فصل خاکستری (1)

1392/02/23

-هستی,هستی بلند شو دیگه چقدر می خوابی؟مدرسه ات دیر میشه ها؟زبونم مو در آورد از بس هوار کشیدم,باز می خوای زنگ اول رو مهمون دفتر باشی؟
صدای مامانم بود,طبق روال هر روز,اول صبح به صداش جولان می داد,داشتم تو رختخوابم غلت می زدم که دوباره صداش تو خونه طنین انداز شد.هستی هستی بلند شو دیگه دختره ی تنبل,مگه چند بار باید صدات کنم؟حتما باید صدای صور اسرافیل بیدارت کنه؟(تکیه کلام صبحش بود و من به این حرف ها عادت داشتم)
جستی زدم و فورا لباسایم عوض کردم و از اتاق بیرون زدم,هنوز مامانم داشت زیر لب غرغر می کرد که با دیدن من شروع به ریختن چایی کرد.رفتم سمتش و با یک بوسه گرم از گونه اش به اوقات تلخیش پایان دادم و با گله پرسیدم:

  • مامان داشتیم؟همش داری به من گیر میدی,مگه دیواری از دیوار من کوتاه تر گیر نیاوردی؟پس مهدی اینجا لولوی سر خرمنه که همیشه اون باید تخت بگیره بخوابه و من صبح ها سرسام بگیرم؟
    -خوبه خوبه اولا مهدی هنوز بچه است,ثانیا بچه ی منضبط و درس خوان همیشه باید لای پرنیان بخوابه, ثالثا امروز تعطیل اند،انقدرهم بهش گیر نده, یهو بیدار می شه و جنگ جهانی راه میفته.به خدا دیگه رمقی واسه قاضی و دادستان شدن تو دادگاه شماها رو ندارم!
    -بچه؟شما به پسر 16 ساله میگید بچه؟پس یه زحمت بکشید زنگ بزنید دنیای سیسمونی و یه گهواره براش سفارش بدید
    -هستی بس کن دیگه,ببینم می ذاری اول صبحی حرص نخورم؟
    -مامان مگه من چی گفتم؟تو داری همش لی لی به لالای این یکی یه دونه ات می ذاری و اونم روز به روز وقیح تر میشه,همین دیروز رفته تو اتاقم و تمام وسایلام رو به هم زده و سیستمم رو چک کرده,بزار از مدرسه برگردم یه حالی ازش بگیرم که دیگه از این غلطا نکنه
    -برو حاضر شو دیرت شده,ای خدا منو مرگ بده تا از دست این دو نفر راحت شم,مردم ده تا بچه قد و نیم قد دارن,صداشون در نمیاد اما اینا سوهان روحم شدن
    -باشه مامانم باشه!ببخشید.من رفتم
    -تو که صبحونه نخوردی لااقل برو از کشو پول بردار،تو مدرسه یه چیزی بخور
    -نه مامان بدید شاه پسرت بخوره و جلویی هاشو گاز بگیره و پشت سری هاش رو لگد بزنه
    -دختر از منی که مامانتم خجالت بکش,زشته بخدا,اون که الان اینجا نیست و تو داری خودخوری میکنی. برو زودتر آماده شو خودم می رسونمت و از اونجا میرم آموزشگاه
    -باشه شما برید منم الان میام
    -هستی باز منو تو پارکینگ نکاری ها؟
    -باشه مامان خوبم برو خیالت راحت
    به محض رفتن مامان,صبحونه نخورده بلند شدم و در حالی که داشتم سمت اتاقم می رفتم, صدای مهدی منو در جا میخکوب کرد که با صدای بلندی می گفت:
    -چیه هستی دوباره سرصبح علفت کم شده؟
    -نه اما می بینم خدارو شکر تو روبراهی؟جدیدا مثل خاله زنکای همسایه فال گوش وای میستی؟
    -هستی می زنم لهت می کنم ها؟صدای نکرت از بس بلند بود که صغرا کرولال سرکوچه ضابرا شد چه رسه من که اتاق بغل بودم و داشتم خزعبلات تو رو ناخواسته می شنیدم.
    -برو کشکتو بساب,حیف که عجله دارم وگرنه…
    -وگرنه چی؟دوباره اشک تمساح می ریختی؟یا هندی می شدی,نکنم مثل الان کولی بازی در میاوردی؟
    مهدی لبخندی از سر بدجنسی زد و هم چنان که به طرف دستشویی می رفت انگشت اشاره اش را به نشانه ی دماغ سوختگی روی بینی اش گذاشت و من کنفت تر از همیشه به طرف اتاقم دویدیم و در حالیکه کوله ی مدرسه ام را بر میداشتم به طرف در خروجی راه افتادم.ناگهان با دیدن در بسته دستشویی فکری به ذهنم رسید.هرچه باداباد,پاورچین پاورچین به طرف در دستشویی خزیدم و در را از بیرون قفل کردم و با عجله به طرف پارکینگ دویدم.چقدر دلم خنک شد…حتی تصورش هم برام لذت بخش بود.به محض وارد شدن به پارکینگ صدای فریاد مامانم منو درجا میخکوب کرد:
    -هستی خجالت بکش,این کارا از تو بعیده؟برو گندی رو که زدی تلافی کن وگرنه جوری تنبیهت میکنم که سازمان موساد هم برات دل بسوزونه
    -اااا مامان مگه من چکار کردم؟
  • چکار کردی؟خوبه بچه ام موبایلش دستش بود و زنگ زد,وگرنه باید تا ظهر تو توالت گیر می افتاد,برو و انقدر کفر منو در نیار
    -مامان خودت برو…بخدا اگه من برم دستشو رو من بلند میکنه,مگه ندیدی سری قبل چه بلایی سرم آورد؟
    -با من یک به دو نکن و کاری که میگم رو بکن و گرنه تا ظهر هم به مدرسه نمی رسی
    -مامان خواهش میکنم
    -برووووووووووووو
  • باشه حالا چرا عصبانی میشی؟میرم ولی بدون دهن اژدها می رم
    -می خواستی به عاقبت کارت فکر کنی دختره ی گیس بریده
    قبل از اینکه دوباره صدای مامان در بیاد به طرف در دویدم,دادو بیداد مهدی بلندتر از اونی بود که نخوام گوش بدم,خدای من داشت از پشت در تکه پاره ام میکرد.دوبار حس بدجنسی ام گل کرد
    -چه خبره مگه بلندگو قورت دادی پسره ی تیتیش مامانی؟
    -بذار بیام بیرون حالیت میکنم تیتیش مامانی کیه؟
    -هه هه هه یه کاری نکن بذارم برم ها؟
    -جراتش رو نداری جوجه و گرنه تا اینجا نمی اومدی.در ضمن محض اطلاع جنابعالی دیشب تمام ایمیل هات رو چک کردم و یه نسخه هم از روش برداشتم.مگه نمی دونستی که آقا داداشت یه پا هکره؟دیگه خودت می دونی چه آتو هایی ازت دارم.می بینم که سایت شهوانی و لوتی میری و کامنت ها و ایمیل های بچه های اون سایت ها تو سیستمت غوغا کرده؟تا 3 می شمارم اگه درو باز نکنی تهران که سهله فیس بوک هم از گند کاری های خانم خبردار میشه
    مثل اینکه برق 1000 وات گرفته باشه,قبل از اینکه شروع به شمارش معکوس کنه درو باز کردم و مثل بره ای مظلوم روبروش وایستادم.دیگه شهامت وراجی و اره و تیشه بازی رو نداشتم و خودمو برای هر اتفاقی آماده کردم.خدااااااااای من,جلوی این یه الف بچه همین رو کم داشتم.شروع کردم به پاچه خاری:
    -داداشی من شرمندم ببخشید,آخه زورم که بهت نمی رسه بهم حق بده اینکارارو بکنم
    -خفه…ببین هستی فقط یکبار دیگه سربه سرم بذاری خودت میدونی چه آشی برات می پزم
    -باشه قول میدم,تو که به مامان چیزی نمیگی؟
    -اگه پا رو دمم نذاری نه
    -خداحافظ
    نیش خندی زد و بدون اینکه جواب خداحافظی منو بده با عجله به طرف اطاقش رفت و منو با دنیایی از غم و دلهره تنها گذاشت.چه کار میکردم,تو بد هچلی افتاده بودم.نه توان گریه داشتم و نه توان جنگ.احساس بیچارگی توام با خجالت داشتم.منی که از دنیای بیرون مهری ندیده بودم حالا تو دنیای مجازی هم ایمن نبودم.وااااااااااااای حتی تصورش هم برام وحشتناک بود,وقتی که مهدی اون پوشه هایی رو باز میکرد که حاصلش برای من چیزی جز ننگین شدن آبروم نبود.حالا چه جوری تو چشاش زل بزنم و باهاش یکی به دو کنم؟آخه دختره ی احمق چکار کردی تو؟
    همچنانکه این افکار را در ذهنم حلاجی می کردم,ناگهان صدای موبایلم منو از این افکار بیرون آورد.مامانم بود,بدون اینکه جواب تلفنش را بدم به طرف پارکینگ سرازیر شدم و برای اینکه دوباره بهم نریزم تا راه مدرسه هیچ حرفی نزدم و مامانمم که فکر میکرد من و مهدی دعوای سختی کردیم,در طول مسیر مدرسه هیچ حرفی نزد.چندین بار در بین راه جیب مانتوم لرزید,دوباره مزاحم های تلفنی و دوباره سایلنت های وقت و بی وقتم.چه میشه کرد؟؟اگه مامانم می فهمید که با خودم موبایل به مدرسه می برم,قبل از اخراج شدنم به وسیله مدیر,از خونه اخراج می شدم.یواشکی از روی مانتو,دکمه پاور رو زدم و با آرامش ساختگی تمام طول راه را با سکوت سپری کردم
    بله این منم هستی,هستی زمانی,هجده بهار از زندگی پر فراز و نشیب را گذرانده ام و در سال چهارم ادبیات مشغول به تحصیل هستم.برادرم مهدی که دوسال از من کوچکتر است,دوم کامپیوتر است.پدرم در زمانی که باید برای دو فرزندش پدری می کرد,دل به عشق دختری کم سن و سال باخت و مارا با دنیایی از دلهره و درد در این دنیای وانفسا تنها گذاشت و دو سال پیش راهی کانادا شد.اوایل گاهی زنگ می زد و با تنها کسی که حرف می زد من بودم.هیچوقت مامانم به تلفن هایش جواب نداد.پدرم نیز که به این قضیه واقف بود و هربار با شنیدن صدای مادرم تماس را قطع می کرد.اما چند ماهی بود که تماسی از طرف او نداشتم.البته من هم علاقه ی زیادی به هم صحبتی با او نداشتم.پدری که بخاطر غریبه ای تمام محبتش را از ما دریغ کرد و تنهایمان گذاشت حتی ارزش فکر کردن هم نداشت.مادرم هیچوقت از بی مهری های پدر شکوه ای نکرد,ولی هر از گاهی که بصورت اتفاقی وارد اتاقش می شدم با اشک های گرمش مواجه می شدم و این صحنه تمام تنم را به لرزه در می آورد.بارها با خودم فکر می کردم که نکند همسر آینده ی من نیز چنین رفتاری با من بکند…نه خدایا من مثل مامانم قوی نیستم,من از پا درمیام,خدایا با من اینکارو نکن…غافل از اینکه سرنوشت هدایای شوم تر از اینها را برایم رقم می زد .غافل از اینکه سختی های مادرم در مقایسه با سرنوشت من مثل زنگ تفریح بود.هنوز هم بعد از مدتها از جدایی آن دو بارها صدای مرثیه های سوزناکش در لحظات تنهایی اش قلب و روحم را به درد می اورد.بارها وقتی از مدرسه بر می گشتم با منظره ای باور نکردنی مواجه می شدم.مادرم که در افکار تنهاییش غوطه ور بود به گمان اینکه خانه در سکوت محض است,عکس پدرم را در آغوش کشیده بود و با مرثیه خوانیی و گریه هایش دل سنگ را آب می کرد,اما بی خبر از اینکه مهدی پشت در نشسته و پابه پای ضجه های او اشک می ریخت.بارها که در این لحظه برادرم را غافلگیر می کردم به سرعت اشک هایش را پاک می کرد و با گرفتن انگشت اشاره به بینی اش مانع به هم زدن آن جو متشنج می شد.از چشم های سرخ و صورت گلگونه ی او به هم می ریختم,چکار می کردم برادرم بود,عزیز دلم بود,با تمام بچه بازی هایش بازم دوستش داشتم,عاشقش بودم.من بدون اونا نمی تونستم نفس بکشم.برادرم روحم بود و مادرم نفسم…چطور می توانستم مثل سیب زمینی بی تفاوت باشم و شاهد صورت های غمزده ی اونا باشم؟
    بارها وقتی به صورت ناگهانی این صحنه های رقت بار را میدیدم ,بدون اینکه مانتو ام را عوض کنم,در آستانه ی در, روبروی مهدی می نشستم و در حالی که هردو صورت های خود را پایین انداخته بودیم, بخاطر شکسته نشدن غرور همدیگر بی صدا اشک می ریختیم:آه مادر چه غمی در درونت بود که حتی از گفتن آن به جگر گوشه هایت هم ابا داشتی.آه مادر…
    بله…18 گل در بهار عمرم بود و من روز به روز زیبا تر از قبل می شدم.در مدرسه نه تنها بخاطر زیبایی ام مورد حسادت اکثریت بودم بلکه بخاطر نمره های عالی مورد توجه اکثر دبیران مدرسه بودم و در بیرون،مورد توجه پسرهای مسیر خانه و مدرسه…و من تمام این ها را دوست داشتم.همه ی اینها احساس اعتماد به نفس,توام با شور زندگی را در من به اوج می رساند.از اینکه مورد توجه پسرهای مسیر مدرسه باشم, احساس غیر قابل وصفی داشتم…احساس غرور,احساس مهم بودن,احساس برتری و…وقتی لبخند و چشمک های پسران کنار خیابان را بیی جواب می گذاشتم و با غرور از کنار آنها رد می شدم,بند بند وجودم از لذت غرور از هم می پاشید.چقدر زیباست که دختری دست نیافتنی باشی و چقدر زیباست که همه تورا دوست داشته باشند.کاش همه ی مرد های دنیا باور داشتند که زن از مرد چیزی جز دوست داشتن و محبت نمیخواهد

    با صدای زنگ پایانی مدرسه,به طرف در خروجی مدرسه دویدم.به دلیل استرسی که مهدی از صبح علی الطلوع به جانم انداخته بود,بی مقدمه از تارا و ستایش جدا شدم.چقدر این دوستانم مهربان و با محبت بودن.تارا دختری سفید رو و لاغر با چشم های خاکستری و زیبا و دختر جانباز 60 درصد بود.همیشه از دردهای جانگداز پدرش و آب شدن ذره ذره ی او اشک می ریخت,تنها کسی که تسلای دل دردمندش بود من بودم و چون ستایش کمی دهن لق بود از گفتن جزئیات زندگیش به او صرف نظر می کرد.آنقدر زیبا و دوست داشتنی بود که حتی با فرم مدرسه هم زیبا و خواستنی بود.بارها به اون گفته بودم که :اگه لزبین بودم حتما با تو ازدواج می کردم و او هم همیشه در جواب حرفم لبخند تلخی می زد که من از فهمیدن معنی آن عاجز بودم…ستایش هم با گونه های سرخ و صورت تپل و ملاحت صورتش,مرا یاد هنرپیشه های دهه 40 ایران می انداخت.چقدر این دو دوست از خنده های من در خیابان عاصی می شدن و به من تذکر میدادند,اما چه کنم که من اصلاح بشو نبودم.
    به محض خداحافظی از آن دو به طرف خانه راه افتادم.اما هرقدر که پیش می رفتم احساس سنگینی در پاهایم بیشتر می شد.احساس می کردم که کل دوربین های مداربسته شهر روی من زوم شده اند.با هر قدمم این احساس تشدید میشد.یک آن برگشتم و به اطراف نگاهی انداختم اما جز ازدحام عابران و هیاهوی ترافیک چیز دیگری نظرم را جلب نکرد.از حس اینکه بیمار پارانویی شده باشم,خنده ام گرفت.در حالیکه که لبخندی بر لب داشتم،پسری تازه بدروران رسیده با گفتن متلکی زشت و زننده از کنارم رد شد.ای کاش تارا و ستایش در کنارم بودن تا با پشت گرمی آنها از خجالت آن پسر گستاخ و بی ادب در می آمدم.به ناچار سرم را پایین انداختم
    راه افتادم و قدم هایم را سرعت بخشیدم,ولی دوباره این حس در من قوی تر شد.اما این بار توجهی نکردم و قدم هایم را تندتر برمی داشتم.به اولین چهارراهی که رسیدم به طرف اتوبوس آماده ی رفتن دویدم و سوار شدم. انگار که هفت خوان رستم را رد کرده باشم,نفس عمیقی کشیدم و در صندلی یی,بغل دست دختری همسن و سال خودم نشستم.اتوبوس شروع به حرکت کرد و من در اوهام خودم غرق شدم.خدایا بعد از این چطور به صورت مهدی خیره شوم؟؟اههههههه دیگر چطور بهش امر و نهی کنم و بقول خودش براش معلم اخلاق بشم؟داشتم دیوونه می شدم!!! همچنانکه غرق در افکار خودم بودم و به سایت شهوانی و… لعنت می فرستادم,به ایستگاه رسیدم و با تذکر راننده به خودم اومده و پیاده شدم…ادامه دارد

نوشته: t.t


👍 0
👎 0
18646 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

380770
2013-05-13 06:28:55 +0430 +0430

عالی بود
ادامه بده

0 ❤️

380771
2013-05-13 06:44:16 +0430 +0430
NA

آفرین
عالی بود.
قشنگ نوشته بودی. در سطح بهترین بانوی نویسنده شهوانی.
نگارش عالی و بدون کم وزیاد. موضوع تاره و بکر.
دستت درد نکنه .موفق باشی .

0 ❤️

380772
2013-05-13 07:13:27 +0430 +0430
NA

خوب بود ادامشو زودتر بذار.

0 ❤️

380774
2013-05-13 09:22:13 +0430 +0430
NA

گریم گرفت:’( .اوووف…

0 ❤️

380775
2013-05-13 09:32:29 +0430 +0430
NA

جالب. بودهستى خانم

0 ❤️

380776
2013-05-13 09:49:01 +0430 +0430
NA

خوشم اومد :-)

0 ❤️

380777
2013-05-13 11:44:34 +0430 +0430
NA

چه جالب یک محیط مجازی که هیچ ارزشی نداره چقدر می تونه نقش مهمی در زندگی افراد بازی کنه.

هم بانظر افسون موافقم هم شیر جوان . داستان ها در عین زیبایی بی محتوا شدند.

خدا رحم کنه . یا فشار زیادی روی منه یا داستانها بی محتوا شدند که منو جذب نمی کنن.

دیگه لذت نمی برم از قلم دوستان جدید و بعضی موارد قدیم.
~X( ~X( ~X( ~X( ~X(

0 ❤️

380778
2013-05-13 11:50:18 +0430 +0430

سلام دوست عزیز
جالب بود ممنون
ولی به قول افسون زیاد به دل ننشست
در هر صورت برات آرزوی موفقیت دارم
امیدوارم قسمتهای بعدی داستانت از این هم جذابتر باشه عزیز
موفق باشی

0 ❤️

380779
2013-05-13 12:42:37 +0430 +0430
NA

من ک خوشم اومد چهارقلب تقدیمت

0 ❤️

380780
2013-05-13 13:15:04 +0430 +0430
NA

سلام به همه دوستای عزیزم
بالاخره بعد از مدتهای مدید داستان من آپ شد.دیگه کم کم ناامید شده بودم و به این نتیجه رسیده بودم این داستان هیچوقت آپ نمیشه.واسه همین قسمت دوم داستان رو نیمه کاره رها کرده بودم.
برام دعا کنید…این دخت بجنوردی تو غربتی تلخ و سیال دست و پا می زنه…امیدوارم اگه عمری باقی موند,بتونم بیام و قسمت دوم رو آپ کنم
راستی آبجی خوبم,پروازه جان
امیدوارم در قسمت دوم بتونم کاستی های داستان رو از بین ببرم… شما به بزرگی خودت ببخش خانم گل
از همه دوستان بالایی که نظرهاشون رو بدون هیچ نوع اهانتی بیان کردن و نیز اونایی که انتقادهای سازنده ای کرده بودن و یا منو مورد لطف بی کرانشون قرار دادن,از ته دل سپاسگذارم

بر تن ما نکند آتش دوزخ اثری
چون به آتشکده ی مهر شما سوخته ایم

0 ❤️

380782
2013-05-13 13:52:17 +0430 +0430
NA

پروازه جان
بهتره بگی دو تا شیرینی…یادت رفته چند روز پیش رو؟؟؟؟
شیرینی اولم بخاطر استخدامم و شیرینی دومم بخاطر آپ شدن داستانم
امیدوارم پایا باشی و عاقبت بخیر

0 ❤️

380783
2013-05-13 14:11:54 +0430 +0430
NA

عافرین ادامه بده.
راستی ایمیلی که به سایت دادی رو فراموش کن بایه ایمیل دیگه کارکن(چت)

0 ❤️

380784
2013-05-13 14:13:13 +0430 +0430
NA

تینا کوسو-بجنوردی:

عزیزم من قصد توهین نداشتم و گفتم متاسفانه به علت مشکلاتی احتمالا داستانها دیگه برام جذابیت نداره .نه داستان شما .کلا همه داستانها که می خونم مشکل دارم. فکر کنم
خل شدم. مشکل از طرف من هستش . دیروز هم سر یک داستان خیلی ناراحت شدم که برای همه زیبا بود اما برای من نه .

ولی خیلی خوشحالم که تو دست به قلم شدی و فکر می کنم راحت بتونم منبع داستانتو

که ازش الهام گرفتی بفهمم. به داستانت امتیاز نداده بودم اما الان 5 قلب خوشگل به خاطر

پا شدنت بهت می دم. نوشتن باعث می شه ادم خیلی راحت تخلیه شه. کاری که

از هر کسی بر نمی یاد .تو این شانسو داری که می تونی . من که عمرا بتونم 2 خط بنویسم.

راستی 1 شیرینی به من بدهکاری :D یادم نرفته.

در این وانفسای من بهترین خبر داستان نوشتن تو بود .

شاد باشی .

0 ❤️

380785
2013-05-13 14:43:25 +0430 +0430
NA

شیرینی استخدامت که استثنا هستش. چند وقت دیگه بیام خراب می شم سرت . فکر کردی. :D :D :D

0 ❤️

380786
2013-05-13 18:16:06 +0430 +0430
NA

خیلی خوب بود . در بین این لاطائلاتی که این چند وقته آپ شده و ما خوانندگان بیچاره ! به ناچار و به امید یک داستان خوب خواندیم, از همه بهتر بود . امتیاز خوبی به داستان دادم . البته من با دوست خیلی عزیزم"شیر جوان" در مورد میزان خوب بودن نوشته یعنی(در سطح بهترین بانوی نویسنده شهوانی.) خیلی موافق نیستم چون داستان های بسیار استخوان دار تر از این در سایت خوانده ایم مثل نگاشته های پریچهر. ولی هر گلی بوی خودش را دارد و قصدم مقایسه بین نویسنده ها نیست و این نوشته هم در جایگاه عالی ها قرار می گیرد .
یک غلط املائی کوچک وقابل اغماض؛ " ضابرا " نه, بلکه" زا به راه" ! این واژه مخفف و به معنی “کسی است که در راه بزاید”-وضع حمل کند- و سختی های ناشی از این زایمان بی موقع!
آرزوی موفقیت برای شما و انتظار برای خواندن ادامه ی داستان زیبایتان.

0 ❤️

380787
2013-05-13 18:26:27 +0430 +0430

به داستانت بيشترين امتياز رو دادم نه به خاطر اينكه عالي بود بلكه از كسشعرهاي ديگران بهتر بود. در ضمن خودت داستانت رو خراب كردي كه گفتي سرنوشتت از مادرت بدتر ميشه

0 ❤️

380788
2013-05-13 19:20:39 +0430 +0430

تیناجان سلام
خوشحالم که دست به قلم شدی و داستان زندگیت رو نوشتی.تو مدتی که گهگداری بین مشغله های زندگی یادت میفتادم برات آرزوی شادمانی و خوشبختی میکردم.بی صبرانه منتظر قسمت دوم داستانت هستم.
در مورد نگارش داستان هم باید بگم از روحیه حساست چنین انتظاری ازت میرفت.متن داستان روان و زیبا بود و با یه ویراستاری خوب میتونه جزء بهترینها باشه.امتیاز کامل تقدیمت کردم.
امیدوارم گل خنده همیشه بر لبهایت نقش بسته باشد.

0 ❤️

380789
2013-05-13 19:24:02 +0430 +0430
NA

.یک پاراگراف خوندم وشرط می بندم نائیریکا نویسنده سوگند (1) با یه اسم دیگه این داستان رو نوشته.قلم رمانتیک بی هیچگونه تکنیکی در کل موفق باشی .

0 ❤️

380790
2013-05-13 19:32:09 +0430 +0430
NA

خوب بود دوست عزيز
طرز نگارش نسبتاً خوبي داريد
منتظر ادامه داستان هستيم
انشاالله كه ادامه داستان هم مثل قسمت اول خوب باشه

0 ❤️

380791
2013-05-13 19:58:11 +0430 +0430

این خیلی بی انصافیه زحمت نویسنده ای که اینهمه برای نوشتن داستانش وقت گذاشته بر اساس هر حدس و گمان بی اساسی با قاطعیت متعلق به شخص دیگری بدونیم.خوشبختانه هویت نویسنده از قبل بر همه مشخص شده.
من هم هنوز نیازی ندارم که با امضای دیگه ای داستان روی سایت بذارم.این روزها دیگه به شنیدن حرفهای مغرضانه عادت کردم چون تو این سایت مرز مشخصی بین دوستی و دشمنی وجود نداره.

0 ❤️

380792
2013-05-13 20:53:39 +0430 +0430
NA

rozegar gharib نوشته :
.[یک پاراگراف خوندم وشرط می بندم نائیریکا نویسنده سوگند (1) با یه اسم دیگه این داستان رو نوشته.قلم رمانتیک بی هیچگونه تکنیکی در کل موفق باشی ]

با وجود اینکه ما اینجا یک قانون نانوشته داریم مبنی براینکه به کامنت دیگران کاری نداشته باشیم و پاسخی بهش ندیم ولی من با دیدن این کامنت دوستمون کمی تُرش کردم و بهتر دیدم از حقِّ “وتو” ی خودم استفاده کنم و قانون را برای موارد خاصّ نقض کنم!!!
دوست عزیز, من یک سوال کوچک دارم ؟ می تونید به ما هم توضیحی هر چند کوچک بفرمائید که از کجا و بر اساس کدام کشف وشهود منطقی به این نتیجه ی فیلسوفانه دست پیدا کردید ؟ کدام یک از جملات , سبک نوشتاری, زبان نوشتار , اصطلاحات کاربردی یا… مابین این نوشته و نوشته های دوست عزیزم “نائیریکا” اشتراک داشت, که جنابعالی به این تفسیر کم نظیر دست پیدا کردید ؟ من نگارنده ی محترم این داستان را خیلی خوب نمی شناسم و همونطوری که خودشون فرمودند این اوّلین کارشونه که توی این سایت آپ می شه ولی سبک و زبان و به اصطلاح امضاء مؤلفِ نوشته های “نائیریکا” را دقیقن میشناسم (این اصلن ارتباطی به این مطلب نداره که من مطلقن با سبک نوشتاری ویژه ی نائیریکا موافق باشم و می تونید در داستان آخر نائیریکا ببینید که انتقاد نسبتن تندی هم نسبت به ایشون داشتم و نوشتم. ) و می تونم نوشته های نائیریکا را بدون دیدن امضاء آخر(نام نویسنده) از نوشته های دیگران تشخیص بدم. و به قرینه ی اطمینان می گم که شما دارید اشتباه می کنید . این اشتباه شما برای دوست عزیزم نائیریکا شاید خیلی هم خوب باشه , چون بدون تقبّل زحمت صاحب یک نوشته ی حاضر و آماده محسوب خواهد شد (و البته دیدیم که ایشون بزرگ منش تر این حرف ها هستند و اولین معترض به کامنت شما خود نائیریکا بود) ولی این حدس هوشمندانه ی!!! شما به اصطلاح خستگی را به تن نویسنده ی محترم این داستان باقی خواهد گذاشت.
به هر صورت دوست ِ من , نصیحت بی شائبه و دوستانه بنده به شما این است که در مورد مسائلی که با احساس و ذهنیّت دیگران سر و کار دارند و ممکنه گفته ی ناسنجیده ی شما باعث کدورت خاطر شدید و دلسردی کسی از ادامه کاری بشود, آنهم در موردی که حدس و گمان در کار باشد , در صورتی که از صحّت گفتار خود اطمینان مطلق ندارید , بهتر است که از اظهار نظر خودداری فرمائید.
شاعر می فرماید: بهائم خموشند و گویا بشر++++++زبان بسته بهتر که گویا به شرّ

0 ❤️

380793
2013-05-13 23:15:41 +0430 +0430
NA

من که گفته بودم خواننده های اینجا داستان نمی خونن و مغرضانه کامنت می ذارن . اینم یکیش. فرق نویسنده با تجربه و نویسنده جدید نفهمی باید خیلی…
یک نگاه به کامنتها بکنید این همه بحث کردم با نویسنده .تازه اومدی می گی لیلی زنه یا مرده؟

0 ❤️

380794
2013-05-14 00:23:01 +0430 +0430
NA

تینا کسو-بجنوردی دوست عزیز
داستانت رو دوست داشتم. به قول دوست خوبم نائیریکا با یک ویراستاری خوب سطح داستان بالاتر هم خواهد رفت.
اطمینان دارم شما در آینده ای نه چندان دور از نویسندگان مطرح سایت خواهید شد البته باید از تجربیات پیشکسوتان هم استفاده کنی.
در هر صورت برات آرزوی موفقیت دارم.
نمره کامل هم تقدیم شد گـُلم.

0 ❤️

380795
2013-05-14 02:14:30 +0430 +0430
NA

بد نبود
ادامه بده تا ببینیم چی به چیه

0 ❤️

380796
2013-05-14 02:32:13 +0430 +0430
NA

رودی جان
کامنتت عالی بود و معقول.
کاملا باهات موافقم. دوست عزیز وگرامی.
خب
خانم نویسنده :
داستانت خوب بود . یه حرفایی واسه گفتن داری ولی
من شخصا از اسمی که برای خودت در نظر گرفتی ناراحتم. شما که اینقدر زیبا مینویسی چرا یه اسم قشنگ و معقول برا خودت در نظر نگرفتی؟
همون تینا بجنوردی مگه چشه ؟
نظر خودت چیه ؟

0 ❤️

380797
2013-05-14 03:05:01 +0430 +0430

این داستان رو همون دقایق اول منتشر شدنش توی سایت خوندم و به نظرم رسید که با توجه به اسمش باید جالب باشه. فصل خاکستری منو به یاد یکی از ترانه های ابی انداخت؛
فصل بد خاکستری غمگین و بی صدا گذشت
چه یأس بی نهایتی ندیم من بود…
امضا رو که دیدم پیش خودم گفتم باز یه نویسنده گمنام دیگه که داستانی رو مینویسه و بعدش میره پی کارش. به همین دلیل نمیخواستم نظری بدم. ولی وقتی متوجه شدم که نویسنده خانم تینا بروجردی هست که قبلا نظرات اعتراضی!! ایشون رو پای چند داستان دیده بودم تصمیم گرفتم نکاتی رو به عرضشون برسونم.
شروع داستان خیلی خوب و تقریبا شبیه اکثر داستانهایی بود که دوستان خوب نویسنده مینویسن. شاید به همین خاطر شائبه نگارش توسط یکی از دوستان نویسنده مطرح شد. رعایت نکات نگارشی و از جمله روایت داستان نشون از این میداد که ادعاهای پیشین نویسنده مبنی بر داشتن استعدادهای فرو خورده کاملا درسته. با توجه به شناخت نسبی که به خاطر نظرات گذشته ایشون ازشون کسب کردم در ابتدا به نظر میرسه که نویسنده داستان زندگی خودش رو روایت میکنه که البته با توجه به زمان رخ دادن این اتفاق و وجود سایتهایی مانند شهوانی و لوتی از نظر زمانی کمی بعید به نظر میرسه. هرچند امیدوارم که این داستان فقط دستمایه ای از زندگی ایشون باشه. داستانهایی که به صورت قسمتی نوشتن میشن در قسمت اول انتظاری ازشون نمیره. ضمن اینکه با ایجاد حس کنجکاوی خواننده رو به خوندن قسمتهای بعد ترغیب میکنه. خوشبختانه این داستان از این نظر بسیار خوب عمل کرده. فقط یه ویرایش کلی تر باعث خواندنی تر شدن داستان میشه. تا ببینیم که در قسمت بعد این روند صعودی ادامه پیدا میکنه یا نه… !

0 ❤️

380798
2013-05-14 03:38:09 +0430 +0430
NA

شماها اینجا چکار میکنین؟؟؟؟؟؟ :O :O

0 ❤️

380799
2013-05-14 04:23:23 +0430 +0430
NA

به واقع از خواندن این داستان لذت بردم

0 ❤️

380801
2013-05-14 05:27:15 +0430 +0430
NA

ممنون.خیلی عالی بود.تا اینجا که کلی لذت بردم…مشتاقانه منتظر ادامش ام…

0 ❤️

380802
2013-05-14 06:27:24 +0430 +0430
NA

عالی بود دختر تو حتما یک نویسنده خوب میشی. فقط خدا کنه اخر این داستانت با غم همراه نباشه و البته سواستفاده داداشت چون این داستان بوی خیانت و نامردی میده . در ضمن یخره از غرورت کم کن :-)

0 ❤️

380803
2013-05-14 07:28:57 +0430 +0430
NA

داستان قشنگی به نظر میاد.
خسته نباشی عزیزم
فقط امیدوارم زود به زود ادامه شو بذاری
مرسی

0 ❤️

380804
2013-05-16 14:41:51 +0430 +0430
NA

عالی بود مثل خودت.خوشحالم استخدام شدی.تو معرکه ای.

0 ❤️

380805
2013-05-17 06:46:23 +0430 +0430
NA

بی صبرانه منتظر قسمت بعدی هستم

0 ❤️

380806
2013-05-17 08:48:21 +0430 +0430
NA

عالي بود،بي صبرانه منتظر ادامه شم

0 ❤️