قرمز

1396/02/15

هنوز آتش سوزش زخمي كه مرد برايش گذاشته بود، داغ بود روي دلش. خوب ميدانست كي و كجا مردش را به چه كسي باخته است. بارها نگاه افسونگر آن زن به همسر، همبستر، همدل و همراه تمام اين ساليانش را ديده بود. ديده بود مدتهاست هر بار كه به ديدن شوهرش در شركتش مي رود، چطور بارها بيشتر از تعداد انگشتان دست، خودش را به بهانه هاي واهي و بيهوده ي كاري پرت ميكند وسط اتاق شوهرش و ميان عاشقانه هايي كه روزها بود تنها خودش ميل و اشتياق براي به وجود آمدنشان را در جايي داشت كه روزگاراني شوهرش هيجان و شيطنت هايش را ميان اين اتاق مي ستود، مي بوييد، مي بوسيد و وقتي هر دو سرشار از خواستن ميشدند، راهي خانه اش ميكرد و سرخوش و شاد چون كودكي ميرفت تا خود و خانه ي عشقش را آماده ي شبي پر هياهو كند. بي ميلي هاي مردش را به حساب خستگي ناشي از كار كردن هاي تا بعد از نيمه شب اين روزهايش ميگذاشت و بارها تلاش كرد پاهاي مسئول بازاريابي شركت شوهرش را كه جديدا ميديد استايل رسمي لباس پوشيدنش و رنگ هاي تيره ي لباس هايش كه در حد يونيفرم هاي اداري بود، چطور تغيير كرده و هر بار تعداد اكسسوري هاي قرمز رنگ، رنگ مورد علاقه ي شوهرش، در تيپ و لباس ها و سر و وضع زن بيشتر ميشد، پاهاي او را با آن كفش هاي پاشنه ده سانتي قرمز و پالتوي كوتاه قرمز و آرايش هاي غليظ و با عشوه هاي از نگاه او ناجوانمردانه، كه دام ها براي شوهرش پهن ميكرد، كوتاه كند. بارها تلاش كرد، اما دست هاي محكم تري زن را نگه داشته بود بر سر كارش. وقتي پاي او كوتاه نشد، فهم خودش را به اندازه ي چيزي كه آن دو فكر ميكردند، پايين آورد، دلبري ها و تغيير ظاهر خانوم مسئول بازاريابي را به حساب تصادف و عمدي نبودن گذاشت. شب ها سر شام هايي كه مدتها بود به لطف اضافه كاري هاي شبانه ي مردش با خانوم مسئول بازاريابي، دير وقت صرف ميشد، به چشم هاي شوهرش نگاه ميكرد كه همچون بازيگري ماهر طوري لازانيايي كه برايش پخته را با اشتها ميخورد كه انگار قبلش هيچ شامي را با هيچ خانوم مسئول بازاريابي اي صرف نكرده! نگاه ميكرد در تخت خواب به ولع و اشتياق كه طوري برايش خرج ميشد كه انگار مرد هم بالينش قبل از آن از هيچ رابطه اي با هيچ خانوم مسئول بازاريابي اي در آن شب ارضا نشده!
صبر زن و زمان زن مثل داروي تلخي در تلخ ترين و بد ترين مسير ممكن اثر خود را گذاشتند. كم كم مرد نه لازانيا را با اشتها ميخورد، نه شب ها از اضافه كاري هايش مستقيم به خانه مي آمد تا همخواب نمايشي زن شود. بوي نا و كهنگي، بوي مسموم اتمام اين رابطه، رابطه كه نه، اتمام اين زندگي، به مشام ديوارهاي خانه هم مي رسيد. ولي زن ديگر غمگين نبود. شبيه به كسي نبود كه با سكوت، مرد با ارزش سال هاي دراز زندگي اش را در كمال بودن كنارش، از دست داده بود. جهان تازه اي پيش رويش يافته بود. چرا اگر خانوم مسئول بازاريابي توانسته بود، او نتواند؟ گويي ديگر فكر كردن به آن مرد جوان بلند قامت و با موهاي خرمايي و چشمان ميشي كه از همان جلسه ي ابتدايي كلاس مجسمه سازي، برق طلايي رينگ ساده ي انگشت دوم دست چپش چشمانش را گرفته بود، براي او كه هنرمند ترين شاگرد مجسمه سازي بود به ديد استادش، گناه نبود. وقتي براي دوره ي بعدي كلاس، شاگرد خصوصي كارگاه خصوصي او شد، هوشيار بود كه دل و دين استاد مجسمه ساز را به يغما برده. آن روزها هرگز به دل و دين خودش فكر نكرد. آن روزها فقط ميخواست خانوم مسئول بازاريابي باشد براي انتقام گرفتن از مردش. در واقع از مردش كه نه، از تمام هم جنسانش در شهر. ديشب يك دل سير به حال خودش، مردش، مرد مجسمه ساز، زنِ مرد مجسمه ساز، خانوم مسئول بازاريابي و زندگي اي كه از دست رفته بود و زندگاني هايي كه تا انتهاي اين زنجيره از دست ميرفتند، گريسته بود. صبح، انگار كه هيچ اتفاقي نيوفتاده، دعوت شب قبل استاد را به منظور برگزاري كلاس آن روز براي خاطر برف سنگين و دور بودن راه كارگاه، به خانه اش در خيابان بغلي، به خانه ي خالي از حضور خانوم خانه ي سفر كرده به ديار پدري كه همان شب بازميگشت، لبيك گفت. بوت هاي پاشنه بلندش را پوشيد، شنل قرمزي به دوش انداخت، لب هايش را به رنگ شنل كرد، دام را در كيف قرمزش گذاشت و راه افتاد سمت خيابان كناري. در راه فكر كرد به اينكه بيخود نبوده است كه از بچگي از روزهاي برفي نفرت داشته. شايد ضمير ناخودآگاهش وجود چنين روز برفي نفرت انگيزي را ميدانسته. عصر، وقتي انتقامش را گرفت از مردش، در واقع از مردش كه نه، از تمام هم جنسانش در شهر، و اثار كافي از خودش، از وجود زني در آن اتاق خواب، به جا گذاشت براي زنِ مرد مجسمه ساز و بازگشت به خانه، ديگر هيچ لازانيايي براي مردي كه چند روزي بود همان مرد سابق و گرم و عاشق روزهاي اول شده بود و رفت و آمد هايش به جا و به وقت بود و مشكوك نبود و دو شب قبل، از اخراج خانوم مسئول بازاريابي و تكاپو براي استخدام يك مسئول بازاريابي آقا صحبت كرده بود، نپخت. ديگر بازيگر هيچ نمايشي روي تخت نشد، ولي بازيگران آن خانه يكبار براي هميشه با هم بي حساب شدند!

نوشته: shlady


👍 10
👎 3
10263 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

593953
2017-05-05 20:08:54 +0430 +0430

لایک اول…
خوب بود. گاهی جمله هارو ۲-۳ بار میخوندم تا بفهمم اما در کل خوب بود.ادامه بده.

0 ❤️

593976
2017-05-05 20:37:35 +0430 +0430

نه چیمن جان، شوهره با مسئول بازاریابی کات کرد، اما زنش دیگه به فنا رفته…

0 ❤️

594086
2017-05-06 08:40:11 +0430 +0430

لایک شد

0 ❤️

594105
2017-05-06 10:51:56 +0430 +0430

من یلحظه یاد نوشته های تیراس افتادم.
خیلی حس خوبی داش،مرسی عزیزم.

0 ❤️

594191
2017-05-06 20:56:32 +0430 +0430

الان داشتم صندوقچه تیراس رو میخوندم که دیدم آخرین کامنت متعلق به شماس.
تیراس عزیز یه مدت زیاد داستان آپ میکرد.ولی چن وقتیه که کم پیداس.حتی تگ مخصوص خودشو داش،ولی الان هرچی گشتم ندیدم تگشو.

0 ❤️

594399
2017-05-07 19:18:07 +0430 +0430

لازانیا میخوام:’(

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها