املت رو سرخ کردم.گذاشتم جلوم.نگاش کردم.نمی دونم چرا اون لحظه از بوش حالم بهم خورد.صدای مامانم منو به خودم اورد.اومد تو اشپز خونه.به املت جلوییم نگاه کرد.اهی از ته دل کشید که منو خیلی ناراحت کرد.حقم داشت.من نادیا باید املت بخورم برا ناهار؟.منی که تا چند سال پیش پول ناهارم سر به فلک میکشید؟یه خورده نون برداشتمو داخلش یکم املت گذاشتم و با بی میلیه هر چه تمام تر شروع به خودنش کردم.حق نداشتم از کسی ناراحت باشم.اصلا حق نداشتم.کی بودمو کی شدم.یه رویای چهار ساله بود که اخرش به کابوس تبدیل شد.چهار سال پیش وقتی فربد اومد خواستگاریم همین بودم.اما بعد ازدواج خیلی خیلی عوض شدم.خونوادم نسبتا فقیر بودن.اما خودم.خیلی باهوش بودم اما امکانات نداشتم و نتونستم اونجور که باید و شاید پیشرفت کنم.تنها چیزی هم که داشتم زیبایی بود.و الحق که به اندازه ی تمام نداشته هام زیبا بودم.اونقدر زیبا که تو همون نگاه اول دل فربد رو بردم.فربدی که از هیچ لحاظی هیچی کم نداشت.بیسته بیست بود.یه دکتر .دکتری که یادمه وقتی سه سال پیش ازش جداشدم فوق تخصص داشت.فوق تخصص بیماری های قلبی.خیلی پولدار.بسیار زیبا.بینهایت فهمیده.و بسیار مهربون.نمیدونم شاید حالا که از دستش دادم اینقد ازش تعریف میکنم.چقد سخته.تو کمتر از یک ماه نابود شدم.بذارید از اول بگم.4 سال بود که با فربد ازدواج کرده بودم.عاشقم بود.همه ی زندگیش من بودم و بچه ای که قرار بود به زودی روش تصمیم بگیریم.فربد دوس داشت بچش شهریوری باشه واسه همین باید چند ماه دیگه یعنی وسطای زمستون واسه بچه دار شدن اقدام میکردیم.سه ماه دیگه مونده بود که بخوایم بچه دار شیم که.که.که من بزرگترین اشتباه تمام زندگیم رو کردم.اشتباهی که نه تنها خودم بلکه اطرافیانم رو هم از پا در اورد.خوشتیپ بود.بچه پولدار.چرب زبون.هم سن خودم و یه کیس مناسب برا دوستی.عمرا به پای فربد نمی رسید.اما یه حسی منو به سمتش میکشوند.یه ماهی بود که باهاش دوست بودم.چند باری همدیگرو دیده بودیم.اما حتی با هم هم دست نداده بودیم.فقط چند بار اون منو لمس کرد که با تندی از خواستم اینکارو نکنه.اون شب هم طبق معمول ساعت 9 فربد از مطبش برگشت.خیلی خسته بود.واسه همین بعد از صرف شام رفت تا بخوابه.منم فرصتو غنیمت شمردم و شروع به اس بازی با رامتین کردم.عاشقانه ترین حرفایی رو که میشه بر زبان جاری کرد رو بهم میگفت .چیزایی که فربد همیشه بهم میگفت.اما برام تازگی داشت.وقتی برای اولین بار به رامتین گفتم عزیزم دلم یه جوری شد.همین جوری اس بازی میکردیم تا…صب بیدار شدم گوشی کنارم بود.نگاش کردم چند تا اس رامتین بود که بی جواب گذاشته بودمشون.خیلی ترسیدم که نکنه فربد فهمیده باشه ولی نه…اگه فهمیده بود الان من زنده نبودم.(((((((((این قسمتش مربوط میشه به حرفایی که بعدا فهمیدم…فربد چون ششب زود خوابیده بود صبح زود بیدار شد…اومد بالای سرم.خواب بودم و گوشیم کنارم بود.فربد منو بوسید و گوشیو گذاشت رو عسلیو.شانسی دستش به یکی از دکمه هی گوشیم خورد.و…اون چیزی که نباید میشد اتفاق افتاد…تمام اس های مار و دید.همشو…از قربون صدقه رفتن های رامتین تا عزیزم گفتنای من.اولش باورش نمیشد.فک میکرد که هنوز خوابه ولی نبود.نبود و هر چه که دیده بود راست بود.حس کرد قلبش وایساده.ناخوداگاه اشک تو چشاش جمع شد و ناغافل از گوشه ی چشمش چکید پایین.به زور اب دهنشو قورت میداد.اولین فکری که اومد تو ذهنش این بود که منو بکشه.فکر بعدی این بود که منو اونقد بزنه که از هوش برم تنبیهم کنه تا دیگه از این غلطا نکنم…ولی فربد تمام اعتمادشو نسبت به من از دست داده بود.بلند شد و از اتاق رفت شاید فکر میکرد این یه شوخیه یا یا هر چیز دیگه ای…))))))))بهش زنگ زدم جوابمو داد یکم باهاش عاشقانه حرف زدم تا کار دیشبم رو فراوش کنه.قوربون صدقش رفتم و گفتم که خوابم برده بود.و اصلا نمیدونستم که با این خیانتم فربد رو نابود کردم…فربد بهم گفت که کارش یکم سخت تر شده و دیر تر میومد خونه.حدودا ساعت یازده…منم از خدا خواسته قبول کردم.یک ماه بعد.یه روز خیلی شوم از طرف دادگاه برام احضاریه اومد…فربد در خواست طلاق داده بود و مدرکایی داشت که ثابت میکرد من ناپاکم.از عکس و فیلم گرفته تا شاهد عینی…بر گشتم خونه.رفتم تو حیاط خواستم برم تو که خیلی سرد صدام کرد.هنوز تو شوک بودم.با یه ساک کوچولو اومد پیشم .انداختش جلو روم.دوسه دست لباس بود.بهش گفتم همین؟گفت اینم زیادته.پرسیدم پس کو طلاهام؟پوز خند زد بعد دادا زد گمشو تا با با مشت و لغت از این خونه بیرونت ننداختم…پشتم گرم بود.فوری زنگ زدم به رامتین.اومد.بهش گفتم چیشده.گفتم رامتین دیگه راحت شدیم.می خواد طلاقم بده.بهتر شد میتونیم راحت تر ازدواج کنیم…با بهت و حیرت حرفم رو تایید کرد.
دو ماه بعد از هم جدا شدیم.تقریبا همون موقعی که قرار بود بچه دار شیم…یه سکه از مهریه م رو هم بهم نداد.برا منم مهم نبود…رامتین پولدار بود.خبر طلاقم تو فامیل مثل بمب ترکید…پدر و مادرم از همه بیشتر ناراحت شدن…اما من اصلا.به رامتین فشار میاوردم که هر چه زود تر بیاد خواستگاریم.ولی اون یکم دست دست میکرد.گفت باید یه مدتی صب کنیم تا بتونه پدر و مادرشو نرم کنه…هفته ی بعد اولین رابطمون رو داشتیم…و بعد از اون تقریبا هر روز.3 ماه به طور مداوم با هم رابطه داشتیم…تا اینکه کم کم حس کردم رامتین داره نسبت بهم سرد میشه…یه روز اومد پیشم تو کمتر از 30 ثانیه تمام هستیم رو بر باد داد…گفت نادیا ببین خانوادم قبول نمیکنن.نمیشه باهم ازدواج کنیم پس بهتره همدیگرو فراموش کنیم.خیلی متاسفم.خداحافظ…کلمه ی اخرش تیر خلاص بود بر پیکر بی جان من…همه چیزم نابود شد…تو کمتر از 6 ماه تمام زندگیم رو از دست دادم.مثل یه قمار بود .خیلی سریع و یکدفعه همچیو باختم…از فربد اطلاع دقیقی ندارم اما شنیدم یه پسر 2 ساله داره که اسمش هیربده.رامتینم که بعدا فهمیدم اصلا راجع به من به خانوادش چیزی نگفته…رامتین طبق معمول مشغول عشق و صفاس.فربدم که بعد از طلاق من دو ماه بعد با دختر خالش عروسی کرد…هیچی ندارم.هیچی.شدم همون نادیای 8 سال پیش فقط یه خورده سنم بیشتر شده.و زیباییم از دست رفته.باورتون نمیشه با اینکه هنوزم تو زیبایی می درخشم دیگه هیچ خواستگاری ندارم.هر کی قصه ام رو میشنوه اروم میذاره میره…نیومده بر میگرده…
نوشته: نادیا
اومدی داستان تعریف کنی یا چس ناله بزنی!!!
مزخرف بود دلمم به حالت نسوخت :|
حقته زنیکه عوضی تو که میگی بیسته بیست بود پس دردت چی بود؟؟؟کیر اضافه میخواستی؟؟؟؟لیاقت نداشتی
نصف اول داستانش مثل یه اتفاق بود که تو زندگی من افتاده
خانمی اشتباه بزرگی کردی اما راه توبه بازه و با توکل به خدا وصبر در راه عبادتش مطمن باش باز روزهای خوش به زندگیت بر میگرده خودتو جمع و جور کن و به خدا توکل کن و خودتو به منجلاب نکش
من کمی از داستانت ناراحت شدم…ولی اینا همه نتیجه قانع نبودنه…یه لحظه هوس…لطفا خوانومای دیگه ببینن
تجربه تلخی ه
امیدوارم هیچ دختری تو زندگیش تجربه های تلخ نداشته باشه از دست ما پسرای حوس باز
کیر تو اون کس پارت
کونت میخارید خیانت کردی
کسایی مثل تو هستن که معنی عشق رو نمیفهمن
من نمیدونم تو چی انتظار داشتی.
چون کسی که میخواد ازدواج کنه میره سراغ یه دختر نه اینکه با یه زن شوهردار دوست بشه
کسی که با یه زن شوهردار دوست میشه یعنی فقط سکس میخواد. بدون مسئولیتهای جانبیش
در واقع خودت این بلا رو سر خودت آوردی
متاسفم شدم ولی به قول دوستمون کسی که با یه زن شوهر دار دوست میشه فقط دنبال یه سکس بی قید و بنده! از ماست که بر ماست! اشتباه بزرگی رو مرتکب شدی!
آینه عبرت نوشتی یا داستان؟؟
اگرواقعی باشه که خاک برسرت.همین شما انگلها هستید که زندگی رو به لجن میکشید
تو یک جنده به تمام معنایی چون هیچ کمبودی تو زندگیت نداشتی ولی باز هم رفتی به بیگانگان کس دادی حقته لاشی.
ولی هستند کسانی که هرزگی میکنند کا واقعا مجبورند و از روی خوشی نیست .
به نظر بنده تا زیاد پیر نشدی برو به همه بده البته پولی باش شاید برای آخر عمرت پس اندازی داشته باشی جننننننننننننده حالم ازت بهم میخوره
اگه بدونی چقدر خوشهال میشم که این بلاها سر تو و امثال تو میاد.
هنوزم دیر نشده…به شرطی که واقعا از اشتباهت درس گرفته باشی …نا امید نباش درست میشه توکلتم به خدا باشه
این داستان مثل دختریه که پردشو دوخته. یا اونی که پول نداشت تو آتیش سوخته.
دوستان یادتون رفته فوش بدین؟
اخه خارکسه این جا جای داستان زندگی نامس یا داستان سکسی. ساعت زنگوله دار تو کونت، جنده ننه.
استفراق سگ تو کست. سکسی بنویس
این قمار نیست تو قمار یا میبری و یه دنیارو بدست میاری یا میبازی و دنیاتو از دست میدی بازی بلد نبودی قمار بازم نیستی چون بازیتو شروع نکرده باختی
خلایق هرچه لایق
ادما بدبخت نیستن با افکار غلط و حماقتشون باعث بدبختی خودشون میشن
سزای ادم خیانت کار کثیف همینه
Inja shode jaye roya pardaziiiii dash1