فرزانه

1396/02/10

با سلام به همه دوستان. این یه خاطره واقعی هست هرکی نمیخاد نخونه .
خب برای اینکه با فضای داستان اشنا بشید باید برم از قبل از شروع ماجراها وقتی که منو برادرم حمید کوچیکتر بودیم . من که اسمم امید هست با داداشم که حمید هست و دو سالی از من بزرگتره با پدر و مادرم تو یکی از شهرهای استان خوزستان بدنیا اومدیم از حمید بگم که یه پسر خیلی پر شر و شور خیلی شلوغ و شیطون بود از همون بچگیش و من وقتی اینو فهمیدم که همش ازش کتک میخوردم اون زورش و هیکلش نسبت به سنش بیشتر بود و روزی نبود که از دست حمید اذیت نشم برعکس حمید من بچه عادی بودم بابا و مانم تو خونه خیلی بیشتر هوای منو داشتند . خب زندگی منو داداشم به همین منوال پیش میرفت ولی حمید وقتی دید منم کم کم باهاش جنگ و جدال میکنم دیگه دست از اذیت من برداشت و بیشتر به بچه ها و دوستاش بند میکرد و اونارو کتک میزد و بهشون زور میگفت اونام که زورشون بهش نمیرسید کما بیش از یوق حمید گرفتار بودند خلاصه روزی نبود که حمید با کسی درگیر نباشه و اینم بگم که به گفته مادر بزرگ بابام انگار یکی از پدر بزرگها و اجداد پدریم اون هم چنین شخصیتی مثل حمید ما داشته و انگار ژنهای اون دوباره در وجود حمید بیدار شده بود . بیچاره پدرمم هرکاریش میکرد هیچ فایده ای نداشت حتی بعضی وقتها هم کتکش میزد ولی بازم روز ا ز نو میشد . دیگه سالها میگذشتند تا اینکه ما خونمون جابجا شد و رفتیم تو مجمتمع مسکونی که شامل 10 تا بلوک ساختمانی که در هر بلوک 5 طبقه و در هر طبقه هم چهار واحد بودش و میشد یه نیمچه شهرکی بهش گفت چون نگهبانی و محوطه بازی از این جور چیزها داشت ساختمونهای خیلی شیکی نبودند ولی داخلش بزرگ و راحت بود و ما در طبقه سوم یکی از این بلوکها ساکن شدیم اون موقع من 14-15 سالم بود که حمید دیگه درس و مدرسه رو ول کرده بود بقول معروف الاف میچرخید و همونطور که گفتم قد و هیکلش درشت بود حمید که 17 سالش بود قدش 180 بود و چهارشونه و قوی برای همین رفت تمرین کشتی طولی نکشید که بدنش عضلانی شده بود قدشم از بابام هم بلندتر بود و دیگه بابام هم بنده خدا نمیتونست بهش حرفی بزنه البته اینقدر نامرد نبود که دست روی بابا بلند کنه بابا هم دیگه کاری به کارش نداشت و فقط نصیحتش میکرد که با دوستای بد و معتاد نچرخه اونم چون ورزش میکرد خودشم نمیرفت دنبال این چیزها حداقل اینش خوب بود منم اون موقع قدم 175-176 شده بود جسه معمولی داشتم دیگه حمید توی همه جا هوای منو داشت و پشتیبانم بود اگر مثلا دعوائی میکردم و کتک میخوردم حمید جبران میکرد برام (ههههه ). دیگه زندگیمون همینطور عادی میگذشت که فهمیدیم همسایه واحد پائینی ما دارند اسباب کشی میکنند و از اونجا بلند شدن و واحد برای مدتی خالی بود تا اینکه یه روز دیدم یه کامیون اومد و کلی اسباب اساسیه خالی کردند و چندتا کارگر بودند که مشخص بود ولی یه اقای هم بود که به تیپش نمیخورد کارگر باشه ولی هیکل خیلی درشتی داشت مثل قویترین مردان که پاور لیفتینگ کار میکنند از هیکل حمید ما هم درشتر بود خلاصه اونها اسایه را بردند داخل و سوار کامیون شدند و رفتند این ماجرا تموم شد تا اینکه دو هفته بعد وقتی منو حمید چندتا از دوستان توی محوطه روبروی یه بلوک دیگه جمع بودیم دیدیم که یه پاترول سفید اومد جلوی بلوک ما توقف کرد و همون اقا هیکلیه ولی اینبار خیلی شیک و کت شلواری و یه پسر بچه حدودا 10 ساله و از همه مهمتر یه خانم که تا اون موقع در اون مجموعه ساختمانی نظیرشو نداشتیم از ماشین پیاده شدن و دهن منو بقیه دوستام از جمله حمید از تعجب باز مونده بود بقول معروف فکمون افتاده بود زمین هرچی از شکوه و زیبائی این زن بگم کم گفتم قدی بلند اندامی بینهایت فوق العاده با مانتوئی سفید و چسبون که تا سر زانوهاش بود و یه شلوار تنگ و چسبون که تمام پای خوشگلشو میشد تصور کرد و بدنی سفید مثل برف که اینو میشد از دستها و مچ پاش فهمید با اینکه قد خودش بلند بود ولی بازم کفش پاشنه بلند پاش بود و در نظر اول چیزی که همه بچه تو کف دیدنش بودند اندام فوق العاده اش بود مخصوصا سینه های نسبتا بزرگش که مثل دوتا انار درشت نمایان بود از زیر مانتوش و مانتوشو انگار روی هوا نگه داشته بود و کونش که بینهایت تو چشم بود گرد نخیلی بزرگ و بد فرم و نه کوچیک خلاصه هیچکدوم از ماها تا اون موقع چنین زن خوشگل و خوش هیکلی رو ندیده بودیم که یهو حمید الاغ گفت جوووووووووووووننننننننننن که فکر کنم اون اقاه شنید ولی چون نفهمید کی بوده و همه ماهارو هم نمیشناخت چیزی نگفت و من به حمید گفتم زهره مار خره فکر کنم فهمید مگه نمیدونی اینا همون همسایه پائینی ما هستند اونم یه مشت زد بهم گفت خفشو امید بقیه بچه ها هم دیگه حرفی به حمید نزدن ولی معلوم بود همه با دیدن اون خانم حسابی راست کرده بودند .
توی اون مجتمع ورود چنین خانواده ای خیلی زود سر صداش پیچید چون کلاس اونها اصلا به کلاس زندگی افراد حاضر در اون مجتمع نمیخورد خیلی زود همه مردهای متاهل چشمشون دنبال این خانم که بعد از طریق دوستم که تو همون طبقه بود و مادرش با این خانم دوست شده بود اسمشو فهمیدم که فرزانه بود و از تهران اومده بودند و برای همه ما جای تعجب بود که چرا چنین خانواده از تهران اومدن شهر ما و اومدن مجتمع ما فرزانه بهش میخورد 36-37 سال باشه شوهرشم که همون مرد هیکلی بود 40 تا 45 بهش میخورد اکثر زنهای توی مجموعه از حضور فرزانه ناراحت بودند چون فرزانه واقعا از همشون خوشگلترو خوش اندامتر و خوش لباستر بود و همین امر باعث شده بود شوهرای اون زنها چشمشون دنبال کون فرزانه باشه البته واقعا کسی هم جرات نمیکرد تا به فرزانه نزدیک بشه چون شوهرش درشت و هیکلی بود و همه از ترس ابروشون فقط چشم چرونی میکردند . اینم بگم که من برعکس حمید که از زورش بهره میبرد من از فکرم و تیز هوشیم بهره میبردم و اکثرا توی موقعیتها با زرنگی و فکر و هوشم کارمو پیش میردم ولی حمید فقط با زورش کار میکرد و عقلش انگار تعطیل بود کلا (ههههه) بگذریم خیلی زود فهمیدم حمید بد جور تو کف فرازنه رفته و کسخلش شده بود مثل یه گرگ که در پی شکار یه اهوی خوشگل باشه در کمین فرزانه هستش اینو از حرفهاش و نگاهش به فرزانه خیلی راحت میشد فهمید هرچی هم من بهش میگفت اینقدر سه و ضایع بهش زل نزن بخرجش نمیرفت . حمید که روزها الاف بود تقریبا میدونست فرازنه کی خرید میره کی تنها میره بیرون و کجاها میره یه بار که فرزانه رفته بود خرید بهم گفت بیا بریم بیرون بگردیم منم نمیدونستم جریان چیه دنبالش رفتم و یهو دیدم تو بازار که تقریبا شلوغ هم بود حمید از من جدا شد و منم دنبالش بودم که دیدم لامصب حمید از پشت دستشو برد لای کون خوشگل فرزانه و سریع خودشو بین جمعیت گم و گور کرد و بیچاره فرزانه فهمیده بود کی انگشتش کرده و فقط یه جیغی زد که همه متوجهش شدند منم خودمو پنهان کردم که منو نبینه در رفتم از بازار اومدم بیرون که دیدم حمید عوضی داره میخنده و از کارش کیف کرده بود ولی من خیلی از دستش کفری بودم هرچی فحش بلد بودم بهش دادم ولی اون عین خیالشم نبود و هی میگفت جون چه کونی داره جرش میدم جنده رو اون روز گذشت ولی حمید انگار دست بردار این زن بیچاره نبود و هرچی میگذشت انگار عطش حمید برای تصاحب فرزانه بیشتر و بیشتر میشد کار شوهرش هم طوری بود که همیشه دیر وقت میمومد خونه کلا خیلی مرموز بود شوهرش که اسمش فرهاد بود با هیچ کدوم از مردها دم خور نبود فقط مادر دوستم با فرزانه هم صحبت بود تا اینکه اون روز کذائی و خیلی خاص رسید که انگار حمید دیگه افسار پاره کرده باشه لازمه بگم که حمید بعد از اون ماجرای انگشت کردن فرزانه بارها دوباره تو جاهای شلوغ اون زن بیچاره رو بلا سرش میاورد و هی دستمالیش میکرد و میومد برام تعریف میکرد منم میگفتم واقعا خیلی خری حمید یه روز کار دست خودت میدی دست بردار از اینکارت شر درست نکن ولی کو گوش شنوا . منم دیگه دوره دبیرستانو تموم کرده بودم 18 سالم بود و قد و هیکلمم کمی درشتر شده بود حمید هم که توی کشتی مثل غول شده بود خیلی سفت و محکم و پر زورتر و اون روز که کاش من با حمید نمیرفتم بیرون . اون روز که یه روز تابستونی بود هوا طبق معمول گرمای خوزستان بسیار داغ و گرم بود حمید با ماشین دوستش اومد منو سوار کردو گفت بیا میخایم بریم دور دور منم خوشحال شدم با حمید همراه شدم ولی نمیدونستم چی تو فکر حمید میگذره ماشین دوستش یه تویوتا بود کهسوار شدیم و رفتیم چندتا دور زدیم دیگه ساعت دو بعد از ظهر بود و هوا واقعا داغ بود و حمید همش از چندتا خیابون مشخص دور میزد بهش گفتم خب برو یه جای دیگه همش همینجا دور میزنی حمید گفت خفه شو امید بشین سرجات تعجب کرده بودم و دلیلشو نمیدونستم تا اینکه تو یه خیابون دیدم فرزانه خانم داره پیاده میره که بره سرخیابون سوار ماشین بشه حمید بهم گفت شیشه رو بده پائین بهش بگو بیاد برسونیمش منم نمیدونم چرا ولی حرفشو گوش کردم و حمید نزدیکش شد منم شیشه رو دادم پائین و فرزانه خانم و صداش کردم اونم تا منو دید چون اذیتی از من ندیده بود اومد جلو ولی وقتی دید حمید هم با منه پشیمون شده بود و من بهش گفتم فرزانه خانم سوار شید میرسونیمتون اونم هی میگفت نه و نمیخام و دیگه وقتی دید خیابون خیلی خلوته کسی هم نیست سوارش کنه مجبور شد سوار شد ولی معلوم بود از حمید خیلی میترسه حمید هم چیزی نمیگفت و شیشه ها رو داد بالا و کولرو زیادش کرد و به فرزانه گفت خوبه خنک شدی ؟اونم گفت اره ممنون و حمید گازشو گرفت و چندتا خیابونو الکی دور میزد و مسیر خونه رو نمیرفت به حمید گفتم چته برو سمت خونه دیگه چرا الکی میچرخی گفت خفه شو دیگه راستشو بخواهید منم از لحن صداش ترسیده بودم فرزانه بیچاره هی میگفت نگه داره میخام پیاده بشم ولی حمید اصلا توجهی نمیکرد تند رانندگی میکرد هی از این خیابون به اون خیابون و منم هرچی میخاستم حمیدو سرعقل بیارم هیچ فایده ای نداشت فرزانه بدبخت هی داد میزد و میگفت نگه دار نگه دار بی شعور میگم نگه دار ماشیون تا اینکه دیدم حمید نزدیک یه زمین خاکی که توش فوتبال بازی میکردیم نگه داشت و هیچکسی هم اونجا نبود گفتم چکار میکنی دیونه برای چی اینجا نگه داشتی نمیبینی زنه بیچاره داره از ترس میمیره حمید یقه منو محکم گرفت و داشت با دستاش خفه ام میکرد و گفت خفه میشی یا خودم خفه ات کنم اینقدر وحشی شده بود که اگر منو فرزانه هم دوتائی میخاستیم بزنیمش زورمون بهش نمیرسید که دیدم در عقب ماشینو بازش کرد و فرزانه هی با پاش بهش لگد میزد تا نتونه از ماشین درش بیاره هی گریه میکرد و فحش میداد ولی حمید از پسش براومد دستای زنه بیچاره رو گرفت و جلوی دهنشم گرفت و با لگد در ماشینو بستو فرزانه رو کشیدش برد توی یه اتاقکی کنار زمین بود و پرتش کرد داخل و اومد بهم گفت اگر از این ماجرا به کسی بگی بخدا سرتو میبرم اینقدر وحشی شده بود که جرات حرف زدنو نداشتم بهم گفت در ماشینو ببند و بیا تو اتاق کارت دارم نمیدونم چرا ولی منم مثل فرزانه انگار شکار حمید شده بودم و یه جورائی هم دستش رفتم داخل اتاقک دیدم فرزانه بدبخت که به اونخوشگلی و تمیزی و شیکی بود و همه ازش تعریف میکردند الان همه صورتش خیس از رد اشک و خاکی و ژولیده شده و هی زار میزنه و فحش میده حمید بهش گفت جون جنده خانم خوشگل حالا باید به من کس بدی دیگه نوبت منه تا جرت بدم گفتم حمید خر نشو ولش کن بزار بره بچیاره رو فرزانه هم هی التماس میکرد که ولش کنه ولی حمید خون جلوی چشموش گرفته بود منم ناخواسته درگیر کرده بود حمید رفت سمت فرزانه و بزور بلندش کرد یه کشیده خوابوند تو گوش زنه بدبخت که اگر اونو به من میزد میخوابیدم زمین و فرزانه بیچاره با این کشیده تلو تلو خورد و رفت سمت دیوار خورد به دیوار نفش زمین شده بود همه لباساش دیگه پر خاک و خل شده بود با دیدن این صحنه من یکم جرات کردم رفتم یقه حمیدو گرفتم گفتم بی شعور عوضی برای چی میزنیش که حمیدم نامردی نکردو دوتا مشت محکم زد تو دندهای من زد گفت بخدا میکشمتون پس اگر دوست دارین زنده از اینجا برید بیرون باید هرچی میگم گوش کنید منکه از درد دنده ام به خودم میپیچیدم و فرزانه رو که دیدم دردم یادم رفت که دیدم فرزانه انگار بی هوش افتاده و یه وری به دیوار لم داده بود نمیتونست بلند بشه به حمید گفتم خیلی عوضی هستی ببین زنه بیچاره رو ؟؟؟؟ حمید گفت بمیر بابا من تا جرش ندم ولش نمیکنم رفت سمتشو کشوندش روی زمین دارزش کرد فرزانه یکمی هوشش اومد سرجاش و هی ناله میکرد و اشک میریخت و التماس میکرد ولی دیگه هیچ فایده ای نداشت حمید دو طرف مانتوی خوشگل و خاکی شده فرزانه رو گرفت و محکم از هم بازش کرد که همه دکمه هاش کنده شد هرکدوم یه طرف پرت شد و بعد پیرهن صورتیش اونم مثل مانتوش جرش داد و تن سفید فرزانه و با سوتین سفیدش نمایان شد حمید یه جووووووووووووووووووننننننننننننییییییی گفت و افتاد روی سینه های فرزانه از روی سوتین میخوردشون و گازشون میگرفت فرزانه هی گریه میکرد دیگه فهمیده بود که کاری نمیتونه بکنه فقط گریه میکرد حمید محکم سینه های فرزانه رو فشارشون میداد و گاز میگرفت که فرزنه جیغ و داد میکرد وبا مشت های گره کرده هی به بدن سفت حمید میزد و میگفت کثافت گاز نگیر گاز نگیر دردم میگیره من که شاهد وحشی گری حمید بودم بلند شدم یه لگد محکم زدم به بازوی حمید گفتم توله سگ ولش کن اینقدر وحشی نباش حمید مثل شیری که وجشی و زخمی شده باشه میخاست هم فرزانه هم منو پاره پوره کنه سوتین فرزانه رو بزور از تنش کند و اون دوتا سینه درشت و زیبا که الان دیگه با چنگ زدنها و گاز گرفتنهای حمید قرمز شده بود نمایان شد
