قضاوت عجولانه (۲)

1395/03/06

…قسمت قبل

قسمت قبل
چند پسر در خیابان دختر را احاطه کرده بودند و با الفاظ رکیک و کارهایی در جهت سلب آرامش دختر انجام دادند.پیر مردی با پلیس تماس می گیرد و از آنها در خواست کمک فوری می کند.رفتار دختر و پیر مرد هم در نوع خودش بحث بر انگیز و کمی دلخراش بود.


دوستان عزیز این ماجرا واقعیه و از رخداد هایی بوجود اومده که شخصیت های اصلی داستان در مجله های مختلف مطرح کردن.روزنامه(( سلام)) این داستان رو در چاپ های 2 یا 3 هفته پیش انتشار کرد که من دارم به نوبه ی خودم و هنر داستان نویسی بهش چاشنی اضافه می کنم. با تشکر


دختر در پی جبران ما وقع بود.تاسف وار و دل آزرده گوشه ی خیابون نشسته بود و همچنان سیگار می کشید.راستش دلیل اصلی این همه آزار از جانب پسر ها خودش بود.رفتار های مناسبی نداشت و خیلی سبک سرانه و بی پروا با اطرافیانش برخورد می کرد طوری که انگار حجب و حیا و شرم رو به کلی کنار گذاشته بود.((در جامعه ای که گرگ ها بیدارن نباید بدون چوپان راه رفت.))
با خودش فکر می کرد که چه اشتباهی ازش سر زده که این شکلی بایستی خوار و ذلیل بشه.ذهنش مدام در گیر بود،موبایلش رو در آورد تا یه نگاه به ساعت بندازه.تقریبا ساعت 9 شب می شد و دیگه دیر موقع بود.باید به سمت خونه می رفت.
خونه که رسید کلید داشت و در رو باز کرد،وارد حیاط شد و یه عطر زنونه به خودش زد تا بوی سیگار ازش به مشام کسی نرسه.از قیافه ی دختر یک اضطراب و استرس می بارید و چهره ی زرد و عرق کرده همراه با جوش و خروش هایی که در طی روز براش پیش اومده بود.دعا دعا می کرد که دوباره سوال پیچ نشه و سر به سرش نزارن.اصلا حوصله نداشت.
وارد پذیرایی شد ولی کسی نبود!!!داد زد:مامان،بابا،امیر کجایید؟
صدای تردمیل از اتاق آخر میومد.سمت اتاق رفت و دید که مامان مثل همیشه در حال ورزش و تناسب اندامه و داره با هندزفری آهنگ گوش میده،هی تکرار می کنه:من باید خوشگل و خوش هیکل باشم،مگه چند سالمه؟اینقدر جوون هستم که بتونم ورزش کنم و سر حال باشم.
دختر حسابی کفری شده بود.دیگه از این همه بیخیالی و بی توجهی والدین به خودش رنج می برد.امیر برادر دختر که 2 3 سالی هم ازش کوچکتر بود با حالت مستی و گیج از پله های قصر پادشاهانه ی خونه پایین اومد.با حالتی دیوانه کننده و کریه به خواهرش گفت:تا این موقع شب کجا بودی پدرسگ؟نمیدونی که ساعت 9 خیابونا پر از لاشی و معتاد میشه؟مگه تو صاحاب نداری که تا این موقع بیرونی؟
دختر:امیر داداش حوصله کل کل ندارم.تو برو به زندگی خودت برس منم به حال روز خودم…
تو رو به خیر ما رو به سلامت…
امیر:خفه شو دختره ی پرو.دفعه ی دیگه گوه خوری کنی پاره پارت میکنم.مادر نزائیده بخواد منو تلکه کنه و مسخره بازی واسم در بیاره،حالیت میشه یا نه؟؟
دختر:خفه شو بچه کونی بهت میگم تو پر و پاچه ی من نپیچ.بخدا وحشی میشم پدرتو در میارم برو سر به سرم نزار.
یک دفعه مامان یه داد بلند زد که مننننننن باااایییید خوش تیپ باشم.
دختر جواب داد:این همه خوشتیپ بودی چی گیرت اومده؟یه پسر الکلی و یه دختر فاسد.ولی خب مادر خانواده که گوشش جای دیگه بند بود واصلا صدای مشاجره ها و دعواهای دختر و پسر رو نمی شنید.
امیر:خفه شو کثیف به مامان بی حرمتی نکن.
دختر:تو خفه شو بیشرف،دوست دارم داد بزنم،فحش بدم،هوار بکشم؛مگه به تو ربطی داره
امیر:الان ربطشو بت نشون میدم.
برادر دستش رو بالا برد و به شدت خواهرش رو مورد ضرب و شتم قرار داد و صورت زیبای خواهرش رو خونی کرد.
خون از گوشه ی گونه ی دختر به کف سالن شاهانه می ریخت و صدای گریه ها و ناله های دختر در فریاد های برادر رذلش گم شده بود.اون صورت زیبا و دوست داشتنی که هر موجودی رو جذب می کرد حالا دیگه جای انگشت های برادر سگ صفت و سگ رفتار شده بود.
در همین لحظه پدر درب ورودی سالن رو باز کرد و وارد پذیرایی شد.چشمش به فرزندهاش افتاد ولی بدون هیچ عکس العملی به راه خودش ادامه داد:الو بله حق با شماست،آره اون کارگر باید اخراج بشه.اصلا حواسش به کار نیست،آره آره درسته حق با توئه مهندس جان و…
دختر با دلی شکسته صورتی خونین و چشمانی پر از اشک از زمین بلند شد و از در سالن به حیاط رفت و با گریه به سمت درب ورودی خونه.
امیر:کجا میری بی شرف بی حیا؟برگرد ببینم.مگه تو جنده ای که تو خیابونا ول بشی.وایسا ببینم…
دختر بی توجه به سر وصداهای داداشش از خونه بیرون زد.توی پیاده روی خیابون قدم می زد و اشک میریخت و خدا رو صدا می کرد.همش به این فکر بود که این موقع شب کجا باید بره که از دست یه مشت آدم نجس و خوک صفت در امان باشه.
دوباره به یه گوشه کز کرد و سیگار رو از کیفش در آورد.سیگار رو روشن کرد و آتیش زد که ناگهان با آتیش گرفتن سیگار جرقه ای تو ذهنش به آتشفشان بزرگی تبدیل شد.
-آره درسته باید برم پیش اون پیرمرده.اون حتما بهم جا میده.حتما!!!دستمال رو از کیفش در آورد و لکه های خون و اشک رو از صورتش پاک کرد.توی آینه کوچیک به صورتش نگاه کرد و از جاش بلند شد رفت کنار خیابون ایستاد.
همه ی اون گرگ های بی صفت با ماشین های آخرین مدل کنارش می ایستادن و بوق میزدن.همه از دختر این رو طلب داشتن که سوار بشه و با هم یه گپی بزنن.
دختر بی توجه به همه و سریع وارد یه تاکسی زرد شد و به راننده گفت آقا سریعتر برو.
توی طول مسیر به این فکر می کزد که چرا این همه آدم باید اذیتش کنن؟چرا باید این همه تحقیر بشه.تو این فکر ها بود که متوجه شد راننده ی تاکسی هم داره از تو آینه نگاش میکنه و حواسش پرت سینه های دختر شده.
دختر بلاخره متوجه شد که تنها عامل جذب این همه مرد،حجابشه.با اون سر وضع حتی یه بچه دو ساله هم هوس ران میشد چه برسه به یه آدم سن بالا.
نگاه های سنگین راننده روی بدن و هیکل دختر مثل این بود که یه تریلی 18 چرخ روش افتاده باشه و آزارش می داد.بلاخره به کوچه ی پیرمرد رسید و به راننده گفت:چقدر میشه آقا؟
راننده:شما می تونی مهمون من باشی.
دختر: آقا پرسیدم چقدر میشه؟
راننده: اوه اوه خانم چرا عصبانی میشی؟بد میکنم یه شب میخوام مهمونت کنم؟؟؟
دختر عصبی شد و 20 تومان پرت کرد تو صورت راننده و از ماشین پیاده شد.راننده با این کار دختر به شدت خشمگین شد و از ماشین پیاده شد که دختر رو به زور هم که شده سوار کنه.سمت دختر رفت و دستهای دختر گرفت و به سمت ماشین می کشید.دختر برای رهایی از اون بی شرف تقلا و تلاش شدیدی می کرد ولی زورش به مرد نمی رسید.
مرد تقریبا موفق شده بود دختر رو سوار ماشین کنه ولی ناگهان دستای یک نفر رو روی بازوش احساس کرد.
همون مغازه داری که به دختر سیگار فروخته بود!!!به راننده گفت:دستشو ول کن وگرنه چالت می کنم تو همین کوچه حرومزاده.و از جیبش یه چاقو در آورد و روبروی رگ مرد قرار دادراننده از ترس مغازه دار دست دختر رو ول کرد و سریع سوار ماشین شد و رفت.
دختر هزار مرتبه از پسر تشکر می کرد.
مغازه دار: آبجی این موقع شب اینجا چی کار می کنی؟مگه تو نرفته بودی؟پس چرا دوباره برگشتی؟
دختر:راستش اومدم اون پیرمرده رو ببینم.
مغازه دا:اومدی ازش معذرت خواهی کنی؟
دختر:اومم…آره…میدونی کارم خیلی زشت بود اومدم حلالیت بگیرم ازش.خب تو میدونی خونش کجاست؟
مغازه دا:آره.بیا دنبالم تا بهت نشون بدم.
مغازه دار دختر رو تا خونه ی پیرمرد همراهی کرد و دختر هم بسیار از پسر تشکر کرد و پسر راه خودشو گرفت و رفت.
دختر اضطراب شدیدی داشت تو این فکر بود که آیا پیر مرد در رو باز می کنه؟چشماش خیلی نگران بودن.قلبش مدام بالا پایین می شد و عرق سردی روی پیشونیش ریخته بود.تند تند نفس می کشید و استرس داشت کلافه اش می کرد.
بلاخره بعد از کلی کلنجار با خودش زنگ خونه رو زد…
داستان ادامه دارد

نوشته: 80mohsen80


👍 2
👎 0
7533 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

542536
2016-05-26 20:49:38 +0430 +0430

خوب بود…بقیه داستانتو آپ کن زودتر…متشکرم…

0 ❤️

542548
2016-05-26 21:11:15 +0430 +0430

خیلی خوب بود. ممنون از داستان خوبت

0 ❤️

542557
2016-05-26 21:28:09 +0430 +0430

داستانت که کلا با عقل و منطق من جور در نمیاد اللخصوص سادگی و رفتار غیر عادیه پرسوناژا مث دختره …
اما در کل خوب بود حالا ادامشو بزار ببینیم چیکار میکنی

0 ❤️

542615
2016-05-27 04:58:58 +0430 +0430

از لحاظ داستان نویسی بهت بیست میدم.
یه قسمت هایی از داستان ولی اشکال داره. مثلا اونجا که دختره میگه برات فقط یه دختر فا.سد مونده!!! حتی جند.ه ها هم اگر کسی بهشون بگه جند.ه یا فا.سد عصبی و ناراحت میشن چ برسه به اینکه خودشون بخوان به خودشون بگن.
یه چیزم بود که قلبم درد گرفت با خوندنش البته داستان تو ایراد نداشت بلکه جامعمون ایراد داره.
اینکه دختر اگر رفتار های برون گرایی داشته باشه )به قول مردم بی حجب و حیا( هر رفتاری حقشه. اوج کثا.فت جامعه رو میرسونه. اون دوست داره اینطور رفتار کنه مردم چطور به خودشون حق میدن به حقو.قش تجا.وز کنن؟! به هر حال آدمه. حالا رفتارش هرچی میخواد باشه.
البته میدونم افرادی که تو شهوانی ان اینچیزا رو میفهمن و این اتفاق ها اکثرا توسط کسایی میوفته روابط اجتماعی قوی ای ندارن و نمیدونن احترام به حقو.ق دیگران یعنی چی؟! کارشون رو هم با جمله ی کسی که میخاره رو باید خاروند توجیه میکنن! عذر بد تر از گناه!
خسته نباشی،ادامه بده

0 ❤️

542649
2016-05-27 11:21:24 +0430 +0430

داستانی مخ ماتیک !!!

0 ❤️

542685
2016-05-27 18:46:05 +0430 +0430

دوست گرامی این خاطره بود؟داستان بود؟تراژدی بود؟جک بود؟ نوستالژی بود؟نمایشنامه ب ود؟واقعه غم انگیز بود؟اتفایق خوشایند بود؟پیچ گوزیده بود؟گوز پیچیده بود؟گوزیده پیچیده بود؟سر پیچ گوزیده بود؟سر گوز پیچیده بود؟گوز پیچ شده بود…‌

0 ❤️

542825
2016-05-28 22:00:32 +0430 +0430
NA

اولا نسبت به داستان قبلیت عالی بود اما رفتار پسر رو که داشت جلوی فاسد شدن خواهرش رو میگرفت طوری جلوه داده بودی که پسری ب
برادرشه مثل همون راننده یا بقیه ی مردم عادی بود

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها