فریا (1)

1391/10/12

تخم مرغ رو شکستم و روی گوشت چرخ کرده و سیب زمینی رنده شده داخل ماهیتابه ریختم .کتلت رو کف دستم صاف کردم و ته ماهیتابه پهن کردم.واسه خودش جلز ولزی راه انداخته بود درست مثل روز های اول امین.
امین عشق اول و آخرم بود .اولین پسری که به زندگیم گره خورد و عشق رو بهم یاد داد.
تو نگاه اول با شلوار پارچه ای بادگیر و پیرهن چارخونه ی کتونی به نظر کهنه گرا میومد ولی وقتی خارج از محل کارش مادرش خودی بهم نشون داد چشم و گوش تا نصفه بازمو به کلی گل گرفت.
دلم می خواست از روی تی شرت تنگش نوک سینه های قلمبه شدشو گاز بگیرم.وای که چه روزی بود:
-خانم منتظر کسی هستید؟
-آقا لطفا مزاحم نشید.
-مزاحم چیه؟ و در حالی که عینک دودی رو از روی چشماش کنار میکشید با لبخند دلنشینش گفت:
-مگه ما بچه مثبتا دل نداریم!
باورم نمیشد این همون بچه ننه ی کهنه گرا باشه.روم نمیشد تو چشماش نگاه کنم واسه همینم زل زده بودم به سگک درشت کمربندش.
-دختر …بگیر بالا اون نگاهتو…بذار ببینم اون دریای طوفانیتو
-ببینید امین آقا…
-آقاشو بذار اولش.
با این حرفش همون یه ته زوری هم که واسه حرف زدن باهاش جمع کرده بودم خورد کرد و ریخت رو زمین و زبونمو به پته پته کردن وا داشت.
-آقا امین … منو شما هنوز نا محرمیم… درست نیست که…
-نگو که تو هم مثل مادرم از اصول کهنه گرای آخوندی طرفداری میکنی که…
وای چی میشنیدم.کسی که من روش اسم کهنه گرا گذاشته بودم حالا انگشت کهنه گرایی به سمتم نشانه رفته بود.

اون روز گذشت و قرار های عاشقانه ی منو امین از دو هفته یک بار به روزی یک بار رسید.تازه یخم وا شده بود که مادر امین پا پیش گذاشت و حرف دل خودمو بهم زد.

کتلت آخر رو از ته ماهیتابه بر میدرم و به همراه کاهوهای داخل سبد سینک روی دیس چینی میچینم.ساعت نه و ده دقیقه.
امین دیر کرده. نگران میشم.دست به تلفن میشم ولی نه.دلم میخواد شب سالگرد ازدواجمون سوپرایزش کنم.
اصلا شاید امین رفته کادو بخره که دیر کرده…وای من میمیرم واسه این کاراش…
دقیقه ها پس از دقیقه ها می گذشتن و جاشونو به ساعت ها میدادن.ساعت دوازده بود که با صدای باز شدن قفل در از خواب بیدارم شدم.
درسر سینه بازی که پوشیده بودم فرمشو از دست داده بود و سینه های گردمو بهم چسبونده بود.یه خط قرمز که یادگاری میز خواب بود جای سوزش به سینم میداد.
با چشمای پف کرده به موهای آشفته و یقه ی نا مرتب امین چشم دوختم.نگران شدم رفتم سمتش ولی هیکل درشتی که پشت سر امین داخل شد قدم هامو به کف زمین میخ کوب کرد.
وقتی فکر لباس سینه بازی که تنم بود رو کردم خودمو پشت دیوار اپن آشپزخونه قایم کردم و با صدایی که سعی میکردم ظرافت زنانه رو توش قایم کنم گفتم:
-امین آقا چادر منو میدی؟
ولی امین برعکس هر مرد باغیرت دیگه ای با صدای گرفته ای که از ته حلقش بیرون میومد گفت:بیا…طوری نیست…مازیار از خودمونه.

