ققنوس شهوت (۱)

1395/12/01

سوار اتوبوس شد. همون ردیف اول یک جای خالی بود. کیسه های خرید رو گذاشت کنار پاش و چادر رو کشید روی پاهاش تا چیزی دیده نشه. لباس هاش مثل همیشه بود. چادر ساده، مانتوی بلند تا زانوهاش، شلوار پارچه ای قهوه ای و یک جفت کفش مشکی ساده با جوراب ضخیم. روسریی که با دقت همه موهاش رو پوشونده بود. این تیپ لباس هایی بوده که از 13-12 سالگی تا حالا که 45 سالش شده تنش بوده. از جوونیش همین طور بوده تا حالا که خانم جا افتاده ای شده. همیشه سعی داشته چیزی بپوشه که کمترین توجه بهش جلب بشه: بیرون از خونه، توی مهمونی های خانوادگی و حتی توی عروسی ها.
نگاهش رو به خیابون می دوزه. به زنا و مردایی که توی پیاده رو توی هم می لولن. به قیافه هاشون، طرز راه رفتنشون و لباس هاشون. براش زن ها جذاب ترند. مخصوصا اونایی که همسن و سال خودش هستند. دوس داره زن های رو توی مانتو های رنگارنگ و تیپ های به روز ببینه. احساسش بهشون خیلی متناقضه. هم نمی تونه درک کنه که چطور میشه زنی به خانوادش احساس تعلق کنه، به شوهر و بچه هاش و باز هم جوری ظاهر بشه که قطعا چشم خیلی مردها رو در میاره. از طرفی هم حس تحسین داره نسبت بهشون. به شجاعتشون و استقلالشون که هر جوری که دوست دارند زندگی می کنند. حتی بعضی وقتا خودش رو جای اون ها می ذاره. خودش رو تصور می کنه که یه پالتوی کوتاه پوشیده با ساپورت مشکی و چکمه چرمی. موهای مش شدش رو بالای سرش جمع کرده و یک روسری لوییس ویتون مشکی انداخته روش، با رژ لب تیره که لباش رو بزرگ تر از چیزی که هست نشون می ده. داره توی خیابون ولیعصر قدم میزنه و از نگاه های دزدکی و یا گستاخ مردها روس پاهاش و بدنش حس غرور می کنه. یه لبخند کوچیک رو لبش میاد. به خودش میگه که آب ندیدی اما شناگر ماهی هستی. میاد بیرون از این فکرها. می دونه که اهلش نیست.
نگاهش رو از خیابون بر میداره و از روی بی حوصلگی توی اتوبوس می چرخونه. قسمت مردونه جلوشه. ورانداز می کنه چند نفرو. قیافه های بی تفاوت و سرد، مثل مال شوهرش، که اکثرا ذل زدن به خیابون. بینشون چشمش می خوره به یکی. یک مرد حدود 40 ساله با موهای نیمه خاکستری. میشد گفت خوش تیپه اما چیزی که نظر فاطی رو به خودش جلب کرد ظاهرش نبود. نگاه مرد بود که به جایی روی پاهای فاطی خیره شده بود. خط نگاه مرد رو دنبال کرد تا روی پاهای خودش. جایی روی ساق پای راستش. متوجه نشده بود که جورابش پایین رفته و موقع نشتن کمی هم شلوارش بالا کشیده شده تا قسمت کوچیکی از ساق سفیدش معلوم بشه. دوباره به مرد نگاه کرد. چشم مرد هنوز به ساق پاش بود و متوجه نگاه فاطی نشده بود. ناخودآگاه شلوارش رو کشید پایین و برای محکم کاری چادرش رو هم روی پاهاش انداخت و با اخم نگاهی به مرد کرد. مرد دست پاچه نگاهش رو به خیابون دوخت. خجالتی بود. فاطی عصبانی شده بود. هم از دست خودش که حواس پرتیش باعث شده بود زمینه “گناه” برای کسی ایجاد بشه و هم از دست مرد که با نگاهش حریم یک زن محجبه رو شکسته بود. انگار یکنفر توی مغزش رفته بود بالای منبر و داشت موعظه می کرد، با فریاد. از بیغیرتی مردها می گفت و وضع خراب جامعه تا از بین رفتن شرم و حیا. اما … یک صدای دیگه هم بود. صدایی آروم و موذی که حرفش رو به جای عربده، در گوش فاطی زمزمه می کرد: توی 45 سالگی هنوزم جذابی خانمی. پوست سفید و تر و تازت و پاهای قشنگت هر چشمی رو خیره می کنه… راست می گفت. فاطی توی 45 سالگی از خیلی از هم سن و سال هاش رو فرم تر بود. پوست سفید و صاف، پاهای قوی با ران هایی به اندازه و … سینه های متناسبی که همیشه زیر چادر و مانتوی گشادش پنهان بودند. مانکن نبود اما خوب … به نسبت سن و سالش خوب بود و از خیلی ها سر تر.
هر چقدر می گذشت صدای فریاد موعظه گر بی اثرتر می شد. دو بار در طول مسیر باز هم نگاهش با نگاه مرد تلاقی پیدا کرد. نگاه مرد پر از شرم بود و سعی می کرد نگاهش رو سریع بدزده. فاطی هم همین طور. تو یک ایستگاه بالاخره مرد از اتوبوس پیاده شد. اما فکر فاطی مشغول شده بود. این اولین باری نبود که سوژه چشم چرونی شده بود. هر چند اخیرا این اتفاق کمتر افتاده بود. اما … نمی دونست چرا این بار انقدر داره با خودش کلنجار میره. انگار دو نفر توی ذهنش با هم می جنگیدند. تمام مسیر برگشت توی اتوبوس و وقتی که داشت تا خونه پیاده می رفت به اتفاق کوچیکی که افتاده بود فکر می کرد. از طرفی عصبانیت … از طرف دیگه یک حس غریب رضایت. از پله ها که داشت بالا می رفت به خودش گفت بسته … کلید رو انداخت توی در و رفت داخل.
به نظرش، شوهرش توجهی که لایقش باشه رو بهش نمی کرد. نه کلام محبت آمیزی، نه تعریفی از ظاهرش. مثل آدم آهنی. یک دختر داشت که تا قبل از اینکه پژشکی تبریز قبول بشه و بره اونجا تنها مونسش بود. الانم هر روز تلفنی با هم صحبت می کنند اما بودنش چیز دیگه بود. احساس تنهایی می کرد و هر چقدر که می گذشت این حسش بیشتر می شد. البته فقط حس تنهایی نبود. دیگه تو سن و سالی نبود که خودش رو گول بزنه. شهوت هم بود. خیلی پیش میومد که زور شهوت به دست و پا می نداختش. چند باری سعی کرد شوهرش رو متوجه کنه، اما بی فایده. یک بار یه ست شورت و سوتین قرمز توری خرید تا شاید بتونه یه تکونی به شوهرش بده. مثل قدیما. جوونیاشون بازم گرمش کنه. یه شب بعد از اینکه غذایی که شوهرش دوست داشت رو پخت رفت توی اتاقش و یک ربع بعد با یه دامن کوتاه و بلیز جلو باز، طوری که یه مقدار از سوتینش هم معلوم بود، اومد بیرون. رژ زرشکی که زده بود لبای بزرگش رو حتی بزرگتر نشون می داد. به نظر خودش سایه چشم و رژ گونه ای که زده بود شبیه زنای خراب کرده بودش که همیشه تو خیابون با نفرت نگاهشون می کرد … اما اون شب همه وجودش شهوت بود و براش هیچ اهمیتی نداشت. فقط می خواست شوهرش رو توی خودش احساس کنه … شاید دیگه شوهرش هم براش مهم نبود. فقط می خواست در آغوش کشیده بشه. یه تن داغ و لخت مردونه رو روی خودش احساس کنه و لای پاهاش پر بشه از … قبلا حتی از اینکه توی ذهنش اسم آلت مردونه رو بیاره خجالت می کشید اما امشب نه … خودش رو که توی آینه دید با خودش گفت:
کیر می خوااام…
به ذهنش نگاه های اون مرد توی اتوبوس هم دوباره اومد. می خواست از فکرش فرار کنه اما نمی شد. وقتی داشت روی لباش رژ می کشید … وقتی که شرت و سوتین کهنه و سادش رو درمیاورد … وقتی شرت قرمز با حاشیه های گل دوزی و تیکه های توری رو روی پاهای سفید و لختش بالا می کشید یا وقتی که داشت سینه های سفیدش رو توی سوتین سرخی که اونا رو به بالا فشار میداد جا میداد، فکر نگاه های اون مرد دست از سرش برنمی داشت. حتی این فکر به سرش زد که وقتی اون مرد با چادر و اون لباس های ساده نمی تونست نگاه از پاهاش برداره، اگه تو این وضع و لباس می دیدش … فکرش باعث می شد دلپیچه بگیره …
وقتی اومد از اتاق بیرون، شوهرش روی مبل نشسته بود. روشو برنگردوند تا ببینه. فاطی اومد رو به روش نشست. تا نگاه شوهرش بهش افتاد، چشماش بزرگ شد. این جوری تا حالا زنش رو ندیده بود، یا حداقل بیست سالی می شد که ندیده بود.

  • چه خوشگل شدی.
    -چشمات خوشگل می بینه … گفتم حالا که تنهاییم یه کم به خودم برسم.
    -کار خوبی کردی.
    بلند شد و رفت کنارش روی کاناپه نشست. شوهرش یک بوس از گونش گرفت و شروع کرد به خوردن گوشاش، تن فاطی داغ شده بود. دست شوهرش رو روی رون خودش حس کرد. خیلی وقت بود که این کار و نکرده بود. حس کرد داره عرق می کنه … پیشونیش نمدار شده بود. دستش رو گذاشت لای پای شوهرش …
    -رضا … می خوام …
    -چی شده انقدر هوایی شدی؟
    سوال شوهرش ناراحتش کرد اما داغ تر از اونی بود که اهمیتی بده، فقط می خواست لای پاهاش پر بشه از مال یه مرد. دست به آلت شوهرش می کشید، شاید دو دقیقه ای کشید تا آلت نیمه ایستاده شد. یه جای کار ایراد داشت. داشت می میالید که تلفن شوهرش زنگ زد. شوهر از لیسیدن صورت و گوشش دست برداشت و خواست بلند شه و جواب بده اما فاطی مچش رو گرفت:
    -نمی خواد حالا … بعدن بهش زنگ می زنی.
    -شاید کار واجبی داشته باشه، زود ردش می کنم.
    دست شوهر رو ول کرد و با مبل تکیه داد. داغ داغ بود … پیشونی و زیر بغلش خیس شده بود از عرق … لای پاهاش هم همینطور. بازم یاد نگاه های اون مرد سراغش اومد. با خودش فکر کرد الان اون جلوش روی مبل نشسته و داره به پاها و سینه هاش نگاه می کنه … حتی این بار به این فکر کرد که آلت مرد انقدر بزرگ شده که از روی شلوار کاملا مشخصه. با این فکر حس کرد که عضلات کسش کمی منقبض شدند و رطوبت لای پاهاش بیشتر … هر بار که یادش می افتاد بیشتر خیالپردازی می کرد و جزئیات بیشتری رو تصور می کرد و هر بار هم بیشتر لذت می برد.
    به خودش که اومد یک ربع گذشته بود و هنوز صدای حرف زدن شوهرش از اتاق بغلی میومد. با خودش گفت.
    -می خواست زود ردش کنه مثلا …
    عرقش خشک شده بود … گرمای لای پاهاش و توی شورتش جای خودش رو به حس ناخوشایند چسبندگی داده بود. با خودش فکر کرد که اصلا شوهرش برای اینکه ادامه ندند و از خدا خواسته به تلفن جواب داده و حالا مخصوصا انقدر طولانیش کرده … حرصش گرفته بود. بالاخره اومد. نشت رو مبل … انگار نه انگار که داشتند عشقبازی می کردند. شروع کرد به تعریف کردن یک داستان کاری بی اهمیت. فاطی هم فقط گوش میداد و هر از چندگاهی سری تکون میداد. دیگه مطمدن شده بود که شوهرش میلی به ادامه نداره و این خیلی حس بدی بهش می داد. حس آویزون بودن شاید … آدم مغروری بود … بعد از گوش دادن به حرفای شوهر، که هیچیش رو هم خاطرش نمونده، بلند شد و به اتاق خواب رفت. با دل شکسته و اعصاب خورد …
    ادامه دارد

نوشته: راوی شهوت


👍 14
👎 0
5767 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

580231
2017-02-19 21:05:18 +0330 +0330

خوشم نیومد…این توهینه به شعوره خیلی از کسایی که به پوشش شون ایمان دارن و چندین سال حفظش کردن…
این همه سوژه جق… واقعا چرا حس تنفرتون رو اینطوری ارضا میکنین؟!!!

1 ❤️

580234
2017-02-19 21:08:09 +0330 +0330

در ضمن تو این جامعه زن ها هزار جور نگاهو تحمل میکنن،خیلی مسخرس که فقط با یه نگاه مردی به پاش که شدیدا تکراریه بخاد به جاهای باریک برسه…

0 ❤️

580235
2017-02-19 21:15:36 +0330 +0330

یعنی (1) که نوشته میخواد تا کجا ادامه پیدا کنه؟!!!
یه روز یکی از بچه های کلاس یه شعری گفت و معلم در جوابش گفت:
شاعران مردند و تو شاعر شدی
کره خر بودی حالا قاطر شدی ;)
فک کنم این شعر برازنده ی نویسنده ی این مطلب و موارد مشابه دیگه س

0 ❤️

580282
2017-02-20 01:54:53 +0330 +0330

سلام
خسته نباشید بنویس از طرز نوشتنت تناقضی که در رفتار و آمال
هستش میشه انتظار یه داستان خوب رو داشت

0 ❤️

580290
2017-02-20 03:25:58 +0330 +0330

بسی خوشمان امد

0 ❤️

580304
2017-02-20 06:58:52 +0330 +0330

واقعی تر از واقعی و قشنک

0 ❤️

580322
2017-02-20 10:50:39 +0330 +0330

خیلی قشنگ نوشتی. سکس و شهوت فقط مال جوون ها نیست و قرار هم نیست که هر داستان سکسی که اینجا نوشته بشه سوژه جق باشه.

0 ❤️

580329
2017-02-20 12:18:44 +0330 +0330

بنظرم یه روز معملی از زندگی یکی از هزراران زن تو سری خور و پایبند به اصول زندگی عده ای اززنان ایرانی رو روایت کردی که حالا از نسل ما نسیتند و تمام عشق علاقه رو جوونیشونو به فزرند و خونواده تقدیم کردن و جوننی و احساسات شخصی خودشون روو نادیده گرفتن بدون اینکه کسی از شب نخوابیا و شب بیداریها و فداکاریهاشون تشکر کرده باشه و زن بودن خواسته ها و علایقشون رو بهش توجه کرده باشه داستان ریالت رو پسندیدم و منو به دردهای مادران و مادربزرگ ها وخواهرانمون در نسل گذشته فرو برد که پروانه وار خواسته هاشون رو بخاطر فرزند همسر و دیگران قربانی کردند و هرگز کسی به احساسشون توجه نکرد .جدا از یکسری ایرادات ریز به زیبایی تا اینجای داستانت خواننده رو با دنیای چنین زنایی با خودت همراه کردی یک لایک تقدیم داستانت

0 ❤️

580331
2017-02-20 12:24:23 +0330 +0330

از دید من بخوبی تا اینجا بیان کردی که خیانت های زنانی اینچنینی( اگر این داستان به اونجا ختم بشه) چه مراحلی رو طی کرده .اتفاقا تا اینجای کار بر خلاف نظر دوستمون رز عزیز اعتقاد دارم این زن تا به اینجای کار وفاداری و نجابت زنونه از دید قشر سنتی رو به زیبایی حفظ کرده و حتی از نگاه مردی غریبه به ساق پاش حس خیانت رو در خودش سرکوب میکرد و همون روز سعی کرد برای اینکه دلش و وفاش سر نخوره دست به خرید لباس و طنازی برای شوهری کرد که تو این سالها ندیدش .تا اینجا نویسنده ساختار رو بدرستی حفظ کرده باید دید چه خواهد گذشت .و این تنها گوشه کوچکی از استارت قشری از زنان و یا در نقطه مقابل مردانیست که دست به اعمالی میزنند که شاید بعدها ما اونارو سرزنش کنیم

0 ❤️

580345
2017-02-20 14:19:25 +0330 +0330

کاپیتان عزیز،شاید این نویسنده به خوبی توجیه کرده باشه(روال داستان احتمال اینو میده که به خیانت ختم بشه)
من به هیچ عنوان نمیتونم خیانت یه زن رو توجیه کنم،اصصصصلا نمیتونم یزره هم درک کنم.
خیانت چه برای مرد و چه برای زن به هیچ عنوان قابل توجیه نیس،واسه زن رو که اصلا نمیتونم قبول کنم…
مشکل من با موضوع داستانه.البته یه چن درصدی رو نگه داشتم تا ببینم روند داستان چجوری پیش میره که امیدوارم به خیانت نرسه.

0 ❤️

580439
2017-02-21 03:31:01 +0330 +0330
NA

سپاسگذار از نظر همه دوستان.
من دوست دارم یک قسمت از یک زندگی واقعی رو روایت کنم. خیانت هم جزوی از زندگی واقعی ما آدم هاست که می تونه انگیزه های مختلفی داشته باشه. دوست دارم راوی یکی از این انگیزه ها باشم بدون اینکه قضاوتی دربارش داشته باشم.

0 ❤️

580538
2017-02-21 20:58:33 +0330 +0330

جالب بود. لطفاادامه بدید.

0 ❤️