برای اولین بار بود سینه های فرزانه رو لخت میدیم بینهایت زیبا و خوردنی بود ولی هیچ وقت دوست نداشتم فرزانه رو در چنین وضعیتی لخت ببینم دلم خیلی براش میسوخت که نمیتونستم کمکش کنم . هم مانتو هم پیرهنش پاره شده توی تنش بود واقعا نمیدونم سوتین فرزانه را چطوری از تنش کنده بود خطهای قرمزی رو تن فرزانه افتاده بود از جای کش سوتینش بیچاره فقط گریه میکرد و التماس میکرد حمید بیشرف رفت و نشست روی شک فرزانه و دست کرد تو موهاش یکمی اروم با موهاش بازی بازی میکرد سینه های فرزانه رو میمالید و جون جون میگفت بهش گفت جون امروز این جنده خانم خوشگلمو حسابی جرش میدم فرزانه تا دهنشو باز کرد که حرفی بزنه حمید یه کشیده خوابوند زیر گوشش و موهاشو گرفت کشید و گفت امروز باید حسابی بهم حال بدی وگرنه شوهرت جنازتو پیدا میکنه پس خفه شو و کارتو بکن . من دیگه داشتم از رفتارهای حمید شاخ درمیاوردم واقعا فکر نمیکردم که بخاد این زن بیچاره و بی دفاع رو تا این حد اذیتش کنه هم از فرزانه خجالت میکشیدم هم نمیتونستم کمکش کنم اونم فهمیده بود که کاری ازم برنمیاد و حمید نشون داده بود منم که داداشش هستم الان براش حکم یه غریبه رو داشتم شاید حمید فکر میکرد که منم باهاش همراه میشم و دوتائی ترتیب فرزانه رو میدیم ولی من تو روش وایساده بودم دیگه حمید هم بیخیال من شده بود . دیگه فرزانه بدبخت تسلیم سرنوشت شومش شده بود کمتر مقاومت میکرد گاهی به من خیره میشد من از شرم سرمو مینداختم پایین تا چشم تو چشم نشم باهاش حمید هم هی برای خودش حرف میزد با بدن سفید و لخت فرزانه بازی میکرد و سینه و شکم فرزانه رو میخورد و لیس میزد و جون جون میگفت فرزانه مثل یه تیکه گوشت بی حس و حال روی زمین خوابیده بود دیگه توان گریه کردن و التماس کردنو هم نداشت چون خیلی خیلی تقلا کرده بود و هوا هم به شدت گرم بود معلوم بود گلوش هم خشک خشک شده و چون صداش هم درنمیومد فقط مثل یه جسد بی حس خوابیده بود حمید دست انداخت زیر گردن فرزانه و بلندش کرد نشوندش تا مانتو پیرهنشو از تنش دربیاره دیگه بالا تنه فرزانه لخت لخت بود اگر توی اون وضعیت نمیددمش واقعا زنی به غایت زیبا و بینهایت خوش استیل بود توی دلم آشوبوی بود که دلم میخاست میمردم چنین چیزی رو هرگز نمیدیدم بدترین لحظات عمرمو میگذروندم حمید هم اونقدر خر شده بود که اگر کاری میخاستم بکنم قطعا بلائی که سرمون میاورد وحشتناکتر بود چاره نداشتم جز اینکه نظاره گر باشم حمید فرزانه رو دوباره خوابوندش روی همون مانتوی پاره شدش رفت سراغ شلوار فرزانه دکمه های شلوارشو داشت باز میکرد که فرزانه داشت منو نگاه میکرد منم دیگه نمیدونم چرا ولی باهاش چشم تو چشم شده بودم هردو خیره به هم نگاه میکردیم . که با یه حرکت حمید شلوار و شورت فرزانه از پاش کند و پرتش کرد یه گوشه ای دیگه فرزانه که دید همه بدنش لخت تو چشم من قرار گرفته روشو به طرف دیگه ای چرخوند و منم دیگه نتونستم روپاهام بایستم و عقب عقب رفتمو به دیوار تکیه دادم زانوهام سست شده بود و افتادم زمین ولی نتونستم به کس و رونهای فرزانه نگاه کنم و نمیخاستم ببینمش که صدای اخ جون گفتن حمید شنیده میشد و داشت با کس فرزانه بازی میکرد و نوازشش میکرد هی میگفت جون بخورمش امید ببین چه کسی پیدا کردم این جنده دیگه مال خودمه من سرمو گذاشته بود روی دستام که رو زانوهام بود اروم داشتم اشک میریختم تو بد موقعیتی گیر کرده بودم همه بدنم سست شده بود و نمیتونستم تکون بخورم و فقط صداهای حمید و ناله های فرزانه رو میشنیدم ناله هائی که از سر درد و نارحتی و عجز بود تا از سر شهوت و خوشی و لذت بیشتر اخ و داد و جیغ بود دیگه نمیتونستم سرمو بلند کنم و اون صحنه هارو ببینم با جیغ بدی که فرزانه کشید و گفت کثافت سوختم سرمو بلند کردم که فهمیدم بعله انگار حمید دیگه کارشو کرده کیرشو فرو کرده بود تو کس فرزانه و داشت تند تند روی تن فرزانه تکون تکون میخورد فرزانه داشت اشک میریخت و فحش میداد هی مشت میزد به حمید ولی حمید داشت لذت میبرد از کس فرزانه هی میگفت وای جون چقدر تنگه قربون کست بشم
جنده خانم خوشگلم باید هر شب بهم کس بدی فرزانه جنده ولی فرزانه داشت زیر حمید از درد به خودش میپیچید که حمید یکم عقب کشید دیگه تو کسش کیرشو حرکت نداد دست انداخت زیر زانوهای فرزانو بلندش کرد تا روی شکمش زانوهاشو برد بالا دوباره کیرشو با همه زورش زد تو کس فرزانه که فرزانه جیغش بلندتر از دفعه قبل دراومد دیگه نفسش هم درنمیومد زیر تنه بزرگ حمید . حمید هم جفت پای فرزانه را هی فشار میداد به شکمش تو کسش تلمبه میزد و جون جون میگفت صدای شلپ شلپ خوردن تن و شکم کیر حمید به تن فرزانه فقط شنیده میشد فرزانه دیگه هیچ جونی براش نمونده بود صورتش مثل میت شده بود و انگار بیهوش شده بود حمید داشت تو کسش هی با شدت و فشار تلمبه میزد از فرزانه لب میگرفت ولی فرزانه هیچ عکس العملی نشون نمیداد که دیگه حمید انگار به ارضا رسیده بود با چندتا فریاد بلند هی میگفت جوووووووووونننننننننن جووووووووووونننننننن و کیرشو میحکم زد ته کس فرزانه و همه ابشو ریخته بود تو کس فرزانه بدبخت . دستاش از زیر زانوهای فرزانه شل شدن و پاهای لخت و کشیده وزیبای فرزانه افتاد پایین و حمید افتاده بود روی بدن داغون فرزانه هی تند تند نفس نفس میزد یه دو سه دقیقه ای روش خوابید و از روش بلند شد کیرشو از کس فرزانه کشید بیرون وای چی میدیم تا اون موقع کیر حمیدو ندیده بودم میدونستم باید بزرگ باشه ولی حدسشو نمیزدم اینقدر بزرگ واقعا عین یه شیشه نوشابه بود به همون حد کلفت و بلند کیرش خیس بود هم برق میزد اب کس فرزانه هم یکمی انگار خونی بود هم ازش داشت اب میچکید