قسمت اول
ازمحل كارش كه نزديك كرج بود داشت برمي گشت ، حدود شش سالي مي شد كه اين راه طولاني رو رانندگي مي كرد هرروز صبح ازشرقي ترين نقطه تهران به غربي ترين نقطه اون كه رفت وبرگشتش بيشتراز دوساعت ونيم طول مي كشيد ميرفت وبرمي گشت . واقعا" حوصله مي خواد يه همچين راهي رو براي يه كارتحمل كني مگراينكه جاذبه هاي اون كاربصرفه به اين همه رنج وسختي وتوي ترافيك موندن . اون كه يكي ازمديران عالي رتبه يك كارخونه بزرگه به كارش عشق مي ورزه . چندوقتي بود چشمهاش دچاربيماري شده بود وبراحتي نمي تونست رانندگي كنه . دكترچشم پزشك بهش گفته بود كه كمتربايد رانندگي درشب داشته باشي وپاي كامپيوترزياد نشيني . ولي افسوس دوموضوع جدانشدني ازوجود اون باعث اين ناراحتي شده بود . براي رفتن به سر كاربايد رانندگي مي كرد وكارش هم با كامپيوترگره خورده بود . ازطرفي شبها وقتي كه به خونه برمي گشت مثل سالهاي قبل تازه كاردومش شروع مي شد وتا نيمه هاي شب جلوي مونيتور اسناد شركتهاي طرف قراردادش روتهيه مي كرد. يه كارپرسود بود ، بدون اينكه دفتريا شركتي داشته باشه قراردادهاي كلان منعقد مي كرد ، تنها بدليل سابقه وارتباطات خوبي كه درشركتهاي داخلي وخارجي براي خودش دست وپا كرده بود . البته دركارش بسيارمنظم وجدي بود وتمامي پروژه هاش رو سروقت وبا كيفيت عالي تحويل مي داد. همسرش ازكاركردن زيادش ناراحت نبود وكليه مقدمات لازم روبراي آرامش اون فراهم كرده بود ،حتي موقعي كه پروژه هايي توي شهرهاي دورمثل بوشهرو اهوازومشهدداشت ، اين همسرش مژده بود كه زندگي رو درنبود اون مي چرخوند . توي اين شش سالي كه ازشهر صنعتي به تهران برگشته بودن وضع زندگيشون ازاين روبه اون رو شده بود. تونسته بودن درعرض يكسال خونه وماشين بخرن وكليه وسايل زندگي شونو مطابق روز كنن . همسرشم دردانشگاه آزاد باشهريه هاي زياد ادامه تحصيل بده تا تضاد تحصيلي توي خونه بوجودنياد .
خيلي ازافرادفاميل انگشت بدهن مونده بودن كه اين همه ثروت ازكجا رسيده نكنه داره دزدي مي كنه ؟
به هرمجلسي كه واردمي شد حسابي تحويلش مي گرفتن . نه فقط بخاطر ثروتش بلكه بخاطر اشتغال بچه هاشون ، ازهرفاميلي يكي دونفررو به شركتهاي متبوعه معرفي كرده بود وهمگي درپستهاي خوبي مشغول بكاربودن ،اين دسته فاميل احترام زيادي بپاس اينگونه خدماتش قائل بودن. البته اونم آدم نخورده وتازه بدوران رسيده اي نبود وگذشته خودشو فراموش نكرده وهيچوقت ازكسي انتقام نگرفت وبهترازقبل بادسته دوم فاميل وآشنايان برخوردكرد. درست بخاطر مي آره روزي كه تازه ازدواج كرده بود ومجبورشده بود بخاطر كارش به يكي ازشهركهاي صنعتي بره واونجا زندگي كنه . وضع زندگيش زيادتعريفي نبود وحقوق بخورونميرشون بيشترصرف مايحتاج روزمره مي شد وحتي نتونسته بود يه لباس شويي براي همسرش تهيه كنه . اين موضوع خيلي عذابش مي داد ، تازه موقعي اين عذاب شدت پيدامي كردكه وقتي مي اومد خونه پدرزنش وفاميل هاي اونو دوروبرش مي ديدكه چطوري مي خورن وميبرن . خيلي ازاونا حتي براي امضاي چك ازمهرهاي برنجي كه روي انگشترشون بود استفاده مي كردن ورقم چكهاشونو به ديگران مي دادن بنويسن چون خودشون حتي ازكنارمدرسه هم رد نشده بودن .
اين قضيه بشدت روح وروان اونو مكدركرده بود وپيش خودش فكرمي كردكه چرا بايدمن تا سن 24 سالگي درس بخونم وفوق ليسانش بگيرم اون وقت اين حال وروزم باشه واونوقت يه عده اي تعداد رقمهاي حسابهاي بانكيشون ومال واموالشون درمخيله اش نگنجه.
يه اتفاق كه شايد فصل تازه اي اززندگي روبراش بازكرد وتلنگوري بود براي تلاش درتغيير وضعيتش اون روز بودكه براي سر زدن به اقوام همسرش راهي تهران شده بودن وبعدازصرف شام همه فاميل باماشينهاي آخرين مدلشون قرارگذاشته بودن كه فردا صبح زود به ويلاي يكي ازاونا كه توي شمال بود برن . جالب اين بود كه هيچكدوم ازاونا حتي باباي مژده ازاونا دعوت نكردكه باهاشون همراه بشن وكليد روبه اونا دادن كه به باغچه وگلا آب بدن يا مواظب باشن دزد به خونه شون نزنه . مژده خوددارتربود ومسائل رو ساده مي گرفت شايدم چون اين موضوع ازطرف خانواده خودش بروز كرده بود مجبوربه بيخيالي شده بود ولي براي فرزاد اين قضيه خيلي گرون تموم شد . ازهمشون نفرت داشت وكينه بدل گرفته بود . ووقتي با مژده تنها شد پرسيد : يعني ما اينقدردست وپاگير هستيم كه حتي يه تعارف خشك وخالي هم ازما نكردن . بقيه شون بدرك ولي بابات چرا ؟
مژده بهترين روش روانتخاب كردوسكوت كرد .
حالا اون روزهاي پردرد ومشقت بپايان رسيده وفرزاد دركنارهمسرمهربان وتك پسرشون سينا ازنعمتهاي زندگي كم ندارن .
تنها همون مشكل دوري راه بود، كه مژده بخاطر نزديكي به خونه پدرومادرش حاضر به نقل مكان به نزديكي محل كارفرزاد نبود البته فرزاد هم زياد تمايلي به تغيير مكان نداشت چون ممكن بود كه كارش رو عوض كنه. توي اين مدت شش سال بااين طرز فكر راضي شده بود. ولي ديگه ناراحتي اعصاب ودردچشم وكمر ديگه مجال نمي داد وبشدت درجستجوي يك راه چاره بود .
يه روز درمحل كارش باهمكاراش درحال نهارخوردن بود . يكي ازهمكاراش داشت تعريف مي كردكه چطور ديروز با رفيقا رفتن باغ اطراف كرج وبساط مشروب وترياك وخانم داشتن .
اين داستان فرزاد رو به فكرفروبرد ، همه دارن يه جوري ازپولي كه درمي آرن استفاده مي كنن . پس من چرانكنم؟ عاقبت اين همه بدبختي وسگ دوزدن وثروت اندوزي چيه ؟ من بدوم وجمع كن وبعد وراث بشينن روش وبخورن و…
قسمت دوم
داشت بسترآماده پذيرش اين نوع تفكرمي شد. چندوقت بعدبه فكرافتاد كه توي شهركهاي اطراف محل كاريه خونه نقلي بخره وبعدازظهرها بره اونجا استراحت كنه وبعدبره خونه . درمسيربرگشت ازيكي ازشهركها مي گذشت وبه هرآژانس املاكي كه مي رسيد يه ترمز مي كرد وكم وكيف خونه هاي اون محله رومي پرسيد. يكي ازهمين روزا بودكه ازبنگاهي درتهرانسر بيرون اومد وسوارماشين شد ، هنوز دنده دو نرفته بود كه يه خانم قد بلند ولاغراندام دستشو بلند كردتا سوارش كنه . دوتا بچه حدودا" پنج شش ساله ودوساله باهاش بود ، بچه بزرگه پسر بود واون يكي دختر. فرزاد بخاطر حس كمك به اون زن ترمز كرد ويه دنده عقب گرفت ، اون زن وقتي به ماشين نزديك شد وقتي ديدكه كيف دستي راننده روي صندلي جلوه ، فهميد كه بايد روي صندلي عقب بشينن و اول بچه هاشو سواركردبعدخودش سوارماشين شد . ماشين راه افتاد فرزاد متوجه نگاههاي مرموز زن نشدكه ازپشت داشت براندازش مي كرد. فرزاد توي حال وهواي خودش بود .
زنه پرسيد شما هميشه اينقدرساكتين ؟
فرزاد ازتوي آينه يه نگاه عميق به صورت سفيد وكشيده اون زن انداخت وبا يه مكث جواب داد: باخانم محترمي مثل شما من چه بحثي مي تونم داشته باشم .
قسمت سوم
ماشينو بردتوي پاركينگ وازپله هابالارفت ، با خودش مي گفت چرا 7 صبح… اون موقع كه بنگاه بازنيست ؟!
هنوز زنگ درواحد رو نزده بود كه مژده دروبراش بازكرد .
قسمت چهارم
به حياط رسيد ، اون خونه كلا" 50 مترمربع بيشترنبود يه طبقه با يه زيرزمين داشت ، فرزاد به زيرزمين يه نگاه انداخت وفرزانه رو پايين پله هاي زيرزمين ديد كه بااشاره دست بهش مي رسونه كه بايد زودتربره پايين . با احتياط پله ها رو پايين رفت . پله ها مستقيم به تنها اتاق زيرزمين واردمي شد . فرزانه رفت تو وفرزاد به دنبالش . فرزاد تقريبا" سرش به سقف اتاق مي رسيد . بوي رطوبت اززيرزمين به مشام مي رسيد واينو مي شد ازقيافه بهم ريخته فرزاد خوند. اتاق تقريبا" تاريك بود . فرزانه چراغ رو روشن كرد.
فرزانه دستشو برد روي كيرفرزاد گذاشت . بعد گفت بابا تو كه راست كردي بعدمي گي نمي شه . ببين ازاين به بعداگه مي خواي بامن باشي ، هروقت خواستم بايد بيايي وتو هم هروقت خواستي من بايد آماده باشم . …باشه ؟ ! …بگو قبوله !
فرزاد يه نگاهي به چشماي شهلاي فرزانه انداخت وبا شك وترديد باسر تاييد كردودنده رو عوض كرد ويه كس چرخ توي اون محله زدن وهرچقدر فرزاد درمورد خونه ازفرزانه سوال كرد، فرزانه طفره رفت .
آخرسر فرزاد پرسيد: راستي كاري كه مي خواستي من برات انجام بدم چي بود؟
قسمت پنجم
تارسيد خونه مژده اومد به سمتش كه كيفشو به عادت هميشگي ازدستش بگيره متوجه يه بوي تازه ازلباساي فرزاد شد . براي اطمينان بيشتركيفو زمين گذاشت وبه بهونه بوسيدن فرزاد رفت توي بغلشو وحسابي اون بو رو بررسي كرد .
قسمت ششم
فرزانه قاه قاه مي خنديد ودرحالي كه شلواركش رودرمي آورد گفت : درآر حالا تو كفم نمي تونم چيزي بهت بگم ، بعد زانو زد و پيشونيشو گذاشت روي بالش وهمه رودراختيارفرزاد گذاشت ويه كاندوم هم داد دستش وگفت : اين كلارم سرش كن سرما نخوره !
فرزاد تا چشمش به اون كون و كس تروتميز شده وكفل نه زياد چاق ونه لاغرافتاد باخودش گفت خداي من اين چه بدنيه كه به اين زن دادي ، نه تغذيه درست وحسابي داره ، نه آرايشي داره ، نه لباساي خيلي شيكي مي پوشه حتي موهاشم بدون مدله ولي چقدرجذاب وهوس انگيزه ، غرق دراين افكاربود كه دستاي فرزانه رو ديد كه اززير شكمش اومده وداره كسش روباانگشتاش مي ماله ، بي درنگ شلوارولباساشو درآورد وپشت فرزانه زانو زد . كاندومو سركيرش كرد وچندباربه دركسش كشيد تاحسابي ليزبشه .
فرزانه آه وناله هاش زوددراومد وبدنشو به عقب برد تا كيرفرزاد تا ته بره توش بعد خودش هدايت سكان روبدست گرفت ، استادانه عقب جلو مي كرد واز زير خايه هاي فرزاد رو مي ماليد و ناله هاي هوس انگيزش بطور منظم با هرضربه كمرفرزاد درمي اومد. فرزاد دوطرف باسن فرزانه روگرفته بود ، وتند تند اونو كه بطرفش مي اومد همراهي مي كرد . فرزاد باسيلي چندتا به لمبرهاش زد جاي انگشتاش قرمز شده بود ولي فرزانه خيلي خوشش اومده بود ، بعد برگشت وپاهاشو گذاشت دراختيارفرزاد تاازجلو توش بزاره . فرزاد ازروبرو پاهاشو گذاشت روي شونه اش و اونا روتا جاييكه ميتونست به سمت سينه وصورت فرزانه خم كرد . بادستش كيرشو هدايت كرد تابره توش . بعدباحركات مداوم كمرش كيرشو مستقيم به داخل كس فرزانه فرو مي كرد ودرمي آورد. فرزانه باوجودي كه زير فشارزيادي بود ولي نشون مي داد كه خيلي داره حال مي كنه. چند بارفرزانه جيغ هاي بلند وكوتاهي كشيد وبي حركت مي شد . دوبار به ارگاسم رسيده بود . ديگه فرزاد به آخراش رسيده بود وگفت كه دارم مي آم . فرزانه با يه جون طولاني به استقبال آبش رفت و انزال توي لاتسك انجام شد . فرزانه كاندوم روازروي كيرفرزاد بيرون كشيدو كيرفرزاد رو گذاشت توي دهنش وتند تند شروع به ساك زدن كرد ، ناله هاي فرزاد داشت بلند مي شد درد توي كمرش مي پيچيد ولي فرزانه دست بردارنبود اصلا" اجازه خوابيدن به كيرفرزاد نداد ودوباره شق شده بود . فرزاد درازكشيد وفرزانه روش قرارگرفت واينقدرساك زد تا دوباره فرزاد آبش اومد . چند قطره آبي كه اومد توي دهنش ريخت . بعدازته كيرش آبو بالا كشيدو بانوك زبونش اونو جمع كرد وپاشد رفت به سمت دستشويي .
فرزاد چشماش بسته بود ، خوابش گرفته بود ، انگارخونه خاله رفته بود تخت گرفت لخت وعور خوابيد . فرزانه ازدستشويي برگشت لباساشو تنش كرد ولباساي فرزاد روهم تنش كرد وبه فرزاد گفت : پاشو يه چيزي بخوربعد كارت دارم .
تورو خدا ديگه بسه .
نه بابا نمي كنمت ، نترس يه كار ديگه باهات دارم … توالآن بايد بري پيش رامين توي آرايشگاه ، وقتي زيردستش براي اصلاح نشستي سرصحبت روبازكن وبگو كه مي خواي يه خونه اجاره كني وازاين حرفا .
فرزانه من كه نمي خوام خونه اجاره كنم ، اين حرفاچيه ؟
لباساشو پوشيد وبلند شد كه بره بيرون .
فرزانه جلوشو گرفت وگفت فرزاد بشين مي خوام يه چيزي بهت بگم . اونروز بهت گفتم كه مي خوام يه كاري برام بكني . الآن وقتشه .
فرزاد باناراحتي گفت : ببين من هنوز نمي دونم تو چه نقشه اي توي كله ته ؟ ولي حاضرم برات يه كاري بكنم ولي خواهشا" زودتربرو سراصل مطلب ، ديگه اين قضيه آرايشگاه وشوهرتو داخل نيار ، من ازوقتي كه شنيدم شوهرداري خيلي ناراحت شدم ، نمي خوام بايه زن شوهردار روابط پنهاني داشته باشم .
فرزاد من خيلي زندگي سگي دارم ، فقط تو مي توني منو نجات بدي ، ازت خواهش مي كنم بهم كمك كن . درضمن روابط ما پنهاني نيست ، شما ازاين به بعد دايي من هستي ومي توني توي خونه ما رفت وآمد داشته باشي .
اشك ازگونه هاي فرزانه سرازيرشد . باپشت دستش اشكاشو پاك كرد وگفت : بريم بيرون تا من توي ماشين همه چي روبرات بگم اگه ديدي مي توني كمكم كني بمون وامروز قال قضيه روبكن اگه نه نتونستي برو وديگه اين طرفا پيدات نشه . هرچيم بين ما بوده به فراموشي مي سپريم .
اول فرزاد بيرون رفت وسوارماشين شد وماشين روبرد سر خيابون ومنتظر شد تا فرزانه بياد . يه زنگ هم به كارخونه زد وبه منشيش گفت كه تا يكي دوساعت ديگه نمي تونه بياد .
فرزانه سوارشد وگفت : ببخشيد اين يكي دوروز حسابي به زحمت افتادي وازكارت زدي . زود راه بيفت ازاينجا دور شيم.
نه نه اصلا" من مزاحم توشدم . دوروزه حسابي به زحمت افتادي وبه من حالي دادي كه كسي بهم نداده بود .
ببين فرزاد ، من زود شوهركردم تا پامو به دبيرستان گذاشتم زود منو شوهردادن وديگه درسمو ادامه ندادم ، پدرومادرم وضع زياد تعريفي نداشتن . بزرگ كردن پنج تا بچه شوخي نيست ، پدرم زمين گيرشده ومادرمون بابدبختي ماروبزرگ كرده .
بارامين توي اتوبوس آشنا شدم ، اون راننده اتوبوس بود، يه روز توي اتوبوس خوابم برده بود وبه آخرخط رسيديم ، ازمدرسه برگشته بودم ، من به آخرخط رفته بودم ولي هنوز خواب بودم ، رامين منو بيداركرد وازم آدرس ايستگاهي كه مي خواستم پياده شم روپرسيد . خيلي ترسيده بودم ، ازخونه مون خيلي دور شده بودم . ولي رامين ازم خواست كه برم جلو وروي صندلي پشت راننده بشينم . منو به خونه برگردوند توي راه خيلي بهم نگاه مي كرد ولي نمي تونست حرف بزنه ، منو توي ايستگاه پياده كرد وازم بليط هم نگرفت . چندبارديگه همديگرو ديديم كم كم رامين عاشقم شده بود ولي من دوسش نداشتم فقط ازروي ترحم باهاش حرف مي زدم وبهش راه مي دادم . يه روز زنگ درخونه رو زد ورسما" ازمن خواستگاري كرد ، رامين تونست بله رو ازپدرومادرم بگيره ومن اين وسط هيچكاره بودم . چون من دختربزرگ خونه بودم اگه من مي رفتم خواهراي پشت سرم هم مي رفتن .
خلاصه ما عروسي كرديم ، چندروز براي ماه عسل رفتيم شمال خونه پدرومادررامين .
تنها روزهاي خوش زندگي مشترك ماهمون چندروز ماه عسل بود . وقتي برگشتيم بايد يه جابراي زندگي فراهم مي كرديم ، رامين ديگه توي اون اتاقك مجرديش نرفت وقرارشد يه مدت پيش پدرومادرمن زندگي كنيم . دوتا اتاق داشتيم كه همه باهم وكنارهم مي خوابيديم . پچ پچ مي كردي همه مي فهميدن . براي كردن مي رفتيم حموم ، يا اگه يه وقت خونه خالي مي شد دلي ازعزا درمي آورديم ويه سه چهارباري مي كرديم . چندماهي به اين منوال گذشت تااينكه يه روز كه رفته بودم خريد وقتي برگشتم ديدم كسي خونه نيست ، عجيب بود هيچوقت خونه خالي نمي شد تنها آقاجونم كه توي رختخوابش دراز كشيده بود خونه بود . چندبارمامانم وفريده وبچه هاي ديگه رو صدا زدم ولي صدايي نمي اومد . رفتم توي آشپزخونه كه يه صدايي مث افتادن كاسه اي چيزي شنيدم…
قسمت هفتم
صدا ازداخل حموم بود ، سريع رفتم برق حموم رو روشن كردم ، هرچقدردرو فشاردادم بازنشد. زدم به دروگفتم كسي حمومه ؟ مامان اونجايي ؟!
با يه مكث مامانم جواب داد: آره فرزانه منم .
پرسيدم : چرا لامپو روشن نكردي ؟
گفت : نيازنبود اينجا روشنه .
جواباش يه خورده شك برانگيز بود ، مادرم يه خورده شهوتش بالابود واززماني كه پدرم ازروي داربست افتاد وزمين گيرشده ديگه نمي تونه مامانمو بكنه . به خيالم دوباره داره باخودش حال مي كنه ، تنهاش گذاشتم ورفتم توي آشپزخونه يه ليوان آب پر كردم وسر كشيدم همينكه ليوان آب تموم شد ، يادم افتاد كه دم درحموم لباساي زيادي بود يكيش خيلي برام آشنا بود سريع برگشتم ولباسا روزير ورو كردم ديدم لباساي رامينه ، چيزي نگفتم ورفتم به سمت جاكفشي دم در، كفشاي رامين توي جاكفشي بود ، ولي اون بايد الآن سرويس باشه اينجا چكارمي كنه اين وقت روز ؟
ازچيزي كه بهش فكركردم سرم گيج رفت وهمونجا دم درحموم افتادم ، نمي دونم چي شد كه با جيغ وداد مادرم بهوش اومدم روي سرم مادرم روديدم ازكنارشم رامين بيرون اومد ، هردولخت بودن .
ديگه نفهميدم چي شد ، اينقدرپشتمو ماليده بودن وبهم آب قند داده بودن داشتم بالا مي آوردم . حالم كه يه ذره خوب شد با مادرم يه دعواي مفصل كردم وحسابي همديگرو زديم . همه اهل خونه جريان رو فهميده بودن ولي مادرم ككشم نمي گزديد . رامين سه شب خونه نيومد ، آخرش يه روز خودش اومد وازمن عذرخواهي كردولي بهش گفتم بايد تا فردا يه خونه بگيري وازاينجا بريم .
باهزاربدبختي وقرض وقوله يه اتاق تو درتو ازيه پيرزن كرايه كرديم . اين اتاق ازوسط نصف شده بود ، يه قسمت روما مي نشستيم ويه قسمت ديگرش هم خود پيرزنه بود . پير زنه ترياكي بود وگاه وبي گاه به رامين هم تعارف مي كرد كه بكشه وبهش مي گفت تو كه راننده هستي برات خوبه ديگه خوابت نمي بره درضمن كمرت سفت مي شه .
من راضي بودم ازاينكه ازخونه مامانم جداشده بوديم ، ولي اين پيرزن داشت رامين رومعتادمي كرد ، اوايل مجاني بهش ميداد بكشه ولي بعدا" ازش پول مي گرفت ، بعضي روزا ازسرويس جا مي موند ومي خوابيد ، بعضي روزا هم ازفرط خماري با مسافرا دعواش مي شد وبا دست وبال وصورت خونين برمي گشت . كم كم داشتم نگران مي شدم . ازطرفي همون شب اول من حامله شده بودم وحالا شكمم ديگه بحدي بالااومده بود كه ديگه نمي تونستم با رامين نزديكي كنم . يه روز رفته بودم سونو گرافي وگرفتن نوبت بيمارستان براي وضع حمل وقتي برگشتم ديدم يه كفش مردونه كناركفش رامين جلوي دره بااحتياط نزديك شدم وگوشمو به درچسبوندم . صداي خاصي نشنيدم ، دروبازكردم ورفتم تو . صحنه اي كه ديدم حالمو خراب كرد وباعث شد كيسه آبم پاره بشه وهمونجا بيهوش شده بودم . بعدمنو مي رسونن بيمارستان وپسرم بدنيا اومد .
فرزاد پرسيد : كي توي خونه بارامين بود كه ازديدنش حالت بدشد؟
فرزانه جواب داد: من اونو نمي شناختم يه پسره 16 ، 17 ساله بود ، رامين داشت اونو مي كرد .
فرزادباحالت انزجار گفت : اه ه ه ، يعني داشت با يكي لواط مي كرد ؟
قسمت هشتم
سوارماشين شدن ورفتن درخونه رامين ، فرزاد اونجا روخوب مي شناخت ، بالاخره نون ونمكي توي اون خونه خورده بود ، تا زنگ زدن بچه هاي رامين كه توي حياط درحال بازي بودن پريدن بغل باباشون ، پسره يه خورده هاج وواج به فرزاد نگاه مي كرد انگاريه جايي اونو ديده بود .
رامين به پسرش گفت :امين بابا چراسلام نكردي به آقا فرزاد ؟
پسرك برگشت ورفت دنبال بازيش واصلا" روشو به سمت فرزاد برنگردوند .
رامين ياالله گفت وازپله ها پايين رفت ، به پايين پله هاي زيرزمين كه رسيد داد كشيد : فرزانه كجايي مهمون داريم .
بعدازفرزاد دعوت كردكه داخل شه. فرزانه كه انتظارمي كشيد باهمون لباسايي كه تنش بود وصبح براي فرزاد اونا رودرآورده بود اومد به استقبال فرزاد ، با يه لبخند مليح ويه احترام ساختگي ازفرزاد خواست كه داخل شه.
فرزاد كله اش داشت سوت مي كشيد ، فرزانه جلوي رامين با اون وضع ؟! عجيبه ! چقدر بازفكر مي كنن !!
با چندتا خياركه داخل يه بشقاب ملامين بود ازفرزاد پذيرايي كردن وبا معرفي فرزاد واينكه توي آرايشگاه چه خبرشده رفتن سر اصل مطلب وماجراي اجاره خونه ويلايي رو يه بارديگه اززبان فرزانه براي فرزاد نقل كردن.
فرزاد حركات هردورو خوب تحت كنترل داشت نكنه كاسه اي زير نيم كاسه باشه ، وبا خودش تصميم گرفته بود كه حسابي حواسشو جمع كنه . سعي مي كردبايادآوري خاطرات فرزانه ونقل قول هاي اون زواياي تاريك اين ماجرارو روشن كنه. ولي مجالي بهش نمي دادن وزودمي خواستن اونو وارد ماجرا كنن.
رامين : ببين آقا فرزاد ، فرزانه ورزشكاره ها اگه خونه رونگيري يه كاراته مي زنه توي تخمات … بعدقش قش زد زير خنده …
فرزانه : رامين چرا چرت وپرت مي گي اين حرفا چيه بلغور مي كني پاشو بروببين بنگاه بازه يا نه ؟!
رامين : فرزانه راستي آقا فرزاد هم ورزشكاره ، كشتي مي گيره ديگه نمي توني بزني توي تخماش بايد يه كشتي باهاش بگيري …دوباره زد زير خنده .
فرزانه دستشو گرفت وازخونه بيرونش كرد وگفت : برو ببين بنگاه بازه زود برگرد .
رامين كفشاشو سرپاش انداخت وازدربيرون رفت . فرزانه برگشت داخل اتاق وصاف روي پاي فرزاد نشست ودستاشو انداخت دور گردن فرزاد ولباشو گذاشت روي لباي فرزاد وسفت اونا رو مكيد .
فرزاد با ترس ولرزلباشو جدا كرد وگفت : بنگاه كجاس ؟ رامين الآن مي رسه .
فرزانه : آقاي حسين خاني تو رو خدا قبول كنين ، رحمتون به اون بچه ها بياد ، كجاببرمشون ، حالا كه دل داييم برحم اومده شما سنگ نندازين !
صاحبخونه : من حرفي ندارم خانم اگه اين آقا همه مسائل رو تقبل مي كنن حرفي نيست ، آقا بنويس! بعدبااشاره دست به بنگاهيه تاييد لازم روداد.
قرارداد نوشته شد وچون خونه تخليه بود همونجا كليد رو گرفتن ورفتن به سمت خونه . خونه هه يه كوچه بالاترازمحلي بود كه درحال حاضرزندگي مي كردن . يه خونه ويلايي يه طبقه شمالي قديمي ساز ، بايه حياط كه گنجايش يه ماشين روبيشترنداشت ويه حال وپذيرايي بزرگ ودواتاق خواب وآشپزخونه .
رامين : آقا فرزاد اين اتاق رو كه درش به سمت حياط بازمي شه رو ما ميشينم .
فرزاد : نه آقا رامين من اينجا مي شينم بقيه اش مال شما فقط اين دري كه به داخل هال وپذيرايي بازمي شه رو شما ازاون ور ببندين .
رامين ازخوشحالي داشت پر درمي آورد وفرزاد رو بغل كردوجفت لپاشو بوسيد وگفت : بخدا آقايي انشاا… بتونم جبران كنم .
فرزانه هم با خوشحالي گفت : هروقت هم كه خواستي ازآشپزخونه وحموم استفاده كن ! دستشويي هم كه توي حياط هست . ما واقعا" نمي دونيم چطور زحمات شما رو جبران كنيم .
فرزاد : ببنين فقط يه مسئله هس واون اينه كه هزينه هاي جاري ساختمون باخودتونه وبايد يه مقدارپول پيش به من بدين تا اگه يه وقت اين هزينه ها پرداخت نشد ازاون پول كم كنم .
رامين : اين چه حرفيه آقا فرزاد اون آقا با ما لج بود كه اين حرفا روتوي بنگاه زد من هميشه كرايه مو سروقت مي دادم يه چندوقتيه كه ازشركت واحد مرخصي گرفتم يه خورده دستم تنگ شده ، منو اينجوري نبين ، من راننده سنگينم …
فرزانه : آقا فرزاد شما كه اين لطفو درحق ما كردي ديگه پول پيش مي خواي چكار؟ راستش 500 هزارتومن دست صاحبخونه قبلي داريم رامين مي خواد بزاره روي پيش كرايه مغازه ويه خورده وسايل هم براي خونه بخريم .
فرزاد نگاههاي هوس آلود فرزانه روكه ديد نظرش برگشت .
فرزاد : باشه ولي يه چك به اندازه همون 500 تومن به من بدين .
فرزانه : آخه رامين كه چك نداره !
رامين : اشكالي نداره ازرفيقم مي گيرم . ولي اون لامصب براي يه چك 100 تومني كه قبلا" ازش براي اجاره مغازه خواسته بودم بهم گفت درعوض به فرزانه بگو يه باربامن بياد بريم پيتزا بخوريم . مرتيكه نمي دونم اين دفعه چي مي طلبه ؟
فرزانه : رامين تو بازقاط زدي يه دقيقه دهنتو ببند .
فرزاد : متوجه نمي شم مي شه واضح تربگين .
فرزانه : آقا فرزاد ، رامين يه بارازيكي ازدوستاش چك خواسته بود بخاطر چك خواسته بود بامن بيرون بره كه رامين قبول نكرد .
فرزاد : ازكسي ديگه بگيرين ! بالاخره لازمه ما يه روزه باهم آشنا شديم ، من بعدا" اون چكو پس مي دم البته اگه مشكلي پيش نياد.
رامين : من برات چك مي گيرم مث اينكه ماروقبول نداره فرزانه .
فرزاد: آقا رامين توخودتو بزارجاي من يه خونه دراختيارشماس ودارين توش زندگي مي كنين ، حق من نيست كه يه چك براي ضمانت ازشما بخوام ، چرا ناراحت مي شين .
رامين : چشم من فردا چك روبرات مي آرم . بيا اين كليد خونه تا فردا كه چك رودادم .
فرزاد :كليد پيش خودت باشه امروز اثاثيه رو منتقل كنين اينجا فردا كه اومدم چك رومي گيرم . فعلا" داره ديرم مي شه خدا حافظ…
قسمت نهم
فرزاد يه راست رفت خونه وديگه كارخونه نرفت . اجاره نامه رويه جايي لابلاي مدارك ديگه اش قايم كردكه يه وقت مژده پيداش نكنه . چون اخيرا" خيلي شكاك شده وتموم مدارك ، ليست تماس هاي موبايل ، بوي لباسها وخلاصه هرچيزي كه مربوط به فرزاد هستش رو بازرسي مي كنه.
اين دفعه توي خونه سعي كردرفتارش مث سابق باشه تا شبه ها برطرف بشه . تا دم دررسيد مژده برسم هميشه به استقبالش اومد كيفشو گرفت ويه لب ازش گرفت ، وقتي خيالش ازبابت عدم وجود بوي جديد راحت شد . يه ليوان شربت پرتقال آورد وداد دست فرزاد ، فرزاد هم لاجرعه همه روسركشيد و ازمژده تشكركرد ولباساشو درآورد . رفت توي اتاق سينا وبغلش كرد وچندتا بوس آبدارازش گرفت .
سينا: بابايي چلا اينقدل منو بوس مي كني ؟ !
فرزاد: هيچي بابايي دوست دارم ، صبح يادم رفت بوست كنم الآن جبران كردم .
مژده : صبح چرا ما روبوس نكردي وبدون صبحونه رفتي ؟ نكنه بيرون كله پاچه مهمون كسي بودي؟
فرزاد: كله پاچه ؟!!! … اه ه ه … توكه مي دوني من ميونه خوشي باكله پاچه ندارم !
مژده: منظورم اون كله پاچه نبود ، ازاين پاچه ها (بعد دامنشو بالا زد وساق تپلش روانداخت بيرون ويه دست روش كشيد )
فرزاد سينا روزمين گذاشت ويورش برد به سمت پاهاي مژده وشروع به ليسيدن ساق پاش شد وگفت : تا خودم پاچه به اين قشنگي وخوش تراشي رودارم غلط مي كنم برم سراغ پاچه هاي خيابوني .
مژده : تو كه راست مي گي اونجاي آدم دروغگو!!!
بعد دوتايي زدن زير خنده .
اون شب فرزاد شارژ بود وداشت به روزهاي درپيش فكر مي كرد كه ديگه يه كس مفت وتروتميز گيرش افتاده وهروقت بخواد مي تونه بره كسري هاشو جبران كنه . درواقع يه سوراخ فوري گيرآورده بود وتوي ذهنش ياد كارتون پلنگ صورتي افتاده بود كه يه سوراخ فوري سرراش سبزمي شدو اذيتش مي كرد . بعد دلش قنج مي رفت وناخودآگاه يه حرف بيربط مي زد ووقتي عكس العمل هاي مژده رو مي ديد دست وپاشو جمع مي كردو بلند بلند فكر نمي كرد.
روز بعد فرزاد به سمت كارخونه درحركت بود كه موبايلش زنگ زد
پرسيد: توي اين يه سال افرادمشكوكي توي آرايشگاه رفت وآمد نمي كنن؟
قسمت دهم
دوباره اونا سوال پيچم كردن ولي چون درجريان هيچ كاري نبودم ونمي دونستم بايدچي بگم تارضايتشون جلب بشه به گريه افتادم . اينقدرگريه كردم تااينكه خسته شدن . بعدبابيسيم به يكي ديگه كه معلوم بودمقامش بالاترازاون بود موضوع روخبرداد. ازاون طرف بهشون دستوردادكه منوهمراه خودشون ببرن . تا اونو شنيدم سروصدام بلندترشدووقتي دستاموگرفتن كه ببرن خودموروي زمين پهن كردم تامانع بردنم بشم. ولي اونا بازور منوداخل يه ماشين فولكس سياه رنگ كه حالادرش درست روبروي درآرايشگاه بازشده بود كردن و زودكشويي درو كشيدن وخودشونم اومدن كنارم نشستن. داخل ماشين تاريك بود ونمي شد بيرون روديدچون پنجره هاش تيره شده بود. صداي بسته شدن كركره مغازه رومي شنيدم . نمي دونم چرا صاحبكارم نيومد خيلي ديركرده بود .
همه سكوت كرده بوديم ، جزخش خش بيسيم صدايي شنيده نمي شد. چهره هاي خشن اون زنا منو به وحشت مي نداخت ، يه كلمه هم درموردجرمم صحبت نمي كردن ولي ازاينكه اونا پليس بودن شكي نداشتم وپيش خودم مي گفتم حتما" اشتباهي شده وبعدازكلي معذرت خواهي منوتادم درخونه مي رسونن . اين فكر يه خورده آرومم كرد.
بعدازحدود يكساعت ماشين توقف كرد و چشماي منوبستن وازماشين پياده كردن. چنددقيقه اي منوراه بردن وروي يه صندلي نشوندن وچشمامو بازكردن . وقتي چشمام به محيط عادت كرديه مردريشو وچاق ويه مردجوون واون زن چادريه رو توي اون اتاق نيمه تاريك ديدم. مردا قيافه هاشون دادمي زد كه بايدسپاهي يا اطلاعاتي باشن . چون لباساشون رسمي نبود مث اينكه توي خونه شون بودن . باپيرهن سفيد يقه آخوندي كه روي شلوارانداخته بودنش وبجاي كفش دمپايي پوشيده بودن . صورتشونو زيادنمي تونستم تشخيص بدم چون نورچراغ مستقيم به چشمم مي تابيد. فقط مي تونستم ريش داربودن اونا روبيادبيارم.
مردچاقه شروع كردبه سوالاتي كه قبلا" هم اززبان زن چادريه شنيده بودم وقتي بهش گفتم من قبلا" ايناروجواب دادم چنان دادي سرم كشيد كه چندقطره ادرار ازم خارج شد. تنم مث بيد شروع به لرزيدن كرد. بعدبه اون يكي مرده گفت عكسارونشونش بدين. يه آلبوم عكس پرازعكس زناي جورواجوربود . بي حجاب وباحجاب . چنددقيقه محوتماشاي اوناشدم يه دفعه عكس شهلا صاحبكارم وخودم روكه توي آرايشگاه انداخته بوديم روديدم .
قسمت يازدهم
فرزانه روي زانو نشست و دستشو بردزيرخايه هاي فرزاد واونا رو آروم بادستاش مالوند بعد زبونشو بهشون نزديك كردوبازبون اونارو نوازش مي كرد. بادستاش كيرشو مي مالوند. فرزاد ازبالا نظاره گر اون منظره زيبا بود. صداي اوف اوفش بلندشده بود. فرزانه كيرش روبه سمت دهنش بردوسرشو بعدازچندبارزبون زدن گذاشت توي دهنش وبراش ساك زد. هرچندوقت يه بارهم بادستاش براش جلق مي زد. فرزانه ناله كردوگفت : فرزاد ديگه تحمل ندارم بيا بزارش توش .
بعددراز كشيدو پاهاشو بازگذاشت . فرزاد آروم روش درازكشيدو گردن وزير گلوشو بوس هاي ريز مي كردوبه سمت پايين رفت . نوك سينه هاشو توي دهنش گذاشت وليس زد . ناله ها وپيچ وتاب هاي فرزانه جريان آبي ازكير فرزاد براه انداخته بود . فرزاد همون آب رودركسش وروي چوچولش ماليد. فرزانه حركاتش تندترشده بود. فرزادبعدازچندبارماليدن ، سركيرشو آروم فروكردتوي كوسش ، فرزانه چشماش بازموندوازحركت ايستاد. فرزانه دستاشو دوطرف بدنش رها كرد، با اينكارمي خواست به فرزاد بفهمونه كه قيچي وريش دست خودشه هركاري دوست داره بكنه . تلمبه هاي فرزادشروع شد حدود يه ربع ادامه داشت تااينكه حركات بدن فرزانه عوض شدو با جيغهاي ريز آميخته شد . فرزانه خيلي زود به ارگاسم رسيد. كيرفرزادو آروم ازتوي كسش درآورد ويه نفس عميق كشيدو چشماشو بست . به فرزادگفت : كيرتو بياربزارتوي دهنم.
فرزاد كيرشو بلافاصله توي دهنش فروكرد . فرزانه شروع به ساك زدن كرد چنددقيقه بعدآب به سروصورتش پاشيد ودوباره خودشو رها كرد. فرزادم كنارش افتاد وخوابش برد.
فرزاد بعدازيه چرت كوتاه ازخواب پريد ويه دوش گرفت وازفرزانه خداحافظي كردو رفت كارخونه.
چندروز پشت سرهم همين كارتكرارشد ، بعضي شبها هم مژده ازش مي خواست ولي ديگه فرزاد ازهرچي كوس وكونه حالش بهم مي خورد. بعدازيه هفته ديگه اين جريان براش عادي شدو بهش لذت نمي داد. هرچقدرفرزانه ازش مي خواست نمي رفت.
درست هم بود وقتي به يه كيلو سيب مي رسي هرچقدرهم سيب دوست داشته باشي اولي روباولع مي خوري وبتدريج به سومي كه برسي حالت تهوع بهت دست مي ده .
يه هفته از رفتن رامين به شمال براي برگردوندن اثاثيه مي گذشت فرزادنگران چكي بودكه بايدبهش مي دادن، فرزاد ازكاري كه كرده بود پشيمون بود وممكن بود عواقب بدي براش داشته باشه . يه جورايي شك كرده بودكه چطور فرزانه بااين شوهرمعتاد و بيكارسرمي كنه ، چطور رامين شك نمي كنه كه من چرااين خونه رو واسه شون اجاره كردم وخيلي سوالات ديگه توذهنش پرورش پيداكرده بود، ولي ديگه ديرشده بودراه برگشتي براش نبود ولي بايدازحالابه بعدرو يه ذره باچشم وگوش بازجلوبره ، بهمين خاطربعدازظهريكي ازروزها براي گرفتن چك يه سر به خونه اونا زد. دروبازكرد ، اول خواست ازراهرو به خونه فرزانه بره ولي يه دفعه به اين فكركردكه اگه رامين خونه باشه ممكنه همه چي خراب بشه ومسائل ناموسي به وسط كشيده بشه واون موقع ديگه بايديه الاغ مي آوردوباقالي سوارش مي كرد ، بنابراين پشيمون شد ودراتاق خودش رو كه درش ازتوي حياط بازمي شد ، بازكردوداخل اتاق شد، وسايلي كه براي سكونت موقت خريده بود توسط فرزانه چيده شده بود ، فرزادبراي اينكه مژده شك نكنه يه تخته فرش ، يه دست رختخواب ، وسايل آشپزي ولباساي زيروخرت وپرتهاي ديگه روتهيه كرده بود . بي سروصدا داخل اتاق شد وپشت دري كه به هال بازمي شد فال گوش وايساد ومنتظرشد تاصدايي بياد وافرادحاضر پشت دررو تشخيص بده ، هيچ صدايي شنيده نمي شد. چنددقيقه به اين منوال گذشت تااينكه خواب به سراغش اومد، تاسرشو روي بالش گذاشت خوروپفش بلندشد ، وقتي ازخواب پريد سراسيمه به ساعتش نگاه كرد ، ساعت ازهفت گذشته بودحدود45 دقيقه خوابيده بود ، ولي براش انگارپنج دقيقه هم نگذشته بود ، يه صدايي ازتوي حياط اومد ، نمي تونست بيرون روببينه ، اصلا" فكرشم نمي كردكه فرزانه تااين حدزيرك باشه كه پنجره و درمشرف به حياط روباپرده بپوشه كه كسي كه بيرون مي ره وكسي كه داخل اتاقه ديده نشه . سريع پاشدوازگوشه پرده حياطو نگاه كرد، چيزي كه مي ديد باوركردنش ساده نبود ، فرزانه توي بغل يه مرد نسبتا" جوون باموهاي جوگندمي وكت شلواري وخوش تيپ بود، اوناداشتن ازهم خداحافظي مي كردن ، فرزانه باچادري كه به خودش پيچيده بوداونو بدرقه كردوتا باماشين ب ام و ازكنارش ردبشه واونم بگه كه به فروغ سلام برسون . يهو فرزانه ماشين فرزادو دم درديد ، قالب تهي كردوباصطلاح گرخيد ، زودي دروپشت سرش بست وهمونجوري كه ازپشت بادستاش درومي بست به پنجره اتاق فرزاد خيره شدو خشكش زد ، به درتكيه داد يه نفسي تازه كردوسعي كرديه لبخندزوركي روي لباش بندازه ، رفت به سمت اتاق فرزادكه حالاپشت پنجره باكوله باري ازسوال داشت اونو نظاره مي كرد.
فرزانه دروبازكردورفت توي اتاق وچادرشو روي زمين انداخت ودستشو انداخت دورگردن فرزادولباشو توي دهنش قورت داد. فرزادبادلخوري دستاشو بازكرد وازش جداشدورفت روي بالش نشست ودستاشو كردتوي موهاشو و
گفت : من خرنمي دونم چراگول توروخوردم ، برات خونه گرفتم كه مشكلاتت حل شه ، ولي افسوس كه اينجا شو نخونده بودم ، نمي دونستم بادستاي خودم يه جنده خونه رو افتتاح كردم .
فرزانه : فرزاد قربونت برم چي داري مي گي ؟! بخدا داري اشتباه مي كني ! اوني كه ديدي شوهرخواهرمه … اومده بودكه درموردچكي كه تومي خواستي باهاش صحبت …
فرزاد مجال ندادوتوي حرفش پريدوباصداي بلند گفت : توروخدا بس كن ممكنه يه خورده احساسي باشم ولي خرنيستم ، ازكي تاحالا شوهرخواهرمحرم شده ، تك وتنها توي يه خونه باهم باشين بعدبراي خداحافظي توي بغلش بري . ببين فرزانه بامن روراست باش ، من نسبت به تو غيرتم گل نكرده ولي احساس سركاربودن وكس خل شدن بهم دست داده ، اين قضيه روبرام روشن كن بگوچه ريگي توي كفشته يا همين الان جل وپلاستو ميريزم توي كوچه .
فرزانه رفت يه پارچ شربت درست كردوبه فرزاديه استراحت داد وبه خودشم يه فرصت براي سناريو نويسي .
پارچ شربتو بايه سيني آوردويه ليوان پركردو داددست فرزاد.
فرزاددستشو پس زد وازگرفتن ليوان امتناع كردولي سماجتهاي فرزانه باعث شد تاليوانو بگيره .
فرزانه كنارفرزادنشست واومددستشو بندازه دورگردن فرزاد كه باعكس العمل فرزاد اونو پايين انداخت . بعدبابغضي شكننده گفت : فرزاد توحق داري من آدم سستيم با يه بشكن به رقص مي آم ، البته همش هم تقصيرمن نيست ، شايدسرنوشت من اين باشه ، اين مرده واقعا" شوهرخواهرمه ، شوهرخواهربزرگم فروغ ، اسمش حسنه ، ازدم كلفتهاي مجلسه ، ميگه بادي گارديكي ازنماينده هاي مجلسه ولي هيچوقت نگفته كه كجاكارمي كنه ، وبادي گاردكيه ، آدم مرموزيه ، خيلي ازش مي ترسم . آدم كثيفيه ، پرونده اش زيردست منه ولي چه فايده كسي توي فاميل خايه نداره بهش تو بگه ، داستانش طولانيه بزاريه وقت ديگه برات مي گم.
فرزاد: نه همين الان بگوچون نمي دونم چكاربايدبكنم . اگه راست مي گي شوهرخواهرته ، خرش مي ره ، چرايه وامي ، يه خونه اي چيزي براتون دست وپانمي كنه ؟! كه ديگه راه نيفتي توي خيابونا وهرغريبه اي روكه گيرآوردي ازش بخواهي كه بياد ونجاتت بده !!!
فرزانه اشكش سرازيرشد ، ولي صورتشو توي دستاش پنهان كرد
فرزاد ازحرفايي كه به اون تندي زده بودپشيمون شد وسريع ازفرزانه عذرخواهي كرد.
فرزانه باگريه : بارها ازمن خواسته كه اين كاروبكنه ، وام باضمانت خودش بگيره ، ياحتي توي زير زمين خونه اش زندگي كنيم ، باوجوداينكه رامين قبول كردوازخداش بودولي من قبول نكردم.
فرزاد: چراقبول نكردي حتما" دليل خاصي داشته ؟! درسته؟!
فرزانه يه مكث كردوگفت : فرزاد خواهش مي كنم بزاراين بحثو تمومش كنيم .
فرزاد: امكان نداره بدون پذيرش دلايل منطقي بزارم يه روز ديگه توي اين خونه بموني ! تاهمه چي رو بهم نگي پامو ازاين خونه بيرون نمي زارم .
فرزانه : آخ جون چه بهتر! يه حاليم مي كنيم .
فرزاد: مسخره بازي درنيارمن باهات دارم جدي صحبت مي كنم. خيلي هم عصبانيم اگه شده امشب هم نرم خونه ته وتوي اين قضيه رودرمي آرم .
فرزانه : خيلي خوب ، خيلي خوب مي گم ، اگه مي بيني يه خورده دس دس كردم بخاطر خودت بود چون هرچقدركمتربدوني برات بهتره …فرزاد اون آدم خطرناكيه اون تورو تهديد به مرگ كرده ، اسلحه داره ، هميشه همراشه ، بعد زد زيرگريه وخودشو انداخت توي بغل فرزاد، فرزادهاج وواج به ديوارروبروخيره شده بود، آروم پرسيد: مگه من چكاركردم من اولين باره اونو ديدم ؟! تازه اون كه منونديده!!!..
قسمت دوازدهم
فرزانه گفت : وقتي جريان دراختيارگذاشتن اين خونه رو به ما شنيده بود ، هم بهش برخورده بوده وهم يه خورده حسوديش شده كه چطور يه نفرتونسته اين همه محبت به من بكنه درحاليكه اون همه اينها روقبلا" به من پيشنهادداده بوده ولي من نپذيرفته بودم .
موضوع هم برمي گرده به دوسال قبل ، دوست داري تعريف كنم؟!
فرزاد: آره ولي سانسورش نكن من ازتعريف كردن وقايع سكسي لذت مي برم .
فرزانه : من ازرامين قهركرده بودم وبه خواست خواهرم فروغ وحسن توي خونه اونا موقتا" زندگي مي كردم ، روزهاي اول حسن خيلي بهم محبت مي كرد، يواش يواش احساسش نسبت به من تغيير كردوهرجاكه منو تنهاگيرمي آوردقصدتجاوز بهم رو داشت ، اينو به حساب حامله بودن زنش گذاشتم وزياد جدي نگرفتم ، يكي دوباربهش سيلي زدم تااينكه يه شب خواهرم دردزايمان به سراغش اومدسريع باماشين خودش به بيمارستان رسونديمش ، يكي دوساعت توي بيمارستان مونديم كه به من گفت تورومي برم خونه بعدخودم مي آم پيش فروغ . منم قبول كردم واومدم خونه بچه هاروخوابوندم ، خودم هم بعدازشستن ظرفا خوابيدم ، هنوز كاملا" خوابم نبرده بود كه يه دفعه احساس كردم نفسم داره تنگ مي شه ، ويه چيزسنگيني روي قفسه سينه مه ، وقتي چشمامو بازكردم ديدم حسن روم خوابيده وداره سينه هامو دست مالي مي كنه، خواستم دادوبيدادكنم وبچه هارو بيداركنم ولي توانايي اونكاررونداشتم ، نمي دونم چرا بهش حق مي دادم چون يكي دوماه بود كه بافروغ نزديكي نداشته اينو ازفروغ شنيده بودم ، خودمم بدم نمي اومديه حالي باهام بشه ولي هم ازش خوشم نمي اومدهم آمادگي اون رونداشتم ، روي همين اصل خودمو به خواب زدم تاببينم تا كجاپيش مي ره اگه فقط درحددست ماليدن بودمشكلي نبودولي اگه كاربه جاهاي باريك كشيدازدستش فراركنمو برم پيش بچه ها .
نفساي داغش روي صورتم مي خورد، لاله گوش و زير گلومو مك مي زد، آروم دستشوبردبه سمت شورتم ودستشو بردتو ، بعدازاينكه كلي با چچولم بازي كرد شورتمو به طرز آرومي درآوردكه اصلا" فكرشم نمي كردم تااين حدماهرباشه ، خيلي توي حال رفته بودم دلم نمي خواست تموم بشه درضمن نمي خواستم به كردن منتهي بشه ، براي اينكه شك نكنه كه بيدارم ، به روي شونه چرخيدم اينجوري درامان تر بودم ، چندلحظه بي حركت مونددوباره دستماليش شروع شد ، ازنوك انگشتاي پام شروع كردتارسيدبه باسنم ، اول انگشتشوروي كسم احساس كردم كه داره سوراخ روپيدامي كنه ، اينقدرخيس شده بودم كه تادستش رسيدبه سوراخ دستاش خيس شدچون تا متوجه شد كه من خيسم كيرشو گذاشت درسوراخم وتاخواستم به خودم بجنبم كه يه چيز كلفت وداغ تموم كسمو پركرده بود، نه تنها نتونستم ازخودم دفاع كنم كه بيشترازاين جلونره خودمو به عقب هل دادم كه بيشتربره تو، لامصب خيلي داغ وكلفت بود، من همچنان خودمو زدم به خواب ، آروم وبي صدا حسابي منو زير ورو كردتااينكه احساس كردم آبش ريخت ، چون ازحركت ايستاد وپهلوهامو سفت فشارداد ، كيرشو درآورده بود ولي احساس مي كردم هنوز توشه ، بادستمال يه گوشه ازرونمو پاك كردو شورتمو پام كرد ورفت .
ازاون شب به بعدديگه ولم نكرد . هروقت دلش مي خواست يه دسته اسكناس توي كبفم مي ذاشت ، ديگه خودم تاتهش رومي خوندم وبايدآماده مي شدم . سه چهارروز كه فروغ بيمارستان بودشايدبيست مرتبه منو كرد، خيلي حشري وخشنه ، ولي پولاي خوبي به من مي داد. روزي كه رفته بودم بيمارستان تا فروغ رو ترخيص كنم ، وقتي برگشتيم ونزديك درخونه رسيديم ، فروغ باتعجب گفت : چراماشين حسن دم دره اون كه گفت من يه ماموريت اداري دارم بايدبرم شهرستان !!!
بايه احساس پر اضطراب بچه روبغل كردوازماشين پياده شد ، من داشتم كليدروازتوي كيفم درمي آوردم كه كليدوازدستم قاپيدودرسوراخ قفل فروكرد، لرزش بدنش رونمي تونست پنهان كنه ، دروبازكردوسريع به سمت دراتاق خواب رفت تاخودمو رسوندم كارازكارگذشته بود، صداي جيغ فروغ باجيغ بچه قاطي شد ومنظره وحشت ناكي روبوجودآورده بود، هنوزم وقتي بيادمي آرم دلم ريش مي شه .
فرزاد : چي شد چرا ادامه نمي دي؟!
فرزانه با ياد آوري اون صحنه اشك اومد توي چشاش ، بعد ادامه داد : حسن يه زن آورده بودخونه وقتي فروغ اونا روتوي اتاق لخت وعور مي بينه درجا غش ميكنه وروي بچه مي افته ، بچه رو وقتي به بيمارستان رسونديم ديگه كارازكارگذشته بود، بچه ازكمر به پايين فلج شده بود ، تلاش دكترابي فايده بود .
فرزاد : چي به سر خواهرت اومد ؟! حسن چي شد؟!
فروغ يك هفته ولي بچه اش دوماه توي بيمارستان بستري شدن، ولي حسن انگارنه انگاركه اتفاقي افتاده بود يه شب منو بردبيرون كه شامو اونجا بخوريم بچه هارو برديم خونه مادرم ، منم به بهانه اينكه شب همراه بيمارستان فروغ باشم بيرون رفتيم . ازم خواست كه اين موضوع بين خودمون باشه وفروغ روهم آرومش كنه وازش بخوام كه موضوع روبه كسي نگه. درعوض من هرچي بخوام برام فراهم كنه . حتي رامين روبردپيش خودش وراننده يكي ازمجلسي ها كرد. همون جوركه اون خواست من فروغ روآروم كردم وگفتم كه بايدموقعيت يه مردي كه زنش حامله بوده ومدتي نبوده رو درك بكنه اوايل حتي اجازه نمي دادكه توي اتاقش برم ولي يواش يواش پذيرفت ولي غم فلج شدن پسرش عذابش مي داد. نمي دونم چي توكله اش بودولي رضايت دادكه موضوع روكتمان كنه وبحثي درمورد خلاف حسن نكنن. توي اين مدت هم هروقت فرصتي پيش مي اومد حسن مي آدسراغ من وخودشو خالي مي كنه ومي ره ، به من ميگه كه خواهرش ديگه اونو دوست نداره ووقتي باهاش نزديكي مي كنه انگاركه خوابه وهيچ لذتي براش نداره . منم براي اينكه خواهرم روطلاق نده جوراونو مي كشم.
فرزاد : عجب حيوونيه … بچه هنوز فلجه ؟!
فرزانه : آره ، فروغ خيلي دوسش داره وميگه من مسبب فلج شدنشم تاآخرعمرم ازش مراقبت مي كنم. چندبارهم عليرغم ميل حسن اونو بردن مشهد. بازخوب نشده بود ، حسن اين بچه رو شوم مي دونه وحتي يه بار برده بوده توي حموم كه خفه اش كنه كه فروغ به دادش رسيده بوده.
فرزاد: حالاميگي من چكاربايدبكنم واقعا" منوبه مرگ تهديدكرده؟!
فرزانه: آره ، ولي نگران نباش اون توي مشت منه بي اجازه من آب نمي خوره ، يه خورده غيرتي شده ، ولي خودم هواتو دارم .
فرزاد: ببينم رامين مي دونه اون باتو …
فرزانه : نه نمي دونه اگه بدونه خونشو مي ريزه . اگرهم نتونه خودشو مي كشه !
فرزاد : رامين ، بعدقاه قاه زدزير خنده…
فرزانه : آره رامين درسته رشتيه ولي آدم لجبازوبدكينه ايه!
فرزادبه ساعتش نگاه كردوگفت : من ديگه بايدبرم ولي نگفتي شما ها توي مدتي كه من توي خونه بودم كجابودين كه صداتون درنمي اومد.
فرزانه باشرم گفت : فرزاد ول كن ديگه ديرت نشه الان خانمت شك مي كنه ها!
فرزاد : راستي چك چي شد؟!
فرزانه : دنيا زير ورو بشه تو ازچكت نمي گذري !!! …رامين هنوز نيومده امشب مي آدفردا مي فرستمش بره چكو بگيره !
فرزاد: چراازحسن چك نمي گيري ؟
فرزانه : نمي خوام اون باتوطرف بشه ، گفتم كه اون خيلي خطرناكه ! ممكنه يه كاري دستت بده. بي خيال شو من برات چك مي گيرم .
فرزادگيج ومنگ به سختي پاشدوباگرفتن يه لب ازفرزانه راه خونه خودش رودرپيش گرفت ، باياد آوري وقايعي كه فرزانه براش تعريف كرده بود ، احساس علاقه شديدي به خونواده اش پيداكرده بودمخصوصا" به سينا . تصميم ها وراهكارهاي مواجه شدن باخطرات اين راهي كه واردشده بودروتوي ذهنش مي پروروند. نفهميدكي وچطوربه خونه رسيد…
قسمت سيزدهم
سه چهارروز اون طرفا هوايي نشد ، تااينكه تصميم گرفت به خونه رامين زنگ بزنه ببينه چك آماده شده يا نه؟!
رامين گوشي روبرداشت وقتي فرزادو شناخت كلي گرم گرفت وحسابي ازوقايع اين مدتي كه نبوده تعريف كرد، فرزاد وقتي ديدداره يه ريز حرف مي زنه توي حرفش پريد وسراغ چك رو گرفت ، رامين گفت : فرزانه رفته چك رو بياره شب بيا ببرش.
فرزاد اون شب چون جايي مهمون بودنتونست بره ولي صبح زود رفت دم درخونه وزنگ زد، چنددقيقه خبري نشدبازم زنگ زد ، رامين بايه سروروي بهم ريخته وخواب آلود ازتوي حياط دادزد : چه خبره مگه سرآوردي اول صبحي !
فرزادازپشت درگفت : آقا رامين منم فرزاددروبازكن.
رامين ديگه چيزي نگفت وزود دروبازكرد . تافرزادوديد دستشو درازكردوفرزادو توي بغلش كشيدو دوتاماچ گنده ازلپاش گرفت . بعدبزور دعوتش كردكه بره تو .
فرزاد : نه مزاحم نمي شم بچه ها الان خوابن نمي خوام بيدارشون كنم. اگه ممكنه چك رو بدين كه داره ديرم مي شه .
رامين : بابا بياتو يه دقيقه ! … بعدبزور فرزادو كشيدتو.
فرزاد چاره اي نداشت وداخل شد ، چندتاياالله گفت ولي سرسومي كه رسيد توي دهنش ماسيد ، توي هال پنج شيش تا مردقوي هيكل روي فرش هر كدوم به جهتي بدون تشك وپتو وبالش دراز كشيده بودن ، معلوم بودازديشب اونجا بودن وبايديه چيزي مصرف كرده باشن كه بااون همه سروصداي نواختن زنگ دربيدارنشدن. وحشت سراپاي فرزادوگرفته بود ، خواست برگرده كه رامين گفت: بچه هابخاطر خونه جديدازمن شيريني خواستن جات خالي بود، ديشب كه بهت گفتم بيا نيومدي ضرر كردي ، ديشب تاصبح بچه ها خوردن وكردن …
فرزاد : كردن!؟
يكيشون يه زنه روآورده بود ، من كه نكردم ولي هركدومشون دوسه مرتبه كردن. بيچاره الان رفت . چرانمي شيني ؟!
فرزاد مونده بودچي بگه يا چه عكس العملي نشون بده ، ديگه پي به اشتباهش برده بود . مي دونست رامين حال وروز خوبي نداره وهيچ كاره اس بايدبا فرزانه اتمام حجت كنه وجلوي اين كثافت كاريها رو بگيره .
فرزاد: خانم بچه ها نيستن؟
رامين : نه خونه باباشه .
فرزاد: آقا رامين پس اين چك چي شد؟ گفتي فرزانه خانم ميارش ؟
رامين: فرزانه ازديروز رفته دنبال اين چك امروز مي آرش نگران نباش ! …فرزاد من وفرزانه همه جوره دربست دراختيارشما هستيم . اگه چك درست نشد هركاري دوست داري بكن ولي درست مي شه! ما خيلي به تو مديونيم .
فرزاد قيافه اش درهم شد وازرامين خداحافظي كردوگفت : اميدوارم امشب چك روبياره !
توي راه برگشت همش به حرفاي رامين فكر مي كردواوضاع واحوالي كه اون خونه داشت ، اين رامين چرا جمله "من وفرزانه همه جوره دراختيارشما هستيم " روبه زبون آورده ؟ آياعمدي بوده يا سهوي يه چيزي پرونده چون زياد حرف مي زنه ؟!
غروب فرزاددوباره برگشت وبدون اينكه زنگ بزنه باكليددرروبازكردورفت تو. دراتاقش روبازكرد يه خورده وسايل اتاق بهم ريخته بودونشون مي دادكسي اونجا بوده ولي زيادتوجهي نكرد. ازسوراخ قفل درداخل هال رو ديد زد ولي چيزي جزيه سياهي كه روي سوراخ رو گرفته بود ، نتونست ببينه. توي اتاق چندباراومدورفت داشت تمركز مي كردكه چكاركنه؟ … چطوري ازاين علافي كه داشت اونو ازكار وزندگي مي نداخت خلاص شه… حدوديه ربع نگذشته بودكه صداي زنگ تلفن اومد ، چندبارزنگ خورد كسي گوشي رو برنمي داره ، يعني كسي خونه نيست ، چرا… فرزانه گوشي روبرداشت باصداي خواب آلود گفت : الو … شما ؟… بارامين كارداري ؟! … گوشي … الان بيدارش مي كنم خوابه ! ازمن خداحافظ …
فرزانه كه ازتوي آشپزخونه بيرون مي اومد : رامين چرا شروع كردي ! بزاربنده خدابشينه نفسي تازه كنه ، بعديه سيني چايي ويه مقدار ميوه كه قابل خوردن نبودگذاشت روي ميز.
فرزانه ازتوي جيب مانتوش يه چك درآورد وبه فرزاد داد ، فرزاد با حالت شرمندگي گفت : ببخشين براي گرفتن اين چك بزحمت افتادين ، ولي لازم بود…
رامين : به زحمت افتاديم ؟!! اينوووو ! بي آبرو شديم اين يارو بيگي …
فرزانه توي حرفش پريد واجازه جلوتررفتن روبهش ندادوگفت : آقا فرزاد شوخي مي كنه يكي ازدوستاش بهش داده مشكلي نيست . اميدوارم راضي شده باشي ، ازاين به بعدهم همه خرج خونه ازآب ، برق وگاز گرفته تا تلفن روخودمون مي پردازيم نيازي به ناراحتي نيست .
فرزاد: بهرحال فكركنم وضعيت الانتون خيلي بهتراز اون خونه قبلي باشه .
فرزانه : بله درسته ومن ورامين نمي دونيم چطوري ازتون تشكركنيم . واقعا" ممنونيم!!!
رامين : آره يه شب با خانم بچه ها تشريف بيارين شام درخدمتتون باشيم .
فرزاد: خيلي ازتون ممنونم . مزاحم مي شيم .
فرزاد بعدازنوشيدن چايي پاشد بره كه زنگ دربه صدا دراومد رامين رفت دروبازكنه . دراين حين فرزانه كه صداي كسي كه واردحياط شده بودروخوب مي شناخت گفت : بازسروكله اين آيدين پيدا شد و رفت توي آشپزخونه .
رامين بايه پسرجوون كه هيكل درشت وقدبلندي داشت واردشدن واونو به فرزاد معرفي كرد. دستاي آيدين داشت دستاي فرزادو خوردمي كرد ، براي نگاه كردن به صورت آيدين حتما" بايد دستتو روي كلات بگيري كه نيفته ، خدا ازهيكل چيزي براش كم نذاشته بود ولي دوزار قيافه نداشت ، عين ديو بود . شلوارجينش اطراف كيرش همه پوسيده بود ازاون دسته پسراييه كه هردقيقه كيروخايه شونو مي شمرن وجابجا مي كنن.
فرزادوآيدين ازديدن همديگه اصلا" خوشحال نشدن اينو نگاههاي بي تفاوتي بود كه بهم تحويل دادن. فرزانه ازتوي آشپزخونه بيرون نيومد ، ولي آيدين همه حواسش توي آشپزخونه بود ، فرزاد متوجه مي شد كه درحين صحبت كردن يه نيم نگاهي هم به آشپزخونه مي ندازه ولي اززاويه ديدفرزاد فرزانه ديده نمي شد . بعدازچنددقيقه فرزاد پاشد كه بره وهمون موقع فرزانه اومد وتا دم دربهمراه رامين فرزادو مشايعت كردن .
فرزاد ماشينو روشن كرد وخداحافظي كرد، به اتوبان وارد شد ، هنوز مقدار زيادي ازاتوبان كرج رو رد نكرده بود كه متوجه شدكه كيفش نيس. دستپاچه خودشو به سمت راست كشيد ، چندتا ازماشينهاي عبوري با بوق ممتد فحش وناسزا بارش كردن ، بهرجون كندني بود خودشو به كنارگارريل رسوند ولي تا اولين خروجي حدود پنج شش كيلومتر راه مونده بود ، چاره اي نداشت جلوتررفت وازاولين خروجي خودشو رسوند به لاين مخالف ، بعداز20 دقيقه رسيد به دم درخونه ، توي اين فكر بود كه زنگ بزنه يا خودش باكليددرو بازكنه وكيف روكه توي اتاقش جا مونده بود برداره وبي مزاحمت برگرده …
قسمت چهاردهم
تصميم گرفت راه دوم رو انتخاب كنه ، كليدشو درآوردودرو آروم بازكرد ، به داخل حياط كه رسيدكفشهاي گنده اي توجه اش روجلب كرد ، قبلا" اونا رو همونجا موقع بيرون اومدن ازهال ديده بود . اونا كفشهاي آيدين بودن ، ولي كناركفشهاي آيدين كفشهاي رامين هم بودولي حالا نبود ، فرزاد بارها به كفشهاي اون زل زده بوده كه اين ديگه چه كفشيه ، پاشنه هاش كه كاملا" يه وري صاف شده بود وزاويه داربود ، چون پاهاي رامين پرانتزيه ، كفشاشم لاستيك سايي پيدامي كنن ، درضمن پشتي هاشم هميشه خوابيده بود وپشت كفش به كفش چسبيده بود رنگ ورو هم كه نداشت ، درواقع بدرد گربه فراري دادن هم نمي خوره چون تا دستت بگيري يه جاتو زخم مي كنه .
بله اثري ازكفشهاي ميرزا رامين نبود ، يعني ممكنه رامين بيرون باشه و آيدين روتنها گذاشته باشه ، نه اين فكرا فكر يه آدم شيطانيه ودرست نيست كه درافكارمون آدمها رو خراب كنيم . فرزاد دراتاقشو بازكرد وداخل اتاق شد ولي يه حس عجيبي داشت شايد ازحسادت ، شايد ازحماقت ، خودشم نمي دونست ازچيه ولي كنجكاوي اونوبه سمت دركشيدكه فال گوش وايسه ، اين درلعنتي يه جاذبه خاصي داره هروقت فرزاد داخل اتاق مي شه اول مي ره سراغ اون ، به اين اميدكه يه چيزي بشنوه ، خوب ، گيرم كه شنيدي ، كه چي ؟! مي خواي كيو محكوم كني ، فكرشو كه مي كنه يه دفعه به خودش مي آد كه اي فرزاد خر توبايد الان هوش وحواستو بدي به كارت ، كم رقيب داري؟ ، كم دشمن داري؟ ، تاپشتتو به كارخونه مي كني هزارجور زير آب زني و خرابكاري ، اتفاق مي افته ، يا حواستو بده به زنت كه شب تا صبح بچه داري وخونه داري مي كنه وكت وشلواراي تورو اتو مي كنه ويا يه خرده هم بفكربرادركوچيكه ات باش براي اون يه مغازه بگير كه بتونه يه شغلي دست وپاكنه و…ولي افسوس كه سوراخ گوش فرزاد به مغزش راه نداره ومستقيم مي ره توي معده اش .
فرزاد به ساعتش نگاه كردديگه ديرشده بودساعت از9 هم گذشته بود، كيفشو برداشت وبه سمت دررفت ، هنوز دستش به دستگيره نرسيده بودكه صداي جيغ كوتاه فرزانه رو شنيد.
برگشت وفورا" كناردرايستاد ، خوب كه گوش داد صداي پچ پچ فرزانه با يه نفربود ولي حرفاشون واضح نبود ، اززير درخواست ببينه كه فاصله زياد نبود وچيزي رونمي تونست ببينه ، به شيشه بالاي درنگاه كردجاي مناسبي بودولي چيزي نبودكه روي اون بره وازبالاي شيشه اوضاع روديدبزنه . همه جاروحسابي گشت حتي يه قابلمه اونجا بودزير پاش گذاشت ولي بازكوتاه بود ، يه دفعه ازخوش فكري خودش خوشش اومد، لبخندرضايتبخشي زدودستشو بردتوي جيب كتش وموبالشو درآورد ، روي قابلمه حدودا" 20 سانتيمتر قدش بلندترشده بود. دوربين روتنظيم كردودستشو دراز كرد نوري كه ازتوي هال به دستاش مي خوردممكن بود اونو لو بده ولي ديگه براش مهم نبود چون اون مصمم شده بود كه ته وتوي اين قضيه رودربياره آقاي پوارو .
فرزاد تموم زواياي اتاق روبادوربينش گشت ولي چيزي مشاهده نكرد، خيلي ناراحت شد، باخودش گفت : پس اين صداها ازكجاس ؟ اگه من مي تونم اون پچ وپچ روبشنوم پس بايدنزديك درباشن بايد زاويه رو بشكنم. صداها داشت بيشترمي شد ، تو اين فكر بود كه پس بچه ها كجان ؟ چراهيچ سروصدايي ندارن؟ اين خونه چرا اينقدرمرموزه ؟!
با ديدن يه شي متحرك روي صفحه موبايل فرزاد دقتش روبيشتركردو روي اون محدوده زوم بيشتري كرد ، سر يه مردبود ، كه ازپشت ديده مي شد، فرزاد تصميم گرفت كه ضبطش كنه چون اصلا" ديده نمي شد ، اينقدرسرشوودستشو بالا نگه داشته بود ، سرش گيج مي رفت ولي به كارش ادامه داد فقط سرشو پايين گرفت ودستش بي حركت داشت وقايع روضبط مي كرد. بابلندترشدن صداي فرزانه فهميد كه به ارگاسم رسيده ، ديگه جاي موندن نبود، بايدسريع كاسه كوزه شو جمع مي كردوازاونجا دورمي شد. به حياط كه رسيد بازم دنبال كفشاي رامين گشت ولي اثري ازاونا نبود ، يه دفعه شيطون رفت توي جلدش ويه لنگه ازكفشاي آيدين رو برداشت و درحياطو بازكرد وسوارماشين شد . خواست منتظر بشه كه ببينه كي ازخونه مي آد بيرون كه يادش اومد كفشي نداره كه باهاش بياد بيرون ، اونجا بود كه به اشتباهش پي برد.
موبايلش زنگ خورد ، مژده بود، خداروشكركردكه داخل اتاق زنگ نخورده بود به اين موضوع اصلا" فكرنكرده بود.
قسمت پانزدهم
پنج شش ماه گذشت ، توي اين مدت اتفاق خاصي كه فرزادشاهد اون باشه نيفتادو او هم چيزي درمورد وقايع قبلي بروز نداد فقط نگران خرج ومخارج ساختمون بودكه هرچندوقت اونا رومي ديد كه قبوضش پرداخت شده ، روي همين اصل يه خورده خيالش راحت شده بود، خصوصا" موقعي كه شنيد رامين دوباره برگشته شركت واحد وكارمي كنه. ديگه فرزاد با مادروخواهراي فرزانه نيز آشنا شده بود ، اونا خيلي خوشگلترازفرزانه بودن . هرچندوقت فرزاد سراغ فرزانه رو مي گرفت كه
اونم مث بقيه يه كامي ازاون خوان گسترده بگيره ولي اكثراوقات پيداش نمي كرد، تااينكه يه روز فرزادنااميدانه رفت وزنگ درخونه رو زد فرزانه درو بازكردولي انگارانتظارحضورفرزادو اونجا نداشت ، شايد منتظر كس ديگه اي بود، بهرحال به روي خودش نياورد ولي فرزاد تونست تغيير چهره ناگهاني او رو موقعي كه دروبازمي كرد بفهمه ، فرزاد خواست بره توي اتاق خودش ولي فرزانه اصراركردكه برن داخل هال . فرزاد قبول نكرد وازفرزانه خواست كه اونجا يه حالي بهش بده ولي فرزانه گفت : كه داره مي ره بيرون والآن منتظر فروغه كه بياد مي خوان باهم برن خريد .
فرزاد خيلي ناراحت شد وبا چهره درهم كشيده روكرد به فرزانه وگفت : ببين خودت مي دوني كه من خيلي وقته كه باتوسكس نداشتم هروقت هم كه خواستم تورو پيدانكردم، معلوم نيست چكارداري مي كني.
فرزانه درحاليكه دستاشو به دوطرف كمرش تكيه داده بود باعصبانيت گفت : به توچه مربوطه كه من چكاردارم مي كنم من شوهردارم ، اون بايد بازخواستم كنه اون وقت تو ازمن حساب مي خواي! … تو يه خونه دراختيارم گذاشتي ، خيلي هم ازت ممنونم ، هزينه هاشم كه خودم دارم مي دم ، ديگه چي مي خواي تا حالا بيشترازكرايه اينجا ازمن استفاده كردي . فرزانه بيش ازانتظارفرزاد عصبي شده بود. فرزاد يك كلمه ديگه حرف نزدومرتب آب دهنشو كه خشك شده بود قورت مي داد ، چند ثانيه نگذشته بود كه فرزانه مث اينكه خراب كاري كرده باشه بلافاصله تغيير هويت دادو بايه لبخند ساختگي ازفرزاد معذرت خواست . فرزاد هم كه توي لك رفته بود گفت : من ازاون اول گول تو رو خوردم چون رفتارت خيلي قشنگترازالانت بود، نمي دونستم ماردرآستين مي پرورونم . فرزانه ديگه بهش مجال نداد ، سريع لباساي خودشو درآورد ولخت وعوروايساد جلوش وازفرزاد خواست كه هربلايي دلش مي خوادسرش بياره ولي فقط زودچون الآن فروغ سر ميرسه .
فرزاد به اكراه واصرارفرزانه لباساشو درآورد ، فرزانه پشتشو بهش كرد و به حالت سگي خواست كه حال كنه ، فرزاد باكيرش به دركوسش ماليدكه بازبشه وبزارتوكه صداي زنگ دراومد ، فرزاد همونجا خشكش زد ، فرزانه خودشو جمع وجور كرد وگفت : تو بروتوي كمد ديواري وصدات درنيادتا لباساتو بيارم ، فرزاد توي كمدديواري لابلاي لباساي آويزون شده لخت وعور ايستاد، تموم تنش مي لرزيد ، ترسيده بود هواهم كمي سرد بود ، فرزانه لباساو كفشاي فرزاد وانداخت توي كمد وسريع لباساي خودشو پوشيد ورفت كه دروبازكنه ، فرزاد توي اتاق خواب فرزانه اينا قايم شده بودواون اتاق مشرف به حياط بود ويه پنچره داشت كه به حياط بازمي شد . دركمدديواري كاملا" كيپ نشده بود ، فرزاد هرچقدراونو مي كشيد ولي دوباره با صداي جيغ بازمي شد ، فرزاد فاتحه شو خونده بود ، هي به خودش نهيب مي زد كه اين چه منجلابي بود كه براي خودم درست كردم كه حالا مث موش بايد توي يه سوراخ قايم بشم وخدا خدا كنم كه كسي نياد وآبروم بره .
فرزاد داشت آروم آروم لباساشو بي صدا تنش مي كرد، ولي دوتا پاشو مي كردتوي يه پاي شلوار، لجش كرده بود دلش مي خواست فريادبزنه تاهمه بفهمن كه اين زنيكه اونو به اين روز انداخته كه يه دفعه چشماش ازحدقه دراومد. فروغ با آيدين توي حياط با فرزانه داشتن جرو بحث مي كردن ، دستاي گنده آيدين روي باسن فروغ بود. بالاخره هرسه اومدن تو ، ديگه صداشون ازتوي هال مي اومد ، آيدين داد زد بچه ها كجان ؟ فرزانه كه درحال اومدن به اتاق خواب بود : باصداي بلند گفت : حسن آقا بچه ها خونه مامان اينان . فروغ يه چايي براي شوهرت درست كن تا من لباسامو عوض كنم.
فرزانه دراتاقو پشت سرش بست ، بعددركمد ديواري رو بازكرد وگفت : فرزاد زنده اي ؟!
فرزاد باسر تاييدكرد .
فرزانه : ما تا يه ربع ديگه مي ريم بيرون تويه ربع ديگه بيا بيرون وزود برو چون يه ساعت ديگه ممكنه رامين بياد .
فرزانه لباساشو عوض كرد ورفت بيرون ، چشماي فرزاد توي تاريكي كمد تموم سرتاپاي اونو مي ديد كه چه اندام قشنگي داره ، ولي درچه راهي داره ازبين ميره . اينو خوب ميدونست كه اون با فروغ وآيدين قرارداشتن بيان اونجا حال كنن. ولي ازبخت بدشون سر وكله من پيدا شده بود. فرزانه فكرشم نمي كردكه فرزاد اونا رو توي حياط ديده باشه والا آيدين رو بجاي حسن شوهرفروغ جا نمي زد . فرزانه بعدازپوشيدن لباساش يه لب ازفرزاد گرفت و بيرون رفت ، تا دروبازكرد صداي ناله هاي فروغ به گوش فرزاد هم رسيد .
فرزانه انگشت سبابه شو جلوي دهنش گذاشت وبه اونا هشدارداد كه آرومترباشن ولي آيدين اين حرفا حاليش نبود ، باصداي بلند گفت فرزانه چرا لخت نشدي ، فرزانه آروم گفت : من پريود شدم ، همونجور كه آيدين داشت كيركلفتشو توي كوس تپل فروغ فرو مي كرد سرشو برگردوند به طرف فرزانه وگفت : خوب از كون مي زارم … بعدقاقا شروع كردبه خنديدن ، قيافه اش ازديدفرزانه نكره بود نكره ترشده بود ، فرزانه ازش دل خوشي نداشت ولي چون پول خوبي مي داد تن به اون كرايه داده بود، نه تنها خودش بلكه خواهرش روكه دل خوشي ازشوهرش نداشت براي آيدين جور كرده بود ، آيديني كه دوتا وسه تا براش كم بود ، هنوز كوس فروغ تموم نشده بود داشت يه كون براي بعدش جور مي كرد ، آيدين مغازه لوازم يدكي داره ، درآمدش هم خوبه ، فرزانه بخاطر پولش فروغ رو باهاش دوست كرده ولي خودش پولشو بالا مي كشه وبه خواهرش گفته كه تونيازي به اين پول نداري ، درضمن باپيدا شدن كساي ديگه توي زندگيش مي خواد ازآيدين ببره وفروغ رو جانشين خودش كنه ، فروغ فقط عاشق كيركلفت وبلند آيدين شده بود وازطرفي مي خواست انتقام سالهاي قبل رو ازشوهرش بگيره .
آيدين بعدازاينكه كارفروغ رو تموم كردو واونو به ارگازم رسوند عليرغم ميل فرزانه ، شلوارفرزانه رو پايين كشيد ، ولي فرزانه كه مي دونست الان فرزاد درچه وضعيتي به سر مي بره سعي بر بيرون بردن اونا داشت ولي آيدين به خشونت روآورد چون هنوز آبشم ريخته نشده بود، به زور متوسل شد ودريك حركت برق آسا شلوار فرزانه رو تاپايين جر داد واونو باصورتش روي فرش خوابوند وكيركلفتشو تانزديكيهاي كون فرزانه برد ، فرزاد فرياد هاي فرزانه رو ديگه بوضوح مي شنيد ، توي اين فرصت كه سروصدازياد شده بود لباساشو پوشيد ، وآماده شد كه دراولين فرصت دربره .
حالا ديگه هيچ لباسي به تن فرزانه نبود ، فرياد هاي فرزانه گوش خراش شده بود ، فروغ هم به كمك آيدين اومده بود وسر ودست فرزانه رو گرفته بود كه آيدين راحت بتونه كارشو بكنه ، وقتي آيدين با خشونت تمام سركيرش رو توي سوراخ بازنشده كون فرزانه فرو كرد ، فرزانه ديگه امركردناش قطع شد وفقط هق هق گريه بود كه شنيده مي شد .
فرزاد توي دودلي گيركرده بود كه به كمكش بره يا نه ، ازيه طرف مي دونست آيدين به خواسته خود فرزانه وارد اونجا شده وعواقب اون باخودشه ازطرفي فرزانه اگرمي خواست بالذت بهش حال بده ، مث دفعات قبل مشكلي پيش نمي اومد.
گريه هاي فرزانه تموم شد ، چنددقيقه بعد آيدين وفروغ باهم بيرون رفتن ، دركه بسته شد فرزاد سريع بيرون اومد وخودشو به داخل هال رسوند ، لباساي تيكه پاره فرزانه توي خونه پخش شده بودن انگارگرگ به گله زده بود ، فرزانه تا صداي بازشدن درو شنيد خواست كه بلندشه ولي نتونست ، شدت فشارهاي واره به كمرش خيلي زياد بود ، كمرش تا نمي شد ، ولي مي خواست ازجلوي چشم فرزاد دور شه ونمي خواست اون منظره كريه آب ريخته شده روي سوراخ كونش اونو ازچشم فرزاد بندازه . فرزاد بهش كمك كرد كه پاشه واونوراهي حموم كرد ، بعدش وسايل ولباسا رو جمع وجور كرد.
فرزانه ازتوي حموم دادكشيد فرزاد تارامين نيومده برو !
فرزاد:نه مي مونم مي خوام يه تف بندازم توي صورت اين مرتيكه بي غيرت ، وبهش بگم كه من ازهمه كاراش خبردارم ، بگم كه مي دونم اون مي ره بيرون تا آيدين راحت تر بياد سراغ زنش …
فرزانه سرشو ازحموم بيرون آورد ، چك چك آب ازروي مو هاش روي فرش مي ريخت ، همينجور زل زده بود به فرزاد ، فرزاد ديگه ادامه نداد ، فرزانه باالتماس ازفرزاد خواست كه بره ودنبال دردسر براي خودش واون نشه . فرزاد قبول كردكه بره ولي ازفرزانه خواست كه فردا بعدازظهر باهم برن بيرون ، مي خوادباهاش صحبت كنه ، فرزانه براي اينكه فعلا" اونو راهي كنه قبول كرد وبرگشت داخل حموم …
قسمت شانزدهم
فرزاد متوجه عدم تمايل فرزانه به كارهاي خلاف شده بود ، ووقتي رفتارشو دراين مدت آشنايي توي ذهنش مرور مي كرد اونو چقدرپاك وبي غل وغش مي ديد ، خوش اخلاقيش يكي از خصيصه هاي بارز اون بود ، شايد هم يكي ازعوامل بدام افتادنش همين خوش اخلاقي بوده ، چون يه مرد به يه لبخند زن بنده ، زود وارمي ره عين بستني كه جلوآفتاب باشه . مرداي اين دوره معني خوش خلقي ولبخندزن رو در لوند بودن ووضع خرابي طرف مقابل ميدونن ، شايد اينقدرزناشون باهاشون بدخلقي كردن حالا تشنه يه لبخند زناي ديگه هستن . درضمن فرزانه خيلي دست ودل بازه ، خيلي عجيبه زني كه پول پيش خونه اش 200 هزارتومن هم نيست ، بچه هاش ازكوچكترين امكانات اوليه براي زنده موندن برخوردارنيستن جلوي مهمونش ميوه ميذاره ، ازهيچي براي مهمون دريغ نمي كنه ، به اعتقاد فرزاد دست ودلوازي زن ضربات سختي به زندگي اون مي زنه ، چون بايد درپاره اي مواقع ازتنش هم بگذره واونو جلوي مهمون بذاره والا باعث ناراحتي اون ميشه .
فرزاد روز بعدش سر قراري كه گذاشته بودن حاضر شد ، ولي فرزانه دير كرده بود، به خونه اش زنگ زد رامين گوشي روبرداشت ، چيز خاصي جزاحوالپرسي رد وبدل نشد ، فرزاد روي اين اصل با رامين صحبت كرد كه اگه فرزانه خونه باشه كه متوجه مي شه كه اون سر قراره ومنتظرشه . چند دقيقه بعد موبايل فرزاد زنگ خورد ، يه تلفن ناآشنا ، ازاون ور تلفن صداي يه زن مي اومد صدابراي فرزاد غريبه بود:
قسمت هفدهم
فرزاد تموم وقايع يكساعت پيش تا حالا رو ازنظر گذروند پي به نقشه كثيفي كه براش كشيده بودن برد ، بدون گفتن حتي يك كلمه لباساشو پوشيد ، چشمش به در اتاق خواب بود ولي ميترا بيرون نيومد ، خواست چيزي بگه ولي پشيمون شد وروشو برگردوند به سمت پنجره ، ماشينشو اون پايين ديد ، توي دلش يه لنعتي به ماشين گفت .
فرزانه : با من بودي آقا فرزاد متشخص !!
فرزاد: نه فرزانه خانم ، با اين ماشين لعنتي بودم ، اونه كه منو آورده اينجا ، اونه كه منو به تو رسوند ، اونه كه …
فرزانه : نه اون بيچاره كه يه ابزاره ، تو ميتوني ازاون ابزارخوب استفاده كني يا بد. مثلا" باهاش به يكي كمك كني وتا يه جايي بدون چشمداشت برسونيش يا بلندش كني وبري بكنيش .
فرزاد: ولي اين تو بودي كه دست بلندكردي وخواستي سواراين ماشين بشي ولي نقشه هايي درسر داشتي من فقط به قصدكمك اومدم جلو . تومنو به اين راه كشوندي .
فرزانه : تو آدم ساده اي هستي ، اون روز كه شاهد اون ماجرابودي خواستم بهت بفهمونم كه آدما صاحب دلشون نيستن ، هركي كه ادعا كنه ، من فرداش برات فيلمشو مي آرم ، همونجوري كه فيلم تو رو امروز گرفتم .
فرزاد ازشنيدن اين حرف ، به رعشه افتاد ، خون توي مغزش جهيد وبه سمت فرزانه هجوم بردو اونو به باد فحش وكتك گرفت ، ولي فرزانه خودشو كناركشيد وگفت : ببين اين فيلم الآن دست ميتراس ، ميترام ازاينجا رفته ، بي خودخودتو به زحمت ننداز كه پيداش كني ، اگه يه ذره پررويي كني اونو توي شهرپخش مي كنيم .
فرزاد : ببين آروم باش ومنطقي فكر كن ، من مگه چكارت كرده بودم ، كه اينجوري باهام رفتارمي كني ؟!
فرزانه : اگه يك كلمه ازچيزايي كه ديدي جايي درز كنه منم …
فرزاد توي حرفش پريد: من ازتوفيلم هم دارم ولي اصلا" توي مخيله ام نمي گنجيد كه بخوام ازتو سوء استفاده كنم …
فرزانه :چه فيلمي ازمن داري ؟!
فرزاد: ولش كن ، زياد بهش فكر نكن !
فرزانه : من بجز اونروزي كه توي كمدبودي من كاري نكردم كه توازمن فيلم داشته باشي !
فرزاد: اون شب كه آيدين خونه تون بود ، وكنارميز تلويزيون توي هال بودين ، من توي اتاق خودم بودم ازبالاي شيشه ازتون فيلم گرفتم .
فرزانه رنگ برنگ شد ولي زود خودشو جمع كردوبه سمت جيب كتش هجوم بردكه موبايلشو ور داره ولي موفق نشد وفرزاد اونو به سمت كاناپه هل داد .
فرزانه روي كاناپه مث يه ماده شير درازكشيدوگفت : فرزاد بيا كدورتها مونو دوربريزيم و كاري بكارهم نداشته باشيم ، من سي خودم تو سي خودت .
فرزاد : حالا كه تموم پولامو دزديدين وبه اموالم ضررزدين، آبرومو پيش همه بردين ، خونواده ام بهم مشكوك شدن ، كارمو دارم ازدست ميدم …
فرزانه : اشتباه مي كني من اگه جنده باشم دزد نيستم ودستشو بردتوي كيفش وتراول ها رو كه مچاله شده بود پرت كردتوي صورت فرزاد.
فرزاد ازحرفش پشيمون شدوبراي ماس مالي رفت به سمت فرزانه وكنارش نشست وگفت : پس تو دنبال چي هستي ؟! اگه پول نمي خواي پس چرا اول برداشتي ، چرا ازراه فساد داري امرارمعاش مي كني .
فرزانه : فرزاد توي زندگي من نيستي ببيني چه خبره ، اونروز نمونه اش رو ديدي ، من خواستم اونجوري بشه ؟
بدبختي من ازشوهربي عرضه امه ، كه همه بهم به چشم يه كوس نگاه مي كنن . من براي اينكه بتونم ازخودم دفاع كنم وقرباني هوس هاي اطرافيان ومرداي خيابوني نشم كلاس كاراته رفتم ، باخودم چاقو حمل مي كنم ، سرنگ خون توي كيفم دارم ولي افسوس كه ما زنا خيلي ضعيفيم ، اون حسن شوهرخاله ام بااسلحه منو تهديد مي كنه وكارشو مي كنه ، اون فرش فروش كه ازش برات چك گرفتم درازاء چك يك شب زيرش خوابيدم ، هنوزم مي گه كه بيشتربايد سرويس بدي والا چكم رو پس مي گيرم ، براي ترياك رامين بايد به آيدين بدم ، بابت خونه ام بايد به تو بدم ، و… گريه مجالش نداد. ولي زود بخودش اومد وگفت :من فقط جلوي تو گريه كردم تا حالا جلوي هيچ مردي گريه نكردم ، امروز هم اگه مي بيني اينجا غافل گيرت كردم خواستم بهت ثابت كنم كه شما مردا فقط به فكر زير شكمتون هستين وعقلتون توي كيرتونه. امروز ديدي چقدردرمقابل كوس سست بودي !
اگه ميبيني بارامين دارم زندگي مي كنم فقط به عشق يه نفره ، اون تموم زندگيمه تا حالا بيست دفعه امتحانش كردم ، حتي يه بارم اومده اينجا با ميترا روبرو شده ولي خيلي قرص ومحكم جلوش وايساده وبدون اينكه كاري بكنه برگشته رفته ! اون مرد منه . دوسش دارم .
فرزاد : ولي تو به اون خيانت كردي وبا خيلي ها سكس داشتي !
فرزانه : درسته ولي مي خوام توبه كنم وفقط بارامين باشم اگه رامين تونست ترك كنه مي مونم والا بچه هارم ول مي كنم ومي رم با رضا.
فرزاد : اين هموني نيست كه تو رو سواركرده بود وقتي كه اززندان آزاد شدي ؟!
فرزانه : چرا خودشه !
فرزاد : توكه گفتي ديگه باهاش نيستي ؟!
فرزانه : مي خواستم حسابي توي كفم باشه ، ببينم چقدرمنو مي خواد ، ولي دورا دور باهاش بودم . راستش ازتو خوشم اومده بود ومي خواستم توي دلم تورو جايگزين اون كنم ، چون جوونترازرضايي ولي اون خيلي باتو فرق داره . ببخشيد اينو رك مي گم.
حالام زوداينجا رو ترك كن وتا مشكلي به مشكلاتت اضافه نشده برو . فرزاد حرفي براي گفتن نداشت واونجا رو ترك كرد ، سوارماشين شدو براي آخرين باربه اون پنجره نگاه كرد ، فرزانه بي حركت جلوي پنجره بود…
قسمت هجدهم
سعيد پسر خاله مژده كه تازه ازدواج كرده بود، بعنوان پاگشايي بهمراه خانواده اش مهمون فرزاد بودن ، بعدازشام فرزاد از شهرام برادركوچكتر سعيدكه دانشجو بود درمورد درساش ودانشگاه سوالاتي پرسيد ، چون هم دانشگاهي بودن موضوعات واتفاقات دانشگاه براي فرزاد كه خيلي وقته ديگه خبري ازاونجا نداره جالب بود ، شهرام چونه اش گرم شده بود وداشت ازتدريس خصوصي واينكه درآمدخوبي داره تعريف مي كرد، واضافه كردكه : يكي ازشاگردام دركلاس كنكور آموزشگاه اومد پيشم وازم پرسيدآقاي شمس (فاميلي اونا هم شمس بود) آقاي فرزاد شمس رومي شناسي ؟ گوشاشم شكسته وكشتي گيره .
جواب دادم :آره مي شناسم خوب چطور مگه ؟!
گفت : ازبنگاه بابام يه خونه اجاره كرده داده به يه زن خرابكاركه شوهرم داره ، مث اينكه خودشم باهاش هستش ، توي محله زنه گفته كه داييمه ، هرشب خونه شون پره مرد وزنه . …
فرزاد ديگه هيچي نمي شنيد فقط داشت لبهاي شهرام رو كه تند وتند بازوبسته مي شدن نگاه مي كرد ، صداي بلند وپرطنين مژده فرزاد رو به اون جمع برگردوند ، مژده داشت ازشوهرش حمايت مي كردومي گفت : ممكنه اين يه تشابه اسمي باشه ، فرزاد اهل اين كارانيست ، مگه نه فرزاد ؟! … فرزاااااد ؟!!!
فرزاد : ها … چي گفتي ؟ … اها من نمي دونم چي بگم توي اين هفتاد ميليون آدم بالاخره پيش مي آد كه دونفرهم اسم وهم فاميلي باشم . مگه نه؟!
شهرام كه ازروي سادگيش ول كن معامله نبود گفت :ولي اون گفت كه يه زانتياي سفيد داره !
توي زنا ولوله وپچ پچ شروع شد ، ولي با وساطت سعيد قائله ختم به خيرشد ولي ذهنا پاك نشد ، اگه ذهن همه پاك مي شد اونچه كه توي كله مژده مي گذشت محال بود پاك بشه ، مژده جريان هاي چندماه قبل واون تلفن هاي مشكوك وهمه وهمه رو داشت كنارهم مونتاژ مي كردتا يه فيلم مستندبسازه واونو توي صورت فرزاد بكوبه .
با خداحافظي مهمونا ، ساعت يك نصف شب تازه مژده آتيش آورد وبه خيمه فرزاد زد ، تا صبح سين جيم شد ولي فرزاد همه رو انكاركرد واونو تنها يه اتفاق ساده تلقي كرد وحتي وانمود كرد كه فردا با شهرام مي ره پيش اين پسره ببينه اونو مي تونه بياد بياره يا باكس ديگه اي اشتباه گرفته .
فردا صبح زود فرزاد خودشو به بنگاهي كه اجاره نامه رو اونجا نوشته بودن رسوند ، ولي بنگاه هنوز بازنبود ، نيم ساعت توي ماشين نشست تا بنگاه بازبشه ، دراين خلال با كارخونه هماهنگيهاي لازم رو بعمل آورد ، چون قول داده بودبه مديرعامل كه اوضاع رو روبراه مي كنه.
صداي بالارفتن كركره بنگاه تن فرزاد رو لرزوند ، فرزاد بلافاصله رفت به سراغ بنگاهيه بعدازچاق سلامتي ، بنگاهيه ازفرزادپرسيد : ببخشيد شما هموني هستين كه خونه آقاي حسين خاني رو اجاره كردين ؟
قسمت نوزدهم
تلفني باشهرام صحبت كرد وازش خواست كه اين مسئله رومسكوت نگه داره ودرمورد اون باكسي صحبت نكنه بعدكلي داستان سرهم كردكه اگه شهرام يه بارديگه ازش مي پرسيد دوتا داستان شبيه هم نمي شد.
البته شهرام گفت : اگه يه ندااون شب مي دادي من هواي دهنم رو داشتم .
فرزاد: بابا توكه مجال ندادي واونو توي بوق وكرنا جارزدي ! حالا مهم نيست ازاينجا به بعد يه خرده هواي ما رو داشته باش !
شهرام : چشم آقاي مهندس ، ببخشيد من بچگي كردم تازه متوجه شدم كه چه اشتباهي كردم . امرديگه اي باشه !
فرزاد : نه شهرام جون عرضي نيست ، خداحافظ .
فرزاد يه خرده سنگيني بارازدوشش افتاد، بايد يه زنگي هم به ميترا مي زدكه شماره اش روهم داشت ، شماره اش روگرفت ، بعدازچهارپنج بازنگ خوردن ،ميترا گوشي رو برداشت ومنتظر شروع صحبت ازجانب طرف مقابل شد .
قسمت بيستم
مژده يه خرده وحشت كرده بود ، فكراي جورواجور به سراغش مي اومد ، تا صبح به اين موضوع فكر مي كرد وچشماش خواب رو نديد.
روز بعد دراين رابطه حرفي به فرزاد نزد چون ممكن بود ناراحت بشه كه چرا پيغام رو خونده ، فرزاد هم چون روي صفحه موبايل پيغامي نديده بود ، چيزي ازموضوع نفهميد ، توي كارخونه بود كه فرزانه زنگ زد وگفت :
فرزاد ديگه داشت ديوونه مي شد آخه اين مگه همون فرزانه يه ماه پيش نبود چرا اينجوري شده ؟ چرا دم ازقتل وجنايت مي زنه ؟! اونم براي من كه حدود يكسال يه خونه دراختيارش گذاشتم . نمي تونست بفهمه كه چه چيز باعث شده كه اون به اين روش متوسل بشه .
پيغامهاي رسيده رو نگاه كرد ، پيغامي كه ديشب رسيده بود رو بازكردوخوند ، رنگش پريده بود ، اصلا" انتظارچنين كاري رو ازفرزانه نداشت ، چطور تونسته اين اطلاعات رو پيدا كنه ، چك رو ازجيبش درآورد مبلغ يك ميليون تومان براش اصلا" ارزشي نداشت ، نمي خواست يه مو ازسر زن وبچه اش كم بشه ، تصميمش رو گرفت ، كه چك رو بهش بده.
بافرزانه تلفني قرارومداررو گذاشت كه چك رو بهش بده . وقتي فرزاد به سر كوچه اي كه فرزانه آدرس داده بود رسيد ، داشت ازتعجب شاخ درمي آورد ، يه پژو 405 نقره اي عين ماشين مژده با همون پلاك پارك شده بود نمي تونست ريسك كنه وجلوتربره تا مطمئن شه ، به تصور اينكه اونا رو گروگان گرفتن ، به فرزانه زنگ زد:
زنگ موبايلش به صدا دراومد فورا" گوشي رو دم گوشش گذاشت ، صداي زنگ اف اف مي آد ولي خبري ازاون طرف نبود . سريع قطع كرد متوجه شد كه فرزانه ازنبودن مژده توي خونه خبرنداره ، ومژده هم حتما" SMS رو خونده . تصميمي كه گرفته بود يه خرده خطر ناك بود ، مي خواست سربسر فرزانه بزاره ، به فرزانه زنگ زد وبهش گفت : يه فيلمي ازت دارم مي خوام اونو به حسن شوهرخواهرت ، رامين ، آيدين و بچه هاي اين محله بدم ، موقعي بودكه توي اون خونه باآيدين داشتي صفا مي كردي .
بلافاصله گوشي توسط فرزانه قطع شد . چند دقيقه بعد اون بودكه تماس گرفت وبا خواهش وتمنا مي خواست كه چك رو بگيره واونو ازدست بيگي خلاص كنه .
فرزاد : ببين ديگه ازاين بازي خسته شدم مي خوام چك رو بهت بدم ولي فكرنكن ازت ترسيدم ، چيزي كه من توي دست دارم خيلي مهم ترازچيزاييه كه توداري ، اگه يه مو ازسر زن وبچه ام كم بشه اولين نفري كه پاش گير باشه تويي ! درضمن توسط پليس تحت تعقيبي بايد بيشترحواستو جمع كني . ساعت 2 بعدازظهربيا سر پارك تهرانسر اونجا چك رو بهت مي دم .
بعدازقطع تماس با فرزانه بلافاصله به مژده زنگ زد وازش خواست كه ازاون محله دور شه وبره خونه پدرش وخونه نره ، شب مي آد وهمه چي رو توضيح مي ده. مژده اول قبول نكردو گفت من مي ترسم اتفاقي براي تو بيفته كه بااصرارفرزاد اون برگشت . فرزاد پشت سرش راه افتاد تا مطمئن بشه خبري نيست و كسي اونو تعقيب نمي كنه.
وقتي مطمئن شد كه ازاون محله دور شده ، برگشتني ازداخل كوچه ميترا رد شد ، ولي وقتي پنجره هاي بدون پرده رو ديد شستش خبردارشد كه ميترا هم ازدست فرزانه فراركرده ، موبايلو درآورد وشماره ميترا روگرفت تا اطمينان پيدا كنه كه رفته ، وقتي چندبار گوشي بوق زد ولي صدايي نيومد ، با نااميدي قطعش كرد .
ديگه طاقت نداشت ،كيف ووسايل گرون قيمتش رو توي ماشين گذاشت وچك رو توي جيبش و رفت زنگ خونه اي كه فرزانه گرفته بود رو زد ، بعد ازچنددقيقه يه نفردرساختمون رو بازكرد ، اون ازصداي زنگ پايين نيومده بود ، داشت بيرون مي رفت ، فرزاد ازش واحد رامين رو پرسيد ، مرده بدون اينكه حرفي بزنه با انگشت به زير زمين اشاره كرد . فرزاد ازپله هاپايين رفت ، امين وآتنا داشتن توي حياط بازي مي كردن ، اونا متوجه حضور فرزاد نشدن ، فرزاد هرچقدر نگاه كرد واحدي نديد ، توي زيرزمين كه قراربوده پاركينگ باشه ، يه موتور خونه بود كه كنارش با ديوارگچي پيش ساخته يه آلونك درست كرده بودن ، حدس زد كه همون باشه ، درآلومينيومي واحد بسته بود ، با احتياط كناردر رفت ، ازپنجره به داخل نگاه كرد بخاطر مشجربودن پنجره چيزي ديده نمي شد ، دم در يه كفش زنونه كه فرزاد اونو خوب مي شناخت ويه جفت دمپايي ويه جفت كفش پسرونه بود ، خبري ازكفشاي معروف رامين نبود ، صداي فرزانه شنيده مي شد ولي به حالت نجوا وپچ پچ بود ، آروم دستگيره درو پايين كشيد ، درباز شد ، سرشو كه تو برد فرزانه ويه پسر جوون پانزده شانزده ساله توي اتاق بودن ولي درحال لباس پوشيدن وفرار ازدست چشماي غريبه اي كه انتظار ديدنش رو اصلا" نداشتن . فرزانه كه درحال بالاكشيدن شلوارش بود شروع به فحاشي كرد وبالشي كه زيرش گذاشته بود رو به سمت فرزاد پرت كرد ، اون پسره هم كه جثه ريزي داشت جز يه زير پوش ركابي هيچي تنش نبود وبزور تونست شورتشو ازلاي لباساي ديگه موجودروي تشك پيدا كنه. بالاخره لباساشو پوشيد ، به نظر مي اومد بچه شهرستان باشه ، چون عين بچه آدم رفت يه گوشه نشست وجيكش درنيومد شايد فرصت داده بود به كيرش كه بخوابه .
فرزانه وقتي كاملا" لباساشو پوشيد با ناراحتي وصف ناپذيري به زمين وزمان فحش مي داد ، سرشو گذاشت لاي دستاش وچنباتمه زد ، گفت : چيه ، ديگه چي مي خواي اومدي اينم فيلم كني ومنو بچزوني ؟!
بدبخت بچه اس كلي توي كارا بهم كمك كرده ، اومدم يه حالي بهش بدم ، مث جن معلق سررسيدي ، برادر رامينه ، …بعدرو كردبه اون پسره وگفت : رشيد يه دقيقه برو بيرون ، پسره مث برده خواست بره بيرون كه فرزاد دستشو گذاشت روي سينه اش وجلوشو گرفت
قسمت بيست و يكم
دو ماه بعد فرزاد با به فراموشي سپردن فرزانه به روز هاي قبلش بازگشته بود ، ديگه خونواده شو مي پرستيد ، اصل جريان رو براي مژده تعريف كرده بود ومژده برخلاف پيش بيني فرزاد با آغوش باز اونو پذيرا شد وچون حقايق براش روش شده بود زياد مته به خشخاش نذاشت وديگه حرفي وحديثي دراين رابطه توي اون خونه شنيده نمي شد ، مژده ديگه موبايل وكيف فرزاد رو جستجو نمي كرد ومث دوتا دوست هرچي كه براشون اتفاق مي افتاد بهم مي گفتن ، هيچ چيز پنهاني بين اونا نبود. فرزاد هم ديگه اشخاص غريبه رو حتي اگه توي برف وبارون گيركرده باشن سوارماشينش نمي كنه ، تلفن هاي مشكوك و ناآشنا رو جواب نمي ده . فرزاداتفاقي گذرش به اون محله اي كه يه روز خونه اي براي فرزانه كرايه كرده بود افتاد، ازكنار آرايشگاه رامين رد مي شد ، آرايشگاه تعطيل شده بود وكسي توي مغازه نبود ، ولي هنوز همون وسايل آرايشگاه توي مغازه بود . درحال دور شدن ازاونجا بود كه با صداي سوت يه نفر ايستاد ، به آينه بغل نگاه كرد باورش نشد كه اون رامينه ، شيشه رو پايين داد وسرشو بيرون برد ، وقتي مطمئن شد رامينه دنده عقب گرفت ، رامين سلام عليك گرمي كرد ولي با عدم استقبال فرزاد روبرو شد ، تازه بعدازيه احوالپرسي خشك مي خواست بره كه رامين اجازه نداد واصرارداشت كه خونه ببرش وبه خاطر چك ازش تشكركنه ، بالاخره با هزارسلام وصلوات فرزاد راضي شدكه باهاش تا دم دربياد ، خونه شون توي همون محله شادآباد بود كه يه بار فرزانه رو با برادر رامين درحال سكس ديده بود ، رامين كليدو انداخت توي در ووارد ساختمون شدن ، فرزاد به رامين گفت يه ياالله بگو ، كه رامين جواب داد : مگه مسجده آقا فرزاد … بيا تو خودتو لوس نكن . فرزانه باشنيدن صداي فرزاد اومد دم در ويه سلام گرم ويه لبخند مليح تحويل فرزاد داد ، براي فرزاد ديگه اين كارا بي معنا بود ودرمقابل فرزاد هنوز دودل بود كه جواب سلام اونو بده يا نه چون اون قيافه ديگه قيافه فرزانه نبود حتي صداشم يه خرده تغيير كرده بود ، به آرومي وباحالتي توام با تعجب روي يه مبل نشست ، فرزانه هم روبروش با لباساي شيك ترازسابق نشسته بود . موبايلش دم به ساعت زنگ مي خورد ويا جواب مي داد وادامه شو به بعدموكول مي كرديا مي گفت اشتباه گرفتي رامين : چيه آدم نديدي فرزاد ، اين همون فرزانه است رفته صافكاري رنگ … بعدخودش باصداي بلند زد زير خنده ، فرزادم يه لبخندي زد . فرزانه : رامين ! … تو بازكنارخيارشور خوابيدي ؟! … آقا فرزاد يه دماغ عمل كردن اينهمه تعجب داره ، شايدم پيش خودت مي گي اينا پول شارژ ساختمونو ندادن مي رن دماغ عمل مي كنن وموبايل مي خرن !!! فرزاد : مباركت باشه ، خيلي قشنگ شده ، ولي هموني كه گفتي درست حرف دلم بود ولي چه فايده ؟! رامين : آقا فرزاد اون كيفي كه دستته مي تونه دوسه نفرو خونه داربكنه وبعدرو كرد به فرزانه وبه حالت شوخي گفت : فرزانه كيفشو بزنيم ؟! فرزانه : رامين خان تو بجاي اينكه طلبتو بدي داري پولاشم مي بري ؟! روتو برم . بعدپاشدرفت توي آشپزخونه . فرزاد ازپشت اونو مشايعت كردكه داشت ميوه توي ظرف مي چيد كه بياره ، نگاهشون بهم رسيد ، فرزانه با اين تغيير كوچيك چقدر خوشگل شده بود ولي نفرتي كه دردل داشت اجازه هيچ حركت اضافه اي رو به اون نمي داد. ديگه باديدن اون معامله اش تكون هم نمي خورد چه برسه به راست شدن . رامين يه گازپيك نيكي ويه شيشه خالي مرباوسنجاق ويه قوري چايي رو علم كرد وشروع كردبه خوسازي ، خيلي اصراركردكه فرزادم بكشه ولي اون زير بار نرفت . بعدازيه ساعت فرزاد بلند شدوازاونا خداحافظي كرد ، رامين موقع خداحافظي گفت : من قرضتو پس مي دم ، راستي فرزانه با پول خودش دماغشو عمل كرده وموبايل خريده ، من همچين پولي ندارم ، اگه داشتم يه فكري به حال خودم مي كردم . سه چهارماه ازآخرين ديدار فرزانه وفرزاد مي گذشت ، فرزاد دريك جلسه با مدير عامل درحال مباحثه درمورد طرح هاي جديد كارخونه بودن ، موبايلش كه روي ويبره بود دور خودش مي چرخيد ، فرزاد گوشي روبرداشت ويه نگاه به شماره اش انداخت ، شماره نا آشنا بود ، بابي تفاوتي موبايلو توي جيبش گذاشت تا صداي ويبره حواس اعضاي جلسه رو پرت نكنه ، چند بار ديگه اون شماره روي صفحه نمايش موبايلش ظاهرشد ولي هربار اينقدر زنگ مي خوردتا خودش قطع مي شد ، ديگه ازسماجت طرف مقابل به تنگ اومد ، تصميم گرفت كه فقط صداشو گوش كنه ببينه كيه شايد كارواجبي داشته باشه كه اينقدر مصرره . ازحضار جلسه عذرخواهي كردو بيرون رفت تا جوابشو بده ، تماس رو تاييد كرد وگوشي رو درگوشش گذاشت ، ازاون طرف صداي يه زن بود كه فقط يه الو گفت ودوباره قطعش كرد . اين دفعه نوبت فرزاد بودكه بخواداون طرف صحبت كنه چند بار الو الو گفت ولي ديگه قطع شده بود وديگه تاپايان جلسه هم زنگ نخورد . خيلي كنجكاو شده بود كه كي ميتونست باشه ، چرا اينقدر سماجت داشت وچرا ديگه زنگ نزد ؟! گوشي رو برداشت وشماره رو باتلفن ثابت گرفت ، منتظر شد، شيش هفت بارزنگ خورد ، ازاون طرف گوشي يه آقايي چنان الويي گفت كه بند دل فرزاد پاره شد ، فرزادعذرخواهي كرد كه شماره رو اشتباه گرفته ودوباره شماره رو گرفت ، همون صدا دوباره گوشي رو برداشت اين دفعه عصباني تربود ، فرزاد پرسيد: ببخشيد چهارپنج دفعه ازاين شماره روي موبايلم زنگ خورده مي خواستم ببينم كيه وبا من چكارداره ؟! - مطمئني اين شماره بوده ؟! خوب چشاتو بمال شايد اشتباه كرده باشي ؟! - نه آقاجون اشتباه نكردم ، دوباره دارم اين شماره رو مي گيرم . - ببين عزيز من اينجا نه دختردم بخت دارم كه بخواي باهاش دوست شي ، نه پسردارم كه ببري باهاش بچه بازي كني ، اين تكنيكت خيلي قديمي شده ديگم اينجا زنگ نزن. - اقا ببخشيد مزاحم شدم ! - زت زيادددد! فرزاد ديگه بي خيال شد غروب موقعي كه داشت به سمت خونه مي رفت موبايلش زنگ خورد ، فورا" به شماره اش نگاه كرد ، همون شماره ناشناس بود، با ولع دكمه سبز گوشي رو فشارداد واونودرگوشش گذاشت ، صداي يه زن اونو به خودش آورد ، سرعتش كمترشد وخودشو كشوند به لاين كندرو ، اون صدا گفت: شناختي ؟! - نه ولي صدات برام خيلي آشناس ! - بله ديگه ، آدم وقتي دمش كلفت مي شه ديگه تلفن غريبه ها رو جواب نمي ده ، صبح پنج شيش بارتماس گرفتم ولي جواب ندادي ؟! - ميترا تويي ! واي خداي من توي آسمونا دنبالت مي گشتم ولي توي تلفن پيدات كردم . - خوبه ديگه مزه نريز ، حالا چرا گوشيتو جواب نمي دادي ؟! - من توي جلسه بودم ولي بعدش تماس گرفتم هردوبارش يه آقا گوشي رو برداشت ، خيلي هم عصباني بود . - اون هدايت بوده شوهرم ! - ئههههه شوهرم داري ؟! - بععععععله ، خوبشم دارم - خوب چي شده يادي ازما كردي ؟! - مي خوام ببينمت ، همين الآن ! - اوه اوه اوه دستور مي دي ؟! - نه اين دستور نيس يه كارواجبه ، حتما" بايد ببينمت والا توي تلفن بهت مي گفتم . - باشه ، باوجودي كه دارم برمي گردم خونه ولي بگو كجا بيام ! - بيا دم پارك تهرانسر ، يه ربع ديگه مي رسي ؟! - نه خيلي دورم ازاونجا ، ولي رسيدم بهت زنگ مي زنم بيا كه زياد علاف نشي! - باشه فعلا" خداحافظ فرزاد به پارك كه رسيد به ميترا زنگ زد ، ميترا سريع گوشي رو برداشت وگفت: رسيدي به پارك ؟! فرزاد تاييد كرد . ده دقيقه بعد ميترا درماشينو بازكردو نشست پيش فرزاد ، - سريع ازاينجا دور شو بروبه سمت شادآباد - شادآباد چرا؟! - بروتو كارت نباشه ! - ببين برام مشكلي درست نكني تازه داشتيم همه چي رو فراموش مي كردم منو نبري پيش فرزانه بخواي آشتي بدي ؟! - ميترا با عصبانيت داد كشيد سر فرزاد : برو ديگه چقدر حرف مي زنيييييييييييييي؟!!!..
قسمت بيست ودوم
فرزاد ماشينو روشن كرد وآروم راه افتاد ديگه حرفي نزد تارسيدن نزديكيهاي شادآباد ، اونجا رو خوب مي شناخت ، حدس زدكه محل ملاقاتشون خونه فرزانه باشه ولي براي اطمينان بيشتر پرسيد: برم درخونه فرزانه اينا؟
ميترا با قيافه اي گرفته ودرهم وبرهم گفت :فرزاد منو ببخش نمي خواستم ناراحتت كنم ؟!
قسمت بيست وسوم و پایانی
فرزاد : يه دقيقه صبركن يه چيزي بگيرم دهنت خيلي خشك شده !
ميترا : نه نمي خواد بايد زودتر حرفامو بهت بگم و برم ، شوهرم الآن مي آد خونه ! … ادامه داد:
پایان.
فرستنده: نسرین (nasrin.t.73)
نسرین جون یه لطفی میکنی جلوی اسم داستانات اسمتو بنویسی که ما بدونیم مال توه!!!
بهتر بود یه کتاب می دادی بیرون ، بابا چه خبرته !؟
داستان بلندتر نداشتی ؟
زیبا ترین داستانی بود که توی یه سایت ایرانی خوندم
بهت تبریک میگم
فوق العاده بود
خواندم…داستان قوی نبود ولی نمونه ای واقعی از معضل فقر و فحشا و اشتباهات روزمره انسانی را در بر داشت…که بیش از سکسی بودن داستان، آموزنده بود…سپاس از نویسنده …
داستان قشنگی بود.بهت پیشنهاد میکنم با یه نویسنده ی حرفه ای سینما روش کار کنی و بفرستیش اونور آب تا شاید فیلمشو ساختن.
داستانت خوب بود و آموزنده…جزیاتش هم خوب بود هرچند بعضی جاها ریده بودی بهش ولی در کل قشنگ بود…من تو دوروز خوندمش چون وقتم زیاد نیس…
ولی یه سوال با این داستان خواستی چه پیغامی رو برسونی؟؟
این که بعضی زنا چقد خطرناکن یا اینکه نباید به ظاهر آدما زیاد توجه کرد و گول ظاهرشونو خورد؟؟؟
dastane zibao maana dari bod