با این حرفش تمام عشقمو به نفرت تبدیل کرد.اگه تکیه گاهم مردی بود که… نه امین لیاقت اسم مرد رو نداشت…نامردی که ناموس فروشی میکنه لایق مرد بودن نیست.
امین غیرت نداشت من که دااشتم…
رو انداز ماین لباسشویی رو وری سرم کشیدم و خودمو به اتاق رسوندم.خواستم لباس عوض کنم که صدای غرش ناک امین مو به تنم سیخ کرد.
-پس چی شد این شام.
از ترس چادر رنگی روی تخت رو روی سر کشیدم و از روی میز آشپزخونه ظرف کتلت رو بردم سر میز
وقتی چشم ناپاک مازیار افتاد به سفیدی دستم که از بین پادر زده بود بیرون و ظرف کتلت رو گرفته بود.با تمام قدرت مچمو گرفت و شروع به نوازش دستم کرد
-جون چه دست سفیدی…
خواستم از دستش خلاص شم که از روی صندلی که مثلا قرار بود جای من باشه بلند شد و چادرمو پس زد.
تنم به لرزه افتاده بود.نمیتونستم گرمای شهوتی که این مرد داشت باهاش خونه زندگیمو میسوزوند رو تحمل کنم.دلم میخواست امین مردی که تنها تکیه گاه تنهاییام بود بلند شه و نجاتم بهده ولی این نونی بود که امین تو سفرم گذاشته بود.
مازیار سرشو گذاشت روی گردنم و شروع به مک زدن کرد و تنمو دراز به دراز کف سالن خوابوند.
گرمای دوتا دست آشنا روروی پاهام حس کردم.گرمای که ای کاش تا ابد برام غریبه بود.
-اشک چشمم حالا تنها غم خوارم شده بود.با صدای که هق هق گه گاهی تو سرش میکوبید گفتم:
-امین چه کار میکنی!من همسرتم!
ولی امین سرم داد زد:
-خفه شو جنده.
مازیار لباشو گذاشت روی لبام و خواست ببوسه ولی بوی گند نجاست دهنش حالمو به هم زد و شروع کردم به عق زدن.
امین زیپ لباسمو از پشت باز کرد و با کمک مازیار شروع کردن به بیرون کشیدن لباس از تنم.
یه بار دیگه با روزنه ای از امید که شمعش رو به خاموشی میرفت گفتم:
-امین.عزیزم.من فریام.همونی که بهش میگفتی <<تو فقط مال خودمی>>.تو چت شده!
یه لحظه با چشمایی که رنگ خون جیگرمو توش میدیدم زل زد تو چشمام و گفت:
-مال خودمی دلم میخواد با دوستم شریک بشمت.
دیگه گذر زمان برام مفهوم نداشت.شده بودم مثل مرده ای که فقط جسمش تکون میخوره.حس میکردم تنم رو به سردی میره.هر لحظه آرزوی مرگ رو لبام بود و به بخت بدم لعنت می فرستادم.که درد عجیی فاصله ی بین کس و کونمو به هم دوخت.اون دوتا نامرد افتاده بودن به جونم و از هیچکاری در حقم دریغ نمیکردن. ولی درد جسمی از درد روحیم کم نمیکرد.
سرمو برگردوندم به سمت چراغ خوابی که نور آبیش بهم آرامش میداد تا این لحظه های پر درد رو باهاش قسمت کنم.

چشمامو که باز کردم ساعتی که سایه های آبی رنگ عقربه هاش رو شماره هاش افتاده بود 3 رو نشون میداد.
پامو از بین دستای مازیار بیرون کشیدم و از رو تن امین پاورچین به سمت اتاق رفتم…
با عجله هرچی دستم میومد تنم کردم و از خونه زدم بیرون.خونه ای که امشب با تمام خاطراتش رو سرم خراب شده بود.اونقدر با عجله میدویدم که سردی زمین زیر پاهام احساس گرمی بهم میداد.
همه جا تاریک بود.انگار چراغ های کنار خیابون هم باهام قهر کرده بودن.یه روشنایی روی زمین دیدم.به سمتش دویدم ولی نور خیره کننده ای چشمامو زد و صدای ترمز پرده ی گوشمو به لرزه در آورد…
ادامه دارد…

نویسنده: holy cock


👍 0
👎 0
27088 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

350426
2013-01-01 11:22:23 +0330 +0330
NA

باید صیر کنیم بچه ها بیان
کارشناسی کنند

0 ❤️

350427
2013-01-01 11:30:30 +0330 +0330
NA

داستانت خوب بودادامه بده

0 ❤️

350428
2013-01-01 11:57:26 +0330 +0330
NA

افسردگی گرفتم!
مرد بی غیرت ، مرد نیست!
بره بمیره بهتره…

0 ❤️

350429
2013-01-01 12:39:15 +0330 +0330
NA

چی چی رو ادامه بده دوستان؟

خسته نشدید این داستانهای مزخرفو خوندید؟

خب بابا شما که می نویسید شاد بنویسید ملت خوشحال باشن. گریوندن ایرانی ها که کاری نداره

یک چیزی بنویسید تو این بدبختی اگه نمی خندیم حداقل لبخند بزنیم.

عجب بدبختی شده ها.

0 ❤️

350430
2013-01-01 15:06:07 +0330 +0330

چه داستان عجیبی. هرکاری میکنم نمیتونم باهاش ارتباط برقرار کنم و حتی واسه قسمتهای بعدش حدسی بزنم. شاید محتمل ترین اتفاق تصادفی باشه که در اخر داستان رخ داد ولی اینکه چه چیزی باعث شد یک پسر کهنه گرا !!! در شب سالگرد ازدواجش و بدون هیچ پیش زمینه ای دست به همچین کاری بزنه در مخیله م نمیگنجه. امیدوارم که در قسمت بعد منطق روایی داستان فدای جنگولک بازی نویسنده نشه…
جدا ازین مسائل از لحاظ اصول نوشتاری و ویرایش، داستان شسته رفته و تر و تمیزی بود. برام جالب بود اکثر مواردی رو که پیشتر پای بعضی داستانها گوشزد کرده بودم توی این داستان به خوبی رعایت شده بود که البته مطمئنم نویسنده با اطلاع قبلی همچین کاری انجام داده. به هرحال درمورد این قسمت بیشتر ازین چیزی نمیتونم بگم…

0 ❤️

350431
2013-01-01 15:23:18 +0330 +0330

In ghesmat ke kheyli kootah bud, vali fekr konam navide khundane ye dastane khoobo daare mide, ta che pish ayad!!!

0 ❤️

350432
2013-01-01 16:12:25 +0330 +0330

با خانم parvazi موافقم :D

خدا کنه یکی بامن موافق باشه…

0 ❤️

350433
2013-01-01 17:27:54 +0330 +0330
NA

از نظر نگارش بد نبود.
داستان روان بود ولی یکی مثل من با این همه درد ومشکل که این چند وقت اخیر به اوج رسیده تا حد مردن،نیاز دارم یه چیز شاد بخونم تا بهتربشم نه رو دردم نمک بپاشه.
ولی داستان خوب بود امیدوارم واقعی نباشه
فعلا نمیشه راجبش نظر قطعی داد یا انتقاد کاملی داشت.
اما موفق باشی

0 ❤️

350434
2013-01-01 17:28:58 +0330 +0330
NA

Nasre ravooni dasht vali aslan real nabood baba adam ke mast mishe omran mokhesh rad bede ke az in kara bokone kheyli ajibe

0 ❤️

350435
2013-01-01 17:32:25 +0330 +0330
NA

من اصولا نظر نمیدم.ولی به نظرم سیلور دچار اشتباه شدی.
نویسنده نگفته پسره کهنه گراس گفته در نگاه اول کهنه گرا نشون میده ولی در نگاه های بعدی جزو افراد روشن فکر به حساب میاد<نگو که تو هم مثل مادرم از اصول کهنه گرای آخوندی طرفداری میکنی>
یا تیپ و لباسش<شلوار بادگیر پارچه ای با پیرهن>و در ادامه<تی شرت بدن نما و کمر بند سگک درشت که تا چند سال پیش مد بود>
ولی باهات موافقم.حتی نتونستم یک خط از قسمت بعد رو پیش بینی کنم.
ولی <<کیر مقدس>> عزیز سعی کن از نظرات دوستان استفاده کنی و اشتباهی که من تو گیوتین 3کردم رو تکرار نکنی.امیدوارم برعکس من که از شیرین به تلخ رفتم تو ازتلخ به شیرین برسی.راستی رو شخصیت امین بیشتر کار کن.گنگه هنوز.بدرود

0 ❤️

350436
2013-01-01 18:22:01 +0330 +0330
NA

با پروازی موافقم صد در صد

0 ❤️

350437
2013-01-01 18:38:16 +0330 +0330
NA

سلام
اول اومدم نظرات و خوندم،بعد با اکراه شروع کردم داستان و خوندن،از وسط به بعدش واسه خودت نخواستم،
در ضمن اول هدفت و از نوشتن داستان مشخص کن بعد بنویس،همش توصیف رابطه ی سکسی نیست که بعضی از نویسنده ها کمی بال و پرش میدن و تو صیفش می کنن اصلا من نتونستم هدفت و از نوشتن این داستان بدونم،در ضمن،
بیژن جان باهات موافقم در سطح المپیک
تا درودی دیگر…

0 ❤️

350438
2013-01-01 21:04:25 +0330 +0330
NA

Kharabam kardi.

0 ❤️

350439
2013-01-01 22:34:37 +0330 +0330
NA

از هر سویی که به این نوشته نگاه کنیم ،حتما باید بگیم چرت بود.برای من که داستانهای سکسی چند نفره سیلور قند تو دلم آب میکرد باید بگم خوشایند که نبود هیچی ،تازه حال بهم زن بود.بماند که شاید تو قسمت بعد هر آن ممکنه خانم از خواب بیدار بشه و بگه »عجب کابوس وحشتناکی دیدم «
درسته سیلور ؟؟
از این رو با پروازی موافقم
در ضمن صحنه سکس رو واقعا ریدی .بله ریدی

0 ❤️

350440
2013-01-02 00:08:41 +0330 +0330

خب سکس گروهی یا چند نفره ای که خارج از چارچوب ازدواج باشه همیشه جز فانتزیهای سکسی اکثر مردها و حتی زنهاست. از نظر من دیدن سکس دو یا سه نفر دیگه خیلی میتونه جذاب و لذتبخش باشه. البته هرکس میتونه نظر خودشو بده . ایده ی نوشتن داستان بی نهایت هم تقریبا از همین فکر نشأت گرفت. اما اون با این داستان که یک تجاوز آشکار محسوب میشه زمین تا آسمون فرق میکنه. اتفاقا همون داستان رو چندین نفر نتونستن قبول کنن که چطور یه زن تونسته عشق یا شریک جنسیش رو با زن دیگه ای قسمت کنه حالا این یکی که بماند از بیخ و کل نشدنیه. به هرحال نمیخوام توی ذوق نویسنده بزنم و مثل پروازی عزیز بتوپم بهش ولی همونطور که گفتم جدا از سوژه بقیه مسائل خوب بود و همین هم باعث شد که بیام نظر بدم…
شهید امین عزیز اشتباه تو در گیوتین فقط به این مورد که معترف شدی برنمیگشت. گیوتین سرتاسر ابهام بود و خارج از منطق داستانی و در اخر هم مشخص نشد کی کجاست و چیکاره ست. حالا تلخ و شیرینش بماند. درسته که داستانهایی که نوشته میشن بیشترشون تخیلی و شاید اتفاق نیفتاده ست اما حتی نوشتن هری پاتر و ارباب حلقه ها هم باید یک روایت منطقی داشته باشن…

0 ❤️

350441
2013-01-02 00:25:31 +0330 +0330
NA

این نویسنده رو باید تو ذوقش زد وگرنه خیلی بد میشه هم برای خودش و هم برای خواننده هاش

0 ❤️

350442
2013-01-02 00:38:44 +0330 +0330

نه شیر جوان اینطوری نگو. اتفاقا نویسنده نشون داده که خمیرمایه نوشتن رو داره و همونطور که گفتم حداقلهای نوشتن رو رعایت کرده. خب شاید فکر و ایده ای توی ذهنش داشته که دست به اینکار زده ضمن اینکه ماهنوز از ادامه داستان آگاه نیستیم و نمیدونیم چه چیزی میخواد پیش بیاد؟!! شاید به قول خودت همه این چیزها یه کابوس بوده باشه و از خواب بیدار بشه. از نظر من وجود نویسنده هایی مثل این دوست خوبمون به مراتب ارزشمندتر از کسانی که حتی انشا نمیتونن بنویسن هست. اگه قرار بود همون اول اینطوری با نویسنده های تازه وارد برخورد بشه اونوقت نویسنده هایی مثل آرش و هیوا وشیرین بانو و سپیده خانوم به وجود نمیومدن و ما الان مجبور بودیم چگونگی کردن محارم و در وهمسایه رو میخوندیم… (:

0 ❤️

350444
2013-01-02 01:12:22 +0330 +0330

سلام و عرض ادب و صبح بخیر خدمت تمامی بچه های گل از جمله بزرگ و سرورم شیر جوان و بانو پروازی وداداش بیژن گلم

منم نخوندم …فقط نظرات شیر جوان داداش گلم …بانو پروازی و همچنین داش بیژن گل رو خوندم و با نظرات این عزیزان کاملا موافقم

ادامه نده لطفا دوست عزیز و ننویس

موفق باشی

0 ❤️

350445
2013-01-02 01:21:36 +0330 +0330
NA

جناب آقای سیلور
این نویسنده هر ذهنیتی که داشته باشه و حتی اگه زن داستان تو قسمت بعد از خواب بیدارشه و موضوع بیغیرتی منتفی بشه این نوشته اش اثر بسیار منفی که باید میگذاشت رو روی خواننده گذاشته .چه بسا افراد زیادی که از این داستانها فانتزی های سکسی تو ضمیرشون شکل میگیره و من منظورم نگاه به این شکل به قضیه است.درسته که یه مورد ناممکن رو نوشته ولی من و شما حتما میدونیم که با مرور زمان خیلی از مسایلی که یه روزی خط قرمز بودن الان دارن تو جامعه عادی میشن .شاید چند سال دیگه ازدواج شراکتی هم چیز مهمی نباشه و من معتقدم اینگونه نوشتن رو باید از ریشه زد تا ریشه نگیره ودرخت خانواده رو خشک نکنه.

0 ❤️

350446
2013-01-02 01:25:33 +0330 +0330
NA

دوست عزیز و فرهیخته ام پسر غیرتی
شما به این حقیر لطف دارین من کمتر از این تعاریف شما هستم
بنده هم به شما ارادت دارم و همیشه نظراتتون رو میخونم

0 ❤️

350448
2013-01-02 02:19:53 +0330 +0330
NA

درود بر دوستان:

نویسنده عزیز من نگفتم شما داستان بدی نوشتی یا نویسنده بدی هستی.که البته این روزها

به خودمون جرات دادیم و به هر کس که 4 خط بدون غلط املایی می نویسه می گیم نویسنده.و

یادمون می ره که زبان فارسی زبان ماست.و کسایی مثل من می شن منتقد .من گفتم شاد

بنویسید نه غمناک. داستان شما اخرش مشخصه .یک تقلید کوکورانه از داستان پریچهر عزیز

به قول شیر جوان عزیز اگه از خواب بیدار نشی .می خوای انتقام بگیری.درسته؟

حالا بستگی داره مثل سیلور عزیز باهاش رفتار کنی؟ ارش؟ پریچهر؟ یا مثل من سنگسارش کن.

یا در خوشبینانه ترین حالت : دوست امین به این خانم نظر داشته .مستش می کنه که کار

راحتتر باشه.بعد فردا صبح اقای امین از خواب پا می شه یا خودشو می کشه یا دوستشو.

ولی هیچ وقت فکر کردی هر مردی به بهانه مشروب می تونه این کارو با زنش بکنه؟

به هر حال: من اگه لحنم تند بود ازت معذرت می خوام و امیدوارم داستانهای بهتری

اینجا ازت ببینم. موفق باشی.

0 ❤️

350449
2013-01-02 02:35:04 +0330 +0330

شیر جوان… گرامی
حرف شما از نقطه نظر اینکه داستانهای اونچنینی ممکنه باعث بدعت و بدآموزی باشه کاملا درسته، اما فکر نکنم در مورد این داستان مصداق داشته باشه. نویسنده این موضوع رو در هیچ جای داستان تایید نکرده و اصلا هم نگفته که شخصیت مرد داره کار خوبی انجام میده. اتفاقا لحن غمگین راوی داستان نشان دهنده ی اینه که این موضوع مذمت شده. ضمن اینکه فعلا زوده بخوایم درمورد ادامه ی داستان قضاوت کنیم و حرفی بزنیم. مثل داستان خط قرمز من که علیرغم اینکه در باب خیانت بود ولی در تمام داستان موضوعش رو نه تنها تایید نکردم که مذمت هم کردم. به هرحال منهم موافق مواردی که شما ذکر کردی و در برخی داستانها به صراحت ازش اسم برده و پرداخته میشه نیستم.
پروازی عزیز شاید محتمل ترین نظریه در مورد ادامه داستان تا به اینجا همین چیزی باشه که شما گفتین که خب بازهم سرنوشت غمیگنی در انتظاره…

0 ❤️

350451
2013-01-02 04:03:51 +0330 +0330
NA

سیلور خان
ممکنه نویسنده نظر سوئی نداشته و خواسته داستان رو جذاب کنه ،که بعید میدونم ولی در هر صورت داستانش بد آموزی داره و فعلا نقدا ترویج بی غیرتی از نوع بسیار بدش رو داره به خواننده القامیکنه همه میدونیم که هزاران نوجوان این داستانها رو میخونن و ایده میگیرن .چراباید داستان رو طوری بنویسیم یا عمدا جایی قطع کنیم که برداشت بسیار بدی ازش بشه
من حرفم اینه از این موضوع نگرانم

0 ❤️

350452
2013-01-02 04:20:33 +0330 +0330
NA

باید اعتراف کنم که من این داستان رو دوست داشتم و قلم نویسنده تونست من رو تحت تأثیر قرار بده.
من یک بار زیر داستان سپیده هم نوشته بودم که پریچهر تنها زنی است که شجاعانه سکس لذت بخش را یاد گرفته و یاد می دهد؛ اما اغلب داستانهای دیگر به ویژه آنها که از زبان جامعه اناث نوشته می شوند در نهان خود معتقدند که سکس امری خجالت آور بوده و فی النفسه کار بدی است؛ با چنین دیدگاهی که حتی بعضاً از وجود آن در ناخودآگاهمون بی اطلاعیم، طبیعی است که داستانها هر کدام به گونه ای مروّج غم و افسوس حاصل از سکس باشند. ناگفته نماند که هر گاه کسی اومده و با خوشحالی از زفافش یا دوستی پایدارش تعریف کرده، مورد تهاجم انواع متلک ها قرار گرفته، پس نمی توان به کسی که رمز موفقیت داستانش را در به عزا نشاندن احساسات ما می بیند چندان خرده گرفت.
و اما در مورد قصه خانم فریا؛ قهرمان داستان در ابتدا با کوله باری از عشق در حال تدارک برای برگزاری سالگرد ازدواج است، اما به محض ورود امین بی درنگ لقب مردی را از او گرفته و عنوان ناموس فروش به او می دهد. آیا قضیه تعرض توسط دوستان امین در زندگی فریا چندین بار تکرار شده یا این بار اول است؟ اگر بار اول است، این ضعف فضاسازی است که من در قهرمان داستان نشانه ای از تعجب یا شوک نمی بینم. درسته که به ظاهر مقاومت می کنه و از امین کمک می خواد، ولی باز هم انگار از قبل برای این ماجرا آمادگی داشته.
در مورد آینده هم خیلی بعید می دونم که فریا در بدو امر فکر خیانت به سرش بزنه و با صاحب ماشینی که جلوی پاش ترمز زده حرکت غیر عقلانی انجام بده. بیشتر حس می کنم که احتمالاً تصادف می کنه و آسیب جسمی می بینه.
در ضمن استفاده بیش از حد از واژه “کهنه گرا” در اول قصه بیشتر شبیه یک کهنه گرایی است که یک داستان بهش چسبیده، نه داستانی که کهنه گرا داخلش فقط یه مفهومه. می شد هر بار که این مفهوم نیاز می شد از مترادف های دیگر نظیر فناتیک، سنتی، دارای افکار قدیمی، مذهبی متعصب و … استفاده کرد نه اینکه فقط یک واژه رو بیست بار کوبید تو مغز خواننده.
به هر حال، به نویسنده خسته نباشید می گم و امیدوارم که ادامه داستان رو هم به زودی بخونیم.

0 ❤️

350453
2013-01-02 04:55:16 +0330 +0330
NA

از نظر من، به داستان فریا حداقل در قسمت اول نمی توان تهمت بدآموزی زد، بلکه حتی خوش آموزی هم دارد و عواقب خانمان سوز بی غیرتی را به تصویر می کشد. حتی در داستان های صدا و سیما یا فیلم های سینمایی تأیید شده وزارت ارشاد هم نمونه هایی بوده اند که بد عاقبتی را از طریق نامردهایی نشان داده اند که زنانشان را به دلایل مختلف به همخوابگی با نامردهای پست تر از خودشان وادار می کرده اند.
هر جوان یا نوجوانی که داستان فریا را بخواند با کمترین ضریب هوشی هم می تواند درک کند که زن فروشی امین ضربه مهلکی به پیکره زندگی زناشوییشان زده و ما باید منتظر عواقب تلخی باشیم.
داستانی بدآموزی دارد که نگارنده در کمال وقاحت از باسن بزرگ خواهرش، از پایین تنه تپل مادرش و از سایز سینه بند عمه اش یاد کرده و پس از انجام اعمال حیوانی خود سوت زنان به زندگی خود ادامه دهد.

0 ❤️

350455
2013-01-02 05:16:07 +0330 +0330

بابا نمودید ما رو
هر کدومتونم که داستاناتون خوبه نوار مغز آدمو کره ماه میکنین
شاد بنویس
قلمت خوبه

0 ❤️

350456
2013-01-02 11:22:05 +0330 +0330

عبدول شیر تو دهنت با اون نظرت
من که دارم کف زمین هلکوپتری میزنم از خنده =))

0 ❤️

350457
2013-01-02 15:05:33 +0330 +0330
NA

سلام
بعد از خواندن نظرات ، که همیشه این کار من و تو درک بهتر داستان کمک می کرد هنوز نتونستم بدونم،نویسنده از نوشتن این داستان چه هدفی داره،خوب هرچند داستان های سایت همشون بر چسب سکسی دارن،ولی معمولا داستان ها با درون مایه هایی همراهند که اگه قسمت های سکسی داستان و جدا کنیم می تونیم درون مایش و ببینیم
در مورد خود داستان به قول سیلور داستان ،شسته رفته ایه،و از این نظر نمیشه خورده ای بهش گرفت
در مورد امین هم به نظر من تو یک شب نمیشه امین اینقدر متفاوت بشه ،پیش زمینه هایی لازم هست یعنی حتما باید فریا قبل از این شب متوجه تمایلات این چنینی امین می شد،
اینکه نویسنده عزیز موضوع داستان به من یکی که خوشایند نیومد،وگرنه از نظر فنی و نوشتاری نقدی بهش وارد نیست.
تا درودی دیگر…

0 ❤️

350458
2013-01-02 18:09:28 +0330 +0330
NA

بهتر از داستانهای در پیتی بود
این داستان داره به واقعیت هایی که پنهانی در جامعه ما رسوخ کرده می پردازه اما شاید قضیه از این قرار نباشه این خود یه خواب برای زن قصه باشه
اما در مورد واقعیت های جامعه باید بگم من خودم به عینه دیدم این بیغرتیها در جامعه مون رواج داره و بعضی ها که اسم مرد رو نمیشه روشون گذاشت ناموسشون رو به حراج میذارن
امیدوارم درآینده بتونیم در جامعه ایی زندگی کنیم که مثل قدیما هر انسانی (چه زن ،چه مرد)برا ناموسشون ارزش قایل بشن

0 ❤️

350459
2013-01-02 20:01:00 +0330 +0330
NA

منكه دوسش نداشتم.
با نظر پروازي عزيز كاملا موافقم.و اينكه داستان ميخونيم نه مقاله ي ادبي يا انشا كه ساختارها انقدر مهم باشه…
اين يه داستان تقليدي و البته از نوع بي سرو تهش بود. نميتونم درك كنم چطور ميشه ادم يه شبه 180درجه تغيير كنه و تبديل به همون "بي غيرت "و "بي ناموسي "كه نويسنده امين اقا رو ملقب كرده بودن شه. اونم يه دفعه شب سالگرد ازدواج.
اون "نجاست بد بو "كه احتمالا منظورتون الكل بوده مگه مغزو كلا از كار ميندازه??!
حالا فرض كن كه ميندازه, اين فريا خانوم واقعا كاري جز اينكه بخوابه زير اونا و به اون لامپ ابي نگاه كنه و غصه هاشو باهاش شريك شه از دستش برنميومده??!
نميدونم.منكه منتظر قسمت بعدش نيستم…

0 ❤️

350461
2013-01-12 17:43:12 +0330 +0330
NA

سلام.من چند روزه منتظر ادامه داستانت هستم و وزی ند بار میام یه سرکی میکشم ولی خبری نیست. :W
لااقل یه زمان مشخص کن که این وسط ما کس معلق نیم.مرسی =D> از ذوق و سلیقت تو نوشتن. :H

0 ❤️

350462
2013-01-15 19:48:11 +0330 +0330
NA

موافقم امام

0 ❤️

350463
2013-01-16 13:05:02 +0330 +0330
NA

من يه تازه واردم تو اين جمع وداستانهايي كه اينجا ميبينم برام جالبه …از اين نظر كه با فانتزي هاي ديگران آشنا ميشم …ولي ترجيح ميدم يه داستن واقعي بخونم تا يك تخيل غيرواقعي كه اتفاق نميفته…
پس بزودي منتظر داستانهاي واقعي من باشين…

0 ❤️