فقر و فحشا (داستان بلند)

1390/09/01

قسمت اول

ازمحل كارش كه نزديك كرج بود داشت برمي گشت ، حدود شش سالي مي شد كه اين راه طولاني رو رانندگي مي كرد هرروز صبح ازشرقي ترين نقطه تهران به غربي ترين نقطه اون كه رفت وبرگشتش بيشتراز دوساعت ونيم طول مي كشيد ميرفت وبرمي گشت . واقعا" حوصله مي خواد يه همچين راهي رو براي يه كارتحمل كني مگراينكه جاذبه هاي اون كاربصرفه به اين همه رنج وسختي وتوي ترافيك موندن . اون كه يكي ازمديران عالي رتبه يك كارخونه بزرگه به كارش عشق مي ورزه . چندوقتي بود چشمهاش دچاربيماري شده بود وبراحتي نمي تونست رانندگي كنه . دكترچشم پزشك بهش گفته بود كه كمتربايد رانندگي درشب داشته باشي وپاي كامپيوترزياد نشيني . ولي افسوس دوموضوع جدانشدني ازوجود اون باعث اين ناراحتي شده بود . براي رفتن به سر كاربايد رانندگي مي كرد وكارش هم با كامپيوترگره خورده بود . ازطرفي شبها وقتي كه به خونه برمي گشت مثل سالهاي قبل تازه كاردومش شروع مي شد وتا نيمه هاي شب جلوي مونيتور اسناد شركتهاي طرف قراردادش روتهيه مي كرد. يه كارپرسود بود ، بدون اينكه دفتريا شركتي داشته باشه قراردادهاي كلان منعقد مي كرد ، تنها بدليل سابقه وارتباطات خوبي كه درشركتهاي داخلي وخارجي براي خودش دست وپا كرده بود . البته دركارش بسيارمنظم وجدي بود وتمامي پروژه هاش رو سروقت وبا كيفيت عالي تحويل مي داد. همسرش ازكاركردن زيادش ناراحت نبود وكليه مقدمات لازم روبراي آرامش اون فراهم كرده بود ،حتي موقعي كه پروژه هايي توي شهرهاي دورمثل بوشهرو اهوازومشهدداشت ، اين همسرش مژده بود كه زندگي رو درنبود اون مي چرخوند . توي اين شش سالي كه ازشهر صنعتي به تهران برگشته بودن وضع زندگيشون ازاين روبه اون رو شده بود. تونسته بودن درعرض يكسال خونه وماشين بخرن وكليه وسايل زندگي شونو مطابق روز كنن . همسرشم دردانشگاه آزاد باشهريه هاي زياد ادامه تحصيل بده تا تضاد تحصيلي توي خونه بوجودنياد .
خيلي ازافرادفاميل انگشت بدهن مونده بودن كه اين همه ثروت ازكجا رسيده نكنه داره دزدي مي كنه ؟
به هرمجلسي كه واردمي شد حسابي تحويلش مي گرفتن . نه فقط بخاطر ثروتش بلكه بخاطر اشتغال بچه هاشون ، ازهرفاميلي يكي دونفررو به شركتهاي متبوعه معرفي كرده بود وهمگي درپستهاي خوبي مشغول بكاربودن ،اين دسته فاميل احترام زيادي بپاس اينگونه خدماتش قائل بودن. البته اونم آدم نخورده وتازه بدوران رسيده اي نبود وگذشته خودشو فراموش نكرده وهيچوقت ازكسي انتقام نگرفت وبهترازقبل بادسته دوم فاميل وآشنايان برخوردكرد. درست بخاطر مي آره روزي كه تازه ازدواج كرده بود ومجبورشده بود بخاطر كارش به يكي ازشهركهاي صنعتي بره واونجا زندگي كنه . وضع زندگيش زيادتعريفي نبود وحقوق بخورونميرشون بيشترصرف مايحتاج روزمره مي شد وحتي نتونسته بود يه لباس شويي براي همسرش تهيه كنه . اين موضوع خيلي عذابش مي داد ، تازه موقعي اين عذاب شدت پيدامي كردكه وقتي مي اومد خونه پدرزنش وفاميل هاي اونو دوروبرش مي ديدكه چطوري مي خورن وميبرن . خيلي ازاونا حتي براي امضاي چك ازمهرهاي برنجي كه روي انگشترشون بود استفاده مي كردن ورقم چكهاشونو به ديگران مي دادن بنويسن چون خودشون حتي ازكنارمدرسه هم رد نشده بودن .
اين قضيه بشدت روح وروان اونو مكدركرده بود وپيش خودش فكرمي كردكه چرا بايدمن تا سن 24 سالگي درس بخونم وفوق ليسانش بگيرم اون وقت اين حال وروزم باشه واونوقت يه عده اي تعداد رقمهاي حسابهاي بانكيشون ومال واموالشون درمخيله اش نگنجه.
يه اتفاق كه شايد فصل تازه اي اززندگي روبراش بازكرد وتلنگوري بود براي تلاش درتغيير وضعيتش اون روز بودكه براي سر زدن به اقوام همسرش راهي تهران شده بودن وبعدازصرف شام همه فاميل باماشينهاي آخرين مدلشون قرارگذاشته بودن كه فردا صبح زود به ويلاي يكي ازاونا كه توي شمال بود برن . جالب اين بود كه هيچكدوم ازاونا حتي باباي مژده ازاونا دعوت نكردكه باهاشون همراه بشن وكليد روبه اونا دادن كه به باغچه وگلا آب بدن يا مواظب باشن دزد به خونه شون نزنه . مژده خوددارتربود ومسائل رو ساده مي گرفت شايدم چون اين موضوع ازطرف خانواده خودش بروز كرده بود مجبوربه بيخيالي شده بود ولي براي فرزاد اين قضيه خيلي گرون تموم شد . ازهمشون نفرت داشت وكينه بدل گرفته بود . ووقتي با مژده تنها شد پرسيد : يعني ما اينقدردست وپاگير هستيم كه حتي يه تعارف خشك وخالي هم ازما نكردن . بقيه شون بدرك ولي بابات چرا ؟
مژده بهترين روش روانتخاب كردوسكوت كرد .
حالا اون روزهاي پردرد ومشقت بپايان رسيده وفرزاد دركنارهمسرمهربان وتك پسرشون سينا ازنعمتهاي زندگي كم ندارن .
تنها همون مشكل دوري راه بود، كه مژده بخاطر نزديكي به خونه پدرومادرش حاضر به نقل مكان به نزديكي محل كارفرزاد نبود البته فرزاد هم زياد تمايلي به تغيير مكان نداشت چون ممكن بود كه كارش رو عوض كنه. توي اين مدت شش سال بااين طرز فكر راضي شده بود. ولي ديگه ناراحتي اعصاب ودردچشم وكمر ديگه مجال نمي داد وبشدت درجستجوي يك راه چاره بود .
يه روز درمحل كارش باهمكاراش درحال نهارخوردن بود . يكي ازهمكاراش داشت تعريف مي كردكه چطور ديروز با رفيقا رفتن باغ اطراف كرج وبساط مشروب وترياك وخانم داشتن .
اين داستان فرزاد رو به فكرفروبرد ، همه دارن يه جوري ازپولي كه درمي آرن استفاده مي كنن . پس من چرانكنم؟ عاقبت اين همه بدبختي وسگ دوزدن وثروت اندوزي چيه ؟ من بدوم وجمع كن وبعد وراث بشينن روش وبخورن و…

قسمت دوم

داشت بسترآماده پذيرش اين نوع تفكرمي شد. چندوقت بعدبه فكرافتاد كه توي شهركهاي اطراف محل كاريه خونه نقلي بخره وبعدازظهرها بره اونجا استراحت كنه وبعدبره خونه . درمسيربرگشت ازيكي ازشهركها مي گذشت وبه هرآژانس املاكي كه مي رسيد يه ترمز مي كرد وكم وكيف خونه هاي اون محله رومي پرسيد. يكي ازهمين روزا بودكه ازبنگاهي درتهرانسر بيرون اومد وسوارماشين شد ، هنوز دنده دو نرفته بود كه يه خانم قد بلند ولاغراندام دستشو بلند كردتا سوارش كنه . دوتا بچه حدودا" پنج شش ساله ودوساله باهاش بود ، بچه بزرگه پسر بود واون يكي دختر. فرزاد بخاطر حس كمك به اون زن ترمز كرد ويه دنده عقب گرفت ، اون زن وقتي به ماشين نزديك شد وقتي ديدكه كيف دستي راننده روي صندلي جلوه ، فهميد كه بايد روي صندلي عقب بشينن و اول بچه هاشو سواركردبعدخودش سوارماشين شد . ماشين راه افتاد فرزاد متوجه نگاههاي مرموز زن نشدكه ازپشت داشت براندازش مي كرد. فرزاد توي حال وهواي خودش بود .
زنه پرسيد شما هميشه اينقدرساكتين ؟
فرزاد ازتوي آينه يه نگاه عميق به صورت سفيد وكشيده اون زن انداخت وبا يه مكث جواب داد: باخانم محترمي مثل شما من چه بحثي مي تونم داشته باشم .

  • من تا حالا شما رواينجا نديدم . اهل اين محله نيستين نه؟
  • نخير، ولي محل كارم به اينجا نزديكه .
  • شغلتون چيه ؟
  • كارمندم .
  • كارمندخيلي عموميه كارمندكجا ؟
    فرزاد كه ديگه ازفضولي هاي اون زن به تنگ اومده مجبورشد واكنش نشون بده وبهش گفت : شما اصولا" اينقدرسوال مي كنين ؟
  • نه جمال زيباي شما روديدم زبون واكردم .
    فرزاد يه نگاه ديگه كرد وديگه ماستشو كيسه كرد وچيزي نگفت.
    زنه نوع سوالشو درمقابل واكنش فرزاد عوض كرد وپرسيد : راستي نگفتي اين دور و برا چيزي مي خواستين ؟
    فرزاد يه خورده قامت راست كرد وازروي صندلي خودشو بالاكشيد تا خوب اون زنو توي آينه ديد بزنه وبفهمه آيا اهل كاره يا ازروي كنجكاوي سوال مي كنه؟
  • اومده بودم يه خونه ببينم .
  • اينجا اجاره ها بالاست ها!
  • مي خواستم بخرم . خونه ام دوره ازمحل كارم مي خواستم بعدازظهرها يه خورده اونجا استراحت كنم . چون من تا ساعت 7 بعدازظهركارمي كنم .
  • اوه ، كارت درسته ، يكي مث من بدبخت بايد اين در و اون دربزنه تابتونه يه زيرزمين بوگندو اجاره كنه اون وقت يكي مث شما براي استراحت بعدازظهرش مي خواد يه خونه بخره . اوه خداي بزرگ چقدرفرق مي زاري بين آدما.
    فرزاد دهنش خشك شده بود وازآه وناله هاي اون زن دلش به رحم اومد و لحن صحبتش رو ملايم تركرد.
    اون زن سرشو ازبين صندليها جلو بردو آروم درگوش فرزاد به حالت نجوا گفت : اگه بخواي من آشنا دارم مي تونه برات يه خونه خوب پيدا كنه ، شماره تلفنت روبده تا بهت زنگ بزنم .
    فرزاد ازتوي جيبش يه كارت ويزيت درآورد
  • بيا اين كارتمه !
  • اووه كي بره اين همه راه رو ، كارت داره ، وايييييييي خداي من موبايل هم داره !!! اسمتون آقاي فرزاد شمس … مديركارخانه !!!
  • راستي اسم شما چيه ؟ … وقتي زنگ بزني بجا بيارم .
  • فرزانه
  • اسم قشنگيه منو ياديكي ازهمكلاسيهاي دوران دبستانم مي ندازه . واقعيه يا اسم هنريته ؟
  • نه واقعيه ، مي گم اينقدرشر بودين توي دبستان دوست دخترداشتين ، مختلط هم بوده ؟!!! چه چيزا !!!
  • چندسالته كه اينا برات عجيبه ؟
  • منننننن … بيست وچهارسال ولي مث زناي سي ساله ميمونم نه؟
  • نه اين چه حرفيه مي زني ماشا ا… خوشگل وخوش اندام هستين . ببينم اين بچه ها مال خودته ؟
  • نه مال نمكي كه بعضي اوقات مي آد توي كوچه !!!
  • ببخشيد جسارت نشه منظورم اينه كه خواهريابرادرتون باشه چون دوتا بچه الان زياده وكسي زيرباريكيشم بزور مي ره .
  • ما فقيرفقرا تنها دلخوشيمون بچه هامونه !
  • آخه بچه زيادي چه دلخوشي داره اونم توي اين مملكت كه نه امنيت داره ، نه بهداشت داره ، نه …
    فرزانه پريد وسط حرف فرزاد وگفت : ببخشيد من اينجا پياده مي شم خيلي خوشحال شدم موقع پياده شدن يه چشمك ناز به فرزاد زد . فرزاد دلش به تاپ تاپ افتاد ، بعدازازدواجش تا حالا باهيچ زني يا دختري مراوده نداشته ومث پسربچه هاي پانزده شانزده ساله دست وپاش شروع به لرزيدن كرد. باصداي بسته شدن درفرزاد ازعالم هپروت برگشت ، به درنگاه كرد ديد كسي اونجا نيست وفرزانه صدها مترازاون دورشده .
    يه دنياي جديدپيش روش بود ، درحين رانندگي همش به حرفها وچهره اون زن فكر مي كرد به نزديك درپاركينگ رسيد متوجه نشد كه چطوري رانندگي كرده چطوركوچه روداخل شده ، براش خيلي عجيب بود ، امروز اصلا" احساس خستگي نمي كرد .
    ازماشين پياده شدكه دروبازكنه كه موبايلش زنگ زد ، تلفن ناشناس بود ،
  • الو الو بفرمائيد
  • سلام ، خوبي هنوز توراهي يا رسيدي خونه ؟
  • شما ؟
  • فرزانه ام
  • فرزانه ؟!!! ببخشيد بجانمي آرم .
  • بابا به همين زودي ما روفراموش كردي آقاي شمس !توي ماشين ، تهرانسر…
  • آها ! يادم اومد خوب چه خبر ؟
  • خوش خبرم ، فرداصبح زود ساعت 7 صبح اينجا باش . همون جايي كه منو سواركردي . خداحافظ .
    گوشي توي دستاي فرزاد خيس خورده بود ، صورتش عين لبو سرخ شده بود يه خورده معامله شم باد كرده بود . دستشو به ديوار روبروي اف اف تكيه داد ، ازتوي اف اف صداي سينا مي اومد كه داشت ماشين بازي مي كرد وصداي قان قان ماشين بازيش شنيده مي شد…

قسمت سوم

ماشينو بردتوي پاركينگ وازپله هابالارفت ، با خودش مي گفت چرا 7 صبح… اون موقع كه بنگاه بازنيست ؟!
هنوز زنگ درواحد رو نزده بود كه مژده دروبراش بازكرد .

  • سلام ، خسته نباشي ، كيفتو بده برات ببرم ، امروز خيلي خسته شدين ، بالاخره صحبت كردن باخانما خسته كننده اس ديگه .
  • مژده معلوم هس چي مي گي ؟
  • بعله خوب مي دونم چي مي گم توهم خوب مي دوني دارم چي مي گم . خودتو به اون راه نزن ، پشت اف اف همه چي روشنيدم ، اين فرزانه كيه ؟ تازه باهاش آشنا شدي ؟!
    فرزاد تا اسم فرزانه روشنيد ، صورتش رنگ برنگ شد ، فرزاد آدم دروغگويي نبود واگه دروغي مي گفت بلافاصله توي صورتش نمايان مي شد . مژده هم خوب شناخته بودش تا لپ سرخ شده وصورت برافروخته فرزاد رو ديد ، ترس بهش غالب شد وتعادل روحيشو ازدست داد وشروع به داد وبيداد كرد وبه آشپزخونه پناه برد.
    فرزاد نمي خواست زياد به دمپرش بپيچه ، داشت لباساشو عوض مي كرد ، وغرق درافكارخودش بودكه چطوراين موضوع روبراي مژده توضيح بده يا باصطلاح ماس مال كنه ، ازاون طرف مژده تموم ظرفا رو لب پر كرد اينقدرباعصبانيت اونا رو جابجا مي كرد ، مژده وقتي عصباني مي شد فعاليتش زيادمي شد ، ظرف مي شست ، جاروبرقي مي كشيد ، شيشه تميزمي كرد وگل آب مي دادواين كارا رو باسرعت زيادي انجام مي داد وفرزاد اينو خوب مي دونست كه خشم مژده داره سر ظرفا خالي مي شه . رفت توي آشپزخونه ازپشت مژده رو بغل كرد ، كنارگوششو آروم بوس كرد ونجوا كرد : گربه وحشي من چرااينقدرخودتو ناراحت مي كني مگه هرفرزانه اي بايد زن باشه واينو درحالي مي گفت كه سعي داشت خودشو خونسردنشون بده واعتمادمژده روبدست بياره . مژده يه ناله كرد ويه نفس بلند كشيد وهمونجوري كه توي بغل فرزاد بود برگشت وبه چشماي فرزاد ، نقطه ضعف اون ، نگاه كرد وگفت راستشو بگو اون كيه ؟ واقعا" پاي يه زن ديگه دربين نيست ؟!
  • نه عزيزم چرا اينقدربه خودت ومن استرس وارد مي كني؟!
    بعدلباشو گذاشت روي لبهاي مژده .
    مژده لباش رو برداشت وگفت : مي دونستم تو اهل اين كارانيستي ولي يه دفعه حسادتم گل كرد منو ببخش اگه عصباني شدم .
  • اشكال نداره خوشگل من .
    سينا هم خودشو انداخت وسط وگفت : بابا پس من سي منو دوس ندالي ؟!
  • چرا !!! پسر قند وعسلم تو رو اندازه يه دنيا دوست دارم . بعدسه تايي سرميزغذاخوري نشستن وشامشو نو خوردن .
    اين شام باشامهاي قبلي يه خورده فرق داشت ، فرزاد داشت به معماي فردا صبح زود ساعت 7 فكرمي كرد وگاها" قاشق پر سوپ بي حركت جلوي دهنش منتظر بازشدن دهنش مي شد ولي دهنش بازنمي شد وسوپ روي ميز مي ريخت . اين رفتارازفرزاد تازگي داشت وبراي مژده سوال بود وشستش خبردارشده بود كه داره اتفاقاي جديدي توي زندگيش مي افته . اونم توي فكرفرورفته بود ودرست همون كاري كه فرزاد كرد رو تكراركرد ، سينا باشيرين زبوني خاص خودش گفت : اي بابا ! اگه من بودم كه غذامو لوي ميز مي ليختم سلم داد مي كسيدين كه گاسگت سولاخه يا دهنت !
    فرزاد ومژده هردوانگارازخواب پريده باشن هردوباهم يه دستي به سر سينا كشيدن وزوركي زدن زير خنده .
    فرزاد : چرامگه چي شده بابايي؟
    سينا : هيسي نسده سما ها بلاي اينكه سوپو بليزين توي دهنتون مي ليزين لوي ميز !!!
    فرزاد قاشقش روزمين گذاشت وگفت : مژده دستت درد نكنه خيلي خوشمزه بود.
    مژده : توكه چيزي نخوردي ؟
    فرزاد : اشتها ندارم من مي رم بخوابم . صبح زوديه جلسه دارم بايد زود پاشم . ورفت به سمت دستشويي تا مسواك بزنه وبره توي رختخوابش.
    مژده براي سينا كتاب خوند تا بخواب رفت . بعدرفت توي اتاق خواب ديد خوروپف فرزاد دوتا خونه اون ورترم مي ره . آروم رفت سراغ موبايل فرزاد . شماره هايي كه حوالي ساعت هشت هشت ونيم به فرزاد زنگ زده بودن رويادداشت كرد.
    صبح زود ساعت 5/5 فرزاد ازخواب بيدارشد ، مژده هم كه تاصبح خوابهاي پريشان مي ديد چشماشو بازكردوحركات غيرعادي فرزاد روزير نظر گرفت . فرزاد بعدازحموم ريششو اصلاح كرد دنبال لباساي نوش مي گشت واودكلن خوشبويي كه مژده واسه روز تولدش خريده بود رو زده بود . ازهمه عجيب تراينكه فرزاد بدون صبحونه وبدون بوسيدن مژده وسينا پاشو بيرون نميذاشت .
    ولي فرزاد اين دفعه همه روفراموش كرد .
    تا محل قرارپيش خودش هزاران فكروسناريو اجراكرد ، هنوز ساعت 7 نشده بود كه تلفنش زنگ خورد، به شماره اش كه نگاه كردبازم ناآشنا بود ، منتظر شد تا صدابياد ، ازاون طرف گوشي فرزانه گفت : سلام فرزاد خوبي ؟
    فرزاد كه حالا به اسم كوچيك موردخطاب قرارگرفته بود ، قندتوي دلش آب شد وگفت : سلام فرزانه خانم توچطوري ؟
  • كجايي ؟!
  • من دارم مي رسم به همون محل ديروزي .
  • خوب ببين من همونجا سركوچه هستم وقتي منو ديدي پشت سرم بيا ، درخونه روبازمي زارم بيا تو.
    بعدگوشي روقطع كرد واجازه هيچگونه سوالي روبه فرزاد نداد.
    فرزاد هاج و واج مونده بود نمي دونست چه خبره ، چكارداره مي كنه ، مگه قرارنبود برن دنبال خونه پس چرا بره توي خونه فرزانه اونم دزدكي . يه خورده ترس ورش داشته بود. فكرش هزار راه رفت ، باخودش مي گفت نكنه اين زنه وضعش خرابه اگه اينطور باشه پس يه سكس مشدي افتادم ، اگه شايدم وضعش خراب نباشه واقعا" مي خواد برام خونه گيربياره وخونه توي همون كوچه باشه ، نه بابا اگه توي اون خونه هم باشه چراصبح به اين زودي وچرابايد برم خونه اش ، شايد خونه هه همون خونه باشه پس چرا دزدكي برم تو و…
    حالا سر قراربود ، چشم گردوند فرزانه رو ديد كه كنارباجه تلفن ايستاده .
    فرزانه باديدن ماشين فرزاد به سمت داخل كوچه براه افتاد .فرزاد هم پشت سرش رفت ولي بااحتياط . دوروبرش رو حسابي پاييد نكنه براش نقشه كشيده باشن . قلبش به تاپ تاپ افتاده بود نمي دونست چرا . كاش زمان زودترجلو ميرفت داشت قلبش ازجاش كنده مي شد .
    ماشينو پارك كرد ورفت به سمت خونه اي كه فرزانه داخل اون شد. يه چيزايي براش مسلم شده بود ولي تصوراينكه بااولين ملاقات بايه زن منجربه سكس بشه براش قابل قبول نبود واحساس خطر مي كرد. يه بارحتي دروفشارداد و در رنگ ورو رفته وزنگاربسته باصداي ناله بازشد واين صدا فرزاد رو واداربه برگشت به سمت ماشينش كرد ولي همينكه خواست دروبازكنه ، نداي شيطاني هرچه بادا باد رو گفت ويه راست رفت توي اون خونه توي اون محله نسبتا" فقيرنشين…

قسمت چهارم

به حياط رسيد ، اون خونه كلا" 50 مترمربع بيشترنبود يه طبقه با يه زيرزمين داشت ، فرزاد به زيرزمين يه نگاه انداخت وفرزانه رو پايين پله هاي زيرزمين ديد كه بااشاره دست بهش مي رسونه كه بايد زودتربره پايين . با احتياط پله ها رو پايين رفت . پله ها مستقيم به تنها اتاق زيرزمين واردمي شد . فرزانه رفت تو وفرزاد به دنبالش . فرزاد تقريبا" سرش به سقف اتاق مي رسيد . بوي رطوبت اززيرزمين به مشام مي رسيد واينو مي شد ازقيافه بهم ريخته فرزاد خوند. اتاق تقريبا" تاريك بود . فرزانه چراغ رو روشن كرد.

  • خيلي خوش اومدين فرزاد خان !
  • خواهش مي كنم فرزانه خانم ، من راضي به زحمت شما نبودم اول صبح به زحمت افتادي مي ذاشتي يه ساعت ديگه .
  • چه زحمتي !كاري نكردم .
    فرزاد دوروبرش رونگاه انداخت ، يه اتاق كوچيك كه پر ازخرت وپرت بود ، ازرختخواب تا ميز تلويزيون كه روي اون يه تلويزيون 14 اينچ سياه وسفيد بود . فرزانه يه پشتي رو خوابوند وبه فرزاد تعارف كردكه روي اون بشينه .
    پسر ودخترفرزانه زير يه لحاف كنارهم خوابيده بودن ، آب دهن پسره تموم بالش روخيس كرده بود وپاهاي دختره اززير لحاف بيرون افتاده بود، چقدرپاهاش سياه بود وزردي پوستش رو ازديدمخفي مي كرد .
    فرزانه بيرون اززيرزمين كه بايه تيكه ايرانيت مسقف شده بود داشت چايي مي ريخت ، اونجا آشپزخونه شون بود ، كنارشم يه دستشويي بود كه درش يه تيكه پرده زده بودن .
    فرزانه بايه سيني كه يه ليوان چايي توش بود داخل شد اونوگذاشت جلوي فرزاد .
    فرزاد سرتا پاي فرزانه رو داشت براندازمي كرد، فرزانه عليرغم زيبايي خاصي كه داشت خيلي ژنده پوش بود . روسريشو كه برداشت موهاي پرپشت بورش كه بدون هيچ مدلي بود زيبايي صورتش رودوچندان كرد. پوست صورتش خيلي صاف ويكدست بود ، چشماش سبز ودماغش عقابي بود، قدبلند وشكم باريك باوجود دوزايماني كه داشته ، وپاهاي بلند وكشيده ولاغر. اين هيكل بيست بود فرزاد باخودش داشت فكر مي كرد كه اگه يه دست لباس شيك تن اين زن بره چي مي شد؟
    مث ماشين بازا داشت تصور اسپرت كردن فرزانه رو توي مخيله اش مي كرد. باصداي فرزانه به خودش اومد.
    فرزاد راستش مي خواستم يه خدمتي درحقم بكني منتها من زير باردين هيچكس نمي رم وازت مي خوام اول اجازه بدين من يه كاري واسه توانجام بدم بعدتوكارمنو انجام بده .
  • تاكارت چي باشه ؟
  • بزاراول من نمك گيرت كنم بعداون كارم بهت مي گم . ويه راست رفت كنارفرزاد نشست ودستشو انداخت دورگردن فرزاد .
    فرزاد ديگه حرارتش داشت مي رفت بالا و كارفرزانه رو تا تهش خوند. فرزانه تعارف كردكه چايي شو بخوره .
    فرزاد چايي روبرداشت ويه قلپ ازش سركشيد، هنوز چايي دردهنش بودكه فرزانه ازتوي يقه پيرهن فرزاد دستاي باريكشو كردتوي سينه اش ، فرزاد چايي توي گلوش پريد وشروع به سرفه كرد . چايي روزمين گذاشت وپاشد كه بره بيرون . فرزانه حالاديگه خودشو روبروي فرزادقرارداده بود وخودشو چسبوند به فرزاد ، دستشوبردبه سمت كيرفرزاد وچندبارماليدش حركاتش خيلي نرم وهوس انگيزبود، دريك چشم بهم زدن هم لباس خودش وهم لباس فرزاد رودرآورده بود بدون اينكه فرزاد زياد متوجه اوضاع بشه ، چندين بوسه آبدار، چندين دقيقه ساك ودرنهايت فرزاد رو روي خودش كشيد ،وهردو بصورت افقي روي همون فرش رنگ ورو رفته زبر درازكشيدن .فرزانه يه كرم آورد ويه انگشت ازش برداشت واونو گذاشت درسوراخ كونش وجلوي چشم فرزاد يه ناله كردوبا فشاراونو كردتوي كونش . چندبار اينكاروتكراركرد و بعد برگشت ويه بالش گذاشت زير شكمش ودمر خوابيد وبادوتا دستاش ازدوطرف سوراخ كونش روبازكرد. وبه فرزاد گفت كه بزاره توش .
    فرزاد شق كرده بود وآب دهنش خشك شده بود يه كاندوم رو كه فرزانه بهش داده بود رو بازكرد وبه سختي گذاشت سر كيرش بعد اونو گذاشت دم سوراخ وبايه فشاركم خيلي راحت رفت تو، فرزانه ديگه دستاشو ازكونش ول كرد وبا كونش عقب جلو مي كرد . صداي اوف اوف وآخ آخ فرزانه تموم فضاي اتاق روپركرده بود ، اون حركت خيلي براي فرزاد خوش آيند بود تا حالا نتونسته بود يه كون درست وحسابي داشته باشه كه براي طرف مقابلش دردو ناراحتي نداشته باشه ولي اين سوراخ بيش ازحد گشاد بود وعين كس نرم بود ، با سه چهارحركت كمرناله هاي فرزاد بلندشد وآبش رو توي كاندوم خالي كرد . خيلي خوشش اومده بود درحين تخليه لمبرهاي فرزانه رو بادوتا دستاش گرفته بود وسفت مي فشرد . بعدازيه استراحت كوتاه روي بدن داغ وخوش تركيب فرزانه ، فرزاد پاشد بايه دستمال كاغذي خودشو پاك كرد ولباساشو پوشيد ورفت توي دستشويي .
    فرزانه يه چايي ديگه ريخت وداد به فرزاد . فرزاد اون چايي رو سريع سر كشيد وكيفشو برداشت كه بره ،
    فرزانه گفت : بعدازظهرزودتربيا بريم خونه رو ببينيم . بعدلبشو گذاشت روي لب فرزاد .
    هنوز به دم درحياط نرسيده بود كه يه زن باكليد دررو بازكرد ، زنه كه مسن بود ودوتا نون بربري هم دستش بود يهو باديدن يه مردغريبه توي حياط خونه كم مونده بود جيغ بزنه ، فرزانه زرنگي كرد وباصداي بلند گفت : دايي سلام برسون خيلي ممنون بابت پولي كه واسم آوردي !
    زنه باحالت ترديد ازكنارفرزاد زودي كناررفت ولي هنوز داشت پشت سرش رونگاه مي كرد حتما" پيش خودش داشته فكر مي كرده اگه اين فرزانه دايي به اين خوش تيپي وپولداري داره پس چرا ازپس كرايه ماهيانه اين زيرزمين برنمي آد .
    فرزاد ديربه سركارش رسيد توي اين شش سال كه توي اين شركت كارمي كرد سابقه نداشته كه اينقدرديركرده باشه . نزديكيهاي ظهرفرزانه بهش زنگ زد حدود 10دقيقه باتلفن صحبت كردن فرزانه داشت التماس مي كردكه خيلي قشنگ كونم گذاشتي خوشم اومده اگه مي شه دوباره بيا بزار. همين الآن بيااااا . ولي فرزاد كارشو به اين چيزا نمي بخشيد شايد حالا كه تخليه شده اينجوريه .بهرحال عليرغم قروقميش پشت تلفن فرزانه ، فرزاد پانداد ونرفت . ولي بعدازظهرساعت 5 سر قرارهميشگي حاضر شد .
    فرزانه باهمون مانتوي ديروزيش بدون بچه سر قرارايستاده بود . تا فرزاد ترمز كرد زودي پريد بالا وجلو نشست . كف دستشو كوبيد روي رون فرزاد وپرسيد : چطوري ؟
    فرزاد كه جا خورده بود وازاينكه فرزانه خيلي زود دخترخاله شده بود احساس عجيبي داشت ،
  • خوبم ، تو چطوري ؟
  • من كه توي كفم . راستي چرا هرچي التماست كردم نيومدي ؟
  • فرزانه من ديربه سر كاررسيدم ، كلي هم كارداشتم نمي تونستم دوباره بيام.
  • خوب اشكال نداره الان مي ريم .
  • نه فرزانه بريم خونه رو ببينيم . من زودبايد برگردم خانمم مشكوك شده !
  • به چي مشكوك شده ؟!
  • كه امروزچرا صبح زود اومدم سركار.

فرزانه دستشو برد روي كيرفرزاد گذاشت . بعد گفت بابا تو كه راست كردي بعدمي گي نمي شه . ببين ازاين به بعداگه مي خواي بامن باشي ، هروقت خواستم بايد بيايي وتو هم هروقت خواستي من بايد آماده باشم . …باشه ؟ ! …بگو قبوله !
فرزاد يه نگاهي به چشماي شهلاي فرزانه انداخت وبا شك وترديد باسر تاييد كردودنده رو عوض كرد ويه كس چرخ توي اون محله زدن وهرچقدر فرزاد درمورد خونه ازفرزانه سوال كرد، فرزانه طفره رفت .
آخرسر فرزاد پرسيد: راستي كاري كه مي خواستي من برات انجام بدم چي بود؟

  • فردا ساعت 10 بهت زنگ مي زنم بايد بيايي خونه ما اونجا بهت توضيح مي دم .
  • خوب الآن بگو چرافردا؟
  • فردا بيا كارررررتتتتت دارممممم .
    بعدباعشوه كيروخايه فرزاد و نگاه مي كرد .
    فرزاداونو برگردوند به محل قرار و رفت به سمت خونه…

قسمت پنجم

تارسيد خونه مژده اومد به سمتش كه كيفشو به عادت هميشگي ازدستش بگيره متوجه يه بوي تازه ازلباساي فرزاد شد . براي اطمينان بيشتركيفو زمين گذاشت وبه بهونه بوسيدن فرزاد رفت توي بغلشو وحسابي اون بو رو بررسي كرد .

  • فرزاد اين بوي تند ادكلن زنونه ازكجا اومده ؟ كسي رو سوارماشين كردي ؟
  • نه نه چيزه يكي ازهمكارامو رسوندم ، ماشينش خراب شده بود .
  • كدوم همكار؟
  • خاخانم غغفاري .
    ديگه مژده زياد مته به خشخاش نذاشت ولي يه بوهايي برده بود وباخودش مي گفت آره توبميري همكارتو رسوندي ؟ بايد ته وتوشو دربيارم.
    شب موقع خواب مژده حسابي تيپ زده بود وبه خودش رسيده بود وخودشو كشوند كنارفرزاد .
    فرزاد خوروپفش هوا بود ، ولي مژده بابيرحمي خودشو سردادروش وشورتشو درآورد . حالا ديگه فرزاد ازخواب پريده بود وچشماش بازبود . كمترپيش مي اومد كه فرزانه ازاين كارابكنه .
    شورتشو پرت كردو زيرپوششم درآورد وشروع كرد به زبون زدن به سينه هاش ولابلاشم بدنش روهم مي بوييد تا اطمينان پيدا كنه . چون اگه بو ازتوي ماشين باشه ديگه روي بدن نمي مونه . فرزانه آباژور رو هم روشن گذاشته بود تا آثاراحتمالي خيانت ، مث گازگرفتگي ، جاي چنگ وغيره روي بدنش رو ببينه . وقتي متوجه چيزخاصي نشد با خوشحالي تصميم گرفت كه يه حال درست وحسابي بخاطر بدگمانيش به فرزاد بده . بعدازاينكه حسابي كيرفرزادو ساك زد وسينه هاشو زبون زد ، آروم درگوش فرزاد طوري كه گرماي دهنش به گوش فرزاد برسه ، گفت : پاشو كونم بزاردلم مي خوادپاره اش كني!
    فرزاد چشاش ازكاسه دراومد باخودش گفت : يه مدت همش دلمون يه كون مي خواست جورنمي شد ويا مژده راه نمي داد . امروز ازشانس بد يه باركله سحروخروس خون يه بارم نيمه هاي شب بايد با كون دست به يخه شيم . خلاصه يه بارديگه يه كون زد تو رگ ولي اين كجا واون كجا . انقدرتنگ يود كه وقتي آبش اومد مجبورشد بيرون بكشه تاآبش بريزه .
    فردا ش مث هميشه راهي سركارشد . راس ساعت 10 فرزانه به موبايل فرزاد زنگ زد :
  • الو سلام ، خوبي ؟
  • خوبم مرسي توچطوري ؟
  • ديشب خوب خوابيدي ؟
  • آره ولي وسطاش بيدارم كردن براي صرف كون .
  • واي خداي من يه بارديگه ؟! كوفتش بشه اون سهم من بود ، ديروز من بازم مي خواستم ولي پا ندادي. زودباش ديگه من دارم مي ميرم . تاده دقيقه ديگه اينجايي ها . خداحافظ !!
  • الو الو چراقطع كردي ؟ الو … اه ه ه .
    ساعت ده وده دقيقه دوباره فرزانه روي گوشيش زنگ زد:
  • كجايي ؟
  • توي راه
  • چقدرديگه مونده برسي؟
  • 10 دقيقه
  • مگه نگفتم 10دقيقه ديگه اينجا باش .
  • دارم مي آم ديگه .
  • پس زودباش ، خداحافظ
    ماشين روسركوچه پارك كرد وبااحتياط رفت به سمت خونه . مث دفعه قبل وارد خونه شد . خبري توي حياط خونه نبود .
    شانس آورد بازاون زن صاحبخونه رو نديد ، اگه مي ديد حتما" ازاينكه اينقدربه فكر خواهرزاده اش بود يه ماچ آبدار ازش ميگرفت .
    زودخودشو انداخت توي زيرزمين . كفشاشو درآورد وتاپاشو توگذاشت آغوش بازوگرم فرزانه رو جلوش ديد . همونجوري كه توي بغل فرزانه بود اطرافش رو هم مي پاييد . مث اينكه ازبچه هاش خبري نبود .
    پرسيد: بچه ها كوشن ؟
  • گذاشتمشون خونه مادرم
  • دوره ازاينجا ؟
  • نه نيم ساعت راهه
  • چه خوشگل شدي امروز . چه بوي خوبي هم مي دي!
  • چشات خوشگل مي بينه . فقط رفتم حموم يه خورده خودمو تروتميزكردم .
    فرزانه يه تاپ زرد پوشيده بود ، سينه هاش به اندازه يه ليمو بود ، يه شلوارك ورزشي آبي هم پاش بود . تموم رگ وپي اش معلوم بود . فرزاد به خودش اجازه داد كه بغلش كنه واززمين اونو درحالي كه دستاش زيركونش روگرفته بودن ، بلند كرد . لباي نازك وظريف فرزانه روي لباي فرزادقرارگرفت وچشماشون بسته شد . فرزاد اونو زمين گذاشت وگفت : راستي كسي نيادتو اينجاهيچ دررويي نداره .
    فرزانه گفت: نه بابا نترس بچه هاكه خونه مادرم هستن رامينم آرايشگاس .
  • رامين ؟ رامين كيه ؟
  • شوهرمه ديگه !
  • مگه شوهرداري ؟!
  • پس چي يه دونه خوبشم دارم . يه دونه كه عين عتيقه اس.
  • ببين من نگران شدم فكرشم نمي كردم تو شوهرداشته باشي .
  • چه چيزمن نشون مي داد كه من شوهرندارم .
  • آخه خيلي راحت … ديروز …
    بعددست پاچه شده بود وياد تصميمي كه آخرين بارگرفته بود افتاد، بعدازرويا به هيچ زن شوهرداري چپ نگاه نكرده بود ، بازبه عواقب خطرناك اجتماعي مراوده با يك زن شوهردارفكركردولي فرزانه سناريوشو نوشته بود وگريزي دراجراي اون نبود…

قسمت ششم

فرزانه قاه قاه مي خنديد ودرحالي كه شلواركش رودرمي آورد گفت : درآر حالا تو كفم نمي تونم چيزي بهت بگم ، بعد زانو زد و پيشونيشو گذاشت روي بالش وهمه رودراختيارفرزاد گذاشت ويه كاندوم هم داد دستش وگفت : اين كلارم سرش كن سرما نخوره !
فرزاد تا چشمش به اون كون و كس تروتميز شده وكفل نه زياد چاق ونه لاغرافتاد باخودش گفت خداي من اين چه بدنيه كه به اين زن دادي ، نه تغذيه درست وحسابي داره ، نه آرايشي داره ، نه لباساي خيلي شيكي مي پوشه حتي موهاشم بدون مدله ولي چقدرجذاب وهوس انگيزه ، غرق دراين افكاربود كه دستاي فرزانه رو ديد كه اززير شكمش اومده وداره كسش روباانگشتاش مي ماله ، بي درنگ شلوارولباساشو درآورد وپشت فرزانه زانو زد . كاندومو سركيرش كرد وچندباربه دركسش كشيد تاحسابي ليزبشه .
فرزانه آه وناله هاش زوددراومد وبدنشو به عقب برد تا كيرفرزاد تا ته بره توش بعد خودش هدايت سكان روبدست گرفت ، استادانه عقب جلو مي كرد واز زير خايه هاي فرزاد رو مي ماليد و ناله هاي هوس انگيزش بطور منظم با هرضربه كمرفرزاد درمي اومد. فرزاد دوطرف باسن فرزانه روگرفته بود ، وتند تند اونو كه بطرفش مي اومد همراهي مي كرد . فرزاد باسيلي چندتا به لمبرهاش زد جاي انگشتاش قرمز شده بود ولي فرزانه خيلي خوشش اومده بود ، بعد برگشت وپاهاشو گذاشت دراختيارفرزاد تاازجلو توش بزاره . فرزاد ازروبرو پاهاشو گذاشت روي شونه اش و اونا روتا جاييكه ميتونست به سمت سينه وصورت فرزانه خم كرد . بادستش كيرشو هدايت كرد تابره توش . بعدباحركات مداوم كمرش كيرشو مستقيم به داخل كس فرزانه فرو مي كرد ودرمي آورد. فرزانه باوجودي كه زير فشارزيادي بود ولي نشون مي داد كه خيلي داره حال مي كنه. چند بارفرزانه جيغ هاي بلند وكوتاهي كشيد وبي حركت مي شد . دوبار به ارگاسم رسيده بود . ديگه فرزاد به آخراش رسيده بود وگفت كه دارم مي آم . فرزانه با يه جون طولاني به استقبال آبش رفت و انزال توي لاتسك انجام شد . فرزانه كاندوم روازروي كيرفرزاد بيرون كشيدو كيرفرزاد رو گذاشت توي دهنش وتند تند شروع به ساك زدن كرد ، ناله هاي فرزاد داشت بلند مي شد درد توي كمرش مي پيچيد ولي فرزانه دست بردارنبود اصلا" اجازه خوابيدن به كيرفرزاد نداد ودوباره شق شده بود . فرزاد درازكشيد وفرزانه روش قرارگرفت واينقدرساك زد تا دوباره فرزاد آبش اومد . چند قطره آبي كه اومد توي دهنش ريخت . بعدازته كيرش آبو بالا كشيدو بانوك زبونش اونو جمع كرد وپاشد رفت به سمت دستشويي .
فرزاد چشماش بسته بود ، خوابش گرفته بود ، انگارخونه خاله رفته بود تخت گرفت لخت وعور خوابيد . فرزانه ازدستشويي برگشت لباساشو تنش كرد ولباساي فرزاد روهم تنش كرد وبه فرزاد گفت : پاشو يه چيزي بخوربعد كارت دارم .

  • تورو خدا ديگه بسه .

  • نه بابا نمي كنمت ، نترس يه كار ديگه باهات دارم … توالآن بايد بري پيش رامين توي آرايشگاه ، وقتي زيردستش براي اصلاح نشستي سرصحبت روبازكن وبگو كه مي خواي يه خونه اجاره كني وازاين حرفا .

  • فرزانه من كه نمي خوام خونه اجاره كنم ، اين حرفاچيه ؟
    لباساشو پوشيد وبلند شد كه بره بيرون .
    فرزانه جلوشو گرفت وگفت فرزاد بشين مي خوام يه چيزي بهت بگم . اونروز بهت گفتم كه مي خوام يه كاري برام بكني . الآن وقتشه .
    فرزاد باناراحتي گفت : ببين من هنوز نمي دونم تو چه نقشه اي توي كله ته ؟ ولي حاضرم برات يه كاري بكنم ولي خواهشا" زودتربرو سراصل مطلب ، ديگه اين قضيه آرايشگاه وشوهرتو داخل نيار ، من ازوقتي كه شنيدم شوهرداري خيلي ناراحت شدم ، نمي خوام بايه زن شوهردار روابط پنهاني داشته باشم .

  • فرزاد من خيلي زندگي سگي دارم ، فقط تو مي توني منو نجات بدي ، ازت خواهش مي كنم بهم كمك كن . درضمن روابط ما پنهاني نيست ، شما ازاين به بعد دايي من هستي ومي توني توي خونه ما رفت وآمد داشته باشي .
    اشك ازگونه هاي فرزانه سرازيرشد . باپشت دستش اشكاشو پاك كرد وگفت : بريم بيرون تا من توي ماشين همه چي روبرات بگم اگه ديدي مي توني كمكم كني بمون وامروز قال قضيه روبكن اگه نه نتونستي برو وديگه اين طرفا پيدات نشه . هرچيم بين ما بوده به فراموشي مي سپريم .
    اول فرزاد بيرون رفت وسوارماشين شد وماشين روبرد سر خيابون ومنتظر شد تا فرزانه بياد . يه زنگ هم به كارخونه زد وبه منشيش گفت كه تا يكي دوساعت ديگه نمي تونه بياد .
    فرزانه سوارشد وگفت : ببخشيد اين يكي دوروز حسابي به زحمت افتادي وازكارت زدي . زود راه بيفت ازاينجا دور شيم.

  • نه نه اصلا" من مزاحم توشدم . دوروزه حسابي به زحمت افتادي وبه من حالي دادي كه كسي بهم نداده بود .

  • ببين فرزاد ، من زود شوهركردم تا پامو به دبيرستان گذاشتم زود منو شوهردادن وديگه درسمو ادامه ندادم ، پدرومادرم وضع زياد تعريفي نداشتن . بزرگ كردن پنج تا بچه شوخي نيست ، پدرم زمين گيرشده ومادرمون بابدبختي ماروبزرگ كرده .
    بارامين توي اتوبوس آشنا شدم ، اون راننده اتوبوس بود، يه روز توي اتوبوس خوابم برده بود وبه آخرخط رسيديم ، ازمدرسه برگشته بودم ، من به آخرخط رفته بودم ولي هنوز خواب بودم ، رامين منو بيداركرد وازم آدرس ايستگاهي كه مي خواستم پياده شم روپرسيد . خيلي ترسيده بودم ، ازخونه مون خيلي دور شده بودم . ولي رامين ازم خواست كه برم جلو وروي صندلي پشت راننده بشينم . منو به خونه برگردوند توي راه خيلي بهم نگاه مي كرد ولي نمي تونست حرف بزنه ، منو توي ايستگاه پياده كرد وازم بليط هم نگرفت . چندبارديگه همديگرو ديديم كم كم رامين عاشقم شده بود ولي من دوسش نداشتم فقط ازروي ترحم باهاش حرف مي زدم وبهش راه مي دادم . يه روز زنگ درخونه رو زد ورسما" ازمن خواستگاري كرد ، رامين تونست بله رو ازپدرومادرم بگيره ومن اين وسط هيچكاره بودم . چون من دختربزرگ خونه بودم اگه من مي رفتم خواهراي پشت سرم هم مي رفتن .
    خلاصه ما عروسي كرديم ، چندروز براي ماه عسل رفتيم شمال خونه پدرومادررامين .
    تنها روزهاي خوش زندگي مشترك ماهمون چندروز ماه عسل بود . وقتي برگشتيم بايد يه جابراي زندگي فراهم مي كرديم ، رامين ديگه توي اون اتاقك مجرديش نرفت وقرارشد يه مدت پيش پدرومادرمن زندگي كنيم . دوتا اتاق داشتيم كه همه باهم وكنارهم مي خوابيديم . پچ پچ مي كردي همه مي فهميدن . براي كردن مي رفتيم حموم ، يا اگه يه وقت خونه خالي مي شد دلي ازعزا درمي آورديم ويه سه چهارباري مي كرديم . چندماهي به اين منوال گذشت تااينكه يه روز كه رفته بودم خريد وقتي برگشتم ديدم كسي خونه نيست ، عجيب بود هيچوقت خونه خالي نمي شد تنها آقاجونم كه توي رختخوابش دراز كشيده بود خونه بود . چندبارمامانم وفريده وبچه هاي ديگه رو صدا زدم ولي صدايي نمي اومد . رفتم توي آشپزخونه كه يه صدايي مث افتادن كاسه اي چيزي شنيدم…

قسمت هفتم

صدا ازداخل حموم بود ، سريع رفتم برق حموم رو روشن كردم ، هرچقدردرو فشاردادم بازنشد. زدم به دروگفتم كسي حمومه ؟ مامان اونجايي ؟!
با يه مكث مامانم جواب داد: آره فرزانه منم .
پرسيدم : چرا لامپو روشن نكردي ؟
گفت : نيازنبود اينجا روشنه .
جواباش يه خورده شك برانگيز بود ، مادرم يه خورده شهوتش بالابود واززماني كه پدرم ازروي داربست افتاد وزمين گيرشده ديگه نمي تونه مامانمو بكنه . به خيالم دوباره داره باخودش حال مي كنه ، تنهاش گذاشتم ورفتم توي آشپزخونه يه ليوان آب پر كردم وسر كشيدم همينكه ليوان آب تموم شد ، يادم افتاد كه دم درحموم لباساي زيادي بود يكيش خيلي برام آشنا بود سريع برگشتم ولباسا روزير ورو كردم ديدم لباساي رامينه ، چيزي نگفتم ورفتم به سمت جاكفشي دم در، كفشاي رامين توي جاكفشي بود ، ولي اون بايد الآن سرويس باشه اينجا چكارمي كنه اين وقت روز ؟
ازچيزي كه بهش فكركردم سرم گيج رفت وهمونجا دم درحموم افتادم ، نمي دونم چي شد كه با جيغ وداد مادرم بهوش اومدم روي سرم مادرم روديدم ازكنارشم رامين بيرون اومد ، هردولخت بودن .
ديگه نفهميدم چي شد ، اينقدرپشتمو ماليده بودن وبهم آب قند داده بودن داشتم بالا مي آوردم . حالم كه يه ذره خوب شد با مادرم يه دعواي مفصل كردم وحسابي همديگرو زديم . همه اهل خونه جريان رو فهميده بودن ولي مادرم ككشم نمي گزديد . رامين سه شب خونه نيومد ، آخرش يه روز خودش اومد وازمن عذرخواهي كردولي بهش گفتم بايد تا فردا يه خونه بگيري وازاينجا بريم .
باهزاربدبختي وقرض وقوله يه اتاق تو درتو ازيه پيرزن كرايه كرديم . اين اتاق ازوسط نصف شده بود ، يه قسمت روما مي نشستيم ويه قسمت ديگرش هم خود پيرزنه بود . پير زنه ترياكي بود وگاه وبي گاه به رامين هم تعارف مي كرد كه بكشه وبهش مي گفت تو كه راننده هستي برات خوبه ديگه خوابت نمي بره درضمن كمرت سفت مي شه .
من راضي بودم ازاينكه ازخونه مامانم جداشده بوديم ، ولي اين پيرزن داشت رامين رومعتادمي كرد ، اوايل مجاني بهش ميداد بكشه ولي بعدا" ازش پول مي گرفت ، بعضي روزا ازسرويس جا مي موند ومي خوابيد ، بعضي روزا هم ازفرط خماري با مسافرا دعواش مي شد وبا دست وبال وصورت خونين برمي گشت . كم كم داشتم نگران مي شدم . ازطرفي همون شب اول من حامله شده بودم وحالا شكمم ديگه بحدي بالااومده بود كه ديگه نمي تونستم با رامين نزديكي كنم . يه روز رفته بودم سونو گرافي وگرفتن نوبت بيمارستان براي وضع حمل وقتي برگشتم ديدم يه كفش مردونه كناركفش رامين جلوي دره بااحتياط نزديك شدم وگوشمو به درچسبوندم . صداي خاصي نشنيدم ، دروبازكردم ورفتم تو . صحنه اي كه ديدم حالمو خراب كرد وباعث شد كيسه آبم پاره بشه وهمونجا بيهوش شده بودم . بعدمنو مي رسونن بيمارستان وپسرم بدنيا اومد .
فرزاد پرسيد : كي توي خونه بارامين بود كه ازديدنش حالت بدشد؟
فرزانه جواب داد: من اونو نمي شناختم يه پسره 16 ، 17 ساله بود ، رامين داشت اونو مي كرد .
فرزادباحالت انزجار گفت : اه ه ه ، يعني داشت با يكي لواط مي كرد ؟

  • آره ، بدبختانه بدجوري توي ذوقم خورده بود ، اون كه هروقت مي خواست كس وكون ما رو يكي مي كرد نمي دونم چرا دنبال اين جوركثافت كاريها بود .
    فرزانه ديگه ازادامه داستان زندگي سرباززد وگفت : فرزاد جون اگه بازم فرصت داشتم برات بقيه اشو تعريف مي كنم ولي فعلا" كاري كه ازت مي خوام روانجام بده ! من تاآخرهفته وقت دارم كه يه جايي بگيرم والا اثاثيه ام توي كوچه ريخته مي شه .
    فرزاد كه قصه زندگي فرزانه رو نيم بند خونده بود دلش بحال فرزانه سوخت وتصميم گرفت كه كمكش كنه به همين خاطر به فرزانه قول داد كه هركاري كه ازدستش بربياد براش انجام مي ده .
  • فرزانه بگو من چكاربايد بكنم ؟
  • ببين شما برو پيش رامين وازش بپرس اين طرفا يه اتاق براي اجاره سراغ نداره ؟ باهاش كه رفيق شدي بقيه اش روبسپاربه خودرامين .
  • فرزانه من متوجه نمي شم توازكجا مي دوني چي مي شه كه من كارو به اون بسپارم ؟
  • فرزاد به من اعتمادكن ، فقط كاري كه مي گم انجام بده اگه مي خواي به من كمك كني . مي دونم كاربزرگي درحق من داري انجام مي دي . پس كاروبه من ورامين بسپار درست مي شه .
    فرزانه رو سر كوچه پياده كردو آدرس آرايشگاه رامين روازش گرفت. آرايشگاش توي يك كوچه فرعي بود ، يه مردلاغراندام باموهاي بلند داشت با يه پسر جوون صحبت مي كرد ، وقتي ديد يه ماشين زانتيا روبروي مغازه اش پارك كرد ، سريع پسره رو رد كرد وشروع كردبا وسايل آرايشگاه ور رفتن وداشت تند وتند اونا روتميز مي كرد. خيلي قيافه اش تابلو بود بهش مي اومد معتادباشه .
    فرزاد اطراف آرايشگاه رو خوب وراندازكرد وبعدداخل شد ، رامين سريع سلام كرد وپرسيد: امري داشتين ؟
  • سلام ، آدم توي آرايشگاه چه كاري مي تونه داشته باشه جزاصلاح سروصورت !
  • چشم ، بفرمائيد بشيند اينجا !
    فرزاد كتشو درآورد و روي صندلي مخصوص آرايش نشست . رامين داشت بند روپوش رو دور گردن فرزاد مي بست بوضوح ترس توي چشماش موج مي زد ، وقتي مي خواست ماشين موزر رو برداره دستاش مي لرزيد حتي تن صداش داراي ارتعاش خاصي بود كه ناشي ازترس ازيك موضوع بود .
  • چقدرآرايشگاتون خلوته ! مشتري نداري يا وقتش نيست ؟
  • ببخشيد شما ازاتحاديه تشريف آوردين؟!
  • كدوم اتحاديه؟
  • آرايشگرا ديگه
  • نه بابا … پس دستات مي لرزه بخاطر همين مي لرزيد… فكر مي كردي مي خوام درمغازه تو ببندم ؟!
  • بخدا داشتم زهره ترك مي شدم . تازه اينجا رو بازكردم روزي صددفعه آدمهاي جور وواجور مي آن ومي خوان مارو ازنون خوردن بندازن .
    رامين يه سيگارازتوي جيبش درآورد وروشن كرد ويه تعارف هم به فرزاد كرد ، فرزاد دستشو پس زد وبعد رامين گفت : فهميدم كشتي گيري ، گوشاتم كه شكسته ، پس ببخشيد من اين سيگارو بكشم مي آم خدمتت .
    بعد بيرون نشست روي پله هاي مغازه وشروع كرد تند وتند پك زدن به سيگار.
    سيگارشو نيمه كاره انداخت دور واومد تو. شروع به آرايش موهاي فرزاد كرد .
  • اين ورا زندگي مي كني؟
  • نه ، ساوه زندگي مي كنم روزا مي آم اينجا كارمي كنم همين نزديكيها ، دنبال يه خونه مي گردم واسه اجاره كه بعضي روزا يا شبها بتونم اونجا استراحت كنم .
  • اتفاقا" منم دنبال خونه مي گردم ، صاحبخونه براي پسرش زن گرفته مي خوادما روبيرون كنه ، قراردادم تا شش ماه ديگه اس ولي زورآورده كه بايد پاشي ، اگه تاآخرهفته پانشي باماموربيرونت مي كنم وازاين حرفا.
  • خوب حالا مي خواي چكاركني؟
  • هيچي ، خدابزرگه بالاخره يه فكري مي كنيم .
  • شما دوسه روز بيشتروقت نداري ، درسته كه خداكريمه ولي توبايد يه حركتي بكني.
  • ما حال نداريم كه حركت كنيم دلت خوشه ها!
  • شمالي هستي ؟!
  • آره قربونت برم ، لهجه ما ازيه كيلومتري داد مي زنه كه شمالي هستم .
    يه سكوت بين اون دو حاكم شد ، جزصداي بهم خوردن تيغه هاي قيچي صداي ديگه اي شنيده نمي شد ، فرزاد منتظر بود كه رامين پيشنهادش رو بده ، همون طوري كه فرزانه پيش بيني كرده بود .
    رامين پبش بند روبازكرد ويه آينه پشت سر فرزاد گرفت .
  • اون پنبه ها چيه پشت گردنم ، تموم پشت گردنمو پنبه كاشتي دستت درد نكنه !
  • شرمنده يه خورده توفكر خونه بودم اعصابم خوردشد ، راستي يه خونه ويلايي خوب 300 متري براي اجاره پيدا كردم ولي پول پيش زيادي مي خواد مي خواي برات بگيرمش ؟ چقدرپول پيش داري؟
  • خونه 300 متري به چه دردمن مي خوره من يه اتاق باحموم وآشپزخونه مي خوام. پول پيشش مهم نيست .
  • ببين آقاي ي ي …
  • فرزاد صدام كن !
  • آقا فرزاد اون خونه روبگير، يه اتاقشم به ما اجاره بده ، ما توي يه اتاقش زندگي مي كنيم بقيه اش هم مال خودت . مي توني ماشينت روهم توي حياط ببري ، خيلي خونه خوبيه .
  • گفتي چقدرپول پيش مي خواست ؟
  • چهارميليون رهن كامل
  • توالان توي خونه اي كه زندگي مي كني چقدركرايه مي دي ؟
  • من توي يه زير زمين مي شينم ماهي 20 هزارتومن كرايه مي دم و500 هزارتومان پول پيش دادم .
    فرزاد براي اينكه رامين شك نكنه مجبورشد ازش تقاضاي پول پيش و يه سري خواسته هاي ديگه براي اجاره نشيني كرد كه رامين همه روپذيرفت و گفت حتي پول آب وبرق وتلفن رو هم خودش مي ده .
    فرزاد خيلي تعجب كردكه ماجرادرست همون جوري پيش رفت كه فرزانه گفته بود ، يه خورده شك كرده بود به قضايا ولي فرصتي براي فكر كردن نداشت چون رامين درمغازه رو بست وفرزاد رو دعوت كردكه برن خونه يه چايي بخورن بعدبرن بنگاه وتا ديرنشده خونه رو اجاره كنن…

قسمت هشتم

سوارماشين شدن ورفتن درخونه رامين ، فرزاد اونجا روخوب مي شناخت ، بالاخره نون ونمكي توي اون خونه خورده بود ، تا زنگ زدن بچه هاي رامين كه توي حياط درحال بازي بودن پريدن بغل باباشون ، پسره يه خورده هاج وواج به فرزاد نگاه مي كرد انگاريه جايي اونو ديده بود .
رامين به پسرش گفت :امين بابا چراسلام نكردي به آقا فرزاد ؟
پسرك برگشت ورفت دنبال بازيش واصلا" روشو به سمت فرزاد برنگردوند .
رامين ياالله گفت وازپله ها پايين رفت ، به پايين پله هاي زيرزمين كه رسيد داد كشيد : فرزانه كجايي مهمون داريم .
بعدازفرزاد دعوت كردكه داخل شه. فرزانه كه انتظارمي كشيد باهمون لباسايي كه تنش بود وصبح براي فرزاد اونا رودرآورده بود اومد به استقبال فرزاد ، با يه لبخند مليح ويه احترام ساختگي ازفرزاد خواست كه داخل شه.
فرزاد كله اش داشت سوت مي كشيد ، فرزانه جلوي رامين با اون وضع ؟! عجيبه ! چقدر بازفكر مي كنن !!
با چندتا خياركه داخل يه بشقاب ملامين بود ازفرزاد پذيرايي كردن وبا معرفي فرزاد واينكه توي آرايشگاه چه خبرشده رفتن سر اصل مطلب وماجراي اجاره خونه ويلايي رو يه بارديگه اززبان فرزانه براي فرزاد نقل كردن.
فرزاد حركات هردورو خوب تحت كنترل داشت نكنه كاسه اي زير نيم كاسه باشه ، وبا خودش تصميم گرفته بود كه حسابي حواسشو جمع كنه . سعي مي كردبايادآوري خاطرات فرزانه ونقل قول هاي اون زواياي تاريك اين ماجرارو روشن كنه. ولي مجالي بهش نمي دادن وزودمي خواستن اونو وارد ماجرا كنن.
رامين : ببين آقا فرزاد ، فرزانه ورزشكاره ها اگه خونه رونگيري يه كاراته مي زنه توي تخمات … بعدقش قش زد زير خنده …
فرزانه : رامين چرا چرت وپرت مي گي اين حرفا چيه بلغور مي كني پاشو بروببين بنگاه بازه يا نه ؟!
رامين : فرزانه راستي آقا فرزاد هم ورزشكاره ، كشتي مي گيره ديگه نمي توني بزني توي تخماش بايد يه كشتي باهاش بگيري …دوباره زد زير خنده .
فرزانه دستشو گرفت وازخونه بيرونش كرد وگفت : برو ببين بنگاه بازه زود برگرد .
رامين كفشاشو سرپاش انداخت وازدربيرون رفت . فرزانه برگشت داخل اتاق وصاف روي پاي فرزاد نشست ودستاشو انداخت دور گردن فرزاد ولباشو گذاشت روي لباي فرزاد وسفت اونا رو مكيد .
فرزاد با ترس ولرزلباشو جدا كرد وگفت : بنگاه كجاس ؟ رامين الآن مي رسه .

  • نگران نباش 10 دقيقه راهه . راستي ازت ممنونم كه قبول كردي …جبران مي كنم خفن !
  • بعد زيپ شلوارفرزاد رو پايين كشيد وعليرغم مخالفتهاي فرزاد كيرشو درآورد وگذاشت توي دهنش وشروع كردبه ساك زدن ، خيلي زود كيرفرزاد راست شد ، چند دقيقه براش ساك زد كه صداي زنگ دراومد سريع ازهم جداشدن ، فرزاد زيپش رو بالا كشيد ولي مگه كيرش اجازه مي داد كه بسته بشه به هرجون كندني بود زيپو بالا كشيد وكتش رو روش گذاشت . فرزانه دروبازكرد وبارامين توي حياط يه پچ وپچ كردن وبعدداخل شدن .
  • آقافرزاد خيلي خوش شانسي ، خونه هنوز هستش بنگاه هم بازه چايي تو بخورتا بريم !
  • من خوش شانسم يا شما؟! … بعد سه تايي زدن زير خنده …
    به بنگاه كه رسيدن رامين توضيحات كامل رو براي صاحب بنگاه و صاحب خونه داد . رامين يه ريز بالهجه شمالي حرف مي زد يه موضوع روچندبارتكرارمي كرد. بنگاهيه مشخص بود زياد ازرامين دل خوشي نداره وخوب اونو مي شناخت ، وسط حرفاش پريد وگفت : آقا رامين صاحبخونه قبلي شما ازتون راضي نبود مي گفت كرايه شو سروقت نمي ديدن ، پول آب وگاز رو هنوزندادين .
    رامين : ببين اين آقا فرزاد دايي خانممه اون خونه رواجاره مي كنه ، يه اتاقشم مي ده به ما ، ما باهم حساب داريم باهم راه مي آيم .

فرزانه : آقاي حسين خاني تو رو خدا قبول كنين ، رحمتون به اون بچه ها بياد ، كجاببرمشون ، حالا كه دل داييم برحم اومده شما سنگ نندازين !
صاحبخونه : من حرفي ندارم خانم اگه اين آقا همه مسائل رو تقبل مي كنن حرفي نيست ، آقا بنويس! بعدبااشاره دست به بنگاهيه تاييد لازم روداد.
قرارداد نوشته شد وچون خونه تخليه بود همونجا كليد رو گرفتن ورفتن به سمت خونه . خونه هه يه كوچه بالاترازمحلي بود كه درحال حاضرزندگي مي كردن . يه خونه ويلايي يه طبقه شمالي قديمي ساز ، بايه حياط كه گنجايش يه ماشين روبيشترنداشت ويه حال وپذيرايي بزرگ ودواتاق خواب وآشپزخونه .
رامين : آقا فرزاد اين اتاق رو كه درش به سمت حياط بازمي شه رو ما ميشينم .
فرزاد : نه آقا رامين من اينجا مي شينم بقيه اش مال شما فقط اين دري كه به داخل هال وپذيرايي بازمي شه رو شما ازاون ور ببندين .
رامين ازخوشحالي داشت پر درمي آورد وفرزاد رو بغل كردوجفت لپاشو بوسيد وگفت : بخدا آقايي انشاا… بتونم جبران كنم .
فرزانه هم با خوشحالي گفت : هروقت هم كه خواستي ازآشپزخونه وحموم استفاده كن ! دستشويي هم كه توي حياط هست . ما واقعا" نمي دونيم چطور زحمات شما رو جبران كنيم .
فرزاد : ببنين فقط يه مسئله هس واون اينه كه هزينه هاي جاري ساختمون باخودتونه وبايد يه مقدارپول پيش به من بدين تا اگه يه وقت اين هزينه ها پرداخت نشد ازاون پول كم كنم .
رامين : اين چه حرفيه آقا فرزاد اون آقا با ما لج بود كه اين حرفا روتوي بنگاه زد من هميشه كرايه مو سروقت مي دادم يه چندوقتيه كه ازشركت واحد مرخصي گرفتم يه خورده دستم تنگ شده ، منو اينجوري نبين ، من راننده سنگينم …
فرزانه : آقا فرزاد شما كه اين لطفو درحق ما كردي ديگه پول پيش مي خواي چكار؟ راستش 500 هزارتومن دست صاحبخونه قبلي داريم رامين مي خواد بزاره روي پيش كرايه مغازه ويه خورده وسايل هم براي خونه بخريم .
فرزاد نگاههاي هوس آلود فرزانه روكه ديد نظرش برگشت .
فرزاد : باشه ولي يه چك به اندازه همون 500 تومن به من بدين .
فرزانه : آخه رامين كه چك نداره !
رامين : اشكالي نداره ازرفيقم مي گيرم . ولي اون لامصب براي يه چك 100 تومني كه قبلا" ازش براي اجاره مغازه خواسته بودم بهم گفت درعوض به فرزانه بگو يه باربامن بياد بريم پيتزا بخوريم . مرتيكه نمي دونم اين دفعه چي مي طلبه ؟
فرزانه : رامين تو بازقاط زدي يه دقيقه دهنتو ببند .
فرزاد : متوجه نمي شم مي شه واضح تربگين .
فرزانه : آقا فرزاد ، رامين يه بارازيكي ازدوستاش چك خواسته بود بخاطر چك خواسته بود بامن بيرون بره كه رامين قبول نكرد .
فرزاد : ازكسي ديگه بگيرين ! بالاخره لازمه ما يه روزه باهم آشنا شديم ، من بعدا" اون چكو پس مي دم البته اگه مشكلي پيش نياد.
رامين : من برات چك مي گيرم مث اينكه ماروقبول نداره فرزانه .
فرزاد: آقا رامين توخودتو بزارجاي من يه خونه دراختيارشماس ودارين توش زندگي مي كنين ، حق من نيست كه يه چك براي ضمانت ازشما بخوام ، چرا ناراحت مي شين .
رامين : چشم من فردا چك روبرات مي آرم . بيا اين كليد خونه تا فردا كه چك رودادم .
فرزاد :كليد پيش خودت باشه امروز اثاثيه رو منتقل كنين اينجا فردا كه اومدم چك رومي گيرم . فعلا" داره ديرم مي شه خدا حافظ…

قسمت نهم

فرزاد يه راست رفت خونه وديگه كارخونه نرفت . اجاره نامه رويه جايي لابلاي مدارك ديگه اش قايم كردكه يه وقت مژده پيداش نكنه . چون اخيرا" خيلي شكاك شده وتموم مدارك ، ليست تماس هاي موبايل ، بوي لباسها وخلاصه هرچيزي كه مربوط به فرزاد هستش رو بازرسي مي كنه.
اين دفعه توي خونه سعي كردرفتارش مث سابق باشه تا شبه ها برطرف بشه . تا دم دررسيد مژده برسم هميشه به استقبالش اومد كيفشو گرفت ويه لب ازش گرفت ، وقتي خيالش ازبابت عدم وجود بوي جديد راحت شد . يه ليوان شربت پرتقال آورد وداد دست فرزاد ، فرزاد هم لاجرعه همه روسركشيد و ازمژده تشكركرد ولباساشو درآورد . رفت توي اتاق سينا وبغلش كرد وچندتا بوس آبدارازش گرفت .
سينا: بابايي چلا اينقدل منو بوس مي كني ؟ !
فرزاد: هيچي بابايي دوست دارم ، صبح يادم رفت بوست كنم الآن جبران كردم .
مژده : صبح چرا ما روبوس نكردي وبدون صبحونه رفتي ؟ نكنه بيرون كله پاچه مهمون كسي بودي؟
فرزاد: كله پاچه ؟!!! … اه ه ه … توكه مي دوني من ميونه خوشي باكله پاچه ندارم !
مژده: منظورم اون كله پاچه نبود ، ازاين پاچه ها (بعد دامنشو بالا زد وساق تپلش روانداخت بيرون ويه دست روش كشيد )
فرزاد سينا روزمين گذاشت ويورش برد به سمت پاهاي مژده وشروع به ليسيدن ساق پاش شد وگفت : تا خودم پاچه به اين قشنگي وخوش تراشي رودارم غلط مي كنم برم سراغ پاچه هاي خيابوني .
مژده : تو كه راست مي گي اونجاي آدم دروغگو!!!
بعد دوتايي زدن زير خنده .
اون شب فرزاد شارژ بود وداشت به روزهاي درپيش فكر مي كرد كه ديگه يه كس مفت وتروتميز گيرش افتاده وهروقت بخواد مي تونه بره كسري هاشو جبران كنه . درواقع يه سوراخ فوري گيرآورده بود وتوي ذهنش ياد كارتون پلنگ صورتي افتاده بود كه يه سوراخ فوري سرراش سبزمي شدو اذيتش مي كرد . بعد دلش قنج مي رفت وناخودآگاه يه حرف بيربط مي زد ووقتي عكس العمل هاي مژده رو مي ديد دست وپاشو جمع مي كردو بلند بلند فكر نمي كرد.
روز بعد فرزاد به سمت كارخونه درحركت بود كه موبايلش زنگ زد

  • الو ، فرزادي جوووونمممممم ، چطوري خوشگلم ؟
  • الو فرزانه تويي ؟
  • آره پس مي خواستي كي باشه ؟ زير خوابتم ديگه ، خوايه خورتم ، كيرخورتم …
  • بس كن ديگه … ازكجاداري زنگ مي زني اينقدر راحتي ؟!
  • ازخونه ام ، ازويلاي جديدم ، البته ازويلاي جديد دوستم .
  • دوستت كيه ؟!!!
  • اي بابا به ارگاسم رسيدم !!! مگه خنگي تورومي گم ديگه !
  • آها ، ازاون لحاظظظظ،
  • بله ، ازاون لحاظ !!!
  • كجايي ؟
  • توي راه ، دارم مي رم كارخونه
  • سرخرو كج كن به سمت من ، سريع بيا اينجا ، مي خوام توي خونه جديد اولين كسي باشي كه منو افتتاح كنه. راستي قيچيت كه ديشب كند نشده نه ؟!
  • نه خوشبختانه تيزتيزه ولي حالا نمي تونم بيام ! مي رم كارخونه بعدمي آم . راستي مگه رامين خونه نيست ؟
  • نه رفته شمال بقيه اثاثيه خونه روبياره ، وقتي جاي قبلي نشستيم جا نداشتيم يه سري وسايلو فرستاديم خونه پدرش . زود اومدي ها ! ديگم روي حرفم نه نمي گي ؟ باشه ؟! بگو باشه تاقطع كنم… بگو ! ياالله!!!
  • باشههههههههه!!!
  • حالا شدي پسر خوب ، كي مي رسي اينجا؟!
  • يه ربع ديگه .
  • باشه خداحافظ .
  • خداحافظ
    رسيد دم درخونه ، ديگه ماشين رو دم درپارك كرد وراحت بدون استرس زنگ درو زد . فرزانه درو بازكرد ، توي حياط همديگرو بغل كردن ، ودستاشون توي كمرا شون خرامان خرامان به سمت هال رفتن . اول يه بازديدي ازاتاقها كرد وسايل خونه بدليل كم بودن نتونسته جلوه اي به اون فضا بده ، درواقع جزيه اجاق گازدرب وداغون و تلويزيون كهنه سياه وسفيد و يه فرش نيمدار و چند دست رختخواب ، چيز ديگه اي نداشتن .
    تا بازديد فرزاد ازاتاقها تموم شد فرزانه دوتا چايي ريخت وتوي سيني گذاشت و برد . بعد روبروي فرزاد نشست . به چشماي فرزاد خيره شد . انگارمي خواست چيزي بگه ولي نتونست ، سرشو گذاشت روي رونهاي فرزاد وآروم آروم گريه كرد . فرزاد كمترمي تونست احساس اونو درك كنه كه چه حالي داره ، حالش مث كسي بود كه بعدازسي سال دربدري وآوارگي تونسته بود پولي جمع كنه و وامي بگيره بعد يه خونه بخره .
    درهمون حين كه گريه هاي بي صداش دل فرزاد رو آزرده كرده بود با هق هق گريه گفت :‌ ممنونم … ممنونم …ممنونم فرزاد …
  • ديگه گريه نكن خوشحال باش قول مي دم يك لحظه تورو بي پناه نذارم .
  • نمي دونم مي تونم زحماتت روجبران كنم يا نه ؟
    بعد اشكاشو پاك كرد وگفت : اي واي شلوارت روخيس كردم ، درش بيارتا بشورمش ،
  • نه نمي خواد ، الان خشك مي شه ولش كن . بيا بشين اينجا چندتا سوال دارم ازت .
  • درمورد چي ؟!!
  • درمورد داستاني كه برام تعريف كردي چرا وقتي ديدي رامين با يه پسر ديگه عمل خلاف انجام داده باهاش زندگي كردي ؟!
  • من ديگه توي اون خونه نرفتم برگشتم وتقريبا"‌ دوسه ماهي خونه مادرم بودم ، توي اين مدت اعتياد رامين شديدترشد وچون توي خونه مادرم زياد آزادي عمل نداشتم مجبورشدم برگردم پيش رامين ، تصميم گرفتم يه زندگي نوبراي خودم وپسرم بسازم ورامين روبعنوان يه حيوون خونگي داشته باشم ، گاها" باهاش حال كنم ، مواظب خونه وبچه باشه .
  • اون وقت توچكاركردي؟
  • من رفتم توي يه آرايشگاه زنونه كارپيدا كردم . شب تا صبح كارهاي سخت آرايشگري رو انجام مي دادم . اينقدركارم خوب شده بود كه صاحب كارم يه صندلي ديگه گرفت ومن كارهاي مشتري هاي غريبه وخورده كاريها رو انجام مي دادم . پول خوبي درمي آوردم ولي همه رو خرج مواد رامين مي كردم . رامين مث يه بچه ازمن پول توجيبي مي گرفت .
  • الانم كارآرايشگري مي كني؟
  • نه ، خيلي خسته كننده بود ، تموم ناخنام شكسته بود ، انگشتام زبرشده بود ، ولي اينا باعث ترك كارم نشد ، اين اواخرعروسا رو به من مي داد كه آرايش وگريم كنم . منتها ازنوك پاش به من مي سپرد تا مي رسيدم به صورتش خودش مي اومد وكاروبه نام خودش تموم مي كرد وهرچي انعام مي دادن ازمن دريغ مي كرد.
  • براي عروسا چه كاري مي كردي ؟! برام جالبه دوست دارم بدونم.
  • ناخن دست وپاشونو فرينچ مي كردم بعدلاك مي زدم ، مومك مي انداختم براي پاشون ، بعضي هارم با موكن برقي اپيل مي كردم. اونجا شونم باتيغ ميزدم . اوايل اين كاربرام چندش آوربود ولي تراشيدن پشمهاي كوس يه عروس يكي ازجاذبه هاي كارم شد وبعدها ازاين كارلذت مي بردم و خونه چون درست وحسابي با رامين حال نمي كردم خيلي با كوس وكون عروسا يا افراد ديگه كه براي نظافت مي اومدن ور ميرفتم .
  • هيچ اعتراضي نمي كردن ؟
  • خيلي هاشون نه . حتي يه باريكيشون اينقدرخوشش اومده بود ديدم داره به خودش مي پيچه
  • بيچاره عروسه ، شب وقتي رفته پيش داماد حتما" ديگه دوست نداشته كه بكنش .
  • ولي يه باريه زن چادري اومد وسه تازن ديگه باهاش بودن اين ور واونورشو گرفته بودن . بهش احترام مي ذاشتن . بهش گفتم كه هنوز مغازه بازنشده ، صاحب كارم هم نيومده ، ولي اونا گفتن كه نيازي به صاحب كارت نيس ، خودت رو كارداريم. بعددرمغازه رو ازتو بستن وزن چادري كه به نظر مي رسيد رئيس اونا باشه پرسيد توچند وقته اينجا كارمي كني؟
    جواب دادم : يه ساله

پرسيد: توي اين يه سال افرادمشكوكي توي آرايشگاه رفت وآمد نمي كنن؟

  • ببينم شما كي هستين كه اين سوالا رو ازمن مي كنين ؟! … اصلا" پاشين برين بيرون .
    يه دفعه ديدم دوتااززنا دستامو گرفتن وسرمو چسبوندن به ديواروتاجاداشتم كتكم زدن ازهوش رفته بودم نمي دونم چقدرگذشته بودكه باپاشيدن آب روي سرم به هوش اومدم…

قسمت دهم

دوباره اونا سوال پيچم كردن ولي چون درجريان هيچ كاري نبودم ونمي دونستم بايدچي بگم تارضايتشون جلب بشه به گريه افتادم . اينقدرگريه كردم تااينكه خسته شدن . بعدبابيسيم به يكي ديگه كه معلوم بودمقامش بالاترازاون بود موضوع روخبرداد. ازاون طرف بهشون دستوردادكه منوهمراه خودشون ببرن . تا اونو شنيدم سروصدام بلندترشدووقتي دستاموگرفتن كه ببرن خودموروي زمين پهن كردم تامانع بردنم بشم. ولي اونا بازور منوداخل يه ماشين فولكس سياه رنگ كه حالادرش درست روبروي درآرايشگاه بازشده بود كردن و زودكشويي درو كشيدن وخودشونم اومدن كنارم نشستن. داخل ماشين تاريك بود ونمي شد بيرون روديدچون پنجره هاش تيره شده بود. صداي بسته شدن كركره مغازه رومي شنيدم . نمي دونم چرا صاحبكارم نيومد خيلي ديركرده بود .
همه سكوت كرده بوديم ، جزخش خش بيسيم صدايي شنيده نمي شد. چهره هاي خشن اون زنا منو به وحشت مي نداخت ، يه كلمه هم درموردجرمم صحبت نمي كردن ولي ازاينكه اونا پليس بودن شكي نداشتم وپيش خودم مي گفتم حتما" اشتباهي شده وبعدازكلي معذرت خواهي منوتادم درخونه مي رسونن . اين فكر يه خورده آرومم كرد.
بعدازحدود يكساعت ماشين توقف كرد و چشماي منوبستن وازماشين پياده كردن. چنددقيقه اي منوراه بردن وروي يه صندلي نشوندن وچشمامو بازكردن . وقتي چشمام به محيط عادت كرديه مردريشو وچاق ويه مردجوون واون زن چادريه رو توي اون اتاق نيمه تاريك ديدم. مردا قيافه هاشون دادمي زد كه بايدسپاهي يا اطلاعاتي باشن . چون لباساشون رسمي نبود مث اينكه توي خونه شون بودن . باپيرهن سفيد يقه آخوندي كه روي شلوارانداخته بودنش وبجاي كفش دمپايي پوشيده بودن . صورتشونو زيادنمي تونستم تشخيص بدم چون نورچراغ مستقيم به چشمم مي تابيد. فقط مي تونستم ريش داربودن اونا روبيادبيارم.
مردچاقه شروع كردبه سوالاتي كه قبلا" هم اززبان زن چادريه شنيده بودم وقتي بهش گفتم من قبلا" ايناروجواب دادم چنان دادي سرم كشيد كه چندقطره ادرار ازم خارج شد. تنم مث بيد شروع به لرزيدن كرد. بعدبه اون يكي مرده گفت عكسارونشونش بدين. يه آلبوم عكس پرازعكس زناي جورواجوربود . بي حجاب وباحجاب . چنددقيقه محوتماشاي اوناشدم يه دفعه عكس شهلا صاحبكارم وخودم روكه توي آرايشگاه انداخته بوديم روديدم .

  • اينا رومي شناسي ؟ خوب نگاشون كن.
  • من فقط اينو مي شناسم صاحبكارمه !
  • صاحبكاريا همدست.؟
    باتعجب ووحشت پرسيدم همدست چيه ديگه؟! بخدامن براي يه لقمه نون اونجا كارمي كردم من شوهردارم دوتا بچه دارم خبرندارم چه كاراي ديگه اي انجام مي داده.
    اون يكي مرده كه ظاهرمرتب تري داشت پرسيد: چطورتومتوجه نمي شدي كه صاحبكارت خونه فسادتشكيل داده ودختراوزنايي كه به اونجا آمدو شد مي كردن اغفال مي كرده واونارو دراختيار مرداي ديگه قرارمي داده . دخترفراري ها رو مي فرستاده دوبي و…
    ازتعجب چشمام گردشده بود ودوباره شروع به گريه كردم . وخداوپيغمبررو براي شفاعت صدامي زدم . اون روز ديگه كاري بامن نداشتن ومنو توي يه انباري تاريك كه پرازسوسك و عنكبوت بود رها كردن بوي تعفن آزارم مي داد . نمي دونم چندروز گذشته بود كه يكي ازاون مردايي كه ازم بازجويي كردبااون زن چادري رئيسه اومدن سراغم وباچشم بندمنو بردن پيش همون مردچاقه وازم تعهدگرفتن كه ازتهران خارج نشم .
    بعدش منو توي يكي ازخيابونا كه نمي دونم كجابود رها كردن ورفتن . چنددقيقه اي همينجوري داشتم به اوضاعي كه برام پيش اومده بودفكرمي كردم والان بچه هام چكارمي كنن ويهو دلم براي دخترم آتنا تنگ شد هري دلم ريخت اون بيچاره بي زبون چكاربكنه بدون من ، يه دفعه تموم افكارريخت روي زمين به خودم اومدم ديدم پنج شيش تا ماشين كنارم وايسادن ومي خوان منو سواركنن. من كه هيچ پولي نداشتم مجبورشدم سواريكي ازماشينها بشم كه راننده اش يه مردميانسال خوش تيپ بود. رفتم جلو سوارشدم وهنوز چندمتري بيشترنرفته بوديم كه پرسيد اينجا چكارمي كني نكنه منكرات تو روگرفته بود؟
    پرسيدم: ظاهرمن اينو مي گه؟
    گفت : تقريبا" ، سر وصورتت كه نشون مي ده حسابي كتكت زدن بعدش همراه خودت كيف نداري ، بادمپايي اومدي توي خيابون و…
    بعدازتوي آينه آفتابگيريه نگاهي به خودم انداختم ، ديدم عين يه مرده بودم فقط روم خاك نريخته بودن.
    خلاصه يارومشكل منو خوب متوجه شده بود منو تادم درخونه رسوند بعدش يه شماره بهم دادوگفت هرمشكلي داشتي بهم زنگ بزن. امروز كه حال وروز خوبي نداري زيادمزاحمت نمي شم ولي ازبودن بامن ضررنمي كني.
    اسمش رضا بود ، مي گفت جبهه كه بوده لوله توپ تركيده وموجي شده ، زنش ولش كرده چون بچه دارنمي شه . الانم تنها زندگي مي كنه. وضع ماليشم بدنيست .
    فرزاد غيرتش گل كردووسط حرفش پريدوازش پرسيد: الآنم باهاش رابطه داري ؟!
    فرزانه مكثي كردوگفت : نه … نه …قبلا" هم نداشتم . ديگه نديدمش .
    ازترس ازدست دادن خونه جرات نكردبگه كه چندبارباهاش هم خوابه شده وازش پولهاي خوبي مي گرفته ، براش كارت خبرنگاري گرفته تامواقعي كه نيازداشت وگيرمنكرات افتادازش استفاده كنه، بهش رانندگي يادداده وبعضي شبها هم خونه نمي اومده ، شايدهيمن رضا بوده كه اون رو به يك زن خيابوني تبديل كرده تا ازش بهره بكشه ولي درظاهرازش خواسته كه فقط بااون باشه واگه با كس ديگه اي ببينتش مي كشتش . فرزانه ديگه دلش جايي براي عشق ودوست داشتن نداشت اين دل جايگاه پولدارا بود ، نه دوستدارا.
    فرزانه پاشد يه نوارتوي ضبط قراضه گذاشت وگفت بسه ديگه پاشو يه ذره برقصيم .
    فرزاد: من بلدنيستم برقصم خودت برقص من فيض مي برم.
    بعدش فرزانه يه شال به كمرش بست وشروع كردبانوارعربي رقصيدن . فرزاد دهنش خشك شده بود ازبس قشنگ مي رقصيد. تموم بدنش مث زله مي لرزيد. شالي كه به كمرش بسته بود حركات كمرش رو بهترنشون مي داد. بعدازاينكه اون نوارتموم شد فرزانه دست فرزادو گرفت وبلندش كردوسرپابهم چسبيدن ولباشون روي هم قرارگرفت ، بدناشون بهم چسبيده بودوداشتن با آهنگ ملايم شكيلا تاب مي خوردن. يواش يواش تيكه هاي لباس روي زمين مي افتاد ، دستاي فرزاد ازپشت كمرفرزانه روگرفته بودوآروم آروم داشت به سمت پايين ترمي رفت…

قسمت يازدهم

فرزانه روي زانو نشست و دستشو بردزيرخايه هاي فرزاد واونا رو آروم بادستاش مالوند‎ ‎بعد‎ ‎زبونشو بهشون نزديك كردوبازبون اونارو‎ ‎نوازش مي كرد. بادستاش كيرشو مي مالوند. فرزاد ازبالا‎ ‎نظاره گر‎ ‎اون منظره زيبا بود. صداي اوف اوفش بلندشده بود. فرزانه كيرش روبه سمت دهنش بردوسرشو بعدازچندبارزبون زدن گذاشت توي دهنش وبراش ساك زد. هرچندوقت يه بارهم بادستاش براش جلق مي زد. فرزانه ناله كردوگفت : فرزاد ديگه تحمل ندارم بيا بزارش توش .
بعددراز كشيدو پاهاشو بازگذاشت . فرزاد آروم روش درازكشيدو گردن وزير گلوشو بوس هاي ريز مي كردوبه سمت پايين رفت . نوك سينه هاشو توي دهنش گذاشت وليس زد . ناله ها وپيچ وتاب هاي فرزانه جريان آبي ازكير فرزاد براه انداخته بود . فرزاد همون آب رودركسش وروي چوچولش ماليد. فرزانه حركاتش تندترشده بود. فرزادبعدازچندبارماليدن ، سركيرشو آروم فروكردتوي كوسش ، فرزانه چشماش بازموندوازحركت ايستاد. فرزانه دستاشو دوطرف بدنش رها كرد، با‎ ‎اينكارمي خواست به فرزاد‎ ‎بفهمونه كه قيچي وريش دست خودشه هركاري دوست داره بكنه . تلمبه هاي فرزادشروع شد حدود يه ربع ادامه داشت تااينكه حركات بدن فرزانه عوض شدو با جيغهاي ريز آميخته شد . فرزانه خيلي زود به ارگاسم رسيد. كيرفرزادو آروم ازتوي كسش درآورد ويه نفس عميق كشيدو چشماشو بست . به فرزادگفت : كيرتو بياربزارتوي دهنم.
فرزاد كيرشو بلافاصله توي دهنش فروكرد . فرزانه شروع به ساك زدن كرد چنددقيقه بعدآب به سروصورتش پاشيد ودوباره خودشو رها كرد. فرزادم كنارش افتاد وخوابش برد.
فرزاد بعدازيه چرت كوتاه ازخواب پريد ويه دوش گرفت وازفرزانه خداحافظي كردو رفت كارخونه.
چندروز پشت سرهم همين كارتكرارشد ، بعضي شبها هم مژده ازش مي خواست ولي ديگه فرزاد ازهرچي كوس وكونه حالش بهم مي خورد. بعدازيه هفته ديگه اين جريان براش عادي شدو بهش لذت نمي داد. هرچقدرفرزانه ازش مي خواست نمي رفت.
درست هم بود وقتي به يه كيلو سيب مي رسي هرچقدرهم سيب دوست داشته باشي اولي روباولع مي خوري وبتدريج به سومي كه برسي حالت تهوع بهت دست مي ده .
يه هفته از رفتن رامين به شمال براي برگردوندن اثاثيه مي گذشت فرزادنگران چكي بودكه بايدبهش مي دادن، فرزاد ازكاري كه كرده بود پشيمون بود وممكن بود عواقب بدي براش داشته باشه . يه جورايي شك كرده بودكه چطور فرزانه بااين شوهرمعتاد و بيكارسرمي كنه ، چطور رامين شك نمي كنه كه من چرااين خونه رو واسه شون اجاره كردم وخيلي سوالات ديگه توذهنش پرورش پيداكرده بود، ولي ديگه ديرشده بودراه برگشتي براش نبود ولي بايدازحالابه بعدرو يه ذره باچشم وگوش بازجلوبره ، بهمين خاطربعدازظهريكي ازروزها براي گرفتن چك يه سر به خونه اونا زد. دروبازكرد ، اول خواست ازراهرو به خونه فرزانه بره ولي يه دفعه به اين فكركردكه اگه رامين خونه باشه ممكنه همه چي خراب بشه ومسائل ناموسي به وسط كشيده بشه واون موقع ديگه بايديه الاغ مي آوردوباقالي سوارش مي كرد ، بنابراين پشيمون شد ودراتاق خودش رو كه درش ازتوي حياط بازمي شد ، بازكردوداخل اتاق شد، وسايلي كه براي سكونت موقت خريده بود توسط فرزانه چيده شده بود ، فرزادبراي اينكه مژده شك نكنه يه تخته فرش ، يه دست رختخواب ، وسايل آشپزي ولباساي زيروخرت وپرتهاي ديگه روتهيه كرده بود . بي سروصدا داخل اتاق شد وپشت دري كه به هال بازمي شد فال گوش وايساد ومنتظرشد تاصدايي بياد وافرادحاضر پشت دررو تشخيص بده ، هيچ صدايي شنيده نمي شد. چنددقيقه به اين منوال گذشت تااينكه خواب به سراغش اومد، تاسرشو روي بالش گذاشت خوروپفش بلندشد ، وقتي ازخواب پريد سراسيمه به ساعتش نگاه كرد ، ساعت ازهفت گذشته بودحدود45 دقيقه خوابيده بود ، ولي براش انگارپنج دقيقه هم نگذشته بود ، يه صدايي ازتوي حياط اومد ، نمي تونست بيرون روببينه ، اصلا" فكرشم نمي كردكه فرزانه تااين حدزيرك باشه كه پنجره و درمشرف به حياط روباپرده بپوشه كه كسي كه بيرون مي ره وكسي كه داخل اتاقه ديده نشه . سريع پاشدوازگوشه پرده حياطو نگاه كرد، چيزي كه مي ديد باوركردنش ساده نبود ، فرزانه توي بغل يه مرد نسبتا" جوون باموهاي جوگندمي وكت شلواري وخوش تيپ بود، اوناداشتن ازهم خداحافظي مي كردن ، فرزانه باچادري كه به خودش پيچيده بوداونو بدرقه كردوتا باماشين ب ام و ازكنارش ردبشه واونم بگه كه به فروغ سلام برسون . يهو فرزانه ماشين فرزادو دم درديد ، قالب تهي كردوباصطلاح گرخيد ، زودي دروپشت سرش بست وهمونجوري كه ازپشت بادستاش درومي بست به پنجره اتاق فرزاد خيره شدو خشكش زد ، به درتكيه داد يه نفسي تازه كردوسعي كرديه لبخندزوركي روي لباش بندازه ، رفت به سمت اتاق فرزادكه حالاپشت پنجره باكوله باري ازسوال داشت اونو نظاره مي كرد.
فرزانه دروبازكردورفت توي اتاق وچادرشو روي زمين انداخت ودستشو انداخت دورگردن فرزادولباشو توي دهنش قورت داد. فرزادبادلخوري دستاشو بازكرد وازش جداشدورفت روي بالش نشست ودستاشو كردتوي موهاشو و
گفت : من خرنمي دونم چراگول توروخوردم ، برات خونه گرفتم كه مشكلاتت حل شه ، ولي افسوس كه اينجا شو نخونده بودم ، نمي دونستم بادستاي خودم يه جنده خونه رو افتتاح كردم .
فرزانه : فرزاد قربونت برم چي داري مي گي ؟! بخدا داري اشتباه مي كني ! اوني كه ديدي شوهرخواهرمه … اومده بودكه درموردچكي كه تومي خواستي باهاش صحبت …
فرزاد مجال ندادوتوي حرفش پريدوباصداي بلند گفت : توروخدا بس كن ممكنه يه خورده احساسي باشم ولي خرنيستم ، ازكي تاحالا شوهرخواهرمحرم شده ، تك وتنها توي يه خونه باهم باشين بعدبراي خداحافظي توي بغلش بري . ببين فرزانه بامن روراست باش ، من نسبت به تو غيرتم گل نكرده ولي احساس سركاربودن وكس خل شدن بهم دست داده ، اين قضيه روبرام روشن كن بگوچه ريگي توي كفشته يا همين الان جل وپلاستو ميريزم توي كوچه .
فرزانه رفت يه پارچ شربت درست كردوبه فرزاديه استراحت داد وبه خودشم يه فرصت براي سناريو نويسي .
پارچ شربتو بايه سيني آوردويه ليوان پركردو داددست فرزاد.
فرزاددستشو پس زد وازگرفتن ليوان امتناع كردولي سماجتهاي فرزانه باعث شد تاليوانو بگيره .
فرزانه كنارفرزادنشست واومددستشو بندازه دورگردن فرزاد كه باعكس العمل فرزاد اونو پايين انداخت . بعدبابغضي شكننده گفت : فرزاد توحق داري من آدم سستيم با يه بشكن به رقص مي آم ، البته همش هم تقصيرمن نيست ، شايدسرنوشت من اين باشه ، اين مرده واقعا" شوهرخواهرمه ، شوهرخواهربزرگم فروغ ، اسمش حسنه ، ازدم كلفتهاي مجلسه ، ميگه بادي گارديكي ازنماينده هاي مجلسه ولي هيچوقت نگفته كه كجاكارمي كنه ، وبادي گاردكيه ، آدم مرموزيه ، خيلي ازش مي ترسم . آدم كثيفيه ، پرونده اش زيردست منه ولي چه فايده كسي توي فاميل خايه نداره بهش تو بگه ، داستانش طولانيه بزاريه وقت ديگه برات مي گم.
فرزاد: نه همين الان بگوچون نمي دونم چكاربايدبكنم . اگه راست مي گي شوهرخواهرته ، خرش مي ره ، چرايه وامي ، يه خونه اي چيزي براتون دست وپانمي كنه ؟! كه ديگه راه نيفتي توي خيابونا وهرغريبه اي روكه گيرآوردي ازش بخواهي كه بياد ونجاتت بده !!!
فرزانه اشكش سرازيرشد ، ولي صورتشو توي دستاش پنهان كرد
فرزاد ازحرفايي كه به اون تندي زده بودپشيمون شد وسريع ازفرزانه عذرخواهي كرد.
فرزانه باگريه : بارها ازمن خواسته كه اين كاروبكنه ، وام باضمانت خودش بگيره ، ياحتي توي زير زمين خونه اش زندگي كنيم ، باوجوداينكه رامين قبول كردوازخداش بودولي من قبول نكردم.
فرزاد: چراقبول نكردي حتما" دليل خاصي داشته ؟! درسته؟!
فرزانه يه مكث كردوگفت : فرزاد خواهش مي كنم بزاراين بحثو تمومش كنيم .
فرزاد: امكان نداره بدون پذيرش دلايل منطقي بزارم يه روز ديگه توي اين خونه بموني ! تاهمه چي رو بهم نگي پامو ازاين خونه بيرون نمي زارم .
فرزانه : آخ جون چه بهتر! يه حاليم مي كنيم .
فرزاد: مسخره بازي درنيارمن باهات دارم جدي صحبت مي كنم. خيلي هم عصبانيم اگه شده امشب هم نرم خونه ته وتوي اين قضيه رودرمي آرم .
فرزانه : خيلي خوب ، خيلي خوب مي گم ، اگه مي بيني يه خورده دس دس كردم بخاطر خودت بود چون هرچقدركمتربدوني برات بهتره …فرزاد اون آدم خطرناكيه اون تورو تهديد به مرگ كرده ، اسلحه داره ، هميشه همراشه ، بعد زد زيرگريه وخودشو انداخت توي بغل فرزاد، فرزادهاج وواج به ديوارروبروخيره شده بود، آروم پرسيد: مگه من چكاركردم من اولين باره اونو ديدم ؟! تازه اون كه منونديده!!!..

قسمت دوازدهم

فرزانه گفت : وقتي جريان دراختيارگذاشتن اين خونه رو به ما شنيده بود ، هم بهش برخورده بوده وهم يه خورده حسوديش شده كه چطور يه نفرتونسته اين همه محبت به من بكنه درحاليكه اون همه اينها روقبلا" به من پيشنهادداده بوده ولي من نپذيرفته بودم .
موضوع هم برمي گرده به دوسال قبل ، دوست داري تعريف كنم؟!
فرزاد: آره ولي سانسورش نكن من ازتعريف كردن وقايع سكسي لذت مي برم .
فرزانه : من ازرامين قهركرده بودم وبه خواست خواهرم فروغ وحسن توي خونه اونا موقتا" زندگي مي كردم ، روزهاي اول حسن خيلي بهم محبت مي كرد، يواش يواش احساسش نسبت به من تغيير كردوهرجاكه منو تنهاگيرمي آوردقصدتجاوز بهم رو داشت ، اينو به حساب حامله بودن زنش گذاشتم وزياد جدي نگرفتم ، يكي دوباربهش سيلي زدم تااينكه يه شب خواهرم دردزايمان به سراغش اومدسريع باماشين خودش به بيمارستان رسونديمش ، يكي دوساعت توي بيمارستان مونديم كه به من گفت تورومي برم خونه بعدخودم مي آم پيش فروغ . منم قبول كردم واومدم خونه بچه هاروخوابوندم ، خودم هم بعدازشستن ظرفا خوابيدم ، هنوز كاملا" خوابم نبرده بود كه يه دفعه احساس كردم نفسم داره تنگ مي شه ، ويه چيزسنگيني روي قفسه سينه مه ، وقتي چشمامو بازكردم ديدم حسن روم خوابيده وداره سينه هامو دست مالي مي كنه، خواستم دادوبيدادكنم وبچه هارو بيداركنم ولي توانايي اونكاررونداشتم ، نمي دونم چرا بهش حق مي دادم چون يكي دوماه بود كه بافروغ نزديكي نداشته اينو ازفروغ شنيده بودم ، خودمم بدم نمي اومديه حالي باهام بشه ولي هم ازش خوشم نمي اومدهم آمادگي اون رونداشتم ، روي همين اصل خودمو به خواب زدم تاببينم تا كجاپيش مي ره اگه فقط درحددست ماليدن بودمشكلي نبودولي اگه كاربه جاهاي باريك كشيدازدستش فراركنمو برم پيش بچه ها .
نفساي داغش روي صورتم مي خورد، لاله گوش و زير گلومو مك مي زد، آروم دستشوبردبه سمت شورتم ودستشو بردتو ، بعدازاينكه كلي با چچولم بازي كرد شورتمو به طرز آرومي درآوردكه اصلا" فكرشم نمي كردم تااين حدماهرباشه ، خيلي توي حال رفته بودم دلم نمي خواست تموم بشه درضمن نمي خواستم به كردن منتهي بشه ، براي اينكه شك نكنه كه بيدارم ، به روي شونه چرخيدم اينجوري درامان تر بودم ، چندلحظه بي حركت مونددوباره دستماليش شروع شد ، ازنوك انگشتاي پام شروع كردتارسيدبه باسنم ، اول انگشتشوروي كسم احساس كردم كه داره سوراخ روپيدامي كنه ، اينقدرخيس شده بودم كه تادستش رسيدبه سوراخ دستاش خيس شدچون تا متوجه شد كه من خيسم كيرشو گذاشت درسوراخم وتاخواستم به خودم بجنبم كه يه چيز كلفت وداغ تموم كسمو پركرده بود، نه تنها نتونستم ازخودم دفاع كنم كه بيشترازاين جلونره خودمو به عقب هل دادم كه بيشتربره تو، لامصب خيلي داغ وكلفت بود، من همچنان خودمو زدم به خواب ، آروم وبي صدا حسابي منو زير ورو كردتااينكه احساس كردم آبش ريخت ، چون ازحركت ايستاد وپهلوهامو سفت فشارداد ، كيرشو درآورده بود ولي احساس مي كردم هنوز توشه ، بادستمال يه گوشه ازرونمو پاك كردو شورتمو پام كرد ورفت .
ازاون شب به بعدديگه ولم نكرد . هروقت دلش مي خواست يه دسته اسكناس توي كبفم مي ذاشت ، ديگه خودم تاتهش رومي خوندم وبايدآماده مي شدم . سه چهارروز كه فروغ بيمارستان بودشايدبيست مرتبه منو كرد، خيلي حشري وخشنه ، ولي پولاي خوبي به من مي داد. روزي كه رفته بودم بيمارستان تا فروغ رو ترخيص كنم ، وقتي برگشتيم ونزديك درخونه رسيديم ، فروغ باتعجب گفت : چراماشين حسن دم دره اون كه گفت من يه ماموريت اداري دارم بايدبرم شهرستان !!!
بايه احساس پر اضطراب بچه روبغل كردوازماشين پياده شد ، من داشتم كليدروازتوي كيفم درمي آوردم كه كليدوازدستم قاپيدودرسوراخ قفل فروكرد، لرزش بدنش رونمي تونست پنهان كنه ، دروبازكردوسريع به سمت دراتاق خواب رفت تاخودمو رسوندم كارازكارگذشته بود، صداي جيغ فروغ باجيغ بچه قاطي شد ومنظره وحشت ناكي روبوجودآورده بود، هنوزم وقتي بيادمي آرم دلم ريش مي شه .
فرزاد : چي شد چرا ادامه نمي دي؟!
فرزانه با ياد آوري اون صحنه اشك اومد توي چشاش ، بعد ادامه داد : حسن يه زن آورده بودخونه وقتي فروغ اونا روتوي اتاق لخت وعور مي بينه درجا غش ميكنه وروي بچه مي افته ، بچه رو وقتي به بيمارستان رسونديم ديگه كارازكارگذشته بود، بچه ازكمر به پايين فلج شده بود ، تلاش دكترابي فايده بود .
فرزاد : چي به سر خواهرت اومد ؟! حسن چي شد؟!
فروغ يك هفته ولي بچه اش دوماه توي بيمارستان بستري شدن، ولي حسن انگارنه انگاركه اتفاقي افتاده بود يه شب منو بردبيرون كه شامو اونجا بخوريم بچه هارو برديم خونه مادرم ، منم به بهانه اينكه شب همراه بيمارستان فروغ باشم بيرون رفتيم . ازم خواست كه اين موضوع بين خودمون باشه وفروغ روهم آرومش كنه وازش بخوام كه موضوع روبه كسي نگه. درعوض من هرچي بخوام برام فراهم كنه . حتي رامين روبردپيش خودش وراننده يكي ازمجلسي ها كرد. همون جوركه اون خواست من فروغ روآروم كردم وگفتم كه بايدموقعيت يه مردي كه زنش حامله بوده ومدتي نبوده رو درك بكنه اوايل حتي اجازه نمي دادكه توي اتاقش برم ولي يواش يواش پذيرفت ولي غم فلج شدن پسرش عذابش مي داد. نمي دونم چي توكله اش بودولي رضايت دادكه موضوع روكتمان كنه وبحثي درمورد خلاف حسن نكنن. توي اين مدت هم هروقت فرصتي پيش مي اومد حسن مي آدسراغ من وخودشو خالي مي كنه ومي ره ، به من ميگه كه خواهرش ديگه اونو دوست نداره ووقتي باهاش نزديكي مي كنه انگاركه خوابه وهيچ لذتي براش نداره . منم براي اينكه خواهرم روطلاق نده جوراونو مي كشم.
فرزاد : عجب حيوونيه … بچه هنوز فلجه ؟!
فرزانه : آره ، فروغ خيلي دوسش داره وميگه من مسبب فلج شدنشم تاآخرعمرم ازش مراقبت مي كنم. چندبارهم عليرغم ميل حسن اونو بردن مشهد. بازخوب نشده بود ، حسن اين بچه رو شوم مي دونه وحتي يه بار برده بوده توي حموم كه خفه اش كنه كه فروغ به دادش رسيده بوده.
فرزاد: حالاميگي من چكاربايدبكنم واقعا" منوبه مرگ تهديدكرده؟!
فرزانه: آره ، ولي نگران نباش اون توي مشت منه بي اجازه من آب نمي خوره ، يه خورده غيرتي شده ، ولي خودم هواتو دارم .
فرزاد: ببينم رامين مي دونه اون باتو …
فرزانه : نه نمي دونه اگه بدونه خونشو مي ريزه . اگرهم نتونه خودشو مي كشه !
فرزاد : رامين ، بعدقاه قاه زدزير خنده…
فرزانه : آره رامين درسته رشتيه ولي آدم لجبازوبدكينه ايه!
فرزادبه ساعتش نگاه كردوگفت : من ديگه بايدبرم ولي نگفتي شما ها توي مدتي كه من توي خونه بودم كجابودين كه صداتون درنمي اومد.
فرزانه باشرم گفت : فرزاد ول كن ديگه ديرت نشه الان خانمت شك مي كنه ها!
فرزاد : راستي چك چي شد؟!
فرزانه : دنيا زير ورو بشه تو ازچكت نمي گذري !!! …رامين هنوز نيومده امشب مي آدفردا مي فرستمش بره چكو بگيره !
فرزاد: چراازحسن چك نمي گيري ؟
فرزانه : نمي خوام اون باتوطرف بشه ، گفتم كه اون خيلي خطرناكه ! ممكنه يه كاري دستت بده. بي خيال شو من برات چك مي گيرم .
فرزادگيج ومنگ به سختي پاشدوباگرفتن يه لب ازفرزانه راه خونه خودش رودرپيش گرفت ، باياد آوري وقايعي كه فرزانه براش تعريف كرده بود ، احساس علاقه شديدي به خونواده اش پيداكرده بودمخصوصا" به سينا . تصميم ها وراهكارهاي مواجه شدن باخطرات اين راهي كه واردشده بودروتوي ذهنش مي پروروند. نفهميدكي وچطوربه خونه رسيد…

قسمت سيزدهم

سه چهارروز اون طرفا هوايي نشد ، تااينكه تصميم گرفت به خونه رامين زنگ بزنه ببينه چك آماده شده يا نه؟!
رامين گوشي روبرداشت وقتي فرزادو شناخت كلي گرم گرفت وحسابي ازوقايع اين مدتي كه نبوده تعريف كرد، فرزاد وقتي ديدداره يه ريز حرف مي زنه توي حرفش پريد وسراغ چك رو گرفت ، رامين گفت : فرزانه رفته چك رو بياره شب بيا ببرش.
فرزاد اون شب چون جايي مهمون بودنتونست بره ولي صبح زود رفت دم درخونه وزنگ زد، چنددقيقه خبري نشدبازم زنگ زد ، رامين بايه سروروي بهم ريخته وخواب آلود ازتوي حياط دادزد : چه خبره مگه سرآوردي اول صبحي !
فرزادازپشت درگفت : آقا رامين منم فرزاددروبازكن.
رامين ديگه چيزي نگفت وزود دروبازكرد . تافرزادوديد دستشو درازكردوفرزادو توي بغلش كشيدو دوتاماچ گنده ازلپاش گرفت . بعدبزور دعوتش كردكه بره تو .
فرزاد : نه مزاحم نمي شم بچه ها الان خوابن نمي خوام بيدارشون كنم. اگه ممكنه چك رو بدين كه داره ديرم مي شه .
رامين : بابا بياتو يه دقيقه ! … بعدبزور فرزادو كشيدتو.
فرزاد چاره اي نداشت وداخل شد ، چندتاياالله گفت ولي سرسومي كه رسيد توي دهنش ماسيد ، توي هال پنج شيش تا مردقوي هيكل روي فرش هر كدوم به جهتي بدون تشك وپتو وبالش دراز كشيده بودن ، معلوم بودازديشب اونجا بودن وبايديه چيزي مصرف كرده باشن كه بااون همه سروصداي نواختن زنگ دربيدارنشدن. وحشت سراپاي فرزادوگرفته بود ، خواست برگرده كه رامين گفت: بچه هابخاطر خونه جديدازمن شيريني خواستن جات خالي بود، ديشب كه بهت گفتم بيا نيومدي ضرر كردي ، ديشب تاصبح بچه ها خوردن وكردن …

فرزاد : كردن!؟
يكيشون يه زنه روآورده بود ، من كه نكردم ولي هركدومشون دوسه مرتبه كردن. بيچاره الان رفت . چرانمي شيني ؟!
فرزاد مونده بودچي بگه يا چه عكس العملي نشون بده ، ديگه پي به اشتباهش برده بود . مي دونست رامين حال وروز خوبي نداره وهيچ كاره اس بايدبا فرزانه اتمام حجت كنه وجلوي اين كثافت كاريها رو بگيره .
فرزاد: خانم بچه ها نيستن؟
رامين : نه خونه باباشه .
فرزاد: آقا رامين پس اين چك چي شد؟ گفتي فرزانه خانم ميارش ؟
رامين: فرزانه ازديروز رفته دنبال اين چك امروز مي آرش نگران نباش ! …فرزاد من وفرزانه همه جوره دربست دراختيارشما هستيم . اگه چك درست نشد هركاري دوست داري بكن ولي درست مي شه! ما خيلي به تو مديونيم .
فرزاد قيافه اش درهم شد وازرامين خداحافظي كردوگفت : اميدوارم امشب چك روبياره !
توي راه برگشت همش به حرفاي رامين فكر مي كردواوضاع واحوالي كه اون خونه داشت ، اين رامين چرا جمله "من وفرزانه همه جوره دراختيارشما هستيم " روبه زبون آورده ؟ آياعمدي بوده يا سهوي يه چيزي پرونده چون زياد حرف مي زنه ؟!
غروب فرزاددوباره برگشت وبدون اينكه زنگ بزنه باكليددرروبازكردورفت تو. دراتاقش روبازكرد يه خورده وسايل اتاق بهم ريخته بودونشون مي دادكسي اونجا بوده ولي زيادتوجهي نكرد. ازسوراخ قفل درداخل هال رو ديد زد ولي چيزي جزيه سياهي كه روي سوراخ رو گرفته بود ، نتونست ببينه. توي اتاق چندباراومدورفت داشت تمركز مي كردكه چكاركنه؟ … چطوري ازاين علافي كه داشت اونو ازكار وزندگي مي نداخت خلاص شه… حدوديه ربع نگذشته بودكه صداي زنگ تلفن اومد ، چندبارزنگ خورد كسي گوشي رو برنمي داره ، يعني كسي خونه نيست ، چرا… فرزانه گوشي روبرداشت باصداي خواب آلود گفت : الو … شما ؟… بارامين كارداري ؟! … گوشي … الان بيدارش مي كنم خوابه ! ازمن خداحافظ …

  • رامين … رامين … پاشو آيدينه مي گه من درمغازه ام بيا كارت داره !
    رامين باچند دقيقه مكث جواب داد:
  • الو … ها تويي كونده ، اونجا چكارمي كني شق ظهر؟! … چي ساعت 6 بعدازظهره!!! …واي خداي من چقدرخوابيدم … بابا واسادم اين كونده صاحبخونه ام بياد يه چك بهش بدم … نه فردا نمي شه دهن منو وفرزانه روسرويس كرده بخاطر يه چك … آره از بيگي فرش فروش گرفتم … نه چيزي نخواسته بدبخت اونكه مث تو نيس كه …
    فرزادفرصت روغنيمت شمردتا سرشون شلوغه ، حالاكه بيصبرانه منتظر دادن چك بهش هستن بره بيرون ودوباره واردشه ولي زنگ بزنه . سريع بي سروصدا دروبازكردورفت بيرون وزنگ خونه رو زد. چند دقيقه بعد امين پسر فرزانه درو بازكرد تا فرزادو ديد دگرگون شد ، بدون سلام پشتشو كرد بهش و راه افتاد به سمت داخل خونه . فرزانه كه درحال اومدن به دم دربود ، ازش پرسيد: امين كي بود؟!
    بدون اينكه حرفي بزنه شونه اش روبالا انداخت وراهشو كشيد ورفت توي اتاقش ، فرزانه با همون تيپ خونگي يعني بايه تاپ تنگ ويه شلوارك تا زير زانوش اومد توي حياط وتا فرزادو ديد سريع برگشت وروسري سرش كردوبايه مانتو روي دوشش برگشت ، فرزاد هاج وواج ازبرخورد امين وفرزانه هنوز توي حياط داشت با برگهاي درخت مو ور مي رفت .
    فرزانه سلام كردو رودر رو كه شدن ، فرزانه باصداي بلند طوري كه رامين هم كه هنوز داشت باتلفن حرف مي زد بشنوه گفت : بفرماييد آقا فرزاد تعارف نكنين !
    بعديه چشمك به فرزاد زد وبرگشت به سمت هال وفرزاد هم دنبالش راه افتاد . رامين تلفنو قطع نكردو ازآيدين خواست كه گوشي رونگهداره ، بعد اومدبه استقبال فرزاد وبعدازاحوال پرسي كوتاه دوباره رفت سراغ تلفن وبه آيدين گفت كه بياد اونجا چون مهمون داره ونمي تونه اونو تنها بزاره. تلفن روقطع كرد واومد كنار فرزاد روي كاناپه نشست .
    فرزاد: مباركه وسايل نو خريدين ، دكوراسيون خونه خيلي فرق كرده باروز اول .
    رامين : اينا وسايل خودمون بودتوي شمال فقط اين فرشه رو ديروز فرزانه خريده ، بقيه اش قديميه.

فرزانه كه ازتوي آشپزخونه بيرون مي اومد : رامين چرا شروع كردي ! بزاربنده خدابشينه نفسي تازه كنه ، بعديه سيني چايي ويه مقدار ميوه كه قابل خوردن نبودگذاشت روي ميز.
فرزانه ازتوي جيب مانتوش يه چك درآورد وبه فرزاد داد ، فرزاد با حالت شرمندگي گفت : ببخشين براي گرفتن اين چك بزحمت افتادين ، ولي لازم بود…
رامين : به زحمت افتاديم ؟!! اينوووو ! بي آبرو شديم اين يارو بيگي …
فرزانه توي حرفش پريد واجازه جلوتررفتن روبهش ندادوگفت : آقا فرزاد شوخي مي كنه يكي ازدوستاش بهش داده مشكلي نيست . اميدوارم راضي شده باشي ، ازاين به بعدهم همه خرج خونه ازآب ، برق وگاز گرفته تا تلفن روخودمون مي پردازيم نيازي به ناراحتي نيست .
فرزاد: بهرحال فكركنم وضعيت الانتون خيلي بهتراز اون خونه قبلي باشه .
فرزانه : بله درسته ومن ورامين نمي دونيم چطوري ازتون تشكركنيم . واقعا" ممنونيم!!!
رامين : آره يه شب با خانم بچه ها تشريف بيارين شام درخدمتتون باشيم .
فرزاد: خيلي ازتون ممنونم . مزاحم مي شيم .
فرزاد بعدازنوشيدن چايي پاشد بره كه زنگ دربه صدا دراومد رامين رفت دروبازكنه . دراين حين فرزانه كه صداي كسي كه واردحياط شده بودروخوب مي شناخت گفت : بازسروكله اين آيدين پيدا شد و رفت توي آشپزخونه .
رامين بايه پسرجوون كه هيكل درشت وقدبلندي داشت واردشدن واونو به فرزاد معرفي كرد. دستاي آيدين داشت دستاي فرزادو خوردمي كرد ، براي نگاه كردن به صورت آيدين حتما" بايد دستتو روي كلات بگيري كه نيفته ، خدا ازهيكل چيزي براش كم نذاشته بود ولي دوزار قيافه نداشت ، عين ديو بود . شلوارجينش اطراف كيرش همه پوسيده بود ازاون دسته پسراييه كه هردقيقه كيروخايه شونو مي شمرن وجابجا مي كنن.
فرزادوآيدين ازديدن همديگه اصلا" خوشحال نشدن اينو نگاههاي بي تفاوتي بود كه بهم تحويل دادن. فرزانه ازتوي آشپزخونه بيرون نيومد ، ولي آيدين همه حواسش توي آشپزخونه بود ، فرزاد متوجه مي شد كه درحين صحبت كردن يه نيم نگاهي هم به آشپزخونه مي ندازه ولي اززاويه ديدفرزاد فرزانه ديده نمي شد . بعدازچنددقيقه فرزاد پاشد كه بره وهمون موقع فرزانه اومد وتا دم دربهمراه رامين فرزادو مشايعت كردن .
فرزاد ماشينو روشن كرد وخداحافظي كرد، به اتوبان وارد شد ، هنوز مقدار زيادي ازاتوبان كرج رو رد نكرده بود كه متوجه شدكه كيفش نيس. دستپاچه خودشو به سمت راست كشيد ، چندتا ازماشينهاي عبوري با بوق ممتد فحش وناسزا بارش كردن ، بهرجون كندني بود خودشو به كنارگارريل رسوند ولي تا اولين خروجي حدود پنج شش كيلومتر راه مونده بود ، چاره اي نداشت جلوتررفت وازاولين خروجي خودشو رسوند به لاين مخالف ، بعداز20 دقيقه رسيد به دم درخونه ، توي اين فكر بود كه زنگ بزنه يا خودش باكليددرو بازكنه وكيف روكه توي اتاقش جا مونده بود برداره وبي مزاحمت برگرده …

قسمت چهاردهم

تصميم گرفت راه دوم رو انتخاب كنه ، كليدشو درآوردودرو آروم بازكرد ، به داخل حياط كه رسيدكفشهاي گنده اي توجه اش روجلب كرد ، قبلا" اونا رو همونجا موقع بيرون اومدن ازهال ديده بود . اونا كفشهاي آيدين بودن ، ولي كناركفشهاي آيدين كفشهاي رامين هم بودولي حالا نبود ، فرزاد بارها به كفشهاي اون زل زده بوده كه اين ديگه چه كفشيه ، پاشنه هاش كه كاملا" يه وري صاف شده بود وزاويه داربود ، چون پاهاي رامين پرانتزيه ، كفشاشم لاستيك سايي پيدامي كنن ، درضمن پشتي هاشم هميشه خوابيده بود وپشت كفش به كفش چسبيده بود رنگ ورو هم كه نداشت ، درواقع بدرد گربه فراري دادن هم نمي خوره چون تا دستت بگيري يه جاتو زخم مي كنه .
بله اثري ازكفشهاي ميرزا رامين نبود ، يعني ممكنه رامين بيرون باشه و آيدين روتنها گذاشته باشه ، نه اين فكرا فكر يه آدم شيطانيه ودرست نيست كه درافكارمون آدمها رو خراب كنيم . فرزاد دراتاقشو بازكرد وداخل اتاق شد ولي يه حس عجيبي داشت شايد ازحسادت ، شايد ازحماقت ، خودشم نمي دونست ازچيه ولي كنجكاوي اونوبه سمت دركشيدكه فال گوش وايسه ، اين درلعنتي يه جاذبه خاصي داره هروقت فرزاد داخل اتاق مي شه اول مي ره سراغ اون ، به اين اميدكه يه چيزي بشنوه ، خوب ، گيرم كه شنيدي ، كه چي ؟! مي خواي كيو محكوم كني ، فكرشو كه مي كنه يه دفعه به خودش مي آد كه اي فرزاد خر توبايد الان هوش وحواستو بدي به كارت ، كم رقيب داري؟ ، كم دشمن داري؟ ، تاپشتتو به كارخونه مي كني هزارجور زير آب زني و خرابكاري ، اتفاق مي افته ، يا حواستو بده به زنت كه شب تا صبح بچه داري وخونه داري مي كنه وكت وشلواراي تورو اتو مي كنه ويا يه خرده هم بفكربرادركوچيكه ات باش براي اون يه مغازه بگير كه بتونه يه شغلي دست وپاكنه و…ولي افسوس كه سوراخ گوش فرزاد به مغزش راه نداره ومستقيم مي ره توي معده اش .
فرزاد به ساعتش نگاه كردديگه ديرشده بودساعت از9 هم گذشته بود، كيفشو برداشت وبه سمت دررفت ، هنوز دستش به دستگيره نرسيده بودكه صداي جيغ كوتاه فرزانه رو شنيد.
برگشت وفورا" كناردرايستاد ، خوب كه گوش داد صداي پچ پچ فرزانه با يه نفربود ولي حرفاشون واضح نبود ، اززير درخواست ببينه كه فاصله زياد نبود وچيزي رونمي تونست ببينه ، به شيشه بالاي درنگاه كردجاي مناسبي بودولي چيزي نبودكه روي اون بره وازبالاي شيشه اوضاع روديدبزنه . همه جاروحسابي گشت حتي يه قابلمه اونجا بودزير پاش گذاشت ولي بازكوتاه بود ، يه دفعه ازخوش فكري خودش خوشش اومد، لبخندرضايتبخشي زدودستشو بردتوي جيب كتش وموبالشو درآورد ، روي قابلمه حدودا" 20 سانتيمتر قدش بلندترشده بود. دوربين روتنظيم كردودستشو دراز كرد نوري كه ازتوي هال به دستاش مي خوردممكن بود اونو لو بده ولي ديگه براش مهم نبود چون اون مصمم شده بود كه ته وتوي اين قضيه رودربياره آقاي پوارو .
فرزاد تموم زواياي اتاق روبادوربينش گشت ولي چيزي مشاهده نكرد، خيلي ناراحت شد، باخودش گفت : پس اين صداها ازكجاس ؟ اگه من مي تونم اون پچ وپچ روبشنوم پس بايدنزديك درباشن بايد زاويه رو بشكنم. صداها داشت بيشترمي شد ، تو اين فكر بود كه پس بچه ها كجان ؟ چراهيچ سروصدايي ندارن؟ اين خونه چرا اينقدرمرموزه ؟!
با ديدن يه شي متحرك روي صفحه موبايل فرزاد دقتش روبيشتركردو روي اون محدوده زوم بيشتري كرد ، سر يه مردبود ، كه ازپشت ديده مي شد، فرزاد تصميم گرفت كه ضبطش كنه چون اصلا" ديده نمي شد ، اينقدرسرشوودستشو بالا نگه داشته بود ، سرش گيج مي رفت ولي به كارش ادامه داد فقط سرشو پايين گرفت ودستش بي حركت داشت وقايع روضبط مي كرد. بابلندترشدن صداي فرزانه فهميد كه به ارگاسم رسيده ، ديگه جاي موندن نبود، بايدسريع كاسه كوزه شو جمع مي كردوازاونجا دورمي شد. به حياط كه رسيد بازم دنبال كفشاي رامين گشت ولي اثري ازاونا نبود ، يه دفعه شيطون رفت توي جلدش ويه لنگه ازكفشاي آيدين رو برداشت و درحياطو بازكرد وسوارماشين شد . خواست منتظر بشه كه ببينه كي ازخونه مي آد بيرون كه يادش اومد كفشي نداره كه باهاش بياد بيرون ، اونجا بود كه به اشتباهش پي برد.
موبايلش زنگ خورد ، مژده بود، خداروشكركردكه داخل اتاق زنگ نخورده بود به اين موضوع اصلا" فكرنكرده بود.

  • سلام عزيزم دارم مي آم .
  • تو ديگه مث اينكه يادت رفته زني داري بچه اي داري ، زنگ زدم كارخونه گفتن خيلي وقته رفتي بيرون ،كجابه سلامتي تشريف دارين .
  • ميام خونه برات تعريف مي كنم الان نمي تونم .
  • يعني چي نمي تونم ، اتفاقي افتاده ؟!
  • نه نه ، مي آم برات مي گم عزيزم ، گوشي روقطع كن خوشگلم .
  • باشه … خداحافظ !
    خبري ازبيرون اومدن آيدين يا هركس ديگه نيست ، ولي مسلم شده بودكه اون كسي كه داشت فرزانه رو مي كرد رامين نبود ، فيلم رو خواست ببينه الآن فرصت خوبيه ، فيلم حدود 7 دقيقه بود ، اول پشت سر يه مردبود ولي نميشد تشخيص دادكه كيه . چنددقيقه بعد اون مردبلند شد وحركت رو عوض كرد، حالا ديگه مي شد صورت نكره آيدين رو بصورت نيمرخ ديد ، دستشو آوردبازبونش خيس كرد وپايين برد ، واي اينم كه فرزانه اس كه بحالت ركوع وايساده ويه دستشم گذاشته روي ميز تلويزيون ،
    حركات تكراري كمرزدن آيدين بخش زيادي ازفيلم بودولي آخراش يه دفعه فرزانه يه جيغ كشيد وبرگشت وهمونجا پايين رفت بدون شك دهنش رو زير كير آيدين گرفته ، بعدازاينكه تموم آب بدن آيدين توي دهنش ريخت سريع ازصحنه دور شد ، آيديم هم ازصحنه خارج شد . چندثانيه آخرفقط فرش وميز تلويزيون ديده مي شد. فرزاد يه بارديگه اون فيلم روديد وباعصبانيت ماشينو روشن كردو يه تيك آف كشيد وازاونجا دور شد ، به سر كوچه كه رسيد اومد بپيچه يه دفعه زد روي ترمز ، بچه هاي فرزانه دم درمغازه داشتن به بستني ليس مي زدن ، دنبال رامين گشت ، اونم درحال روشن كردن سيگارش توي مغازه بود ، بايد سريع ازاونجا دور ميشد والا گندش بالامي اومد.
    توي راه خونه داشت به خيلي چيزا فكرمي كرد ، نمي دونست بافيلمي كه گرفته چكاركنه؟
    لنگه كفش آيدين رو توي يه سطل آشغال كنارخيابون انداخت .
    بايد يه بهونه بي عيب ونقص براي ديركردنش مي آورد ، ديگه سوتيهاش زيادشده بودن ، محال بود بسادگي سر مژده رو باگفتن جلسه داشتم ،ترافيك بود ، رفته بودم براي توهديه بخرم وازاين دست دروغا كلاه گذاشت . درضمن زنا يه حس ششم دارن كه باديدن قيافه مردشون مي فهمن امروز چكاره بودن . چون مردا اين حسو ندارن فكر مي كنن همچين چيزي امكان نداره ولي واقعيت داره ، خيلي اززنا اين نيرو رو پنهان كرده اند وبراي روز مبادا گذاشتن وخيلي ها هم براي اينكه مردشون بفهمه كه چقدر وارده سريع اونو لو مي دن . اون دسته اززنا هم كه اطلاعي ازاين حس ندارن علتش اينه كه اينقدربااين حس زندگي كردن ديگه فكر مي كنن كه يه حس عاديه .
    خلاصه اون شب هم يه دروغ ديگه ويه صحنه سازي جديد كه موبايلم رو دزد زده ورفتم دنبال اون وبقيه داستان …
    روز بعدش درمحل كارخانه مشكلات توليدي دامن مدير كارخونه رو گرفت ، آقاي مديرعامل فرزاد و خواسته بود ودريه جلسه يه ساعته ازش درمورد كاهش توليد وزياد شدن توقفات خط توليد كارخانه بازخواست كرد. فرزاد تنها تونست بگه كه يه سري مشكلات خونوادگي داشتم حالا ديگه حل شده وقول دادكه مسائل رو حل خواهدكرد .
    توي اين يكي دوماهه كه اسيردست فرزانه شده بود ، بوضوح متوجه تغيير رفتارخودش شده بود، زود رنج شده بود ، زود عصباني مي شد ، تعداد كارگرايي كه توي اين مدت اخراج كرده بود بيشتراز تعدادي بوده كه دراين كارخونه اخراج شدن .
    توي دستشويي آينه به خودش نگاه كرد حتي قيافه خودش هم براش غريبه شده بود ، يه مشت آب به صورت خودش توي آينه پاشيد ، انگاركه مقصر تصويرش بوده. تصميم گرفت تماسش رو بااين خونواده كمتركنه چون درهرثانيه يه حادثه غيرقابل تصور اتفاق مي افته ، با مرور اتفاق ديروزباخودش فكركرد كه چطور ممكنه رامين بابچه هاش بيرون پرسه بزنن واون وقت يه نفر توي خونه درحال گاييدن زنش باشه . يعني رامين مي دونه كه آيدين بازنش رابطه داره يا نه ؟ شايدم رامين نمي دونه وفرزانه وآيدين ازغيبت اون سوء استفاده كردن . بعدخودش جواب خودش مي ده وميگه كه تو مگه همين چندوقت پيش چندبارازغيبت محسن سوء استفاده نكردي ؟!..

قسمت پانزدهم

پنج شش ماه گذشت ، توي اين مدت اتفاق خاصي كه فرزادشاهد اون باشه نيفتادو او هم چيزي درمورد وقايع قبلي بروز نداد فقط نگران خرج ومخارج ساختمون بودكه هرچندوقت اونا رومي ديد كه قبوضش پرداخت شده ، روي همين اصل يه خورده خيالش راحت شده بود، خصوصا" موقعي كه شنيد رامين دوباره برگشته شركت واحد وكارمي كنه. ديگه فرزاد با مادروخواهراي فرزانه نيز آشنا شده بود ، اونا خيلي خوشگلترازفرزانه بودن . هرچندوقت فرزاد سراغ فرزانه رو مي گرفت كه
اونم مث بقيه يه كامي ازاون خوان گسترده بگيره ولي اكثراوقات پيداش نمي كرد، تااينكه يه روز فرزادنااميدانه رفت وزنگ درخونه رو زد فرزانه درو بازكردولي انگارانتظارحضورفرزادو اونجا نداشت ، شايد منتظر كس ديگه اي بود، بهرحال به روي خودش نياورد ولي فرزاد تونست تغيير چهره ناگهاني او رو موقعي كه دروبازمي كرد بفهمه ، فرزاد خواست بره توي اتاق خودش ولي فرزانه اصراركردكه برن داخل هال . فرزاد قبول نكرد وازفرزانه خواست كه اونجا يه حالي بهش بده ولي فرزانه گفت : كه داره مي ره بيرون والآن منتظر فروغه كه بياد مي خوان باهم برن خريد .
فرزاد خيلي ناراحت شد وبا چهره درهم كشيده روكرد به فرزانه وگفت : ببين خودت مي دوني كه من خيلي وقته كه باتوسكس نداشتم هروقت هم كه خواستم تورو پيدانكردم، معلوم نيست چكارداري مي كني.
فرزانه درحاليكه دستاشو به دوطرف كمرش تكيه داده بود باعصبانيت گفت : به توچه مربوطه كه من چكاردارم مي كنم من شوهردارم ، اون بايد بازخواستم كنه اون وقت تو ازمن حساب مي خواي! … تو يه خونه دراختيارم گذاشتي ، خيلي هم ازت ممنونم ، هزينه هاشم كه خودم دارم مي دم ، ديگه چي مي خواي تا حالا بيشترازكرايه اينجا ازمن استفاده كردي . فرزانه بيش ازانتظارفرزاد عصبي شده بود. فرزاد يك كلمه ديگه حرف نزدومرتب آب دهنشو كه خشك شده بود قورت مي داد ، چند ثانيه نگذشته بود كه فرزانه مث اينكه خراب كاري كرده باشه بلافاصله تغيير هويت دادو بايه لبخند ساختگي ازفرزاد معذرت خواست . فرزاد هم كه توي لك رفته بود گفت : من ازاون اول گول تو رو خوردم چون رفتارت خيلي قشنگترازالانت بود، نمي دونستم ماردرآستين مي پرورونم . فرزانه ديگه بهش مجال نداد ، سريع لباساي خودشو درآورد ولخت وعوروايساد جلوش وازفرزاد خواست كه هربلايي دلش مي خوادسرش بياره ولي فقط زودچون الآن فروغ سر ميرسه .
فرزاد به اكراه واصرارفرزانه لباساشو درآورد ، فرزانه پشتشو بهش كرد و به حالت سگي خواست كه حال كنه ، فرزاد باكيرش به دركوسش ماليدكه بازبشه وبزارتوكه صداي زنگ دراومد ، فرزاد همونجا خشكش زد ، فرزانه خودشو جمع وجور كرد وگفت : تو بروتوي كمد ديواري وصدات درنيادتا لباساتو بيارم ، فرزاد توي كمدديواري لابلاي لباساي آويزون شده لخت وعور ايستاد، تموم تنش مي لرزيد ، ترسيده بود هواهم كمي سرد بود ، فرزانه لباساو كفشاي فرزاد وانداخت توي كمد وسريع لباساي خودشو پوشيد ورفت كه دروبازكنه ، فرزاد توي اتاق خواب فرزانه اينا قايم شده بودواون اتاق مشرف به حياط بود ويه پنچره داشت كه به حياط بازمي شد . دركمدديواري كاملا" كيپ نشده بود ، فرزاد هرچقدراونو مي كشيد ولي دوباره با صداي جيغ بازمي شد ، فرزاد فاتحه شو خونده بود ، هي به خودش نهيب مي زد كه اين چه منجلابي بود كه براي خودم درست كردم كه حالا مث موش بايد توي يه سوراخ قايم بشم وخدا خدا كنم كه كسي نياد وآبروم بره .
فرزاد داشت آروم آروم لباساشو بي صدا تنش مي كرد، ولي دوتا پاشو مي كردتوي يه پاي شلوار، لجش كرده بود دلش مي خواست فريادبزنه تاهمه بفهمن كه اين زنيكه اونو به اين روز انداخته كه يه دفعه چشماش ازحدقه دراومد. فروغ با آيدين توي حياط با فرزانه داشتن جرو بحث مي كردن ، دستاي گنده آيدين روي باسن فروغ بود. بالاخره هرسه اومدن تو ، ديگه صداشون ازتوي هال مي اومد ، آيدين داد زد بچه ها كجان ؟ فرزانه كه درحال اومدن به اتاق خواب بود : باصداي بلند گفت : حسن آقا بچه ها خونه مامان اينان . فروغ يه چايي براي شوهرت درست كن تا من لباسامو عوض كنم.
فرزانه دراتاقو پشت سرش بست ، بعددركمد ديواري رو بازكرد وگفت : فرزاد زنده اي ؟!
فرزاد باسر تاييدكرد .
فرزانه : ما تا يه ربع ديگه مي ريم بيرون تويه ربع ديگه بيا بيرون وزود برو چون يه ساعت ديگه ممكنه رامين بياد .
فرزانه لباساشو عوض كرد ورفت بيرون ، چشماي فرزاد توي تاريكي كمد تموم سرتاپاي اونو مي ديد كه چه اندام قشنگي داره ، ولي درچه راهي داره ازبين ميره . اينو خوب ميدونست كه اون با فروغ وآيدين قرارداشتن بيان اونجا حال كنن. ولي ازبخت بدشون سر وكله من پيدا شده بود. فرزانه فكرشم نمي كردكه فرزاد اونا رو توي حياط ديده باشه والا آيدين رو بجاي حسن شوهرفروغ جا نمي زد . فرزانه بعدازپوشيدن لباساش يه لب ازفرزاد گرفت و بيرون رفت ، تا دروبازكرد صداي ناله هاي فروغ به گوش فرزاد هم رسيد .
فرزانه انگشت سبابه شو جلوي دهنش گذاشت وبه اونا هشدارداد كه آرومترباشن ولي آيدين اين حرفا حاليش نبود ، باصداي بلند گفت فرزانه چرا لخت نشدي ، فرزانه آروم گفت : من پريود شدم ، همونجور كه آيدين داشت كيركلفتشو توي كوس تپل فروغ فرو مي كرد سرشو برگردوند به طرف فرزانه وگفت :‌ خوب از كون مي زارم … بعدقاقا شروع كردبه خنديدن ، قيافه اش ازديدفرزانه نكره بود نكره ترشده بود ، فرزانه ازش دل خوشي نداشت ولي چون پول خوبي مي داد تن به اون كرايه داده بود، نه تنها خودش بلكه خواهرش روكه دل خوشي ازشوهرش نداشت براي آيدين جور كرده بود ، آيديني كه دوتا وسه تا براش كم بود ، هنوز كوس فروغ تموم نشده بود داشت يه كون براي بعدش جور مي كرد ، آيدين مغازه لوازم يدكي داره ، درآمدش هم خوبه ، فرزانه بخاطر پولش فروغ رو باهاش دوست كرده ولي خودش پولشو بالا مي كشه وبه خواهرش گفته كه تونيازي به اين پول نداري ، درضمن باپيدا شدن كساي ديگه توي زندگيش مي خواد ازآيدين ببره وفروغ رو جانشين خودش كنه ، فروغ فقط عاشق كيركلفت وبلند آيدين شده بود وازطرفي مي خواست انتقام سالهاي قبل رو ازشوهرش بگيره .
آيدين بعدازاينكه كارفروغ رو تموم كردو واونو به ارگازم رسوند عليرغم ميل فرزانه ، شلوارفرزانه رو پايين كشيد ، ولي فرزانه كه مي دونست الان فرزاد درچه وضعيتي به سر مي بره سعي بر بيرون بردن اونا داشت ولي آيدين به خشونت روآورد چون هنوز آبشم ريخته نشده بود، به زور متوسل شد ودريك حركت برق آسا شلوار فرزانه رو تاپايين جر داد واونو باصورتش روي فرش خوابوند وكيركلفتشو تانزديكيهاي كون فرزانه برد ، فرزاد فرياد هاي فرزانه رو ديگه بوضوح مي شنيد ، توي اين فرصت كه سروصدازياد شده بود لباساشو پوشيد ، وآماده شد كه دراولين فرصت دربره .
حالا ديگه هيچ لباسي به تن فرزانه نبود ، فرياد هاي فرزانه گوش خراش شده بود ، فروغ هم به كمك آيدين اومده بود وسر ودست فرزانه رو گرفته بود كه آيدين راحت بتونه كارشو بكنه ، وقتي آيدين با خشونت تمام سركيرش رو توي سوراخ بازنشده كون فرزانه فرو كرد ، فرزانه ديگه امركردناش قطع شد وفقط هق هق گريه بود كه شنيده مي شد .
فرزاد توي دودلي گيركرده بود كه به كمكش بره يا نه ، ازيه طرف مي دونست آيدين به خواسته خود فرزانه وارد اونجا شده وعواقب اون باخودشه ازطرفي فرزانه اگرمي خواست بالذت بهش حال بده ، مث دفعات قبل مشكلي پيش نمي اومد.
گريه هاي فرزانه تموم شد ، چنددقيقه بعد آيدين وفروغ باهم بيرون رفتن ، دركه بسته شد فرزاد سريع بيرون اومد وخودشو به داخل هال رسوند ، لباساي تيكه پاره فرزانه توي خونه پخش شده بودن انگارگرگ به گله زده بود ، فرزانه تا صداي بازشدن درو شنيد خواست كه بلندشه ولي نتونست ، شدت فشارهاي واره به كمرش خيلي زياد بود ، كمرش تا نمي شد ، ولي مي خواست ازجلوي چشم فرزاد دور شه ونمي خواست اون منظره كريه آب ريخته شده روي سوراخ كونش اونو ازچشم فرزاد بندازه . فرزاد بهش كمك كرد كه پاشه واونوراهي حموم كرد ، بعدش وسايل ولباسا رو جمع وجور كرد.
فرزانه ازتوي حموم دادكشيد فرزاد تارامين نيومده برو !
فرزاد:‌نه مي مونم مي خوام يه تف بندازم توي صورت اين مرتيكه بي غيرت ، وبهش بگم كه من ازهمه كاراش خبردارم ، بگم كه مي دونم اون مي ره بيرون تا آيدين راحت تر بياد سراغ زنش …
فرزانه سرشو ازحموم بيرون آورد ، چك چك آب ازروي مو هاش روي فرش مي ريخت ، همينجور زل زده بود به فرزاد ، فرزاد ديگه ادامه نداد ، فرزانه باالتماس ازفرزاد خواست كه بره ودنبال دردسر براي خودش واون نشه . فرزاد قبول كردكه بره ولي ازفرزانه خواست كه فردا بعدازظهر باهم برن بيرون ، مي خوادباهاش صحبت كنه ، فرزانه براي اينكه فعلا" اونو راهي كنه قبول كرد وبرگشت داخل حموم …

قسمت شانزدهم

فرزاد متوجه عدم تمايل فرزانه به كارهاي خلاف شده بود ، ووقتي رفتارشو دراين مدت آشنايي توي ذهنش مرور مي كرد اونو چقدرپاك وبي غل وغش مي ديد ، خوش اخلاقيش يكي از خصيصه هاي بارز اون بود ، شايد هم يكي ازعوامل بدام افتادنش همين خوش اخلاقي بوده ، چون يه مرد به يه لبخند زن بنده ، زود وارمي ره عين بستني كه جلوآفتاب باشه . مرداي اين دوره معني خوش خلقي ولبخندزن رو در لوند بودن ووضع خرابي طرف مقابل ميدونن ، شايد اينقدرزناشون باهاشون بدخلقي كردن حالا تشنه يه لبخند زناي ديگه هستن . درضمن فرزانه خيلي دست ودل بازه ، خيلي عجيبه زني كه پول پيش خونه اش 200 هزارتومن هم نيست ، بچه هاش ازكوچكترين امكانات اوليه براي زنده موندن برخوردارنيستن جلوي مهمونش ميوه ميذاره ، ازهيچي براي مهمون دريغ نمي كنه ، به اعتقاد فرزاد دست ودلوازي زن ضربات سختي به زندگي اون مي زنه ، چون بايد درپاره اي مواقع ازتنش هم بگذره واونو جلوي مهمون بذاره والا باعث ناراحتي اون ميشه .
فرزاد روز بعدش سر قراري كه گذاشته بودن حاضر شد ، ولي فرزانه دير كرده بود، به خونه اش زنگ زد رامين گوشي روبرداشت ، چيز خاصي جزاحوالپرسي رد وبدل نشد ، فرزاد روي اين اصل با رامين صحبت كرد كه اگه فرزانه خونه باشه كه متوجه مي شه كه اون سر قراره ومنتظرشه . چند دقيقه بعد موبايل فرزاد زنگ خورد ، يه تلفن ناآشنا ، ازاون ور تلفن صداي يه زن مي اومد صدابراي فرزاد غريبه بود:

  • الو ، فرزاد خان خوبي ؟! ما رو نميبيني خوشحالي ؟!
  • ببخشيد من شما رو مي شناسم ؟!
  • من كه شما رومي شناسم ، ديگه نمي دونم شما منو مي شناسي يا نه ! فقط اينو مي دونم كه خيلي خوش هيكل وتودل بورو هستي ، يه افتخارمي دي ما شما رو زيارت كنيم ؟!
  • ببين كي شماره منو به شما داده ؟!
  • يه دوست اگه به اين آدرسي كه مي گم بياي اونم مي بيني ! … تهرانسر ، بلوار اصلي … كوچه +++ پلاك ++ شماره ام هم كه افتاده . خداحافظ من منتظرم .
  • ببين حداقل اسمتو بگو … الو … الو . اه … قطع كرد لعنتي !
    چنددقيقه ديگه به اين اميد كه فرزانه بياد همونجا موند ولي نيومد ، عصبي شد ، ازدست فرزانه ديگه به تنگ اومده بود ، باخودش فكر كرد چرا اينقدراسيردست اين شدم يه خرده بايد محكم باشم وبراحتي به حرفاش گوش ندم . براي اولين قدم تصميم گرفت كه اين تلفن مشكوك رو يه سبك سنگين كنه ، ببينه كيه ؟! وچرا بهش آدرس داده حتما" مي خواد باهاش دوست شه . آدرس روپيدا كرد ولي جلو نرفت ، به شماره تلفن زنگ زد ، همون زنه بود پرسيد: رسيدي ؟ اها دارم مي بينمت ، درو مي زنم سريع بيا بالا طبقه سوم واحد 10 .
    فرزاد ماشين رو همونجا پارك كرد ، مي دونست كه مي شه ازپنجره خونه اونو ديد . سريع خودشو رسوند به طبقه سوم ، ازپله ها بالا رفت ، عليرغم اينكه آسانسور بود ، شايد باخودش گفته هرچه ديرتربرم خطرش كمتره ومي شه توي راه تصميم رو عوض كرد. رو بروي واحد ايستاد ، تا خواست زنگ بزنه ، دربازشد ، ازلاي در يه خانم خوشگل با موهاي پركلاغي ، وتپل مپل ازفرزاد دعوت كردكه داخل شه . فرزاد با شك وترديد وارد شد ، وقتي واردشد چپ وراست خودشو پاييد .
  • چه خونه خوشگلي ، چه دكوراسيوني واقعا" عاليه ! اينو خودتون چيدين يا …
  • شما هميشه چايي نخورده پسرخاله ميشين ؟!
  • نه اين يه دفعه اينجوري شده ، برعكس من آدم خجالتي هستم ولي محو تماشاي دكوراسيون خونه وبهتره بگم شما شدم .
    شغلتون چيه ازيه خانم معمولي بعيده يه همچين كاري ، درضمن …
  • خواهش مي كنم بفرمايين بشينين !
    اون خانمه رفت وبا يه دوتا ليوا ن ويه شيشه ويسكي ويه قوطي آبجو برگشت . اونا رو روي ميز گذاشت وخودش روبروي فرزاد نشست . فرزاد وقتي چشمش توي چشم اون افتاد ، دلش به تاپ تاپ افتاد ، خيلي وقت بود كه اين حالت بهش دست نداده بود ، اون خانم اززيبايي چيزي كم نداشت ، موهاي پرپشت پركلاغي ، چشمهاي سياه ونسبتا" درشت ، صورت گرد وگونه دار ، دماغ سر بالاي طبيعي ، لبهاي گوشتي وصورتي ، پوست روشن ، گردن خوشتراش وبلند ، سينه هاي برجسته ، مث اينكه پارتي داشته پيش خدا حسابي روش كارشده بود ، چرا زني به اين خوشگلي بايد دنبال يه مردديگه اي بگرده ، اينو رو هوا مي زنن ، نمي زارن به زمين برسه ، فرزاد اگه تلفن تصويري بود همونجا باسر پروازمي كرد به سمتش ولي چون نديده بودش نازمي كرد ، حالا با ديدن اون جمال زيبا نفسش بند اومده .
  • مي شه بپرسم كه شما كي هستين وتلفن منو ازكي گرفتين واصلا" منو چرا اينجا دعوت كردين. درضمن ازكجا مي دونستين من اهل مشروب هستم اونم ويسكي ؟!
  • خدمتتون عرض مي كنم ، من ميترا هستم ، شغلم آرايشگري ، شوهرداشتم ، متاركه كردم ، تلفن رو ازيه دوست گرفتم يه بارسوارماشين شما شده بهش شماره دادين چون خودش شوهرداشته اونو به من داد ، خيلي وقته اون پيشمه چندبارخواستم زنگ بزنم ولي خجالت كشيدم . واقعيتش خيلي دوست داشتم باتوجه به تعريفايي كه اون دوستم ازشما مي كرد ببينمتون .
  • من يادم نمي آد كه به كسي شماره داده باشم ، ولي حالا كه موفق شدين ما روببينين با اونچه كه توي تصوراتتون بوده چقدرشباهت وجود داره ؟
  • به نظرمن خيلي خوشتيپ تر ومتين ترازتعريفاي دوستم هستين ، خيلي بد سليقه بوده كه شما رو نطلبيده .
  • ديگه مارو چوبكاري نكنين من شايسته اين همه تعريف نيستم .
    ميترا يه پيك ويسكي براي فرزاد ويه ليوان آبجو هم براي خودش ريخت ، ليوان ويسكي رو داد دست فرزاد ، اززير ميز شيشه اي يه كاسه پسته دون شده ويه مقدار تنقلات ديگه بالاآورد وگذاشت روي ميز .
    فرزاد كه هوش وعقلش پريده بود ، يه سره ويسكي رو سر كشيد ، غافل اراينكه پشت اون ظاهرزيبا نقشه هايي پنهان بود . پيك دوم و سوم روكه بالا كشيد ديگه حال عادي نداشت ، يه حالت مستي خوشايندي به سراغش اومده بود خودشو تلو تلو خورون انداخت روي مبل روبرويي كنارميترا ، ميترا ليوان اولي آبجو هنوز دستش بود وداشت باهاش بازي مي كرد ، اونو زمين گذاشت واول جيباي اونو گشت كيف پول فرزادو درآورد ، محتويات كيف رو روي ميز گذاشت ، پر تراول هاي 100 تومني و50 تومني بود ، با لوندي خاصي ازفرزاد پرسيد : آقا فرزاد چقدش مال منه؟
  • همه اش مال تو ، فداي اون چشاي تو !
    بعد دستشو برد به سمت سينه هاي ميترا ، سينه هاش توي دستاي فرزاد جا نمي شد ، با لمس سينه هاي اون ، آمپربالا زد ، اونو روي مبل خوابوند وروي سينه اش خم شد ومي خواست دكمه هاي بليزش رو بازكنه ميترا با ظرافت اززير دستش دراومد وگفت پاشو لخت شو من مي رم اتاق خواب بعدتوهم بيا اونجا ، بعدپولارو همه رو جمع كردو گذاشت توي سينه اش . رفت توي اتاق خواب درم پشت سرش بست . فرزاد عجولانه لباسشو درآورد ، حالا درست مث روزي شده بود كه ازمادرش متولد شده بود ، رفت پشت دراتاق خواب دستگيره رو پايين داد ولي دربازنشد چندباراونو امتحان كرد اول فكر كرد كه مستي باعث شده كه نتونه دروبازكنه خيلي با درور رفت كه ميترا صداشو بلند كردكه چه خبرته من هنوز لباسمو درنياوردم ، يعه دقيقه ديگه درو بازمي كنم. فرزاد با كيرش كه ديگه سنگ شده بود يه خورده ور رفت تااينكه دربازشد ، فرزاد نا خودآگاه يه سوت به نشانه تعجب كشيدو گفت : خداي من اين حوري تا حالا كجا بوده . همونجا ميترا رو بلند كردوروي تخت گذاشت ، با ولع ازنوك پاتا دماغشو ليسيد ، سوراخ كونشو زبون زد ، لبه هاي كسشو با دندونش مكيد ، چوچولشو گازهاي ريز زد ، ديگه داشت اورلود مي شد ، وقتي خواست كيرشو بزاره تو ، ميترا جلوشو گرفت وگفت : كاندوم داري ؟! بدون كاندوم نمي شه !
    فرزاد كه فكراينجا شو نكرده بود گفت حالا نميشه بدون كاندوم من كه ندارم توچي توي خونه نداري ؟
  • من كه جنده نيستم كه توي خونه كاندوم داشته باشم تو اينكاره اي هر روز يكي رو مي كني بايد ابزارتم كامل باشه .
    فرزاد به التماس افتاده بود ولي اون راه نداد ، چون اولين بارشم بود ، بيشترازاين اصرارنكرد وباخودش براي دفعه بعدنقشه كشيدونخواست دوست جديدش رو به اين راحتي ازدست بده وناراحتش كنه .
  • لااقل بيا ساك بزن كه آبم بريزه دارم مي ميرم .
  • من ازساك زدن حالم بهم مي خوره تا حالا ساك نزدم ، اگه مي خواي برات جلق بزنم.
    فرزاد چاره ديگه اي نداشت موافقت كردو درنهايت بعدازچنددقيقه آبشو توي دستمال ريخت . توي دستشويي رفت كه خودشو بشوره مبادا بوي مني روي بدنش بمونه ومژده بفهمه .
    فرزاد ازدستشويي اومد بيرون ورفت به سمت پذيرايي كه لباساشو بپوشه ، پاهاش به زمين چسبيد ، ديگه جلوترنتونست بره ، نمي دونست دستشو جلوش بزاره يا عقبش ، فرزانه روي كاناپه درحال نوشيدن آبجو بود وپاهاش رو انداخته بود روي اون يكي پاش وداشت اونو تاب مي داد ،دستشم انداخته بود روي پشتي مبل و چشماشم به بدن لخت فرزاد دوخته بود …

قسمت هفدهم

فرزاد تموم وقايع يكساعت پيش تا حالا رو ازنظر گذروند پي به نقشه كثيفي كه براش كشيده بودن برد ، بدون گفتن حتي يك كلمه لباساشو پوشيد ، چشمش به در اتاق خواب بود ولي ميترا بيرون نيومد ، خواست چيزي بگه ولي پشيمون شد وروشو برگردوند به سمت پنجره ، ماشينشو اون پايين ديد ، توي دلش يه لنعتي به ماشين گفت .
فرزانه : با من بودي آقا فرزاد متشخص !!
فرزاد: نه فرزانه خانم ، با اين ماشين لعنتي بودم ، اونه كه منو آورده اينجا ، اونه كه منو به تو رسوند ، اونه كه …
فرزانه : نه اون بيچاره كه يه ابزاره ، تو ميتوني ازاون ابزارخوب استفاده كني يا بد. مثلا" باهاش به يكي كمك كني وتا يه جايي بدون چشمداشت برسونيش يا بلندش كني وبري بكنيش .
فرزاد: ولي اين تو بودي كه دست بلندكردي وخواستي سواراين ماشين بشي ولي نقشه هايي درسر داشتي من فقط به قصدكمك اومدم جلو . تومنو به اين راه كشوندي .
فرزانه : تو آدم ساده اي هستي ، اون روز كه شاهد اون ماجرابودي خواستم بهت بفهمونم كه آدما صاحب دلشون نيستن ، هركي كه ادعا كنه ، من فرداش برات فيلمشو مي آرم ، همونجوري كه فيلم تو رو امروز گرفتم .
فرزاد ازشنيدن اين حرف ، به رعشه افتاد ، خون توي مغزش جهيد وبه سمت فرزانه هجوم بردو اونو به باد فحش وكتك گرفت ، ولي فرزانه خودشو كناركشيد وگفت : ببين اين فيلم الآن دست ميتراس ، ميترام ازاينجا رفته ، بي خودخودتو به زحمت ننداز كه پيداش كني ، اگه يه ذره پررويي كني اونو توي شهرپخش مي كنيم .
فرزاد : ببين آروم باش ومنطقي فكر كن ، من مگه چكارت كرده بودم ،‌ كه اينجوري باهام رفتارمي كني ؟!
فرزانه : اگه يك كلمه ازچيزايي كه ديدي جايي درز كنه منم …
فرزاد توي حرفش پريد: من ازتوفيلم هم دارم ولي اصلا"‌ توي مخيله ام نمي گنجيد كه بخوام ازتو سوء استفاده كنم …
فرزانه :‌چه فيلمي ازمن داري ؟!
فرزاد: ولش كن ، زياد بهش فكر نكن !
فرزانه : من بجز اونروزي كه توي كمدبودي من كاري نكردم كه توازمن فيلم داشته باشي !
فرزاد: اون شب كه آيدين خونه تون بود ، وكنارميز تلويزيون توي هال بودين ، من توي اتاق خودم بودم ازبالاي شيشه ازتون فيلم گرفتم .
فرزانه رنگ برنگ شد ولي زود خودشو جمع كردوبه سمت جيب كتش هجوم بردكه موبايلشو ور داره ولي موفق نشد وفرزاد اونو به سمت كاناپه هل داد .
فرزانه روي كاناپه مث يه ماده شير درازكشيدوگفت : فرزاد بيا كدورتها مونو دوربريزيم و كاري بكارهم نداشته باشيم ، من سي خودم تو سي خودت .
فرزاد : حالا كه تموم پولامو دزديدين وبه اموالم ضررزدين، آبرومو پيش همه بردين ، خونواده ام بهم مشكوك شدن ، كارمو دارم ازدست ميدم …
فرزانه : اشتباه مي كني من اگه جنده باشم دزد نيستم ودستشو بردتوي كيفش وتراول ها رو كه مچاله شده بود پرت كردتوي صورت فرزاد.
فرزاد ازحرفش پشيمون شدوبراي ماس مالي رفت به سمت فرزانه وكنارش نشست وگفت : پس تو دنبال چي هستي ؟! اگه پول نمي خواي پس چرا اول برداشتي ، چرا ازراه فساد داري امرارمعاش مي كني .
فرزانه : فرزاد توي زندگي من نيستي ببيني چه خبره ، اونروز نمونه اش رو ديدي ، من خواستم اونجوري بشه ؟
بدبختي من ازشوهربي عرضه امه ، كه همه بهم به چشم يه كوس نگاه مي كنن . من براي اينكه بتونم ازخودم دفاع كنم وقرباني هوس هاي اطرافيان ومرداي خيابوني نشم كلاس كاراته رفتم ، باخودم چاقو حمل مي كنم ، سرنگ خون توي كيفم دارم ولي افسوس كه ما زنا خيلي ضعيفيم ، اون حسن شوهرخاله ام بااسلحه منو تهديد مي كنه وكارشو مي كنه ، اون فرش فروش كه ازش برات چك گرفتم درازاء چك يك شب زيرش خوابيدم ، هنوزم مي گه كه بيشتربايد سرويس بدي والا چكم رو پس مي گيرم ، براي ترياك رامين بايد به آيدين بدم ، بابت خونه ام بايد به تو بدم ، و… گريه مجالش نداد. ولي زود بخودش اومد وگفت :‌من فقط جلوي تو گريه كردم تا حالا جلوي هيچ مردي گريه نكردم ، امروز هم اگه مي بيني اينجا غافل گيرت كردم خواستم بهت ثابت كنم كه شما مردا فقط به فكر زير شكمتون هستين وعقلتون توي كيرتونه. امروز ديدي چقدردرمقابل كوس سست بودي !
اگه ميبيني بارامين دارم زندگي مي كنم فقط به عشق يه نفره ، اون تموم زندگيمه تا حالا بيست دفعه امتحانش كردم ، حتي يه بارم اومده اينجا با ميترا روبرو شده ولي خيلي قرص ومحكم جلوش وايساده وبدون اينكه كاري بكنه برگشته رفته ! اون مرد منه . دوسش دارم .
فرزاد : ولي تو به اون خيانت كردي وبا خيلي ها سكس داشتي !
فرزانه : درسته ولي مي خوام توبه كنم وفقط بارامين باشم اگه رامين تونست ترك كنه مي مونم والا بچه هارم ول مي كنم ومي رم با رضا.
فرزاد : اين هموني نيست كه تو رو سواركرده بود وقتي كه اززندان آزاد شدي ؟!
فرزانه : چرا خودشه !
فرزاد : توكه گفتي ديگه باهاش نيستي ؟!
فرزانه : مي خواستم حسابي توي كفم باشه ، ببينم چقدرمنو مي خواد ، ولي دورا دور باهاش بودم . راستش ازتو خوشم اومده بود ومي خواستم توي دلم تورو جايگزين اون كنم ، چون جوونترازرضايي ولي اون خيلي باتو فرق داره . ببخشيد اينو رك مي گم.
حالام زوداينجا رو ترك كن وتا مشكلي به مشكلاتت اضافه نشده برو . فرزاد حرفي براي گفتن نداشت واونجا رو ترك كرد ، سوارماشين شدو براي آخرين باربه اون پنجره نگاه كرد ، فرزانه بي حركت جلوي پنجره بود…

قسمت هجدهم

سعيد پسر خاله مژده كه تازه ازدواج كرده بود، بعنوان پاگشايي بهمراه خانواده اش مهمون فرزاد بودن ، بعدازشام فرزاد از شهرام برادركوچكتر سعيدكه دانشجو بود درمورد درساش ودانشگاه سوالاتي پرسيد ، چون هم دانشگاهي بودن موضوعات واتفاقات دانشگاه براي فرزاد كه خيلي وقته ديگه خبري ازاونجا نداره جالب بود ، شهرام چونه اش گرم شده بود وداشت ازتدريس خصوصي واينكه درآمدخوبي داره تعريف مي كرد، واضافه كردكه : يكي ازشاگردام دركلاس كنكور آموزشگاه اومد پيشم وازم پرسيدآقاي شمس (فاميلي اونا هم شمس بود) آقاي فرزاد شمس رومي شناسي ؟ گوشاشم شكسته وكشتي گيره .
جواب دادم :آره مي شناسم خوب چطور مگه ؟!
گفت : ازبنگاه بابام يه خونه اجاره كرده داده به يه زن خرابكاركه شوهرم داره ، مث اينكه خودشم باهاش هستش ، توي محله زنه گفته كه داييمه ، هرشب خونه شون پره مرد وزنه . …
فرزاد ديگه هيچي نمي شنيد فقط داشت لبهاي شهرام رو كه تند وتند بازوبسته مي شدن نگاه مي كرد ، صداي بلند وپرطنين مژده فرزاد رو به اون جمع برگردوند ، مژده داشت ازشوهرش حمايت مي كردومي گفت : ممكنه اين يه تشابه اسمي باشه ، فرزاد اهل اين كارانيست ، مگه نه فرزاد ؟! … فرزاااااد ؟!!!
فرزاد : ها … چي گفتي ؟ … اها من نمي دونم چي بگم توي اين هفتاد ميليون آدم بالاخره پيش مي آد كه دونفرهم اسم وهم فاميلي باشم . مگه نه؟!
شهرام كه ازروي سادگيش ول كن معامله نبود گفت :‌ولي اون گفت كه يه زانتياي سفيد داره !
توي زنا ولوله وپچ پچ شروع شد ، ولي با وساطت سعيد قائله ختم به خيرشد ولي ذهنا پاك نشد ، اگه ذهن همه پاك مي شد اونچه كه توي كله مژده مي گذشت محال بود پاك بشه ،‌ مژده جريان هاي چندماه قبل واون تلفن هاي مشكوك وهمه وهمه رو داشت كنارهم مونتاژ مي كردتا يه فيلم مستندبسازه واونو توي صورت فرزاد بكوبه .
با خداحافظي مهمونا ، ساعت يك نصف شب تازه مژده آتيش آورد وبه خيمه فرزاد زد ، تا صبح سين جيم شد ولي فرزاد همه رو انكاركرد واونو تنها يه اتفاق ساده تلقي كرد وحتي وانمود كرد كه فردا با شهرام مي ره پيش اين پسره ببينه اونو مي تونه بياد بياره يا باكس ديگه اي اشتباه گرفته .
فردا صبح زود فرزاد خودشو به بنگاهي كه اجاره نامه رو اونجا نوشته بودن رسوند ، ولي بنگاه هنوز بازنبود ، نيم ساعت توي ماشين نشست تا بنگاه بازبشه ، دراين خلال با كارخونه هماهنگيهاي لازم رو بعمل آورد ، چون قول داده بودبه مديرعامل كه اوضاع رو روبراه مي كنه.
صداي بالارفتن كركره بنگاه تن فرزاد رو لرزوند ، فرزاد بلافاصله رفت به سراغ بنگاهيه بعدازچاق سلامتي ، بنگاهيه ازفرزادپرسيد : ببخشيد شما هموني هستين كه خونه آقاي حسين خاني رو اجاره كردين ؟

  • بله ، خوب يادتونه !
    همونطور كه پشتش به فرزاد بود وداشت شيشه هاي مغازه رو تميز مي كرد:
  • چطور ميتونه يادم بره!.. بااين قشقرقي كه شما واون زن وشوهرتوي اين محله راه انداختين آبروبراي خودم نذاشتم ، همه مي گن شما مسئول آوردن اونا توي اين محله هستين … ديشب ديگه جوابشون كردم ، مردم كوچه يه استشهاد محل تهيه كردن وآوردن به من دادم كه امروز ببرم پاسگاه …
  • ببينم اينايي كه گفتي جدي بود يا داري شوخي مي كني ؟!
  • من چه شوخي با شما دارم عمو ، خودت درجريان كاراشون مگه نبودي ، همه مي گن شما هم به اونجا رفت وآمد داري ! نشوني همين ماشينو دادن ، مردم ممكنه به روت نيارن ولي همه چيزو مي بينن .
  • فربون شكلت برم ، بخدا من الآن ازدهن شما دارم مي شنوم ، من پدرشونو درمي آرم يه امروزه رو بهم وقت بدين من بيرونشون مي كنم ولي آبروريزي نكنين وپاي پاسگاه رو وسط نكشين .
  • من داشتم مي رفتم پاسگاه ولي حالا كه اصرارمي كني بعدازظهركليد وبيارتا با صاحبخونه صحبت كنم پولتو بياره ! اگه امروز نتونستي اونا رو بيرون كني من فردا ساعت 7 صبح پاسگاه رو ميريزم اونجا ، خودداني !
    فرزاد ديگه كاري كه مي خواست انجام بده رو يادش رفت ، يادش رفت كه مي خواست باپسره بنگاهيه صحبت كنه كه شترديده ولي بگه نديدم . با خشمي كه توي صورتش بارز بود رفت توي كوچه ، كوچه خيلي شلوغ بود ، مملو ازآدم ريز ودرشت بود، ماشينو سر كوچه پارك كرد، ازماشين پياده شد وخودشو به دم در رسوند، فرزاد متوجه نگاههاي سنگين اهالي شد ، ازيه پسر جوون كه اونجا پلاس بود پرسيد چي شده ؟!
    همونجور كه بازنجيري كه دستش بود بازي مي كردجواب داد:‌ مگه خبر نداري ، فرزانه جنده رو بيرون كردن اوناهاشش داره مي ره ، اگه بجنبي مي توني توي همون وانت قرارتو باهاش فيكس كني ! بدو تا نرفته !
    فرزاد نمي خواست فرصت رو ازدست بده گفت : اگه فرصت داشتم جوابتو مي دم فعلا" كاردارم .
    به سمت ماشين دويد وتيك آف كشيدو خودشو بزور ازلابلاي جمعيت بيرون آورد ونرسيده به سر خيابون پيچيد جلوي وانت باري كه وسايل فرزانه رو بارزده بود.
    فرزاد خشم بهش غالب شده بود ، هرآن ممكن بود كاري دست خودش يا ديگري بده ، با همون نگاه غضب آلود اومد كنار پنجره وانت وبه فرزانه كه كنارراننده نشسته بود وبچه ها شم اين ور واونورش بودن گفت : هيچ فكر نمي كردم همچين كاري با من بكني چرا بيخبر واقعا"‌آدمو ازهرچي كارخيره زده كردي …
    رامين كه روي اثاثيه نشسته بود ، پايين پريد وگفت : سلام آق فرزاد گل …
    فرزاد:‌چه سلامي چه عليكي ، ما رو سكه يه پول كردي بعدش بدون هماهنگي بامن اثايه روبارمي زني مي ري ! مگه ما با هم قول وقرار نذاشتيم ، مگه قرارنشد هزينه هاي ساختمونو وبدي وووو چيزاي ديگه ، حالا هزينه ها بدرك اين چه بلواييه كه بپاكردين …
    فرزانه پايين اومد وفرزاد و كناركشيد وگفت : فرزاد بجون آتنام مي خواستم اثاثيه رو كه گذاشتيم زمين بهت زنگ بزنم ، ديشب تا صبح توي كوچه دعوا بوده …
    فرزاد : آره مي دونم تازه برعليه تون استشهاد محل تهيه كردن وتا امروز به من فرصت دادن كه شما رو بيرون كنم ، خوب نمي تونستين يه خرده مراعات حال همسايه ها رو بكني وچقال وبقال رو راه ندين اونجا ؟!
    فرزانه : ببين اينجا زشته بيشترازاين وايسيم ، دنبال ما بيا خونه جديدرو يادبگير ، بعدا" باهم صحبت مي كنيم . بعد سواروانت شد وبه رامين گفت سوارشيم بريم .
    فرزادهم ديد راهي نداره پشت سر وانت سلانه سلانه ازكوچه پس كوچه هاي يه محله پست نزديك شادآبادگذشتن تا به يه كوچه بن بست كه يه ماشين بزور ازتوش رد مي شد واردشدن.
    فرزاد وقتي مطمئن شدكه اونجا خونه ايه كه مي خوان اثاثيه رو خالي كنن بدون خداحافظي برگشت ورفت سراغ بنگاه وحساب وكتابهاي اونجا رو تاشب بست وكليد وتحويل داد. چون هيچ كدام ازقبض هاي ساختمون دستش نبود ، حدود 200 هزارتومن بصورت امانت پيش بنگاه گذاشت . ازطرفي بيشترلفتش مي داد تا پسر بنگاهيه رو ببينه ، وقتي كه داشت با نااميدي برمي گشت يه دفعه سروكله اش پيدا شد ،‌ فرزاد يه احوالپرسي گرمي باهاش كردوازش پرسيد: شما كلاس كنكور مي رين ؟
  • بله ، يكي ازاستادامون هم پسر خاله شماس آقاي شهرام شمس … امروز اومده بود يه چيزايي درموردشما مي پرسيد؟
  • چي مي پرسيد؟!
  • مثلا" شما چرااين خونه رو گرفتين ، شماره شناسنامه ات چيه و…
  • يعني همه اين اطلاعات رو بهش دادي؟! فكر نكردي ممكنه واسه من بد بشه ؟!!!
  • من چه مي دونم چه خبره ، دنبال چي مي گرده ، خوب يه سوال ساده كرده …
  • اينا كجاش سوال ساده اس رفتي توي پرونده مشتري اطلاعات كش مي ري براي اينكه استاده هواتو داشته باشه ! اك مصبتو شكر، تو اينجوري مي خواي بري دانشگاه ؟! آي كيو !!!
    پسره سرشو پايين انداخت وچيز ديگه اي نگفت . فرزاد هم وقتي ديدكه اوضاع قاراش ميشه ديگه بيش ازاين موندن رو جايز ندونست وازاونجا دور شد . ولي يه دفعه يه چيزي يادش اومدودنده عقب گرفت وشيشه رودادپايين وروكردبه پسره وبهش گفت : خواهشا"‌ديگه نگي من اومدم وازت چيزايي پرسيدم ، اين يكي رو خوب بيا ، آ باريكلا پسر خوب !!! بعد گازداد وازاونجا دور شد . توي مسير رفتن به سمت كارخونه به بدشانسي هايي كه براش اتفاق افتاده فكر مي كرد، حسابي آچمز شده بود، راه فراري براش نمونده بود ، بايدمنتظر بدترازاينا باشه ، ازاون طرف شهرام با گرفتن اطلاعات سفت ومحكم داشت آبروريزي مي كرد، بايد هرچه زودترشهرامو پيدا كنه، ازاين طرف هزينه هاي ساختمون رو بايدبگيره ازرامين وفرزانه ، ولي دلش به اون چكي كه گرفته بود خوش بود. ازفيلمي كه ازش گرفته بودن بيشتر وحشت زده شده بود، ازطرفي مسائل كارخونه بغرنج شده ، شخص قابل اطميناني نداره كه كاراشو به اون بسپاره انجام بده ، مژده رو بايد راضي كنه و…

قسمت نوزدهم

تلفني باشهرام صحبت كرد وازش خواست كه اين مسئله رومسكوت نگه داره ودرمورد اون باكسي صحبت نكنه بعدكلي داستان سرهم كردكه اگه شهرام يه بارديگه ازش مي پرسيد دوتا داستان شبيه هم نمي شد.
البته شهرام گفت : اگه يه ندااون شب مي دادي من هواي دهنم رو داشتم .
فرزاد: بابا توكه مجال ندادي واونو توي بوق وكرنا جارزدي ! حالا مهم نيست ازاينجا به بعد يه خرده هواي ما رو داشته باش !
شهرام : چشم آقاي مهندس ، ببخشيد من بچگي كردم تازه متوجه شدم كه چه اشتباهي كردم . امرديگه اي باشه !
فرزاد : نه شهرام جون عرضي نيست ، خداحافظ .
فرزاد يه خرده سنگيني بارازدوشش افتاد، بايد يه زنگي هم به ميترا مي زدكه شماره اش روهم داشت ، شماره اش روگرفت ، بعدازچهارپنج بازنگ خوردن ،‌ميترا گوشي رو برداشت ومنتظر شروع صحبت ازجانب طرف مقابل شد .

  • الو … ميترا خانم من فرزادم ،‌ چراجواب نمي دين؟!
  • ‌فرزاد كيه آقا ! … اشتباه گرفتي !
  • ببين من دوست فرزانه هستم ، اونروز مزاحم شدم ؟!
    (با يه مكث چند ثانيه اي )- سلام ، آقا فرزاد چطوري ؟!
  • خوب نيستم ! دلم گرفته ازاين دوستاي نامرد !
  • ببين منو ببخش كه اونجوري باهات رفتاركردم ، من فكرشو نمي كردم همچين بلايي بخوادسرتو دربياره ، شماآدم محترمي هستين ، فرزانه يه چيزايي به من گفت كه دلم برحم اومد وخواستم به كسي كه اونو اذيت كرده يه درس حسابي بدم . ولي وقتي فهميدم كه كارازكارگذشته بود. فرزانه سه چهارتا دوست پسرديگه داره ، چندبارآورده اينجا حالشو نو كردن ، همه شونم تا ازاين دررفتن بيرون فرداش به خودم زنگ زدن وخواستن كه بامن رابطه برقراركنن. ولي يكيشون فرزانه رو خيلي مي خواد هرچقدرامتحانش كرديم ، فقط فرزانه رو مي خوادوآدم خوبيه منتها مي گن مجروح جنگيه ، موجيه ، زنش ولش كرده …
  • اسمش رضا بود؟
  • آره … آره رضا صداش مي كرد. مشروبم نخورد.
  • خوب گذشته ازاين حرفا تو ازمن فيلمبرداري كردي ؟!
  • فيلممممم ، نه بابا من قراربود تااونجا پيش برم ولي فكر نمي كنم فيلمي دركارباشه الكي بهت گفته !
  • راست مي گي ؟!
  • آره ، به من گفته بود تو وضعت خوبه تا مي تونم تيغت بزنم ، ولي خداشاهده تا ديدمت پشيمون شدم ، حتي دلم مي خواست باهات حال كنم ، اينقدردلم سوخت كه نتونستي بزاري توش !
  • وقت زياده انشاء ا… دفعه بعد !!! … فقط اگه خبرايي داشتي كه مهم بود بهم زنگ بزن ، شماره مو كه داري ؟!
  • باشه حتما" ، راستي من يه دونه ازصدتومني هاتو برداشتم ، اونم بخاطر خرجي كه كرده بودم ، من ازاوناش نيستم كه ديگرانو تيغ بزنم .
  • نوش جونت بيشترازاينا حقت بود دراولين فرصت ازخجالتت درمي آم . فعلا" خداحافظ .
  • خداحافظ
    فرزاد حسابي راست كرده بود ، ياد اونروز كه مي افتاد دهنش آب مي افته خيلي بدن بيستي داشت ، اون بدنو فقط بايد توي نقاشيها دنبالش گشت ، فرزاد هيچ اطلاعاتي ازاون نداشت فقط اسم وشماره اش واينكه حالا به گفته خودش آرايشگره . پيش خودش فكركرداگه فرزانه رو هم ازدست بده باميترادوست مي شه ، كلاسش خيلي بالاتره .
    فرزانه سخت دنبال پس گرفتن چك تضميني پيش فرزاده ، چون آقاي بيگي كه چك رو بهش داده بود ، وقتي ديده ازاون خونه اومده بيرون چك رو مطالبه كرده ، به موبايل فرزاد زنگ زد ،
  • الو … الو فرزاد سلام چطوري ؟! خوبي ؟!
  • سلام ، بد نيستيم به لطف شما ونامردي هات روزگارو به سختي مي گذرونيم .
  • پس ما رو نمي بيني خيلي خوشحالي!
  • تقريبا"
  • ببين مي خوام ببينمت ، زود ها
  • بازچه موضوعي اتفاق افتاده ؟! چه كلاهي واسه ما دوختي ؟!
  • تو بيا ! بهت مي گم ! دلم برات تنگ شده !!
  • آره تو بميري ! حنات بي رنگ شده ! بگو چكارداري اگه ارزششو داشت شايد تصميمم عوض شد!
  • آخه اينجوري نمي شه ، حضورا" بايد بهت بگم
  • باشه اول موضوع رو بگو !
  • ببين هم مي خوام يه حالي بكنيم هم مي خواستم اون چك تضميني دوست رامين رو ازت بگيرم ، چندباراومده دم درخونه ، مي خوام چك رو بهش بدم كه ديگه مزاحمم نشه
  • اين چك درقبال پرداخت هزينه هاي ساختمون پس داده مي شه ، اگه بعدازيه ماه ديگه كه همه قبض هاي ساختمون مي آد پرداختش نكني ، چك رو به اجرامي ذارم
  • فرزاد ازت خواهش مي كنم اون چكو بده ، هركاري بگي برات انجام مي دم
  • توچه كاري مي توني برام انجام بدي ؟! خودت پيشنهاد بده !
  • ميتونم يه شب تا صبح دراختيارت باشم …
  • ديگه؟!
  • اون فيلمي كه ازت گرفتم رو پاكش كنم …
  • ببين من اگه شيش ماهم بي كس بمونم به تو يكي رو نمي ندازم اينقدربهم نارو زدي كه نفرتش نذاره به سمت تو كشيده بشم ، درضمن بيخودي فيلم فيلم نكن ، فيلمي دركارنبوده ! ها ها ها !
  • اه … (تلفن روقطع كرد)
  • الو … الو … چي شد ؟ … چراقطع كردي ؟!
    دو ساعت بعد ميترا به فرزاد زنگ زد :
  • الو … آقاي محترم ديگه به من زنگ نمي زني ، تو كه نمي توني زبونتو نگه داري چرا لباس مردونه پوشيدي ، برويه دامن بپوش اون معامله اتم ببر بنداز جلوي گربه ها بخورنش …
  • ميترا چي داري مي گي ؟! يه دقيقه صبركن ! موضوع چيه؟! همينجوري مي تازوني !
  • ديگه چي مي خواستي بشه ، رفتي به فرزانه گفتي فيلمي دركارنيست ، فرزانه دوتا مردو فرستاده اينقدرمنو زدن كه دارم خون بالامي آرم ، زير چشمم دوتا بخيه خورده ، كيفمو دزديدن ، خواهش مي كنم ازما بكش بيرون بزاربحال خودم باشم ، ديگه نه من نه تو ، به پليس شكايت كردم ، تلفنم هم توسط پليس كنترل مي شه ديگه زنگ نزن!
  • ولي ميترا من تازه مي خواستم باهات دوست باشم …
  • تو برو باهمون فرزانه دوست باش برات كافيه . خداحافظ !
    فرزاد گوشي دم گوشش خيس شده بود ، براش قابل هضم نبود كه يه زن اينقدرقدرت داشته باشه كه همه رو روي انگشتش بچرخونه ! توي همين فكرا بود كه دوباره تلفنش زنگ خورد ، فرزانه بود :
  • الو … فرزاد اگه تافردا چك رو نياري هرچي ديدي ازچشم خودت ديدي ! شماره تلفن جديدم هم روي گوشيت داري اگه خواستي زنگ بزن وآدرس بگير.
  • الو … الو ؟! … زنيكه جنده !!! چرا پس قطع مي كنه!
    فرزاد به خونه كه رسيد با هيچكي احوالپرسي نكردو باهمون لباسا رفت روي تخت خوابيد ، وقتي ازخواب بيدارشد ديد لباساش عوض شدن ، مژده لباساي اونو خيلي آروم درآورده ولباس خونه تنش كرده ، ازشدت خستگي متوجه نشده ، وقتي به ساعت نگاه كرد ديد ساعت از12 شب هم گذشته . مژده پرسيد: چيزي مي خوري واست بيارم ؟!
  • نه فقط يه ليوان آب بيار !
  • مگه چيزي خورده بودي كه شام نمي خوري ؟
  • نه ميل ندارم .
  • فرزاد چيكارداري با خودت مي كني ؟! چند ماهيه كه مث سابق نيستي ؟!
  • چيزي نيست مژده توي كارخونه مشكلاتي پيش اومده كه اعصابمو بهم ريخته … همين !
    ليوان آب رو خورد وليوان روداد دست مژده ، مژده رفت توي آشپزخونه ، صداي دريافت پيغام SMS گوشي فرزاد بلند شد ازتوي جيب كتش بيرون آوردش كه اونو به فرزاد بده وقتي رسيد بالاي سر فرزاد ديد دوباره خوابيده ، ديگه بيدارش نكرد ، گوشي رو سرجاش گذاشت ، ولي بعدوسوسه شد وخواست پيغام رو بخونه ، ازهمون حس ششم استفاده كرد، پيغام ازيه ناشناس بود كه نوشته بود:
    شماره تلفن خونه ات : ******** ، آدرس خونه ات : تهرانپارس ، خ …
    فردا به اين آدرس : شاد آباد…خ … چك رو مي آري وگرنه زندگيت به بادرفته …

قسمت بيستم

مژده يه خرده وحشت كرده بود ، فكراي جورواجور به سراغش مي اومد ، تا صبح به اين موضوع فكر مي كرد وچشماش خواب رو نديد.
روز بعد دراين رابطه حرفي به فرزاد نزد چون ممكن بود ناراحت بشه كه چرا پيغام رو خونده ، فرزاد هم چون روي صفحه موبايل پيغامي نديده بود ، چيزي ازموضوع نفهميد ، توي كارخونه بود كه فرزانه زنگ زد وگفت :

  • فرزاد مث اينكه موضوع رو جدي نگرفتي ؟! نه ؟! الآن دونفر دم درخونه تون هستن ، اگه تا يه ساعت ديگه اون چك رو نياري بهشون زنگ مي زنم كه زن وبچه تو بدزدن ! يا با سرنگ ايدزي آلوده شون كنن.
  • باچي بدزدن ، مگه تو خونه منو بلدي ؟! يا اونا رو مي شناسي ؟!
  • مگه SMS منو كه ديشب برات فرستادم نخوندي ؟!
  • نه … روي صفحه موبايلم چيزي نيست كه !
  • خوب نگاه كن بعدبه من زنگ بزن يه ساعت وقت داري باهاتم شوخي ندارم!

فرزاد ديگه داشت ديوونه مي شد آخه اين مگه همون فرزانه يه ماه پيش نبود چرا اينجوري شده ؟ چرا دم ازقتل وجنايت مي زنه ؟! اونم براي من كه حدود يكسال يه خونه دراختيارش گذاشتم . نمي تونست بفهمه كه چه چيز باعث شده كه اون به اين روش متوسل بشه .
پيغامهاي رسيده رو نگاه كرد ، پيغامي كه ديشب رسيده بود رو بازكردوخوند ، رنگش پريده بود ، اصلا" انتظارچنين كاري رو ازفرزانه نداشت ، چطور تونسته اين اطلاعات رو پيدا كنه ، چك رو ازجيبش درآورد مبلغ يك ميليون تومان براش اصلا" ارزشي نداشت ، نمي خواست يه مو ازسر زن وبچه اش كم بشه ، تصميمش رو گرفت ، كه چك رو بهش بده.
بافرزانه تلفني قرارومداررو گذاشت كه چك رو بهش بده . وقتي فرزاد به سر كوچه اي كه فرزانه آدرس داده بود رسيد ، داشت ازتعجب شاخ درمي آورد ، يه پژو 405 نقره اي عين ماشين مژده با همون پلاك پارك شده بود نمي تونست ريسك كنه وجلوتربره تا مطمئن شه ، به تصور اينكه اونا رو گروگان گرفتن ، به فرزانه زنگ زد:

  • الو … فرزانه به اونايي كه درخونه من منتظرن بگو به من زنگ بزنن بعداف اف مارو بزنه تا من صداي زنم رو ازطريق موبايلش بشنوم بعد چك رو به تومي دم ، من نزديكيهاي خونه ات وايسادم .
  • فرزانه باشه منتظر باش !

زنگ موبايلش به صدا دراومد فورا" گوشي رو دم گوشش گذاشت ، صداي زنگ اف اف مي آد ولي خبري ازاون طرف نبود . سريع قطع كرد متوجه شد كه فرزانه ازنبودن مژده توي خونه خبرنداره ، ومژده هم حتما" SMS رو خونده . تصميمي كه گرفته بود يه خرده خطر ناك بود ، مي خواست سربسر فرزانه بزاره ، به فرزانه زنگ زد وبهش گفت : يه فيلمي ازت دارم مي خوام اونو به حسن شوهرخواهرت ، رامين ، آيدين و بچه هاي اين محله بدم ، موقعي بودكه توي اون خونه باآيدين داشتي صفا مي كردي .
بلافاصله گوشي توسط فرزانه قطع شد . چند دقيقه بعد اون بودكه تماس گرفت وبا خواهش وتمنا مي خواست كه چك رو بگيره واونو ازدست بيگي خلاص كنه .
فرزاد : ببين ديگه ازاين بازي خسته شدم مي خوام چك رو بهت بدم ولي فكرنكن ازت ترسيدم ، چيزي كه من توي دست دارم خيلي مهم ترازچيزاييه كه توداري ، اگه يه مو ازسر زن وبچه ام كم بشه اولين نفري كه پاش گير باشه تويي ! درضمن توسط پليس تحت تعقيبي بايد بيشترحواستو جمع كني . ساعت 2 بعدازظهربيا سر پارك تهرانسر اونجا چك رو بهت مي دم .
بعدازقطع تماس با فرزانه بلافاصله به مژده زنگ زد وازش خواست كه ازاون محله دور شه وبره خونه پدرش وخونه نره ، شب مي آد وهمه چي رو توضيح مي ده. مژده اول قبول نكردو گفت من مي ترسم اتفاقي براي تو بيفته كه بااصرارفرزاد اون برگشت . فرزاد پشت سرش راه افتاد تا مطمئن بشه خبري نيست و كسي اونو تعقيب نمي كنه.
وقتي مطمئن شد كه ازاون محله دور شده ، برگشتني ازداخل كوچه ميترا رد شد ، ولي وقتي پنجره هاي بدون پرده رو ديد شستش خبردارشد كه ميترا هم ازدست فرزانه فراركرده ، موبايلو درآورد وشماره ميترا روگرفت تا اطمينان پيدا كنه كه رفته ، وقتي چندبار گوشي بوق زد ولي صدايي نيومد ، با نااميدي قطعش كرد .
ديگه طاقت نداشت ،كيف ووسايل گرون قيمتش رو توي ماشين گذاشت وچك رو توي جيبش و رفت زنگ خونه اي كه فرزانه گرفته بود رو زد ، بعد ازچنددقيقه يه نفردرساختمون رو بازكرد ، اون ازصداي زنگ پايين نيومده بود ، داشت بيرون مي رفت ، فرزاد ازش واحد رامين رو پرسيد ، مرده بدون اينكه حرفي بزنه با انگشت به زير زمين اشاره كرد . فرزاد ازپله هاپايين رفت ، امين وآتنا داشتن توي حياط بازي مي كردن ، اونا متوجه حضور فرزاد نشدن ، فرزاد هرچقدر نگاه كرد واحدي نديد ، توي زيرزمين كه قراربوده پاركينگ باشه ، يه موتور خونه بود كه كنارش با ديوارگچي پيش ساخته يه آلونك درست كرده بودن ، حدس زد كه همون باشه ، درآلومينيومي واحد بسته بود ، با احتياط كناردر رفت ، ازپنجره به داخل نگاه كرد بخاطر مشجربودن پنجره چيزي ديده نمي شد ، دم در يه كفش زنونه كه فرزاد اونو خوب مي شناخت ويه جفت دمپايي ويه جفت كفش پسرونه بود ، خبري ازكفشاي معروف رامين نبود ، صداي فرزانه شنيده مي شد ولي به حالت نجوا وپچ پچ بود ، آروم دستگيره درو پايين كشيد ، درباز شد ، سرشو كه تو برد فرزانه ويه پسر جوون پانزده شانزده ساله توي اتاق بودن ولي درحال لباس پوشيدن وفرار ازدست چشماي غريبه اي كه انتظار ديدنش رو اصلا" نداشتن . فرزانه كه درحال بالاكشيدن شلوارش بود شروع به فحاشي كرد وبالشي كه زيرش گذاشته بود رو به سمت فرزاد پرت كرد ، اون پسره هم كه جثه ريزي داشت جز يه زير پوش ركابي هيچي تنش نبود وبزور تونست شورتشو ازلاي لباساي ديگه موجودروي تشك پيدا كنه. بالاخره لباساشو پوشيد ، به نظر مي اومد بچه شهرستان باشه ، چون عين بچه آدم رفت يه گوشه نشست وجيكش درنيومد شايد فرصت داده بود به كيرش كه بخوابه .
فرزانه وقتي كاملا" لباساشو پوشيد با ناراحتي وصف ناپذيري به زمين وزمان فحش مي داد ، سرشو گذاشت لاي دستاش وچنباتمه زد ، گفت : چيه ، ديگه چي مي خواي اومدي اينم فيلم كني ومنو بچزوني ؟!
بدبخت بچه اس كلي توي كارا بهم كمك كرده ، اومدم يه حالي بهش بدم ، مث جن معلق سررسيدي ، برادر رامينه ، …بعدرو كردبه اون پسره وگفت : رشيد يه دقيقه برو بيرون ، پسره مث برده خواست بره بيرون كه فرزاد دستشو گذاشت روي سينه اش وجلوشو گرفت

  • نمي خواد تو بري من الآن مي رم شماهم به كارتون برسين .
    بعد دستشو برد توي جيب كتش ويه برگ كاغد درآورد وانداخت جلوي فرزانه ، فرزانه اول بي تفاوت بهش يه نگاه انداخت و روشو چرخوند به طر ف ديگه ، ولي بلافاصله بطرفش رفت واونو برداشت ، وقتي چكي روكه بابت گرفتنش يك شب رو با كسي كه ديدن قيافه اش آزارش مي داد سر كرده بود ، حالا توي دستاش مي ديد ، نا خودآگاه خودشو انداخت توي بغل فرزاد ويه لب آبدار ازفرزاد گرفت ، فرزاد دستاشو ازدورگردنش بازكرد وبدون اينكه يه كلمه بگه ازدر بيرون رفت ، هرچقدرفرزانه اصراركرد كه بمونه كارش داره ، اعتنا نكرد وبا سرعت بيشتري كه به پاهاش داده بود كه يه وقت نكنه شل بشه وعقب گرد كنه عزمش رو جزم كرده بودكه ازاون فريبگاه بيرون بره …

قسمت بيست و يكم
دو ماه بعد فرزاد با به فراموشي سپردن فرزانه به روز هاي قبلش بازگشته بود ، ديگه خونواده شو مي پرستيد ، اصل جريان رو براي مژده تعريف كرده بود ومژده برخلاف پيش بيني فرزاد با آغوش باز اونو پذيرا شد وچون حقايق براش روش شده بود زياد مته به خشخاش نذاشت وديگه حرفي وحديثي دراين رابطه توي اون خونه شنيده نمي شد ، مژده ديگه موبايل وكيف فرزاد رو جستجو نمي كرد ومث دوتا دوست هرچي كه براشون اتفاق مي افتاد بهم مي گفتن ، هيچ چيز پنهاني بين اونا نبود. فرزاد هم ديگه اشخاص غريبه رو حتي اگه توي برف وبارون گيركرده باشن سوارماشينش نمي كنه ، تلفن هاي مشكوك و ناآشنا رو جواب نمي ده . فرزاداتفاقي گذرش به اون محله اي كه يه روز خونه اي براي فرزانه كرايه كرده بود افتاد، ازكنار آرايشگاه رامين رد مي شد ، آرايشگاه تعطيل شده بود وكسي توي مغازه نبود ، ولي هنوز همون وسايل آرايشگاه توي مغازه بود . درحال دور شدن ازاونجا بود كه با صداي سوت يه نفر ايستاد ‌، به آينه بغل نگاه كرد باورش نشد كه اون رامينه ، شيشه رو پايين داد وسرشو بيرون برد ، وقتي مطمئن شد رامينه دنده عقب گرفت ، رامين سلام عليك گرمي كرد ولي با عدم استقبال فرزاد روبرو شد ، تازه بعدازيه احوالپرسي خشك مي خواست بره كه رامين اجازه نداد واصرارداشت كه خونه ببرش وبه خاطر چك ازش تشكركنه ، بالاخره با هزارسلام وصلوات فرزاد راضي شدكه باهاش تا دم دربياد ، خونه شون توي همون محله شادآباد بود كه يه بار فرزانه رو با برادر رامين درحال سكس ديده بود ، رامين كليدو انداخت توي در ووارد ساختمون شدن ، فرزاد به رامين گفت يه ياالله بگو ، كه رامين جواب داد : مگه مسجده آقا فرزاد … بيا تو خودتو لوس نكن . فرزانه باشنيدن صداي فرزاد اومد دم در ويه سلام گرم ويه لبخند مليح تحويل فرزاد داد ، براي فرزاد ديگه اين كارا بي معنا بود ودرمقابل فرزاد هنوز دودل بود كه جواب سلام اونو بده يا نه چون اون قيافه ديگه قيافه فرزانه نبود حتي صداشم يه خرده تغيير كرده بود ، به آرومي وباحالتي توام با تعجب روي يه مبل نشست ، فرزانه هم روبروش با لباساي شيك ترازسابق نشسته بود . موبايلش دم به ساعت زنگ مي خورد ويا جواب مي داد وادامه شو به بعدموكول مي كرديا مي گفت اشتباه گرفتي رامين : چيه آدم نديدي فرزاد ، اين همون فرزانه است رفته صافكاري رنگ … بعدخودش باصداي بلند زد زير خنده ، فرزادم يه لبخندي زد . فرزانه : رامين ! … تو بازكنارخيارشور خوابيدي ؟! … آقا فرزاد يه دماغ عمل كردن اينهمه تعجب داره ، شايدم پيش خودت مي گي اينا پول شارژ ساختمونو ندادن مي رن دماغ عمل مي كنن وموبايل مي خرن !!! فرزاد : مباركت باشه ، خيلي قشنگ شده ، ولي هموني كه گفتي درست حرف دلم بود ولي چه فايده ؟! رامين : آقا فرزاد اون كيفي كه دستته مي تونه دوسه نفرو خونه داربكنه وبعدرو كرد به فرزانه وبه حالت شوخي گفت : فرزانه كيفشو بزنيم ؟! فرزانه : رامين خان تو بجاي اينكه طلبتو بدي داري پولاشم مي بري ؟! روتو برم . بعدپاشدرفت توي آشپزخونه . فرزاد ازپشت اونو مشايعت كردكه داشت ميوه توي ظرف مي چيد كه بياره ، نگاهشون بهم رسيد ، فرزانه با اين تغيير كوچيك چقدر خوشگل شده بود ولي نفرتي كه دردل داشت اجازه هيچ حركت اضافه اي رو به اون نمي داد. ديگه باديدن اون معامله اش تكون هم نمي خورد چه برسه به راست شدن . رامين يه گازپيك نيكي ويه شيشه خالي مرباوسنجاق ويه قوري چايي رو علم كرد وشروع كردبه خوسازي ، خيلي اصراركردكه فرزادم بكشه ولي اون زير بار نرفت . بعدازيه ساعت فرزاد بلند شدوازاونا خداحافظي كرد ، رامين موقع خداحافظي گفت : من قرضتو پس مي دم ، راستي فرزانه با پول خودش دماغشو عمل كرده وموبايل خريده ، من همچين پولي ندارم ، اگه داشتم يه فكري به حال خودم مي كردم . سه چهارماه ازآخرين ديدار فرزانه وفرزاد مي گذشت ، فرزاد دريك جلسه با مدير عامل درحال مباحثه درمورد طرح هاي جديد كارخونه بودن ، موبايلش كه روي ويبره بود دور خودش مي چرخيد ، فرزاد گوشي روبرداشت ويه نگاه به شماره اش انداخت ، شماره نا آشنا بود ، بابي تفاوتي موبايلو توي جيبش گذاشت تا صداي ويبره حواس اعضاي جلسه رو پرت نكنه ، چند بار ديگه اون شماره روي صفحه نمايش موبايلش ظاهرشد ولي هربار اينقدر زنگ مي خوردتا خودش قطع مي شد ، ديگه ازسماجت طرف مقابل به تنگ اومد ، تصميم گرفت كه فقط صداشو گوش كنه ببينه كيه شايد كارواجبي داشته باشه كه اينقدر مصرره . ازحضار جلسه عذرخواهي كردو بيرون رفت تا جوابشو بده ، تماس رو تاييد كرد وگوشي رو درگوشش گذاشت ، ازاون طرف صداي يه زن بود كه فقط يه الو گفت ودوباره قطعش كرد . اين دفعه نوبت فرزاد بودكه بخواداون طرف صحبت كنه چند بار الو الو گفت ولي ديگه قطع شده بود وديگه تاپايان جلسه هم زنگ نخورد . خيلي كنجكاو شده بود كه كي ميتونست باشه ، چرا اينقدر سماجت داشت وچرا ديگه زنگ نزد ؟! گوشي رو برداشت وشماره رو باتلفن ثابت گرفت ، منتظر شد، شيش هفت بارزنگ خورد ، ازاون طرف گوشي يه آقايي چنان الويي گفت كه بند دل فرزاد پاره شد ، فرزادعذرخواهي كرد كه شماره رو اشتباه گرفته ودوباره شماره رو گرفت ، همون صدا دوباره گوشي رو برداشت اين دفعه عصباني تربود ، فرزاد پرسيد: ببخشيد چهارپنج دفعه ازاين شماره روي موبايلم زنگ خورده مي خواستم ببينم كيه وبا من چكارداره ؟! - مطمئني اين شماره بوده ؟! خوب چشاتو بمال شايد اشتباه كرده باشي ؟! - نه آقاجون اشتباه نكردم ، دوباره دارم اين شماره رو مي گيرم . - ببين عزيز من اينجا نه دختردم بخت دارم كه بخواي باهاش دوست شي ، نه پسردارم كه ببري باهاش بچه بازي كني ، اين تكنيكت خيلي قديمي شده ديگم اينجا زنگ نزن. - اقا ببخشيد مزاحم شدم ! - زت زيادددد! فرزاد ديگه بي خيال شد غروب موقعي كه داشت به سمت خونه مي رفت موبايلش زنگ خورد ، فورا" به شماره اش نگاه كرد ، همون شماره ناشناس بود، با ولع دكمه سبز گوشي رو فشارداد واونودرگوشش گذاشت ، صداي يه زن اونو به خودش آورد ، سرعتش كمترشد وخودشو كشوند به لاين كندرو ، اون صدا گفت: شناختي ؟! - نه ولي صدات برام خيلي آشناس ! - بله ديگه ، آدم وقتي دمش كلفت مي شه ديگه تلفن غريبه ها رو جواب نمي ده ، صبح پنج شيش بارتماس گرفتم ولي جواب ندادي ؟! - ميترا تويي ! واي خداي من توي آسمونا دنبالت مي گشتم ولي توي تلفن پيدات كردم . - خوبه ديگه مزه نريز ، حالا چرا گوشيتو جواب نمي دادي ؟! - من توي جلسه بودم ولي بعدش تماس گرفتم هردوبارش يه آقا گوشي رو برداشت ، خيلي هم عصباني بود . - اون هدايت بوده شوهرم ! - ئههههه شوهرم داري ؟! - بععععععله ، خوبشم دارم - خوب چي شده يادي ازما كردي ؟! - مي خوام ببينمت ، همين الآن ! - اوه اوه اوه دستور مي دي ؟! - نه اين دستور نيس يه كارواجبه ، حتما‌" بايد ببينمت والا توي تلفن بهت مي گفتم . - باشه ، باوجودي كه دارم برمي گردم خونه ولي بگو كجا بيام ! - بيا دم پارك تهرانسر ، يه ربع ديگه مي رسي ؟! - نه خيلي دورم ازاونجا ، ولي رسيدم بهت زنگ مي زنم بيا كه زياد علاف نشي! - باشه فعلا" خداحافظ فرزاد به پارك كه رسيد به ميترا زنگ زد ، ميترا سريع گوشي رو برداشت وگفت: رسيدي به پارك ؟! فرزاد تاييد كرد . ده دقيقه بعد ميترا درماشينو بازكردو نشست پيش فرزاد ، - سريع ازاينجا دور شو بروبه سمت شادآباد - شادآباد چرا؟! - بروتو كارت نباشه ! - ببين برام مشكلي درست نكني تازه داشتيم همه چي رو فراموش مي كردم منو نبري پيش فرزانه بخواي آشتي بدي ؟! - ميترا با عصبانيت داد كشيد سر فرزاد : برو ديگه چقدر حرف مي زنيييييييييييييي؟!!!..

قسمت بيست ودوم

فرزاد ماشينو روشن كرد وآروم راه افتاد ديگه حرفي نزد تارسيدن نزديكيهاي شادآباد ، اونجا رو خوب مي شناخت ، حدس زدكه محل ملاقاتشون خونه فرزانه باشه ولي براي اطمينان بيشتر پرسيد: برم درخونه فرزانه اينا؟
ميترا با قيافه اي گرفته ودرهم وبرهم گفت :‌فرزاد منو ببخش نمي خواستم ناراحتت كنم ؟!

  • خواهش مي كنم اشكالي نداره تقصير من بود كه هي سوال كردم! بي خيال بابا !
  • اونو كه نمي گمممم !
  • ببخشيد منظور شما رو نمي فهمم ؟!
  • چيزي رو كه مي خوام بهت بگم رو مي گم !!! … بعد روشو برگردوند وبه اونور شيشه خيره شد.
  • چي مي خواي بهم بگي ؟! … چيزي شده ؟! … فرزانه دوباره كتكت زده ؟ آره ؟! … خيلي آدم كثيفيه اگه دوباره دست روي تو بلند كرده باشه ؟! چرا به پليس اطلاع نمي دي ؟!
  • نه…نه… فرزاد ، يه گوشه وايسا ، ماشينو خاموش كن !
    فرزادبا تعجب آميخته به نگراني يه گوشه نگه داشت وترمز دستي رو كشيد وماشينو خاموش كردو روشو به طرف ميترا چرخوند وگفت : من سراپاگوشم ! بگو ! ووقتي نگاهش به صورت برافروخته ميترا افتاد دل شوره شديدي گرفت .
  • فرزاد يادته بهت گفتم فرزانه يه دوست داشت كه باخودش آورده بودش خونه من ، اسمش رضا بود …
  • همون موجيه ؟
  • آره ، خودشه ولي اون موجي نيست خودشون اينو انداختن دهن مردم تا كاراشون رو توجيه كنن . اون دونفري هم كه اومده بودن منو زده بودن ازدوستاي رضا بودن ، يه زماني باهم جبهه بودن ، مي گن رضا اطلاعاتيه(اينو آروم گفت) ، فرزانه ورضا عاشق هم شده بودن دوسالي ميشد كه باهم رابطه داشتن ، ولي رابطه شون پنهاني بود وهيچوقت توي ماشين وخيابون ظاهرنمي شدن . هروقت فرزانه رو مي خواست ، اون پا مي شد مي رفت خونه اش وتاصبح باهاش مي خوابيد ، اين اواخر رامين هم فهميده بود ، اونم وقتي مي بينه كاري ازش برنمي آد به حسن مي گه ،حسن وقتي واردماجرا شد وبه اونا تذكرداده بودبابي رحمي تمام گوشماليش داده بودن ، وازاون موقع به بعدديگه حسن هم توي كارش دخالت نكرد.
  • ببينم تو چطور با فرزانه آشنا شدي ؟!
  • من با يكي ازدوستاي آرايشگرم باهم كارمي كرديم تا اينكه كارمون گرفت ونياز پيداكرديم كه يه وردست استخدام كنيم. آدماي زيادي اومدن ولي شهلا فرزانه رو انتخاب كرد ، شهلا كاراي خلاف زياد مي كرد فرزانه رو درواقع آورده بود سرپوشي باشه روي كاراي خلافش ، اون فرزانه رو حسابي آموزش داده بود كه چطور منو بپاد وكاراي منو به اون گزارش كنه ولي ازاون بد نمي گفت . چند هفته نگذشته بودكه سر همين كاراي شهلا وخلافكارياش ازش جداشدم . شهلا دختراي خوشگل كه به آرايشگاه راه پيدا كرده بودن رو تشويق مي كردكه ازخونه فراركنن وبه اونا اميد مي داد كه اونا رو ببره خارج ازكشور ويه ماه بعدبا 10 ميليون برگردن ، يكي دونفر رو بعنوان نمونه وشاهد كارش به همه مشتريان معرفي كرده بود وخيلي ازدخترايي كه دركنكور موفق نشده بودن ويا توسط والدينشون طرد شده بودن مصر شده بودن كه كارشون رو درست كنه . شهلا يه باند درست كرده بود كه اين دخترارو مي برد توي كرج وبه اين بهانه كه براي گرفتن ويزاي اقامت دردبي يا پاكستان بايد به عقد موقت يه مرددربيان اونا رو با مرداي ثروتمند عرب هموخوابه مي كرد وپول خوبي ازاين بابت به جيب مي زد . اينا رو اتفاقي ازيكي ازدخترايي كه گولشو خورده بود شنيدم ، بعدازاينكه چندين بار به اون تجاوز شده بودمتوجه دامي كه براش پهن شده بود مي شه و تونسته بود ازدستشون فراركنه وبا ديدن من توي خيابون به من پناه آورد وراز شهلا رو برملا كرد ، چند شب پيش من بود وبه خواست من به پليس مراجعه كرد . پليس با قراردادن طعمه تونست محل باند وافراد اون رو دستگير كنه ، همون روزي كه شهلا مي فهمه كه اعضاي باند ومحل اونا لورفته باچند نفرديگه ازكشور فرار مي كنن ، ديگه خبري ازاونا ندارم . ولي پليس به فرزانه هم كه توي آرايشگاه كارمي كرد مشكوك مي شه واونم مي گيرن ، چندروز توي بازداشتگاه مي مونه وبعدا" يكي ازاون مامورا كه همون رضا بود اول براي كشف حقيقت با سواركردن فرزانه قصد دوستي با اون رو داشته ولي غافل ازاينكه عاشق سينه چاك فرزانه مي شه . بقيه ماجرا رو كه خودت مي دوني .
  • پس همه اين پولايي كه فرزانه به خونه مي برده مال رضا بوده ؟!
  • رضا پول داده بودبه فرزانه كه دماغشو عمل كنه ، براش سرويس طلا خريده بود ، بهش رانندگي ياد داده بود، براش موبايل خريده بود ، مث يه زن وشوهررفتارمي كردن ، ديگه ازدور مواظب فرزانه بودواجازه بهش نمي داد هرجايي بره وقبلا" بايد ازاون اجازه مي گرفت . رضا ديگه طاقت دوري فرزانه رو نداشت وازفرزانه خواسته بودكه طلاق بگيره ومهرشم به رامين ببخشه ، ولي فرزانه قبول نكرده بود ومي خواست رابطه شون به همون صورت باقي بمونه . چندبارهم فرزانه اومده بود پيش من كه يه راهي جلوي پاش بزارم وكاري براش بكنم ، ولي با جواب منفي من روبرو شد. چون اون رضا اگه كسي مانع كارش مي شد ازسر راه برش مي داشت درضمن فرزانه رو ترسونده بود كه اگه باهاش نباشه پرونده اش رو بعنوان كسي كه دختراي مردم رو به دبي مي برده ، به جريان مي ندازه وحكمش هم چيزي جز اعدام نيست . رضا حتي با رامين هم وارد مذاكره شد ، ازنقطه ضعف رامين استفاده كرد ، با رامين ازدر دوستي وارد شد وموادبراش مي آورد ،بعدا" ازش خواست كه فرزانه رو طلاق بده درعوض براش يه پيكان مي خره تاباهاش مسافركشي كنه . همين كارو كرد ويه پيكان براي رامين خريد ولي سندرو به نامش نزد تا كارشو تموم كنه . ، فرزانه لاي منگنه گير كرده بود ، يه مدت رفت خونه مادرش تا رضا رو نبينه ازطرفي رضا رو خيلي دوست داشت ولي به اينجاي قضيه فكر نكرده بود ، البته فقط به فكر بچه هاش بود چون رضا گفته بوده كه آتنا رو قبول مي كنه ولي امين بايد پيش باباش بمونه . رامين هم ازترس جونش به فرزانه فشار مي آوردكه طلاق بگيرن …

قسمت بيست وسوم و پایانی

فرزاد : يه دقيقه صبركن يه چيزي بگيرم دهنت خيلي خشك شده !
ميترا : نه نمي خواد بايد زودتر حرفامو بهت بگم و برم ، شوهرم الآن مي آد خونه ! … ادامه داد:

  • رضا به دنبال فرزانه مي گرده تا اينكه اونو خونه مادرش پيدا مي كنه با برادر فرزانه هم گلاويز مي شه ومي زنه دوتا ازدندوناي اونو مي شكنه ولي آخرسر با ديدن يه بسته اسكناس هزاري رضايت دادن . ازهمونجا دست فرزانه رو مي گيره و باخودش مي بره ، حدود يك هفته كسي ازاونا خبرنداشت ، خونواده اش سراغ اونو ازمن مي گرفتن ولي وقتي با بي اطلاعي من روبرو شدن به پليس شكايت كردن ، رضا دورا دور فهميده بود كه پليس خونه شو پيدا كرده ودنبالشن ، فرزانه رو باخودش مي بره شمال ، فرزانه توي راه پشيمون مي شه وازرضا مي خواد كه دست ازسرش برداره وديگه نمي خوادباهاش باشه ، رضا باشنيدن اين حرف يه سيلي توي گوش اون مي زنه ،فرزانه درو بازمي كنه كه بپره پايين كه رضا دستشو مي گيره ومانع ازاينكارمي شه ، درهمين موقع زانتياي رضا منحرف مي شه وازدره سرازير ميشه ، دراين حين رضا كمربند ايمني ودرماشينو بازمي كنه مي پره پايين .
    فرزاد درحاليكه رنگش پريده بود با لباي لرزون پرسيد: پس فرزانه … فرزانه چي بسرش اومد؟!‌
  • ماشين وقتي كه به يه صخره مي خوره آتيش مي گيره و…
    ميترا ديگه نتونست ادامه بده وسرشو به پشتي صندلي تكيه داد ، قطرات لغزان اشك ازدوطرف صورتش روي لباساش مي ريخت ، فرزاد درماشينو بازكرد وبيرون رفت ، دستاشو روي كاپوت ماشين گذاشت و با يادآوري لحظات خوشي كه بافرزانه داشت سعي داشت جلوي گريه اشو بگيره ولي اشكهاي اون قالب شدن وروي گونه اش ريختن . اين دومين باري بود كه يكي ازدوستاي صميميش رو ازدست مي داد ، وازاين ناراحت بود كه با اونا قبل ازمرگشون قطع رابطه كرده بود .
    سوارماشين شد و پرسيد تو اينا رو ازكجا فهميدي ؟!
  • اينارو توي دادگاه شنيدم ، منم بعنوان مطلع وشاهد بردن دادگاه ، فرزاد خيلي شانس آوردي اسمي ازتو درميان نبود . دادگاه ازمسيراصليش كه آدم ربايي بود خارج شد وتنها اشاره كردن به رابطه پنهاني كه اون دوتا باهم داشتن ومرگ اون هم يك تصادف قلمداد شد . چندوقت پيش رامينو با يه پژو 405 ديدم كه بچه هاشو توش گذاشته بود وداشت اونا رو مي برد پارك . مث اينكه رضا بهش رشوه داده كه از شكايتش صرفنظر كنه . دادگاه هم ديه فرزانه رو به رامين بعنوان اولياء دم داد كه رامين باهاش يه آپارتمان خريده ولي رو نكرده چون فرزانه اين واحدي كه الان توش نشستن رو ازرضا گرفته بود ، مفت ومجاني اينجا نشسته .
    فرزاد با ناباوري وبدون معطلي رفت درخونه فرزانه ، روي سر درخونه يه پلالكارد مشكي آويزون كرده بودن وروي اون نوشته بود : درگذشت مادري مهربان وهمسري فداكار را به آقاي رامين … تسليت مي گوييم .
    فرزادبا ديدن كلمات" مادري مهربان وهمسري فداكار " توي دلش به اين همه فريبكاري ، ريا ، دروغ گويي ، خيانت كه دراطرافش بوقوع مي پيوست فكر مي كرد ، باوجودي كه همه مي دونستن اين زن ازخونواده اش گسسته شده ولي صفت همسري فداكار رو بهش مي دن . ميترا رشته افكارشو بهم ريخت وپرسيد:
  • نمي خواي رامينو ببيني ؟!
  • نه… ازش حالم بهم مي خوره ، اون زن قربوني كثافت كاري هاوبي عرضه بازي همين رامين شد،
  • منم دل خوشي ازفرزانه نداشتم شاهد بودي كه چه بلايي سرم آوردن ولي چون دستش ازاين دنيا كوتاه شده دلم بحال خودش وبچه هاش مي سوزه .
    فرزاد به گذشته هاي دور برگشت وبا بياد آوري خاطرات خوش با رويا دوست دوران دانشجوييش دلش گرفت . بغضي راه گلوشو گرفته بود. تاريخ دوباره براش تكرارشده بود ، اوليش رويا وحالا فرزانه . نفرتي كه ازفرزانه به دل داشت به يكباره تبديل به احساس ترحم ودلتنگي شد .
    ميترا رو رسوند درخونه اش وبهش گفت : خداحافظ براي هميشه .
    توي راه برگشت به خونه ، يه خانم سانتي مانتال كنارخيابون همون جايي كه يه روز فرزانه رو سواركرده بود وايساده بود ، فرزاد سرعتش رو كم كرد ، يه خورده جلوتررفت با روشن شدن چراغ ترمززانتيا ، اون خانم رفت به سمت درماشين وسوار شد .
    فرزاد سرشو روي فرمون گذاشت وبا مشت روي اون كوبيد ، اون خانم كه حالا ديگه بوي عطرش تموم فضاي ماشينو معطر كرده بود با لحني ملايم روكرد به فرزاد ودستشو روي شونه فرزاد گذاشت وگفت : آقا چيزي شده مي تونم كمكتون كنم ؟!
    فرزادآروم روشو چرخوند و باديدن چشماي اون زن يه مكثي كرد وهمونجوري كه به چشماي اون زل زده بود پاشو روي پدال گازفشار دادو براهش ادامه داد.

پایان.

فرستنده: نسرین (nasrin.t.73)


👍 0
👎 0
62196 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

305486
2011-11-23 00:24:08 +0330 +0330
NA

dastane zibao maana dari bod

0 ❤️

305487
2011-11-23 13:26:19 +0330 +0330
NA

نسرین جون یه لطفی میکنی جلوی اسم داستانات اسمتو بنویسی که ما بدونیم مال توه!!!

0 ❤️

305488
2011-11-23 15:45:15 +0330 +0330
NA

آموزنده و عبرت آموز

0 ❤️

305489
2011-11-23 22:54:34 +0330 +0330
NA

کاش درس عبرتی بود

0 ❤️

305490
2011-11-23 23:44:48 +0330 +0330
NA

بهتر بود یه کتاب می دادی بیرون ، بابا چه خبرته !؟
داستان بلندتر نداشتی ؟

0 ❤️

305491
2011-11-24 05:55:40 +0330 +0330
NA

زیبا ترین داستانی بود که توی یه سایت ایرانی خوندم
بهت تبریک میگم
فوق العاده بود

0 ❤️

305492
2011-11-24 08:10:12 +0330 +0330
NA

خواندم…داستان قوی نبود ولی نمونه ای واقعی از معضل فقر و فحشا و اشتباهات روزمره انسانی را در بر داشت…که بیش از سکسی بودن داستان، آموزنده بود…سپاس از نویسنده …

0 ❤️

305493
2011-11-24 12:46:19 +0330 +0330
NA

داستان قشنگی بود.بهت پیشنهاد میکنم با یه نویسنده ی حرفه ای سینما روش کار کنی و بفرستیش اونور آب تا شاید فیلمشو ساختن.

0 ❤️

305495
2012-09-09 18:12:25 +0430 +0430
NA

داستانت خوب بود و آموزنده…جزیاتش هم خوب بود هرچند بعضی جاها ریده بودی بهش ولی در کل قشنگ بود…من تو دوروز خوندمش چون وقتم زیاد نیس…
ولی یه سوال با این داستان خواستی چه پیغامی رو برسونی؟؟
این که بعضی زنا چقد خطرناکن یا اینکه نباید به ظاهر آدما زیاد توجه کرد و گول ظاهرشونو خورد؟؟؟

0 ❤️