قاصدک

1396/04/17

گرمای این شهر درِ پیت واقعا پوست کرگدن لازم داشت دقیقا نقطه ی مقابل سرمای استخون سوز روسیه که خز سمور آبی می طلبید !
دو هفته ای میشد که به بهونه ی فوت یکی از اقوام برگشته بودم ، اما درواقع برگشته بودم که بمونم! تو فرودگاه مهرآباد قسم خوردم دیگه پام و از ایران بیرون نزارم ، چند روزی بود حتی با مامان و بابا هم صحبت کرده بودم ، جوابم فقط سکوت بود اما نه از اون سکوت هایی که علامت رضاست ، اما بالاتر از سیاهی رنگی نبود ، بود؟
تهش از خونه میزدم بیرون و چند روزی آفتابی نمیشدم مطمئن بودم مامان بابا طاقت قهرم و ندارن و این قائله ختم به خیر میشه …آره یکم سوءاستفاده گر بودم اما واقعا لازم بود!
وقتی از ایران میزدم بیرون اصلا فکرشم نمیکردم یه روز برسه که دلم واسه تنهایی های گوشه اتاقم تنگ بشه ، واسه میز تحریرم که منو یاد روزای پرتنش کنکور مینداخت یا حتی واسه سرو کله زدن و بالارفتن از سرو کول دوتا داداشم ، فکر میکردم قوی تر از این حرفا باشم اما گاهی گذر زمان بهت ثابت میکنه که چقدر شبیه اون چیزی که فکر میکنی نیستی !

صبحی که مهدی پسرعموم فهمیده بود برگشتم ، مدام تلفن میکرد و پیام میداد که میخواد منو ببینه ، دیگه نمیشد پیچوندش و فقط امیدوار بودم حرفای همیشگی نباشه!
به مامان گفتم با مهدی میرم بیرون ، با مهدی راحت بودم هیچکس حتی فکرشم نمیکرد علاقه ی اونجوری بین ما باشه حداقل از طرف اون!
توی ماشین نشستم ، آروم سلام کردم و آرومتر جواب داد ، مثل همیشه خوش تیپ و خوشپوش وبود ، زیرچشمی دست لرزونش و روی دنده دیدم!
دم یه کافه ایستاد و اومد پایین درو واسم باز کرد ، لبخندی بهش زدم و توی دلم یه “جنتلمن” نثارش کردم!
سفارشامونو دادیم ، داشتم زیر نگاه خیره اش کلافه میشدم که بی هوا دستش و روی دستم گذاشت دستم و کشیدم و گذاشتم روی پام ، سرم و پایین انداختم
-خوبی عشقم؟
چشمام و رو هم گذاشتم و دندونامو به هم فشار دادم، هنوز فراموشم نکرده بود و این به عذاب وجدانم دامن میزد…
+مهدی خواهش میکنم دوباره شروع نکن!
سفارش ها رو آوردن و فرصت نشد چیزی بگه. کمی از قهوه ام و خوردم
-خوب میخواستی راجب چی باهام صحبت کنی؟
+راجب خودمون!
با یه حالت مسخره پرسیدم
-خودمون؟؟!
+…
-ببین مهدی جان ، بین ما چیزی وجود نداره!
میدونستم خیلی بی رحمم ، صدای شکستن دلش واضح به گوشم می رسید ، سالها پیش من جای مهدی بودم و روبروی مردی همین حرفا رو تحویل میگرفتم ! بحث تلافی یا چیز دیگه ای نبود ،من آدم دروغ گفتن نبودم، نمیتونستم تظاهر کنم به احساسی که ندارم!
+پای کسی وسطه؟
-آره
اینو گفتم که زودتر دل بکنه،وگرنه با وجود پیشنهادهای رنگ ووارنگ از این و اون حتی نیم نگاهی به کسی ننداخته بودم!
رفته بود تو لک و من حتی سعی نمیکردم از اون حالت درش بیارم ، باید باهاش کنار میومد، ما وصله ی هم نبودیم!
سر کوچه نگه داشت ، برگشتم که تشکر کنم اما با نشستن لبهاش رو لبهام حرف توی دهنم ماسید! اونقدر غافلگیر شدم که سی ثانیه اول کاملا بی حرکت بودم ، وقتی به خودم اومدم که بوسه هاش شدت بیشتری گرفته بود ، دستم و رو سینه اش گذاشتم و هُلش دادم اما یه اینچ هم جابه جا نمیشد…
بالاخره عقب کشید ، خیلی ریلکس خیره شد تو چشمام ،گرمای نفس عمیقش توی صورتم فقط به عصبانیتم دامن میزد ،خیلی خودم و کنترل کردم که یه کشیده ی آبدار نخوابوندم تو گوشش ، اونقدر عصبی بودم که حتی نتونستم حرفی بزنم…
پیاده شدم و درو کوبیدم ، مشامم از اون کاپتان بلک مسخره اش پر شده بود، حتی توی ابتدایی ترین چیزا هم نقطه ی مشترکی نداشتیم!
با خودم عهد کردم دیگه یه کلمه هم باهاش حرف نزنم!

از وقتی اومده بودم یه پام خونه ی خاله بود یه پام خونه عمه ، یا عمو اینا میومدن دیدنم و فرصت نشده بود نظر نهایی مامان بابا رو بدونم …
توی شهوانی میچرخیدم که کسی در اتاق رو زد
-بله؟
مامان داخل اومد و کنارم روی تخت نشست ، عین احمقا زُل زده بودم به صفحه خاموش گوشی…
+خوبی زهره؟
سرم و بالاگرفتم اما تو چشماش نگاه نکردم ، واقعا خجالت زده بودم از اینکه این همه اذیتشون کردم
-خوبم مامان
دست گرمشو روی پام گذاشت ، من چند ماه از این گرما محروم بودم؟؟
+بابات میخواد باهات صحبت کنه … هرچند که فایده ای هم نداره انگار تصمیمتو گرفتی!
زل زدم به تابلوی خطاطی روی دیوار و چشمام و بستم ، دست گرمشو توی دستم گرفتم ، بالا بردم و بو کشیدم ، بوسیدم و حس کردم…آخ که زندگی همین جا بود!
با بغض زمزمه کردم
-مامان…دوست دارم!
بالاخره تو چشماش نگاه کردم ، مردمک چشماش میلرزید اما روش و ازم گرفت و با بغض گفت
+دوسم داری و انقدر اذیتم میکنی؟
حق داشت و نداشت ! مامان از درد من چی میدونست؟؟
-حضور من آزارت میده نه ؟؟ بگو مامان ، بگو آره تا همین الان از این خونه برم!
هُل شد و سعی کرد ماست مالیش کنه ، دست روی نقطه ضعفش گذاشته بودم
+این چه حرفیه مادر؟ کی تو رو از خونه ی خودت میرونه؟من فکر آیندتم … آره سخته ، غربت سخته ، فراق و دوری سخته ، اما تهش شیرینه…چرا انقدر کم تحمل شدی؟؟

جوابی ندادم! جوابی نداشتم که بدم ، هیچوقت با هیچ احدی درد و دل نکردم انگار آفریده شده بودم که تو خودم بریزم و جیکم درنیاد !
+میدونی که من به نظرت احترام میذارم ، اما جواب باباتو خودت میدی ، اون آدمی نیست که بی دلیل از مسئله به این مهمی رد شه ، متوجهی؟
دستم و رها کرد بلند شد و از اتاق بیرون رفت ، خوشحال بودم که بابا تا بعداز ظهر نیست ، تا اون موقه هم یه جوری میپیچوندمش!
سر شام بابا فقط با غذاش بازی میکرد اما من عین خیالم نبود و ته دلمه ی مامان پزم و درآوردم ، تشکر کردم و پا شدم برم که بابا گفت : وایسا با هم بریم یکم حرف دارم باهات!
همیشه از همصحبتی با بابا دلشوره میگرفتم ، اهل دعوا یا تحمیل خواسته هاش نبود اما صلابتی توی گفته هاش بود که آدم رو وادار میکرد تن به خواسته اش بده !
رفتم تو اتاق و منتظر شدم تا بیاد ، همه ی طول اتاق و قدم زدم و حرفامو با خودم مرور کردم ، به خودم تلقین کردم که تحت تاثیر بابا قرار نمی گیرم ، صدای در اتاق منو به خودم آورد ، روی صندلی نشستم و گفتم : بله
بابا اومد تو و روی تخت نشست ، بعد از یه مکث چند ثانیه ای نگاهی به من که سمت راست بودم انداخت و چشمش به کتاب شعر “سکوت سرمه ای” افتاد که بعد از مطالعه باز روی تخت رها کرده بودم ، برش داشت و شروع به خوندن کرد ، سعی کردم دقیقا به یاد بیارم کدوم صفحه از کتاب رو باز رها کردم ، چیزی به ذهنم نرسید که خودش بلند شروع به خوندن کرد:

“ما از اندوه خود می گذشتیم
کژدمی زهر نیش آفرینش،
از جهان های زیرین خبر داد.
گفتی از نو بخوان غربتت را
باشد اما چه تکرار تلخی
من چرا باید از نو بمیرم؟”

سرسری نگاهی به بقیه صفحه هاش انداخت و کتاب و بست .
-چی باعث میشه انسان دست از هدفش بکشه؟؟

انتظار نداشتم ، تا حالا بابا مستقیما چیزی از احساسم نپرسیده بود…منظورش و میفهمیدم اما نمیدونستم چی باید بگم ، با این ژست جدید بابا هرچی با خودم مرور کرده بودم پرید!
-چرا انقدر از خودت ضعف نشون میدی؟؟

+من ضعیف نیستم بابا فقط…
-فقط چی؟؟ اینکه خیلی راحت جا زدی و دست کشیدی از تلاشت اگه ضعف نیست چیه پس؟

خسته بودم از اینکه کسی نمیفهمیدم.
+خوب…خوب
-تو از من میترسی؟
میترسیدم؟
نه فقط حساب میبردم ، یه جور مطیع بی چون و چرا ، بخاطر شدت علاقه یا هرچیزی
+نه بابا من نمیترسم
-پس ترس و تردید و بزار کنار ، راحت حرف بزن ، چی آزارت میده؟

چیزی توی گلوم خنجر میکشید به صدام و من بیزار بودم از این بغض دخترونه.
+آره بابا دخترت ضعیفه ، نمیتونه ، نمیکشه ، طاقت غربت نداره ، طاقت آدمایی که سردی چشاشون بیشتر از آب و هواشون مو به تن آدم سیخ میکنه !

چیزی نگفت و تنها صدای فین فین من سکوت اتاق و میشکست ، ادامه دادم
+از همه مهمتر اینکه … من … من علاقه ای به پزشکی ندارم!
مثل اینکه باری رو از روی دوشم برداشته باشن ، روحم یه نفس راحت کشید!
-الان فهمیدی بابایی؟؟ سه سال تجربی خوندی ، دو سال پشت کنکور بودی ، هفت هشت ماه سنت پترزبورگ درس خوندی ، آخه الان؟
واسم خیلی زحمت کشیده بود ، از هزینه کلاسای کنکور خصوصی و غیرخصوصی و دو سال پابه پای من مدارا کردنشون تا هزینه دانشگاه و زندگی تو یه کشور دیگه ، با این وجود خیلی آروم و ملایم صحبت میکرد ، چقدر این مرد صبور بود!
سعی کردم به خودم مسلط باشم ،با صدای آروم و سربه زیر ادامه دادم:
+بابا…پای علاقه که وسط نباشه آدم نمیتونه خودش و به رنج کشیدن راضی کنه ، بابا من از پسش برنمیام !
چیزی نمیگفت و این به ادامه دادن دلگرمم میکرد.
+میدونم دیر فهمیدم اما حق بده بابا من تا قبل از دانشجوییم هیچوقت تجربه اش نکرده بودم ، نمیدونستم چه احساسی به آدم میده ، روحیه لطیف من تحمل کالبد شکافی یه غورباقه رو نداره چه برسه به انسان!! من حتی جرئت تیغ به دست گرفتن هم ندارم ، چطور میتونم پزشک موفقی بشم؟
باز چیزی نگفت
+بابا من آفریده شدم واسه نوشتن ، واسه هنر ، موسیقی ، شعر ، نقاشی … من با خوندن شعر و داستان عشق میکنم نه تشریح جسد یه مرده و دیدن دل و روده هاش!!
بی حرف خیره شد به تابلوی خطاطی روبرو ، بلند شد ، دستش و رو دستگیره در گذاشت و گفت:
-گشنگی نکشیدی که عاشقی یادت بره ! هنر نون و آب نمیشه بچه ، حداقل تو این مملکت نمیشه، تا ابدم خونه ی بابا جونت نمیمونی که ، یکی دو صباح دیگه که رفتی و هیچ جای این خراب شده واست تره خورد نکردن به حرفم میرسی!
از اتاق بیرون زد ، نمیدونستم خوشحال باشم از اینکه موندنم قطعی شد یا ناراحت از اینکه بابا رو ناراحت میبینم!
آره حق با بابا بود ، هنر نون و آب نمیشه ولی بقول ژان پل سارتر “هنر ، اگر چه نان نمی شود اما شراب زندگی ست”
وبنظرم جای آدم همونجاست که دلش خوشه ، اونجا که آرامش داره و آدم تا عاشقانه چیزی رو نخواد به خاطرش نمیجنگه !
روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم سرم و با چیزی گرم کنم چشمم به سالنامه ی آبی رنگ کوچیک توی قفسه کتابا افتاد…
سالنامه ای که توش شعر یا خاطراتم و مینوشتم ، بازش کردم و با عشق آخرین شعری که یه شب قبل از رفتنم گفتم و خوندم :

" مثل عِطر چای لب دوزی که مادر با تمام عشق
ریخته در اُستکانی باریک ، پر نقش و نگار
مثل بوی نارنجی که گل داده در بَدْوِ این پاییز زرد
همچو بوی قاصدک هایی که با من حرف ها از خانه ی بردوش خود هرشب زدند،
مثل خنده های مادرم
مثل لبخند پدر
مثل عشقی که هر شب در خانه مان آرام میگیرد هنوز…
دوستت دارم زیاد…
مثل اسپندی که همچون دل بیقرار ، آتشش دود و دمش ، همزاد مجنون من است
مثل مهتابی که در مِه تابیده بر شب های یلدایی من ،
همچو خورشیدی که خاندانش سوخت اما دم نزد،
دوستت دارم زیاد…
مثل لبخندی که خانه زادِ چشمان من است
یا به شفافی لمس احساس گلی که سالها پژمرده بود،
زنده ماندن در پس شب های دردآشوبِ عشق …
دوستت دارم زیاد…
زنده باد این عشق پاک و بی ریا…
زهره دی ماه 95"

نوشته: ZohreSE6


👍 33
👎 5
3489 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

638652
2017-07-08 20:57:52 +0430 +0430
NA

اولین لایک…در اینده داستان های بهتری بنویس گلم

0 ❤️

638663
2017-07-08 21:10:16 +0430 +0430

واو چی نوشته بودی دختر خیلی قشنگ بود مخصوصا اون شعراش و مثل بقیه داستانات قلمی رون که خواننده رو به متن جزب میکنه بعدش تو که انقدر خوب مینویسی چرا کم کاری بازم بنویس و در اخرم لایک

1 ❤️

638688
2017-07-08 21:59:35 +0430 +0430

تقریبا یکم که خوندم متوجه قلمتون شدم و حدس زدم شما باشی و دیدم حدسم درست بود :)

0 ❤️

638706
2017-07-09 03:08:46 +0430 +0430

هنر بهانه ایست برای آرام زیستن …
هیچ چیز مثل طراحی حال منو خوب نمیکنه
مثل مسکن عمل میکنه لامصب

0 ❤️

638720
2017-07-09 05:19:20 +0430 +0430

بسیار زیبا جرعه ای شراب از شعر قاصدک تقدیمت

قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟
از کجا وز که خبر آوردی؟
خوش خبر باشی، اما، ‌اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک…
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار از این در وطن خویش غریب

0 ❤️

638726
2017-07-09 05:57:25 +0430 +0430

چه خوب بود زهره جان.از خوندن خاطرات واقعی نویسنده ها بیشتر از داستاناشون لذت میبرم.و اینکه کاملا شاید از همون داستان دوم و سومت قابل حدس بود که روحیه ات خیلی لطیف و هنرمندانه اس،علاقه هم تو شرایطی باعث میشه آدم سختی رو تحمل کنه.نباشه تحمل سختی معنایی نداره.لااایک عزیزم به این دلنوشته قشنگت!

0 ❤️

638738
2017-07-09 07:06:27 +0430 +0430
NA

ننوشتی چی شد که به این راه کشیده شدی اما در هر صورت میدونم که خیلی ها مثل تو دچار این مکافات «خانواده دکترطلب» هستن. توی ایران خانواده های نسبتا مایه دار که به زور پول خرج کردن میخوان از بچه شون دکتر و مهندس بسازند. قربانیان بی انگیزه این خانواده ها رو توی دانشکده های پزشکی زیاد میشه پیدا کرد. توی انگلیس هم هندی های مهاجر همین بلا رو سر بچه هاشون میارن چون می خوان عقده حقارت خودشون به عنوان شهروند درجه دو رو با داشتن بچه دکتر پر بکنند. لطفا این داستن رو ادامه بده و ناگفته های این داستان رو بنویس چون این داستان خیلی هاست و تو قلم زیبایی برای بیانش داره. ?

0 ❤️

638739
2017-07-09 07:06:43 +0430 +0430
NA

ننوشتی چی شد که به این راه کشیده شدی اما در هر صورت میدونم که خیلی ها مثل تو دچار این مکافات «خانواده دکترطلب» هستن. توی ایران خانواده های نسبتا مایه دار که به زور پول خرج کردن میخوان از بچه شون دکتر و مهندس بسازند. قربانیان بی انگیزه این خانواده ها رو توی دانشکده های پزشکی زیاد میشه پیدا کرد. توی انگلیس هم هندی های مهاجر همین بلا رو سر بچه هاشون میارن چون می خوان عقده حقارت خودشون به عنوان شهروند درجه دو رو با داشتن بچه دکتر پر بکنند. لطفا این داستن رو ادامه بده و ناگفته های قبل و بعد این داستان رو بنویس چون این داستان خیلی هاست و تو قلم زیبایی برای بیانش داری. ?

0 ❤️

638741
2017-07-09 07:11:27 +0430 +0430

درود، داستانت فراز و نشیب روانی زیبایی داشته،اما نتیجه ای که دوس داستم خروجی داستان باشه، نبود. پزشک شاعر هم می شود بود،
پزشک خواننده هم می شود بود،
پزشک داورفوتبال هم می شود بود،
و پزشک…
احساساتت بر منطق بهتراز این بودن غلبه پیدا کرد. لایک 10

0 ❤️

638747
2017-07-09 07:14:36 +0430 +0430

Axe jadid az khodamo anna zanam.

0 ❤️

638749
2017-07-09 07:21:11 +0430 +0430

واقعا عالي بود زهره عزيز دستت درد نكنه
شعر ها و مخصوصا اون تيكه كه گذر زمان ثابت ميكنه كه چقدر شبيه اون چيزي كه فكر ميكني نيستي خيلي خوشم اومد واقعا هم بارها واسم تجربه شده :(

0 ❤️

638756
2017-07-09 07:28:26 +0430 +0430

اینجا شهوانیه یه سایت سکسی که ادم دنبال عکس سکسی فیلم سکسی وداستان سکسی بیشتر میگرده
کمتر پیش میاد چند سطر از یه داستان رو بخونم واگه سکسی نباشه ادامه بدم
ولی خوب این یکی رو تا ته خوندم
عالی نفر

0 ❤️

638758
2017-07-09 07:31:22 +0430 +0430

لایک۱۴…:)…خیلی دوس داشتم زهره جان…مخصوصا بابا رو… ?
راجب رها کردن رشته‌ تحصیلیت تو جایگاهی نیستم که بخوام نظر بدم…اما این جملتو دوس داشتم: آدم تا عاشقانه چیزی رو نخواد براش نمیجنگه…
امیدوارم تو راه عاشقانه‌هات موفق باشی ?

1 ❤️

638763
2017-07-09 07:54:33 +0430 +0430

خوب کاری میکنی انصراف میدی
ادمی که دوسال پشت کنکور بمونه اخرشم‌بفرستنش یه کشوری که تو پزشکی حرفی برا گفتن نداره معلومه استعداد و هوش پزشکی رو نداره و بهتره هرگز پزشک نشه چون جون ادما شوخی بردار نیست

0 ❤️

638765
2017-07-09 07:58:07 +0430 +0430

تا بودم و باشم از تو می گویم من
می خشکم و باز از تو میرویم من
چون زاده شدم برای بودن با تو
با یک نه “تو” ز خاک می شویم من …!!
اینم حکایت یه دلنوشته یه عشق اهورایی
قشنگ مینویسی حتی با اینکه حس میکنم یکهو میگی و دنده برگشت نداری …!
آفرین

0 ❤️

638783
2017-07-09 09:12:25 +0430 +0430

خواهش زهره جانم ؛
سروده خودمه و البته ناقابل و با شرمندگی
تقدیم به روی ماه شما و همه یاران …

3 ❤️

638815
2017-07-09 11:33:36 +0430 +0430

عالی بود
ولی نمیدونم چ اصراری ب گنجوندن شعر وسط داستان هات داری شایدم یه جور امضای کاراته
ضمنن بعد اتمام درسات گذرت ب ندرت ب جراحی میکشه فقط موقع پاس کردن اناتومی و فیزیولوژی بافت مرده میبینی بعدش میتونی یه مطب بزنی و کارای ساده انجام بدی ضمنن روسیه از نظر پزشکی خوبه دانشگاهاش
موفق باشی گلم

0 ❤️

638817
2017-07-09 11:38:47 +0430 +0430

ضمنا مهراباد نه فرودگاه امام خخخخخخ

یکم اوایلش رو مبهم نوشتی مخصوصا تو جمله جوابم فقط سکوت بوپ
جواب چ سوالی ؟ موندنت؟
واضح تر بود بهتر بود
بهر حال دوست دارم کاراتو
موفق باشی

0 ❤️

638818
2017-07-09 11:39:15 +0430 +0430

خوب نوشتین قلمتون مانا … ایشاا… همیشه عشاق دور و برت جبک جبک کنن ? ? ? (wanking)

1 ❤️

638833
2017-07-09 13:15:53 +0430 +0430

خواهش میکنم
ممنونم که وقت گذاشتی
پنج شیش سالی هست که اینجام ولی ب ندرت نظر میدم زیر داستانا مگر عالی باشن مثل خودت
امیدوارم خارج این سایت کتاب هاتو ببینم که چاپ شده

0 ❤️

638851
2017-07-09 17:19:27 +0430 +0430

ایشالا چند نفر بیان بخونن یاد بگیرن نوشتنو…!!!
لایک ?

0 ❤️

638859
2017-07-09 18:56:13 +0430 +0430
NA

خیلی حوب نوشته بودی زهره خانم.امیدوارم بازم داستان بخونیم ازت.هرچند که با پدرتون بیشتر موافقم.

0 ❤️

638926
2017-07-09 23:33:10 +0430 +0430

بد و بدرد نخور. خانواده سبز انتظارتو می‌کشه رفیق

0 ❤️

638935
2017-07-10 02:05:19 +0430 +0430
NA

خوب بود دوست عزیز…خسته نباشی…خیلیا بودن و هستن که پزشک بودن و چندین دفتر شعر منتشر کردن…حالا چرا روسیه ، اوکراین نرفتی ؟ این بی پدر ، کجا خیرش به ایران و ایرانی رسیده که تو ازش التماس دعا داشتی .

0 ❤️

638981
2017-07-10 14:32:50 +0430 +0430

دیدم داری از همه تشکر میکنی گفتم منم یه کامنت بذارم از منم تشکر کنی
با تشکر ?

0 ❤️

639081
2017-07-11 05:31:12 +0430 +0430

خوب و‌ روان بود مثل همیشه . فقط کاش راجع به مهدی بیشتر توضیح میدادی ! لایک ۲۵

1 ❤️

639096
2017-07-11 07:25:14 +0430 +0430

لایک ۲۶ زهره جان.
شعرت بسیار زیبا بود. چقدر دوست دارم شاعرها رو…

حرف های پدرت خیلی آشنا بود…

۳۰ ثانیه طول کشید تا به خودت بیای تو اون بوسه؟
ویندوزت xp classic هست؟ (شوخی میکنماااا)

امیدوارم با وجود انصراف از همچین موقعیتی، به بهترین ها و دلخواه ترین هات برسی عزیز.
همواره بنویس :)

0 ❤️

639138
2017-07-11 13:45:26 +0430 +0430

Hamchin adamaye ahmaghi ro faghat tu dastana mishe did 🙄,

0 ❤️

641382
2017-07-23 16:07:03 +0430 +0430

عالي بود بانوي لطيف و هنرمند

0 ❤️