فروخته شدن پری (۱)

1396/05/12

سلام
این یک داستان زاده ی تخیلات شخصیم نیست و تمام افراد داخل این داستان تقریبا شخصیتهای حقیقی هستند فقط اسم ها عوض شده اولین باره که مینویسم پس اگه کم یا کاستی داشت ببخشید .

توی آینه به خودم نگاه میکنم ، ی دختر با پوستی سفید لبای برجسته صورتی ، چشمای قهوه ای تیره ، موهای قهوه ای ، گونه های که ب لطف رژ گونه برجسته تر شدن ، قیافه ی خوبی دارم همه که اینطور میگن اسمم پریساس همه صدام میکنند پری 23 سالمه ، الان چند سالی هست که اینجام ، اینجا یک جای متروک و دور از شهره که دخترایی هم سن و سال من اینجان. برای فروخته شدن فروختن جسمشون ، روحی که برامون نمونده فقط جسممونه ک هرشب دست به دست این و اون میشه ، بعضی از این دخترا فراری اند ، و برای نداشتن ی جای خواب و سرپناه مجبور شدن بیان توی این خراب شده و اینجوری برای خودشون جای خواب و مثلا سرپناه درست کنند . یک سری از دخترام بخاطر پول و باخواست خودشون امدن ، اما من ن فرار کردم ن با خواست خودم امدم ، من فروخته شدم ، در ازای یکم مواد فروخته شدم وقتی 17 سالم بود ، خونمون پایین شهر بود وضع مالی خوبی نداشتیم ، کسی رو هم نداشتم فقط ی مادر بزرگ و دائی داشتم ، دائیم کارگر ساختمان بود و روز مزد اگه بهش حقوق میدادن پس چیزی داشتیم برای خوردن ، و اگه ن باید تا فردا چیزی نمیخوردیم تا شاید مزد انروزشونا بدن ، پدر و مادرم هر دو کشته شده بودن توی یک تصادف ، تنها خانواده ی من مادربزرگ و تنها دائیم بود دائیم ، یک ادم معتاد ک ناموس و شرفش براش اصلا مهم نبود،، ما هممون توی یک خونه ته شهر با دو تا اتاق زندگی میکردیم ، خلاصش میکنم خیلی خلاصه خوب یا بد باهر سختی میگذشت ، من کم کم بزرگ میشدم و قشنگ اندامم کاملا دخترونه شده بود و برجستگی های بدنم کاملا مشخص بود از خونه زیاد بیرون نمیرفتم ، مگه برای خرید یا بازی با دختر زهرا خانم سپیده همسایه بغلیمون اونم وضع زیاد خوبی نداشت ، گاهی وقتام با ضرب و زور و کتک داییم میرفتم براش تریاک میگرفتم از کامی تریاکی ، همه بهش میگفتن کامی خاان . یکبار که داشتم کنار حوض کوچیک خونمون ظرفها را میشستم صدام کرد ، پری پری چرا جواب نمیدی تخم سگ مگه مردی ، سیم ظرفشویی را انداختم رو ظرفا و دستام راشستم زیر لبم غور غور میکردم از همه خسته بودم دیگه ، رفتم تو اتاقو گفتم باز چی شده ، گف برو برام از کامی خان تریاک بگیر بگو از اون خوباش بده اشغالی نباشه پدر سگ وگرنه تاوانشا تو میدی فهمیدی ، شونما انداختم بالا و گفتم بهت ک گفتم کامی خانت گف دیگه بهت تریاک نمیدم گف ب دائیتم بگو ک تا پول جنس قبلیارا نیاره از تریاک و جنس خبری نیس ، یکهو بلند شد و موهام را کشید گف زر نزن توله سگ میری تریاکا ازش میگیری و میایی بدون جنس امدی پاتو گذاشتی تو خونه خودت میدونی تاوانش چیه مث اینکه دلت هوای کمربند کرده هان ، گریم در امده بود احساس میکردم تموم موهام کنده شده همینجور ک هولم داد با ارنج امدم رو زمین آخم در امد ک ی لگد هم زد تو پهلوم لبمو ب دندون گرفتم تا باز صدام درنیاد توی این چندسال دیگه ب این کتکها عادت کرده بودم . بزور پاشدم و رفتم سر کمد شال رنگ و رو رفته و مانتو قدیمم را پوشیدم و از خونه زدم بیرون راهی خونه کامی تریاکی شدم توی راه همش ب این فکر میکردم ک حالا باز باید برم تو خونه ی این مرتیکه زیر نگاه هیزش سرما بندازم پایین و بازم تقاضای مواد نسیه کنم اونم با چشماش تموم بدنم را با لذت نگاه کنه انگار که لخت جلوی چشماشم ، بعد باکلی تهدید و حرف های تکراری یکم مواد بزاره کف دستم البته برای گرفتن مواد شده بود گاهی دستما بگیره ولی زود موادا میگرفتما میزدم ب چاک . هر دفعه هم میخنده و میگه اخرش مال خودم میشی خجالت نکش و بلند بلند میخندید ، هنوزم تو افکار خودمم با این تفاوت ک الان ب این فکر میکنم ک کامی خان اینبار هیچ موادی نداد بهم و انداختم بیرون و گفت ب اون دائی مفنگیت بگو خودش بیاد تا باهم حرف بزنیم یا اینکه پول جنسارا بده و جنس بخاد ، میدونسم الان ک میرم باید چک و لگد نثار تن و بدنم بشه ، و همینطورم شد وقتی پاما گذاشتم تو خونه و گفتم کامی چی گفته پاشد و تموم خماری و دق و دلیش را سر تن و بدن من خالی کرد انقدر لگد توی پهلو و شکمم زده بود ک شوری خون را توی دهنم حس میکردم فقط با دستام جلوی صورتما گرفته بودم ک توی صورتم نخوره ، وقتی خسته شد از خونه زد بیرون نمیتونستم تکون بخورم اصلا فقط دلم میخاست بخوابم یک خواب طولانی یک خوابی ک وقتی چشمام را باز میکنم سرم رو پاهای مامانم باشه و موهام را نوازش کنه باهمین فکر ی لبخند کوچیکی امد رو لبام و دیگه چیزی نفهمیدم .
وقتی بهوش امدم چشمام را ب زور باز کردم نور شدیدا چشمام را اذیت میکرد میل عجیبی ب بیشتر خوابیدن داشتم دوست داشتم بخابم اما بخاطر اینکه اینجا اصلا برام اشنا نبود ب زور چشمام رابازنگه داشتم و اطرافما کامل نگاه کردم یک اتاق کوچیک با ی پنجره مستطیلی روبروم سمت چپم ی دره اهنی کوچیک بود و چندتا خرت و پرت و ی میز داغون و یک صندلی اهنی کنارش ک روی میز پر از دارو و سروم و …بود و کنار میز تختی ک روش خوابیده بودم حالت تهوع داشتم شکم و پهلوهام درد میکرد اما دیگه اشکی برای ریختن نمونده بود برام. یکم ک گذشت بازم چشمام سنگین شد تا اینکه، صدای باز شدن در اهنی باعث شد از خواب بیداربشم و ب سختی ب سمتم چپم نگاه کنم فضای اتاق تاریک شده بود و نمیدیدم کی هست یکدفعه روشنایی وارد اتاق شد الان دیگه میتونستم تشخیص بدم ک کیه کامی بود همون عوضی ک باعث شده بود ب این روز بیوفتم ، جونی نداشتم اما دلم میخاست با نفرت تمام توی چشماش نگاه کنم تا نفرت را از توی چشمام ببینه ، کم کم امد جلو و دیگه کاملا رسیده بود ب کنار تختم با همون نگاه چندش و صدای چندش ترش گفت به به پری خانوم بیدارشدین چ عجب فکر نمیکردم دیگه پاشی اما توام مث اون دائی مفنگیت جون سگو داری بچه ، اونی ک از توی اون اشغالدونی اوردت اینجا من بودم اولش فکر کردم تموم کردی، گفتم حیف نتونستم اخرش ی شب تو بغل این جیگرباشم اینا ک گفت باته مونده ی جونی ک داشتم گفتم خفه شو اشغال کثا…،بقیه حرفم با سیلی که خوردم تو دهنم موند اشک از گوشه چشمام پایین امد ازخودم بدم امد ک انقدر ضعیفم ، امد جلو نشست رو تخت خودما کشیدم کنار ک دستما گرفت و کشیدم سمت خودش با فشاری ک ب کمرم امد آخم در امد ، دیگه اشکام کامل صورتما پوشونده بودن حالت نیم خیز بودم دستشا دور کمرم انداخت با برخورد انگشتاش ب پوست بدنم فهمیدم ک لباسی تنم نیس مطمئن بودم اما دلم نمیخاست ک باور کنم، جرات نداشتم نگاه کنم و ببینم چیزی تنم هست یا نه اما سرم را کم کم اوردم پایین فقط سوتینم تنم بود و ملحفه ای ک دیگه نصفه نیمه بدنه لختما پوشونده بود فشار دستشا دور کمرم بیشتر کرد آخم در امد باز اما سرما از تو گردنم بالا نیاوردم رد نگاهم را گرفت. فهمید ک میخام با دست ازادم ملحفه را روی بدن نیمه لختم بندازم . خندید و گفت این همه زیبایی چرا باید پنهون بشن هان!! ملحفه را توی یک حرکت انداخت رو زمین و من جیغ بلندی کشیدم الان دیگه فقط بایک شرت و سوتین توی بقلش بودم. به هق هق افتادم گفت هیش نمیخای بشنوی بقیه ماجرا را حالا ساکت باش ب توهم اجازه ی حرف زدن میدم ولی باید ساکت باشی خوشگله و منو بشتر بخودش نزدیک کرد جوری که سرش روی شونم بود و اینارا توی گوشم با صدای متوسطی میگفت خب کجای داستان بودم خوشگله ،اهان اونجا ک فکر میکردم مردی اما دیدم ن هنوز نمردی میتونم ب آرزوم برسم اینا ک گفت هق هق ام بشتر شد ک گفت هیش اون دائی عوضیت پولی نداشت که برای موادهای نازنین من ک مفت مفت کشیده بود بده ، و بعد اروم اروم کمرما نوازش میکرد چیز با ارزش و ب درد بخوری نداشت، ب جز ی خواهر زاده ک خیلی جیگیره بود و نمیشد ازش ب هیچ قیمتی گذشت منومحکمتر بغل کرد ، پس در ازای اون موادا و تامین موادش تو را ب من فروخت میدونی ک فروختن یعنی چی؟ هان؟ یعنی من مالک توام جسمت و روحت من بخام تو میخابی من بخام تو میشینی من بخام لخت میشی من بخام میایی تو بغلم من بغام هر کاری بکنم صدات در نمیاد فقط میگی چشم فهمیدی ، دیگه فقط گریه میکردم بلند بلند یکدفعه دستشو لای موهام فروکرد و کشیدم عقب گفت نشنیدی چی گفتم نه ؟ گفتم من مالکتم هر وقت بخوام مث یک سگ میندازمت گوشه ی اشغالدونی ک بودی اما اگه عر عر نکنی و دخترخوبی باشی زندگی راتجربه میکنی ک هیچوقت نکردی، پیش من بودن بهتره یا تو بغل این و اون دست ب دست شدن .انتخاب با خودته میتونم همینجا باهات ی حال اساسی بکنم و مث اشغال بندازمت زیر دست و پای ی مشت عوضی. میتونمم ازت ملکه بسازم ،همه میدونند ک من فقط باهر دختری یک شب بودم، اما از تو خوشم امد از همون موقع ک میومدی برای مواد گرفتن فکر کردی چرا مواد مفت مفت میدادم ب اون عوضی ، چون میدونستم نمیتونه پولشونا بده، پس فقط یکم صبر کردم ، هه اما دیدی ک اخرش تو بغلمی ،بغض کرده بودم دوسداشتم زار بزنم اما فقط هق هق میکردم .یک ساعت دیگه برمیگردم خوب فکرات را بکن یا بودن با من یا هرزه شدن و هرشب دست ب دست شدن ، محکم پرتم کرد روی تخت از شدت درد نفسم بند امد با بسته شدن در بغض توی گلوم شکست و ب زندگی و سرنوشت نامعلومم فکر میکردم و زار میزدم ب اینکه چقدر بدبخت و بی کس بودم ک بخاطر یکم مواد فروخته شدم ، ب اینکه کاش مامان و بابام بودن ب همه چی فکر کردم و زار زدم انقدر گریه کردم و جیغ زدم ک تقریبا جونی برام نمونده بود. جوابم معلوم بود مطمئن بودم خودشم جوابما میدونست فقط میخاست خودش از زبونم بشنوه تا ته مونده غرورم راهم بشکنه . یک ساعت خیلی زود گذشت حالا دیگه صدای اون در اهنی برام عذاب اورترین صدا بود . درباز شد و کامی امد تو
ادامه دارد …

نوشته: محنا1994


👍 7
👎 2
9208 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

643398
2017-08-03 23:16:57 +0430 +0430

برای سرنوشتی که برای شما اتفاق افتاده خیلی ناراحت شدم, اینجا هست که باید به اون کسانی که از عدالت خدا دفاع می کنند گفت پس کجاست اون عدالت و چرا عدالت برای کسانی هست که یک ثانیه نمی توانند چنین وضعی را حتی تصور کنند چه برسه با ذره ذره سلول های تنشان این عذاب ناخواسته را تحمل کنند!

0 ❤️

643402
2017-08-03 23:33:38 +0430 +0430

داستانت غم انگیزبودادامه بده
لایک اول

0 ❤️

643504
2017-08-04 18:44:44 +0430 +0430

با کامنت سامی موافقم…بعدشم غور غور؟هوففف قبل ارسال بخونید از رو متنتون!
و اینکه تو اون شرایط اینترنت و فیلتر شکن هس که داری مینویسی و میای شهوانی؟

0 ❤️