قصه های ناتمام ... (۱)

1391/02/03
  • سلام بر بر و بچه های عزیز! قبل از شروع داستان، بهتره چند نکته رو یادآوردی کنم: اول اینکه بعضی از نویسنده ها داستانهاشون رو به اسم خاطره منتشر میکنن و بعضی از خواننده ها هم فقط به این کار دارن که بیان اینجا و مچ نویسنده بدبخت را بگیرن و سوتی هاش رو تذکر بدن تا ثابت کنن که این فقط یه داستان هست و خاطره نیست. به نظر من اصولا یه داستان تخیلی سکسی، خیلی جذابتر از یه خاطره هست؛ چون در داستان نویسنده بهترین چیزی را که براش ایده آل هست می نویسه، اما دنیای واقعی، متاسفانه، ایده آل نیست. بنابراین بنده با افتخار میگم که این فقط زاییده ذهن خودم، و یک داستان کاملا تخیلی هست!
    ** پیش خودم گفتم حالا که قراره یه داستان بنویسم، برای اینکه ثابت کنم این جریان واقعا اتفاق نیافتاده و تخیلی هست، یه رمان فانتزی بنویسم. ادبیات فانتزی، در کنار ژانر وحشت و علمی-تخیلی تحت نام کلی “ادبیات گمانه زن” یا در واقع Speculative fiction شناخته می شه. از اونجایی که این کار جدیده، من فصل اول داستان را می نویسم و فقط در صورتی ادامه می دم که شما عزیزان ازش بسیار استقبال کنین! هاهاها!
    *** از اونجایی که محتوای داستانی برای من خیلی مهمه، در این نوشته ها به جنبه های غیر پورن هم پرداخته شده. در فصل اول که در ادامه می خونین، عملا محتوای پورن وجود نداره و در واقع فقط مقدمه ای برای قسمتهای بعدی هست که اگر خوشتون بیاد، به نوشتن ادامه خواهم داد. این شما و این قصه های ناتمام…

فصل اول: آن اتفاق عجیب…

  • خیلی نامردی!
  • بابا! به خدا باید امشب رو پروژه طراحی الگوریتم کار کنم!
  • غلط کردی! همیشه همینو میگی! فقط بلدی خر بزنی! من نمیدونم با این بیستایی که میگیری، میخوای چه غلطی بکنی؟
  • هیچ چی! می کنمشون تو کونم!
  • همینه دیگه! بعد که بهت میگیم کونی بهت بر میخوره!
    حمید این را با عصبانیت گفت و گوشیشو از تو جیبش درآورد و شماره شروین رو گرفت:
  • سلام شروین، چطوری؟ … هرچی به این کره خر میگم بیا، میگه درس دارم! بیا خودت باهاش صحبت کن.
    همون طور که داشت با عصبانیت بهم نگاه می کرد، گوشی آیفونش را گرفت جلو من و هیچ چی نگفت.
  • سلام شروین جان، چطوری؟
  • سلام و زهر مار! بعد چار ماه برنامه ریزی تونستیم ده تا داف ردیف جور کنیم، کلید باغ عموی حمید رو کش بریم، مامان بابای منو بفرستیم مسافرت که دو روز بترکونیم، حالا توی کونی میگی نمی آی؟
  • بابا! چقدر بهتون بگم، باید امشب…
  • بخواب بابا! اصلا بگو ببینم تو با دودولت تا حالا به جز شاشیدن کار دیگه ای هم کردی؟
    این طوری که باهام حرف می زنن، خیلی عصبی میشم و معمولا صورتم از عصبانیت سرخ میشه و دستامم میلرزه. اون بار هم همین طور شدم و ناخودآگاه صدام رفت بالا:
  • اصلا به تو چه که میخوام بیام یا میخوام نیام! من که مثل شماها بی جنبه نیستم تا چار تا دختر ببینم، راست کنم!
  • خیلی خوب! حالا چه زود بهش بر…
    نذاشتم حرفش رو تموم کنه. گوشی رو خاموش کردم و به حمید برگردوندم. خودشون هم فهمیده بودن که زیاده روی کردن. همین طور که داشتم دور می شدم، حمید گفت: “حالا وایسا! بیا برسونمت” انقدر ناراحت بودم که حتی جوابش رو هم ندادم. رفتم اونور خیابون و تو ایستگاه اتوبوس منتظر شدم.
    آها، راستی یادم رفت خودمو معرفی کنم. من مهران هستم. دانشجوی سال آخر رشته کامپیوتر نرم افزار در یکی از دانشگاههای تهران؛ عاشق برنامه نویسی و شاگرد اول دانشگاه! اصلا اجتماعی نیستم و همیشه پای کامپیوترم! اون روز هم اصلا حس خوبی نداشتم که با بچه ها برم باغ عموی حمید اینا. یه حس عجیب بود که می گفت بهم خوش نمی گذره. به نظر من هیچ چی تو دنیا اتفاقی نیست و اون روز هم دوباره این واقعیت رو تجربه کردم:
    از اتوبوس که پیاده شدم، رفتم به سمت پل عابر پیاده که از روش رد شم. پایین پله ها و پشت به من یه پیرزن ایستاده بود و چند کیسه خرید را گذاشته بود رو زمین تا نفسی بگیره و دوباره راه بیافته. چند قدم که ازش رد شدم، یهو پیش خودم گفتم بابا این خیلی نامردیه که هیچ کی به این کمک نمیکنه! برگشتم و بهش گفتم:
  • ببخشید مادر جان! اجازه میدین کمکتون بکنم؟
    سرش رو آورد بالا؛ یا خانم ریزه میزه بود، به سنی حدود 70، اما سرحال و خندون، موهای یک دست سپید و یه روسری رنگی خوشگل. از اون مامان بزرگایی که آدم دوست داره بپره ماچشون کنه! یه لبخند بزرگ زد و گفت:
  • زحمتت نمیشه عزیزم؟
  • نه مادر جان! در خدمتم.
  • به من نگو مادر جان! این طوری احساس میکنم خیلی پیرم!
    خندیدم و خریدش را از روی پل عابر آوردم اون ور. پایین پله ها بهش گفتم:
  • مادر جان! من خونمون تو همین کوچه هشتم هست، اگه خونتون نزدیکه، بگین تا اینا رو براتون تا خونه بیارم.
  • اگه این کاری بکنی، ممنونت میشم. در ضمن گفتم که نگو مادر جان!
  • هاهاها، چشم!..
    با اینکه پیر بود، اما خیلی قبراق بود و تند تند راه میرفت. خلاصه افتاد جلو و من هم هن هن کُنون پشت سرش… تا اینکه رسیدیم به یه کوچه بن بست و خیلی باریک.
  • خوب عزیزم، دستت درد نکنه. همین جا بذارشون زمین.
  • قربون شما، خدا نگهدار.
    دستش رو کرد تو جیبش و یه چیز کوچیکی رو در آورد؛ اومد جلوتر و همین طور که داشت می گفت “امیدوارم با این بتونم محبتت رو جبران کنم”، دست راست منو گرفت و بدون اینکه ازم سوال کنه، یه انگشتر رو کرد به انگشت وسط دستم.
    یهو مونده بودم چی بگم؛ من اصن از انگشتر و این جور چیزا خوشم نمیاد. یه نگا انداختم به انگشتره و در کمال تعجب احساس کردم ستاره بنفشی که روش هست و داخل یه دایره زرد رنگ قرار گرفته، در حال چرخیدنه!
    با تعجب زیاد به خانمه نگاه کردم که گفت:
  • هر وقت با من کاری داشتی، روی ستاره اش دست بکش.
  • یعنی چی؟ شما غول چراغ جادو هستین؟
    با یه حالتی که انگار بهش برخورده بود گفت:
  • اسم من پروینه! پروین خانم!
    اینارو گفت و خریداش رو ورداشت و پیچید تو کوچه!
    همین طوری مات و مبهوت به انگشتره خیره شدم. بعد دستمو بردم طرفش تا درش بیارم. اما هر چی سعی کردم، نشد! به نظر میومد که برام تنگه و به این راحتی ها از دستم در نمیاد. سرمو بالا کردم و گفتم:
  • آخه…
    هیچ کس اون دور و برها نبود! دود شده بود و رفته بود هوا…
    چی بگم براتون… احساس خیلی عجیبی داشتم… رفتم خونه و قبل از هر چیز در لپ تاپو دادم بالا. از انگشتره عکس گرفتم و تو گوگل جستجوش کردم، اما هیچ چیز به درد بخوری توش نبود. سرم درد گرفته بود. واسه اینه به این قضیه فکر نکنم، رفتم تو چند تا سایت پورنو و شروع کردم به عکس دیدن… اونروز گیر داده بودم به این دختر ژاپنیا با اون کُسای پشمالو و بدنای سفید… یه کم که عکس دیدم، احساس کردم که جلوی شلوارم داره قلنبه میشه. دستم رو بردم پایین و از روش شلوار کیرمو فشار دادم… تا اینکه کم کم داشت بیدار میشد. گفتم پاشم برم حموم، هم خودم رو ارضا کنم و هم اینکه یه دوش بگیرم شاید سردردم تموم شه.
    کسی خونه نبود و با خیال راحت لباسامو در آوردم. شرتمو کشیدم بالا و یه کم خودمو تو آینه ور انداز کردم. شکم بزرگم رو از زاویه های مختلف نگاه کردم و سعی کردم تصور کنم اگه تو رفته بود چه شکلی میشد. روی موهای سینه و شکمم آروم دست کشیدم و مرتبشون کردم. شورتم رو در آوردم و تخمامو گرفتم تو دستم. داغ بودن. آروم تکونشون دادم. برگشتم و کونمو هم یه وراندازی کردم و پیش خودم گفتم اگه اینقدر تخت نبود، شاید قشنگتر می شد.
    توی آینه، نگاهم دوباره به انگشتر افتاد و باز دچار اون احساس عجیب شدم. همون طوری کون لخت زدم بیرون و رفتم تو حموم. شیر آب گرم و باز کردم و یه کم شامپو بین دستام مالیدم و شروع کردم به بازی کردن با کیرم. هنوز یه دقیقه نشده بود که داغ، کمی قرمز و سیخ شده بود. همین طوری دستم را عقب و جلو می کردم و به سرعتش اضافه می کردم. احساس کردم که این انگشتره مزاحمه کارمه و بهتره درش بیارم. کلی شامپو ریختم روش تا حسابی لیز بشه و شروع کردم به زور زدن که درش بیارم… اما یاد حرف اون خانومه نبودم که گفته بود: " هر وقت با من کاری داشتی، روی ستاره اش دست بکش."
    همین طوری داشتم با انگشتر ور می رفتم که یکی از پشت سر گفت: پروین هستم در خدمت شما!!!
    اینقدر ترسیدم که یه داد بلند زدم و اومدم یهو برگردم که لیز خوردم و با کون خوردم زمین! امیدوارم هیچ وقت تو حموم نخورین زمین. یه درد عجیبی تمام بدنم رو فرا گرفت. پروین دوید جلو و گفت الهی بمیرم! منو از زمین بلند کرد و بدون اینکه ازم بپرسه، دستش رو گذاشت روی همون جایی که درد می کرد (دقیقا بالای درز کونم) و شروع کرد به مالوندن و همین طور یه چیزایی زیر لب خوند و وقتی وردش تموم شد، دستش رو روی کونم فشار داد.
    باورتون نمیشه! به این کار، یهو تمام دردم برطرف شد! کونم خوب شده بود! اما داشت دو تا شاخ رو سرم سبز می شد. چند قدم رفتم عقب؛ به کیرم که نیمه راست شده بود زیر چشی نگاهی انداختم و گفتم:
  • نمی شد در بزنین؟
  • عزیزم… خجالت نکش! من چیزایی رو در مورد تو میدونم که خودت هم نمیدونی!
    اینو گفت و با یه مهربونی خاصی، حوله ام رو از سر قلاب برداشت و اومد به سمتم و دور کمرم پیچیدش. یه سی سانتی ازم کوتاهتر بود و سرش مقابل سینه ام قرار می گرفت. یه شلوار چرم زرد رنگ پاش بود که به بدنش چسبیده بود و بلوز بنقش تنگی هم به تن داشت که شکل همون ستاره انگشتر روش نقش بسته بود. موهای نقره ایش رو هم از پشت محکم بسته بود. شکل و شمایلش عجیب شده بود، انگار از یه دنیای دیگه اومده، انگار از تو قصه هاس. تا حالا هیچ پیرزنی رو با این شکل و شمایل ندیده بودم.
  • مثلا چی می دونی؟
  • مثلا اینکه طول همین آقا کوچوله [با انگشتش به کیرم که هنوز از زیر حوله یه کم برجسته بود، اشاره کرد] دقیقا 142 میلیمتر هست و وزنش 129 گرمه.
  • به به! دیگه چی؟
