فرشته ی آرزو هام پر زد و رفت

1392/03/22

دوستان داستانی رو که میخوام براتون تعریف کنم کاملا حقیقی هست و در همین ابتدا بگم چون چیزی از تخیلات به داستان اضافه نمیکنم ممکنه اونقدر براتون شهوت انگیز نباشه پس میتونید داستان رو نخونید …
داستان مربوط به زمانی هست که من 18 ساله بودم و سال اخر دبیرستان بودم . ظاهر خیلی خوبی نداشتم همینطور که الانم ندارم . بینی شکسته و گونه های بیرون زده و کلن ظاهر نه چندان زیبا باعث شده بود که همیشه احساس کنم با هیچ دختری نمیتونم ارتباط برقرار کنم و خب چون توی دوره ای بودم که این مسائل بشدت برام مهم بودن البته الانم هستن ، خیلی ناراحت بودم و احساس ضعف میکردم . از لحاظ جسمی هم بدلیل چند سالی که به اصرار برادرم و پیش خودش ورزش کرده بودم میشه گفت بدن خوبی داشتم و نسبت به هم سن و سالهای خودم قوی تر بودم .
من هم مثل بقیه تمایل زیادی به مسائل جنسی و سکس داشتم اما حقیقت اینه که همیشه به ازدواج فکر میکردم و اینقدر رویایی که حتی تعداد فرزندان و بقیه چیزها رو هم تصور میکردم اما میدونستم من که نه پولی دارم و نه ظاهر خوبی ، هیچوقت به این رویای های شیرین نخواهم رسید … بگذریم … اون زمون وبلاگی داشتم که از سر تنهایی مینوشتم . مدتی بود خانومی با اسم فرشته برای هر پست چندتا کامنت میذاشت و من هم در پستهای وبلاگش کامنتی هایی رو میذاشتم … اوایل همه چی عادی بود و حتی من نمیدونستم ساکن کدوم شهر هست . کم کم کار به کامنتهای خصوصی و سوالات خصوصی تر کشید و بعد یه مدت هم ایدی همدیگه رو داشتیم و چت میکردیم … من یکی از عکسهایی رو که از فاصله تقریبا دور بود شر کردم و اون هم همینطور . مدتی این ارتباط ادامه پیدا کرد و حالا از همدیگه شماره داشتیم و با هم صحبت میکردیم و میدونستیم همشهری هستیم و هر دو ساکن کرج و فرشته یه سال از من کوچکتر هست و جایی درس میخونه که چهار خیابون پایین تر از مدرسه من هست . اینقدر زیبا و مودب حرف میزد که احساس میکردم واقعا با یه فرشته طرف هستم و اگر من رو ببینه حتما از اینکه این مدت با من ارتباط داشته پشیمون میشه … روز ها میگذشت و هر دو دوست داشتیم همدیگه رو ببینیم اما جفتمون حرفی نمیزدیم و جوری نشون میدادیم که همین حد ارتباط کافی هست . کم کم اینقدر صمیمی شدیم که واقعا تحمل اینکه یک روز با هم صحبت نکنیم رو نداشتیم . اواخر زمستون بود که یه روز فرشته سر حرف رو باز کرد و گفت دلم خیلی گرفته و من هم از دهنم در رفت و گفتم منم دلم گرفته کاش پیشت بودم . همین کافی بود تا فرشته هم ادامه حرف رو بگیره و بگه خب میخوای همدیگه رو ببینیم … نمیدونستم چی بگم فقط ناچار شدم دل رو به دریا بزنم و بگم باشه و امیدم به این بود که حداقل قرارمون برای چند روز دیگه باشه که فرشته پیشنهاد کرد امروز غروب من میرم کلاس زبان و میتونیم همدیگه رو ببینیم . خودمم نفهمیدم چطور شد که قبول کردم و بعدش خداحافظی کردیم تا غروب جلوی کانون همدیگه رو ببینیم . به خودم میگفتم اخه دیوانه کی از همچین پسری خوشش میاد اما چاره ای نبود و باید میرفتم . حقیقتش از همون صبح که قرار گذاشتیم احساس کردم امروز غروب اول تحقیر میشم و بعد هم همه چیز بین ما تموم میشه . هیچ اشتیاقی در من برای رفتن به این قرار وجود نداشت برعکس همه اونایی که برای اولین قرار اشتیاق زیادی دارن . نزدیکای ظهر بود یه پیام به فرشته دادم و نوشتم فرشته من خوشگل نیستما تو هم خیلی خوشگل نیا لطفا. جواب داد این چه حرفیه من خوشگلی برام مهم نیست . پیش خودم گفتم نرم سر قرار و گوشیم رو خاموش کنم و همه چی رو تموم کنم اینجوری حداقل تحقیر نمیشم و فرشته هم همیشه فکر میکنه من نخواستمش نه اینکه اون من رو پس بزنه … هر قدر که تصمیم میگرفتم باز تصمیمم عوض میشد تا اینکه دل رو زدم به دریا و اماده رفتن به قرار شدم . سعی کردم بهتر از همیشه باشم و بالاخره موعد مقرر فرا رسید و این استرس لعنتی داشت پدرم رو در میاورد . رفتم و سر ساعت 7 جلوی کانون بودم و منتظر … از خدام بود که فرشته نیاد که یهو دیدم یه دختری بدجور نگاهم میکنه و در حال نزدیک شدن هست ، اومد جلو و پرسید محسن ؟ و من هم همزمان پرسیدم فرشته ؟ … متوجه شدم شخص روبروم فرشته هست همون فرشته ای که از نظر من نباید چیزی از فرشته ها کم میداشت . خدا در و تخته رو به هم جور کرده بود . فرشته هم با کلی ارایش یه جورایی در سطح خودم بود . نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت … کمی قدم زدیم و رفتیم پارک و روی نیمکت سرد نشستیم . انصافا فرشته اون طور که فکر میکردم زیبایی ظاهری نداشت ولی از نظر زیبایی فکر و ذهن از اون چیزی که فکر میکردم هم خیلی بالاتر بود … زیبا صحبت میکرد و جذب کننده … اون شب فقط چند باری دست همدیگه رو گرفتیم و وقتی به خونه رفتیم احساس کردم بهترین اتفاقی که میتونست برام افتاده و هر دو در یک سطح و یک خط فکری هستیم … مدتها از ارتباط ما گذشت و اینقدر همدیگه رو دیده بودیم که دیگه برامون عادی بود . توی حرفهامون هر دو تمایل به ازدواج داشتیم اما نه الان بلکه چند سال دیگه … یه روز توی همون پارکی که اولین بار و اغلب اوقات میرفتیم روی یه نیمکت وسط درختها نشسته بودیم … پارک خلوت بود و پرنده پر نمیزد . صحبت از نیاز عاطفی شد و رسید به نیاز جنسی ، احساس کردم هر دو تحریک شدیم و نا خدا اگاه دستم رو انداختم پشت فرشته و به خودم نزدیکش کردم . اون هم خودش رو توی اغوشم قرار داد . سرمون رو بهم نزدک کردیم و من دست دیگم رو اروم گذاشتم روی سینه هاش اما هیچ حرکتی نکردم و بعد چند لحظه کمی فشار دستم رو به سینه هاش بیشتر کردم ، این اولین حرکات سکس ما بود و شروع کار ، از اون روز به بعد هر وقت که همو میدیدیم از این حرکات داشتیم تا اینکه یه روز توی همون پارک به خودم جرات دادم و یکی از دکمه های مانتوش رو باز کردم و دستم رو بردم توی بدنش برجستگی سینه هاش رو حس میکردم و اروم دستش رو گذاشتم روی کیرم که از زیر شلوار سفت شده بود … اصلا فکرش رو نمیکردم اما فرشته دکمه های شلوار رو باز کرد و سر کیرم رو خارج کرد و شروع به مالیدنش کرد … یه جورایی ترسیدم که نکنه کسی در حال دیدن ما باشه و سعی کردم زود از اون حال بیایم بیرون و حالا میدونستم فرشته هم تمایل به سکس داره . مدتی توی فکر موقعیت مناسب بودم تا اینکه یه روز خونواده برای یه سفر چند روزه اماده شدن و اینبار من با اصرار خواستم که همراهشون نباشم و خونه بمونم و اونها هم بعد کلی اصرار برای اولین بار قبول کردن … خونه ما معمولا خیلی کم خالی میشه و چون بار اول بود که میخوستیم سکس داشته باشیم اینقدر راحت نبودم که از فرشته بخوام تا بریم خونه اون ها … خونواده رفتن و من فردای اون روز که با فرشته بیرون همدیگه رو دیدیم پیشنهاد دادم برای استراحت بریم خونه … اومدیم خونه و مستقیم رفتیم به اتاق من یکمی صحبت کردیم تا اینکه اروم خودم رو نزدیک کردم به فرشته و توی اغوش هم قرار گرفتیم مثل اون موقع هایی که توی پارک بودیم اما اینبار بدون ترس و مواظب بودن به اطراف . کمی که با هم ور رفتیم خوابوندمش روی تخت و شروع کردم به در اوردن لباس هاش … هر دو اولین بارمون بود و اماتور بودیم … کامل لختش کردم و فرشته هم هیچ مخالفتی نکرد ، فکر کنم توی رویاهاش بارها این صحنه رو تجسم کرده بود . لباسهای خودم رو هم در اوردم و رفتم کنارش خوابیدم . کیرم راست شده بود و همدیگه رو محکم بغل گرفته بودیم … چرخیدیم و اوردمش روی خودم و شروع کردم به خوردن سینه هاش … بعد چند لحظه چرخید و کیرم رو توی دستاش گرفت و شروع کرد به جلق زدن که اروم بهش گفتم اگه دوست داشتی بخورش و اون هم با کمی مکس شروع کرد به خوردن و فقط سر کیرم رو میخورد تا اینکه یکم سرش رو به پایین هدایت کردم تا قسمت بیشری رو بخوره و بعد چند دقیقه خودش از خوردن دست کشید و من هم چرخوندمش به پشت و خواستم که از پشت بی و مقدمه فرو کنم اما فرشته گفت نه دوست ندارم که منم بلندش کردم و از پشت لاپایی کردمش و بعد چندتا تلمبه احساس کردم ابم داره میاد که اگه میریخت روی تخت جم کردنش مکافات بود . فرشته رو چرخوندم و بالای سینه هاش وایستادم و اب کیرم رو ریختم روی سینه هاش … کمی دراز کشیدیم و بعدش دوش گرفتیم که فرشته باید میرفت و من تا جایی همراهیش کردم . بعد و اون روز تا حدود دو سال بعد ما بارها کارمون به خونه خالی کشید و هر بار حرفه ای تر میشدیم … کم کم فهمیدم باید فرشته رو ارضا کنم و خلاصه هر بار سعی میکردم سکس بهتری داشته باشیم . توی این مدت از پشت بار ها سکس داشتیم و جلو رو هم طبق قرارمون گذاشتیم برای اولین شب بعد ازدواج … من واقعا میخواستمش و اون هم همینطور میدونستم فقط من توی زندگیش بودم و اون هم میدونست اولین دختر زندگیم هست .
بعد دو سال یه روز بهم گفت خواستگار دارم و پدرم هم اصرار به ازدواجم داره … قضیه جدی بود با اینکه خیلی برام سخت بود و برادر بزرگم هنوز ازدواج نکرده بود با خونواده صحبت کردم و رفتم خواستگاری اما جواب نه پدرش رو شنیدم و میگفت جواب دخترم نه هست اما من میدونستم جوابش به من اره هست … خونواده خودم هم میگفتن جوابشون نه هست و ما خودمون رو کوچیک نمیکنیم که دوباره بریم . به فرشته گفتم بیا بریم دور از خونواده ها زندگی کنیم اما گفت محسن من نمیتونم . بعد ها مردم چی میگن .، برای تو که پسری مشکلی نیست اما برای من خیلی بد میشه … گفتم ازدواج رو قبول نکن و پام بمون من تا اخرش هستم و بالاخره خونواده ها راضی میشن …گفت باشه اما چشمی بهم زدم دیدم مقدمات ازدواج چیده شد … بهم گفت من خودم رو میکشم و تن به این ازدواج نمیدم ، من فقط تو رو میخوام محسن … اما خودشو که نکشت هیچ ازدواج کرد و الان با همسرش زندگی میکنه . فکر کنم توی عسلویه باشن و شاید هم بچشون توی راه باشه … میدونم خیلی نامردیه که زن اون ادم یه زمونی با من روی تخت میومد و صدای نفس نفس زدنش خونه رو پر میکرد اما خدا شاهده من همیشه فرشته رو همسر خودم میدیدم و احساس میکردم اخرش به ازدواج میرسیم . هیچوقت فکر نمیکردم اینجوری بشه و من هم فرشته رو از دست بدم و هم حالم از خودم بهم بخوره … من دلم پیش فرشته موند و هیچوقت هم نمیتونم فراموشش کنم .
پایان .

نوشته: م.م


👍 0
👎 0
21216 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

385191
2013-06-12 07:28:54 +0430 +0430
NA

بنظر میاد راست باشه. دمت گرم داداش. اون دختره رو فراموش کن. خودتو ایندتو بچسب

0 ❤️

385192
2013-06-12 08:18:46 +0430 +0430
NA

:S طفلک

داش بعد یه مدت فراموش میکنند حتی حرفایی رو که زدند به نظرشون مسخره بوده البته فقط دخترا اینطور نیستند فرقی نمیکنه
بیخیالش شو شرایطشو نداشتی به همون قدر خاطرات خوش که باهاش داشتی راضی باش و براش آرزوی خوشبختی کن.
فراموشش کن
موفق باشی

0 ❤️

385193
2013-06-12 08:39:59 +0430 +0430
NA

اوخی :’(

0 ❤️

385194
2013-06-12 14:14:45 +0430 +0430

دختر همینه.لیاقت عشق پاک پسر رو نداره.داستانم تو راهه(بی لیاقت).یه جورایی مثل قضیه ی تویه.درکت میکنم.ناراحت نباش.

0 ❤️

385195
2013-06-12 15:05:47 +0430 +0430
NA

آخی عزیزم!!!چقدناراحت کننده.مطمئن باش دختره برات رول بازی کرده وگرنه اگه خودش میخواد به پات میموند.پس بدون لیاقت عشق ترو نداشته قصدش فقط ازدواج بوده غصه نخور

0 ❤️

385196
2013-06-12 15:53:56 +0430 +0430
NA

شاید باورت نشه ولی دقیقا داستان زندگی منم همینه ولی باچند تا تفاوت کوچیک،حس کردم خودم دارم داستان زندگیم میخونم،خیلی حس بدیه،تو فرشتت رفت من باید بگم مینام رفت،ممنون که نوشتی،عالی بود.

0 ❤️

385197
2013-06-12 19:22:58 +0430 +0430
NA

شاید خیری توش بوده که بهم نرسیدین،منم با یه دختر 6سال ارتباط داشتم ولی شرایط اجازه نداد،الانم از زندگیم راضیم پسرمم تازه به دنیا اومده،

0 ❤️

385198
2013-06-12 19:58:45 +0430 +0430
NA

سخته ميدونم چون خودم تجربشو داشتم،بعد چند سال هنوزم رو مخمه ولى كم كم فراموشت ميشه خصوصأ اگه يه نفر ديگه وارد زندگيت بشه

0 ❤️

385199
2013-06-15 04:47:01 +0430 +0430
NA

بداین نایت یکم مودب باش … من واقعا احساس می کنم این پسره کار بدی نکرده

0 ❤️

385200
2013-06-15 17:17:52 +0430 +0430
NA

داستانت دروغ نبود …به ایندت بچسب

0 ❤️

385201
2013-06-16 06:22:39 +0430 +0430
NA

اخی دلم سوخت تو این دوره زمونه همچین پسر بامرامی کم پیدا میشه

0 ❤️

385202
2013-06-18 11:57:40 +0430 +0430
NA

داستان خوبی بود مرسی

0 ❤️

385203
2013-06-19 10:10:51 +0430 +0430
NA

بازم میگم به ازای هر دختر بی وفا و بی لیاقتی یک پسر بی لیاقت هست !..

0 ❤️

385207
2013-06-19 18:24:45 +0430 +0430
NA

حال خرابی داشتم تو خودم بودم و داشتم به عشقم فکر میکردم ک منو تنها گذاشت
داشتان تو رو هم که خوندم حال خرابم خراب تر شد
پسر خیلی مردی

0 ❤️

385208
2013-06-20 12:50:42 +0430 +0430
NA

فرناز جون به نظر من این قضاوت درست نیست،
گاهی اوقات آدما، رفتار غلط یه آدمو به همنوعاش تعمیم می‌دن که فقط به ضرر خودشون تموم می‌شه. و البته شاید به ضرر دو طرف. مثل پسرهایی که در عشق شکست خوردند و تمام دخترها رو بی‌وفا می‌دونند و با دوستی و سپس روندن می‌خوان انتقام اون نرسیدن رو از همه‌ی دخترای عالَم بگیرن. می‌دونی چی می‌گم؟ و این خوب نیست. آدم اگه این‌جوری فکر کنه خسته‌تر از اینی که هست میشه. اما خُب حقیقتی که هست اینه که عشق حقیقی کَم شده. اون قدر کم که وقتی یکی ابرازش می‌کنه باورش سخت و یه جورایی غیر ممکن میاد.

0 ❤️