فلاشبک به گذشته نزدیک

1397/01/06

من نویسنده خوبی نیستم صرفا افکار شلوغمو مینویسم …
تکرار …چقدر از این کلمه بیزارم حتی از شنیدنش از وقتی یادم میاد سعی کردم تنوع داشته باشه زندگیم حتی واسه نوشیدنی هیچ وقت تکراری سفارش ندادم اما الان هر روزم با تکرار میگذره صبح تا شب ی ریتم مزخرف که هر روز خودمو با گفتن تموم میشه قانع میکنم و هر شب واسه فرار از این افکار پناه میبرم به الکل …
ی فلاشبک میزنم تو ذهنم و میرم عقب
تو ماشین نشستم و منتظرم بیاد درو وا میکنه و میشینه کنارم مثل همیشه رژ تیره زده اخ که دیوونم میکنه با همون لبخندش میگه بریم پامو میذارم رو پدال گاز و میرم خب کجا بریم؟
هر جا ک دوس داری عشقم
صدبار بهت گفتم منو عشقم صدانکن
میدونه از این کلمه متنفرم ولی واسه اذیت کردنم میگه راستش همین لج بازیاش و دیونگیاش منو جذب کرد بگذریم
بریم بیرون شهر فسقلی میدونی که از شلوغی بدم میاد
باااااشه کشداری میگه و مسیرمو میگیرم میرم سمت پاتوق خودم ی جای دنج تو دل کوه یکم طولانیه مسیرش ولی منظرش عالیه درختای بادوم کوهی و صدای کبک و تیهو همیشه روحمو اروم میکنه وحالا با این دختر چند برابر جالبه ولی امروز با بقیه روزا فرق داره
رسیدیم و زیر اندازو پهن کردم با دوتا بالش وی پتو
پایه ای بریم یکم چرخ بزنیم
همیشه نظرش مثبته تو همه چی باهام راه میاد
راه افتادیم و رفتیم بالا ده بیس دقیقه داشتیم میرفتیم میخاستم ببرمش بالای کوه و حرفمو بهش بزنم ی هو صدای عجیبی شنیدم یکم دورتر ی چیزی پشت ی تخته سنگ بود
ترسید گفت بیا برگردیم گفتم نه فسقلی تو همین جا باش من الان برمیگردم رفتم جلوتر پشت سنگ ی بچه گرگ داشت بازی میکرد برگشتم و بهش گفتم بریم پایین شاید مادرش همین اطراف باشه رفتیم پایین تر نشستیم رو جایی ک اول پهن کرده بودم نگاهش کردم غمگین بودم و از چشام فهمید لبش رو گذاشت رو لبام و گفت چرا همیشه غمگینی
نمیدونست اینبار با همیشه متفاوته میخاستم ی خبری رو بهش بگم زبونم میخاست اما قلبم اجازه نمیداد
فسقلی
اهوم
یادته همیشه میگفتم من ی مسافرم بهم دل نبند
اره هنوزم میگی ولی میدونی که دوست دارم
بهت گفتم به من دل نبند الانم وقت رفتنمه
با تعجب پرسید کجا ؟؟؟
دارم از ایران میرم مجبورم که برم
خودت شرایطمو میدونی بدهکاریام و ورشکسته شدن مغازم و مشکلات دیگم امونمو بریده
اگه بری مشکلاتت حل میشه؟
نمیدونم فقط میدونم اونجا حقوقش بهتره و… اجازه نداد حرفم تموم بشه و لباشو گذاشت رو لبام با حرص می مکید لبامو کشیدمش تو بقلم و دستامو دور کمرش حلقه زدم چشمامو بسته بودم نمیخاستم چشماشو ببینم ی لحظه چشمامو باز کردم دیدم اشکاش سرازیر شده لبامو جدا کردم و محکم گرفتمش تو اغوشم بغضش ترکید مثل ابر بهاری گریه میکرد با تموم بی احساسیم قلبم به درد اومد از دیدن اشکاش پیشونیش رو بوسیدم و بهش گفتم بهتره برگردیم بدون هیچ حرفی رفت نشست تو ماشین وسایل رو جمع کردم و گذاشتم صندوق عقب و راه افتادیم نمیتونستم حرف بزنم اونم ساکت بود ی هو دستمو گرفت تو دستش و گفت بریم خونه دایی
خونه دایی من بود ولی خالی بود شده بود خونه مجردی من میدونستم چی میخاد اخرین هم اغوشی ! خودمم دوس داشتم واسه اخرین بار بدن لختشو حس کنم … تا چند سال نمیتونم ببینمش این یعنی عذاب…

نوشته: دربدر


👍 3
👎 2
4785 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

679165
2018-03-26 21:43:19 +0430 +0430

خیلی کوتاه بود همیشه یه صفحه تو نرم افزار ورد باز کن با فونت سایز شانزده پنج تا پیج داون بزن میشه دقیقا اندازه مناسب برای, هر قسمت موفق باشی

0 ❤️

679246
2018-03-27 14:39:18 +0430 +0430

خب که چی

0 ❤️