فراموش شده

1391/03/28

حالا که رفته ای … دل دلیل می اورد و عشق گریه میکند… با این همه … جای خالیت پر نمیشود …
نه با خیال و نه با خاطره…
حالا که رفته ای …برای پنجره فرقی نمیکند … باران ببارد … باران نبارد…بارن…باران…باران
******
به صفحه برفکی تلویزیون خیره بودم … پتو را از روی شانه هایم برداشتم. باورم نمیشد … صبح بود! اما گونه های هر دو اتاق تاریک بود ، تاریک از شبی که که نرفته بود . نمیدانستم باید بروم یا بمانم…
سکوت خانه آزارم میداد. هر طرف که نگاه میکردم ،تمام خاطرات ،تمام لحظه های دوست داشنی زندگیم در مغزم بالا و پایین میشد… حتی آن صحنه…دلم میخواست غم دلم را با گریه خالی کنم اما نمیتوانستم . هم حس انتقام داشتم، هم حس شکست و هم در اعماق وجودم روزنه نوری از عشق سوسو میزد…
…شب آخری بود که مثل هر شب به گردش رفتم …هوا گرفته و بارانی بود و مه غلیظی در اطراف پیچیده بود … در هوای بارانی که از زننده گی رنگ ها و بی حیایی خطوط اشیائ میکاهد من یک نوع آزادی و راحتی را حس میکردم و مثل این بود که باران افکار تاریک مرا میشست …در این شب انچه که نباید بشود شد … من بی اراده پرسه میزدم…ولی در این ساعت های تنهایی ، در این دقیقه ها که درست مدت آن یادم نیست …خیلی سخت تر از همیشه …صورت بی حرکت و بی حالتش ، مثل نقاشی های روی جلد قلمدان جلوی چشمم مجسم بود… وقتی که برگشتم …گمان میکنم خیلی از شب گذشته بود و مه انبوهی در هوا متراکم شده بود …به طوری که درست جلوی پایم را نمی دیدیم…ولی از روی عادت و از روی حس مخصوصی که در من بیدار شده بود…جلوی در خانه ام که رسیدم ، دیدم یک هیکل سیاه پوش ، پیکر زنی بر روی سکوی در خانه ام نشسته…کبریت زدم که جای کلید را پیدا کنم …ولی نمیدانم که چرا بی اراده چشمم به طرف آن کشیده شد…دو چشم درشت سیاه که میان صورت مهتابی لاغری بود…همان چشمانی که به صورت انسان خیره بود ولی نگاه نمیکرد را شناختم… من مثل وقتی که آدم خواب میبیند ، خودش میداند که خواب است و میخواهد بیدار بشود اما نمیتواند ، مات و منگ ایستادم…
سره جای خود خشک شدم…کبریت تا ته سوخت و انگشتانم را سوزانید…آن وقت یک مرتبه به خود آمدم…کلید را در قفل پیچاندم و در باز شد… خودم را کنار کشیدم … او مثل کسی که راه را بشناسد از روی سکو بلند شد…از دالان تاریک گذشت…در اتاقم را باز کرد و من هم پشت سره او وارد اتاق شدم…دست پاچه چراغ را روشن کردم…دیدم او رفته روی تخت من دراز کشیده…صورتش در سایه واقع شده بود… نمی دانستم او مرا می بیند یا نه…صدایم را می توانست بشنود یا نه …ظاهرا نه حالت ترس داشت نه میل مقاومت و نه اثری از انتقامی که می دانستم در تلاش برای اوست…
مثل این بود که بی اراده آمده بود … یک جور درد گوارا و ناگفتنی حس کردم…دلم میخواست در پس تمام ناگفته هایش گم شوم…از آخرین رفتنش هفته ها میگذشت و من به دنبالش نرفته بودم…دلیل آمدنش را هم نفهمیده بودم…این چنین بی اراده آمدنش را…
این سکوت برایم حکم یک زندگی جاودانه را داشت…صورتش یک فراموشی گیج کننده داشت…
از تما شای او لرزه بر اندامم افتاد و زانو هایم سست شد…در این لحظه تمام سرگذشت دردناک زندگی خودم را پشت چشم های درشت او دیدم …چشم های تر و براق ،مثل گوی الماس سیاهی که در اشک انداخته باشند…در چشم هایش شب ابدی و تاریکی متراکمی را که جستجو میکردم پیدا کردم و در سیاهی افسون گر آن غوطه ور شدم… قلبم ایستاد… جلوی نفس خود را نگه داشتم … می ترسیدم نفس بکشم و او مانند دود و ابر ناپدید شود…چه کردم با او…؟؟؟؟!!!
پشت پلک هایش هزار حرف نگفته بود … دلم می خواست زبانم باز می شد و می گفتم که من منتظرت مانده بودم اما در مسیری هول داده شده بودم که خبر نداشتم …نمی توانستم خودم را جای او بگذارم… جای دردی که او آن شب کشیده بود … گفته بود بر می گردد و من باید منتظر میماندم اما نماندم…
من حرکت کرده بودم و او جا مانده بود … اسمش را گذاشته بود خیانت … اما خیانتی نبود … سو سوی نوری بود از نفسی که رفته و تکیه گاهی بود که میخواستم نفسم را برای بازگشتش نگه دارم…چه خوب خودم را با جملات توجیح میکردم … و چه آسان جایش را به دیگری سپردم…
هنوزم دلم برایش پر میکشد…برای هر ضربه قلبش … برای هر خنده محوش…ولی چه سود او دلگیر بود و من فاتح یک عشق جدید…هر چند تلاشم بی حاصل بود اما دلم می خواستم برگردم…برگردم پیش او …همین آمدن این گونه اش شاید عذاب آخرتی بود که باید میکشیدم…
تنش بی حس و حرکت آنجا افتاده بود … عضلات نرم و لمس او، رگ و پی و استخوان هایش منتظر بوسیده شدن بودند…به سمت چراغ رفتم و آن را خاموش کردم…دو شمعدانی آوردم و کنار تخت ،مقابل صورتش گذاشتم…زیر نور شمع با آن شعله های رقصان ، صورتش جان دوباره گرفت…
از سره جایم بلند شدم و آهسته نزدیک او رفتم… کنارش دراز کشیدم…حتی یک کلمه تا آن زمان میان من و او ردو بدل نشد و فقط حرکات چشمانمان با هم حرف میزد…
نمیدانم… بی اراده آمده بود…بی اراده بر تخت خواب من دراز کشیده بود…و بی اراده جسمش را به من هدیه میکرد…
خودم را در آغوشش انداختم … پستان های درشتش را به سینه ستبر خود فشردم …لبهایم را به انهنای گردنش چسباندم و شهوت ناک بوسیدمش…
من بی تاب از هجوم شهوت ، او را بر روی تخت کوبیدم…وشروع کردم به در آوردن لباس هایش …
او مانند بره ای مطیعانه بر روی تخت دراز کشیده بود و انگشتان پای خود را با تمام سستیش به پاهایم
می کشید…صورتش را در میان دستانم گرفته بودم و لب هایم را که مانند سیل آتشی بود بر یخ روی لبانش گذاشتم…دستانم را دور کمرش حلقه زدم و اورا میفشردم…
لباس هایم را به آرامی از تنم در می اوردم و خیره به چشمان بی حسش نگاه میکردم … حتی دقیقه ها هم کند شده بود زمان از یادم رفته بود … دوباره نفس هایم جان گرفته بود … پستان های لغزانش بر روی سینه ام می خورد…و من به شدت تحریک شده بودم …پستان هایش را آرام میمکیدم و آرام گاز میگرفتم…پایین تر رفتم و شکمش را غرقه بوسه کردم …پایین تر … پایین تر…
آلتم را فرو بردم و او ناله میکرد…نفسش را حبس کرده بود رنگش به کبودی میزد…دانه های درشت عرق از روی پیشانیم بی محابا روی گونه هایش میچکید … اورا بیش تر به خود میفشردم… ضربه هایم محکم شده بود … بازو هایش را گاز میگرفتم… اشتهایم سیری ناپذیر بود در مقابل شهوت…
لبهایش به لاله گوشم میخورد و نفس های کندی که همراه با ناله ای خفیف در گوشم نجوا میکرد…به طنین صدایش گوش کردم… چیزی زیره لب زمزمه میکرد … دلم برای صدایش پر میکشید … دقیق شدم…
و فقط چند کلمه ای شنیدم… ( امشب را به خاطر بسپار و به چشمانم نگاه کن که سنگینی نگاهم را با خود نمیبرم باشد که بدانی باز بی تو میروم )…
مفهوم کلمات برایم غریبه بود من مست شهوت بودم و او در تاریکی برزخ خود غوطه ور…
چشمانم را بستم دیگر چیزی نمیشنیدم… و فقط بیشتر و بیش تر ضربه میزدم…نمیدانم چه حالی داشتم انگار گرگ گرسنه ای بودم که طعمه اش را می بلعد…
ناله ای کردم و بی حس شدم… گرمایی و جودم را فرا گرفت و سیراب از لذت شدمممممم…
روی سینه اش افتادم … بی جان و بی حرکت… صورتش را غرق بوسه کردم ، چشمانش بسه بود…
اه چه لذتی…احساس میکردم او را بدست اورده ام … این بار برای همیشه…نمی خواستم دیگر با کوچک ترین اشتباهی از دستش دهم…آن قدر محکم گرفته بودمش که اگر میخواست هم نمیتوانست دیگر جایی برود…سرم را روی سینه اش گذاشتم دلم برای ضربان قلبش تنگ شده بود…
نفسم را حبس کردم که بهتر بشنوم…اما…
سرم را بلند کردم نگاهش کردم چشمانش باز شده بود…و خیره به سقف…صدایش کردم … جوابی نشنیدم…تکانش دادم…دست هایش از پشتم رها شد…بلند تر صدایش زدم …نفسسس
نفسسس
طنین صدایش در چند لحظه قبل که زیره گوشم نجوا میکرد برایم تکرار میشد…
نعره خفیفی از اعماق وجودم او را صدا میزد…درد در تمام قلبم جریان داشت … از درون مثل خوره
داشتم خورده میشدم…محبت گریه هم از من گرفته شده بود…عذاب بر من نازل شده بود…
تیر آخر را او به من زده بود … در دستانم داشتمش … کنارم بود … اما …
چگونه پرپر شدنش را نفهمیدم…چگونه با اتش هوس خود به ریشه اش تبر زدم…
کلمات می آمدندو می رفتن … به هر سو که نگاه میکردم چشمانش را میدیدم…
او رفته بود و سنگینی نگاهش را به جای گذاشته بود…
و این بار من ماندم با چشمانی خیره به دنبالم و اشکی که هرگز سرازیر نشد و درد کهنه ای در دل که جایش با هیچ عشق دیگری و یا نفس دیگری التیام نیافت او رفت و فقط برایم دست تکان میداد…

نوشته: باران نفس


👍 0
👎 0
21476 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

322730
2012-06-17 13:57:16 +0430 +0430
NA

کونتون بسوزه اولللللل شدم …این داستان گی هست ارزش خوندن نداره

0 ❤️

322731
2012-06-17 14:07:39 +0430 +0430
NA

اخه آول شدن یا چندم شدن چه فایده ای داره ؟
چی میدن ؟

آقای ادمین شما بگو ؟

مرسی توام بد ننوشتی سعی کردی ادبی بنویسی اما هنوز خوب خوب نیست

0 ❤️

322732
2012-06-17 14:48:02 +0430 +0430

کسره اضافه رو با ه نشون نمیدن عزیزم
زننده گی رنگ ها درست نیست
زنندگی رنگ ها درسته
زیاد حال نکردم فقط چند خط خوندم وقتی تا اخر خوندم نظرمو میگم

0 ❤️

322733
2012-06-17 14:49:27 +0430 +0430
NA

مهران جان بعضی وقتا کیر بلورین میدن یا درخت کاکتوس یا… میدن
کلا چیزای خوبی به نفر اول میدن :D :D :D :D :D :D :D :D :D

0 ❤️

322734
2012-06-17 18:21:58 +0430 +0430
NA

بابا این چی بود دیگه اعجوبه؟تو اینجارو با کجا اشتباه گرفتی عمو؟هرچی سعی کردم بخونم نشد.قسمت سکسیش رو حذف کن بفرس برای چاپ تو کتاب ادبیات مدارس.نثر ادبی تف دادی اخه کس خل؟

0 ❤️

322736
2012-06-17 18:27:31 +0430 +0430
NA

Dastane boofe koore sadegh hedayat too site sexy chi mige? Koskholid bekhoda

0 ❤️

322737
2012-06-17 19:51:42 +0430 +0430

آخه دوست عزیز،فدات بشم،کس مغز،روانی…تو گه میخوری میای بوف کور رو با مزخرفاتی که بهش اضافه کردی در غالب یه داستان سکسی میذاری اینجا.تو حرومزاده بوف کور رو با این کس شعرا خراب میکنی میذاری اینجا که چی بشه؟بگن خیلی ذهن خلاقی داری؟کیرم تو کون بابات که اون شب ریخت تو کس ننت که تورو درست کنه

0 ❤️

322738
2012-06-17 20:23:08 +0430 +0430

یکم خوندم رفتم تو فکر. اینجا شهوانیه یا سایت مشاعره. نمره ی ضعیف هم از سرت زیاده.
لطفا کسی به این داستان نمره نده

0 ❤️

322739
2012-06-18 00:30:07 +0430 +0430

خوندنی نبود دیگه ننویس. . . . . . . . . . .
خیلی زور زدم که بخونمش ولی چند خط اولش رو خوندم دیگه نکشیدم. به نظرم کیری بود. دیگه اینجوری ننویس. اگه مثل آدم میتونی بنویسی که بنویس در غیر اینصورت دیگه ننویس کله کیری.
در ضمن نفر اول، به تخم شتر مالک اشتر که اول شدی

0 ❤️

322741
2012-06-18 03:20:25 +0430 +0430
NA

نمیخواستم امروز فحش بدم دیدم نمیشه
اخه کیر تو داستانت و روحت بشه این چه کس شعری بود نوشتی
کس کش میخوای با اعصاب خواننده ها بازی کنی دیوث
تو بجای نویسندگی برو گل های قالی رو بشمار برات بهتره

0 ❤️

322742
2012-06-18 03:33:31 +0430 +0430

راستش من اصلا نخوندم دیدم ملغمه ایه از جملات قصار فهمیدم که مثل کامپیوتر خونگی اسمبل شده.
درمورد اول شدن هم که من چون ایندفعه افتخار سه بار کامنت اولی رو داشتم همونجا هم گفتم که وقتی اول میشی حس میکنی که رفتی نوک برج میلاد و نوک کشتی تایتانیک رفته توی کونت واسه همینه که همه اولیها مثل ارشمیدس توی حمون ذوقزده داد میزد یافتم میان و میگن اول شدیم…

0 ❤️

322743
2012-06-18 10:07:57 +0430 +0430
NA

خوب كوس ميگيا

0 ❤️

322744
2012-06-18 11:59:21 +0430 +0430
NA

کاربر محترم چند لحظه ایست که بسیار تلاش میکنم چیزی نگویم اما مگر میشود؟اصلا مگر این برج ها میگذارند شما روی زمین بمانید و آنها در هوا؟
این نقطه چین تو کونت…
این یکی هم هست…
کیرت تو چرخ دنده های ساعت ننویس
کیرت تو روغن داغ ننویس
کیرت تو hp flare ننویس
کیرت تو کون نره شتر اتیوپی ننویس
کیر کفتار پیر تو دهنت ننویس

0 ❤️

322745
2012-06-23 21:01:35 +0430 +0430
NA

ناموسأ میگم ناموسأ کس ننویس دیگه من موندم شما الان خواستی متفاوت باشی؟ من که کلی خندیدم تفاوتی تو کار نبود چون به کس شعرای باقی هم میشه هرو هرو هر خندید تو چرا با این هم استعداد که پنهان بود و یک دفه شکوفا شد نمیری غزل سرایی کنی دو تا بلبل هم بزار کنارت فال بفروش اسکول خرفت

0 ❤️

322746
2012-07-01 20:53:47 +0430 +0430
NA

كسشعر محض بود ديگه ننويس …

اخه اشغال كله پيش خودت چي فكر كردي كه اومدي اينارو استفراغ كردي رفتي تو با اين كارت به شعر ادبيات هم توهين كردي بادبان كشتي ديدي تا حلا ديدي اون بادبان با درياش همه يك جا تو كونت اشغال عقده ايي معلوم نيست سالها جلغ چه به روزت اورده كه توهم درجه 3 زدي كون گلابي

0 ❤️