  • دیگه اینکه در سال گذشته 298 بار خودارضایی کردی. اگه بخوای تاریخ، ساعت و مکانش رو هم می تونم بگم!
  • ببین پروین خانم، من خودم اینایی رو که میگی نمیدونم، یه چیزی بهم بگو که ثابت کنی واقعا از همه چی باخبری.
  • می خوای بهت بگم پارسال، 28 اردیبهشت با دوستت حمید و شروین شرط بندی کردی و رفتی تو توالت دانشگاه جق زدی و آبتو ریختی تو یه قوطی؟ شروین رفت و قوطی رو گذاشت تو کیف سارا؟ سارا هم…
  • هااااااا؟ تو از کجا میدونی؟ جون پروین به کسی نگیا! به خدا همه مون رو اخراج میکنن! تو اینا رو از کجا فهمیدی؟!
  • قرار نیست تو چیزی از من بپرسی! شاید یه زمانی خودت بفهمی. حالا تنها چیزی که مهمه، اینه که من الآن روبروت هستم و هر کاری بگی برات انجام می دم.
  • مثلا چه کارایی می تونی بکنی؟
  • هر کاری! ولی یادت باشه مهران، فقط آرزویی رو بکن که خودت مسئولیتش رو بپذیری! تو پسر خوبی هستی، من نمیخوام آسیبی ببینی. میخوای یه واقعیت تلخ رو بهت بگم؟
  • بگو.
  • تو هفتمین نفری هستی که این انگشتر رو دستش می کنه. شش تای اول، به خاطر آرزوهای احمقانه ای که کردن، جونشون رو از دست دادن! عاقل باش!
  • باشه سعی میکنم… حالا… واقعا میتونی؟
    دوباره بهش برخورد و چند قدم عقب جلو رفت و گفت همین حالا امتحان کن. منم به دور و بر خودم نگاه کردم و یهو تو آینه خودم رو دیدم.
  • هااااا! این شکم گنده منو به یه شکم خوش فرم و شیش تیکه تبدیل ک…
    هنوز جمله ام تموم نشده بود که ناگهان یه صدایی مثل زنگ بلند شد، شکمم رفت تو و ماهیچه هاش برجسته شد! باورم نمیشد! با دستم که یه کم از شدت هیجان می لرزید، به شکمم دست زدم و دیدم که عین سنگ سفت شده و خیلی خوش استیل و باحال شده!
  • پروین! نــــــه! چطور ممکنه؟!؟ ببین می تونی…؟
  • آره می تونم!
  • من که هنوز چیزی نگفتم.
  • نیازی نیست که بگی. تمام مردایی که این انگشتر رو دستشون کردن، آرزوی اول یا دومشون این بوده که کیرشون بشه 20 سانت!
    از اینکه یه خانمی برای اولین بار این طور اسم “کیر” رو جلوم به زبون بیاره، حس عجیبی داشتم. گفتم که من اصلا اجتماعی نبودم و دوست دختر هم نداشتم. احساس می کردم بزرگ شدم. از طرفی احساس خیلی خوبی نسبت به پروین داشتم. انگار یه معلم صمیمی و دلسوز پیدا کرده بودم، با این تفاوت که می تونستم در مورد هر چیزی باهاش صحبت کنم، حتی کیرم!
    زدم زیر خنده و گفتم:
  • دیدی اشتباه کردی؟ مال منو برعکس کن!
  • یعنی چی؟
  • یعنی کیرمو بکن 5 سانت ولی اندازه تخمامو سه برابر کن!
  • ها؟ برا چی؟
  • فقط برای خنده!
    یهو احساس کردم یه اتفاقاتی اون پایین افتاد! از زیر حوله نگاه کردم… و بلند زدم زیر خنده! پروین با خنده گفت:
  • میخوام ببینم!
  • مطمئنی؟
  • آره بابا!
    گره حوله را باز کردم و انداختمش رو زمین. تخمام مثل پرتغال شده بود و کیرم هم که شده بود اندازه یه باطری قلمی، سیخ زده بود بیرون! پروین ترکید از خنده و گفت:
  • خدا خفت نکنه با این آرزو کردنت!
  • همون طوری که جلو آیینه هی می چرخیدم و خودم رو ور انداز می کردم و نیشم تا بناگوش باز بود، گفتم این فقط یه تست بود. نه مثل اینکه واقعا میتونی! حالا لطفا برش گردون به همون حالت قبلی. کیر خودم از این خیلی بهتر بود!
  • اطاعت میشه!
    یه کم دیگه به آیینه خیره شدم و گفتم:
  • پروین!
  • جانم؟
  • شکمم رو هم مثل اولش می کنی؟
  • چرا؟
  • این طوری یه جوریه! احساس خوبی ندارم؛ انگار مال خودم نیست! شاید یه روز خودم عرضه داشتم و کوچیکش کردم.
    با یه مهربونی خاصی بهم نگاه کرد و گفت:
  • مرسی عزیزم! خوشحالم از این تصمیمت.
  • در ضمن، فعلا آرزوی دیگه ای ندارم. فقط میخوام بخوابم.
  • پس من برم؟
  • آره
    لبخند زد، دور خودش چرخید و ناپدید شد.
    رفتم تو اتاق، گیج و منگ. روی تختم دراز کشیدم و به این فکر کردم که فردا چقدر بهم خوش میگذره! دستم رو آوردم بالا و به انگشترم نگاه کردم و به ستاره زیبایی که داشت روش می چرخید. نمیدونم چرا حالا که هر آرزویی میتونستم بکنم، فقط به چیزای سکسی فکر میکردم! کیرم داشت دوباره برجسته میشد. چشام رو بستم.
    فردا خوش خواهد گذشت!

نوشته: مهران


👍 3
👎 0
18434 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

317427
2012-04-22 01:26:08 +0430 +0430
NA

جالبه… هرچند با مزاج ایرونی زیاد جور نیست
موفق باشی

0 ❤️

317428
2012-04-22 01:31:29 +0430 +0430
NA

در صورتی ادامه میدی که ما عزیزان ازش بسیار استقبال کنیم؟!
تو رو خدا ادامه بده
این تن بمیره، به خاطر بچه های شهوانی اگه استقبال نشد هم ادامه بده
اگه بسیار استقبال نکردن بدون شخصیت نداشتن که بسیار استقبال نکردن ولی تو ادامه بده
هی یارو بیا پایین از منبر
انقدر هم گنده گنده هم حرف نزن وقتی مال این حرفا نیستی
ادبیات گمانه زن به قد و قوارت نمیاد!
خاکی باش یارو همون تخمی تخیلی هم بگی حله میفته دوزاریه همه
یه دور بخون ببین این همه دیالوگ پشت سر هم که چپوندی تو هم رو به کدوم ژانر ننه مرده ای میتونی نسبت بدی بعد به تخمای ادبیات گمانه زن آویزون شو

0 ❤️

317430
2012-04-22 01:36:50 +0430 +0430

به جهنم که اول نشدم ولی ادامه بده .

0 ❤️

317431
2012-04-22 02:24:11 +0430 +0430
NA

یه جورایی خوشم اومد ولی از داستانهای ادامه دار متنفرم
سعی کن قسمت بدی اخرین قسمت باشه یعنی فیلم سینمایی نه سریال تخمی

0 ❤️

317432
2012-04-22 02:36:34 +0430 +0430

In dastano man ghablan khunde budam!
Jaleb ine ke faghat copy-paste shode bud!

0 ❤️

317433
2012-04-22 03:13:57 +0430 +0430

من از فردا به هر پیر زنی کمک خواهم کرد.
مطمئین باشید.

0 ❤️

317434
2012-04-22 03:17:28 +0430 +0430
NA

اگه واقعا کار خودته، عالی بود! برای کامنت دادن به این داستان عضو شدم! حتما ادامه بده. خوشم اومد. با پاراگراف اولت راجب بعضی از کامنت دهنده ها خیلی حال کردم. دمت گرم

0 ❤️

317435
2012-04-22 06:40:23 +0430 +0430

ترجیح میدم نظری ندم تا ادامه ی داستانتو بخونم و ببینم چطور عملش میاری…

0 ❤️

317436
2012-04-22 08:21:21 +0430 +0430
NA

نمیدونم چرا حس میکنم این داستانو یه جایه دیگه خونده بودم!ببین معمولا تو نوشتن داستانای سکسی یا باید اسمی از الت جنسی نبری(که نمیشه) یا باید کامل و بی پرده بیان کنی!اخه کیرم داشت برجسته میشد یعنی چی؟مگه کیک اسفنجیه برجسته شه!بگو راست شد!اومدی با ادب شی ریدی!نکن اینکارارو برادر

0 ❤️

317437
2012-04-22 12:06:24 +0430 +0430
NA

ادامه بده توی این سایت شادی لازمه

ولی سعی کن مغرور نباشی

0 ❤️

317438
2012-04-22 15:23:13 +0430 +0430
NA

موفق باشي
منتظر قسمت 2 هستم

0 ❤️

317439
2012-04-22 18:46:26 +0430 +0430

خوبه یه موضوع کاملا جدید ومتفاوت یه نکته مثبت هم اینکه وقتی نویسنده اعلام میکنه که نوشتش صرفا یه داستان غیر واقعی هست خواننده فقط برای سرگرمی مطالعه میکنه ودیگه ذهنش رو درگیر فهمیدن راست و دروغ وگرفتن سوتی از نویسنده نمیکنه وحتی از برخی تناقضات واشکالات هم براحتی چشم پوشی میکنه .
ادامه بده

0 ❤️

317440
2012-04-22 19:21:21 +0430 +0430
NA

این داستان دراکولای سکسی بود که من تو یه سایت خارجی خونده بودمش آخه چرا داستان دزدی میکنی بی شعور احمق کثافت کیرم تو کون عمت

0 ❤️

317441
2012-04-23 02:49:02 +0430 +0430

سند باد جان . . . . . . . . . . . .
فعلا چیزی بهت نمیگم فقط حرفی رو که به اکثر نویسندگان گوشزد کردم به تو هم میگم داستان باید منطقی باشه مهم نیست که تخیلی باشه حتی اگه جادو و جنبل هم توش باشه باز هم باید منطقی باشه. مثلا از این جمله که نوشتی خوشم نیومد:
باورتون نمیشه! به این کار، یهو تمام دردم برطرف شد!
منظورت از اینکه باورمون نمیشه چیه؟ یعنی اصرار داری که باور کنیم؟ کلا این جمله “باورتون نمیشه” رو حذف کن.
برو بقیه داستان رو بنویس ببینم چه گلی میخوای به سر خودت بزنی ولی وای به حالت اگه مشخص بشه داستانت کپی باشه که حالمو بهم خواهی زد و دودمانت به گا میره.
فعلا…

0 ❤️

317442
2012-04-23 20:40:59 +0430 +0430
NA

دست راست منو گرفت و بدون اینکه ازم سوال کنه، یه انگشتر رو کرد به انگشت وسط دستم.
همین طوری مات و مبهوت به انگشتره خیره شدم. بعد دستمو بردم طرفش تا درش بیارم. اما هر چی سعی کردم، نشد! به نظر میومد که برام تنگه و به این راحتی ها از دستم در نمیاد
.
.
. آخــــه احمق بی شعور چرا این جوری مینویسی !
انگشتر اگه به دستت تنگ باشه چی جوری به راحتی میره تو دستت ؟؟؟؟ خــــیلـــی سوال شده برام!
.
.
.
همتونو گذاشته سر کار !
آخه این داستان چی داشت که همه ذوق اینو دارید ادامشو بگه؟؟؟
شرط میبندم کپی کرده
احتمالا حوصلش سر رفته دیده همه داستان مینویسن اینم گفته منم بنویسم!
( اگه دقت کرده باشید اولش اینو گفته : اگر خوشتون بیاد، به نوشتن ادامه خواهم داد.)
این آقا میخواسته فقط شماهارو سر کار بذاره وگرنه هیچی نداره این داستان!

0 ❤️

317443
2012-04-27 11:49:04 +0430 +0430
NA

عالي بود خواهش مي كنم ادامه بده تمنا مي كنم اين تن بميره ادامه بده

0 ❤️