لذت واقعی شهوت (۱)

1397/12/24

این یک داستان واقعی نیست.

نمیدونستم باید نسبت به تصویری که در آینه داشتم میدیدم چه حسی داشته باشم. یه دختر خوشگل خوش اندام روبروم وایستاده بود و تو چشمام زل زده بود. شاید همیشه از پرسیدن این سوال از خودم که خوشگلی به چه دردی میخوره طفره رفته بودم. اما امروز دلم نمیخواست وقتی این سوال به ذهنم میرسه از جوابش فرار کنم. امروز دلم میخواست به جواب این سوال فکر کنم. کلا امروز روز عجیبیه برام نمیدونم چرا همش به یاد گذشته ها می افتم به خاطراتی که با دوستام داشتم و به حرفایی که بینمون رد و بدل میشد. من تا حالا دوست کم نداشتم ولی دوست صمیمی تا حالا نداشتم دلیلشم به خاطر این بوده که اکثر افرادی که درو و ورم بودند تفکراتشون خیلی باهام فرق میکرده شایدم این من بودم که با همه فرق میکنم. تا حالا افراد زیادی بهم گفته بودند که زهرا این طرز تفکرات و روش زندگی که تو داری اشتباهه و وقتی به اشتباهت پی میبری که خیلی دیر شده خیلی ها هم بدون تعارف بهم گفته بودند دختر تو اسکول و دیوونه ای که داری تو این دور و زمونه با این تفکرات زندگی میکنی. منم تو دل خودم بهشون گفته بودم این شمایید که نفهمید و حقیقت زندگی رو نمیفهمید اما الان احساس میکردم خودم بیشتر از هر کس دیگه ای نیاز داشتم یکی بهم حقیقت زندگی و این که چی خوبه و چی بد رو توضیح بده. همین جوری تو خودم بودم که صدای مامانم رشته افکارمو پاره کرد.
-زهرا داری چکار میکنی بجنب دختر داره دیرت میشه.
منم یه نگاه به ساعت دیواری اتاقم انداختم و دیدم نیم ساعت بیشتر وقت ندارم برسم سر کار. تازه یادم افتاد امروز چه روزیه و باید چه کاری بکنم. دیشب با کلی استرس در مورد این موضوع خوابم برد نمیدونم چرا از وقتی بیدار شدم به جای این موضوع همش دارم تو تفکرات بی مورد سیر میکنم. با بالاترین سرعت ممکن لباسامو پوشیدم و از اتاق زدم بیرون. مامانم داشت میز صبحونه رو میچید. گفت دختر بیا یه چیزی بخور اما من گفتم ببخشید مامان جون خیلی دیرم شده باید برم. اومدم در خونه رو باز کنم و برم سوار اسانسور بشم که صدای بابام از بشت سر اومد. این قدر عجله داشتم که اصلا متوجه نشدم گوشه اتاق نشسته داره روزنامه میخونه. بدون اینکه سرشو از تو روزنامه در بیاره با لحن خشن و سرد همیشگیش گفت چیزی رو یادت نرفته؟ بابام مثل مامانم نبود که بشه نادیدش گرفت وقتی حرف میزد اون قدر تو صداش ابهت حس میشد که خشکت میکرد. یه نگاه به دور و اطراف انداختم. گیج بودم و نمیدونستم که چی یادم رفته. که دیدم مامانم داره با یه چادر میاد طرفم. تازه یادم افتاد این قدر عجله داشتم که یادم رفته بود چادر بپوشم. خیلی سریع چادرو سرم کردم و پریدم تو اسانسور.
خیلی سریع رفتم سوار پرایدم شدم و با بالاترین سرعتی که میتونستم به طرف شرکت راه افتادم. تو راه همش با خودم تکرار میکردم که قراره چکار بکنم و چه حرفایی بزنم. به شرکت که رسیدم سوار اسانسور شدم و دکمه طبقه سه رو فشار دادم. قلبم داشت از سینم پرت میشد بیرون. وارد طبقه سه که شدم زرق و برقش منو گرفت. با این که دفتر کارم همش یه طبقه پایین تر بود ولی اینجا انگار یه دنیای دیگه بود. همه چیز شیک و پیک و تمیز و باکلاس.
بدون معطلی یک راست رفتم سراغ منشی رئیس شرکت خانوم عطایی. سلام کردم و گفتم ببخشید با مهندس پارسا یه کاری داشتم الان کسی پیششون هست؟ میتونم برم داخل؟ خانوم عطایی هم که زن نسبتا سال خورده ای بود گفت صبر کنید تا هماهنگ کنم و بعد از این که به مهندس پارسا یه زنگ زد گفت بفرمایید تو. منم یه نفس عمیق کشیدم و رفتم تو. این دومین باری بود که وارد این اتاق میشدم. تقریبا یادم رفته بود چه اتاق بزرگ و قشنگیه. مهندس پارسا یه مرد تقریبا 50 ساله موفق و یه کارآفرین نمونه بود که تو زندگیش به همه چی رسیده بود و خلاصه یه امپراطوری برا خودش داشت. چند ثانیه بعد از این که وارد شدم سرشو از تو لپتابش کشید بیرون و گفت به به خانوم سالاری حال شما چطوره چه کارا میکنید این روزا؟ سعی کردم یه راست نرم سر اصل مطلب و یکم مقدمه چینی کردم و از کارایی که تو این سه ماهی که اونجا بودم کرده بودم براش گفتم. اونم گفت : پس مثل اینکه اوضاع داره بر وفق مراد پیش میره. همین جا بود که احساس کردم یکم گند زدم. شاید زیادی از محیط تعریف کرده بودم برا همین رفتم سر اصل مطلب و گفتم ببخشید مهندس میتونم یکم باهاتون رک و راست حرف بزنم؟
اونم گفت البته که میتونی اگه غیر این حرف بزنی که وقت طلف کردنه. احساس کردم با این جملش بهم گفت که از مقدمه چینی و پر حرفی خوشش نمیاد. گفتم ببخشید مهندس من سه ماهه دارم اینجا مجانی کار میکنم نمیگم کارمند نمونه بودم ولی بیکارم نبودم تا حالا یه کارایی کردم میشه لطفا بهم بگید تا کی قراره اینجا حالت کارآموز داشته باشم و کی بالاخره منو استخدام میکنید؟ مهندس یه لبخند پوزخند مانند زد و گفت دخترم تو که هنوز سنی نداری که بخوای به فکر پول باشی تازه از دانشگاه فارق التحصیل شدی و همش 22 سالته الان برای تو بهترین موقعیته که روز به روز دانشتو کامل تر کنی. مطمئن باش اگه همین راهی رو که واردش شدی ادامه بدی در آینده پول هم کم کم به سمت تو میاد. منم گفتم بله مهندس من هیچ وقت از تلاش دست نکشیدم همه عمرم سعی کردم از مغزم کار بکشم و از طریق فکر کردن به همه جا برسم احساس میکنم الان وقتش شده تا یکم ثمره تلاش هایی رو که تا اینجا کشیدم ببینم و در کنار کاری که میکنم یه حقوقی ام داشته باشم تا دستم تو جیب خودم باشه.
اینو که گفتم یه دفعه قیافه مهندس جدی شد و گفت ببین دخترم چون صلاحتو میخوام باهات روراست حرف میزنم که بدونی اینجا اوضاع چجوره. تو این شرکت تقریبا 50 تا برنامه نویس وجود داره که همشون حرفه ای هستن و میتونن پروژه های بزرگ رو انجام بدن تو هنوز تا به این درجه برسی یه چند سالی زمان احتیاج داری و تا اون موقع هم خبری از استخدام نیست تو الان بهترین کاری که میتونی بکنی اینه که از محیط استفاده کنی و دانشتو تکمیل کنی تا این راه چند ساله رو سریع تر بری. اینو که گفت یه دفعه وجودم سرد شد . اون همه بدبختی که تو دانشگاه کشیدم و اون همه درس که خوندم و سعی کردم همیشه معدلم بالا باشه برا این بود که وقتی از دانشگاه بیرون اومدم یه زندگی راحت داشته باشم حالا این اومده میگه باید چند سال دیگه هم صبر کنم. مهندس پارسا که دید چطور یه دفعه وا رفتم گفت ناراحت نباش دخترم هیچ کس بدون سختی فراوان به جاهای رفیع نرسیده تو الان میتونی بری تو یه شرکت کوچیک تر و مشغول به کار بشی و پول هم حتی بگیری و تا آخر عمر حدت اون میمونه و پیشرفت نمیکنی. چون میدونم دختر باهوش و با استعدادی هستی میتونم بهت یه لطفی بکنم. منم یه دفعه گر گرفتم و گفتم چه لطفی؟ گفت تا حالا طبقه چهارم رفتی؟ گفتم نه حتی نمیدونم اونجا دارن چکار میکنن. مهندس پارسا گفت اسم مهندس صفایی به گوشت خورده؟ منم گفتم نه . گفت مهندس صفایی بهترین مهندس این شرکته. الان یه سالی میشه که داره با یه تیم حرفه ای تو طبقه چهارم رو یه محصول خاص کار میکنند که اگه به مرحله تولید برسه پول خیلی عظیمی از توش در میاد. همین چند روز پیش داشتم با مهندس صفایی صحبت میکردم و اونم میگفت که به یه کارآموز باهوش نیاز داره. این مهندس صفایی دریای علمه منم همه جوره قبولش دارم و مورد اعتمادمه اگه بتونی باهاش لینک بشی و اعتمادشو جلب کنی قشنگ میتونه بهت کمک کنه راه چن ساله رو تو کمتر از یک سال بری. الانم بهش زنگ میزنم باهاش هماهنگ میکنم.
وقتی از دفتر مهندس اومدم بیرون نمیدونستم باید به چی فک کنم برا چی رفته بودم و چی شد. رفتم طبقه دوم و وسایلمو با بی میلی جمع کردم. داشتم به این فکر میکردم که حتی از شرکت بزنم بیرون بدبخت مهندس پارسا راست میگفت خب اون شرکت برا من خیلی بزرگ بود شاید باید از یه جای کوچیکتر شروع میکردم. وقتی که به خودم اومدم دیدم سوار آسانسور شدم وقتی در اسانسور باز شد چیزی رو دیدم که انتظارشو نداشتم. فک کردم دکمه طبقه همکف رو زدم اما نمیدونم چرا الان تو طبقه چهارم بودم. طبقه ای که از همون اولین لحظه توجهمو جلب کرد جایی که حتی از طبقه سومم قشنگ تر بود. یه سالن وسیع با بنج شیش تا اتاق که دوسه تاش دیوار های شیشه ای بنفش داشت و کلی تجهیزات الکترونیکی توش وجود داشت.و کلی ادم که قشنگ معلوم بود هر کدومشون ادم های فوق العاده با شخصیتی ان. رو در و دیوار ها هم کلی پوستر خوشگل از کلی چیز وجود داشت که اصلا نمیدونستم چی هستن. یه لحظه فک کردم وارد ناسایی جایی شدم. ناخودآگاه به درون سالن کشیده شدم و خمین جوری هاج و واج داشتم درو دیوارو نگاه میکردم که دیدم یه مرد نسبتا قد کوتاه و خوشتیپ کنارم وایساده و داره میگه ببخشید خانوم کاری داشتین؟
به خودم اومدم و گفتم بله مهندس پارسا منو فرستاده با مهندس صفایی کار داشتم. اون مرده هم گفت اتاق مهندس صفایی انتهای سالونه برین با منشیشون هماهنگ کنید منم رفتم و بهد از هماهنگی با منشی وارد اتاق شدم. اتاقی که بعد ها فهمیدم چقدر قشنگه و با چه سلیقه خوبی تزئین شده و رو در و دیوارم پر بوده از خطاطی های مهندس صفایی. اما اون روز وقتی وارد اتاق شدم نتونستم جز خود مهندس صفایی چیز دیگه ای ببینم. یه مرد حدودا سی ساله و فوق العاده خود تیپ و خوش اندام و موهای موجی و چشم های آبی و قد بلند و هیکل ورزش کار و اصلا یه چیزی. تا حالا مهندس اون جوری ندیده بودم. انگاز طرف بازیگر هالیوود بود نه مهندس. وقتی شروع به حرف زدن کرد دیدم چه بیان شیوایی هم داره و چقدر مودبه. که یه لحظه دیدم داره بهم میگه ببخشید فک کنم حال شما خوب نیست دختر خانوم. اون لحظه بود که تازه یادم افتاد اصلا من کیم و چرا اونجام. یه لحظه انواع و اقسام احساساتی بهم دست داده بود که تا حالا تو زندگیم تجربه نکرده بودم اصلا نمیدونم چه بلایی سرم اومده بود. سعی کردم تا جایی که میتونم خودمو جمع و جور کنم اما واقعا نمیدونستم چی باید بگم همین جوری مثل اسکولا تو چشمای مهندس زل زده بودم که یه دفعه در باز شد و یه خانوم بلند قدر وارد اتاق شد. امروز چه خبر شده بود چرا هر چی آدم میدیدم یکی از یکی خوشگل تر بود. زنی که وارد اتاق هم شد فوق العاده خوشگل و خوش اندام بود. ارایش لطیفی به چهره داشت و لباس نازکی بوشیده بود که پوستش به راحتی دیده میشد. با دیدن زنه یه لحظه رگ مذهبیم زد بالا. ما تو اون شرکت از این خانومایی نداشتیم که این جوری تیپ بزنه این از کجا پیداش شده بود.
تا اومد تو مهندس صفایی سریع به استقبالش رفت و گفت الهام جان شما اینجا چکار میکنی. زنه هم گفت یه موضوعی پیش اومدهه که باید بریم خونه تو راه برات تعریف میکنم.
مهندس صفایی هم گفت اومد بهم گفت ببخشید خانوم مهندس ظاهرا من الان باید برم لطفا فردا دوباره تشریف بیارید از اول باید بشینیم ببینیم میخوایم چه کار کنیم و بعد از خداحافظی به همراه اون خانوم از اتاق رفت بیرون منم از شرکت اومدم بیرون و راهی خونه شدم. با این که روز کاری طولانی نبود ولی کلی اتفاق عجیب و غریب برام افتاده بود ولی اون لحظات فقط اوای دلنشین مهندس صفایی تو مغزم بود با این که حتی یه کلمه از حرفایی رو که بهم زد رو نفهمیدم ولی تن صداش تو سرم پژواک میکرد. مگه میشه یه مرد از هر لحاظ کامل باشه؟

ادامه…

نوشته: استاد خاموش


👍 6
👎 2
23630 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

754543
2019-03-15 22:03:30 +0330 +0330

واقعی نیس گوه میخوری بزاری
نخوندمش

0 ❤️

754586
2019-03-15 23:23:11 +0330 +0330

فارغ التحصیل درسته استاد خاموش

0 ❤️

754651
2019-03-16 09:38:17 +0330 +0330

خوشم نیومد زیادی جزئی نگری داست و حوصله سر بر بود !سوار پراید شدم روشن کردم؛گاز دادم؛رسیدم و در آسانسور باز شد و دکمه زدم بسته شد …هوووووف!
و یه تم تکراری !
خوب نبود

0 ❤️

754713
2019-03-16 18:24:35 +0330 +0330

حالا از تک و توک غلط نگارش داستان بگذریم از نظر من داستان گرچه نگارش فوق العاده ای با دیالوگ های قویی نداشت اما یجورایی مخاطب رو وادار به دنبال کردن داستان میکرد،منتظر ادامه داستان شما هستم جناب،لایک چهارم تقدیم شما

0 ❤️