فقط به فکر عشق

1393/01/08

سلام به همه ی هم سنو سالای خودم(16 سالمه)
اینو نوشتم تا تجربه ای بشه به شما که به حال من نیفتین
حدودا ماه رمضون سال پیش بود که دختری رو تو پارک دیدم قبل این که ببینمش بچه ای بودم که از خونه بیرون در نمیومدم میرم سره اصل مطلب فردای همون روز دوباره دیدمش وقتی رو چرخ و فلک نشسته بود و داشت با دوستاش حرف میزد از حرفاشون فهمیدم که بچه ی همین محلست.چند روزی گذشتو هرروز برای دیدنش به پارک میرفتم
خودشم فهمیده بود بهش نظر داشتم اونم دختری بود 15 ساله به اسم رویا من یه دوست داشتم به اسم علی که با دوست رویا که اسمش سمانه بود دوست بود جریانو به علی گفتم و گفت من به سمانه میگم که با رو یا حرف بزنه.فرداش که تو خونه نشسته بودم گوشم زنگ زد جواب دادم علی بود بهم گفت بیا پارک کارت دارم گفتم باشه و اماده شدم رفتم به پارک رسیده بودک که دیدن رویا با سمانه نشستن رو نیمکت پارک و گرم صحبتن.با علی سلام و احوال پریسی کردمو رسیدم به بحث دخترا گفت که سمانه باهاش حرف زده و اتفاقا رویا هم از تو خوشش اومده.
جای من با سمانه عوض شد منو رویا کنار هم نشسته بودیم نزدیک نیم ساعت حرف زدیم و از خصوصیات هم خوشمون اومده بود.
دوهفته از دوستیمون میگذشت رویا یه خرگوش داشت که هروقت میومد پارک خرگوشش رو دونسته ول میکرد تا بگیرمش به خودش و اخلاقشو حتی خرگوشش دل بسته بودم اولین بار بود که با یه دختر رابطه داشتم و خیلی برام شیرین بود این رابطه خیلی دوستش داشتم و دارم. ولی هیف …
یه چند باری مارو تو خیابون نیروی انتظامی گرفته بود و هرکدوم چند تا تعهد داشتیم
دوتا بچه ی 16 و 15 ساله تو این خیابان های کثیف.
یه روز که تو پارک نشسته بودیم رویا یک طرف رو نیکمت با دوستاش بودو من تنهایی طرف دیگه یه پسر حدودا 22 ساله اومد کنارم نشست بهم سلام داد و چند کلمه ای حرف زدیم چشمم فقط به رویا و دوستاش بود.
خیلی از این نگاه کردنش به رویا ناراحت شده بودم برا هیمن گفتم داداش اون دختری که داری نگاش میکنی زیدمه گفت نه داداشی من از اون دختری خوشم اومده که شال زرد داره .اسم دختره شیوا بود . وقتی این حرفشو شنیدم یاد کاری که علی برام انجام داد افتادم برا همین با خودم گفتم بهتره این رابطه رو جوش بدیم به رویا اس دادم که جریان اینه رویا هم به شیوا گفت و وقتی شیوان شنید همون لحظه برگشت به پسره نگاه کرد اسمش مهران بود ازش خوشش اومده بود گفت که پسر بدی نیست رفتن یه گوشه باهم حرف زدن.مهران یه سمند داشت . یه چند باری هم چهار نفری با هم رفته بودیم بیرون دوسه هفته بعدش که وسطای تابستون بود با خانوادم رفیتم مشهد این جوری برام سخت بود ما هر روز همو میدیدم چند ساعتی کنار هم بودیم خلاصه عادت کرده بودیم که روزمونو با هم شب کنیم.اولین روز به سختی گذشت و من خیلی هوای رویا رو کرده بودم دوروز قبل این که بریم مشهد مامان رویا فهمیده بود که با پسری رابطه دار و گوشیش رو گرفته بود پس ما نمیتونستیم با هم تماس داشته باشیم.روز دوم به خانوادم اصرار کردم که من نیمتونم بمونم و اینجا باهام ساز گار نیستو یه چند تا همینجوری بهانه اوردم راضیشون کردم که فردا راه بیفتیم و برگردیم.برگشتیمو بعد این که یه دوش گرفتم اماده شدم رفتم پارک چند ساعتی منتظر بودم ولی خبری از رویا نشد خیلی ناراحت و نگران برگشتم خونه فرداش دوباره رفتم پارک و دوستم علی رو دیدم خوش حال به نظر نمیومد گفتش رویا به سمانه نامه ای روداده که بده به تو و اونم از من خواست که بدمش به تو نامه رو داد و با حس غیر قابل توصیف نامه رو باز کردمو شروع به خوندن کردم
سلام
نمیدونم چه حالی داری ولی من خیلی ناراحتم
میدونستم من لیاقت تورو ندارم ولی دوستت داشتمو از همون روز اول
ازت خوشم اومده بود.
قبل این که کسی دیگه بهت بگه بهتره خودم بهت بگم
همون روزی که شما رفتین مشهد تولد شیوا بود و مهران یه تولد کوچیک رو تو خونشونن ترتیب داده بود قرار شد سه نفری تو تولد شیوا شرکت کنیم رفتیم خونشون و یه کیک کوچولویی رو با شمع های خشگل گذاشت رو میز زنگ خونه رو زدن مهران رفت پایین وقتی اومد بالا گفت دوستمه و تو خونه حوصلش سر رفته بود و اگه اجازه بدین اونم تو تولد شیوتی نازم شرکت کنه قبول کردیمو شیوا شمع هارو وفت کرد بهش تبریک گفتیم و مهران از رو لباش بوسیدش و گفت حالا وقت کادو هست کادو رو به شیوا داد و گفت باید بازش کنی و بگی دوسش داری یانه کادو رو باز کردو یه دست لباس از توش کشید بیرون گفت خوبه و دوسش داری مهران گفت خوبه که خوشت اومده حالا تنت کن ببین سایزش بزرگ یا کوچیک نیست شیوا رفت تو اتاق و مهران رو صدا کرد که لباس رو تو تنش بهش نشون بده نیم ساعتی گذشتو هیچ کدوم بیرون نیومدن و دوست مهران که اسمش علیرضا بود گفت که از دست خالی نشتن حوصلش سر رفته و گفت که باهم بریم به ماهی های اکواریوم غذا بدیم منم که حال اونو داشتم قبول کردمو رفتم اما وقتی داخل اتاق شدیم و در رو بست فهمیدم جریان از چه قراره.حالام که این نامه رو نوشتم روم نشد که این حرف هارو رو در رو بهت بگم و نتونستم دوست داشتنت رو جبران کنم برای همه جی ازت معذرت میخوام.
نامه رو بستم به پارک نگاه کردم تمام خاطراتم جلوی چشمام داشت رد میشد کاش هیچ وقت این حرفارو نمیشنیدم حد اقل از خودش که با تمام پرویی همه چی رو شرح داده بود.این جریان گذشت و تا دوهفته دیگه از رویا خبری نداشتم تا از طریق یکی از دوستام شنیدم رویا به این کار عادت کرده و دیگه با اسم رویا صداش نمیزنن بهش میگن خاله
امید وارم همچین اتفاقی برای شما پیش نیاد و حال منو داشته باشین و تنهایی رو به همه چی ترجیح بدین.

نوشته: یه پسر


👍 0
👎 0
29793 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

415669
2014-03-29 01:45:47 +0430 +0430
NA

داستانت تخیلی بود . ی دختر 15 ساله بعد از 2 هفته تبدیل شد به خاله .؟برای خاله شدن سالها باید تجربه کسب کنه

0 ❤️

415670
2014-03-29 07:01:34 +0430 +0430
NA

آخی خاطرات عشق تخمیه ی پسر خردسال

0 ❤️

415672
2014-03-29 17:08:40 +0430 +0430
NA

بهتره بري پي درس ومشقت . رويا را هم بيخيال !!!

0 ❤️

415683
2014-03-31 03:28:45 +0430 +0430
NA

ویکتور

0 ❤️

415684
2014-03-31 03:30:17 +0430 +0430
NA

ویکتور گوز

0 ❤️

415673
2014-03-31 04:10:32 +0430 +0430
NA

برای خاله شدن سالها باید تجربه کسب کنه
واقعا جمله حکیمانه ایه

0 ❤️