لطف مکرر،حق مسلم (۵ و پایانی)

1394/12/27

…قسمت قبل

ای کاش آدم گاهی جسارت انجام بعضی کارها رو نداشته باشه.کاش نخواد دونه به دونه ی اشتباهات دیگران رو تکرار کنه،سرش به سنگ بخوره و بعد با یه کوله بار تجربه برگرده به زندگی عادی و بخواد تمام تجربیاتش رو بنویسه و به همه اعلام کنه که کی بوده و چی کشیده و حالا کی هست!چه میشه کرد.گاهی باید زمان بگذره و تجربه به قلبت چیزی رو ثابت کنه که عقلت،از خیلی وقت پیشا ازش با خبر بوده!

چشمام رو به آرومی باز کردم.هیچ نمی دونستم کجا بودم.آنژیوکت رو تو مچ دستم دیدم که بهش سرم وصل بود.سعی کردم آب دهنم رو قورت بدم ولی گلوم خیلی می سوخت.تنها آدمی که بالا سرم دیدم،یه پسر حدودا 30 ساله بود که لباس پرستارا رو پوشیده بود.با صدای خفیفی پرسیدم:
-آقا؟اینجا کجاست؟چرا گلوم انقدر درد میکنه؟چرا نمیتونم آب دهنم رو قورت بدم؟
-هیچی یادتون نمیاد؟
گیج بودم.به یادآوردن آخرین صحنه ای که دیدم،برام سخت بود.
-آی گلوم.آب میخوام.الان خودم بلند میشم میرم آب میارم.
سرم رو آهسته از بالشت بلند کردم.انگار بین بالا تنه و پایین تنم شکاف ایجاد کرده بودن.با دیدن سوزن بزرگ آنژیوکت تو دستم،بیشتر ضعف می کردم.برای بلند شدن از روی تخت،تقلا کردم.پسر با دیدنم،با عجله به سمتم اومد و گفت:
نه نه نه!اصلا نباید از جاتون تکون بخورید.صبر کنید الان دکتر میاد.بعد جا به جاتون میکنیم… شما چند سالته خانوم؟
-17.
-کجا زندگی میکنید؟
سطح هشیاریم رو از دست داده بودم اما تا حدودی متوجه فضولی های پسر میشدم.ترجیح دادم سرم رو برگردونم و به دیوار نگاه کنم.
-خانوم شما تصادف کردین!البته به خیر گذشت.دکتر میگفت اگه خدایی نکرده سرتون یکم اونور تر به جدول میخورد،ممکن بود گیجگاهتون آسیب ببینه و تو کما برید!
-راستی؟کاش همینطور میشد!
دکتر وارد اتاق شد و من همچنان منگ بودم و فقط دوست داشتم بخوابم.صندلی گذاشت و کنار تختم نشست و گفت:
ببینید خانوم.متاسفانه دیسک کمر شما آسیب دیده.نمیشه گفت بطور حتم،ولی ترجیحا باید عمل کنید.اگر میتونید تا آخر عمرتون مراعات کنید که هیچی.اگر نه،باید عمل بشید.تصمیم با خودتون و خونوادتونه.
-خونوادم؟مادرم کجاست؟میشه بگید بیاد آقای دکتر؟
دکتر مادرم رو صدا زد.شاید از شرم،حاضر نبودم به چشمای مامان نگاه کنم.همون پرستار جوان به کمک یه خانوم دیگه منو آروم روی تخت دیگه ای جابه جای کردن و تخت رو به سمت اتاق دیگه ای بردن.بابا و مامان هر دو بالای تختم ایستاده بودن و من تو خواب و بیداری،زیرچشمی نگاهشون می کردم.سعی کردم دست به سمت کیفم که روی میز کنار تخت بود ببرم.مامان زودتر از من کیف رو برداشت و گفت:چی میخوای؟
-گوشیم.
مامان به بابا اشاره کرد و گفت که از اتاق بره بیرون و کارای مرخص شدن رو راه بندازه تا من لباس بپوشم و بیام بیرون.
مامان با چهره ای که اصلا نمیشد احساساتش رو ازش فهمید،بهم گفت:این گوشی دیگه مال منه؛لااقل تا زمانی که باهات حرف بزنم و بفهمم که چه خبر بوده.
حدود نیم ساعت بعد،پرستار سوزن رو از دستم در آورد.باند دور سرم رو برانداز کرد و گفت:مشکلی نیست.فقط باید مراقب بخیه ها باشم.
اما حرکت کردن برام به کار نچندان راحتی تبدیل شده بود.مامان و بابا هردو زیر بغلم رو گرفتن و سعی کردن روی ویلچر بذارنم.دلم برای خودم می سوخت.این همه درد،برای چی؟برای کی؟از نگاه تحقیرآمیز مردم بدم میومد.طوری نگاهم می کردن که انگار تا به حال کسی رو روی ویلچر ندیدن.بالاخره از بیمارستان بیرون اومدیم و به سمت ماشین رفتیم.هرچی به خونه نزدیک میشدیم،خاطرات دوباره تو ذهنم رنگ پیدا میکردن.اما نه،دلم میخواست چند روز فقط استراحت کنم و یاد هیچ احدی نیفتم.
چند روز گذشت.صبحا در خونه روم قفل میشد.نه تلفنی وجود داشت،نه گوشی ای.تمام زندگیم به همین چهاردیواری محدود میشد.عصرا که مامان بابا بر میگشتن خونه،سکوت ترسناکی تو خونه حاکم میشد.سکوتی که میدونستم بالاخره وقتی جون بگیرم و بتونم جواب سوالای مامانو بدم،شکسته میشه.کم کم به مهر نزدیک می شدیم.به هم سن و سالای خودم فکر کردم.حتما همه درگیر کنکور بودن.سالی که بهش میگن:سال سرنوشت ساز!و من چه زیبا با خودم لج کردم و سرنوشت خودم رو با آدمای بی مصرف تباه کردم.به قول مامان:تو خرابکاری نفر اولم!ولی فکر نمی کردم این همه مهارت تو خراب کردن بخت خودم تو وجودم نهفته شده باشه!
انقدر تو خودم و غمهام گم شده بودم که گذر روزهامو روی تخت متوجه نشم.انقدر با خودم حرف میزدم که گاها حس می کردم تبدیل به دو نفر شدم!
تو یکی از همین روزای تکراری،وقتی زنگ در خورد،سعی کردم خودم رو به در برسونم.از چشمی در نگاه کردم…خودش بود.مسبب تمام بدبختی هام.بی توجه به صدای زنگ،دست به دیوار گرفتم و به سمت تختم رفتم.آروم دراز کشیدم.بالشت رو روی صورتم گذاشتم و تموم فریادهامو با بالشت خفه کردم!
اون شب هیچ وقت از یادم نمیره.مامان کنارم نشست.آماده بود برای شنیدن حقایق.با لبخند تلخی گفت:شیدا!تعریف کن.
همونطور که دراز کشیده بودم گفتم:چی رو مامان؟
-هرچی که فکر میکنی باید بشنوم.
گذر زمان جرئتم رو برای گفتن حقیقت به مامان،بیشتر کرده بود.از دوستی خودم با شایان گفتم.اما همه چیز رو طوری تعریف کردم که انگار هیچ اتفاق خاصی نیفتاده.اما مگه میشه یه مادر بعضی چیزا رو حس نکنه!
-شیدا؟باهم رابطه داشتین؟
دستام یخ کرد.سعی کردم آرامش خودمو حفظ کنم و با خنده گفتم:وا!رابطه یعنی چی مامان!
-تاحالا نبوسیدتت؟تاحالا نخواسته تو بغلش باشی؟
هیچ جوابی ندادم.سکوتم کار رو خرابتر می کرد.
-مامان!من روم نمیشه باهات راجع به این چیزا حرف بزنم.
مامان بلند شد.صندلی میزتحریرم رو آورد و پشت به تختم گذاشت و روش نشست.
-حالا حرف بزن شیدا.نگات نمیکنم تا خجالت نکشی.بگو.بهت دست زده؟
-آره.
-لختت کرده؟

-پرسیدم لختت کرده؟
-مامان آروم تر!بابا میشنوه.آره.
-باهم سکس داشتین درسته؟
تا به حال مامان انقدر راحت باهام صحبت نکرده بود.کاملا جدی بود و ازم فقط جواب میخواست.دستامو مشت کردمو فشار دادم.چشمامو بستم.جواب این سوال،میتونست شیدای 17 ساله رو جلوی مادرش خراب کنه!آب دهنمو به سختی قورت دادم.نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
آره!
-از جلو؟
-آره آره آره.ولم کن مامان.ولم کن.
و بعد با تمام وجودم گریه کردم.مامان آهسته بلند شد.تو چشمام نگاه کرد.حال بدش رو میشد فهمید.گوشیمو آورد و داد دستم.اس ام اس شایان رو دیدم که نوشته بود:
میخوام بیام به مادرت بگم که چقدر همو دوست داریم.
حالا فهمیدم که شایان چرا اون روز اومده بود پشت در.با دیدن اس ام اس گفتم:مامان!همه ی اینایی که گفتم،راجع به شایان نبود!
-یعنی چی؟پس با شخص دیگه ای رابطه داشتی و کنارش با شایانم دوست بودی؟
-نه نه!خب راستش…داریوش…
داریوش،اون خونه ی لعنتی،اون اتاق،اون خشونت…همه چیز رو برای مامان تعریف کردم.مامان بدون اینکه حتی نگاهم کنه،به سمت حال رفت.روی مبل نشست و به جایی خیره شد.بابا متعجب از این حرکت مامان،از من پرسید:شیدا؟باز دعوات شده با مادرت؟
حواسم به بابا نبود.منتظر عکس العمل مامان بودم.پشت این سکوتش،چیزی نبود جز فریاد.جز اینکه فریاد بزنه،گریه بکنه و بگه:خدایا آخه چرا!
مامان غرق فریاد،من نگران مامان و بابا بی خبر از همه چیز.تنها خواسته ام از مامان این بود که نذاره بابا چیزی از قضیه بفهمه.
انتظار داشتم کتک بخورم،انتظار داشتم حتی به دست مادرم کشته بشم تا این لکه ی ننگ از خونواده پاک شه اما روز بعد مامان،بدون اینکه چیزی بگه لباسامو پوشوند.به سختی سوار ماشینم کرد.وقتی ماشین رو روشن کرد گفت:کجاس آدرسش؟
-آدرسه چی؟
-خونه ی شایان اینا.
ترسیدم.چرا باید آدرسه اونجا رو میپرسید.تو راه رفتن،مامان به هرکوچه ای که میرسید اسم کوچه رو روی یه کاغذ یادداشت میکرد.هیچ از کارای مامان سر در نمی آوردم.وقتی برگشتیم خونه طاقت نیاوردم و دلیل این کارشو پرسیدم و گفت:
به پدرت مجبور شدم بگم.اگه اینطوری هست که تو میگی،هرچه سریعتر باید اقدام کنیم!
-اقدام؟!یعنی چی مامان؟
-میخوای حقت رو بگیری یا نه؟
-خب آره اما چطوری؟
-از راه قانون!
قانون!کدوم قانون.خدای من.یعنی چی؟یعنی باید مثل فیلما…یعنی کارم به دادگاه میکشه؟
-نه مامان.نه تورو خدا نه.من خسته ام.از حقمم میگذرم.ولم کنین بذارین به زندگیم برسم.
-شیدا تو بچه ای!حالیت نیست چی به سرت اومده.فکر کردن پپه گیر آوردن!نشونشون میدم که تو بی کس و کار نیستی.تو هم فقط تو کارای منو بابات دخالت نکن.
با پی بردن بابا به قضیه،یه درد به دردهام اضافه شد.درسته که پدرم بود ولی شرم داشتم از این اتفاق.چه میشد کرد.
خودمو ابتدای یه راه طولانی می دیدم!روز دوم مهر بود که بجای مدرسه رفتن،برای تنظیم شکایت به دادسرا رفتیم.لال شده بودم.مطمئن بودم که حوصله و طاقت این همه کار اداری و قضایی رو ندارم اما مامان و بابا کاری به حوصله ی من نداشتن.به قول خودشون:بحث ناموسشون وسط بود!کاش از خیلی قبل تر به این ناموس،توجه می کردن نه حالا که کار از کار گذشته بود.
پرونده ای تشکیل شد با موضوع:تجاوز به عنف و اشاعه ی فحشا!تبدیل شده بودم به یه ضبط صوت!هرجا میرفتم باید سیر تا پیاز ماجرا رو تعریف می کردم.اونم پیش مردهایی که وظیفه داشتن جز به جز ماجرا رو بنویسن.مهر اون سال تا زمستون،به دادگاه و دادگستری گذشت!به یاد دارم روزی رو که برای تشخیص پارگیه بکارت با مادرم به پزشک قانونی رفتیم.دکتر،یه زن جدی و خشک بود.طبق معمول،باید جریان رو برای اون خانوم هم تعریف می کردم.خیلی خشک و بی احساس به حرفام گوش داد و بعد تموم شدن حرفام،ازم خواست که برم تو اتاق و برای معاینه آماده شم.چند تا کارآموز یا شایدم دانشجوی زنان اونجا بودن.حس موش آزمایشگاهی بهم دست داده بود.منو جلوی اون همه آدم معاینه کرد.رو به دخترا کرد و خطاب بهشون گفت:پرده ی بکارت پاره شده و همتون هم میدونید که ظرف 48 ساعت میشه تازه بودن پارگی رو تشخیص داد.با این حساب نمیشه ادعای این خانوم رو مبنی بر تجاوز،قبول کرد.
وقتی لباسام رو می پوشیدم،یکی از اون دخترا که انگار برعکس دکتر مهربون بود،پیشم اومد و در گوشم گفت:جدی جدی به زور بوده؟
یه لبخند زدم و آه کشیدم و بدون جواب دادن از اتاق بیرون رفتم.خانوم دکتر با مادرم حرف میزد:
-خانوم شما بعده 2 یا 3 ماه دخترتو آوردی که من پارگیه بکارتشو اونم بخاطر تجاوز تشخیص بدم؟خیلی دیر آوردینش.
رو به خانوم دکتر کردم و گفتم:خودم به مادرم زودتر از اینا باید میگفتم خانوم دکتر!مادرم بی تقصیره.
-خب حداقل اگه به مادرت نگفتی،چرا برای دفعه های بعد رفتی پیش اون پسره؟
-تهدیدم می کرد!
-تهدید؟خانوم من میشناسم دخترایی رو که انقدر معصوم بودن که وقتی همچین اتفاقی براشون افتاد،درجا خودکشی کردن!دخترایی که نجابتشون براشون خیلی مهم بود.نه مثل شما که…
از عصبانیت لبمو گاز گرفتمو با گستاخی گفتم:هرچی هست،قاضی کسه دیگه ایه نه شما و من هرکاری که کردم به خودم مربوطه.
دکتر با پوزخند شروع کرد به نوشتن نامه برای قاضی و فقط تو نامه به پارگیه بکارت اشاره کرد و نه چیز دیگه ای.
متنفر بودم از آدمایی که نجابته یه دختر رو با بود یا نبود یه پوست میسنجیدن!از خدا گله داشتم که چرا دختر باید طوری آفریده بشه که بدنش گویای همه چیز باشه ولی یه پسر بعد صدبار رابطه،از هیچ چیزیش نشد فهمید که با چند نفر بوده!و این ناعادلانه ترین بخش خلقت بود در نظر من…
مدرسه به کل فراموش شده بود.ترجیح میدادم خونه بمونم.وقتی تابستون برای تجدید نظر رای جریان مامان و بابا به دادگاه رفتم،هیچ فکر نمی کردم چند ماه بعدش پاتوق هر روزم قراره دادگاه باشه!تو تمام این دادگاها فقط من به عنوان شاکی حضور داشتم.پلیس 3 بار دم خونه ی شایان اینا رفته بود و عجیب بود که هر سه بار بابای شایان گفته بوده خبر نداره پسراش کجا هستن!انگار بعد از ناپدید شدن من،احساس خطر کرده بودن و فرار کرده بودن.تو دادگاه که میرفتم،چیزای عجیبی میدیدم!یه بار یه پسر جذاب و زیبا رو دیدم که به دست و پاهاش زنجیر بسته بودن.مادر و خواهرش درست کنار من نشسته بودن.وقتی فهمیدن من برای چی اونجا ام،تاسف خوردن.یکی مثل من بود ویکی مثل این پسر،یه روز کسی رو که قرار بوده نامزدش بشه در حضور مادرش خونه دعوتش میکنه.دختره چند روز بعد با شکایت میاد دم خونشون و ادعا میکنه که این پسر بهش تجاوز کرده!یکی مثل اون دختر با زیرکی جریان رو طوری تعریف کرده بود و انقدر مدرک ساختگی داشت که پسر رو تا پای دار می برد،یکی مثل من با اینکه می دونست حق با خودشه،منتظر معجزه ای برای روشن شدن بختش بود!
روزها گذشت و گذشت.همه چیز سرد و بی روح شده بود.خدا رو شکر می کردم که خواهرم مشهد زندگی میکنه و اینجا نیست و از هیچ چیز خبر نداره.
با وجود این همه شکایت و تشکیل پرونده،هنوز حتی یه جلسه هم دادگاه برگزار نشده بود چون در واقع متهمی در کار نبود!
عید رسید.لحظه ی سال تحویل تنها چیزی که از خدا خواستم،ختم بخیر شدن این ماجرا بود.
اواخر اردیبهشت بود که تو راه برگشت از مشهد،به گوشی مامان زنگ زدن.وقتی مامان قطع کرد از روی لبخندش متوجه شده بودم که خبر خوبی داره:
شایان و داریوش رو دستگیر کرده بودن.
نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت.شاید اگه شایان رو هم تو اون همه قفل و زنجیر ببینم،به حالش گریه کنم و درجا رضایت بدم.
برخلاف خواسته ی مامان،نخواستم که وکیل داشته باشم.با دیدن غم و غصه ی مامان و بابا،زبونم برای دفاع از خودم بازتر میشد.خودم رو موظف میدونستم تا از خودم دفاع کنم.ولی دفاع وقتی اون همه دروغ از دهن شایان و داریوش میشنیدم درحضور قاضی،کار آسونی نبود.هر دروغ شایان،شوک وحشتناکی برام بود.تو دروغ گفتن مهارت عجیبی داشت که تا اون موقع پی به اون مهارت نبرده بودم.از زمان دستگیریه شایان و برادرش تا پایان تمامیه ماجراها،3 جلسه دادگاه تشکیل شد.بعد از اولین جلسه ی دادگاه،قاضی رو به من کرد و گفت:می دونی اگه حرفات ثابت نشه،اینا میتونن آزاد بشن و علیه خودت شکایت کنن؟میدونی ممکنه جلسه ی دیگه به عنوان شاکی بیای و به عنوان متهم با قفل و زنجیر ببرنت بیرون؟ دلیل گفتن این حرفا رو نمیفهمیدم!یعنی انقدر تو این جامعه بی عدالتی هست که شاکی بتونه در عرض چند دقیقه تبدیل به متهم بشه؟اما هرکی نمیدونست،شایان و داریوش خوب میدونستن که حق با کیه.بخاطر همین اواسط تابستون بود که پدر شایان و خواهراش با خانوادم قرار گذاشته بودن.من تو اون قرار حضور نداشتم اما گویا اول خواسته بودن که من با شایان ازدواج کنم و وقتی مخالفت خانوادمو دیدن،قبول کردن که در عوض رضایت من،هزینه ی عمل ترمیم بکارت رو بدن.چقدر از این خانواده متنفر بودم!نمیدونم چطور جرئت داشتن منو برای پسرشون انتخاب کنن!شاید دلشون به حالم سوخته بوده و نخواستن رو دست پدر و مادرم بمونم اما حالا من خیلی عوض شده بودم.بدبخت بودم ولی نه انقدر بدبخت که تن به همچین خفتی بدم. آخرین جلسه ی دادگاه برای 7 مهر بود.یک سال از شکایتم گذشته بود.توی هرجلسه ی دادگاه،زرنگ تر از دفعه ی قبل می شدم.خب مسلمه!آدمی که دروغ میگه و داستان میبافه،تهش خودش هم داستان رو قاطی میکنه!کاری که من می کردم گفتن حقیقت بود و کاری که شایان و داریوش کردن،ساختن یه داستان!البته گاهی کار داریوش رو تحسین میکنم!پست بود اما اعتراف به رابطه با من کرد.گرچه هیچ وقت زیر بار زوری بودن این رابطه نرفت.ولی شایان…با همون مظلوم نماییهاش ادعا می کرد که من خواستار برادرش بودم و از همون اول باهاش دوست بودم ولی دنبال رابطه با برادرش بودم.یه آدم،چطور میتونست انقدر سنگ باشه.کسی که میدونست و کم بهش اثبات نشده بود عشق من بهش!بعد جلسه ی آخر،خانواده ی شایان هزینه ی عمل منو دادن و من عمل شدم.البته عملی که خودم هیچ وقت باورش نداشتم!بعد از دو هفته رای دادگاه اومد.مطمئنم که دادگاه به قصاص منم رای داده بوده و پدر و مادرم نذاشتن من بفهمن،یا حکم رو خریدن یا هرچی!شاید هم واقعا خدا همه چیز رو به خیر تموم کرده!2 برادر تبعید شدن به یکی از شهرهای زابل.خانواده ی شایان به قولش عمل کرده بود و منتظر بود تا ما رضایت بدیم.و آخر هم بعد از امضای یه چیز مکتوب مبنی بر اینکه این دوتا پسر دیگه از 10 کیلومتری خونه ی ما رد نشن یا نخوان انتقام بگیرن،رضایت دادیم.
اما چیزی که منو پیر کرد تو این جریانات،وقتی بود که فهمیدم فیلمی درکار نبوده!یعنی داریوش اصلا از من فیلم نگرفته بوده!و این شایان بوده که من رو با دروغ از فیلم ترسونده.و از اونوقت به بعد هزار و یک "چرا"تو ذهنم درباره ی شایان وجود داره!خب،وقتی کسی رو زیاد از حد دوست داشته باشی،تو زندگی اون آدم زیادی میشی!وقتی دلت بخواد تا جایی که میتونی به یه نفر خوبی کنی،"لطف مکرر"ه تو،میشه "حق مسلم"اون آدم.دیگه کسی لطف تو رو از سر خوب بودنت نمیدونه بلکه وظیفه ی تو میدونه.
تو همه ی این مدت،اعتراف میکنم که فرشته های زیادی دورم بودن و کمکم کردن.پدری و مادری که با وجود اختلافشون باهم،تو این یه مورد باهم همکاری کردن و مثل کوه پشت دخترشون واستادن.از کارو زندگیشون زدن تا بتونن حق دخترشون رو بگیرن.مادرم که بعد عملم،یک لحظه تنهام نذاشت و ازم پرستاری کرد و… آدمی که انگار اومد تو زندگیم تا مرهم تمام دردام باشه.اومد ولی زود رفت.درست مثل وجود من،برای شایان!
علیرضا!کسی که از بچگی باهاش بزرگ شده بودم و پسر دوست خانوادگیمون بود.با محبوبیتی که پیش پدر و مادرم داشت و با اون وقار و شعور و تحصیلات،راحت تونست بهم نزدیک شه.مامان و بابا هم هیچ گله ای نداشتن و به این پسر،بیشتر از دخترشون اعتماد داشتن.تو تمام روزای خسته کننده ی دادگاه و برو بیا،تحت نظر مامان یه رابطه یا شایدم بهتره بگم یه دوستی پاک رو با علیرضا شروع کردم.مامان میدونست که نیاز به همدم دارم و مانعم نمیشد.اردیبهشت،درست قبل از زمانی که شایان و داریوش دستگیر بشن،تصمیم گرفتم همه ی گذشتم رو به علیرضا بگم!اون منو برای زندگی میخواست و من حس می کردم واجبه که از این شیدایی که جلوشه،بدونه!به نظرم برای یه پسر آقا،با شعور،خانواده دار و کسی که زندگیشو وقف تحصیلاتش کرده و پزشکی میخونه،انتخاب یه کسی که بخواد در آینده باهاش ازدواج کنه،شوخی نبود.روزی که همه چیز رو براش تعریف کردم،روز سختی بود.یا انتخاب میشدم و یا کنار گذاشته میشدم.به هرحال،این حق اون بود که بدونه.و در کمال ناباوری،پیشم موند.شبای قبل دادگاهام،تا صبح بیدار میموندیم و دعا میکردیم!میشد اسم این رابطه رو گذاشت:عشق…
ولی گاهی باید باور کرد که افراد هرچقدر هم که انسان باشن و صبور،یه آستانه ی تحملی دارن!و آستانه ی علیرضا بیشتر از تابستون امسال نبود.بعد از دوسال دوستی،حس می کردم که با خودش،سره من و قولی که بهم داده که هرگز رهام نکنه،درگیره.یادمه روزی که با عصبانیت بهم گفت:شیدا!تو دلت میخواسته که رفتی تو اون خونه.تو لذت بردی از اون رابطه.مگه نه؟تو اون رابطه رو میخواستی و الا انقدر حماقت نمیکردی!
از همون حرف فهمیدم که به ظاهر با اتفاقی که برای من افتاده بوده کنار اومده بود و تو این یه سال با خودش درگیر بوده!
از پاییز امسال،میشد گفت زندگیم به کل تغییر کرد.تنها چیزی که داشتم،تنهاییام بود.مامان دوباره پیگیر طلاقش از بابا شده بود.تمام این مشکلات برام تکراری بودن. افسوس میخوردم برای خوب بودن علیرضا و گاهی فکر می کردم که من لیاقت با اون بودن رو نداشتم و جدا شدن،به صلاح هردومون بود.گاهی خودم و صداقتم رو لعنت می کردم.هرچی نباشه،اون پسر یه دوست خانوادگی بود و اگه رازم فاش میشد،آبروی همه ی اعضای خانوادم می رفت.گاهی همون جنون همیشگی میومد سراغم و دلم میخواست تمام پوست دستم رو خط خطی کنم…
میون این همه اتفاق تلخ و شیرین،تولد دو تا فرشته که وقتی بزرگ شن تو رو خاله صدا میکنن،بهترین تسکین دردهای این سالام بود.دوتا دوقلوی خوشگل که هر بار لبخندشون،تمام وجودت رو به وجد میاره.مگه خوشبختی،چیزی غیر از داشتن این فرشته هاست؟
آدما هیچ وقت کسایی رو که دوست داشتن فراموش نمیکنن.شایان،علیرضا…فقط عادت میکنن که دیگه کنارشون نباشن!هرچی زمان بگذره،به تو ثابت میشه که آدما همیشه اونی که تو فکر میکنی،نیستن.گاهی زمان مجبورت میکنه که بعضیا رو فقط تو قلبت نگهشون داری،نه تو زندگیت…تنها کسی که برای همیشه برای خودت میمونه و تا ابد میتونی تو زندگیت نگهش داری،کسیه که بی هیچ چشم داشتی دوستت داره و به تو،از خودت نزدیک تره! :)

نوشته: شیدا


👍 9
👎 0
15879 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

533599
2016-03-17 16:45:11 +0330 +0330

سلام شیدا جانم ؛
من هم یه دختری هستم مثل خودت ، نمیتونم بگم که داستانت دروغ بود ، چون قصه ی تجاوز و سو استفاده ، اونم تو ایران چیز بعیدی نیست ، من همه ی قسمت های داستانت رو از اول تا آخرش خوندنم، یسری ارکان بود توی داستانت که گاهی واقعی بودنشو برام سخت میکرد اما خب باورشون هم زیاد بعید نیست .
شرایط هیچ دو نفری توی این کشور خراب شده (مخصوصا سر این مسائل جنسی) مثل هم نیست .
استعداد نویسنگیت فوق العاده بالاست و داستانت هم بدون غلط و روون بود . به خاطر اصل سرگذشتت متاسف شدم . انگار همه ی دخترا تو ایران یجورایی محکومن به برده ی جنسی بودن…
امیدوارم لااقل آیندت درخشان باشه

2 ❤️

533600
2016-03-17 16:45:27 +0330 +0330

شیدا مثل همیشه اولین نفر من میخونمش امیدوارم آخرش خوب تموبشه

2 ❤️

533601
2016-03-17 17:06:23 +0330 +0330

.ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ
ﺯﻣﺎﻥ ﺑﮕﺬﺭﻩ ﻭ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﺑﻪ ﻗﻠﺒﺖ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﻭ ﺛﺎﺑﺖ ﮐﻨﻪ ﮐﻪ
ﻋﻘﻠﺖ،ﺍﺯ ﺧﯿﻠﯽ ﻭﻗﺖ ﭘﯿﺸﺎ ﺍﺯﺵ ﺑﺎ ﺧﺒﺮ ﺑﻮﺩﻩ …
همین دوخط اول تا پایان داستان تو گوشم زنگ میزد حتی بعد از پایان داستان دوباره برگشتم همین دو خط رو خوندم .
. و اینکه امیدوارم بعد ازین بهترینا واست رقم بخوره
مانا باشید :)

2 ❤️

533602
2016-03-17 17:07:43 +0330 +0330

شیدای عزیز این قسمتم خوندم و مثل همیشه عالی نگارش شده بود…
راستش تا اونجایی که فهمیدم شایان و داریوش به زابل تبعید رو با اشتیاق زیادی میخوندم اما از اون به بعدشو فقط میخواستم تمو بشه…
امیدوارم به همین یه داستان اکتفا نکنی و این مسیرو ادامه بدی…
داستان تبخ و پایان نه چندان خوب نه چندان بدی بود اما امیدوارم زندگی روز های خوش خودشو بیشتر نشونت بده… موفق و سربلند باشی.

2 ❤️

533635
2016-03-17 23:54:52 +0330 +0330

سلام دوست عزیز،شیدا جان
یه آفرین داری برای متن قشنگت و یه صد آفرین برای ذهن زیبات.با اینکه تلخ بود اما منتظر بودم ببینم آخر داستان چه بویی میشنوم!بوی نا امیدی و یاًس؟یا بوی خوش زندگی؟و خوشحالم که اولی نبوده،یعنی نبایدم باشه،در مورد شخصیت شایان،اون از اول هم شخصیت ترسو و نامردی داشت ولی متوجه نشدی،تکلیف داریوش مشخص بود،و متاسفانه داریوشها زیادن!ولی حالا…این قسمتو دوست داشتم: « وقتی کسی رو زیاد از حد دوست داشته باشی،تو زندگی اون آدم زیادی میشی!وقتی دلت بخواد تا جایی که میتونی به یه نفر خوبی کنی،"لطف مکرر"ه تو،میشه "حق مسلم"اون آدم.دیگه کسی لطف تو رو از سر خوب بودنت نمیدونه بلکه وظیفه ی تو میدونه »
مرسی و. ?

3 ❤️

533689
2016-03-18 17:39:58 +0330 +0330
NA

داستان اینطوریه که اولین مساله ای که باید بعد از نفس کشیدن، آشامیدن و خوردن، حل بشه، نیاز جنسیه. که معمولا سرکوب میشه و نتیجش اینه که رفتار انسان هایی که این نیاز رو سرکوب کردن، چیزی جز انحراف جنسی نیست
نیاز های سرکوب شده، میشوند افکار دست و پاگیر، و میشوند تخیلات، میشوند عادات و میشوند اعمال که جز بدبختی برای خود و دیگران سودی ندارد.

1 ❤️

533742
2016-03-19 09:15:05 +0330 +0330

سلام به شیدا خیلی قشنگ بود و اموزنده و زیبا نوشته بودی در جامعه ما این حکایت ها زیاد است

2 ❤️

533792
2016-03-20 02:05:28 +0330 +0330

سلام
خاطره ترسناکی بود
این اولین داستانی که من خوندم
خانوم شیدا من یه سوالی ذهنمه درگیر کرده امید وارم جواب بدید
این جور اتفاق ها خیلی دور ور ما پیش میاد خیلی خیلی
اما سوالی که من دارم اینه که
شما اصلا درباره پدر تون چیزی نگفتید یعنی اون با شما حرف نزند نگفت پدرشونو در میارمو فلانو اینا عصبی نشد گریه نکرد!!!
اصلا به پدر تون نپرداختید پدر خیلی قدرت مند تر از این حرفاست همه چی به مادر موکول کردید
یعنی ماجرا که واسه مادر تون تعریف کردید اون پیگیری کرد
احساس پدر تون چی بوده!!
اصلا دارم دیوانه میشم هه برای اولین بار یه داستان خوندیم اونم اینجوری شد دوساعت نیم دگه میریم سال نود پنج و من همچنان دارم به احساس پدر شما تو اون لحظات فکر میکنم!!!

2 ❤️

533825
2016-03-20 13:47:03 +0330 +0330

1- شیدا جان سال نوت مبارک امیدوارم همیشه شاد و سلامت و موفق باشی. همین که توی قلبت اون بالا سری رو دوست داری مطمعن باش خودش هواتو داره :-)
2- راستش اومده بودم یه کم کصشعر بخونم بعد برم سوپر دانلود کنم و برم برای … اما داستان اونقدر قشنگ بود که کلا از سکس و شهوت جنسی کثیف بیزار شدم -_-…
3- همه قسمتا رو خوندم و یه اکانت زدم که فقط برات کامنت بزارم و بهت بگم خیلی دِمِت گرمه! (جنوبی بخونش :-) )
4- 3 سال پیش 17 سالت بوده یه سال درگیر دادگاه و اینا بودی درس نخوندی الانم 20 سالته؟؟ به عنوان یه کسی که حق به گردنش داری پیشنهاد میکنم درستو توی یه رشته خوب شروع کن یا ادامه بده تلاشتو بکن و هدف بزار که پذیرش بگیری برای یه دانشگاه خوب اونور آب… هم زندگیت ساده تر میشه هم دوستای جدید پیدا میکنی… الانشم که تنهایی و پدر مادرت دور کارای خودشونن بهترین وقت واسه تغییره… تو جوانی نگارشت اینو میرسونه که دختر باهوشی و توانایی هستی (قدرشو بدون)
راجب احساسیم که به اون دوران که ممکن اسمشو حماقت بزاری یه بیت خوب هست:
عشق چون آید برد هوش دل فرزانه را
دزد دانا می کُشد اول چراغ خانه را
(خلاصه یه اشتباه دلیلی بر عدم وجود مغزی سرشار از سلول های خاکستری در سر حضرت عالی نمیشه :-) )
به امید فردایی روشن برای تو که سزاوارشی زیر سایه اوس کریم:-)

2 ❤️

533891
2016-03-21 18:05:17 +0430 +0430
NA

خیلی تلخ و خوب بود
خوشحالم که به اون شایان کثافت برنگشتی
برات آرزوی بهترینا رو دارم
پایه ترین

2 ❤️

536066
2016-04-04 19:57:39 +0430 +0430

فوق العاده بودی.
خوشحالم ازین که تنها پسری هستم تو زندگیت که باهات خاطره خوش دارم فقط. موفق باشی.

1 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها