قصر سیاه (1)

1393/09/17

قسمت کوتاهی از داستانی فانتزی رو به روی شماست که قسمت اعظمش سکس بین دو شخصیت داستان میباشد،هیچ سکسی در آینده ی داستان چنین روایت نخواهد شد و دلیل این امر هم تاثیر در آینده ی داستان البته تا به حال است،قسمت بعد به مراتب بهتر و با سیر داستانی بلند تری همراه است،این داستان برای ارضا کردن هیچکس چه از نظر جنسی و چه روحی نیست مجبور به خواندن نیستید


چه تیغ دوسر تیزی بود این قصر،روزی درآن خاندان (تِلِپی) فرمانروایی میکردند حال برای مرگشان این چنین جشنو سروری به پاست،روزی این پله هارا به شادی تا تاج قصر میدوید و حالا تلخ ترین رخ داده زندگیش در آن بالا انتظارش را میکشید،سخت قدم برمیداشت اما تنها دلیلش قولوزنجیر به پایش نبود،پله ها عریض بود اما نه برای کنار هم قرار گرفتن دو سرباز با آن قامت و هیکل دو طرف تِلپی،و این نشان میداد که حتی اخرین بازمانده ی خاندان(تارپ) ها هرچند که شانزده سال بیشتر نداشته باشد و دستو پایش بسته باشند باز هم باید چنین سربازانی را مامور همراهیش کرد،وتنها سربازان نبودند،لرد (سُکْسار) که فرماندهیه حمله به (شَتِرنید) را بر عهده داشت خود شخصا مامور دستگیرریه تلپی بود،در راه پله ها دختری به پایین میامد، موهایی زرد داشت که تمایلشان به سفید چندان تفاوتی بین زال یا بور خواندن وی قائل نبود،چشمانی طوسی با ابرو هایی نچندان کشیده بر پس زمینه ای سفید صورتش نقش بسته بودند،با رسیدن به سرباز ها وقتی دید راه بسته است مجبور به مکث شد،

  • لرد سکسار او کیست؟ سکسار
  • بانوی من او تلپی تارپ برادر زاده ی (هِرتاک تارپ)است
  • پس تلپی تارپ تویی،سرت رو بالا بگیر،میخواهم ببینم آوازه ات زیبا تر است یا چهره ات تلپی سرش را بالا اورد،آشفته و غضبناک بود،موهایی مشکی مابین بلند و کوتاه داشت که حالا به هم ریخته و کمی از صورتش را پوشانده بودند،ابروهایی کشید و مشکی نه نازک و نه پهن،چشمانش تاریک ترین زیبایی بود که (تِرما) دیده بود پوستی سفید و لبو دهانی متعارف تر از چیزی که نادیده بشود تصور کرد،نگاهی ستیزه جو به ترما کرد و گفت
  • کاش آوازه ی این شهر را هم فراموش نکرده باشید(فقط یک (تارپ)میتونه بر(شترنید)حکمرانی کند) شاهزاده ی(سارکس)ها جا خورد و با کمی مکث گفت
  • فکر میکردم زیباترین سیاهی، سنگهای این قصر باشند،همه میگویند زیباترین داشته ی تارپ ها قصرشان بود اما من حالا بهتر از آنها میدانم چه چیزی واقعا زیباست،اما حیف که دیگر هیچکدام از چیز هایی که آوازه ی شان را شنیدیم بعد از اینکه پاهایت اخرین پله ی این قصر را رد کنند صدق نخواهند کرد،نه خاندان تارپ باقی خواهدماند و نه چهره ات،تلپی مسمم و بی تردید گفت:حتی اگر تارپی هم وجود نداشته باشد باز آوازه ای که من برایتان گفتم وجود خواهد داشت ترما وقته کل کل نداشت انگار برای پایین رفتن بی قراری میکرد به سرباز ها اشاره کرد کنار بروند پایین آمد تا به نزدیکترین نقطه به تلپی رسید در حالی که هنوز چشمانش لحظه ای ازتلپی جدا نشده بود و حتی در پلک زدن هم تردید داشتند،آرام گفت
  • پدرم از خاندانتان هیچ خونی نریخته و تو فرصته خوبی هستی،خوشحالم که مجبور نیستم مردنت رو ببینم و به پایین آمدن ادامه داد،زیبایی قصر بیشتر از چیزی بود که از قصه ها شنیده بود،دیوار ها بیشتر از قد معمول یک مرد با سنگ هایی مشکی که گفته میشد از از کوهی میان(جنگل های بی عبور)اورده شده اند تزیین شده بود و از آن به بالا آینه هایی به اندازه ی ساعد دست تا سقف وجود داشت که مرزشان را یاقوت های کبود مربع و یکدستی مشخص میکرد،با اینکه اسم قصر(قصر سیاه)بود اما روشن ترین مکان در شب بود که ترما در هیجده سال عمرش دیده بود،پله ها که تمام شدند دستش را از حصار فولادین راپله ها کشید و از مابین ستون های شش ضلعی تقریبا زیاده قصر که با همان طراحی دیوار ها ساخته شده بودند بدونه توجه به نگاه کسانیکه آنجا بودند با عجله گذشت تا به دری از برنز رسید که بسیار ظریفو زیبا بود،انگار به خواسته یا به دسته زنی ساخته شده باشد،دری به این ظریفی نشون میداد که تارپ ها چقدر به قدرت خودشان اعتماد داشتند که حتی فکر روزی رو که دشمنی به در قصرشان برسد نمیکردند،در رو باز کرد از زیر طاق بلند قصر بارش باران را میشد دید،قصر بالا تر از زمین بود،حس پرواز داشت اما نه به علت بالا بودن قصر از زمین،پله هارا به سرعت گذراند تا پایش به زمین رسید،با سنگفرش جلوی قصر نباید نگران کثیف شدن لباس آبیه آسمانیه از جنس ابریشمش که کاملا بدنش رو از گردن ظریفش تا کفش های زیباش میپوشوند می بود،جلوی قصر شلوغ بود همه در حاله جشن و خوش گذرانی بودند البته بعضی ها به زور،سرباز ها در گروه های کوچک زیر آلاچیق ها آتش به پا کرده بودن و با زن هایی که غنیمت گرفته بودند در حال عشق بازی بودند،از حرکات سرباز ها و تحقیر آن زنها کمی از شورو شوقش کاسته شد،به طرف باغ قصر حرکت کرد تا جایی که دیگر فقط تاج قصر قابل دیدن بود،هیجان زده بود و کمی هم ترس به دلش رخنه کرده بود،باغ خیلی تاریک بود،بارون کمی از شدتش کم شده بود،اروم صدا زد: (تِری) اما جوابی نشنید،صداشو بلند تر کرد:تری،اما باز جوابی نبود، به صدا زدنش ادامه میداد،کم کم ترس داشت صداشو بریده بریده میکرد،حالا صدا زدنش به فریاد تبدیل شده شروع که به یکبار کسی از پشت در آغوشش گرفت،قلبش یک لحظه ایستاد،دلش فقط فرار میخواست،اما هنوز به تقلا نیوفتاده بود که صدایی آشنا گفت: پرنسس من چه عجب از قصر تارپ ها دل کند،دل ترما رو آرامش فرا گرفت،دلش میخواست برگرده و با تمام توان یک سیلی بهش بزنه اما لب ها داغ تِری که روی خیسی گردنش شروع به لغزیدن کرد تمام تصمیماتشو به فراموشی سپرد و بی اراده آهی کشید،تری بوسه هاشو هدفمند به سمت غنچه ای قرمز میکشاند و وقتی که بهش رسید شروع به بوسه هایی ریز از گوشه ی لب ترما کرد و به مرکز لبها ادامه داد،بوسه هایش رشد میکردند تا جایی که به اندازه ی لبهای ترما شدند و تمام آنها را به آغوش کشیدند،ترما پر از لذت بود و این را از روی سفتیِ روی پشتش میتوانست در تری هم بیابد،زبانش رادر دهان تری میکرد و تری با اشتها میمکید،ناگهان لبهایشان جدا شدند،ترما به سرعت چرخید و بوسه ی کوتاه دیگری از لب تری گرفت و با لحن دخترانه ای پرسید:ترسوندن من حتی از معاشقه با من برات لذت بخش تره که این همه برای دیدنه ترسم منتظر موندی؟ تری دست هاش به کارافتاده بودن و باسن ترما رو نوازش میدادن،مخمل نرمی بود حتی شاید از اونچه که زیرش بود لطیف تر،در حالی که تو تاریک مطلق چشم های ترمارو پیدا کرده بود و بهشون خیره شده بود گفت:بودن با تو بهترین لذت زندگیه بانوی من،خواستم انتظار باعث شه بیشتر لذت ببری ترما در حالیکه بند های پیرهن تری رو باز میکرد گفت:چندبار بگم به من نگو بانوی من،و لب هاشو به سینه ی تری چسبوند،تری کم کم داشت آرامششو از دست میداد و این معجزه ی لبهای ترما بود که لذت رو از روی سینه ی مردانه ی تری به ریه ی او میدمید،تری دست هاشو از باسن ترما جدا کرد و به سینه های برجستش چسبوند و اروم ماساژ میداد،بارون تمام هیکل ترما رو نمایان کرده بود و لباس پوشیده ی ترما حالا به لباسی سکسی تبدیل شده بود،ترما تو این فاصله به ناف تری رسیده بود در حالی که هنوز به پایین میرفت سرباز هارو به یاد آورد که با زنانیکه غنیمت گرفته بودند در حال سکس بودن،به زور و گاهی خشن،نمیتونست خودشو جای ان زنان بذاره و از این خوش حال بود که کسی که شکست خورده پدرش نبوده،استوانه ای که به یکباره رو به روش ظاهر شد رشته ی افکارشو پاره کرد،هر دو خیس خیس بودند اما انگار آلت تری خیسیه متفاوتی رو میطلبید،ترما با یک بوسه ی مرطوب خواستشو بر آورده کرد و شروع کرد به بوسه های کوچیک،تری که دستش از سینه های ترما کوتاه شده بود مو های خیس ترما رو نوازش میکرد،ترما بوسه هاش بزرگتر و داغ تر شده بودند تا اینکه سر آلت تری تو دهان کوچکش جا شد،شروع به میکیدن و عقب جلو کرد،تری در حالی که لذت میبرد به جثه ی کوچک ترما نگاه میکرد،شاهزاده ای که در خیال هم نمی دید روزی آلتش رو به دهان بگیره،کمی خم شد و دستش رو به زیر بغل های ترما رسوند و اونو بالا کشید،بارون باز شدت گرفته بود،ترما که ابتکار عمل ازش گرفته شده بود کمی ناراحت شد انگار دوست داشت باز هم ادامه میداد،تری لبهاشو بوسید و با صدایی لرزان گفت:ترما چند بار بگم این کارو نکن؟ ترما:تو هم که بدت اومده؟از صدای لرزانت معلومه تری پیشونیه ترما رو بوسید و گفت:کسی نمیتونه از تو لذت نبره،حتی اونکه فقط نگاهت کنه اما… ترما
    -من خودم از اینکار لذت میبرم،و با جدیت طنز ادامه داد:اگه دفعه ی بعد مزاحم کارم بشی به پدر گستاخیتو اطلاع میدم و ازش میخوام دارت بزنه تری با خنده برخلاف ترما که چند لحظه پیش سرپا نشسته بود زانو زد،و با التماسی مزحک گفت خواهش میکنم شاهزاده منو عفو کنید هر کاری که بخواهید انجام میدم، ترما دست تری رو گرفت و به طرف درختی که همون نزدیکی بود کشوند و خودش به درخت تکیه کرد،بارونه باعث شده بود کمی سرما رو حس کنه اما میدونست این شرایط زیاد دوامی نخواهد داشت،تری در حالی که بند های لباس ترما را باز میکرد شروع به بوسیدن گردنش کرد و کم کم لباس ترما را پایین میکشید و مرز بین لباس و تنش را میبوسید،به یکباره لباس را تا روی ناف پایین زد،در تاریکی چیزی نمی دید اما با تصویری که از قبل داشت میدونست چه سینه های زیبایی رو به روش منتظرن،سرش رو نزدیک کرد عطر خوشی داشتن،عطری آشنا،شروع کرد به بوسیدن،بوسیدنی که کم کم به لیسیدن و مکیدن ختم شد،ترما غرق در لذت تو خودش خفیف میپیچید،بین دست های تری و باسنش انگار جاذبه بود،لبهای تری کم کم از سینه ها ترما فاصله می گرفت تا با لبهای ترما مماس شد،تری دست هاشو جایگزین لبهاش کرد و کمی سینه هاشو ماساژ میداد اما زیاد طول نکشید در حالی که هنوز لبهاشون به هم قفل بود لباس ترما رو پوشید،لبهاشو جدا کرد و باز زانو زد دامن ترما با اینکه زانو نزده بود کمی گلی شده بود،تری دامن رو کمی بالا گرفت،انقدر بلند بود که مانند چتر تقریبا تمام بدن تری رو پوشش میداد،از ساق پا های زیبای ترما شروع به بوسیدن کرد کمی مکث کرد و گفت:کاش زودتر اینکارو میکردم،اینجا بارون مزاحم نیست خودت نمیای؟ترما با چشایی بسته از لذت و خنده ای ریز گفت:اگه بیام که با بینی میشینی به گل.تری ادامه داد به بوسیدن و بالا اومدن،ترما ادامه داد:وقتی اومدم (تِلِپی تارپ) رو دیدم،اگه ندیده بودمش تصور زیبایی یک مرد تا به این حد برام غیر ممکنه بود،تری در حالی که نزدیک به شرت ترما بود گفت:با شمشیر یا قولو زنجیر؟ترما تمرکزش کم شده بود بعد از مکثی گفت:با قل و زنجیر،کاش همچین پسری زنده میموند مطمئن باش تورو به خاطرش رها میکردم،