رو به من نگاهی کردو گفت خره بلندشو بیا توهم بکنش این جنده رو از دست میره ها هیچ جوابی نداشتم بهش بدم بیشرف کیرشو با شورت فرزانه تمیزش کرد و گفت امید بلندشو بکنش باید زودتر ماشینو برسونم به دوستم فکر میکرد منم مثل خودشم گفتم تو خیلی کثافتی برو گمشو دیگه اسم منو نیار بی شرف منو تو دیگه داداش نیستیم من داداش بی شرفی مثل تو ندارم اونم یه خنده ای کرد و گفت خفه شو بابا زر نزن یه نگاهی به بدن لخت و بی جون فرزانه انداخت و گفت جون دفعه بعد از کون میکنمت عزیزم امروز فقط کستو میخاستم که من دیگه خونم به جوش اومده بود از جام پریدم انگار جرات کرده بودم با این دیو در بیافتم مثل فنری که از جاش در بره مشتمو گره کرده بودم زدم تو صورت حمید و پرت شد زمین ولی بازم اون زورش بیشتر بود و خوب کتکم زد و بعد از چند دقیقه خوب کتک خوردم حمید چندتا فحشمون داد و سوئیچ برداشت و از اتاقک زد بیرون و رفت . فرزانه که هنوز بیهوش بود لخت لخت افتاده بود و منم خاکی پاکی و با لب جر خورده روی زمین کنار فرزانه افتاده بودم که بزور بلند شدم چشم به بدن سفید ولی کبود شده فرزانه افتاد و برای اولین بار کسشو دیدم هیچ حسی بهش نداشتم با اینکه در تصواتم ارزوی دیدن این بدنو داشتم ولی اون موقع هیچ فکر و احساسی بهش نداشتم بلند شد شلوار فرزانه رو پیداش کردم خاکشو تکوندم تا تمیزتر بشه داشتم شلوارشو پاش میکردم که یهو فرزانه رو انگار برق گرفته باشه و داشت هردو پاشو بصورت لگد زدن پرت میکرد سمت من هنوز تو شوک کاری که حمید باهاش کرده بود قرار داشت من هی صداش میزدم فرزانه خانم منم منم کاریتون ندارم فرزانه با چشمهای گرد شده هی دنبال حمید میگشت و انگار منتظر بود تا حمید دوباره بهش تجاوز کنه وقتی همه اتاقو با چشم گشت و دید جز من و خودش کسی نیست بقضش ترکید و دستاشو گذاشته بود روی صورتش زار زار گریه میکرد منم دیگه شلوارشو پاش کرده بودم داشتم دکمه و زیپشو براش میبستم از کنارش بلند شدم دستاشو گرفتم نشوندمش بیچاره هنوز توی شوک بود هی ناله میکرد و زار میزد و میگفت خدایا منو بکش خدایا منو بکش من چطور برگردم خونه خدایا مرگ منو بده فرزانه با سینه های لخت جلوم نشسته بود من مانتوی پاره شو تنش کردم جلوشو به هم رسوندم تا دیگه تنش لخت نباشه رفتم یه گوشه نشستم بهش گفتم بخدا نمیخاستم چنین اتفاقی بیافته براتون به جون خودم من مقصر نیستم نمیدونم چطوری باید ازتون عذر خواهی کنم نمیدونم چی باید بگم منو ببخشید که نتونستم کمکتون کنم سرمو انداختم پائین و دیگه بقض منم ترکید زدم زیر گریه فرزانه که دید من بهش دست نمیزنم و لباسشم پوشندم و دارم گریه میکنم گریه اش بند اومده بود یکمی دیگه خودشو پوشوند تا سینه و شکمش پیدا نباشه و بهم گفت اون کثافت کجاست گفتم رفته هردومون شوکه بودیم کم کم فرزانه ارومتر شده بود یه صندلی اونجا بود بلند شدم صندلی رو درست گذاشتم زمین روشو پاک کردم گفتم بیا بشین روی صندلی ولی فرزانه همه بدنش کوفته شده بود و درد میکرد گفت نمیتونم بلندشم منم رفتم دست انداختم زیر بغلش و بزور بلندش کردم نشوندمش روی صندلی همه بدنش درد میکرد شورتش افتاده بود روی زمین فرزانه داشت نگاهش میکرد و پیرهنشم که جر خورده بود خاکی روی زمین بود روسریش هم همینطور من که دیدم فرزانه داره مات و مبهوت به لباساش نگاه میکنه گفتم میتونی خودت بشینی اخه من نگهش داشته بودم روی صندلی اونم با علامت تکون دادن سرش گفت اره من رهاش کردم رفتم و شورت و پیرهنشو برداشتم گوله اش کردم یه پلاستیک پیدا کردم انداختمش اون تو رو سریشو هم برداشتم خوب تکونش دادم و دادم دستش فرزانه سرشو گرفت بالا تو چشم نگاه معنی داری کرد که یعنی چی الان داری روسریمو میدی دستم تا سرم کنم در حالیکه چند دقیقه پیش داشتی نگاه میکردی داداشت بهم تجاوز کرده فهمیدم چی تو ذهنشه گفتم بخدا من نمیدونستم قسم میخورم روسری رو ازم گرفت ولی سرش نکرد چون جونی نداشت که به خودش برسه چشمم افتاد به بین پاهاش و جلوی کسش که دیدم وای شلوارش از خونی که از کسش اومده لکه دار شده انگار واقعا جر خودره بوده توی دلم هرچی فحش بلد بودم نثار حمید کردم و نمیدونستم باید چکار کنم ساعت شده بود چهار عصر و هوا بازم گرم بود پرنده بیرون پر نمیزد اون اطرافو خوب بلد بودم لبهای فرزانه خشک خشک شده بود جمع شده بو دهنش هم خشک بود بهم گفت اب میخام ولی اونجا ابی وجود نداشت . گفتم بزار برم برات بگیرم میخاستم برم که فرزانه دستمو محکم گرفتو التماسم میکرد که نرم میترسید که حمید دوباره برگرده گفتم فرزانه بزار برم اب بخرم زودی میام نترس هیچ کسی نمیاد گفت حمید دوباره برمیگرده جون من نرو دیگه اینقدر بهش دلداری دادم که ارومتر شد و اجازه داد برم و زودی برگردم منم مثل چی دویدم تا برسم مغازه از شانسم مغازه باز بود یه بسته ششتائی اب معدنی خریدم و یاد کس خونی فرزانه افتادم و گفتم برم داروخانه تا هم مسکنی براش بخرم هم باندی چیزی براش بگیرم از مغازه تا داروخانه هم بدو رفتم چندتا استامینافون کدئین گرفتم و پماد و باند و برگشتم مغازه و چنتدا کیک و شیر و و نوشابه هم گرفتم و اب هارو برداشتم هرطوری بود میدوئیم تا زودتر به فرزانه برسم اروم در زدم گفتم فرزانه منم امید نترس دارم میام تو درو باز کردم رفتم داخل که دیدم فرزانه از شدت ضعف و خستگی روحی و صدمات جسمی که دیده بود خوابش برده صورتش خیلی معصوم زیبا بود دلم میخاست زمین دهن باز میکرد منو میبلعید که شاهد ماجرای تجاوز بهش بودم ولی دیگه کاری بود که شده بود اروم صداش کردم فرزانه فرزانه یکمی بازوشو تکون دادم دوباره مثل جن زده ها از جاش بلند شد وحشت زده بود گفتم فرزانه منم نترس برات اب اوردم ابو تو لیوان پلاستیکی ریختم بردم سمت دهنش با دست دیگه ام پشتش گذاشته بودم بهش گفتم اروم بخور لیوانو گذاشتم روی لبش کم کم دادم تا بخوره موهاش ریخته بود روی صورتش جرات کردم موهاشو از روی صورتش با اون یکی دستم جمع میکردم و میبردم پشت سرش مرتبترش میکردم یکمی که اب خورد انگار یه ذره جون گرفته باشه دستشو اورد و لیوانو با من گرفته بود ولی هنوز دستش میلرزید گفتم تو راحت باش من لیوانو گرفتم که دوباره دستشو انداخت روی پاش یه لیوان ابو بهش دادم گفتم میخام دست صورتتو بشورم برات اگر میشه یکمی بیا جلوتر لباست کثیف نشه با گفتن این حرفم نگاهی بهم کرد و خندید منم تازه فهمیده بودم چه جکی گفتم اخه بیشتر از اون کثیفی؟ ولی حرفمو گوش کرد سرشو بجلو خم کرد منم یکی از بطریها بازش کردم اب تو مشتش میریختم اروم صورت فرزانه رو براش میشستم فرزانه هی میگفت ای امید دردم میاد یواشتر یواشتر صورتم میسوزه با هر سختی بود صورت فرزانه رو کامل شستم و با دستمال کاغذی که خریده بودم پاکش کردم هردو گاهی با هم چشم تو چشم میشدیم و از ارتباط قلبی و فکری که باهم برقرار کرده بودیم خبر داشتیم ولی خیلی با هم حرف نمیزدیم یه کیک براش باز کردم گفتم با شیر میخوری یا با نوشابه گفت با نوشابه میخورم نوشابه رو هم براش باز کردم دادم دستش دیگه حالش بهتر شده بود تونست خودش کیک و نوشابه رو بگیره رفتم عقبتر نشستم یه گاز از کیک زد و یکمی نوشابه هم روش خورد اصلا بهش نمیومد که تاحالا کیک و نوشابه با هم خورده باشه با اینکه درب و داغون شده بود و روحش به شدت ازرده شده بود ولی هنوز توی چشمم زیباترین زن دنیا بود داشتم نگاهش میکردم فرزانه دوتا گاز کیک خورده بود که بهم گفت تو چرا نمیخوری گرسنه ات نیست ؟ گفتم نه تو بخور یه تیکه از کیکش کند و گفت بیا توهم بخور میدونم توهم گرسنه ای گفتم نه تو بخور من سیرم نمیخورم میخاست بلند بشه بیاد سمتم که بهم کیک بده من بلند شدم گفتم باشه تو بشین کیک و از دستش گرفتم یه قسمت از کیک جای گاز زدن فرزانه روش بود گفتم تو میخوردی من سیرم گفت بخور امید منم دیگه حرفی نزدم کیکو ازش گرفتم و گذاشتم توی دهنم به صورت زیبای فرزانه نگاه میکردم فرزانه خوشحال بود که من باهاش کاری نکرده بودم وقتی کیک و نوشابه رو خورد اخر نوشابه بود داد بهم گفت توهم بخور منم تهنوشابشو خوردم دست برد تو موهاش که جمشون کنه گفت امید میتونی کلیپسمو پیدا کنی موهامو ببندم اصلا ندیده بودم کلییپسی داشته باشه ولی بلندشدم همه جارو گشتم تا پیداش کردم دادم بهش فرزانه گفت چرا تو با داداشت همکاری نکردی سرمو انداختم پائین و رفتم کنار دیوار نشستم چیزی نگفتم . چیزی هم نداشتم که بگم فرزانه اومد کنارم نشست و گفت دیدم که تو با اون کثافت نبودی میخاستی جلوشو بگیری ازت ممنونم تو همه سعیتو کردی که این اتفاق نیافته میدونم که تو با اون هم دست نبودی الانم اینقدر بهم کمک کردی بقض داشت منو میکشت نمیتونستم حرف بزنم حرف میزدم زار زار گریه میکردم ولی دیگه تحملم تموم شد و بقضم ترکید و داشتم جلوی فرزانه زار میزدم هی میگفتم غلطکردم گوه خوردم منو ببخش تورو خدا منو ببخش نمیخاستم با حمید باشم فرزانه که خودش داغون بود وقتی دید من چطور بیچاره و درمونده هستم نوازشم میکرد گفت کاریه که شده توهم مقصر نیستی میدونم حال توهم مثل من خرابه فقط نمیدونم چه خاکی توسرم بریزم با این وضعیتی که دارم فرهاد بفمه چی دارم بهش بگم کاش میمیردم سرمو بلند کردم گفتم نه نه تو نباید بمیری نباید بمیری فرزانه گفت تو نمیفهمی امید تو زن نیستی که درک کنی من دیگه زن نیستم یه جسدم روحم مرد نمیدونم چرا ولی جرات کردم فرزانه رو گرفتم توی بغلم سرم روی شونه اش بود و داشتم گریه میکردم فرزانه فهمیده بود که من از روی عشقم بهش بغلش کرده بودم فرزانه گفت گریه نکن امید گریه نکن مرد که گریه نمیکنه فرزانه رو از بغلم جداش کردم گفتم معذرت میخام بغلت کردم منو ببخش گفت عیبی نداره عزیزم میدونم چه حسی داری با دستاش اشکمو از روی صورتم پاک کرد گفت تو خیلی خوبی نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم دستشو گرفتم بوسیدم اونم یه لب خندی بهم زد قلبم ارومتر شده بود گفتم فرزانه برات مسکن گرفتم و باند و پماد من میرم بیرون تا تو راحت خودتو تمیز کنی منم بتونم فکر کنم ببینم باید چکار کنم ؟گفت باشه از جلوم بلند شد تازه چشمش به جلوش افتاده بود دید شلوارش خونیه گفت نگاه کن چه کثافت کاریه شده همه لباسم خونیه منم بلند شدم گفتم من بیرونم تو راحت باش . من رفتم بیرون هی زیر افتاب داغ راه میرفتم و هی میخاستم راهی پیدا کنم ولی انگار مغزم قفل کرده بود هیچی به ذهنم نمیرسید بعد از نیم ساعت فرزانه صدام کرد تا برم پیشش دیدم خیلی تمیزتر و مرتبتر شده بود هم موهاش تمیز بود هم جلوی شلوارش فقط هنوز مانتو لباسش پاره بود نمیشد با اون وضعیت ببرمش جائی نمیدونم چطوری شد که یهو یاد دوستم که همسایه فرزانه بود افتادم گوشیمو برداشتم فرزانه ترسید گفت میخاهی به کی زنگ بزنی گفتم نترس به دوستم زنگ میزنم گفت امید تورو خدا نکنه ؟؟؟؟؟ گفتم نه فرزانه نه بخدا فقط میخام بهش بگم از مانتوهای مامانش بیاره تا بتونیم ببرمت خونتون به جون خودم قسم میخورم وقتی فرزانه فهمین من همه قصدم کمک بهشه گفت منو ببخش امید نمیتونم درست فکر کنم گفتم نترس من هرگز بهت دست نمیزنم بهش گفتم بشینه و استراحت کنه و از هیچی نترسه اونم خیالش راحته راحت شد رفتم بیرون و زنگ زدم به مجید که همسایه فرزانه بود بهش گفتم مجید یه خواهشی ازت دارم ولی خیلی غیر معموله میخام برام یه کاری کنی ولی نپرس چرا چون نمیتونم بگم فقط خواهش میکنم انجامش بده چون فقط تو تنها کسی هستی که میتونی کمکم کنی بعد بهش گفتم یکی از مانتوهای مامانشو برداره برام بیاره کنار زمین بازی اولش حسابی جا خورده بود ولی وقتی یه ربع باهاش حرف زدم قبول کرد هی میگفت اون کیه که مانتوی مامانمو میخاهی بدی بهش من گفتم فقط برام بیارش بعدا بهت پسش میدم نمیخام بخورمش که مجید فمیده بود یه زنی پیشمه ولی میخاست بدونه کیه بلاخره مانتورو اورد کنار زمین و من دیدم که داره میاد تو زدوی رفتم بیرون و گفتم مرسی مجید جون برات جبران میکنم مجید پرسید قضیه چیه امید کیه؟ اون زنه ؟زنه یا دختر بد جنس تنها تنها چکار میکردین باهم گفتم خفه شو مجید دسستم درد کنه گفت منم باید ببینمش گفتم مجید میزنم میکشمت برو گمشو دیگه کاری نداشته باش چون زورم به مجید میرسید مجیدم اهل دعوا نبود گفت خیلی خری امید معلوم نیست با کی خوابیدی حالا من باید مانتوی مامانمو بهش بدم یه کشیده زدم تو گوش مجید گفتم مجید برو برو اعصاب ندارم بعدا بهت میگم قضیه اونطور نیست که فکر میکنی برو تورو خدا نزار دوستیمون خراب بشه مجید دید که من اعصاب ندارم راهشو گرفت بره گفتم مجید این دورو برها نباش بفهمم بخدا میکشمت قسم خوردم مجیدم پسر خوبی بود دلمم براش سوخت که زده بودمش گفت باشه بابا باشه بهم میرسیم . داشتم دیونه میشدم هم داداشمو شناخته بودم که چه ادم کثیفی هست هم دوست خوبمو داشتم از دست میدادم این همه فشار برای من که یه جوون بودم خیلی زیاد بود بدترین ساعات عمرمو داشتم تجربه میکردم وقتی دیدم مجید رفت و مطمئن شدم کمین نکشیده رفتم تو و مانتو دادم به فرزانه . فرزانه گفت تو خیلی مردی امید جان ممنونم ازت بازم نمیتونستم چیزی بهش بگم مانتو و روسریشو پوشید بازم کمی با اب صورت و دستهاشو شست و دیگه خیلی بهتر شده بود زیر مانتو چیزی نداشت تنش نه سوتین نه پیرهن سینه هاش کمی اویزون بود توی مانتو ولی از اون لباسهای پاره شده خیلی بهتر بود گفتم روسریتو یکمی بیشتر بپوشون تا کسی نشناسدت گفت باشه میخاستم برم بیرون که دستمو گرفت گفت برای همه چیز ازت ممنونم شاید اگر تو نبودی الان منم زنده نبودم گرفتمش توی بغلم سرشو چسبوند به سینه ام برای سی ثانیه توی بغلم بود گفتم باید بریم اونم از توی بغلم جدا شد باهم سریع رفتیم سر خیابون یه دربست گرفتم الکی هی بهش ادرس دادم چرخوندمش تا رسیدیم به مجتمع خودمون همه مدت فرزانه دست منو توی دستش گرفته بود بهم تکیه داده بود سر یه خیابونی پیاده شدیم کیف فرزانه رو بهش دادم گفتم تورو خدا خیلی سریع برو خونه فرزانه گفت امید نمیتونم برم خونه پاهام نمی کشه داغونم نمیدونم چی میشه فرهاد منو میکشه چطوری تو روش نگاه کنم تور خدا منو ببر یه جای دیگه دستشو گرفتم بردم یه کناری گفتم فرزانه من بخدا جائی رو ندارم میدونم خیلی صدمه دیدی ولی به خدا توکل کن یه دروغی بهش بگو بگو خوردم زمین فرزانه اشک تو چشماش پر شده بود دستشو از دستم کشید و دوید تا توی مجمتع . من مونده بودم چکار کنم ؟؟ خود منم دیگه توان اینکه برم توی همون مجتمع که فرزانه همسایمون بود را نداشتم همش تو فکر فرزانه بودم همش از خدا میخاستم که شوهرش کتکش نزنه و از ماجرا با خبر نشه تا شب هی تو خیابونها پرسه میزدم دیگه گوشیم زنگ خورد و دیدم مامانمه گفت معلومه تو حمید کجائین چار پیداتون نیست گفتم حمیدو نمیدونم ولی من با دوستام هستم الان میام بلاخره مجبور شدم برگردم خونه وقتی از جلوی واحد فرزانه میخاستم رد بشم یکمی ایستادم گوشمو نزدیک درشون کردم ولی سر صدائی نشنیدم رفتم خونه خودمون ساعت 9 شب بود که دیدم فرهاد با پاترولش اومد و گفتم خدا کمکش کنه از ته دلم برای فرزانه دعا کردم مامان چندبار به گوشی حمید زنگ زد ولی خاموش بود و معلوم بود حمید یه جائی خودشو گم و گور کرده . تنها از این بابت خوشحال بودم که حمیدو نمیبینمش همه شب حواسم به سر صدای خونه فرهاد بود تا ببینم اگر کتک کاری شده برم در خونشون چون دیگه بینهایت فرزانه رو میخاستمش با اینکه از نظر سنی هیچ به هم نمیخوردیم ولی عاشقش بدوم نمیتونستم دیگه تحمل کنم بیتشر از اون بلا سرش بیاد تا خود صبح بیدار بودم ولی هیچ صدائی از خونه فرهاد بلند نشد صبح بود که دیگه کمی خیالم راحت شده بود خوابم برد ظهر بود که از سر صدا بیدار شدم از جام پریدم جلوی ساختمونو که نگاه کردم خشکم زد یه کامیون بود که داشت بار میزد دقت کردم دیدم اره همون وسایل خونه فرهاد هست ماتم برده بود یعنی چی شده دیشب ؟همه چیز که انگار عادی بود پریدم بیرون و اومدم جلوی واحد فرزانه ولی هرچی سرک میکشیدم تو خونه جز کارگرهارو نمیدیم در خونه مجیدو زدم گفتم مجید چه خبره چرا اسباب کشی کردن گفت خبر ندارم صبح زود بود که اقا فرهاد و فرزانه خانم و پسرش چندتا ساک دستشون بود و سوار ماشین شدن رفتند گفتم کجا ؟ یعنی چی ؟گفت من نمیدونم !!!؟؟. داشتم دیونه میشدم ولی انگار فرهاد از جریان خبردار شده بود و دیگه نمیتونست با این ابرو ریزی اینجا زندگی کنه و سریع بار بندیلشو جمع کرده بود . من روی پله ها نشسته بودم و دستامو رو سرم گرفته بودم غم دنیا نشسته بود تو سینه ام مجید گفت تو چته بابا دیروز چت بود امروز چته ؟ گفتم مجید ولم کن حرف نزن بلند شدم رفتم توی اتاقم و درو قفل کردمو سرمو کردم زیر پتو زار زار اشک ریختم تا شب گریه کردم برای فرزانه برای خودم برای اتفاقی که افتاده بود نمیدونستم چه بلائی سر فرزانه میاد با رفتن فرزانه همه روحم از بدنم جدا شده بود همش اخرین لحظاتی که فرزانه ازم میخاست تا ببرمش یه جائی و چشمهای زیبای پراز اشکش جلوی چشم بود هی خودمو لعنت میکردم و میگفتم ای کاش منم جرات داشتم تا دست عشقمو میگرفتمو فرار میکردیم . اینقدر گریه کرده بودم که بالشتم خیس خیس شده بود مامان چند بار هی در میزد تا درو باز کنم ولی نمیتونستم تو چشمای مادرم نگاه کنم از یه طرف حمید پیداش نبود منم که حالم اینطوری شده بود و فرزانه اینام که اسباب کشی کرده بودن هر کسی دیگیه جای مامانمم بود میفهمید یه خبری شده تقریبا مامانم یه چیزائی فهمیده بود ولی نمیدونست جریان حمید چیه منم بلند شدم یه ساک برداشتم یه سری لباس جمع کردم انداختم توش در و باز کردم هرچی مامان ازم پرسید چی شده امید کجا میری گفتم هیچی نشده میخام برم بهت زنگ میزنم بیچاره مامانمم داشت سکته میکرد زدم بیرون دیگه شب شده بود نمیدونستم باید کجا برم هدفی نداشتم رفتم ترمینال و یاد دائیم افتادم که اصفهان زندگی میکرد یه بلیط برای اصفهان گرفتم ساعت ده شب حرکت کرد نزدیکای صبح بود که اصفهان بودم همه مسیر داشتم اروم اروم توی تاریکی گریه میکردم وقتی رسیدم رفتم دم مغلزه دائیم منتظر شدم تا باز کنه .
ساعت 8 بود که دائیم منو خواب روی پله مغازه اش دید و صدام کرد بیدار شدم گفت امید اینجا چکار میکنی؟ چت شده چه اتفاقی افتاده چرا نیومدی خونه سلام کردمو گفتم هیچی نشده دائی اگر اجازه بدی میخام یه مدتی پیش شما باشم دائی کرکره مغازه داد بالا و در و باز کرد منو برد تو گفت امید چت شده جریان چیه گفتم هیچی دائی دلم براتون تنگ شده بود اومدم ببینمتون گفت امید حالت خوب نیست بگو چت شده دیگه دوباره بقضم پیش دائیم ترکید ولی نمیتونستم بگم چمه به دروغ به دائی گفتم با حمید دعوام شده نمیخام پیشش باشم اگر میشه من پیشت بمونم اگر نمیشه میرم یه جای دیگه دائیم گفت حرف مفت نزن برم یه جای دیگه!!؟ همینجا پیش خودم میمونی ازش تشکر کردم گفت تو برو خونه استراحت کن تا من بیام گفتم نه میمونم با هم میریم گفت باشه هرجور راحتی گفت مامانت خبر داره گفتم نه گوشی رو برداشت و زنگ زد خونه قضیه رو به مامانم گفت اونم از اینکه من دیونه بازی درنیاوردم و پیش دائیم هستم خیالش راحت شد دائیم پرسید نمیخاهی بگی چی شده ؟ گفتم دائی تورو خدا نپرس نمیتونم بگم گفت واقعا با حمید دعوا کردین گفتم اره گفت اینقدر بدجور که اینطوری از هم قهر کردین؟ گفتم از اینم بدتر ولی بیشتر نپرس .

بعد از اون روز تا دوسال پیش دائیم موندم اصلا خونه خودمون نرفتم این مدت مامانم و بابام میمومدن دیدنم دائیم از حمید میپرسید مامانم میگفت داریم براش زن میگیریم تو دلم هی به حمید فحش میدادم میگفتم خدا به داد اون دختر بیچاره برسه با این کثافت عوضی چطور میخاد زندگی کنه ارزوی مرگشو داشتم . عروسی حمید رسید و دائیم با زن و بچه اش رفتند شهرمون عروسی حمید ولی من نرفتم چون دیگه هرگز دوست نداشتم ببینمش همه چیز بین منو اون تموم شده بود . مغازه دائیم منم مشغول بودم یه بوتیک داشت دم دائیم گرم که خیلی به دادم رسیده بود ولی هیچ وقت نمیتونستم چهره زیبای فرزانه رو فراموش کنم شب و روزی نبود که بیادش نباشم هر شب کلی بیادش اشک میریختم اون شده بود همه
زندگیم ازش هیچ خبری نداشتم با هر بدبختی سعی کردم برم دانشگاه تا شاید فراموشش کنم هم کار میکردم هم درس میخوندم علاوه بر کمکهای دائیم مامانمم برام پول میفرستاد ولی کمبود فرزانه توی زندگیم مثل یه سیاه چاله بود که هیچی نمیتونست پرش کنه پنج سال شد که از خونه زده بودم بیرون که خبر رسید حمید مرده با شنیدن این خبر شوکه شده بودم نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت هرچی بود اون داداشم بود دائیم گفت امید هرچی بوده بین تو حمید تموم شده اون دیگه دستش از دنیا کوتاه باید بریم ختمش به هر صورتی بود راضیم کرد تا برم مراسمش بعد از پنج سال برمیگشتم شهرمون ولی انگار همون رو
ز برام تداعی شد که فرزانه چطوری مورد اذیت و آزار حمید قرار گرفته بود دوباره کینه ام نسبت به حمید برافروخته شده بود سراغ مجیدم رفتم ازش کلی عذر خواهی کردم اونم یه مهندسی برای خودش شده بود ازدواج کرده بود . زن داداشمم دیدم که یکی از دخترهای همون مجتمع بود ازش عذر خواهی کردم اونم منو میشناخت بهش تسلیت گفتم ولی انگار اونم خیلی از حمید راضی نبود چون خیلی ناراحت نشون نمیداد اینو واضح میشد از رفتارش متوجه شد بهش حق میدادم چون حمید یه ادم لااوبالی نامردی شده بود . دیگه سه چهار روز پیش مامانم و بابام بودم با دائیم برگشتیم اصفهان . دیگه منم درسمو تموم کرده بودم ولی پیش دائیم هنوز مشغول بودم چون درامدش بهتربود دائیم برای جور کردن اجناس مغازه اش هر چند وقت میرفت تهران و جنس میاورد که دو سه سالی هی از یه فروشنده تعریف میکرد که یه خانمی هست که چقدر تو کارش وارده هرچی دائیم از لباس و اجناس دیگه میخاسته این خانم براش فراهم میکرده یه جورائی انگار پخش کننده بزرگی بوده تا اینکه یه بار که دائیم برای جنس اوردن میخاست بره تهران میزنه و همون نزدیک اصفهان ماشینش خراب میشه زنگ میزنه به من و خلاصه دائیم برمیگرده و منو جای خودش میفرسته ادرس همین خانمو بهم میده و شمارشو هم میده تا وقتی رسیدم باهاش هماهنگ بشم به همون خانمم زنگ میزنه و میگه خواهر زادم میاد فامیل اون خانمو بهم میده که فامیلش محمدی بود منکه طی این 5 سال همش از زنها و دخترها دوری میکردم چون فقط فرزانه توی قلبم جا داشت نمیخاستم عشقشو با هیچ کسی جایگزین کنم بلاجبار رفتم تهران و به همون ادرس رفتم ادرسو پیداش کردم ولی خانم محمدی نبود و کارگرش بود خودمو معرفی کردم که من از طرف فلانی اومدم اونم زنگ زد خانم محمدی که تو راه بود گفت چند دقیقه دیگه میرسند من منتظر بودم مغازه بزرگشو نگاه میکردم که تقریبا مثل یه بنک دار بود و خیلی شیک نبود چون پخش کنند عمده بود کیسه های لباسهای دسته شده روی هم جمع شده بود . من نشسته بودم روم به طرف میز بود پشتم در ورودی که صدای یه خانمو شنیدم وقتی صداش تو گوش و مغزم پیچید مغزم سوت کشید خانم محمدی به کارگرش سلامی کرد من این صدارو میشناختم خشکم زده بود یعنی چی این صدای فرازنه باید باشه قلبم تیر کشیده بود که دیدم فرازنه که فقط منو از پشت دیده بود اومده پشت میزش تا سرشو بلند کرد نگاهمون به هم قفل شده بود هیچی نیمتونستیم بگیم به هم بعد از 5 سال فرازنه عشقمو داشتم میدیدم زبونم بند اومده بود اونم بدتر از من زل زده بود بهم تمام دست پام قفل شده بود شوکه شده بودم چطور ممکنه بتونم فرزانه رو اینجا ببینم؟فرزانه تلپی افتاد روی صندلیش گفت امید خودتی؟‌ به زور زبون باز کردم سلام کردم گفتم اره خودمم گفت چطور ممکنه؟ اصلا مغزم کار نمیکرد نمیدونم چرا ولی بلند شدم تا از فرزانه فرار کنم تا نبینمش دلم داشت میترکید شب و روز بخاطرش اشک ریخته بودم ولی الان نمیتونستم پیشش باشم فرزانه از پشت میزش دوید طرفم و دستمو گرفت گفت نرو امید نرو مثل همون روزی که توی اون اناق کذائی ازم خواهش میکرد تنهاش نزارم اهنگ صداش هیچ فرقی نکرده بود هنوز دل نشین و گیرا و گرم بود با اینکه یه خورده ای مسنتر شده بود ولی هنوزم بینهایت جذاب بود گفتم فرزانه بزار برم نمیتونم بهت نگاه کنم فرزانه دستمو محکم گرفته بود و بزور نگهم داشته بود به کارگرش گفت تو برو فردا بیا مشکلی نیست اونم از مغازه رفت بیرون فرزانه منو برد تو مغازه و یه لیوان اب داد دستم ، دستم داشت میلرزید قدرت نداشتم لیوانو نگه دارم فرزانه لیوانو جلوی دهنم گذاشت گفت یادته بهم اب دادی من نمیتونستم لیوانو نگهدارم ولی تو بهم محبت کردی فکر میکنی این همه سال تورو فراموش کردم ؟نه بجون فرزانه هرگز تو و خوبیها و محبتتو فراموش نکردم یکمی اب از دستش خوردم تونستم حرف بزنم گفتم توهم نمیدونی این 5 سال به من چی گذشت روزی نبود که بیادت نباشم ولی هیچ خبری ازت نداشتم نمیدونستم چی شده اون روز که دیدم دارن اسباب شمارو جمع میکنند دنیا رو سرم خراب شد شبش از خونه فرار کردم رفتم پیش دائیم همه این 5 سال خونه دائیم بودم چون نمیتونستم اون شهر رو بدون تو تحمل کنم چون همه وجودم سرشار از عشق تو بود اون شب تا صبح نخوابیدم همش مواظب سر صدای خونه شما بودم تا فرهاد بلائی سرت نیاره ولی صبح خوابم برد وقتی بیدار شدم تو رفته بودی گریه ام دراومده بود دوباره داشتم جلوی فرزانه گریه میکردم فرزانه سرمو به سینه و شکمش چسبوند و گفت هرچی میخاهی گریه کن منم باهات گریه میکنم هردومون داشتیم توی بغل هم اشک میریختیم فرزانه منو نوازشم میکرد سرمو به خودش فشار میداد منم کمرشو بغلم گرفته بودم حسابی تو بغلش گریه کردم فرزانه گفت امیدم گریه نکن تورو خدا ببین الان پیشتم زنده ام سالمم با دستاش سرمو از سینه اش برداشت اشکامو از چشم و صورتم پاک کرد گفت بخدا منم عاشقتم امید باور کن منم این 5 سال شب و روز به تو فکر میکردم ولی نمیتونستم خبری ازت بگیرم گفتم فرزانه واقعا توهم عاشقم هستی ؟گفت اره بخدا بجون فرزانه ات محکم بغلش گرفتم برای اولین بار بهش گفتم دوستت دارم اونم که میدید من چطور دیونه وار دوسش دارم منو محکم به خودش چسبونده بود هی همدیگرو توی اغوش هم فشار میدادیم بعد از اون همه روزهای بد و سخت بهترین لحظه زندگیم فرا رسیده بود یکمی توی بغل هم بودیم هی میگفتیم دوستت دارم دوستت دارم همدیگرو میبوسیدیم که یهو یاد فرهاد افتادم فرزانه رو از خودم جدا کردم بیچاره هاج و واج مونده بود گفت چیه امید چی شده گفتم فرهاد ؟؟؟ گفت نترس عشقم ازش جدا شدم یعنی طلاقم داد گفتم کاریت نکرد کتکت نزد گفت نه ولی اون بیچاره هم بدتر از من داغون شد همون شب که اومد خونه و وضع منو دید اینقدر سوال پیچم کرد تا مجبور شدم همه قضیه رو بهش بگم تا صبح تو خونه راه میرفت صبح جمع کردیم و راهی تهران شدیم گفتم واقعا کتکت نزد گفت نه بخدا نزد ولی بهم گفت دیگه نمیتونه با من زندگی کنه و مهریه ام داد کلی هم بهم کمک کرد تا این مغازه رو دست و پا کردم یه سه سالی هست که جون گرفته خیالم از فرهاد راحت شده بود و تو چشمای قشنگش نگاه کردم و همه جراتمو جمع کردم تا حرف دلمو بهش بگم ، گفتم فرزانه زن من میشی ؟یه لب خندی زد و میخاست چیزی بگه گفتم بخدا میخام زنم بشی میدونم چیزی ندارم ولی همه قلبم متعلق به توه من بدون تو نمیتونم زندگی کنم فرزانه واقعا میدونست عاشقشم اینو از همون روز کذائی فهمیده بود و همون لحظات اخری که با چشمهای پراز اشک دویده بود سمت خونشون . گفت تو واقعا مطمئنی میخاهی با یه زن 40 ساله ازدواج کنی ؟ گفتم سنت برام مهم نیست خودت برام مهمی من عاشق خودتم که فرزانه لبهاشو گذاشت روی لبم اولین و شیرینترن بوسه را از روی لبهای زیباش بهم هدیه کرد و یه هفته بعد با هم ازدواج کردیم .

از سرنوشت حمید هم بگم که فرهاد با پولی که داشت تونسته بود رد حمیدو بزنه چون فهمیده بود من توی اون قضیه دست نداشتم و فرزانه از من بهش چیزی نگفته بود تنها مقصر اون فاجعه را حمید میدونست که با ادمهاش دخل حمیدو اورده بود البته انگار فقط بهشون گفته بود که حسابی گوش مالیش بدن که حمید تو بیمارستان براثر خونریزی میمیره .
امیدوارم که از خوندن این خاطره نچندان سکسی خوشتون اومده باشه . هرکی هرچی دلش میخاد بگه چون این اتفاق واقعا رخ داده…

نوشته: امید


👍 31
👎 3
28458 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

592776
2017-04-30 21:12:39 +0430 +0430

طولانی بود خیلی
تجاوز آخه :( :(

1 ❤️

592784
2017-04-30 21:23:35 +0430 +0430

اوووووف مخم هنگید

0 ❤️

592795
2017-04-30 21:52:46 +0430 +0430
NA

اولین لایک رو دادم
عالی بود خوشم اومد بازم بنویس ?

1 ❤️

592798
2017-04-30 21:55:15 +0430 +0430
NA

ﺗﻮ ﻛﻪ ﺭﺍﺳﺖ ﻣﻴﮕﻲ ﻭﻟﻲ ﻛﺴﻪ ﻧﻨﻪ ﺩﺭﻭﻍ ﮔﻮ
ﭘﺸﺘﻜﺎﺭﺗﻮ ﭼﻪ ﺟﻘﻨﻮﺷﺘﻪ ﻃﻮﻻﻧﻲ
ﭘﺮ ﺍﺯ ﻧﻘﺾ ﺍﻭﻥ ﺍﺩﻋﺎﻳﻪ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺑﻮﺩﻥ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﺘﻢ ﻛﻪ ﺩﻳﮕﻪ ﺑﺪﺗﺮ
ﺑﻌﺪﻩ ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻝ ﺗﺎﺯﻩ ﻳﺎﺩﻩ ﺣﻤﻴﺪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ؟؟؟
ﻣﻴﺰﻧﻪ ﻣﻴﻜﺸﺘﺶ؟

2 ❤️

592825
2017-04-30 23:30:18 +0430 +0430

به نظرمن داستان قشنگی بود.من که لذت بردم لایک هم کردم.
فقط مشکلی که هست اصرار برواقعی بودن داستانه.به فرض که همه ماجراهای داستانت واقعی باشه ولی خداییش دیگه ماجرای دیدارمجدد تووفرزانه بعد پنج سال به شکل کاملا اتفاقی اونم توی تهران به اون بزرگی دیگه خیلی فیلم هندیه. به نظر من اگه هیچی دراین باره نگی بهتره چون اگرهم بگی واقعی نیست داستان دیگه جذابیت نداره .اصلا چه لزومی داره نویسنده ها اول داستان درباره واقعی یاغیرواقعی بودن چیزی بگن؟؟

3 ❤️

592828
2017-05-01 00:13:51 +0430 +0430

خاااااااک تو سره اون فرزانه و شوهره بی غیرت کسکشش کنن که نرفتن شکایت کنن این جونورا باید اعدام بشن و ابروشون نابود بشه داستانه کسشعری بود اینجوری نویسنده تجاوز به زن شوهر دارو رواج میده با این کسشعراش یعنی اینو به خواننده القا میکنه راحت باشین برین به زن شوهر دار تجاوز کنین اتفاق خاصی هم نمیوفته یعنی ریدممممممم شاشیدم تو حلقت با این داستانه تخمیت که داره تجاوز رو رواج میده کسکش بی ناموسسسس

1 ❤️

592829
2017-05-01 00:16:23 +0430 +0430

خیلیییییی کس کشی نویسنده اعصابمو تخمی کردی نصفه شبی کثافتتتتت کم مردم کسخولو وحشی شدن با این داستانت تجاوزوووو ادی کن ببینم یه روز سره زن خودتم بیاد حروم زادهههه

1 ❤️

592841
2017-05-01 02:34:00 +0430 +0430

این خیلی طولانیه کسی خوند بگه لایک کنم یا دیسلایک

0 ❤️

592845
2017-05-01 03:16:12 +0430 +0430

مبارکه

1 ❤️

592934
2017-05-01 13:30:03 +0430 +0430

خیلی قشنگ بود حال کردم اگه واقعا اونکارارو کردی دمت گرم مرد اگه نکردی هم کیرم دهنت:))
لایک 10 تقدیمت

2 ❤️

592940
2017-05-01 14:06:42 +0430 +0430

چقدر آدم باید پست و لجن باشه که دست به چنین کاری بزنه…تا آخرش خوندم و لایک کردم…فوق العاده غم انگیز بود ولی خوب نوشتی…یکی از اقوام خودم هم همینجوری بود و زن شوهر دار و غیر شوهر دار براش فرقی نمیکرد،اونهم مرگ خیلی بدی داشت ،توی جنگلهای لویزان جنازه اش رو پیدا کردن…

1 ❤️

592942
2017-05-01 14:12:31 +0430 +0430

نویسنده و کارگردان خوبی میشی (clap)

2 ❤️

592959
2017-05-01 16:13:38 +0430 +0430

جالب بود ولی خودمونیم کسکش خوب فیلمی بود راستی خاک تو سرت همید تلمبه زد ولی توه کسکش بلد نیستی تلمبه بزنی به هر حال لایک

0 ❤️

592973
2017-05-01 18:55:30 +0430 +0430
NA

یکم طولانی بود یه جاهاییشو خلاصه کردم چون کار داشتم. الان بعد از یه ساعت دارم نظر میدم.
خیلی عالی بود. فقط با نظر اون دوستمون موافقم که چرا اصرار دارید و‌هی تاکید میکنید که داستان واقعیه. حتی اگه واقعی هم باشه به نظر من نیازی به اصرار نیست. خوب باشه آدم لذت میبره. چه دروغ و چه واقعی.
دمت گرم مشتی خوب بود. قلمت نویسااااا

2 ❤️

592984
2017-05-01 19:36:41 +0430 +0430

خداوکیلی نخوندم بس که طولانی بود!! ک س کش کرن کونت انقد طولانی ک س نوشته گفتی؟ هری بابا اب جق نبات زاده

0 ❤️

592992
2017-05-01 20:29:39 +0430 +0430

عالی بود، از قلم نوشتنت لذت بردم، ایول داری لایک زدم

2 ❤️

593080
2017-05-02 05:13:13 +0430 +0430
NA

عالی بود، لذت بردم از خوندنش
به کارت ادامه بده
موفق باشی

2 ❤️

593319
2017-05-03 07:15:04 +0430 +0430

الان خوندم,عالیییی بود ?
از خاطرات ازدواجتون هم بزار

1 ❤️

717540
2018-09-15 21:39:13 +0430 +0430
NA

پوووووووووف …مادر هالیوودو گااییییدم ?

0 ❤️

728645
2018-11-06 15:27:15 +0330 +0330
NA

): کصخلی ولی خب عشق بد چیزیه از پاکیتم خوشم اومد دهنت صاف درکل

1 ❤️

873486
2022-05-11 16:48:10 +0430 +0430

اونجا که گفتی من از حمید باهوش ترم گفتم فرزانه رو میکنی… کلا مسیر داستانت رفت یه جا دیگه (در حد روزنامه حوادث …)
فرهاد چرا از فرزانه جدا شد؟؟ مگه شهرشونو عوض نکردن… به فرزانه هم که به زور تجاوز شده بود (مگه نمیگی مهریشو داده و کمکشم کرده)
اون قسمت دیدن دوباره فرزانه هم احتمال اتفاق افتادنش در حد صفره 🤔 مگه فرزانه پیگیرت بوده (فهمیده پیش داییت زندگی میکنی و کارت چیه و…(میگی یه دو سه سالی داییت از پیشش جنس میاورده و بهش جنس خوب میداده احتمالا دنبالت بوده😊 و…))
از اول داستان دست به کیر بودم ولی ریدی به افکارم…قشنگ مینویسی …
حالا که به وصال یار رسیدی یکم از خاطرات سکسیت با فرزانه جووون 😍🥰 بگو …

1 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها