فصل عشق

1396/05/13

همه چیز با یک نگاه شروع شد
نگاهی که زندگی من را عوض کرد
پسری بودم خجالتی.خصوصیاتی نه چندان جالب ولی البته با قیافه و خانواده ای خوب
موهای سیاه و بلند.قد 183و وزن 86کیلو و 21سال سن
دانشجوی رشته برق دانشگاه تهران
داستان از جایی شروع شد که برای مسافرت تصمیم گرفته شد به کوه های زاگرس برویم و آنجا چند روزی از تابستان را بگذرانیم
به طور اتفاقی و جایی ک در کنار جاده من پیاده شدم و رفتم مغازه
اونجا من به یکی از اقوام دورمون برخوردم
بعد از سلامو احوال پرسی فهمیدم که اونا با خانواده اومدن خوش گذرونی
علی،پسری کع من در مغازه دیدم با مادر،پدر ،برادر و خواهرش اومده بودن
علی و داداشش آرشام با من همسن بودن ،اونا دوقلو بودن و من تک پسر به همراه یه خواه؛
خواهر اونا نازنین هم 18ساله…به طور خلاصه بگم یه فرشته به تمام عیار
موهای خرمایی ،چشمای سبز و پوستی برنزه
خریدمو کردم و برگشتم
به پدرم گفتم که خانواده مسعود اینا هم اینجا بودن
پدرم گفت پس هماهنگ شیم با هم به مسافرت بریم
البته من از علی پرسیده بودم که کجا تشریف فرما میشن
از قضا مسیرمون هم یکی بودن
بالاخره با تصمیم گرفتن خانواده پدرم به آقا مسعود زنگ زد و هماهنگ شدن
ده دقیقه ای گذشت و ما همدیگه رو پیدا کردیم
خانواده ها مشغول صحبت بودن و خوشو بش میکردن ک چشمام به چشای زیبای نازنین افتاد
یک لحظه همه چیز را فراموش کردم
مگر این همه زیبایی در یک نفر امکان داره؟(البته نظر من اینع)
بالاخره تصمیم گرفتیم یک جا بریم و چادر بزنیم و چن روزی با هم بگذرونیم
فکره نازنین باعث شد نفهمم که چه موق رسیدیم به مقصد
چادر هارو برپا کردیم دیگه کم کم غروب میشد
کمی با پسرا گشت زدیم تو بیابون زیبااا
البته جایی بودیم یه امام زاده اونجا بود و دستشویی امکاناتش عالی بود
دزدیدن سیب کار این چن روزه ما بود
ولی همچنان فکره نازنین از سرم نمیرفت
در طول این چند روز انقددد محو زیبایی اش شده بودم
شبی که فرداش میخواستیم حرکت کنیم اصلااا نتونستم بخوابم؛از فکره نازنین تا صبح بیدار بودم …آیا من واقعا عاشق شده بودم؟؟؟؟؟
بله،دیوانه وار عاشق شده بودم

بالاخره صبح بعده صبحانه ما به راه افتادیم و هر خانواده به سمت خانه خودمون حرکت کردیم
مسیر برگشت تا حدودی یکی بود
بعد از اینکه اونا دیگه کاملن مسیرشون جدا شد حس بدی داشتم
از موبایل خواهرم شمارش برداشتم
وقتی رسیدیم بهش پیام دادم و نوشتم رسیدین ب سلامتی؟
نوشت-اره.شما؟
-من همون سعیدم
-اع سعید جان تویی؟؟
-اره
-شما رسیدین؟
-اره عزیزم
گفت-به سلامتی
واسم جایه تعجب داشت که چرا عکس العمل منفی نشون نداد
آیا اونم حسی به من داشت؟
گذشت و چن ماهی دوروبر کارای داشنگاه بودم و هر از گاهی یه پیامی میدادم و حالشو میپرسیدم
من دیگه لیسانس رشته بر شاخه قدرت گرفته بودم با بهترین معدل از بهترین دانشگاه…مت دیگه تصمیم گرفتم حسمو بهش منقل کنم…کارای سربازیم و معافیتم هم تمام شده بود چون پدرم مشکل قلبی داشت من معاف شدم
تو یه شرکت استخدام رسمی شدم و چن ماهی گذشته بود و خودم پول در میاوردم
فکره نازنین هر روزو شب از سرم نمیرفت
یه شب بهش پیام دادم نازنین میخآم چیزی بت بگم گفت بگو
-عاشقتم
چیزی نگفت
چن دقیقه گذشت گفت میدونستم اینو میگی
گفتم الان باید چی بشه
گفت سعید من هم عآشقتم
اینجا بود که فهمیدم عشقمم دوستم داره
دبگه اس بازیا با شدت بیشتری ادامه میافت
چن تا خواستگارش به خاطر من رد کرد
بالاخره من به خانواده گفتم و اونام به خانوادش گفتن
همه با رضایت کامل تن به این وصلت دادن
من به عشقم رسیدم .گذشت تا کم کم فکره عروسی خورد ب سرم تاریخشو معین کردیم و سرانجام روز عروسی فرا رسید
تو دوران نامزدی دست بهش نزدم و عروسی گرفته شد شب همه رفتن
ما هم حرکت کردیم خونه خودمون تا در خونه اقوامممون همراهی کردن ماهارو
در بستم و برگشتم سمت خونه.نازنین یهه حالت ترس برش داشته بود از در داخل نرفته بود دستشو گرفتم یه لب طولانی گرفتیمو بلندش کردم سمت حجله
هیییکل توپی داشت انقد لبشو میمکیدم که طعم رژ لبش دهنمو بر داشته بود
تور عروسشو از پشت باز کردمو تن سفیدش الان جلو روم بود
خودم لخت شدم و همچنان لب میگرفتیم
رفتم سر اصله کاری کمی خوردمش البته هیچ حسی نداشتم
اونم اصلا کیرمو نخورد
بالاخره کیرمو گذاشت دم کس عشقم.کمی خجالت میکشید
کمی فشار دادم یه لحظه حس کردم سر کیرم جوری شد
در آوردم وخون هارو پاک کردم بهش گفتم خانوم شدنت مبارک خانومم
دیگه کمی انگار خمار شده بودمنم شروع کردم جلو عقب کردن
حالت رو عوض کردم و به بغل خابوندمش و ادامه دادم پونزده دقیقه ای کردم آبم اومد
ریختم رو کون سفیدو خوش فرمش
خوابیدیم…فردا وقتی بیدار شدم دیدم عشقم یه میز خوش رنگ و پر از غذا ها چیده برام ولی انگار هنوز خجالت میکشه بوسش کردم و مشغول خوردن شدیم
روزها گذشت و سکسمون هر بار تازگی داشت برا هر دوتامون
یه روز سر کار بودم زنگم زد و گفت یه خبر خ شحالی میخای بت بدم؟
گفتم چی
گفت من حاملم
انگار دنیارو بم دادن؛ خداکنه همه تون طعم پدر شدن رو بچشین
بالاخره بعد دو ماه رفتیم سوناگرافی ،دکتر جواب رو که آورد گفت شیرینی بدین ،خانومتون دو قلو باردارن ،باز انگار دنیارو بم دادن
الان جوجه هامون یه ماه دیگه دارن ب دنیا بیان یه پسر و یه دختر
خواستم به رسم یادبود این داستانو تقدیم کنم به اعضای شهوانی چون دوران مجردی خیلی اینجا میومدم و داستان هارو میخوندم
شاد باشید خداکنه به عشقتون برسین.
**همه چیز با یک نگاه شروع شد
نگاهی که زندگی من را عوض کرد
پسری بودم خجالتی.خصوصیاتی نه چندان جالب ولی البته با قیافه و خانواده ای خوب
موهای سیاه و بلند.قد 183و وزن 86کیلو و 21سال سن
دانشجوی رشته برق دانشگاه تهران
داستان از جایی شروع شد که برای مسافرت تصمیم گرفته شد به کوه های زاگرس برویم و آنجا چند روزی از تابستان را بگذرانیم
به طور اتفاقی و جایی ک در کنار جاده من پیاده شدم و رفتم مغازه
اونجا من به یکی از اقوام دورمون برخوردم
بعد از سلامو احوال پرسی فهمیدم که اونا با خانواده اومدن خوش گذرونی
علی،پسری کع من در مغازه دیدم با مادر،پدر ،برادر و خواهرش اومده بودن
علی و داداشش آرشام با من همسن بودن ،اونا دوقلو بودن و من تک پسر به همراه یه خواه؛
خواهر اونا نازنین هم 18ساله…به طور خلاصه بگم یه فرشته به تمام عیار
موهای خرمایی ،چشمای سبز و پوستی برنزه
خریدمو کردم و برگشتم
به پدرم گفتم که خانواده مسعود اینا هم اینجا بودن
پدرم گفت پس هماهنگ شیم با هم به مسافرت بریم
البته من از علی پرسیده بودم که کجا تشریف فرما میشن
از قضا مسیرمون هم یکی بودن
بالاخره با تصمیم گرفتن خانواده پدرم به آقا مسعود زنگ زد و هماهنگ شدن
ده دقیقه ای گذشت و ما همدیگه رو پیدا کردیم
خانواده ها مشغول صحبت بودن و خوشو بش میکردن ک چشمام به چشای زیبای نازنین افتاد
یک لحظه همه چیز را فراموش کردم
مگر این همه زیبایی در یک نفر امکان داره؟(البته نظر من اینع)
بالاخره تصمیم گرفتیم یک جا بریم و چادر بزنیم و چن روزی با هم بگذرونیم
فکره نازنین باعث شد نفهمم که چه موق رسیدیم به مقصد
چادر هارو برپا کردیم دیگه کم کم غروب میشد
کمی با پسرا گشت زدیم تو بیابون زیبااا
البته جایی بودیم یه امام زاده اونجا بود و دستشویی امکاناتش عالی بود
دزدیدن سیب کار این چن روزه ما بود
ولی همچنان فکره نازنین از سرم نمیرفت
در طول این چند روز انقددد محو زیبایی اش شده بودم
شبی که فرداش میخواستیم حرکت کنیم اصلااا نتونستم بخوابم؛از فکره نازنین تا صبح بیدار بودم …آیا من واقعا عاشق شده بودم؟؟؟؟؟
بله،دیوانه وار عاشق شده بودم