تری به شرت ترما رسید در حالی که خیس خیس بود،بوسه ای به روی شرت زد و گفت من ندیدم اما آوازش رو که به یاد میارم بهت حق میدم، ترما

  • حسودیت نمیشه؟تری شرت ترما رو کامل در آورد و یکی از پا های ترما رو روی شانه گذاشت و گفت:نه وقتی میدونم قرار پدرت به حسابش برسه و بلاخره خونه یه تارپ رو بریزه،وشروع به لیسیدن کرد،ترما یک آه بلند کشید و دستش رو از روی دامنش روی سر تری گذاشت،دوست داشت بگه اگه پدرش بفهمه فرمانده جوان سپاهش با دخترش رابطه داره و هر روز تن دخترشو رصد میکنه سرنوشت تری بهتر از تلپی نخواهد بود اما چیزی جز آه از دهنش خارج نشد،زبونه تری بین سوراخ باسن تا زیر ناف ترما در رفت و آمد بود و هرازچندگاهی روی سوراخ کُس ترما تمرکز میکرد،ترما شروع به لرزیدن کرد اما نه از سرما،حس میکرد دارد از جلد خودش بیرون میزند،حسی وصف ناشدنی،تری بوسه ای دیگر بر پیکر خوش تراش ترما زد و پای او را پایین گذاشت و خودش در حالی که دامن را به دست گرفته بود بلند شد،ترما خواست لب هاشو ببوسه اما تری گفت:مطمینی میخوای اینکارو کنی؟ ترما
  • چرا؟ تری
  • کوچولوت خیسم کرده ترما با کمی شرم گفت:ببخشید،تری خندید و در حالی که دامن رو رها نکرده بود پای ترما رو بالا آورد توی اون تاریکی کمی سخت بود اما بلاخره التش رو به سوراخ ترما رسوند و شروع کرد به عقب جلو،هر دو بدون توجه به اطراف آه های عمیق میکشیدن،کمی بعد تری پای دیگر ترما رو بالا آورد و اونو بیشتر به درخت فشار داد،چیزی نگذشت که ترما ارضا شد و بی حال از مزیت زنانگیش که بعد از ارضا بلافاصله لذت میبرند استفاده میکرد،تری باز دست هایش را به معشوقشان باسن ترما رسانده بود و وحشیانه میمالید،و زبانش را روی صورت و سینه های ترما می چرخاند کم کم سرعت زیاد شده بود تا اینکه او هم ارضا شد،هر دو بی حال بودند و زمین لغزنده،تری در حالی که قصد داشت پای ترما رو پایین بذاره تعادلش رو از دست داد و هر دو به روی گل ها زمین خوردند،بعد از اینکه از شوک درآمدند شروع به خندیدن کردند،به کمک هم بلند شدند و پر از گل به طرف قصر حرکت کردند،

ادامه دارد…

نوشته: ؟


👍 0
👎 0
15044 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

446609
2014-12-08 15:16:51 +0330 +0330

دیگه اینو کجای دلمون بذاریم

0 ❤️

446610
2014-12-08 16:46:05 +0330 +0330
NA
  • و باز هم همان داستان همیشگی
    “کپی-پیست”
0 ❤️

446611
2014-12-08 18:32:01 +0330 +0330
NA

جناب نویسنده اگر اینو میخونی این مال کدوم کتاب است؟؟

0 ❤️

446612
2014-12-09 02:38:12 +0330 +0330
NA

اااااااااا ننویسید جون مادرتون…بخواییم کتابشو میگیرییم

0 ❤️

446616
2014-12-09 09:15:13 +0330 +0330
NA

alan in masalan dastan bod?!! shok

0 ❤️

446617
2014-12-09 21:29:54 +0330 +0330
NA

فدات شم ربطی به روح و روان نداره ولی ربط به اونجای ادم ‍که داره. رمان نوشتی عامو. ماتحتت ادم ‍که که جزغاله می شه تا اینو تموم ‍کنه

0 ❤️