لزبازی همراه با فوت فتیش

1399/10/04

سلام اسم من سمیراست و 23 سال سن دارم و فارغ التحصیل رشته گرافیک از دانشگاه تهران هستم و در حال حاضر تو یه شرکت کوچیک طراحی سایت و اپلیکیشن کار میکنم، در مورد قیافمم اینو بگم که یه دختر معمولیم با قد بلند و بدن پُر از قیافه و صورت خودم راضیم و خوشم میاد، داستانی که میخوام براتون تعریف کنم مربوط به چند سال پیش میشه زمانی که من تازه دانشگاه قبول شده بودم… اسامی و مکان ها و خیلی از جزءیات دیگه رو تغییر دادم همچنین دیالوگ هایی هم که رد و بدل میشه خیلیاشون تو واقعیت دقیقا اینجوری نبودن اما خب به هر حال تمام تلاشم رو کردم که اصل داستان و اتفاقات به اون شکلی که افتاده بازگو بکنم، همچنین اگه داستان یه مقداری طولانیه عذر میخوام واقعا لازم بود که خیلی از مطالب و جزءیات بیان بشه تا باورپذیری و درک داستان برای خواننده آسون تر باشه، اما بریم سراغ اصل داستان…
حدود 5 سال پیش زمانی بود که من دانشگاه تهران تو رشته ای که دوست داشتم قبول شدم از بچگی هم علاقه و هم استعداد زیادی در زمینه هنر داشتم همزمان با قبول شدنم تو دانشگاه خیلی چیزا تغییر کرد منی که یه دختر ساده بودم که بیشتر وقتمو با کتابام و درس و نقاشی و عکاسی و موسیقی میگذروندم بعد از قبولی تو دانشگاه سعی کردم بیشتر از قبل به تیپ و قیافمم برسم تا حدود زیادی از طرف خونواده آزادی پیدا کرده بودم چه در رابطه با پوششم چه در رابطه با رفت و آمدام، دیگه به چشم یه بچه مدرسه ای بهم نگاه نمیکردن و دوس داشتن کم کم رو پاهای خودم وایسم خونواده ما نه زیاد مذهبین و نه بی دین و ایمون ولی خب خیلی چیزا رو هم رعایت میکنن و انجام هر کاری و هر مدل رفتار کردنیو قبول ندارن همزمان با قبول شدنم، پسر عمم(امیر) و زنش که بخاطر شغل پسر عمم قبلا تو یه شهر دیگه زندگی میکردن به شهر ما برگشتن و یه خونه نزدیکای خونه ما اجاره کردن، زن پسر عمم که اسمش شیوا بود خیلی زن مهربون و خوشگلی بود و حدودا 32 سال سنش بود، قد بلند و هیکل زیبایی داشت و معمولا یکم جلف لباس میپوشید، با وجود اینکه تا اون موقع شهر دیگه ای زندگی میکردن(البته فاصلش با شهر ما زیاد نبود) و شاید بشه گفت زود به زود نمیدیدمش اما حس نزدیکی زیادی باهاش میکردم و از گپ زدن باش لذت میبردم، شیوا جان هم مثل من تا حدودی اهل هنر بود و نقاشی می کشید، واقعا تابلو های خوبی میکشید همین نقطه مشترک بین ما باعث می شد که ما همیشه خیلی حرف برا گفت با هم داشته باشیم… وقتی من به دانشگاه رفتم بخاطر دور بودن دانشگام از شهرمون خیلی دیر به دیر برمیگشتم خونه بعد از امتحانات ترم دوم با اومدن تابستون حالا سه ماه کامل رو میتونستم خونه بمونم و بخورم و بخوابم و هر کاری که دوس دارم بکنم، با برگشتنم به شهرمون رابطه من و شیوا بیشتر شد اول اینکه یه شب که خونه عمم دعوت بودیم حرف از شناکردن شد و شیوا برگشت گفت که من شنا بلد نیستم و خیلی دوس دارم یاد بگیرم در نهایت حرف به اینجا رسید که اگه دوس داره من بهش یاد بدم و باهم بریم استخر خلاصه اینکه شیوا قبول کرد و منم که ازش خوشم میومد البته بدون هیچ حس خاصی با کمال میل این کارو قبول کردم، چند جلسه ای با هم استخر رفتیم و بعد از استخر هم معمولا با هم یه دوری میزدیم، درسته که سن و سالش خیلی از من بیشتر بود اما واقعا با هم راحت بودیم و اختلاف سن ما اصلا مانع بیشتر شدن صمیمیت بین ما نمیشد… همونطور که گفتم من عکاسیم میکردم یه بار شیوا برگشت گفت که دوس داره عکس درست حسابی بگیره و اگه من میتونم ازش بگیرم بخاطر همین چند دفعه ایم با هم قرار عکاسی اینا گذاشتیم در نهایت رابطه ما و بیرون رفتنای ما اون تابستون بیشتر شد و ما بعد عکاسی و استخر رفتنا با هم یه کافه ایم میرفتیم، شیوا هر روز تایم خاصی که خونه تنها بود رو به نقاشی کشیدن و گاهی طراحی اختصاص میداد، یه روز بهم پیشنهاد داد که اگه دوس دارم تو اون تایم ها برم پیشش حالا که تابستونه و تقریبا تایم آزاد زیاد دارم اینجوری میتونیم خیلی چیزا به هم یاد بدیم منم قبول کردم و رفت و آمدم به خونشون بیشتر شد تقریبا هر هفته دو سه روز، عصرا میرفتم پیشش یه بارم صورت منو کشید، همه ی این رفت و آمدای ما دو نفر و صمیمی تر شدنمون باعث میشد کم کم خیلی با هم راحت تر شیم و حاضر شیم خیلی حرفا رو پیش هم بگیم، خیلی وقتا با هم درد دل کنیم، خیلی وقتا شوخی هایی بکنیم که تا قبل اون نمیکردیم ، شیوا حتی میدونست من با دوس پسرم رابطه جنسی داشتم خیلی وقتام جلوش تلفنی با دوس پسرم که هم دانشگایم بود حرف میزدم… سه ماه تابستونم گذشت و ارتباط من و شیوا خیلی با هم زیاد شده بود حالا دیگه من باید برمیگشتم تهران و هر دو ماه یه بار شاید برمیگشتم شهرمون اونم نهایت برای یه هفته، شیوا از این موضوع خیلی نارحت بود و یه جورایی به بودن من عادت کرده بود، ازش خواستم اگه تونست حتما بیاد تهران پیشم و چند روزی بمونه، اینم بگم که سال اول دانشگاه من خوابگاه میموندم اما از سال دوم تصمیم گرفتیم که با دوتا از دوستام خونه بگیرم البته خونواده اول کاملا مخالف این قضیه بودن تا اینکه خونه یه آشنا رو اونجا پیدا کردیم که یکی از واحد هاشون که البته حالت زیر زمین داشت رو هم رفته شاید 50 متر هم نمیشد رو کرایه میداد و با کلی سفارش که حتما حواسشون به من باشه و من و دو تا رفیقمو دست اونا میسپرن و این حرفا قبول کردن که ما اونجا رو کرایه کنیم، حالت خونم واقعا جوری بود که نمیشد هیچ غلطی بدور از چشم صاب خونه انجام داد چون برا رفتن تو واحد ما باید از حیاط رد میشدیم… خلاصه اینکه من برگشتم دانشگاه و ارتباط من و شیوا از طریق تلفنی و چت کردن و اینا همچنان پا برجا بود و تو اون فرصتای کمی هم که برمیگشتم شهرمون معمولا میرفتم میدیدمش البته خونواده هامون زیاد اطلاع نداشت که ارتباط ما با هم تا این حد زیاد شده چون از طرفی من سنم کمتر بود و خونواده من درست نمیدونستن گشتن با زن پسر عمم به عنوان یه رفیق و از طرفیم خونواده عمم اینام دوس نداشتن عروسشون با یه بچه رفیق باشه، کلا زیادی گیر بودن، اما شیوا خونه دوستاشم که دعوت میشد دوس داشت منو با خودش ببره و چند باری منو برد که البته پیش خونوادم کلی دروغ سر هم کردم که فلان جا با فلان رفیقم میرم خلاصه از اینا بگذریم دو تا هم خونه ای من یکیشون اهل قزوین بود و اون یکی تاکستان به همین خاطر اکثرا اخر هفته ها رو برمیگشتن شهرشون چون خیلی نزدیک بودن، آخر هفته ها تایمی بود که بیشتر با دوس پسرم سپری میشد اون نمیتونست خونه من بیاد چون واقعا استرس اینو داشتم که کسی ببینه و منم نمیتونستم خونه اونا برم چون اونم هم خونه ای داشت، مگر اینکه هر چند هفته یه بار فرصت می شد و هم خونه ایش برمیگشت شهرشون که من بتونم برم پیشش و یه دلی از عزا در بیاریم…
روزها و هفته ها به همین شکل سپری می شد تا اینکه اواسط اسفند برای امیر تو تهران یه کاری پیش اومد که یه روزه باید میومد و حلش میکرد و برمیگشت، تا این خبر به گوشم رسید سریع به شیوا گفتم که توام پاشو بیا، اون از من بیشتر دوس داشت که بیاد و پیشم بمونه مخصوصا از اونجایی که خبر داشت آخر هفته ها معمولا من تنهام، اما این موضوعم بیان کرد که امیر فقط یه روز اونجا میمونه و من بیام اصلا نمیشه بمونم، خلاصه با این شرایط شروع کردیم به نقشه کشیدن که چیکار کنیم شیوا چند روز پیش من بمونه نهایتا تصمیم بر این شد که شیوا به امیر بگه که اونم با خودش بیاره چون یک سری وسایل برای کار نقاشیش لازم داره و علاوه بر این میخواد برای خرید عیدش از تهران خرید کنه و احتمالا لازم باشه که سه چهار روزی رو تهران بمونه تا قشنگ بگرده و چیزی که میخوادو گیر بیاره تو این مدتم که تهران میمونه هم میتونه بیاد پیش من هم اینکه میتونه بره خونه دختر داییش که شوهر داره…
این پیشنهاد اول یکم با مخالفت امیر همراه بود اما بعدش اوکیو داد که بیاد پیش من، دیگه از اون لحظه به بعد دل تو دلم نبود و همش با شیوا برنامه میچیدیم که چیکارا بکنیم و کجاها بریم و حسابی خوش بگذرونیم قرار این شد که اونا دوشنبه ساعت یازده اینا راه بیفتن و سه شنبه صبح خیلی زود برسن اینجا و من برم پیششون و تا امیر میره دنبال انجام دادن کارا من و شیوا بریم خونه من و چمدون و کیف و وسایلشو بزاریم و یکم استراحت کنیم و بعدش بزنیم بیرون و نهایتا عصری که کارای امیر تموم میشه با اونم یه دور بزنیم و بعدش اون بره ترمینال و مام برگردیم خونه و نهایتا روز جمعه شیوا برگرده شهرمون… سه شنبه صبح زود از خواب پا شدم و صبحونه رو خوردم و بجای رفتن به کلاس رفتم سمت ترمینال دنبال شیوا، دو تا دوستمم لاله و افروز میرفتن دانشگاه و بعد از ظهر بعد از اخرین کلاسشون بدون اینکه برگردن خونه مستقیم میرفتن شهرشون، نهایتا شیوا و امیرو ملاقات کردم و بعد از کلی روبوسی و بغل و ابراز شادی و اینا اول سه تایی رفتی یه صبخونه خوردیم و بعدش امیر رفت دنبال کاراشو مام طبق چیزی که گفته بودم اول رفتیم خونه یکم استراحت کردیم و بعدشم نهار خوردیم و زدیم بیرون یکم طرفای انقلاب دنبال کتاب و وسایل نقاشی شیوا گشتیم و نهایتا امیرم کاراش تموم شد و با اونم یه چرخ زدیم و رفتیم یه کافه نشستیم و اخرای شب رفتیم ترمینال راهیش کردیم و خودمون دوتایی برگشتیم به سمت خونه، تقریبا ساعت یازده بود.
به شیوا گفتم: که خوابت میاد؟
گفت: نه بابا خواب چیه، این چند روز که پیش تو اومدم باید از کنار هم بودن نهایت استفاده رو بکنیم، فقط من یه دوش بگیرم و بیام.
شیوا دوش گرفت و منم تا اون بیاد بیرون و لباساشو بپوشه چای و شیرینی آماده کردم و رفتیم نشستیم و شروع کردیم به خوردن و حرف زدن از همه چی، از کارایی که تو این مدت کردیم و…
یکم دیگه که گذشت من پا شدم و ظرفارو جمع کردمو رفتیم رو تخت دراز کشیدیم البته اینم بگم ما چون اتاقمون خیلی کوچیکه تختا رو چسبونده بودیم به هم در واقع مثل یه تخت بزرگ و یه دست شده بود که سه تایی روش میخوابیدیم، اون شب من و شیوام کنار هم دراز کشیدیم و پتو رو کشیدیم رو خودمون و رو به روی هم بودیم و شروع کردیم ادامه حرفامون، شیوا از رابطم با دوس پسرم (هادی) میپرسید و منم راجب همه جزیاتش داشتم براش حرف میزدم کم کم انقد جلو رفتیم و حرف زدن راجبش برام لذت بخش بود که حتی راجب سکسامونم میگفتم بش اینکه تو سکس چیکارا کردیم و…
که شیوا گفت: یه جوری تعریف میکنی ادم دلش میخواد.
منم گفتم: تو که شوهر داری هر شب میتونی حال کنی حالا یه شب ازش دوری، من بیچاره نهایتش ماهی یه بار بتونم با هادی سکس کنم.
شیوا گفت:نه بابا هر شب چیه، جدیدا امیر تو کارش واقعا غرق شده علاوه بر اینا رابطه عاطفیمونم مثل سابق نمونده و باور کن یادم نیست آخرین بار کی با هم سکس کردیم…
با حرف زدن راجب سکس و اینکه جفتمون میدونستیم طرف مقابلمون چقد به سکس احتیاج داره حشری تر میشدیم و اینو کامل میشد از حرف زدن و لحن همدیگم متوجه بشیم اینکه با آب و تاب راجبش حرف میزدیم و با هیجان به حرفای هم گوش میدادیم، من کامل گرم شده بودم و هر لحظه داغ تر و داغتر میشدم مخصوصا اینکه حرفامون کاملا حالت بی پرده به خودش گرفته بود، شیوا انقد راجب اینکه سکس نداشته و دوس داره حتما سکس کنه و اینا حرف زد که جفتمون دیگه رسما زده بود به سرمون تا حالا همچین حسی به شیوا نداشتم دوس داشتم خودمو بهش بچسبونم و همدیگه رو ارضا کنیم، دوس داشتم تو اون لحظه یه کیر داشت تا باهاش منو میکرد انقد حشری بودیم که عقل از سرمون پریده بود، حس میکردم بدنمون خیلی به هم نزدیک تر شده، پاهامون به هم قفل شده بود و سینه هامون به هم چسبیده بود صورتمون درست جلوی هم بود نفس همدیگرو کامل حس میکردیم، از چشمای شیوا شهوت میبارید، فقط نمیدونستیم چجوری باید شروع کنیم و از همدیگه یکم خجالت میکشیدیم وگرنه جفتمون مطمن بودیم که طرف مقابلمون از خودمون بیشتر دلش میخواد… پاهامو روی پاهاش میکشیدم و اونم باهام همراهی میکرد، انگشتای دستمون تو انگشت هم قفل شده بود و با انگشت هم بازی میکردیم… نهایتا تونستم این جراتو به خودم بدم که بگم:واقعا امیر چجوری دلش میاد با تو سکس نکنه و تشنه نگهت داره کاش من جای امیر بودم.
همین حرف کافی بود تا به شوخیم شده بخوایم ادامه حرفو بگیریم.
شیوا گفت که :خب فک کن امشب امیری
گفتم: اونجوری که همه جاتو میخورم
گفت:جووون خب بخور(با خنده)
گفتم چشم و با یه حالت خنده که مثلا همه این کارا شوخیه دهنمو نزدیک گردنش کردم و زبونمو درآوردمو کشیدم روی گردنش و آروم لب و زبونمو روی گردنش حرکت میدادم و تا نزدیک چونش جلو رفتم، زبونمو کامل در آوردم و نوک زبونم رو روی چونش و گردنش میچرخوندم و به طرف گوشش میرفتم با این کار خودشو بیشتر به بدنم چسبوند و یه پاش که وسط پاهام بودو آورد بالا و رونشو محکم چسبونده بود به کوسم دیگه کامل جفتمون مطمن بودیم که طرف مقابل چقد دوس داره کم کم ترسو گذاشتیم کنار زبونمو کرده بودم تو گوشش و داشتم میچرخوندم و لاله گوششو خیلی اروم  میمکیدم، بعدش با یکم خنده گفتم دوس داری امیر کجاتو بخوره دیگه؟
با یه لبخند گفت:لبامو
با گفتن این حرف چشاشو بست و منم لبامو بردم جلو و رو لبش قرار دادم و شروع کردم مکیدن لب بالاش که دیدم داره باهام همراهی میکنه اونم داشت لبامو مک میزد، دیگه کامل خودمو انداختم روش و لبامون روی هم بود و فوق حشری داشتیم لب میگرفتیم از هم و صدای لب گرفتنمون بلند شده بود، زبونمو در آوردمو کشیدم روی لبش، دهنشو باز کرد و اونم زبونشو درآورد، زبونمونو میمالیدیم به هم، زبونمون وول میخورد تو هم و کامل اونا رو رو هم میکشیدیم آب از دهنمون سرازیر شده بود و دهنمون پر تف بود، زبونمو کردم تو دهنش و زبونمون قفل هم شده بود عین دوتا مار که تو هم وول میخورن، نوبتی زبون همو مک میزدیم، فوق العاده حشری شده بودیم و سروصدامون بلند شده بود، آب دهنمون با هم قاطی شده بود و میریخت دهن همدیگه با این وجود برا من اوکی بود و اونم بدش نمیومد، چند دقیقه همینجوری در حال بازی با لب و زبون هم بودیم بعدش به حالت نشسته در اومدیم جفتمون تابمونو دراوردیم و چون قبل اومدن تو تخت جفتمون سوتینمونو درآورده بودیم، حالا بالا تنمون کامل لخت بود، خودمونو به هم نزدیک کردیم و نوک سینه هامونو به هم چسبوندیم سینه هامون سفت بود و از مالوندنشون به هم تو اوج لذت بودم  تف کردم رو نوک سینمون و بیشتر اونا رو به هم مالیدم و بعد شروم کردم سینه هاشو خوردن و زبون چرخوندن  دور سینش و زبون زدن به نوکش صداش بلند شده بود بعدش اونم همین کارو برای من کرد سینمو کرده بود تو دهنش و داشت اونو میمکید باورم نمیشد این ما دو نفریم که اینجوری افتادیم به جون هم و داریم باهم دیگه لز میکنیم، شیوا تو چشام نگاه کرد و لبشو دوباره گذاشت رو لبم و منو خوابوند رو تخت و بعدشم شورتمو از پام درآورد و خودشم شورتشو در آورد خم شد و دهنشو نزدیک کوسم کرد و اونو بوسید و بعد زبونشو درآورد و شروع کرد به زبون زدن به چوچولم زبونشو میکرد تو کوسم و اونو میچرخوند تو کوسم دهنشو کامل چسبونده بود به کوسم اونو میمکید داشتم دیوونه میشدم صدای آه و نالم واقعا بلند شده بود البته میخواستم با تمام وجودم جیغ بزنم و آه بکشم اما از ترس اینکه صدام بره طبقه بالا جرات نداشتم از حدی صدامو بلند تر کنم دستمو کرده بودم تو موهاش و سرشو به کوسم فشار میدادم رونامو از دو طرف به هم نزدیک میکردم و نمیخواستم دهنشو از رو کوسم برداره داشتم دیوونه میشدم شیوا سرشو بلند کرد و یه نگاه به چشام انداخت فهمیدم که نوبت منه که کوسشو بلیسم براش اینم بگم که من وسط سکس و لز واقعا حشری میشم جوری که هر کاری که فکرشو بکنید انجام میدم، یکم جابه جا شدم و تو همون حالت که دراز کشیده بودم به شیوا گفتم با کوس بیا رو دهنم، شیوا همین کارو کرد کوسش دقیقا جلوی دهنم بود کامل دهنمو چسبوندم به کوسش و شروع کردم مکیدن و زبون کردن تو کوسش واقعا عین وحشیا داشتم براش میخوردم یکم که خوردم حس کردم حالتی که هستیم یکن اذیتم میکنه اونو به حالت داگ استایل درآوردم و خودم رفتم پشتش و دهنمو نزدیک کوس و کونش کردم و شروع کردم خوردن کوس و کونش زبونمو از سوراخ کونش میکشیدم به سمت کوسش و این حرکتو چندین بار تکرار میکردم تف مینداختم روش و بعد براش میلیسیدم و میمکیدم انگشت اشارمو کردم تو دهنم و اروم اروم باهاش کونشو باز میکردم و تف میکردم توش و زبونمو میمالیدم به کونش درحدی حال میکرد که داشت پتو رو چنگ میزد تا صداش بلند میشد از پشت دسمو میزاشتم جلو دهنش و بهش میگفت اروم تر میشنون چند دقیقه ای تو این حالت براش خوردم که پوزیشنمونو تغییر دادیمو رو به من نشست و اومد جلو و پاهامونو کردیم بین هم جوری که کوسمون کامل بتونه به هم چفت بشه و بتونیم اونو بمالیم به هم حالا کوسمون کامل رو هم قرار گرفته بود و کامل خیس خیس بود یکم از هم لب گرفتیم و دراز کشیدیم جوری که کوسمون کامل به هم چفت شده بود و پای اون طرف من بود و پای من طرف اون، یه نگاه به پاهای خوشگلش که لاک آبی زده بود انداختم واقعا پاهای عالی داشت همزمان با اینکه کوسمون رو به کوس هم فشار میدادیم شروع کردم به خوردن و لیسیدن پاهاش زبونمو کف پاش میکشیدم و انگشتاشو میکردم تو دهنم و لای انگشتاش زبون میکشیدم مشغول خوردن پاهاش بودم که لباشو روی پاهام حس کردم فهمیدم اونم از فوت فتیش بدش نمیاد اونم همزمان داشت پاهای منو میلیسید، انصافا پاهای منم خوشگل بودن اون شب لاک مشکیم زده بودم، انگشتمو کرده بود تو دهنشو براش ساک میزد من واقعا عاشق فوت فتیش بودم و تا یه مدت پیشم هیچی راجبش نمیدونستم تا اینکه چند باری که هادی راجبش حرف زده بود و ازم خواست تا بزارم پامو بلیسه واقعا خوشم اومد، البته هرپایی رو نمیتونم بلیسم ولی پاهای شیوا هم قشنگ بود و هم تمیز با ولع داشتیم پای همو میلیسدیمو کوسمونو به هم میمالیدیم، مالوندنو که یکم دیگه ادامه دادیم شیوا تکون های شدیدی خورد و فهمیدم که ارضا شده یکم بی حال شد و ثابت موند بعد اومد و بغلم کرد و پرسید هنوز ارضا نشدی گفتم نه هنوز یکم مونده، دوباره سرشو کرد وسط پاهام و شروع کرد به خوردن کوسم و زبون کردن تو کوسم واقعا داشتم دیووونه میشد عالی بود خیلی حرفه ای این کارو میکرد با زبون کردن تو کوسم نهایتا منم ارضا شدم و بی حال دراز کشیدم رو تخت، شیوا اومد بغلم کرد  و تو اون حالت یکم تو بغل هم موندیم و بعدش پا شدیم یه دسشویی رفتیم و ساعت نزدیکای 4 بود که تو بغل هم خوابمون برد…
این داستان ادامه دارد…

نوشته: hastilezly


👍 67
👎 14
107401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

783292
2020-12-24 18:00:24 +0330 +0330

لز دیدن واقعا عالیه چقدر تو تایلند دیدم وای خیلی خوبه

8 ❤️

783444
2020-12-26 07:36:26 +0330 +0330

خوب بود ولی مقدمه اش واقعا خسته کننده بود

0 ❤️

783552
2020-12-27 01:20:45 +0330 +0330

چقد کص گفتی، خسته شدم. ۴تا داستان بخون نوشتن یاد بگیر… همه ش حاشیه و توضیح و توصیف الکی
اولین دیس لایک با کامنت!

2 ❤️

783616
2020-12-27 12:47:01 +0330 +0330

چشا پدرت روشن

0 ❤️

783647
2020-12-27 22:06:16 +0330 +0330

عالی بود

0 ❤️

783738
2020-12-28 16:52:43 +0330 +0330

به جای گوه خوردن توی پی وی بقیه همینجا ریپلی کن

2 ❤️

889440
2022-08-10 18:21:40 +0430 +0430

💦

0 ❤️