بالاخره صبح بعده صبحانه ما به راه افتادیم و هر خانواده به سمت خانه خودمون حرکت کردیم
مسیر برگشت تا حدودی یکی بود
بعد از اینکه اونا دیگه کاملن مسیرشون جدا شد حس بدی داشتم
از موبایل خواهرم شمارش برداشتم
وقتی رسیدیم بهش پیام دادم و نوشتم رسیدین ب سلامتی؟
نوشت-اره.شما؟
-من همون سعیدم
-اع سعید جان تویی؟؟
-اره
-شما رسیدین؟
-اره عزیزم
گفت-به سلامتی
واسم جایه تعجب داشت که چرا عکس العمل منفی نشون نداد
آیا اونم حسی به من داشت؟
گذشت و چن ماهی دوروبر کارای داشنگاه بودم و هر از گاهی یه پیامی میدادم و حالشو میپرسیدم
من دیگه لیسانس رشته بر شاخه قدرت گرفته بودم با بهترین معدل از بهترین دانشگاه…مت دیگه تصمیم گرفتم حسمو بهش منقل کنم…کارای سربازیم و معافیتم هم تمام شده بود چون پدرم مشکل قلبی داشت من معاف شدم
تو یه شرکت استخدام رسمی شدم و چن ماهی گذشته بود و خودم پول در میاوردم
فکره نازنین هر روزو شب از سرم نمیرفت
یه شب بهش پیام دادم نازنین میخآم چیزی بت بگم گفت بگو
-عاشقتم
چیزی نگفت
چن دقیقه گذشت گفت میدونستم اینو میگی
گفتم الان باید چی بشه
گفت سعید من هم عآشقتم
اینجا بود که فهمیدم عشقمم دوستم داره
دبگه اس بازیا با شدت بیشتری ادامه میافت
چن تا خواستگارش به خاطر من رد کرد
بالاخره من به خانواده گفتم و اونام به خانوادش گفتن
همه با رضایت کامل تن به این وصلت دادن
من به عشقم رسیدم .گذشت تا کم کم فکره عروسی خورد ب سرم تاریخشو معین کردیم و سرانجام روز عروسی فرا رسید
تو دوران نامزدی دست بهش نزدم و عروسی گرفته شد شب همه رفتن
ما هم حرکت کردیم خونه خودمون تا در خونه اقوامممون همراهی کردن ماهارو
در بستم و برگشتم سمت خونه.نازنین یهه حالت ترس برش داشته بود از در داخل نرفته بود دستشو گرفتم یه لب طولانی گرفتیمو بلندش کردم سمت حجله
هیییکل توپی داشت انقد لبشو میمکیدم که طعم رژ لبش دهنمو بر داشته بود
تور عروسشو از پشت باز کردمو تن سفیدش الان جلو روم بود
خودم لخت شدم و همچنان لب میگرفتیم
رفتم سر اصله کاری کمی خوردمش البته هیچ حسی نداشتم
اونم اصلا کیرمو نخورد
بالاخره کیرمو گذاشت دم کس عشقم.کمی خجالت میکشید
کمی فشار دادم یه لحظه حس کردم سر کیرم جوری شد
در آوردم وخون هارو پاک کردم بهش گفتم خانوم شدنت مبارک خانومم
دیگه کمی انگار خمار شده بودمنم شروع کردم جلو عقب کردن
حالت رو عوض کردم و به بغل خابوندمش و ادامه دادم پونزده دقیقه ای کردم آبم اومد
ریختم رو کون سفیدو خوش فرمش
خوابیدیم…فردا وقتی بیدار شدم دیدم عشقم یه میز خوش رنگ و پر از غذا ها چیده برام ولی انگار هنوز خجالت میکشه بوسش کردم و مشغول خوردن شدیم
روزها گذشت و سکسمون هر بار تازگی داشت برا هر دوتامون
یه روز سر کار بودم زنگم زد و گفت یه خبر خ شحالی میخای بت بدم؟
گفتم چی
گفت من حاملم
انگار دنیارو بم دادن؛ خداکنه همه تون طعم پدر شدن رو بچشین
بالاخره بعد دو ماه رفتیم سوناگرافی ،دکتر جواب رو که آورد گفت شیرینی بدین ،خانومتون دو قلو باردارن ،باز انگار دنیارو بم دادن
الان جوجه هامون یه ماه دیگه دارن ب دنیا بیان یه پسر و یه دختر
خواستم به رسم یادبود این داستانو تقدیم کنم به اعضای شهوانی چون دوران مجردی خیلی اینجا میومدم و داستان هارو میخوندم
شاد باشید خداکنه به عشقتون برسین.
**همه چیز با یک نگاه شروع شد
نگاهی که زندگی من را عوض کرد
پسری بودم خجالتی.خصوصیاتی نه چندان جالب ولی البته با قیافه و خانواده ای خوب
موهای سیاه و بلند.قد 183و وزن 86کیلو و 21سال سن
دانشجوی رشته برق دانشگاه تهران
داستان از جایی شروع شد که برای مسافرت تصمیم گرفته شد به کوه های زاگرس برویم و آنجا چند روزی از تابستان را بگذرانیم
به طور اتفاقی و جایی ک در کنار جاده من پیاده شدم و رفتم مغازه
اونجا من به یکی از اقوام دورمون برخوردم
بعد از سلامو احوال پرسی فهمیدم که اونا با خانواده اومدن خوش گذرونی
علی،پسری کع من در مغازه دیدم با مادر،پدر ،برادر و خواهرش اومده بودن
علی و داداشش آرشام با من همسن بودن ،اونا دوقلو بودن و من تک پسر به همراه یه خواه؛
خواهر اونا نازنین هم 18ساله…به طور خلاصه بگم یه فرشته به تمام عیار
موهای خرمایی ،چشمای سبز و پوستی برنزه
خریدمو کردم و برگشتم
به پدرم گفتم که خانواده مسعود اینا هم اینجا بودن
پدرم گفت پس هماهنگ شیم با هم به مسافرت بریم
البته من از علی پرسیده بودم که کجا تشریف فرما میشن
از قضا مسیرمون هم یکی بودن
بالاخره با تصمیم گرفتن خانواده پدرم به آقا مسعود زنگ زد و هماهنگ شدن
ده دقیقه ای گذشت و ما همدیگه رو پیدا کردیم
خانواده ها مشغول صحبت بودن و خوشو بش میکردن ک چشمام به چشای زیبای نازنین افتاد
یک لحظه همه چیز را فراموش کردم
مگر این همه زیبایی در یک نفر امکان داره؟(البته نظر من اینع)
بالاخره تصمیم گرفتیم یک جا بریم و چادر بزنیم و چن روزی با هم بگذرونیم
فکره نازنین باعث شد نفهمم که چه موق رسیدیم به مقصد
چادر هارو برپا کردیم دیگه کم کم غروب میشد
کمی با پسرا گشت زدیم تو بیابون زیبااا
البته جایی بودیم یه امام زاده اونجا بود و دستشویی امکاناتش عالی بود
دزدیدن سیب کار این چن روزه ما بود
ولی همچنان فکره نازنین از سرم نمیرفت
در طول این چند روز انقددد محو زیبایی اش شده بودم
شبی که فرداش میخواستیم حرکت کنیم اصلااا نتونستم بخوابم؛از فکره نازنین تا صبح بیدار بودم …آیا من واقعا عاشق شده بودم؟؟؟؟؟
بله،دیوانه وار عاشق شده بودم

بالاخره صبح بعده صبحانه ما به راه افتادیم و هر خانواده به سمت خانه خودمون حرکت کردیم
مسیر برگشت تا حدودی یکی بود
بعد از اینکه اونا دیگه کاملن مسیرشون جدا شد حس بدی داشتم
از موبایل خواهرم شمارش برداشتم
وقتی رسیدیم بهش پیام دادم و نوشتم رسیدین ب سلامتی؟
نوشت-اره.شما؟
-من همون سعیدم
-اع سعید جان تویی؟؟
-اره
-شما رسیدین؟
-اره عزیزم
گفت-به سلامتی
واسم جایه تعجب داشت که چرا عکس العمل منفی نشون نداد
آیا اونم حسی به من داشت؟
گذشت و چن ماهی دوروبر کارای داشنگاه بودم و هر از گاهی یه پیامی میدادم و حالشو میپرسیدم
من دیگه لیسانس رشته بر شاخه قدرت گرفته بودم با بهترین معدل از بهترین دانشگاه…مت دیگه تصمیم گرفتم حسمو بهش منقل کنم…کارای سربازیم و معافیتم هم تمام شده بود چون پدرم مشکل قلبی داشت من معاف شدم
تو یه شرکت استخدام رسمی شدم و چن ماهی گذشته بود و خودم پول در میاوردم
فکره نازنین هر روزو شب از سرم نمیرفت
یه شب بهش پیام دادم نازنین میخآم چیزی بت بگم گفت بگو
-عاشقتم
چیزی نگفت
چن دقیقه گذشت گفت میدونستم اینو میگی
گفتم الان باید چی بشه
گفت سعید من هم عآشقتم
اینجا بود که فهمیدم عشقمم دوستم داره
دبگه اس بازیا با شدت بیشتری ادامه میافت
چن تا خواستگارش به خاطر من رد کرد
بالاخره من به خانواده گفتم و اونام به خانوادش گفتن
همه با رضایت کامل تن به این وصلت دادن
من به عشقم رسیدم .گذشت تا کم کم فکره عروسی خورد ب سرم تاریخشو معین کردیم و سرانجام روز عروسی فرا رسید
تو دوران نامزدی دست بهش نزدم و عروسی گرفته شد شب همه رفتن
ما هم حرکت کردیم خونه خودمون تا در خونه اقوامممون همراهی کردن ماهارو
در بستم و برگشتم سمت خونه.نازنین یهه حالت ترس برش داشته بود از در داخل نرفته بود دستشو گرفتم یه لب طولانی گرفتیمو بلندش کردم سمت حجله
هیییکل توپی داشت انقد لبشو میمکیدم که طعم رژ لبش دهنمو بر داشته بود
تور عروسشو از پشت باز کردمو تن سفیدش الان جلو روم بود
خودم لخت شدم و همچنان لب میگرفتیم
رفتم سر اصله کاری کمی خوردمش البته هیچ حسی نداشتم
اونم اصلا کیرمو نخورد
بالاخره کیرمو گذاشت دم کس عشقم.کمی خجالت میکشید
کمی فشار دادم یه لحظه حس کردم سر کیرم جوری شد
در آوردم وخون هارو پاک کردم بهش گفتم خانوم شدنت مبارک خانومم
دیگه کمی انگار خمار شده بودمنم شروع کردم جلو عقب کردن
حالت رو عوض کردم و به بغل خابوندمش و ادامه دادم پونزده دقیقه ای کردم آبم اومد
ریختم رو کون سفیدو خوش فرمش
خوابیدیم…فردا وقتی بیدار شدم دیدم عشقم یه میز خوش رنگ و پر از غذا ها چیده برام ولی انگار هنوز خجالت میکشه بوسش کردم و مشغول خوردن شدیم
روزها گذشت و سکسمون هر بار تازگی داشت برا هر دوتامون
یه روز سر کار بودم زنگم زد و گفت یه خبر خ شحالی میخای بت بدم؟
گفتم چی
گفت من حاملم
انگار دنیارو بم دادن؛ خداکنه همه تون طعم پدر شدن رو بچشین
بالاخره بعد دو ماه رفتیم سوناگرافی ،دکتر جواب رو که آورد گفت شیرینی بدین ،خانومتون دو قلو باردارن ،باز انگار دنیارو بم دادن
الان جوجه هامون یه ماه دیگه دارن ب دنیا بیان یه پسر و یه دختر
خواستم به رسم یادبود این داستانو تقدیم کنم به اعضای شهوانی چون دوران مجردی خیلی اینجا میومدم و داستان هارو میخوندم
شاد باشید خداکنه به عشقتون برسین.

نوشته: سعید


👍 4
👎 0
991 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

643525
2017-08-04 21:11:47 +0430 +0430

:-/ چرا داستانت چن بار نوشته شده بود؟…
در هر صورت بد نبود…:)…لایک اول… ?

0 ❤️

643541
2017-08-04 22:32:11 +0430 +0430

به خاطره اینکه موضوعش خیانت و سکس با محارم نبود از غلط املایی هایش می گذریم! خوب بود اما ای کاش بیشتر شب حجله را توصیف می کردی. بازهم ممنون که موضوع مثبتی را انتخاب کرده بودی

0 ❤️

643615
2017-08-05 10:36:43 +0430 +0430

عالی بود هم خود داستان هم موضوعش.هیچی شیرین تر از یه رابطه عاشقانه که تهش بشه ازدواج و تشکیل خانواده نیست

0 ❤️