قدیسان خون آشام (۲)

1395/06/25

…قسمت قبل

-مارتین!تمام شد!
-مارتین؟ به این اسم عادت ندارم!..,ولی حق با توه… تمام شد!
-ببخشید پدر یه لحظه احساساتی شدم. به سومین دختر باکره در زیر نور ماه کامل در حالی که درد و رنج فراونی میکشید تجاوز شد و خونش رو هم قطره قطره جمع کردیم.اون متجاوز رو هم طبق دستورالعمل با یک فریب ساده و با شرابهای مقدس کلیسا مسموم کردم و جنازش رو به قعر چاه متروک کلیسا انداختم….بگو پدر. بگو چیکار باید بکنیم؟ بگو که اگر الان بگی همه تشت خون رو سر بکشم با کمال میل این کار رو میکنم تا شاید …تا شاید…
-صبر کن ماریا! خیلی عجولی. هنوز کارتموم نشده. قسمت اصلی کار هنوز مونده…هنوز اونطور که باید و شاید روحمون پاک و منزه نشده. باید یک هفته روزه سکوت بگیریم. باید در تمام این یک هفته عبادت کنیم. اگر این خون رو همین الان سر بکشیم احتمالا شیاطین دَخلمون رو در میارن. بترس ماریا.وارد بازی بدی شدیم. فقط لطف خداست که میتونه کمکمون کنه تا به هدفمون برسیم. حالا برو خونه. از همین الان روزه سکوت بگیر. یک هفته دیگه در کلیسا همدیگر رو میبینیم.
-با کمال میل پدر مارتین!. به خدا قسم اگر از من میخواستی دستم رو در این راه قطع کنم با میل و در پیشگاهت این کار رو میکردم.

شب سنگینی هست. شش شب و روز از دوران روزه سُکوتم رو گذروندم. فقط امشب مونده. از این شبهای سنگین در طول عُمرم زیاد داشتم اما این مورد خاص اونقدر حساس و دقیقه که تمام توجهم رو جذب کرده. سه روزه که در خواب اشباح اون سه دخترها دَست از سَرم بر نمیدارن. روح اونها اونقدر قوی نیست تا به نیت خِیرم پی ببرند پس در عالم برزخ فکر میکنن که به اونها خیانت کردم. نمیدونم…واقعا نمیدونم. شاید…شاید هم خیانت کرده باشم. ولی.به خدا قسم که نیت من خِیره!. روحِ دختر اولی در حالی که هنوز کیسه سیاهی روی سرش کشیده شده بود و از دَرد واژنش مینالید به سراغَم اومد و در حالی که دست به واژنش میکشید فریاد میزد چرا ؟ چرا؟؟ چرا من؟….نَتونستم تحمل بکنم. روزه سکوتم رو حتی در خواب هم نباید میشکستم.پُشتم رو بهش کردم و به سرعت به سمت اتاق اومدم. وارد کلیسا که شدم زنگ ناقوس بی موقع شروع به نواخته شدن کرد. حتی فریاد هم نزدم. ولی ترس تمام وجودم رو گرفته بود. یک ترس مُقدس! شب بعد در خواب روح دختر دوم و اول رو در حالی که ناله میکردند روی سقف کلیسا دیدم. اونها هم منتظر سَرنوشتشون در برزخ بودند.دیشب کل کلیسا پر شده بود از مار و عقرب سیاه رنگ .اونقدر سیاه که بدون نور فانوس نمیتونستم بِبینمشون.اما با من کاری نداشتند. در هر گوشه از کلیسا دور یک جنازه ای که چهره اش قابل دیدن نبود پیچیده بودند و به تَنش نیش میزدند. در یک گوشه دیگه از کلیسا دُرست در کنار یک قبر قدیمی الت یک مرد به یک مار دو سر تبدیل شده بود و نیش مار به صورت زبون انسان در اومده بود .به یاد اون آهنگر جوان افتادم که با ولع واژن دختر باکره دوم رو میلیسید. دختر شانرده ساله یتیمی که ماریا بهش الغا کرده بود که عاشق شده ودر ذهنش با معشوقش خوابیده و اگر در کلیسا اعتراف نکنه ممکنه فرزندان آیندش ناقص الخلقه بدنیا بیان یا شایدم دو سر. دخترک به سرعت پیش من اومده بود و من هم مثل همیشه با مکری که خداوند ذاتا به من عطا کرده فریبش دادم و به اتاق مخصوص بردم تا اون نجار جوان بهش تجاوز بکنه و خونش رو به من هدیه بکنه. هیچ احدی از این واقعه نباید مطلع بشه جز من و ماریا. پس نجار هم شهید این راه شد!. روح همه اونها منتظر ماست. همه چیز به من بستگی داره اگر کار به خوبی انجام بشه این ارواح بخشیده میشن و به بهشت میرن.والا…والا …نه …اشتباهی در کار نخواهد بود. به تقدس این کار ایمان دارم.در میانه همه این کابوسها هر شب در اُتاقم فرشتگان نورانی در حالی که بوی خوش یاس وحشی میدادند رو میدیدم که بدورم میگردند و سقف اتاقم پر میشد از ستاره های ُروشن. همین بود که اطمینان دارم که اراده خداوند هم در همین جَهته باید ادامش بدم.

-مارتین….پدر مارتین…پدرِِ مقدس…

-مشغول عبادتید یا در روزه سکوتید؟
پدر با تعجب به دور و برش نگاه کرد.تا اون لحظه سابقه نداشت که در نیمه های شب یک نفر اونهم یک زن جوان به کلیسا بیاد. وقتی خوب به دور و بر نگاه کرد درکنار در اصلی کلیسا زَنی با گیسوان و چشمهای مشکی دست به سینه ایستاده بود. از روسری روی سرش و رنگ سبزه پوستش مشخصی بود اهل روم نیست. پدرسَراسیمه و با ترسِ و در حالی که سعی میکرد هیچ کلمه ای از زبانش بیرون نیاد صورتتش رو برگردوند، در برابر صلیب بزرگ کلیسا زانو زد چشمانش رو بست وبه دعا خوندنش ادامه داد.
-پدر مارتین. میترسی فریبت بدم؟ فکر نمیکنم اونقدر زیبا باشم! هستم؟ …پدر مارتین شاید فکر میکنی شیطان خودش رو در قالب یک زن سیاه در اورده تا تمام زحماتت رو به هدر بده…؟ نه…بزار فکر کنم…شاید عذاب وجدان داری نه؟نکنه اعتقادت به مسیری که انتخاب کردی سُست شده؟
پدر پشت به زن مشغول دعا کردن بود. کلمات زن مثل سوزن به جگرش فرو میرفت. در شبهای قبل با اینکه با چیزهای عجیب زیادی رو به رو شده بود اما هیچ کدام از چیزهایی که میدید به صورت انسانی با او وارد مکالمه نشده بودند. برای لحظه ای تردید کرد. به عقب بر گشت. زن روسری رو کنار گذاشته بود مارتین. زنهای زیادی در طول این سی و چند سال دیده بود اما هیچ کدامشون به اغوا گری قیافه این زن نبودند. پدربازهم به سرعت صورتش رو به سمت صلیب بر گردوند. زبانش توان ادامه داد دعا رو نداشت.

-پدر مارتین! نکنه شبها خدا خوابه؟ نمیخوای بپرسی چرا اینجا اومدم؟ …حد اقل اگر حرف نمیزنید به اعترافاتم گوش بدید.بار سنگین یک گناه کمرم رو خم کرده بطوری که نمیتونم شب رو به روز برسونم. اگر امشب قدیسی مثل شما به حرفم گوش نده خودم رو در وسط ده میسوزونم.
پدر با شنیدن کلمات زن کمی ارام شده بود. تا لحظاتی قبل واقعا فکر میکرد که شیاطین و ارواح خبث به سراغش اومدند اما الان متوجه شده بود طبق معمول زنی زیبا رو اسیر وسوسه شیطان شده و گناهی مرتکب شده. از جای خودش بلند شد و بدون گفتن کلمه ای با اشاره دست از زن خواست به سمت راهرو سمت راستی حرکت کنه. پدر جلو تر از زن شمعی در دست گرفت و به سمت اتاقک اعتراف حرکت کرد. زن جوان هم بدون سوال پشت سر پدر به راه افتاد. نور شمع؛ سایه پدر و زن رو روی دیوارهای دالان کلیسا میانداخت و در دل پدر تداعی شبهای پر رمز و رازی رو میکرد. وقت اون دو به اتاقک اعتراف پدر بدون نگاه کردن در چشمان نافذ زن، با اشاره دست از زن خواست وارد اتاقک بشه.
-نه پدر! اتاقک اعتراف برای اعتراف به چنین گناهی مناسب نیست. این گناه رو حتی موشها هم نباید بشنوند!
پدر با شنیدن این جملات با تعجب به پاهای نیمه عریان زن نگاه کرد. اولین بار بود که یک گنهکار مایل به اعتراف به گناهش در اتاقک چوبی اعتراف نبود. از طرفی پدر هیچ علاقه ای به حضور زن نداشت و میخواست به سرعت از شر زن رها بشه. پس به یاد اتاق سنگی زیر زمین کلیسا افتاد . بدون معطلی با اشاره دست زن رو به اتاق زیر زمین راهنمایی کرد.
صدای در کلف چوبی و بوی نمناک داخل اتاق خبر از متروکه بودن اتاق میداد. پدر شمع بدست ابتدا وارد اتاق شد. زن بدون گفتن یک کلمه پشت سر پدر وارد اتاق شد و درب رو مجکم پشت سرش بست.صدای نفس های پدر و زن جوان که بعد از پایین اومدن از پله های زیر زمین کلیسا بیشتر وبیشتر شده بود به گوش میرسید.

-ممنونم.پدر مارتین که به یک زن بی پناه گنهکار کمک کردید. من گناهان زیادی مرتکب شدم ولی دلیل کشوندن شما به این دخمه مطلب دیگه ای هست! البته میدونم الان چه فکری در سرت داری! جنس نَر حتی در کِسوت یک کشیش هم نیروی شهوت جنسیش رو از دست نمیده ! ولی بزار بهت بگم برای اون چیزی که در سرت هست اینجا نیومدم. پدر! خوب گوش بده. اون مَرد یهودی به تو دروغ گفته. برای جاودانه شدن یک مرحله دیگه لازمه! دُرسته سه دختر باکره بی گناه رو با درد و رنج دست متجاوزین دادی و خونشون رو قطره قطره جمع کردی و یک هفته است که در روزه سکوتی اما یک مرحله دیگه برای درست کردن پماد جاودانگی باقی مونده!.

پدر خشکش زده بود و از ترس عرق کرده بود. بنا به گفته جادو گر یهودی هیچ کس چز پدر و ماریا نباید از این راز مطلع میبودند. حتی موشها و گربه ها!. پس این زن چطوری از ماجرا مطلع شده! پدر با ترس به عقب برگشت. در حالی که دستانش میلرزید نور شمع رو به سمت صورت زن گرفت و با شرم و حیا به چشمان شَر و نافذ زن چشم دوخت. زن با دیدن صورت پدر چشمانش رو خُمار کرد و با پوزخندی چِندش اور و پُر شهوت به صورت پدر خیره شده بود.
-تو کی هستی؟
صدای قَهقَهه زن بلند شد. بعد قیاقه اش رو جدی کرد و گُفت:
-می دونستم بحرف میای .هر چیزی یه قیمتی داره. البته الان در این دَخمه که حتی موشها هم بهش راهی ندارن همه چیز آزاده . میتونی به بقیه بگی هنوزم روزه سکوتی .راستی روزت رو بخاط چَشمهام شِکستی یا واقعا سوال داری؟
-بگو…تو کی هستی و اینها رو از کجا میدونی؟
زن صداش رو صاف کرد و گفت
-من حیفا هستم. دختر کوچک یک روحانی بد بخت یهودی که عمرش رو در جنگی که به اون هیچ ربطی نداشت از دست داد!من هم دنبال همون چیزی هستم که تو هستی پدر! جاودانگی
-بگو…بگو…این اطلاعات رو از کجا اوردی؟ نَکنه شیطان در تو حلول کرده؟ مال این شهر نیستی .پس زبان من رو از کجا میدونی؟
-حَدس زدم! و تو با شکستن روزه سکوتت اونها رو تایید کردی.به همین سادگی
پدر از کلاهی که سرش رفته یکه خورد. کمی عصبانی شد.اما پیش خودش حرف زن رو باور نکرد. دلیلی نداشت اون موقع شب زنی به بهانه اغتراف اون رو بکشونه برای هیچ!
-از من چی میخوای؟ پس …این بازی ها برای چیه؟
-پدرمقدس! کیمیاگری و جستجو برای اکسیر جاودانگی نه تنها سنت فامیلی منه بلکه توی خون منه…پس تعجب نکن اگر به این راحتی تونستم حدس بزنم. من به قصد فریبت اینجا نیومدم. گوش کن پدر .تو آدم خوب و پاکی هستی. و ما هَم هم هدفیم. اگر به حرفهای من گوش بدی بهت قول میدم هر دو جاودانه بشیم.
-از من چی میخوای؟
حیفا به چشمان پدر زل زد و در حالی که با دستش چونه پدر رو لمس میکرد گفت :
-هنوز روحت امادگی پذیرش این کیمیا رو نداره. در ثانی این مکان پر است از مزاحم!. نکنه ندیدی روح سرگردان اون دختر ها رو؟
-چرا چرا دیدم. کمک کن. کمکم کن. دیگه تحمل دیدنشون رو ندارم!
فردا وقتی ماریا به کلیسا اومد بهش بگو که سَنت آگوستین در خوابت اومده و تو رو از ادامه کار منع کرده و بهت دستور دعایی داده که باید مو به مو اجرا کنی. بهش بگو که تا پایان مراسمی که سنت آگوستین بهت یاد داده نمیتونی ببینیش!. بعد بیا به کلبه مخروبه کنار قبرستان قدیمی! اونجا منتظرتم پدر.
حیفا با گفتن این جملات درب اتاق رو باز کرد و در تاریکی راهرو محو شد.

صبح روز بعد پدر با ترس و لرز درب کلیسارو بست.نگاهی به اطراف انداخت و به عمد از راه فرعی داخل جنگل رو به روی کلسیا به راه افتاد. خِش خِش ناشی از هم آغوشی برگهای خشکِ روی زمین با رِدای پدرصدایی شبیه صدای زنجیر گنهکاران در اعماق جهنم شده بود. پدر زیر لب ذکر میگفت و با ایمان به نیت پاکش به مسیرباریک داخل جنگل ادامه داد. بعد از عبور از درختان بلوط رفته رفته سر و کله کاج های همیشه سبز با برگهای سوزنی زُمخت پیدا شد. پدر به سختی اثار یک قبرستان قدیمی رو از دور دید. هر چقدر به قبرستان نزدیکتر میشد صدای قار قار کلاغها بیشتر وبیشتر میشد. برخورد پای پدر به سنگ نیمه شکسته ای که در زیر انبوه برگهای خشک پنهان شده بود علامت آغاز قبرستان بود. کمی جلو تر قبر نیمه شکسته ای که پر بود از خَزه های سبز کم رنگ خودنمایی میکرد. چند متر اونطرف تر یک ساختمان چوبی که هر لحظه اماده ریختن بود در میان انبوه درختان کاج چند صد ساله پنهان شده بود. پدربا احتیاط به سمت ساختمان رفت. در بین راه با کنجکاوی نوشته های رنگ و رو رفته روی قبر ها رو میخوند.در جلوی ساختمان نگاهی به اطراف کرد
کسی اینجا نیست؟ …من پدر مارتین هستم.
به جز صدای کلاغ چیزی جوابگوی سوال پدر نبود. پدر نگاهی به اطراف انداخت و ارام ارام به سمت در ساختمان رفت. با ترس درب رو باز کرد . صدای جیغ لولای دَر چند کلاغ رو که بر روی ایوان طبقه دوم نشسته بودند وادار به فرار کرد.
-کسی اینجا نیست. .؟ منم پدر مارتین
پدر وارد خانه چوبی شد. در داخل خانه مخروب چیزی جز چند صندلی چوبی نیمه شکسته و یک میز نسبتا سالم که روش مقداری کاسه قرار داشت نبود. در گوشه اتاق دری رنگ و رو رفتهِ بَسته که از شیارِ زیرش نور کَم سویی بیرون میجهید خودنمایی میکرد. پدر ارام و با احتیاط به سمتِ در رفت و اون رو باز کرد. بوی ُرطوبت غلیظی به مشام پدر خورد.
کسی اینجا نیست؟ من پدر مارتین هستم.

پدر در رو کاملا باز کرد . چند پله به پایین رفت.زیرزمین خانه مخروبه وضعیت بهتری از اتاق اصلی داشت. فرش مُندرسی بر روی زمین افتاده بود و یک میز چوبی با سه صندلی و مقداری جام تمیز که به دقت روی میز قرار گرفته بودند اولین اشیایی بود که توجه پدر رو به خودش جلب کرد. تخت بزرگی در انتهای زیر زمین قرار داشت و اجاق کوچکی با خاکسترِ آتشی نو در پشت میز خود نمایی میکرد.ناگهان پدر با صدای یک زن از جا پرید
خوش اومدی پدر! میدونستم که میای
دلیل ابنهمه مرموز بودن رو نمیفهمم؟ بگو…بگو چی میخوای از من … کجای کارم ایراد داشته.
اگر یه یک مقدار صبر کنی می فهمی. مگه نمیخوای جاودانه بشی؟ اما قبل از اون باید اَزت ضمانتهای لازم رو بگیرم.
ضمانت؟
حیفا خنده ای کرد و با صدای بلند کلماتی رو به زبان غیر رومی گفت. ترس با شنیدن کلمات غیر رومی و نامفهوم که با حالت تحکم از دهن جیفا جاری شده بود تمام وجود پدر رو گرفت. از پشت صندلی بلند شد و بدون توجه به حیفا سعی کرد از پله ها بالابره و فرار بکنه. بر روی پله دوم مرد تنومندی جلوی راه پدر رو گرفت و بدون معطلی با بازوی پر زورش دور گردن پدر رو سفت نگه داشت . کلمات نامفهومی از دهن پدر بیرون میاومد. مرد تنومند مثل یک جوجه کوچک پدر رو دوباره وارد اتاق کرد. با اشاره حیفا مرد پدر رو به روی تخت انداخت و در حالی که وزنش روبه روی تن پدر داده بود همه لباسها رو از تن پدر در اورد و با طنابی پاها و د ست های پدر رو به تخت بست. و سرش رو با یک گیره ثابت نگه داشت
فریادهای اولیه پدر تبدیل به ناله های ناشی از ضعف شده بود. با مهار کامل پدر مرد تنومند بدون هیچ حرفی از زیرزمین بیرون رفت. حیفا که از ناله های پدر لذت میبرد به کنار تخت اومد و تن پدررو بر انداز کرد.
پدر مقدس. اینجا هم حکم زیرزمین کلیسا رو داره. نه تنها خدایی اینجا وجود نداره بلکه هیچ جنبنده ای هم حق ورود به اینجا رو نداره. کاری که لازم دارم گرفتن یک ضمانت از شماست. اونوقت با کمک هم میتونیم جاودانه بشیم
ولم کن جادوگر مکار. زن گنهکار پست فطرت. من به تو اطمینان کردم از ابتدا باید میدونستم به یک جادوگر نباید اطمینان کرد.
حیفا از کنار اجاق قیف اهنی رو به همراه یک شیشه قرمز رنگ برداشت و بدون توجه به حرفهای پدردهانه باریکِ یک قیف رو با فشار داخل دهن پدر کرد.و طناب لاستیکی بسته شده به بدنه قیف رو پشت سر پدر قرار داد و شروع به ریختن مایع قرمز رنگ به داخل قیف کرد. بوی شراب کُهنه همه زیر زمین رو برداشته بود.پدر مارتین مثل یک گربه وحشی که بزور توی یک کیسه کرده باشنش تکون میخورد. دستهای بسته شده اش به تخت رو با امید باز شدن با شدت زیاد حرکت میداد.وتلاش میکرد تا سرش رو به امید کنار زدین فیق جابهجا بکنه. اما همه اینکارها بی فایده بود حیفا به اندازه چندین جام شراب به داخل قیف ریخت و پدررو مجبور به بلعیدن ارام ارام همه اونها کرد. بعد ؛ خودش مشغول نوشیدن مابقی شراب داخل شیشه شد. حس گرما و سرخوشی خوبی به حیفا دست داده بود. شروع به در اوردن لباسهاش کرد. اخرین قطرات شراب هم از طریق قیف به دهان پدر رفته بود. حیفا شیشه دوم قرمز رنگ رو از کمد کنار میز برداشت و باز هم مقدار زیادی شراب به داخل قیف ریخت. مثل یک جادگرمست به دور تخت پدر میرقصید و کلمات نامفهومی رو به صورت فریاد به زبون میاورد. تقلای پدر بسیار کمتر شده بود. و چشمانش به صورت نیمه هوشیار باز و بسته میشد. حیفا بعد از اطمینان از نوشیده شدن تمام شرابها قیف رو از دهان پدر برداشت. و با دست چند ضربه به صورت پدر زد.
-کِشیشان مست رو دوست دارم. کشیشان لختِ مست. یا بهتر بگم کشیشان باکره مَست. پدر خوب گوش کن. اگر نتونی ضمانت لازم رو به من بدی مثل سایر پدر ها باید کلکت و بکنم.
چشمان سرخ حیفا به چشمان مست و نیمه هوشیار پدر خیره شده بود. لبش رو بر گردن پدر گذاشت و ارام ارام امتداد گردن تا به شونه رو لیسید و بعد با یک بوسه ای کوتاه شونه های پدر رو به سمت آلتش ترک کرد. الت نیمه ایستاده پدر رو مثل یک تکه گوشت به دهانش برد و با ولع شروع به مکیدنش کرد. ناله های پدر که گهگاه به زوزه یک گرگ شبا هت پیدا میکرد به گوش میرسید. با بزرگتر شدن آلت پدر لیس زدنهای پی در پی زبان حیفا آلت رو به مرحله مناسبی رسونده بود. حیفا به روی پدر رفت و آلت رو با دقت به داخل واژنش فرو کرد.
اوووف…هیچی به اندازه یه کیر باکره برام لذت بخش نیست. یک کشیش مستِ باکره.
حیفا قهقه شیطانی سر داد و شروع به بیشتر فرو کردن آلت پدر در داخل واژنتش کرد. دستهاش رو به روی تن پدر میکشید و با حرکات موزون خودش رو روی پدر تکون میداد. چند دقیقه بیشتر طول نکشید تا صدای نعره خوشی از دهان حیفا با ناله خفیفی که از دهان پدر بیرون میاود تلفیق شد .حیفا سیلی محکمی به صورت پدر زد و از روی او بلند شد. این هم بستری انرژی زیادی از او نگرفته بود اما میدونست راه طولانی در راهه. لباسهاش رو به تن کرد و فریادی بلند یه یک زبان ناشناس زد. مرد تنومند دوباره به داخل اتاق وارد شد و بی توجه به حیفا پدر رو از روی تخت باز کرد و اینبار دستانش رو از پشت بست. سپس بخشی از فرش مندرس روی زمین رو کنار زد و دریچه ای رو به سختی باز کرد. با یک حرکت پدر رو که حالا دستانش از پشت بسته شده بود رو به داخل گودال انداخت و دریچه رو به روی او بست و بدون نگاه به حفا از اتاق خارج شد.
http://simakhar.blogspot.ca/

ادامه…

نوشته: عقاب پیر


👍 6
👎 0
7360 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

556504
2016-09-15 22:59:02 +0430 +0430

داستان واقعا عالیه به اصطلاح انگلیسیا یه داستان page turnerوclife hangerدوست عزیزم عقاب پیر قلمت فوق العادست بنظرم نویسنده واقعا قابلی هستی

0 ❤️

556578
2016-09-16 13:53:21 +0430 +0430

عقاب عزیز !

راستش من با قسمت قبلی داستانت بیشتر حال کردم ، هم روند داستان و هم نگارش توی این بخش ضعیف تر از بخش قبل بود . برای این قسمت ترجیح میدم زود قضاوت نکنم پس فقط میگم : ادامه بده

دوس دارم بدونم این ماجرا به کجا ختم میشه و جریان این اتفاقات عجیب چیه ;)

البت بازم با وجود همه اینا هنوزم میگم نویسنده قابلی هستی

0 ❤️