لباس قرمز آذر

1397/02/06

زن میانسال (آذر) به آرامی از پله های ساختمان در حال بالا آمدنه چادرش از روی سرش بر روی شانه هاش افتاده و روی پله ها کشیده میشه در یک دستش چندتا پلاستیکه خریده و دست دیگرش رو به میله ی راه پله گرفته انگار یکی از پاهاش ناراحتی داره و لنگ میزنه با حالت دردی که تو صورتش مشخصه به پشت در میرسه خریدهاشو روی زمین میگزاره و کلیدش رو از جیب مانتوش درمیاره و در رو باز میکنه صدای لولای در سکوت داخل خونه رو میشکنه بنظر میاد کسی داخل خونه نیست به ساعت روی دیوار نگاهی میکنه ساعت ده صبح رو نشون میده؛ وارد آشپزخونه میشه و خریدشو روی میز اشپزخونه میگزاره و چادرشو از سرش برمیداره اون رو تا میکنه و میگزاره گوشه میز به طرف یخچال میره و در یخچال رو باز میکنه پلاستیک هارو داخل یخچال میگزاره و روی صندلی میشینه و پاهاشو دراز میکنه یکی از پاهای آذر کمی کوتاه تره احساس خستگی و درد رو در چهرش میشه دید لحظه ای یادش میوفته که کلید رو داخل در جا گزاشته به سمت در میره تا کلید رو دربیاره، موهای پریشون خرمایی که از زیرشال مشکی رنگش بیرون ریخته با دستش مرتب میکنه درو باز میکنه و کلید رو درمیاره باز به اشپزخونه برمیگرده اونو به میخ روی دیوار آویزون میکنه

بعد به سمت اجاق میره زیر گاز رو روشن میکنه و کتری رو روی اون قرار میده در کابینت رو باز میکنه جعبه دارو هاشو درمیاره قرصی برمیداره ، لیوان رو اب میکنه و روی صندلی میشینه در حالی که قرص رو میخوره و لیوان اب رو سرمیکشه چشمش به قاب عکس روی دیوار میوفته چهره مردی با موهای جوگندمی(احمد همسر آذر )، کنار قاب نوار مشکی داره، آذر لیوان رو روی میز میگزاره در حالی که اشک در چشمای درشت خمارش جمع شده شالش رو از روی سرش به دور گردنش میندازه و چشماشو میبنده چهره زیبای آذر غبار غم گرفته اما هنوز شکسته نشده و جوانی خودش رو داره درست مانند چهره های مینیاتور، لب های غنچه ای و ابروهای کشیده آذر زیبایی خاصی داره…

صدای یخچال سکوت فضا رو کمرنگ میکنه کمی طول نمیکشه که با صدای ایفون چشماشو باز میکنه به ارومی بلند میشه و لنگان به سمت ایفون میره و جواب میده

  • کیه؟
    صدایی نمیشنوه باز صدای زنگ .
    -بله بفرمایید کیه ؟؟؟
    و بازم صدای زنگ….!!!
    به کنار پنجره میره از بالای پنجره نگاه میکنه
    -واااای خدایا این امیره؟!!!
    جوان خوشتیپ بلند قد پایین ساختمان جلوی در دست تکون میده آذر هم با دست تکون دادن جواب میده و به جوان اشاره میکنه که بالا بیاد و بعد سریع میره ایفون رو میزنه ، شالش رو روی سرش میندازه و به استقبال امیر به طرف راه پله ها میره

(امیر پسر ناتنی آذر ناشنوای مادرزاد که از نعمت گفتار هم محرومه به لطف خدا! که بعد از درگذشت پدرش به مرکز شبانه روزی ناشنوایان رفت مادر اصلی امیر سرزایمان اون از دنیا میره و پدرش بعد از هفت سال با آذر ازدواج میکنه امیر از هفت سالگی آذر رو در جایگاه مادر خودش میبینه مظلومیت و معصومیت این پسربچه ناشنوا محبت اون رو در دل آذر میندازه و وابستگی امیر به آذر هر روز بیشتر میشد اما مشکلات مالی و غم معلولیت امیر و آذر همه سبب شد
احمد افسردگیش بالا گرفت تاجایی که روزی چند پاکت سیگار میکشید تا با پسرش در 22 سالگی و همسرش در 43 سالگی وداع کنه و الان یک سال و شش ماهه که از این اتفاق میگذره)

امیر به پاگرد پله ها میرسه کوله پشتی روی شونش در حال افتادن چهره دلربایی داره… آذر رو میبینه که به حفاظ راه پله تکیه زده و ایستاده نگاه هر دو در هم گره میخوره امیر به سمت آذر میاد کوله پشتیش رو میندازه و همو در آغوش میگیرن آڋر سرش رو میچسبونه به شونه امیر و اشک میریزه امیر هم چشماشو بسته و نفس عمیقی میکشه بعد از چند لحظه از هم جدا میشن و با همون حالت شروع میکنن به خندیدن ؛ امیر کاغذی رو به آذر میده که روی اون نوشته:
سلام بهترین مادر دنیا و بهترین دوست من امیدوارم من رو ببخشی بابت این مدتی که ازت جدا شدم این دوری من رو بیشتر عذاب داد اما چاره ای نبود نمیخواستم سربار زندگیت باشم ولی الان خبر خوشی دارم من در مرکزمون مشغول بکار شدم واگه مزاحم نباشم میخوام کنارت بمونم برای همیشه ؟

آذر کاغذ رو میبنده و با لبخند جاذب خودش به چشمای نمناک امیر لحظه ای نگاه میکنه و صورت امیر رو میبوسه با خوشحالی امیر رو به داخل خونه میبره……امیر با لبخندی که روی صورتش داره تمام نقاط خونه رو با دقت نگاه میکنه تا اینکه نگاهش به قاب عکس پدرش میوفته و لبخندش رو فرو میخوره ، اروم روی مبلی میشینه آذر هم کنار اون میشینه و با خوشحالی به چهره امیر نگاه میکنه و دستای امیر رو گرفته سپس با حرکات دستش نشون میده که برای امیر چایی بیاره شالش رو برمیداره و به طرف اشپزخونه میره؛ نگاه امیر آذر رو تا اشپزخونه همراهی میکنه؛

در اشپزخونه : آذر دسته کتری رو بدون دستگیره برمیداره و دستش میسوزه دستشو میکشه کنار و زیر شیر اب میگیره کاملا مشخصه که از اومدن امیر هول شده لیوان ها رو داخل سینی میگزاره , یکی از اونا از دستش رها میشه و میشکنه کف زمین آذر پاک از خودش غافل شده…
خیره به تکه های لیوان به فکر فرو میره ……؟
چند لحظه میگذره آذر ناگهان متوجه میشه که امیر دم اشپزخونه ایستاده، آذر سرش رو تکون میده بعد اشاره میکنه که تموم کف اشپزخونه شیشه ریخته تا امیر جلوتر نیاد
امیر دستاشو پشتش گرفته و آذر نگاه کنجکاوانه ای میکنه لبخند امیر اروم اروم تبدیل به خنده میشه و آذر هم میخنده و بی اراده بسمت امیر میره بدون اینکه حواسش به شیشه ها باشه ناگهان آذر جیغ میزنه امیر هدیه ای که برای آذر گرفته روی میز دم اشپزخونه میگزاره و دست آذر رو میگیره و به بیرون اشپزخونه میبره لحظه ای آذر بیحال روی زمین میشینه در حالی که خون از کف پاش جاری شده و امیر با دیدن این صحنه به دنبال دستمال میگرده اما هر چی تلاش میکنه دستمالی پیدا نمیکنه به سمت آذر برمیگرده آذر روی زمین دراز کشیده و بنظر از حال رفته امیر دکمه های مانتوی آذر رو باز میکنه تا بتونه پاش رو بالا بگیره ،خورده شیشه ای رو از پاش خارج میکنه پیراهنش رو درمیاره و زیرپوششو به پای آذر میبنده چندلحظه ای بیشتر طول نمیکشه که آذر چشماشو باز میکنه و امیر رو میبینه که بدون پیراهن با لیوان ابی در کنارش نشسته و باز هم لبخند امیر…آذر به کمک امیر میشینه و متوجه زیرپوشی میشه که به پاش بسته شده لیوان رو از دست امیر میگیره کنارش میگزاره و امیر رو بغل میکنه و دستانش رو به کمر امیر میکشه گرمای دستان آذر و بدن امیر اونهارو بیشتر بهم میچسبونه بعد از چند دقیقه امیر آذر رو بلند میکنه و روی نزدیکترین مبل مینشونه سپس پیراهنش رو تنش میکنه و هدیه ی آذر رو بهش میده لباس خواب قرمز رنگی که آذر همیشه قصد خریدشو داشت اما احمد اجازه نمیداد.!


ساعت روی دیوار به 23:30 رسیده امیر روی مبلی دراز کشیده و گوشی در دستش در سایت شهوتناک مشغول خوندن داستان است

آذر از اتاق بیرون میاد در حالی که لباسی رو که امیر بهش هدیه داده پوشیده؛ موهای بلند و براق اویخته بر روی شانه های سفید آذر به خط سینه اش ختم میشود برجستگی سینه های پنهان در زیر لباس ، ساق های بلورین که از بالای زانو در سرخی لباس محو شده و کنجکاوی را برای تماشای ران های چون الماس سفید و درخشنده بیشتر مینماید گویی ترکیب این دو رنگ جادو کننده است و امیر را به خود خیره کرده آذر اکنون شباهتی به مادرها ندارد بلکه زیبایی مسخ کننده او امیر را جذب خود کرده این خواسته آذر نیز بوده و هست او نیز عشق خوابیدن در اغوش امیر را مدت زیادی است در دل دارد…
امیر میشینه و گوشیش رو کنار میگزاره در حالی که نگاهش به سراپای آذر دوخته شده شاید اگر یکبار در طول عمرش از این سکوت راضی بوده اکنون است !
آڋر لنگان لنگان خودش را به امیر میرساند و کنارش مینشیه با نگاهشان فراتر از کلام سخن میگویند اینبار امیر آذر رو در اغوش میگیره با بوسه ای جانانه لبخندشان بهم گره میخورد
امیر دستانش رو به پاهای آذر میکشه و دستان آذر به گردن امیر حلقه شده

اخرین سکانس:
لباس قرمز آذر درکنار زیرپوش خونی امیر روی تخت خواب
صدای دوش حمام
جای خالی قاب عکس احمد روی دیوار

پایان.

نوشته: سعید


👍 7
👎 4
11201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

684230
2018-04-26 22:56:30 +0430 +0430

تخماتیک

0 ❤️

684246
2018-04-26 23:37:21 +0430 +0430

داستانو نخوندم…اما در کل کاخ گلستان تو کونت

0 ❤️

684247
2018-04-26 23:41:22 +0430 +0430

بد نبود خوبم نبودمیشهارفاقی قایل شد مثلا میخواست دراماتیک بنویسه امادستتوشلوار وگلنار نذاشت مغزی که رفته سره کیرش کامل دستور بده

0 ❤️

684251
2018-04-26 23:55:23 +0430 +0430

ریدم تو قلمت.کسکش فلسطینی.

0 ❤️

684283
2018-04-27 08:52:37 +0430 +0430

چه عجب یه جقی مشنگ داستانی نوشت که دم به دیقه کس کس و کیر کیر توش نیست .

0 ❤️

684284
2018-04-27 08:54:42 +0430 +0430

چه عجب یه جقی مشنگ داستانی نوشت که دم به دیقه کس کس و کیر کیر توش نیست . بازم بنویس

0 ❤️

684359
2018-04-27 13:55:33 +0430 +0430

عالی ترین داستانی بود که خوندم

0 ❤️

684365
2018-04-27 15:26:12 +0430 +0430

داستانت مثل امير انگار لال بود هيچ حرفي برا گفتن نداشت. شست برعكس برا شما.

0 ❤️

684504
2018-04-28 10:11:06 +0430 +0430

گاییدش؟

0 ❤️

684531
2018-04-28 14:06:39 +0430 +0430

قشنگ بود، دمت گرم

0 ❤️