لحظه سخت رفتن (2)

1391/11/30

…قسمت قبل

دلم تنگ میشود گاهی…
زمستان می شوم با اهی
جای پایی سرد
رد پایی گنگ
در این سایه ی تنهایی
چه بی رنگ میشوم گاهی…
میخواستم از ان شهر و دانشگاه بروم،وقتی انگیزه ای برای بود نبود،اوارهای غم محکمتر دراین شهر غریب برسرم میشکست اما مترسک چه زیبا میگفت:وقتی نمتوان رفت،همین یک پا هم اضافیست.کاش تلخی های زندگی کمی الکل داشت لااقل مستمان میکرد ودور میماندیم،لحظه ازخویش…
میگویند خاک مرده سرد است،شایدهم معنیش این باشد که هرکه از دیده رود،از یاد رود.
چند ماهی میگذشت ،کم کم عادت به نبودنش کرده بودم ،اما فراموشش نه
زندگیم به روال عادی خودش برگشته بود،به تازگی خنده داشت جاش رو روی لبهام پیدا میکرد.گاه وبیگاه میخندیدم،شایدراست میگویند انکه بیشتر میخندد ازهمه غمگین تراست…

یه روز سرد،اخرای بهمن،رفتیم سر کلاس،داشتیم کنار بخاری خودمون رو گرم میکردیم که یکی از بچه ها گفت کسی نمیخواد انتقالی یا مهمانی بگیره؟با این که امید وانگیزه ای نداشتم،گفتمش واسه منم ثبت نام کنه.
تابستون شد وعلی زنگ زد که با مهمانی هر دومون واسه دانشگاه شیراز موافقت شده،خبره شکه کننده ای بود!چندروز بعد رفتیم وکارای ثبت نام رو انجام دادیم ومن به همه فامیل شیرینی دادم.اول مهربا انگیزه کامل رفتم دانشگاه. حس خیلی خوبیه که ادم توی شهر خودش درس بخونه،اما سطحش خیلی بالا تراز بوشهر بود وبه ما که راحت طلب بودیم نمیخورد.
هفته دوم مهر رسید،سالگرد فوت حسین بود.با رفیقم امین رفتیم سر خاکش،غمگین بودم…به اندازه ی پدری که جیبهایش ازسفره خالی تر است! … به اندازه ی پرنده ی رهایی که شب اول قفسش باشد!!!
باتوأم كهنه رفيق، ياد ايام قشنگي که گذشت،اماانگار از گور صدایی بلند نمیشد.مراسم تموم شد ومنم برگشتم خونه.دو هفته ای از مهر میگذشت وچند تا رفیق پیدا کرده بودم.یه روزبا بچه ها رفتیم سالن،خسته وکوفته ساکم رو گذشتم روی کولم که برم خونه ویه دوش بگیرم.مهدی رفیق جدیدم(بچه تبریز،کشاورزی میخوند،داخل شهر خونه گرفته بودن،ترم بوقی)بهم گفت یه کلاس دارم تنها باید برم،همرام بیا بعد از اونبر بریم خونه ما ومنم قبول کردم.
سوار سرویس دانشگاه شدیم وپیش به سوی باجگاه(کلاسای کشاورزی اونجا برگذار میشد)رسیدیم سرکلاس،ردیف دوم نشستیم. حدودا یه ربع به کلاس مونده بود،یه چرت کوچولو زدم تا استادشون اومد ومهدی من رو بیدار کرد.چشمام داشت سیاهی میرفت و منم تند تند میمالوندمشون و این بر و اون بر رو نگاه میکردم.
یکدفعه چشمم یه چیز رودید،یه چیز خیلی عحیب،مات ومبهوت خیره شدم. تمام خاطرات اون روز های تلخ ازجلوی چشمام رژه میرفت .چه سخت است،تشییع عشق بر روی شانه های فراموشی و دل سـپردن به قبرستان جدایی وقتی میدانی پنج شنبه ای نیست،تا رهگذری،بر بی کسی ات فاتحه ای بخواند…
یعنی داشتم حسین رو میدیدم؟؟؟؟!!!
//امشب که مینویسم حال عجیبی دارم،میدانو که میدانید،چرا…//
یاداولین روزی که درتمرین دیدمش افتادم.
کاش هرگز اورا نمیدیدم، کاش می شد سرزمین عشق را در میان گام ها تقسیم کرد. کاش می شد با نگاه شاپرک عشق را بر آسمان تفهیم کرد. کاش می شد با دو
چشم عاطفه قلب سرد آسمان را ناز کرد. کاش می شد با پری از برگ
یاس تا طلوع سرخ گل پرواز کرد…
چشمای رنگی،با اون صورت نازش برای چند ثانیه ازجلوی چشمام گذشت چهرش بیش از خودش اشنا بود،روز ختم حسین،کاملا چهرش به یادم مونده بود ،اون دختر ،خواهر دوقلوی حسین بود .شاید باورتون نشه ولی مثل سیبی که از وسط نصف کرده باشی یکی بودن ،فقط زینب قیافه ای ناز ودخترونه تری رو داشت…
برای لحظه ای دلتنگ شدم حس نبودن کسي که تمام وجودت يکباره تمناي بودنش راميکند.
لبخند غمگینی زدم، اما دیدن لبخند آن هایی که رنج میکشند از اشک هایشان دردناک تر است . . .
شاید غم را از نگاهم خواند،
حوصله هیچکی رو نداشتم،از کلاس زدم بیرون ویه مسیج معزرت خواهی واسه مهدی دادم ورفتم خونه ،یه دوش گرفتم واومدم بیرون تخت خوابی،یه خواب سنگین،،خوابایی که دلت میخواد اصلا بیدار نشی پنج شنبه همون هفته با امین قرار گذاشتیم بریم داررحمه.رفتیم سرخاک حسین.سرراه یه شاخه گل گرفتم وگذاشتم روی قبرش،بی اختیار اشکام جاری شد.شاید راست میگویند که ﺍﺷﮏ ﻫﺎﯼ ﺗﻠﺨﯽ ﮐﻪ ﺑﺮ ﮔﻮﺭﻫﺎ ﻣﯽ ﭼﮑﻨﺪ ، ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﯼ
ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮ ﺯﺑﺎﻥ ﻣﯽ ﺁﻣﺪﻧﺪ …
خیلی سبک شده بودم،کم کم قبرستونی داشت شلوغ میشد.راحمون روگرفتیم که بریم،یه لحظه دیدم خونواده حسین اینا هم دارن میان ،زینب هم همراهشون بود.خشکم زد یه حس خیلی مبهم داشتم انگار که صد سال بود با هم بودیم. چند لحظه ای بهش زل زدم ورفتیم.
دیگه شب شده بود،قبل از خواب همه فکرم پیش زینب بود،با خودم گفتم:باید مال من باشه،لبخندی زدم وخوابیدم.
صبح به مهدی گفتم درسایی که با زینب مشترک دارین رو بگو؟از درخواستم تعجب کرد ودلیل خواست ،گفتم که داستانش طولانیه بعدا بهت میگم.
از میون اون همه درس فقط میتونستم ،زبان رو انتخاب کنم که با هم هم کلاس باشیم،زبانی که همیشه ازش فراری بودم.ولی تنها انتخابم بود،درسای دیگه ای هم بود ولی من قبلا پاسشون کرده بودم.
بلاخره توی حذف واضافه روز اخربا کلی بدبختی برداشتمش.
خوشحال بودم،چهارشنبه ها کلاس زبان داشتیم.رفتم سر کلاس،درس دوم بودوجلسه اول من.همه حواسم و نگاهم پیش زینب بود.همش میخواستم یه چیزی بهش بگم اما نمیدونستم از کجا واز چی شروع کنم.بلاخره کلاس تموم شد ومن هیچی نتونستم بهش بگم.ولی ته دلم خوشحال بودم .فردا دوباره رفتم قبرستون ،مطمئن بودم از دیروز تا حالا قیافم رو یادش نرفته،خودم رو یه نشونی دادم ورفتم خونه.
زمزمه ای بر دلم بیقراری میکرد ،صدایی نزدیک که میگفت ناکامی به معنای تاخیر است نه شکست ومن لبخندی ازته دل میزدم انگار دباره از زندگی راضی بودم .
داخل اتاق خوابم دراز کشیدم وچشمام رو بستم.نمیدانستم تنهاییم بهتره همراه باغم های پیرازپا درامده یا شایدتسکینی چند روزه ای به بهای زنده شدن اتشی خانمان سوز ازخاکستر بی جان غمها.
دوراهی سختی بود ،باید انتخاب میکردم…
خیلی تنها بودم،نمیدانستم چکار کنم،تنهايی را بلندترين شاخه درخت خوب ميفهمد… انگار هرچه بزرگتر ميشويم تنهاتر ميشويم; براستی خدا از بزرگی تنهاست يا از تنهايی بزرگ!؟

ادامه دارد…

نوشته: محمد


👍 0
👎 0
17425 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

362383
2013-02-18 21:53:04 +0330 +0330
NA

سلام دوست عزیز:

من از قسمت قبلی خوشم نیومد ولی این قسمت زیبا بود.خیلی قشنگ احساستو بیان می کنی.

ضمن اینکه نگارش زیبایی هم داری. من متنهایی که ادبی باشه نمی فهمم.ولی تو با لحن

صمیمانه و ساده ای که داری جای ابهامی برام نذاشتی.کاش تلخی های زندگی کمی الکل

داشت لااقل مستمان میکرد ودور میماندیم(زیبا بود )

5 تا قلب بهت دادم.

موفق باشی گلم.

0 ❤️

362384
2013-02-19 01:29:11 +0330 +0330
NA

با اینکه قسمت قبل فکر میکردم گی هست خوشم نیومد
اما این قسمت خوب بود
مرسی

0 ❤️

362385
2013-02-19 01:31:45 +0330 +0330
NA

به نظر من بهترین داستانی هست که تا حالا تو این سایت خوندم

0 ❤️

362386
2013-02-19 01:35:28 +0330 +0330
NA

خیلی خشنگجز بود

0 ❤️

362387
2013-02-19 02:10:46 +0330 +0330
NA

با سلام خدمت همه دوستان عزیز وتشکر از نظراتون
با توجه به اینکه قسمت سه وچهار داستان رو با تاخیر گذشتم توی سایت خواهشان امتیازاتون روثبت کنین تا زودتر اپ شه اگه دوست داشتین،متشکرم

0 ❤️

362389
2013-02-19 02:24:36 +0330 +0330
NA

pepsi1975:

در صورت حذف کاربری نظرات حذف نمی شه.مال تو چجوری حذف شده؟

شاید خلاف قوانین نظر دادی.نمی دونم.ولی کامنتهای من با وجود حذف کاربری حذف نشدن.

0 ❤️

362390
2013-02-19 02:37:54 +0330 +0330
NA

سلام خدمت همه دوستان وخسته نباشی خدمت اقا محمد گل
من داستانا رو میخونم وقلب هم میدم ولی ثبت نمیشه،فک کنم کامل ثبتش نمیکنم ،کسی نیست اینجا من رو راهنمایی کنه؟؟؟ مرسییی

0 ❤️

362393
2013-02-19 06:09:38 +0330 +0330
NA

خوب بود

0 ❤️

362395
2013-02-19 07:06:52 +0330 +0330
NA

خوندم. حقیفتش تعجب کرد چرا حذف شده.

0 ❤️

362397
2013-02-19 07:47:27 +0330 +0330
NA

نمیدونم چی بگم یه جاهایی ادبی بود یه جاهایی نبود درکل خوب نیست

0 ❤️

362398
2013-02-19 07:48:00 +0330 +0330
NA

از خداموند متعال آرزومندم که روزی کی …ر نسرا داموس را در کو…نت قرار دهد جون هرکی دوس دارین کس شعر مگویید.آخه کو…ن تلق تلوق کو…ن قلقلی نوشابه خانواده زمزم تو انتهات با این داستان بی انتهات…

0 ❤️

362401
2013-02-19 09:45:40 +0330 +0330
NA

خیلی دردناک حرف میزنی قلبم به درد اومد
واقعا زیبا مینویسی
ممنون :’’(

0 ❤️

362402
2013-02-19 14:09:17 +0330 +0330
NA

خيلي وقت بود اينجا نيومده بودم شايد نزديك به يك سال ميشه اما خوشحالم امشب داستانتو خوندم .موفق باشي

0 ❤️

362403
2013-02-19 17:14:43 +0330 +0330
NA

با اجازه ادمین(ادمین خودت رحم کن):
خاطره کونی شدن من(طنز ولی واقعی)
سر شبی داشتم از شبکه سه مسابقات کشتی جام جهانی تهران رو می دیدم که مادرم بهم گفت: پاشو برو نون بخر

  • باشه فقط بذار واسه بعد از بازی.
  • لازم نکرده،همین الان برو، مگه نمی بینی شب شده؟!
  • بابا من که دختر نیستم. بذار کشتی رو ببینم بعد میرم.
  • مگه حتمأ باید دختر باشی؟ نشنیدی همین شیش ماه پیش تو محله خودمون یه پسر دبیرستانی رو دزدیدن بعدم بهش تجاوز کردن؟
  • خیلی خب، آقا ما تسلیم پول نون رو حداقل بده.
  • آفرین، بگیر زودم برگرد خونه تا به تو هم تجاوز نکردن!
    منم با چشمای گشاد شده پول رو گرفتم و راه افتادم و با خودم گفتم: دستت درد نکنه کونی نشده بودیم که به لطف مادرم شدم.(البته این حرفا همش به خاطر نگرانی مادرانه هست.)
    این بود داستان تجاوز به من
0 ❤️

362404
2013-02-19 17:58:56 +0330 +0330
NA

فعلا که داری خوب پیش میری اگه در ادامه از جزییات کم وبه اصل داستان بپردازی بهتر استفاده زیاد از آرایه های ادبی در همه جاخوب نیست لآقل توی این مورد.داستانها زیادش خسته کننداست …موفق باشی …گل به باغبان قیچی به دست که ذل زده بود بهش گفت درکت کردم توهم بچین تا بدانی.دست گل چین چه حس قشنگی دارد

0 ❤️

362405
2013-02-19 18:54:53 +0330 +0330
NA

داستانت جالبه و کمی متفاوت.من خوشم اومد.اما غلط املاییات رو کم کن.
موفق باشی

0 ❤️