لیلا

1396/07/16

سلام من اسمم فرزاده و 32 سل دارم. هفت هشت سال پیش ازدواج کردم و اسم زنم مژگان است. ما با همدیگه توپارک آشنا شدیم و بعد هم ادامه ماجرا …
ما دو تا همدیگه ا خیلی دوست داریم . از همون اول هم به هم علاقه داشتیم. اوایل ازدواجمون فکر نمیکردم روزی یه زن دیگه هم نظرم را جلب کنه. مژگان هرچی میخاستم داشت. بدنش بلوری . سینه هاش هشتاد. کمر باریک. کس تمیز و صورتی رنگ و یه سوراخ کون خیلی تنگ که هربار حشرم بالا میزد و میخاستم تو کونش بکنم یه جورایی دلم نمیومد این کون تنگ را گشاد کنم. تقریبا هرشب با هم سکس داشته و داریم. مژگان یه دوست قدیمی داشت که از بچگی با هم بزرگ شده بودند و یه جورایی با هم ندار بودند. اسمش لیلا بود . تک دختر خونه بود و دو تا برادر بزرگتر از خودش داشت. اون موقع تازه لیسانس گرفته بود و باباش هم براش یه دونه پراید خریده بود.دختر باشخصیتی بود. اون هم مثل مژگان خوشگل بود با این تفاوت که مژگان چشمهاش مشکی بود و لیلا قهوه ای روشن . البته یه کم هم از مژگان لاغرتر بود اما قد و حالت چهره اش خیلی شبیه به مژگان بود. رابطه لیلا با مژگان خیلی صمیمی بود به حدی که همیشه خونه همدیگه میرفتند. تو مدتی که از ازدواجمون گذشته بود چند باری لیلا اومده بود خونمون. آخه اون موقعها مجرد بود و وقت ازاد هم زیاد داشت. با من هم صمیمی بود. اوایل به همدیگه لیلا خانوم و آقا فرزاد میگفتیم اما به مرور رابطه مون خودمونی تر شد ولی نه در این حد که همیشه به همدیگه لیلا جون و فرزاد جون بگیم.

خلاصه برای من لیلا حکم یکی از دوستان مذکر را داشت و هیچ وقت هیچ فکری راجع به رابطه عشقی یا جنسی باهاش نکرده بودم. این رابطه معمولی ادامه داشت تا اینکه یه روز که از سرکار اومدم خونه دیدم لیلا هم اونجاست. همیشه تو این وقتها بلند میشد و سلام میکرد و اگه لباسش نا مرتب بود درستش میکرد این را هم بگه که اوایل تو سلام تعارفها یکی دوبار هم باهام دست داد که گویا مژگان خوشش نیومده بود و بهش گفته بود این کار را نکنه. اما اون روز یه جور دیگه بود. اصلا حواسش نبود و یه مقدار رنگ پریده و هیجان زده بود . خیلی سریع سلام کرد و رفت تو یکی از اتاقها سر موبایلش. با مژگان روبوسی کردم و با تکان دادن صورتم با زبان اشاره مانند گفتم چی شده؟ مژگان هم یه سری تکون داد که معنی اش این بود چیز خاصی نیست . حواست را پرتش نکن. هنوز با مژگان فرصت گفتن چند تا جمله هم پیدا نکرده بودم که لیلا از اتاق اومد بیرون. نمیدونم کی فرصت کرده بود لباسش را مرتب کنه . خیلی سریع گفت آقا فرزاد خدافظ. من هم هاج و واج گفتم لیلا کجا با این عجله. میدونستم با اومدن من میخای بری ، دیرتر میومدم. اما لیلا گفت نه به خدا آقا فرزاد . ما که همیشه مزاحم شما و مژگان جون هستیم.باید برای مامانم یه دارو بخرم بهتره زودتر برم. خ
لاصه لیلا رفت و من موندم و مژگان. خیلی سخت نبود که بشه فهمید یه اتفاقی افتاده. گفتم مژگان چی شده ؟ چرا لیلا سرسع رفت. گفت هیچی نیست ، مامانش مریضه باید میرفت. گفتم خدا شفا بده و رفتم لباسهان را عوض کردم. مژگان برام چایی آورد و نشست کنارم و سرش را رو شونه ام گذاشت من هم آروم نوازشش کردم. داشتم تلویزیون هم تماشا میکردم . چند دقیقه ای گذشت تا اینکه موبایل مژگان زنگ خورد. برخلاف همیشه که به ارومی سمت گوشی میرفت اینبار سریع رفت گوشی را برد تو اتاق و با صدای اروم ولی تند تند داشت با یکی حرف میزد که حدس زدم لیلا باشه. تلفنش بیست دقیقه ای طول کشید تا دوباره اومد پیشم. فکرش حسابی مشغول بود. گفتم کی بود اینقدر طول کشید گفت هیشکی. گفتم با هیشکی سه ساعته حرف میزنی؟ گفت والا لیلا بود . نمیدونی امروز چی شده؟ من هم کم منتظر بودم گفتم دیدم امروز تو همه . خب چی شده حالا . مژگان گفت لیلا یه دوست پسر پدرسگ داره که من از همون روزی که عکسش را بهم نشون داد گفتم لیلا این ادم دودر هستش مواظب باش. امروز هم میره خونه دوست پسرش ولی پسره با یکی دیگه از دوستاش اونجا بوده. مثل اینکه میخاستن هر دوتایی ترتیبش را بدهند که لیلا موفق میشه تو یه فرصت فرار کنه. گفتم یعنی چی ؟ بیشتر توضیح بده ببینم چی شده؟ گفت هیچی دیگه، اول به لیلا میگه دوستم داره میره و ازش خداحافظی میکنه ، بعدش هم با لیلا میروند تو اتاق . لیلا هم فکر میکنه طرف رفته.وقتی داشتن روی تخت لخت میشدن لیلا متوجه وضعیت غیر عادی چندتا مجسمه تو دکور اتاق میشه و به حالتهای دوست پسرش هم مشکوک میشه. تو این وضعیت تلفن خونه پسره زنگ میخوره.پسره میره بیرون جواب تلفن را بده، لیلا هم میره سمت مجسمه. اول فکر میکرده دوست پسرش یه داف جدید گیر آورده و مجسمه دکوری کادو گرفته ولی پشت مجسمه ها یک دوربین کوچیک میبینه. لیلا میخاد سریع فرار کنه اما میترسه که دوست پسرش نذاره و اتفاقی براش بیفته. واسه همین هم فکر میکنه بهونه بیاره که یه نفر رفته سراغ ماشینم تو پارکینگ، داره دزدگیرش میلرزه. البته زرنگی میکنه و دوربین و موبایال دوست پسرش را میندازه تو جیب مانتوش. خلاصه سریع لباس میپوشه از اتاق میاد بیرون و میگه ماشینم داره صدا میده برم ببینم چه خبره، الان برمیگردم و وانمود میکنه که سریع برخواهد گشت. دوست پسرش هم که هنوز در حال صحبت با تلفن بوده فرصت نمیکنه کاری انجام بده. لیلا هم در خونه را باز میکنه ولی وقتی میخاسته از در بیاد بیرون میبینه که اون یه جفت کفش مردونه ای که موقع ورود به خونه دیده بود و مال رفیق دوست پسرش بوده، هنوز تو جاکفشی خونه است. به هرحال میپره بیرون و الفرار. دوست پسرش که متوجه میشه لو رفته سعی میکنه با لیلا تماس بگیره اما موبایلش دست لیلا بوده و با شماره دیگه ای به لیلا زنگ میزنه که همین شماره مدتیه داره مزاحم لیلا میشه. اول خودش را عادی نشون میده اما وقتی لیلا بهش میگه قضیه دوربین را فهمیده پسره سعی میکنه با هر زبونی شده لیلا را راضی کنه گوشی و دوربین را بیاره. مخصوصا روی گوشی خیلی تاکید داشته. همین هم لیلا را حساس میکنه و میره شروع به وارسی گوشی که مبیبینه تعداد زیادی فیلم سوپر توش هست . وقتی بیشتر کنکاش میکتنه متوجه میشه که تعداد زیادی از این فیلمها مربوط به رابطه خودش و دوست پسرشه. خیلی ناراحت و داغون میشه تا حدی که یکی دوبار هم نزدیک بوده تصادف کنه. اما چیزی که خیلی به همش ریخته اینه که چند تا از فیلمها به چند تا شماره تو واتس آپ ارسال شده که یکی از اونها عکس صاحب شماره اش شبیه همون نفری بوده که خونه دوست پسرش دیده. دوست پسره که میبینه دستش رو شده، دوباره تماس میگیره و میگه اگه موبایل را برنگردونی یا بخوای کاری بکنی تموم فیلمهاش را میذاره تو اینترنت و ابروش را میبره. راستی ببین فرزاد به کسی نگی این داستان را. دختر بیچاره بفهمه سنکوب میکنه.

باورم نمیشد. هم عصبانی بودم هم دلم برای لیلا میسوخت. گفتم که هیچ حسی بهش نداشتم ولی مثل یه پسر دوستش ذاشتم. اصلا جنسیتش برام مهم نبود. خیلی پکر شدم ، به مژگان گفتم. غلط کرده به لیلا بگو بهش بگه اگه غلطی بکنی ازت شکایت میکنم. کاری میکنم تا پای چوبه دار بری. مژگان گفت فرزاد جون خوبی ؟ میدونی اگه یکی از فیلمهلش را باباش یا یکی از اعضای خونوادش ببیند چی میشه؟ بابای لیلا درجا سکته میکنه میمیره. اصلا هیشکی باور نمیکنه. یادت نیست اون بازیگره بدبخت که فیلمش اومد بیرون چی شد؟ گفتم: خب چیکار باید کرد عزیزم؟ مژگان گفت آخی عزیزم فکر میکنی همه مثل خودت ساده اند. فرزادجون پسره عمدا این کار رو کرده. اصلا قیافه یا نشونه خاصی از خونه اش توی فیلمها پیدانیست. فقط کوس و کون لیلای بدبخت میدرخشه. تو چند تا از فیلمها ها قشنگ معلومه که یه نفر دیگه داشته همزمان دوربین را کنترل میکرده. بعضضی وقتها دقیق زوم میکنه روی چوچوله لیلا. مژگان یه کم مکث کرد و بعدش گفت البته معلوم نیست این لیلای جونور از کجا یاد گرفته اینقدر قشنگ سکس میکنه. دست الکسیس تگزاس را بسته. خیلی هم خوش فرمه اونجاهاش ناکس. گفتم خسته نباشید رفیقت به گا رفته تو تو فکر چی هستی. گفت نه خداییش من هم ناراحتم ولی خب واقعیت را گفتم. اون وقتی که مژگان اینها را میگفت من کاملا ذهنم مشغول حوادث بود و تعریفهای مژگان از سکس و اندام لیلا هیچ جذبه ای برام نداشت. به هر حال گذشت و فرداش توی اداره با بعضی همکارام درباره اینکه اگه کسی فیلمی بدست بیاره از سکس یک دختر چطوری میشه جلو پخشش را گرفت، صحبت کردم . هر کدوم یه چیزی میگفت . یکی میگفت حالا که دیگه مد شده . دخترا عکسشون را میذارن ببینند چند تا لایک میخوره. یه زمانی یه رقص نیم دقیقه ای باعث میشد دختره یا خودکشی کنه یا خونوادش سرش را میبریدند اما حالا… یکی دیگه میگفت شیطون نکنه زنت فیلمت را با یه زن دیگه گرفته و خلاصه هرکدوم چیزی میگفتند. فهمیدم مثل این که دیگه این فیلمها خیلی واکنش برانگیز نست مگه اینکه مربوط به یه آدم معروف باشه که خوشبختانه نه لیلا نه دوست پسرش هیچ کدوم اینجوری نبودن. خلاصه تو این فکرها بودم که یکی از همکاران گفت بهترین کار اینه که دختره با یه نفر دیگه سکس کنه و بفرسته واسه پسره و بهش بگه ببین اصلا برام مهم نیست. هر غلطی میخای بکن. چشمام از تعجب گرد شد، گفت تعجب نکن واسه یکی از دوست دخترای رفیق داداشم همین اتفاق افتاده بود . اون هم دقیقا همین کار را کرده بود و هیچ اتفاقی هم نیفتاده بود ولی یه دختره دیگه حساس شد و کلی خواهش و التماس کرد. آخرش هم بعد از کلی گاییده شدن و باج دادن به پسره کارش به خودکشی رسید. پسره هم رفت خارج و دیگه هم هیچ فیلمی از دختره پخش نکرد. این مواقع باید بی خیال بود. حالا گیرم چند تا هم سکس و سوراخ وسمبه های یه نفر را دیدند، مگه چی میشه؟ ول کن بابا بی خیال شو…
از سرکار اومدم خونه. مژگان و لیلا اونجا بودن. سلام تعارف کردیم. و رفتم اتاق لباسهام را عوض کردم و اومدم بیرون. لیلا یه لباس قشنگ تنش بود رنگ صورتی جیغ داشت و خط سینه هاش را از بالا میشد دید. موهاش را هم از همدیگه بازکرده بود. طبق معمول کارمون شد صحبتهای همیشگی و بعدش هم خداحافظ. شب کنار مژگان بودم همدیگه را بغل کرده بودیم بوسه شروع شد و کار به سینه و پایین تنه رسید. بعد از شصت و نه همیشگی کیرم را فرو کردم تو کسش. آخ و اوخش بلند شده بود.تو حین تلمبه زدن یک لحظه پرسیدم راستی لیلا چیکار کرد. مژگان با اینکه داشت آه و ناله میکرد گفت هیچی بابا وقتی بهش گفتم این یارو ادم نیست باید گوش میکرد نه اینکه بره صدبار بهش بده . هی میگفتم لیلا مواظب باش تو دختریا. میگفت باشه ولی حالا معلوم شده که جنده خانوم پرده اش توسط آقا زده شده.با تعجب گفتم نههههههه. تو همین حین آبم اومد . وقتی کارمون تموم شد گفتم راستی مژگان فکر میکنی اگه لیلا بی خیال بشه چی میشه؟ مژگان گفت فرزاد جون مگه میشه بی خیال شد گفتم عزیزم خب چه فرقی میکنه حالا چند نفر هم بدنش را ببینن . تو اینترنت پر شده از این چیزا. امروزه اگه یه دختر حجاب داشته باشه جای تعجبه. االان دیگه رسم شده عکس کوس و کونشون را میزارن ببینن چند تا لایک میخوره که لیلا گفت واااااااااااا. این حرفا برا لیلا فایده نداره، نمیدونیم باید چه کنه. امروز دوباره پسر پیغام داده . حرومزاده این بار باج هم میخاد . گفته باید 5 میلیون بهم بدی. فرزاد نکنه کاری دست لیلا بده. گفتم والا چی بگم، من فکر میکنم لیلا بی خیال بشه بهتره. مژگان گفت نمیشه باباجون این چه حرفیه . حرف از بدن لخت یه دختره که خونوادش پنجاه ساله دارن آبرو جمع میکنن. کاش میشد یه کاری کرد براش . دلم براش میسوزه، دختر خوبیه. من را باش که میخاستم برای پسر خاله ام بگیرمش. گفتم خب حالا هم بگیرش چه اشکالی داره مگه. تازه به آشناهای پسرخاله ات هم خدمت رسانی میکنه. این را که گفتم مژگان بدجور بهم نگاه کرد . جوری که ترسیدم. گفت یعنی چی… ؟دیدم بدجور ضایع کردم الانه که حکم ممنوعیت ورود لیلا به خونه مون را صادر کنه . سریع گفتم. منظوری نداشتم از دهنم پرید. مژگان گفت خیلی غلط کرده دهنت و خودت و رفت تو آشپزخونه.
به هرحال گذشت و ما منتظر یه راهی برای خلاصی لیلابودیم. فرداش غروب با مژگان رفته بودیم خرید که تو فروشگاه منطقه لیلا را هم دیدیم. سلام علیک کردیم. گفت ماشینم تعمیرگاهه اومدم خرید کنم برا خونه مون. بعد از خرید اقلام مورد نیاز چند هفته مون ، سه تایی با همدیگه از فروشگاه اومدیم بیرون. مژگان گفت لیلا جون بیا برسونیمت . لیلا گفت نه مزاحم نمیشه راهتون دور میشه که من گفتم نه لیلا خانوم این حرفا چیه . نکنه میخای وقتی ما هستیم آژانس بگیری. گفت آخه وسیله هاتون زیاده دیگه ماشین شما جا نداره واسه وسیله های من. گفتم نکران نباش میذاریم تو صندوق عقب ماشین. رفتیم تو پارکینگ فروشگاه و اول وسیله های خودمون را گذاشتیم تو صندوق. بعدش هم مژگان رفت نشست پشت فرمون. آخه اون هم مثل بقیه زنها دوست داره رانندگی کنه و شوهرش کنارش فقط نظاره گر باشه. لیلا هم وسایلش را داد به من. کم کم صندوق داشت پر میشد که مجبور شدم سرم را تو صندوق ببرم و وسایل را جابجا کنم. لیلا گفت شرمنده به خدا صبر کنید کمکتون کنم. اون هم سرش را آورد تو صندوق، جوری که بین صورت من و اون فقط چند سانت فاصله بود. من تا اون لحظه اصلا متوجه نبودم. لیلا میخاست وسایلش را جابجا کنه تا همه شون تو صندوق جا بشن. تو این حین حس کردم کاملا بدن لیلا چسبیده بهم. خودش هم خیلی متوجه نبود. سرم را آوردم بیرون از صندوق. لیلا دولا شده بود تا صندوق را مرتب کنه که یکدفعه نگاهم به ساپورتش افتاد. مانتوی کوتاهی پوشده بود که وقتی دولا میشد کاملا میرفت بالای کمرش. من هر وقت لیلا را دیده بودم تو خونه یا لباس بلند تنش بود یا دامن. بنابراین هیچ وقت با این دقت کونش را ندیده بودم. اما اون روز برای اولین بار بود که میدیدم عجب قمبل زیبایی داره. کاملا برجسته و منقبض شده. چاک لای باسنش از روی ساپورتش کلا معلوم بود. خط شورتش هم همینطور. برای اولین بار بود که نسبت به لیلا یه حسی تو وجودم پیدا کردم. لیلا میخاست یه چیزی را ته صندوق جابجا کنه. مجبور شد پای چپش را بالا بیاره تا راحتتر بتونه به ته صندوق دسترسی پیدا کنه که محکم پاش خورد تو کشاله رون من. جوری که بلند گفتم آخ پام. لیلا که دستپاچه شده بود سرش را آورد بیرون از صندوق و گفت وای خدا مرگم بده ببخشید آقا فرزاد. چیزیتون نشد که؟ گفتم نه چیزی نیست . بذارین خودم بقیه صندوق را مرتب میکنم. خلاصه سوار شدیم و راه افتادیم. وقتی رسیدیم درخونه لیلا ، پیاده شدم تا کمکش کنم وسایلش را ببره بالا تو آپارتمانشون. لیلا جلوتر از من حرکت میکرد . وقتی داشت بالا میرفت، من دوباره از پله های پایین تر ساپورت و لنگ و رونش را دیدم. جدا عجب چیزی بود. با بابای لیلا دم در آپارامانشون سلام احوالپرسی کردم. خیلی اصرا کرد بیایم تو ولی گفتم نه آقای جمشیدی باید برم مژگان نو ماشین منتظره.
وقتی رسیدیم خونه مژگان وسیله ها را مرتب کرد که یکدفعه گفت فرزاد میدونی چی شد؟ گفتم نه بگو. گفت بسته کاندوم را از فروشگاه نیاوردیم. گفتم نمیشه دوباره بگرد گفت نه نیست. آخ راستی ژله های میوه و پن کیکهایی که خریدم هم نیست.آخ آخ یادم اومد تو اون پاکته گذاشته بودم که مارک لوازم بداشتی نیوه آ روش بود. مگه از تو صندوق نیاوردی. یکدفعه یادم اومد که اون پاکت را کنار یکی دیگه از پاکتهای بزرگتر گذاشتم ته صندوق. احتمالا لیلا میخواسته جابجاش کنه ته صندوق جا مونده. به مژگان گفتم میرم سراغ ماشین. رفتم پارکینگ و درب صندوق ماشین را باز کردم اما چیزی توش نبود. بازهم گشتم ولی نه اصلا چیزی پیدا نبود. اومدم بالا و به مژگان گفتم احتمالا لیلا اشتباهی ورداشته. گفت نه… یعنی نه تو و نه لیلا متوجه نشدین . بعدش هم بلند شد رفت به لیلا زنگ زد که لیلا گفت پیش اون مونده. قرار شد آخر شب بره از لیلا بگیره و بیاد. ساعت یازده بلند شدیم از خونه زدیم بیرون و رفتیم در خونه لیلا . مژگان که این بار برخلاف همیشه رانندگی نمیکرد پرید پایین و رفت تو آپارتمان پاکت را گرفت و برگشت که دیدم لیلا هم باهاشه با یک شلوارک تنگ و یه تاپ که اینقدر کوتاه بود که حتا نافش هم دیده میشد. هیچوقت لیلا را اینجوری ندیده بودم. اینبار حتی چاک کوسش هم از روی شلوارک معلوم بود. با خودم فکرکردم حتما بابا مامانش خواب هستن که اینجوری تو خونه میگرده. اینقدر حواسم پرت چاک کسش شد که نفهمیدم لیلا داره میگه آقا فرزاد بیاین تو تورا خدا. یهو جا خوردم. اههه سلام ببخشید حواسم نبود. نه دیگه مزاحم نمیشیم .به خونواده سلام برسون. پیش خودم فکر کردم نکنه مژگان یا لیلا متوجه شده باشن که من حواسم پرت کس لیلا شده باشه. به هر حال رسیدیم خونه. شب که مشغول بودیم به مژگان گفتم کاندومها کجاست. گفت تو همون پاکته گذاشتم روی میز اوپن آشپزخونه، یادم رفت بیارم. برو بیار . من هم رفتم بسته کاندوم را آوردم. یکدفعه دیده در پاکت کاندوم باز شده گفتم مژگان چرا درش را باز کردی.گفت من اصلا دست بهش نزدم. بده بببینم. بعدش که بسته را دید خندید و گفت ای شیطون. باز معلوم نیست میخاد چه کاری دست خودش بده. گفتم چطور . گفت هیچی مثل اینکه لیلا جون احتیاج داشته. گفتم به به! مگه با پسره به هم نزدن؟ گفت خب بهم زده باشن. شهوتش که سر جاشه. گفتم حالا چند تا برداشته. نگاهی به داخل بسته کرد و گفت. ماشااله سرش هم شلوغ شده. سه چهارتاش نیست. اصلا همش دوازه تا بوده. اون شب باز هم موقع سکس حرف لیلا شد و بازهم من گفتم دیگه حرف از این که آبروش میره و این حرفها گذشته. لیلا باید به پسره بگه هر غلطی خواست بکنه . اصلا خودش با یکی دیگه فیلم بازی کنه بفرسته برا پسره. مژگان که داشت آخ و ناله میکرد گفت : بد فکری هم نیست. بعد هم با خنده گفت فکر میکنم آخرش یه ستاره فیلم سکسی بشه.
فرداش روز تعطیل بود . ساعت یازده بیدار شدم. دیدم مژگان داره میره بیرون گفت من میرم با مامانم بریم خرید مبوه و سبزی از جهعه بازار یکی دو ساعتی نیستم. گفتم باشه و ازتخت اومدم بیرون. داشتم صبحونه میخوردم که مژگان زنگ زد و گفت لیلا میاد دم در خونه بهش عابربانک تجارتم را بده بیاره. گفتم باشه. یه ربع بدش در خونه به صدا در اومد. لیلا بود در را باز کردم و رفتم عابربانک را بیارم. لباس مناسبی هم نداشتم. رفتم یه لباس انداختم روی دوشم تا لخت نباشم. لیلا اومد دم در سلام کرد گفت راستی فرزاد مژگان گفت با متر اندازه تخت را بگیر میخام ملحفه بگیرم. گفتم باشه پس صبر کن تا بیام. اصلا بیا تو تا متر ر ا پیدا کنم. لیلا هم اومد تو خونه . همسایه بالایی داشت از پله ها میومد بالا. برای خونه شون ماکروفر خریده بودند. لیلا برای اینکه توی خونه معلوم نباشه در خونه را بست. متر را پیدا کردم ورفتم برای اندازه گیری ولی متر خیاطی مژگان خیلی تا خورده بود و به خوبی صاف نمیشد. من هم که میدونستم مژگان تو این کارها حساسه، مجبور بودم حسابی در اندازه گیری دقت کنم. لیلا که داشت از توی راهرو میدید گفت صبر کن بیام کمکت کنم. الانه که مژگان زنگ بزنه بگه چی شد؟ اومد سر متر را گرفت . وقتی دولاشد تا متر را روی لبه تخت بذاره لبه پایینی روسریش از هم باز شد و یقه مانتوش کاملا معلوم شد. یه لحظه چشمم به زیر یقه اش افتاد. خط سینه اش کاملا معلوم بود . حتی میشد قسمت بالایی سینه هاش را هم تا حدودی دید. به روی خودم نیاوردم . از اون ور تخت عدد را از روی متر خیاطی خوندم. به لیلا گفتم که میتونی تو گوشیت یادداشت کنی یا عکس بگیری. گفت باشه سرم را آوردم بالا که بهش اندازه را بگم ولی از دیدن یک صحنه خشکم زد. بسته کاندوم بازشده از شب قبل روی میز آباژور کنار همون جایی که لیلا ایستاده بود کاملا ولو بود. یکی از کاندومها هم از بسته بیرون زده بود. لیلا که دید من دارم جایی را نگاه میکنم برگشت به همون سمت. دیگه دیر شده بود. تا میخاستم حواس لیلا را پرت کنم اون کاندومها را دیده بود. فقط یه خنده ای کرد و سرش را انداخت پایین. من که هول کرده بودم گفتم بنویس دویست و بیست متر . لیلا سرش را بالا آورد و گفت چی ؟ گفتم آخ ببخشید هول شدم دویست وبیست سانت. لیلا گفت چیزی نیست طبیعیه. جواب لیلا یه کم خجالتم را کمتر کرد . گفتم: امان از این حواس مژگان. اومدم سمت آباژور. خواستم کاندومها را بذارم تو کشوی میز زیر آباژور که لیلا گفت پاکتی که دیشب لیلا از در خونه مون گرفت یادتون نیست کجا گذاشت. نفهمیدم چرا این سوال را کرد اما بعدا فهمیدم میخاسته مطمئن بشه بدونه چه کسی اول رفته سر پاکت و متوجه ناخنک زدن لیلا خانوم به پاکت کاندوم شده . من هم که تو باغ نبودم گفتم لیلا همینجوری گذاشت رو میز اوپن آشپزخونه. بعد من رفتم سراغش و جمعشون کردم. وقتی این را گفتم دیدم چشهای لیلا یه کم گرد شد و فهمید که من متوجه کارش شدم. تو همین اثنا مژگان زنگ زد به گوشی لیلا . لیلا بهش کفت من تو راهم، از خونه اومده ام بیرون. ببین اندازه روتختی دومتر وبیست در … تو همین حین به من نگاه کرد و با ادا و اطوارش به من فهموند که عرض روتختی چقدر باشه . من هم که دستپاچه شده بودم سربع عرض تخت را اندازه گرفتم و عددش را روی متر خیاطی بردم جلوی صورت لیلا . اون هم گفت: دو و بیست در یک و هشتاد و سریع خدافظی کرد و تلفن را قطع کرد. گفتم حالا چرا گفتی تو خیابونی. گفت اگه میگفتم اینجام گیر میداد چرا اینقدر علافمون کردی زودباش دیگه. بعدش هم یه کم منننن و منننن کرد و با صدای آرومتر و با خنده گفت شاید هم یه فکری به سرش میزد. گفتم چه فکری مثلا؟ گفت یه زن چه فکری میتونه بکنه وقتی شوهرش با یه زن دیگه تو خونه تنهاست. گفتم البته تو که برای ما یه زن دیگه نیستی لیلا. لیلا هم با یه لبخند ملیح به من نگاه کرد وگفت : آره من یه فرشته ام واسه شما که هر دوتامون خنده مون گرفت. گفتم اون هم چه فرشته ای. لیلا اومد جلوتر و گفت: نه خداییش من فرشته نیستم؟ گفتم چرا هستی. بالاتر از فرشته هستی خوشگل خانوم. حیف که بعد از مژگان اومدی که کلا همه فرشته ها را گذاشته تو جیبش،بقیه پیش مژگان عروسک پارچه ای هستن. این را که گفتم حس کردم لیلا بهش برخورد . سرش را برگردوند و گفت خوبه خوبه دیگه . داریم پررو میشیم. من رفتم خدافظ. این را گفت و رفت. وقتی رفت پیش خودم گفتم اگه مژگان بفهمه ازلیلا تعریف کردم دهنم سرویسه. تو همین فکرها بودم و از طرفی تا حدودی هم حس میکردم انگار وقتی خط سینه و خنده های لیلا را دیدم ، دوست داشتم تو اون لحظه بغلش میکردن و یه لب محکم ازش میگرفتمرکه باز زنگ خونه زده شد. همزمان تلفنم هم زنگ خورد. اول رفتم سمت آیفون. دگمه تصویر را که زدم، دیدم لیلاست. نمیدونستم چرا برگشته. یه کم نگران شدم. گفت خیلی خب بزار بیاد ببینیم قضیه چیه. دگمه درب بازکن را زدم و رفتم سر گوشی. دیدم مژگانه. گفت این لیلای کله پوک یادش رفته کارت عابر بانک را بگیره تو هم که اصلا حواست نیست. حواست کجاست؟ مثل اینکه اصلا برای کارت اومده بودها. گفتم که برگرده بگیره ازت. گفتم آخ یادم باشه بدم بیاره . قطع کردم و رفتم سمت درب. لیلا پشت در رسیده بود.گفتم دیدی عجله ای پریدی بیرون کارت عابربانک یادمون رفت و رفتم تا کارت را بیارم. این بار لیلا خودش اومد تو و در را بست. کارت را آوردم. حس کردم که میخاد یه چیزی بگه ولی نمیتونه. پیش خودم گفتم حتما بهش برخورده با مژگان مقایسه اش کردم و گفتم در مقابلش مثل عروسک پارچه ای برابر یه فرشته است. منتظر بودم که گله کنه اما دیدم منن ومنن میکنه. من هم خواستم کمکش کنم گفتم راستی لیلا ناراحت نشیا . اگه گفتم مژگان فرشته است منظورم این نیست که تو خوشگل نیستی… منتظر بودم اون هم بگه آره من هم از این مقایسه بدم اومد و از این حرفها . ولی لیلا گفت نه آقا فرزاد مهم نیست ما و شما این حرفها را نداریم. اما راستی دیشب پاکت را که آوردید چیزی از من توش جا نمونده بود؟ فکر کردم میخواد مطمئن دشه اول من بسته بازشده کاندوم را دیدم یا مژگان. گفتم مژگان گذاشت روی اوپن ولی من رفتم وسایلش را جمع کردم. این را که گفتم لیلا یه خورده سرخ شد. گفتم جیزی نیست لیلا من و تو و مژگان با همدیگه این حرفها را نداریم. لیلا تو اون لحظه هم خجالت میکشید هم خنده اش گرفته بود.دیدم فرصت مناسبیه تا ازش درباره اون دوست پسرش بپرسم. گفتم راستی لیلا از اون مرتیکه چه خبر؟ لیلا یکه خورد و گفت هیچی تموم شد. گفتم یعنی فیلمها را ازش گرفتی؟ این را که گفتم برق لیلا پرید. من احمق نمیدونستم که مژگان به لیلا قول داده درباره اون قضیه به کسی چیزی نگه. یکدفعه لیلا سرخ و سفید شد. آب دهنش را قوات داد و خیلی آهسته و بریده بریده گفت کدوم فیلمها؟ من که تازه فهمیدم نباید این قضیه را لو میدادم تازه فهمیدم عجب سوتی ای دادم و مژگان را بدقول کردم. دیدم حال لیلا خیلی بدشده . هم با این وضعیت نمیتونه رانندگی کنه و هم از طرفی اگه به مژگان بگه چرا به شوهرت قضیه را گفتی مژگان کونم را پاره میکنه. فکر کردم بهترین کار اینه که یه کم استراحت کنه. گفتم لیلا جون چی شد؟. بیا بشین . خواستم یه جوری درستش کنم. پیش خودم فکر کردم یه دروغ سر هم کنم تا فکر کنه چیز دیگه ای را میگم و منظورم سکسی لیلا و دوست پسرش نیست . گفتم. همون فیلم رقص تو ومژگان توتولد دوستتون دیگه. اینو که گفتم حس کردم خیلی تعجب کرده. پیش خودک گفتم خب مثل اینکه قضیه جمع شد که یکدفعه لیلا گفت کدوم جشن تولد؟ الکی گفتم همون که ماه پیش رفتین. لیلا گفت فرزاد! من و مژگان الان یک ساله هیچ تولدی نرفتیم کدوم را میگی. این را گفت و این بار کاملا توی مبل فرو رفت. معلوم بود تا نفهمه کدوم فیلم را گفتم پا نمیشه بره. گفت فرزاد خان زود باش بگو کدوم تولد بوده که من نمیدونم؟. گفتم هیچی بابا خود مژگان گفت. گفت چی…؟ صبر کن الان بهش زنگ میزنم ببینم چه گندی زده؟ فکر کردم اگه الان بع مژگان زنگ بزنه همه چی هزار بار بدتر میشه. سریع گوشی را ازش گرفتم و گفتم چکار میکنی . میخای بیچاره مون کنی؟ گفت باید معلوم شه کدوم فیلم بوده . اگه به دست خونوادم برسه مبیدونی چی میشه؟ و اومد سمت من تا گوشی را ازم بگیره که من مقاومت کردم. گفتم لیلا جون ما یه غلطی کردیم. اصلا اشتباه کردم. بی خیال دیگه. لیلا گفت خیلی خب بی خیال میشم ولی گوشی را بده . گفتم قول بده زنگ نمیزنی. گفت قول میدم. من هم گوشی را دادم بهش اما دیدم سریع دوید تو دستشویی و درب را بست فهمید میخواد به مژگان زنگ بزنه. رفتم پشت درب دستشویی و گفتم. لیلا جون خواهش میکنم بی خیال شو. با تمسخر گفت :حتما… ناسلامتی بهم قول داده بود. دیدم اینجوری نمیشه . الانه که همه چی ر ا به هم بریزه. از همه مهمتر ممکنه مژگان فکر کنه بین من و لیلا رابطه ای هست که این چیزا را بهش گفتم. اون وقت دیگه باید فاتحه زندگی مشترکمون را بخونیم. برام معلوم شد که لیلا باور نمیکنه من قضیه دوست پسرش و فیلمهاش را نمیدونم. تو یه لحظه به ذهنم رسید یه جوری بترسونمش. فکر کردم قضیه بسته کاندوم را بگم. با صدای بلند گفتم. لیلا من دیشب درباره کاندومها هیچی به مژگان نگفتم ولی تو الان میخای به مژگان چی بگی؟… خیلی خب تو بگو، من هم میگم لیلا خانوم نیاز به کاندوم داره؛ بیخودی فکر میکنی هنوز یه دختره. با گفتن این جمله خواستم وانمود کنم که مژگان به من چیزی درباره اوپن بودن کس لیلا نگفته و من هم ندیدم که تو فیلها کیر پسره تا دسته رفته تو کسش و پرده هم مدتهاست پاره شده. این را که گفتم دیدم لیلا درب دستشویی را باز کرد و اومد بیرون . گفتم الانه که بزنه تو گوشم. اما دیدم جلوم وایساده و میگه راست میگی؟ جون مژگان قسم بخور که تو رفتی سراغ بسته کاندوم و بهش نگفتی. لیلا میدونست من مژگان را خیلی دوست دارم و به این راحتی قسم جونش را نمیخورم. گفتم به جون مژگان من رفتم سراغ بسته کاندوم. ولی دیگه نگفتم که به مژگان همه چیز را اطلاع دادم. این را که گفتم حس کردم رنگ صورت لیلا برگشت و مثل اینکه آروم شد. گفت مرسی فرزاد جون و یکدفعه اومد سراغم و بغلم کرد. من هم که جا خورده بودم نفهمیدم چی شد که دستم را انداختم دور کمرش و بغلش کردم. چند ثانیه ای تو همین حالت بودیم. اون محکم من را بغل کرده بود . من هم با دستم پشتش را نوازش مبکردم. سرش را که از روی شونه ام برداشت همزمان من هم سرم را از روی شونه اش برداشتم. نگاهمون تو همدیگه گره خورد. برا اولین بار مستقیم تو چشمهاش نگاه کردم. نگاهمون تو هم قفل شد. حس کردم گرمای نفسش را حس میکنم. بوی پن کیک صورتش را کاملا حس میکردم. حس کردم چشمهاش برق میزنه. تو همین حالت دیدم چشماش کمی گود رفت. صورتهامون را به هم نزدیک کردیم نوک دماغمون به همدیگه خورد . برا اولین بار بود که صورت من و لیلا با هم تماس پیدا میکرد. حس کردم ضربان قلب لیلا را از روی لباس حس میکنم. همزمان یک لرزش خفیف روی لبهاش احساس کردم. نمیدونم چی شد . شاید نیروی ناخوداگاه وجودمون را به سمت همدیگه هول داد. شاید هم یه نیرویی که نمیدونم منشأ اون چیه ؟. ولی یکدفعه دیدیم لبمون روی لب همدیگه است اول یه تماس لب روی لب معمولی بود. گرما و لطافت لب لیلا خیلی وسوسه انگیز بود. کم کم تماس لبهامون بیشتر شد. جوری که دندونهامون با هم تماس پیداکرد. من و مژگان تو سکسهامون در این مواقع زبون همدیگه را میخوردیم. زبون مژگان خیلی شیرین و خوشمزه است. اتوماتیک وار زبونم را روی لبهای لیلا مالیدم. لیلا چشماش را بست . هیچ صحبتی بینمون رد و بدل نمیشد. من هم چشمهام را بستم. همینطور زبونم را دورلب لیلا میمالیدم. منتظر بودم لیلا هم زبونش را به زبون من بزنه . سعی کردم زبونم را بکنم تو دهنش ولی دندونهاش رارو هم گذاشته بود. ادامه دادم و بازهم زبونم را دور لبش مالیدم . با دندونهام لب بالایی اش را گاز گرفتم. خوشمزه ترین لبی بود که تا حالا گاز گرفته بودم. اصلا حواسم نبود که کیرم مدتهاست راست راست شده و داره ضربان میزنه. بالاخره لیلا یه خورده لای دندوناش را باز کرد.همین فرصت کافی بود تا زبونم را تو دهنش فرو کنم. حس کردم زبونم شیرین ترین عسل دنیا را مزه میکنه. زبون لیلا خیلی خوشمزه بود.اونقدر که سعمی کردم با مکیدنش زبونش رابیارم تو دهن خودم. لیلا که حس کرده بود چی میخام آروم زبونش را کرد تو دهنم. نتونستم جلوی خودم را بگیرم. کامالا حرکاتم غیر ارادی شده بود. زبون لیلا را خیلی اروم گاز گرفتم. فقط صدای نفسها آآآآآه مانند من و لیلا و صدای دندونهامون که به هم میخورد شنیده میشد. یک مدت زبون همدیگه را گاز گرفتیم. اصلا حواسم نبود که مدتهاست بعد از ازدواجم هیچ زنی را نبوسیده ام چه برسه به اینکه زبونش را بمکم. خیلی حال میداد. کیرم ضربانش بیشتر شده بود. نمیدونم لیلا کی خودش را کاملا به من چسبونده بود. طوری که کسش از زیر شلوارش دقیقا در تماس با کیر من بود. چشمهامون هنوز بسته بود و زبون همدیگه را مک میزدیم که زنگ موبایل لیلا هردوتامون را از جا پراند. هر دوتامون مثل برق گرفته ها از جا پریدیم. چشمهامو را بازکردم. لیلا هم مثل من کاملا متعجب و غافلگیر شده بود. به همدیگه نگاه کردیم باورم نمیشد که داشتیم از همدیگه لب میگرفتیم. و زبون همدیگه را میمکیدیم. هنوز دهنهامون باز بود مثل اینکه زبون و لب هر دوتامون تشنه بود و هنوز سیر نشده بود. لیلا زودتر به خودش اومد مژگان بود که میگفت کجایی لیلا؟ گفت: رسیدم، الان میام. تلفن را قطع کرد. نگاه جدی و وهاج و واجی به من میکرد. بدون خدافظی رفت بیرون و در را هم پشت سرش بست. من همینطور خشکم زده بود. باورم نمیشد. مثل یک خواب بود. نمیدونستم لیلا خوشحال شد یا ناراحت. اما سد بزرگی بین من و لیلا شکسته بود. چند دقیقه بعد از رفتن لیلا تازه به خودم اومدم. شورتم یه کم خیس شده بود . اول فکر کردم ارضا شدم ولی دیدم نه فقط ترشحات اولیه است. اون روز تا وقتی مژگان اومد خونه خداخدا میکردم لیلا حرفی به مژگان نزنه. حدود ساعت دو بعدازظهر مژگان اومد خونه. کلی میوه و سبزی گرفته بود. یه روتختی خوشگل هم گرفته بود. چهره اش یه کم گرفته بود. اول فکر کردم لیلا چیزی گفته ولی فهمیدم به خاطر خستگی است. اون روز گذشت و مژگان حرفی از لیلا نزد. لیلا تا مدتی خیلی کم اومد خونه ما و زمانهایی هم میومد که من اصلا نمیتونستم ببینمش. مطمئن بودم به خاطر اون روز کذایی بود. مدتی گذشت یکی دوبار به مژگان گفتم از لیلا چه خبر که اون هم گفت هیچی سرگرم کارهاشه. داره برای فوق لیسانس میخونه. گفتم پسره چی؟. گفت هنوز هیچی. فکر کنم با هم در ارتباط باشن ولی لیلا به من نمیگه. خلاصه مدتی گذشت و من هم لیلا را ندیدم. یکی دوبار هم بهش اس ام اس مناسبتی دادم ولی جوابی نیومد. دیگه مسجل شده بود که لیلا ناراحته. من از اینکه نمیتونم به لیلا برسم ناراحت نبودم بلکه بیشتر میترسیدم که مژگان بو ببره البته واقعا لیلا لعبتی بود و مزه لب و زبونش هنوز تو دهنم مونده بود. حتی یکی دوبار موقع رابطه سکسم با مژگان حواسم رفت پیش لیلا که مژگان تعجب کرد و گفت حواست نیست . کجایی؟ من هم یه چیزی سر هم میکردم. دیگه کم کم داشتم لیلا را فراموش میکردم. یه روز برای ماموریت از اداره اومدم بیرون. موقع برگشت چون خونه تو مسیر راهم بود گفتم یه سری به مژگان بزنم. حدود ساعت یازده و نیم بود زنگ را زدم مژگان آیفون را برداشت گفت مگه اداره نیستی؟ گفتم ماموریت بودم گفتم سر راهم یه سری بهت بزنم عزیزم. اون هم در را باز کرد. همین که وارد شدم تا از پله ها بالا برم دیدم لیلا داره میاد پایین. گفتم سلام، به به لیلا خانوم. یاد فقرا افتادی. لیلا هم همینطور که سعی میکرد به من نگاه نکنه با خونسردی گفت سلام. اومدم یه سر به مژگان جون بزنم. گفتم خب بمونید من برمیگردم. گفت نه دیگه میخواستم برم .خدافظ و رفت بیرون. یه خورده شوکه شدم که چرا اینقدر رسمی برخورد کرد . یه اتفاقی هم اگه بین ما افتاده بود تموم شده بود رفته بود. دیگه قرار نبود که تکرار بشه. هنوز صدای بسته شدن درب ساختمون تو گوشم بود که حس کردم فریاد لیلا از توی کوچه میاد. اول فکر کردم خیالاتی شدم ولی باز هم فریاد کمک کمک لیلا را شنیدم. با تموم سرعت رفتم سمت درب ساختمون. در را باز کردم. لیلا را دیدم که رنگ به روش نمونده بود. به سمتی اشاره میکرد و میگفت دزد،دزد … من هم معطل نکردم و شروع کردم به تعقیب طرف. سر کوچه که رسید پرید پشت یک موتور . با اینکه امیدی نداشتم دنبالشون دویدم. اولش گازش را گرفتند و رفتند. داشتم ناامید میشدم که دیدم سر یکی از فرعیها خوردند زمین. درباره دویدم سمتشون. کیف را به یه سمتی پرت کردند. من هم به جای اینکه سمت اونها برم رفتم سراغ کیف که دزدها از همین فرصت استفاده کردند و دوباره سوار موتور شدند و پا به فرا گذاشتند. کیف را به لیلا دادم. حس کردم انگار همه دنیا را بهش دادند. خیلی ازم تشکر کرد. اگه تو کوچه نبود حتما بغلم میکرد. گفتم نمبخوای توش را نگاه کنی. گفت چرا و در کیف را به سرعت باز کرد. یه کم محتوای کیف را به هم زد و گفت خدارا شکر همه چی انگار سر جاشه. تو کیفش کاملا معلوم بود. یه دفعه از زیر لوازم آرایشی و کاغذ هاش یک بسته کاندوم مشخص شد که با دیدن اون لیلا یکه خورد. یه نگاه مظلومانه ای بهم کرد که بهش فهموندم چیزی نیست و خنده ام گرفت. اون هم خندید . گفت مرسی فرزاد جون یه دنیا ممنون . بعد از مدتها باهام دست داد و خدافظی کرد ورفت. وقتی اومدم تو ساختمون مژگان هم داشت میومد پایین. اون روز وقتی من دیر میکنم آیفون را برمیداره و لیلا از پشت آیفون بهش قضیه را میگه. مژگان گفت چیزی ات نشد عزیزم. گفتم نه چیزی نیست عشقم و رفتم تو خونه. از بس دویده بودم هنوز نفس نفس میزدم. نیم ساعتی پیش مژگان بود تا حالم سرجاش اومد. بر گشتم اداره. موقع تعطیلی اداره گوشیم زنگ خورد. لیلا بود . زنگ زده بود تشکر کنه. اومدم خونه که دیدم اتفآقا اونجا بود . خیلی تحویلم گرفت و به مژگان گفت فرزاد خان امروز یه ترمیناتور بود. مژگان هم گفت چی خیال کردی عشق منه دیگه. بعدش هم لیلا بسته شیرینی که خریده بود آورد بازکرد. رابطه ما و لیلا دوباره مثل قبل شد.
روزها میگذشت و من و مژگان رابطه مون هر روز بهتر از قبل میشد. با لیلا هم انگار نه انگار که بینمون اتفاق خاصی افتهده. خیلی عادی بودیم با هم. اواخر دی ماه بود یه روز مژگان گفت لیلا میخاد براش یه سری جزوه تهیه کنی برا امتحان فوق لیسانسش میخاد. اگه دوستات دارن براش تهیه کن. جزوه درس تخصصی آمار بود. با یه تعداد دوستام صحبت کردم و براش گیر آوردم. صاحب جزوه ها خیلی روی جزوه هاش حساس بود و کلی سفارش کرد. دادم به مژگان که به لیلا بده. یه روز که از سر کار اومدم لیلا هم خونه بود . مژگان گفت لیلا براش سوال پیش اومده درباره همون جزوه. میتونی کمکش کنی. گفتم باشه و مشکلش را پرسیدم. اون هم یکی از صفحات جزوه را نشونم داد و گفت فرزاد این قسمت را نمیفهمم . میشه برام توضیح بدی. گفتم من چند سالی هست دیگه این مطالب را نخوندم ولی بده نگاش کنم. بالاخره نکته اش را فهمیدم و براش توضیح دادم. تقریبا فهمید و خیلی تشکر کرد و رفت. چند روز بعد صبح جمعه بود که از خواب بلند شدم. مژگان برام چای و صبحانه آماده کرده بود. گفت زود باش که قراره لیلا با یکی از دوستاش بیان یکی از درساشون را براش توضیح بدی. گفتم من چیزی یادم نیست. گفت لیلا میگه همون مطالب اون دفعه ای هست و یکی از دوستاش هم مشکل داره. گفتم مژگان ضایع نشیم جلوی دوستش من یادم رفته این چیزا را که مژگان گفت این لیلا خنگ تر از این حرفهاست. بیچاره باباش فکر میکنه فیثاغورث داره میسازه.کمتر از یک ساعت بعد لیلا با دوستش اومدند. دوستش اسمش زیبا بود و یه پسر بچه چهار پنج ساله هم همراهشون بود. یه دختر بیست و پنج شش ساله که یه کمی چاقتر از لیلا بود و صورت گردی هم داشت با چشم و ابروی مشکی .در کل تیپش معمولی بود. لیلا بعد از معرفی دوستش گفت ببخشید آقا فرزاد مزاحم شدیم راستش ذهنمون به جایی نرسید. کسی را هم از شما مطمئن تر و باسوادتر سراغ نداشتیم. گفتم ای بابا ما که همه چی یادمون رفته دیگه. لیلا گفت نه اتفآقا دفعه قبلی خیلی خوب برام توضیح دادی. دوستم هم همون مساله را مشکل داره . به مژگان جون گفتم چه روزی مزاحمت بشیم اون هم امروز را گفت. تو را خدا اگه کاری دارین به خاطر ما به هم نزنین. من به مژگان جون گفتم با شما هماهنگ کنه ولی اون گفت برنامه امروز فرزاد را میدونه. کار خاصی نداره. مژگان هم گفت نه اتفآقا فرزاد اهل کلاس گذاشتن نیست اگه بتونه کمکتون کنه بهونه نمیاره. امروز بهترین فرصته. جمعه است سرش هم خلوته. خلاصه اومدمند تو خونه. لیلا طبق معمول رو سری و مانتواش را درآورد. یه تی شرت کوناه پوشیده بود و یک شلوار جین که روی زانوش چند تا شکاف داده شده بود. زیبا هم مانتوش را درآورد و به لیلا و مژگان نگاهی کرد که گویا اونها هم بهش فهموند اشکالی نداره و میتونه روسری اش را دربیاره. موهای مشکی داشت که مدل پسرونه کوتاه کرده بود. خیلی تو دل برو شده بود. به هر حال سعی کردم خیل توجه نکنم. گفتم خب لیلا خانوم کجای جزوه را نفهمیدی؟ اون هم جزوه را آورد و یه قسمت را مثل دفعه قبل بهم نشون داد. من هم یه مدت نگاهش کردم و وقتی تا حدودی مطلب را فهمیدم گفتم خب بیا روی این مبل کنار من تا برات توضیح بدم. تو این فاصله زیبا هم از مژگان خواست تا برای بچه اش که اسمش مانی بود یه شبکه کارتونی بذاره. مژگان هم که کلاعاشق پسربچه هاست گفت باشه و دست مانی کوچولو را گرفت و برد جلوی تلویزیون نشوندش. خلاصه لیلا اومد رومبل کناری ولی یکدفعه یادش اومد که زیبا هم هست. به همین خاطر گفت آخ زیبا جون ببخشید حواسم نبود اصلا بیا توبشین کنار فرزاد من وایمیسم تا ببینم چی میگه؟ زیبا گفت نه لیلا جون توبشین من می ایستم. مژگان که حواسش به ما بود گفت اینجوری سختتونه. لیلا به نظرم بیاین روی میز اوپن آشپزخونه، هرکدوم یک صندلی بذارین و شروع کنین. ما سه تا هم همین کار رو کردیم و رفتیم سراغ میز اوپن آشپزخونه. من تو آشپزخونه بودم و لیلا و زیبا اون طرف. تازه شروع کرده بودیم که متوجه شدم زیبا حواسش پیش بچه اش هست و نمیتونه تمرکز کنه. بچه هم که خیلی از برنامه تلویزیون خوشش نیومده بود داشت این ور و اون ور میرفت. به مژگان گفتم مژگان مثل اینکه مانی جون برنامه را دوست نداره ببین میتونی براش یه شبکه بهتر پیداکنی. مژگان هم رفت سراغ شبکه ها ولی مانی کوچولو توجه نمیکرد. زیبا هم میترسید بچه دست به وسایل خونه بزنه. حواسش مدام پرت میشد. لیلا بهش گفت زیبا جون ولش کن بچه است دیگه مژگان مراقبشه نمیخواد حواست بهش باشه. مژگان هم گفت آره عزیزم شما درستون را بخونید. به هر ترتیبی بود من براشون توضیح میدادم ولی ماشالاه هر دوتاشون از همدیگه خنگ تر بودند. تازه زیبا از لیلا هم دیرتر مطالب را میگرفت. یه مدت گذشت تا مژگان برامون چایی آورد . در همین اثنا موبایل زیبا زنگ زد. شوهرش بود که میخواست زیبا برگرده . مثل اینکه کاری پیش اومده بود. زیبا که معلوم بود خیلی حالش گرفته شده گفت آخ آقا فرزاد ببخشید این همه شما را تو زحمت انداختم مثل اینکه برامون مهمون اومده ،شوهرم هم پیش اونها رودربایستی داره، باید برم حتما… بعدش هم به مژگان گفت ببخشید مژگان جون میشه زنگ بزنین آژانس بیاد. لیلا گفت نمیخواد، خودم میرسونمت. زیبا گفت نه به خدا، تو تا بخای بیای ما را برسونی و برگردی شب شده. بمون اینجا حداقل یه چیزی یاد بگیر، به من هم یاد بده. بعد هم به مژگان گفت راستی مژگان جون این اطراف مغازه شیرینی فروشی خوب کجا هست؟ مژگان هم شروع کرد بهش آدرس دادن. لیلا گفت اینجوری نمیفهمه باید بریم برسونیمش. زیبا گفت: نمیخاد، توبشین درست را بخون، که لیلا گفت: نه اصلا خودم میرسونمت. اگه فرصت شد برمیگردم. به هر حال کار جزوه نصف و نیمه موند و لیلا بلند شد تا زیبا و مانی را برسونه. جزوه ها را هم جا گذاشت تا اگه فرصت شد برگرده دوباره براش توضبح بدم. ده دقیقه ای بعد از رفتنشون مژگان گفت فکر کنم شوهرش دعواش کرد. احتمالا خونواده شوهرش اومدن خونه شون اون هم به بهونه درس ول کرده اومده بیرون. بعد از نیم ساعت گوشی مژگان زنگ زد. مامانش بود. غذای مورد علاقه مژگان را درست کرده بود. دعوت کرد برا ناهار بریم اونجا. ما هم لباس پوشیدیم و راه افتادیم. تو خونه مادر مژگان نشسته بودیم که گوشی مژگان زنگ خورد. گفت شماره ناشناسه، نمیدونم کیه. گفتم جواب بده خب ببینیم کیه. لیلا جواب داد. شماره زیبا بود. یه کم با هم صحبت کردند، مژگان بهش گفت باشه الان فرزاد را میفرستم و قطع کرد. گفتم چی شده؟ گفت :هیچی، باز این لیلای گیج گوشی اش را جا گذاشته برو سریع بهش بده و بیا. داره میاد سمت خونه. اگه یه موقع هم نرسید در خونه، بیار گوشیش را همینجا . من هم راه افتادمن سمت خونه. وقتی رسیدم خونه زنگ زدم روی گوشی لبلا تا ببینم کجا جا مونده. به سمت صدای زنگش رفتم. روی اوپن آشپزخونه زیر جزوه ها مونده بود. گوشی اش را برداشتم دیدم چند تا میس کال داشت. همینطور که نگاه میکردم متوجه شدم که یکی از میس کالها مال یه نفر بود که با نام “نفسم” ذخیره شده بود. پیش خودم گفتم باز با یکی دوست شده خدا کنه این یکی سرکارش نذاره . تو همین فکرا بودم که زنگ در خونه زده شد. لیلا بود، آیفون را زدم ، اومد بالا، در آپارتمان را برش باز کردم . چون با عجله اومده بود بالا گرمش شده بود و دگمه بالای مانتوش را باز کرده بود. پیرهنش را هم هی میکشید جلو و ول میکرد تا سینه هاش باد بخوره. کاملا سینه هاش معلوم شده بود.گوشی اش را بردم دم در بهش بدم که همون وقت گوشی اش زنگ خورد. گوشی را بهش دادم تا جواب بده . خواست بره ولی با دیدن نام تماس گیرنده مکث کرد. احتمالا پیش خودش فکر کرده بود که بهتره جواب طرف را تو راهرو نده تا کسی از همسایه ها نشنوه. گفت. فرزاد یه لحظه من بیام داخل جواب این را بدم. گفتم بیا تو و از جلو در رفتم سمت آشپزخونه تا تواین مدت یه لیوان آب بخورم. درب را پشت سرش بست، فکر کنم باباش بود. از پشت تلفن به طرف گفت که هنوز خونه مژگان جونم ، بعد هم اومد سمت من و بلند گفت: آقا فرزاد، بابام سلام میرسونه. فهمیدم میخاد بلند حرف بزنم تا باباش با شمیدن صدای من مطمئن بشه اومده خونه ما . من هم بلند گفتم: شما هم سلام ما را به آقای جمشیدی برسونین. وقتی تماسش تموم شد گفت: این بابای من هم واقعا گیره انگار من بچه ام. گفتم خب دوستت داره، نگرانته. گفت آخه تا کجا میدونی چند سالمه؟ گفتم: آره دیگه لیلا جون ، …باید کم کم به فکر شوهر باشی. گفت ای بابا ول کن کن دردسر داره، اصلا خوشم نمیاد. با تمسخر گفتم معلومههههههه… با تعجب پرسید چطور؟ با خنده گفتم هیچی. این بار دقیقتر پرسید: چی شده؟ گفتم: هیچی به خدا همینجوری میگم. گفت فرزاد من را رنگ نکن مژگان چیزی گفته؟ گفتم: نه به خدا . داشت اصرار میکرد که باز هم گوشی اش زنگ زد. یه نگاه به اسم کرد و جواب داد. لحن التماس آمیزی داشت. به طرف گفت: شرمنده گوشیم تو کیفم بود نشنیدم. بهت زنگ میزنم .الان پشت فرمونم و قطع کرد. گفتم : چرا دروغ میگی؟ خب باهاش راحت صحبت میکردی. نگاهی بهم کرد وگفت: ای کلک گوشیم را چک کردی؟ طوری که انگار ناراحت شده باشم بهش گفتم: مگه من فضولم؟. دید بهم برخورده ،خواست از دلم دربیاره. گفت: منظوری نداشتم به خدا. آخه یه جوری گفتی معلومه که فکر کردم چیزی دیدی؟ گفتم نه فقط رسیدم خونه گوشیت تازه زنگ خورده بود هنوز اسم …اسم … گفت اسم کی؟ گفتم : اسم نفست روش بود. این را که گفتم جاخورد.گفت: فقط همین؟ گفتم: نه باهاش حرف هم زدم. یکدفعه جاخورد. گفت جون من راست میگی ؟ گفتم آره شماره هم بهش دادم. گفت: بی مزه… . گفتم: حالا این نفس کیه؟ . گفت:هیشکی. گفتم: برا هیشکی اینقدر حساسی؟ لیلا جون ! همه دختر پسرا دوست مخالف دارند اما فقط رو بعضیهاشون حساس هستن. گفت: مثلا رو چه کسایی؟ گفتم :یا روی عشقشون یا رقیبشون ویا…کمی مکث کردم و گفتم:…یا تهدیدشون.
این را که گفتم لیلا جاخورد. گفت: منظورت چیه؟ گفتم: هیچی، همین که گفتم. گفت: خب، مگه من تهدید هم دارم؟ خواستم دلم را به دریا بزنم و بگم از داستان فیلم گرفتن دوست پسرش خبردارم ولی نخواستم دلش را بشکنم. ولی یک لحظه فکر کردم شاید باز کسی میخاد ازش اخاذی کنه. گفتم: لیلا چرا دوست پسرات را درست انتخاب نمیکنی. گفت: چی ؟ وانمود کردم که فقط از سر دلسوزی میخوام نصیحتش کنم. گفتم: لیلا، تو دختر خوشکل ولی ساه ای هستی . پسرا خیلیاشون ذات خرابی دارن. حس کردم مشکوک شده، گفتم: البته نمیخوام نگرانت کنم ولی مواظبشون باش . طبق معمول خواستم برم بالای منبر و شروع کنم نصیحت که بازهم مثل همیشه سوتی دادم. گفتم: مثلا ممکنه یه پسر دعوتت کنه خونه ولی صدتا دوربین گذاشته باشه. این را که گفتم یکدفعه لیلا رنگ به رنگ شد. با زبون شکسته و با لکنت گفت: چ چ چ ی ی ی . نه نه من حواسم هست فرزاد . ضمنا من از اون دختراش نیستم که با دوست پسرم رابطه جنسی داشته باشم. با تمسخر گفتم:بععععععععللللللللللله… گفت: واقعا که فرزاد نمدونستم اینقدر بی جنبه ای . اون روز من یه لحظه نفهمیدم، بوسیدمت فکر کردی جنده ام؟ گفتم من کی این حرف را زدم. اتفاقا من هم اون روز اختیارخودم را از دست دادم. تو این حین مژگان زنگ زد گفت: پس چرا نمیایی؟. گفتم: من خونه ام اما لیلا هنوز نیومده، احتمالا به ترافیکی چیزی خورده که هنوز نرسیده . اگه تا بیست دقیقه دیگه نیاد میام خونه مامان و قطع کردم. لیلا گفت: خودت هم که دروغ میگی، اونوقت من را نصیحت میکنی؟ گفتم:آخه باید توضیح میدادم خودت که میشناسیش. گفت: فرزاد میدونم که مژگان را خیلی داوست داری، جون مژگان چی میخای بهم بگی؟ حدس زدم میخاد از زیر زبونم حرف بکشه گفتم: هیچی. گفت: مژگان چیزی بهت گفته؟ راستش را بگو. گفتم: نه به جون لیلا . گفت: جون خودت. گفتم: خیلی خب جون خودم. بعدش هم گفتم: راستی داری میری، جزوه ها را هم ببر، فکر نمیکنم امروز دیگه برسم برات توضیح بدم. اومد نزدیک میز اوپن تا جزوه را برداره . هنوز صورتش از گرمای هوا قرمز بود. حس کردم هنوز خنک نشده. براش یک لیوان آب ریختم، دادم دستش. دوباره گوشی اش زنگ زد اومد جواب گوشی را بده که یکدفعه لیوان آب برگشت ریخت رو جزوه ها . لیلا زد تو سر خودش من. هم موندم چی بگم. گفتم لیلا امانت مردم بود. حالا چه کنیم؟ چند لحظه ای ساکت شدیم. لیلا گفت: سشوار کجاست؟ گفتم: براچی؟ گفت: جزوه ها را خشک کنیم . اینجوری نه میشه من ببرم نه میشه به صاحبش پس بدیم. گفتم: تو کشو میز آرایش تو اتاق خواب. لیلا رفت پیداش کرد، زدش به برق . من هم برگه ها را بالا گرفتم تا کمکش کنم با سشوار خشکش کنه. گفتم: ببین چی شد، حالا مژگان هم هی تند تند زنگ خواهد زد میگه کجایی. گفت: خب بگو با لیلا تو اتاق خوابیم. خنده ام گرفت. گفتم: دیگه چی؟ اصلا میخای بگم رو تخت هستیم. لیلا هم که فهمید چیز عجیبی گفته خنده اش گرفت. گفت: مژگان میدونه تو بهش خیانت نمیکنی. گفتم:آره والا، حالا زودباش بذار سشوار رو دور تند و خیلی گرم که سریعتر خشک بشه، اصلا بده من سشوار بگیرم تو برگه ها را نگه دار. لیلا هم برگه ها را گرفت و سشوار را داد به من. برگه ها را دقیقا روبروی سینه اش گرفته بود. باد سشوار لباسش را بیشتر به تنش میچسبوند طوری که نوک سینه هاش کاملا از زیر لباسش پیدا میشد. از یک طرف گرمای سشوار بدن لیلا را هم گرم کرده بود، مجبور شد با یک دست لباسش را جلو بکشه تا کمتر به بدنش بچسبه. ولی با این کار کاغذها آنطور که لازم بود خشک نمیشدند. از طرف دیگه فرصتی هم نداشتیم. هر آن ممکن بود مژگان زنگ بزنه و گیر بده که زودتر بیا. من مونده بودم و یه زن گیربده و یه عالم برگه جزوه که باید سریعتر خشک میشد وگرنه صاحبش بیچاره مون میکرد. گفتم: لیلا بده من لباست را بکشم جلو گرمت نشه . گفت: باشه بگیر. یه لحظه نوک لباسش از دستم در رفت و برگشت چسبید به بدنش. وقتی دوباره اومدم لباسش را بگیرم ،صدای سشوار تمرکزم را به هم زد و ناخوداگاه محکم سینه اش را گرفتم و کشیدم جلو. لیلا که دردش گرفته بود جیغ آرومی زد و دستش را از کاغذ برداشت و برد سمت سینه اش. خنده مون گرفت. گفتم: ببین. کار عجله ای همینه دیگه. اصلا حواسم نبود که گرمای شسوار داره مستقیم میخوره به سینه لیلا و من دارم باهاش حرف میزنم و متوجه نیستم که ممکنه سینه اش بسوزه که یکدفعه لیلا جیغ دیگه ای زد و کاغذ را انداخت. تازه فهمیدم فاصله سشوار با بدنش کم شده و گرمای اون سینه لیلا را سوزونده. لیلا اونقدر دردش گرفته بود که ناخوداگاه دست کرد زیر لباسش و ممه اش را از زیر سوتین دراورد. دوید سمت شیر آب، من هم دویدم دنبالش تو آشپزخونه. لیلا میخواست ممه اش را زیر شیر آب سرد بگیره ولی این کار سخت بود و نمیتونست. خواستم کمکش کنم. یک لیوان برداشتم و با اون آب سرد را ریختم روی ممه سمت راستش. این کار را چند بار پشت سرهم انجام دادم. لیلا همچنان درد میکشید. میخاست با دست چپش ممه اش را زیر شیر بگیره ولی باز هم نتونست. اصلا تو عالم خودم نبودم . فقط حواسم به این بود که درد لیلا آروم بشه. وقتی دیدم نمیتونه با دست چپش ممه اش را بگیره با دست خودم ممه اش را گرفتم. ممه اش از مشتم بزرگتر بود و به سختی تو مشتم جا میشد. با دست دیگره هم آاب روی سینه اش ریختم. چند تا لیوان که ریختم گفتم: بهتر شدی؟ گفت: آره و سرش را بالا آورد. تشکر تونگاهش بود. یه کم به هم نگاه کردیم . در حد چند ثانیه. بعدش زدیم زیر خنده و دوباره به هم نگاه کردیم. اصلا حواسمون نبود که ممه لیلا بیرونه. که تازه بعد از این همه مدت بالاخره متوجه شدیم. لیلا سریع سینه اش را جمع کرد و گفت: فرزاد، هنوز سینه ام میسوزه. گفتم: فکر کنم لیدوکاییدن داریم بیا دنبالم. از لیدوکایین برای بی حس کردن کیرم موقع سکس با مژگان استفاده میکردم. بنابراین قاعدتا تو اتاق خواب بود .رفتم تو اتاق خواب . لیلا دوباره بیتابی میکرد. دوباره ممه اش را درآورد. درد باعث شده بود به هیچی فکر نکنه. سریع اسپری لیدوکایین را روی ممه اش اسپری کرم و با دست دیگرم یه مقدار سینه اش را نوازش کردم . تو اون لحظه ها به هیچی غیر از کاهش درد لیلا فکر نمیکردم. حس کردم دردش کمتر شده. سرش را بالا آورد و گفت: مرسی فرزاد جون، به مژگان نگی چی شده ها وگرنه مگه باور میکنه؟ گفتم باشه لیلا خانم. به صورتش نگاه کردم و لبخند زدم. اون هم لبخندی تحویلم داد. دوباره به هم نگاه کردیم. ناگهان نگاههامون به هم قفل شد. چند ثانیه ای توچشم همدیگه نگاه کردیم. دوباره مثل همون روز کذایی برقی از چشمهای لیلا بیرون اومد و مستقیم تو چشم من فرورفت. حس کردم نمیتونم هیچ حرکتی کنم. آب دهنم را قورت دادم. دیدم لیلا هم آب دهنش را قورت داد. میخاستم بگم لیلا بهتر شدی؟ اما نمیدونم چرا حس کردم صدام لرزش پیدا کرد. انگار ماهیچه های حنجره ام توانایی بیرون دادن صداها را نداشتند. لیلا باز هم آب دهنش را قورت داد. نمیدونم چه زمانی اونقدر به سمت همدیگه اومده بودیم که فقط به اندازه ضخامت یک برگ کاغذ بین صورتمون فاصله بود. هنوز نگاهمون توهمدیگه قفل بود صدای ضربان قلبم را میشنیدم. صورتم به صورت لیلا نزدیکتر شد. لیلا سرش را بالا برد. چشمهاش را بست و من هم خیلی آروم، مستقیم لبهام را روی لبش گذاشتم و چشماهام را بستم. مزه رژ لبش را حس کردم. لبهام را محکمتر روی لبهاش فشار دادم. لب بالایی اش را خیلی آروم بین لبهام گرفتم و به آرامی کشیدم. صدای آآآآآه خفیفی از گلوش بیرون اومد. این بار لب پایین اش را با لبهام مکیدم. طوری لبهاش را مکیدم که دندونهامون به هم میخورد. زبونم را به آرامی از میون لبهام دراوردم و به لبهاش مالیدم. مزه رژ لبش کاملا تو دهنم بود. مزه و عطر خاصی داشت. سعی کردم زبونم را وارد دهنش کنم ولی دندونهاش را به هم فشرده بود و نمیشد. دوباره لبهاش را مکیدم. عجب مزه ای داشت. مزه اش با هیچ چیزی قابل مقایسه نبود. صدای ضربان قلبمون را خیلی واضح میشنیدیم. لیلا درد سینه اش را کاملا فراموش کرده بود. اونقدر زبونم را روی لبهاش مالیدم تا بالاخره کمی لای دندونهای صاف و صیقلی اش را باز کرد. زبونم را فرستادم تو دهنش و با نوک زبونم زبونش را حس کردم. خدای من! چه مزه ای … تا حالا هیچ عسل و مربایی به این شیرینی نخورده بودم. دیگه حواسم به هیچ چیزی نبود. زبونش را به داخل دهنم کشیدم و با قدرت مکیدم. حس کردم زبونش درد گرفته. این با آرامش زبونش را مکیدم… کمی با زبونش بازی کردم و زبونم را دوباره به داخل دهنش فرستادم. این بار اون زبون من را میمکید. تنها صدایی که میومد صدای ضربان قلبهامون و صدای آآآآآهی بود که پشت سرهم از گلوی هر دوتامون مون بیرون میومد. بالاخره چشمام را باز کردم. دستم را بردم پشت سرش و خیلی آروم پشت سرش را نوازش کردم. دستم را بردم سمت چشماش و اونها را باز کردم. چشمهای قهوه ای روشنش از همیشه قشنگتر و براقتر شده بود. تو نگاه هر دومون التماس و شهوت موج میزد. التماسی برای سکس، برای لذت بردن از همدیگه. تموم بدنمون میلرزید. با کمک دستهام لیلا را به سمت تخت هل دادم، طوری که به پست روی تخت خوابید . من هم سریع خوابیدم روش و دوباره ازش لب گرفتم. لبم را بردم سمت گردنش و شروع کردم به خوردن گردنش. آه و ناله لیلا کمی بلندتر شده بود. کیرم کاملا راست شده بود و داشت زیپ شلوارم را پاره میکرد. طوری خوابیده بودم روی لیلا که کیرم کاملا روی کسش بود. درباره چشمام را بستم. کم کم دستم را بردم سمت سینه هاش. اون هم دستش رااز زیر پیراهنم برد سمت پشتم و پشت و کتفهام را با کف دست و نوک انگشتهای ظریفش نوازش میکرد. من سینه چپش را کامل تو دستم گرفتم. عجب سینه گرم وداغی بود. وقتی داشنتم رو سینه راستش آب میریختم اینقدر نرمی و داغی سینه اش را حس نکرده بودم. خیلی بافت لطیفی داشت. به نظرم سینه هاش حتی نرمتر از مژگان بود. البته کوچکتر از مال اون بود. نوک سینه هاش را گرفتم بین دو اگشت شست و سباهبه ام و آروم باهاش بازی میکردم. چشمهام را بازکردم. چشمای لیلا هنوز بسته بود. دستم را بردم سمت چشماش و اونها راباز کردم. به همدیگه نگاه کردیم هنوز لباسهای بیرون تنمون بود. لیلا را بلند کردم و روی تخت نشوندمش . تی شرتش را از تنش در آوردم. پیرهن خوردم را هم در آوردم. برای اولین بار بالاتنه اش را در خالی که فقط یه سوتین داشت میدیدم. خیلی سینه خوش فرمی داشت. کلا اندامش خیلی جذاب بود. حتم دارم هر مرد دیگه ای هم اون لحظه جای من بود نمیتونست دربرابر این اندام بلورین و جذاب مقاومت کنه.از روی سوتین چند تا گاز کوچیک به سینه چپش گرفتم. دستم را بردم پشتش و دکمه سوتینش را بازکردم. سوتینش افتاد و سینه های بلوری اش پیداشد. وای! عجب سینه های خوشگلی. نمیتونستی این سینه ها ببینی و به سمتشون حمله نکنی. سینه راستش به خاطر سوخنتگی سشوار یه کم قرمز شده بود. گفتم: دردش چطوره ؟گفت: خوب شد. شهوتش اونقدر بالا زده بود که درد سینه اش را فراموش کنه . لبم را بردم سمت سینه راستش و اون را آروم با نوک زبونم نوازش دادم. آه و ناله لیلا شدیدتر از قبل شده بود. باورم نمیشد که دارم سینه های لیلا را میبخورم. دوباره خودم را چسبوندم بهش. اون هم من را بغل کرد. همونجور که رو تخت نشسته بودیم خوابوندمش و دوباره بوسیدمش . این بار محکمتر از قبل بغلم کرده بود و داشت پشتم را نوازش میکرد. آروم آروم دستم را بردم سمت شکم و پهلوهاش. وای چقدر لطیف بود. تو زندگیم هیچ پارچه ای را به این لطافت لمس نکرده بودم. حتی شکم مژگان هم ایتقدر لطیف نبود. یک کم با دستم دور نافش را آروم و نرم مالوندم . دستم را بردم پایین تر . داشتم دستم را میکردم زیر شلوارش که دستش را آورد سمت دستم و و دستم را از شلوارش کشید بیرون. دوباره محکم خودم را بهش چسبوندم . دستم را کامل دور کمرش حلقه کردم. حالا دیگه کیرم هم دقیقا روی کسش بود کمی کیرم را از روی شلوار به کسش مالوندم.آه و ناله اش بلند تر شد. دوباره زبونم را بردم سمت سینه اش. لیلا هم دستش را کرد توی موهام و موهام را نوازش میداد. آروم آروم با لبم سینه اش را گاز گرفتم. شنیدم زیر لب چیزی می گه. سرم را به صورتش نزدیک کردم. گفتم: چی میگی عزیزم؟ با صدایی که از ته گلوش در میومد گفت: گاز بگیر. من هم آروم با دندونهام نوک سینه هاش را گاز گرفتم که دیدم آه و ناله اش شبیه جیغ های کوتاه و یواش شده. دوباره دستم را بردم سمت شکمش و آروم آروم انگشتهام را از زیر شلوارش بردم تو . این بار جلوم را نگرفت. دستم را بردم پایین تر تا به شورتش رسید. شورتش خیس خیس شده بود… حس کردم باز هم مدل آه و ناله اش عوض شده. این بار عمیق تر آه میکشید و احساس بیشتری توش بود.دستم را بردم زیر شورتش. آه خدای من چقدر گرم بود. مثل یک هیتر برقی. چقدر صاف و نرم . معلوم بود هیچی مو به کسش نیست. آروم آروم لبه بیرونی کسش را می مالیدم. باورم نمیشد دارم کس لیلا را میمالم. یواش یواش دستم را بردم سمت چوچوله اش . خیلی آروم با چوچوله اش بازی کردم. آه عمیقی کشید و نفسش را با شدت بیرون داد. دستم را سریع کشیدم بیرون. لیلا حالا دیگه کاملا بدون ارده شده بود. چشمهاش بسته بود، بدنش را در دریای شهوت و لذت شناور کرده بود. مثل این بود که تو آسمونی از تحساس و لذت داره پرواز میکنه. چشمهاش را باز هم بسته بود. دیگه صبر نکردم. سریع دگمه شلوارش را باز کردم و شلوارش را از پاهاش بیرون کشیدم. شورتش موند تو پاهاش. دوباره خوابیدم روش. یکدفعه چرخوندمش و اون را آوردم روی خودم و خودم رفتم زیر. نشست روی شکمم. با موهای سینه ام شروع کرد به بازی کردن. نگاهمون به هم گره خورد. گفت: فرزاد! گفتم: جونم جیگرم؟ گفت: راستش را بگو تا حالا به فکر حال کردن با من بودی؟ گفتم: اگه میدونستم این وضعیت بدنته، روزی صدبار باهات میخوابیدم. گفت: پس مژگان چی؟ گفتم: هر گلی بوی خودش را داره فدات شم و لبهاش را محکم بوسیدم. این بار نوبت لیلا بود که زیپ شلوارم را باز کنه و شلوارم را دربیاره. همین کار را هم کرد. از روی شورتم کیرم را گرفت وگفت: اوووووووم چیز خوبی هم که داری. گفتم: قابلت را نداره فدات شم. همه اش مال خودت. گفت: پس چی به مژگان برسه؟ گفتم: نترس، گیر اون هم میاد. دوباره چرخوندمش و بردمش زیر خودم. محکم بغلش کرده بودم که گفت: یواشتر فرزاد. استخونام میشکنه. دستام را شل کردم و گفتم: چشم عزیزم، بشکنه دستی که بخواد تو را اذیت کنه. دستم را بردم سمت شورتش. شورتش را از پاش کشیدم بیرون. کسش کاملا مشخص شد. وااااااای عجب کوسی. تمیز تمیز. از اون مدلهایی که فقط تو فیلمهای سکسی هستند. رنگ صورتی کم رنگ. لبه های بیرونی اش اونقدر کوچولو و جمع و جور بود که فکر میکردی ختنه زنان کرده. یه تار مو هم به کسش نبود. چشمم به کسش خیره شرد. گفت: چی دیدی: گفتم: گفتم دروازه بهشت را دیدم. این چیه؟ خدای من یعنی تا حالا این بهشت نزدیک ما بوده و من استفاده نکردم. گفت: بی عرضه ای دیگه. گفتم: ببخشید نه که تو خیلی پا میدادی. گفت: آخه تو که همه فکر و ذکرت مژگان بود. آخ ،راستی نکنه الان زنگ بزنه؟ این بار ممکنه شک کنه ها، خیلی معطل کردیم. گفتم: آره، ممکنه مثل دفعه قبلی بشه نتونیم کاری کنیم. گفت: آخی بمیرم برات که هنوز میگی کاری نکردیم. دیگه چیکار میخوای بکنی؟ گفتم: میخوام از کس بکنمت.بیا زودتر تمومش کنیم. لیلا خندید و گفت: تمومش کنیم؟ یعنی لباسهامون را بپوشیم. گفتم:چی؟لباس بپوشیم؟ تا این کس را حسابی نلیسم و آبش روی چشمام شرشر نکنه ولت نمیکنم. لیلا گف:ت خب حالا چرا شورتت را در نمیاری. گفتم: کسی که میخاد کادو را استفاده کنه باید بازش کنه. گفت: منظور؟ گفتم: کیر مال ماست ولی استفاده اش مال شما دخترهاست. این را که گفتم شرتم را بردم سمت صورتش. اون هم از لبه کناری شورتم دستش را برد زیر شرتم و کیرم را درآورد . یه نگاهی بهش کرد وگفت: آخخخخخخخخ قربونش برم. و کیرم را بوسید. گفتم: دوسش داری؟ گفت: میمیرم براش. گفتم: حاضری بخوریش؟ گفت :آره همون طور که تومیخای کس من را بلیسی، من هم واجبه کیرکبیر تو را بخورم. گفتم: پس پیش به سوی شصت ونه دوست داشتنی. حالت شصت و نه گرفتیم. لیلا خیلی تو ساک زدن وارد بود. البته من هم کم نذاشتم. تموم اطراف و اکناف کسش را حسابی لیسیدم. آب کسش کاملا راه افتاده بود. با زبونم چوچوله اش را قلقلک میدادم. آه و ناله اش بلند شده بود. آه و ناله بلند من را خیلی حشری میکنه. همیشه به مژگان هم این را میگن. دوست دارم موقع سکس مثل بچه ها سر و صداکنم. زبونم را بردم تو کسش و اطراف نقطه جی کسش را با زبونم لیس زدم. دیگه آه و ناله اش بلند بلند شده بود. همونطور که کیرم تو دهنش بود حس کردم با همه قدرتش کیرم را گاز گرفت. پاهاش را محکم به هم چسبوند و بدنش کلا منقبض شد. آه بلند و عمیقی کشید . پاهاش را اونقدر محکم به هم چسبوند که سر من لای پاهش نمیتونست هیچ تکونی بخوره. پیش خودم فکر کردم الآنه که جمجمه ام بشکنه. این نشونه ها حاکی از اون بود که لیلا ارضا شده بود. فکر کردم حالا که ارضا شده دیگه میلی به سکس نداره اما چشمهاش را بازکرد، نفسش را بیرون داد و گفت: فرزاد! بکن توش. گفتم: باشه عزیزم قربون توش برم… یکهو یادم اومد که آخ، کاندوم نداریم . دیشب، مژگان آخریش را زد رو کیرم به لیلا گفتم کاندوم نداریم. گفت: مهم نیست .من تو کسم ای یو دی دارم، حیفه پوست این کیر به دیواره کسم نخوره. من هم از خدا خواسته کیرم را گذاشتم جلوی کسش. سر کیرم دقیقا جلوی سوراخ کسش بود. گفتم: چه پوزیشنی؟ گفت: هر چی دوست داری. پاهاش را دادم بالا طوری که پاهاش روی گردنم بود. یه نگاه به صورتش انداختم. واقعا خوشگل بود. باورم نمیشد که میخواهم کس لیلا را بگام. پسش خودم فکر کردم قبل از کردن توش یکبار دیگه کوسش را ببوسم. صورتم را بردم سمت کسش. بوی شهوتش خیلی باحال بود. زبونم را بردم لای پاهاش و چندتا لیس بزرگ از سوراخ کونش تا بالای چوچوله اش زدم. گفت: فرزاد زود باش دیر میشه ها. گفتم: باشه. کیرم را تنظیم کردم که بکنم تو کسش. داشتم تصور میکردم که درسته مژگان را دوست دارم اما حیف شد این همه مدت از نعمت چنین کوسی بی نصیب بودم. حداقل باید تا حالا یه حال به لیلا میدادم. سر کیرم را آروم کردم تو کسش . نمیخواستم محکم بکنم توش. لیلا دوباره شروع به آه و ناله کرد. گفت فرزاد محکم بکن توش. گفتم نه دلم نمیاد . نصف کیرم رفته بود توکسش. غرق در خوشحالی بودم. خودم را خوشبخت ترین مرد روی زمین تو اون لحظه میدونستم.من، لیلا، مژگان، کس لیلا و… تو افکارم غوطه ور بودم چشمهام را بسته بودم و داشتم کم کم نصفه دیگه کیرم را هم میکردم تو کس لیلا که یکدفعه زنگ آیفون به شدید ترین شکلی که میشد صداش در بیاد، زده شد. سریع کیرم را از کسش کشیدم بیرون. هر دوتامون یک متر از جا پریدیم. فکر کردم حتما مژگان نکران شده و اومده دم در خونه. از جا پریدیم رنگمون عین گچ شده بود. لیلا هم همین فکر را کرده بود. نزدیک بود از شدت ترس بشاشیم. چند ثانیه هاج و واج بودیم. صدای زنگ آیفون بدتر از دفعه قبل بلند شد. گفتم: لیلا بدبخت شدیم . مژگان دم در خونه اس. زود باش لباست را بپوش. نفهمیدم چطوری رفتم سمت آیفون. با هزار ترس و لرز دگمه دوربین آیفون را زدم. تصور میکردم الآن است که مژگان با عصبانیت ناشی از دیر کردن من پشت در باشه و اگه هم بفهمه چی شده که واویلا… من و لیلا را با هم جر میده. ولی با دیدن تصاویر آیفون از آسمون به زمین اومدم. همسایه پایینی بود. با عصبانیت میگفت: آقا فرزاد این پرایده مال شماست؟ گفتم: بله آقای محبی. گفت: یک ساعته میخایم از خونه بیایم بیرون نمیتونیم. آخه کسی جلوی در ساختمون پارک میکنه؟ گفتم: شرمنده ام. چشم آقای محبی. ببخشید الان میام ورش میدارم. برگشتم سمت اتاق. دیدم لیلا لباس پوشیده و هنوز داره میلرزه . گفتم تو کی وقت کردی لباس بپوشی؟ گفت: خودم هم نفهمیدم. گفتم: بدو ماشینت را از جلوی در بردار. کیرم دهن هر چی همسایه مردم ازاره. ببین چطوری ریدن تو حالمون. لیلا گفت: آره والا همه حسمون پرید و یه نگاهی به من کرد و خندید. کیرم کاملا خوابیده بود. بیچاره به دودول تبدیل شده بود. گفتم نخند. برو ماشین را از جلوی در برش دار و بیا. گفت: هی بهت میگم زودباش بازیگوشی میکنی. حالا دیدی؟ فکر نکنم دیگه وقت بشه . گفتم: خودت را لوس نکن، باید منو ارضا کنی. لیلا رفت پایین. از دوربین آیفون میدیدم که از آقای محبی معذرت خواهی کرد و ماشین را جابجا کرد و گذاشت اون طرف کوچه. از ماشین پیاده شد تا وارد ساختمون بشه. هنوز به در ساختمون نرسیده بود که از تو آیفون دیدم مژگان با ماشین باباش سررسید. از ماشین پیاده شد و به لیلا گفت: سلام لیلا جون، الان داری میرسی؟.لیلا هم که اولش کاملا از دیدن مژگان شوکه شده بود خودش را جمع و جور کرد وگفت: آره مژگان جون تو راه تصادف شده بود دیر شد، الآن رسیدم. مژگان گفت: این فرزاد هرچی زنگ میزنم جواب نمیده. این را که از پشت آیفون شنیدم تازه یادم اومد که گوشی من تو آشپزخونه مونده بود و من و لیلا اونقدر سرگرم حال و حول بودیم که اصلا متوجه صدای زنگ گوشی نشده بودیم. تو این فکرا بودم که یه دفعه به خودم اومدم .دیدم لخت و عورم. لیلا با مژگان هم داشتند از پله ها میومدند بالا. البته لیلا سعی میکرد اروم بیاد بالا . دختربیچاره… خدا میدونه چه حالی داشت اون لحظه . احتمالا نمیدونست که من فاجعه را از دوربین آیفون دیده ام. بعدها بهم گفت که تو اون لحظات خودم را برای بدترین چیز ممکن آماده کرده بودم پیش خودش فکر کرده بود که من متوجه رسیدن مژگان نشدم و به امید این که لیلا تنها داره از پله ها میاد بالا، لخت مادرزاد در را باز میکنم. چند بار بعد از اون جریان بهم گفت: واقعا اگه من و لیلا میومدیم تو و تو لخت مادرزاد منتظر من بودی چی میشد؟ حتی هنوز هم فکر کردن درباره اش هردومون را میترسونه. به هر حال لیلا و مژگان رسیدند پشت در آپارتمان و زنگ درب را زدند. من هم که لباسهام را پوشیده بودم و تو این فرصت اتاق خواب را جمع و جور کرده بودم، سریع در را باز کردم و وانمود کردم که لیلا را تازه میبینم. البته بگم که لیلای بیچاره مثل میت شده بود. مژگان بهش گفت: چیه لیلا ؟چرارنگت پریده؟. لیلا گفت : به خاطرتصادفی است که تو راه دیدم. مژگان نمیدونست که لیلای بیچاره از ترس اینکه ماجرا لو برود و من بدون لباس در را بازکنم نصف عمر شده بود. برای این که حوای مژگان را پرت کنم به هردوتاشون سلام کردم. گفتم: لیلا کجایی؟ یک ساعته منتظرتم، بیا این موبایلت، این هم جزوه هات. جالبه که جزوه ها کاملا خشک شده بودند…
سه تایی پایین رفتیم. من با مژگان رفتم خونه مادرش. مژگان که رانندگی میکرد هی غر میزد که این لیلا هیچ نظم و قاعده ای تو زندگی اش نیست. نمیدونم چرا نمیتونه هیچ پسری را هم تور کنه. من هم پیش خودم میگفتم مژگان جون عزیزم نمیدونی این لیلاچه لعبتیه؟ یه شاه کس واقعیه. اگه بخواد پا بده بهترین پسرها را تور میکنه.
پس از تون قضیه لیلا چسبید به درسهاش و فرصتی هم پیش نیومد تا با هم سکس داشته باشم ولی هر بار با مژگان سکس داشتم ناخوداگاه یاد لیلا می افتادم. حتی یکبار حین سکس با مژگان حواسم نبود و گفتم لیلا! که یکدفعه مژگان حساس شد و گفت چیییییی؟ من هم سریع دنباله حرف را گرفتم و گفتم: لیلا چکار کرد با اون پسره؟ مژگان گفت: چه میدونم چه غلطی کرد، تو داری من را میکنی، حواست پی لیلاست؟ گفتم: نه یه لحظه چشمم به موبایل و دوربینش افتاد یاد اون قضیه شون افتادم. خلاصه این سوتی هم ختم به خیر شد. مدتها گذشت تا اینکه به چهارشنبه سوری نزدیک شدیم. روزش مژگان گفت: چهارشنبه سوری بریم باغهای حومه شهر میگن خیلی باصفاست. مردم همه جمع میشن آتیش روشن میکنن. گفتم باشه. شب چهارشنبه سوری لیلا هم زنگ زد که اونها با پدر و مادرش و برادرزاده اش میخواهند با ما بیان. مژگان هم گفت اشکالی نداره. قرار شد بریم باغهای نزدیک کوه بیرون شهر که مردم اونجا جمع میشدن. نزدیک غروب رفتیم اونجا. هر کدوم جداگونه رفتیم ولی ماشینهامون با هم رسید به مقصد. خیلی خیلی شلوغ بود. پشت سر هم صدای ترقه و بوی چوب آتیش گرفته میومد. از ماشینها پیاده شدیم و سلام تعارف کردیم. چند وقتی بود که لیلا را ندیده بودم. با پدرش روبوسی کردیم. مادرش هم خیلی گرم باهامون سلام تعارف کرد. گفتم ماشینها را یک گوشه بذاریم بریم بین جمعیت، هم حالش بیشتره ، هم ماشینها صدمه نمیبینند.خونواده لیلا قبول کردند. ماشینها را یه گوشه گذاشتیم . من موبایل و مدارکم را تو ماشین مخفی کردم که تو جمعیت گم نشه و رفتیم . برادرزاده لیلا هم تعداد زیادی ترقه آورده بود و تند تند آنها را میترکوند. اسمش آرش بود و فوق العاده شیپطون و بامزه. از همون پسر بچه هایی که مژگان عاشقشونه. مژگان با دیدن آرش اصلا حواسش از ماها پرت شد. مثل اینکه کودک درونش فعال شده باشه ، رفت دنبال آرش و من و خونواده لیلا هم به کارهاشون میخندیدیم. کم کم رفتیم به سمتی که مردم جمع شده بودند و آتیش بزرگی درست کرده بودند. همه کنارهم ایستاده بودیم که یکدفعه یه نارنجک دستی تو آتیشها ترکید و نظم نصف و نیمه جمعیت را به هم زد. هر کی از ترسش چند متری جابجاشد. همین باعث شد تا همدیگه را گم کنیم. داد و فریاد که شنیده نمیشد تا بتونیم با صدازدن همدیگه را پیدا کنیم. صدای موبایلها هم اصلا نمشنیده نمیشد. اصلا نمیشد به کسی تلفن زد. سعی کردم برم بین جمعیت بگردم بلکه بقیه را پیدا کنم. از دور بابای لیلا را دیدم. رفتم سمتش ولی موج جمعیت مانع شد بتونم برم پیشش. در حال رفتن به سمت بابای لیلا بودم که یکدفعه لیلا را دیدم. اومد سمتم. نزدیک بود همهمه جمعیت لیلا را از من دور کنه ولی من سریع دستش را گرفتم. گفتم: بقیه کجان؟ با صدای بلندی که تو اون همه سروصدا گم بود گفت: نمیدونم، تو همین جمعیت هستن. نگران مژگان شدم. لیلا گفت: البته همه تو همین حدود هستند ولی فعلا پیداکردنشون سخته. گفتم: خیلی خب. دستت را از دستم جدانکن تا بقیه را هم پیدا کنیم. هرچی نگاه کردیم خبری از هیچ کدومشون نبود. گفتم: لیلا بهشون یه زنگ بزن. من گوشیم تو ماشینه، سوییچش هم دست مژگانه. گفت: تو این سرو صدا که کسی صدای موبایل نمیشنوه. گفتم: پس یه اس ام اس بده بگو بیاین کنار ماشینها تا دوباره بتونیم کنار هم جمع بشیم. گفت:باشه دستش را کرد تو جیب مانتوش که یک دفعهگفت:ای وای! راستی من موبایلم را تو ماشین گذاشتم ، فرزاد! باید بریم سمت ماشینها. گفتم باشه و راه افتادیم. تو این مدت دسن لیلا تو دستم بود. اصلا حواسم نبود که اگه مژگان ببینه چی میخام بگم؟ به هر حال کنار ماشینها رسیدیم. لیلا رفت سمت ماشینش تا موبایش را برداره. وقتبی موبایل را آورد و نزدیکم شد یک لحظه به صورتش نگاه کردم. یک لکه سیاه شبیه دوده روی صورتش بود. گفتم: صورتت سیاه شده. تو آینه بغل ماشین دیدش و خنده اش گرفت . دوباره در ماشین را بازکرد و یک دستمال کاغذی آورد و صورتش را تمیز کرد ولی بازهم جای سیاهی تو صورتش مونده بود. چند بار تلاش کرد ولی پاک نشد. گفتم: بده ببینم این دستمال را. این بار محکم دستمال کاغذی را روی صورتش کشیدم. لکه پاک شد ولی لیلا حسابی دردش گرفت. گفت: فرزاد چکار میکنی؟ پوستم کنده شد. گفتم: من بمیرم که پوست تو کنده نشه عزیزم. گفت: آره میبینم چقدر برام میمیری. گفتم: یعنی چی؟ گفت :چند وقته از اون قضیه گذشته یک بار سراغ ازم نگرفتی. گفتم: شرمنده تم آخه خودت که مژگان را میشناسی. نمیشه جلوش سراغ هیچ دختری را گرفت.گفت: خوب دور از چشم اون. گفتم: خودت که میشناسیش. هیچ جا من را ول نمکینه .الان هم گممون کرده وگرنه همین جا پیشم بود. گفت: آره والا بمیرم برات فرزاد جون با این زن سوپر حساس. راستی چکار کنیم پیداشون بشه؟ گفتم: هیچی، اس ام اس بده بیان اینجا جمع بشن دوباره با هم باشیم. لیلا هم اس ام اس داد. چند دقیقه ای گذشت و خبری نشد. گفتم: بهتره تو ماشین بشینیم یه کم هم هوا سرده. گفت :باشه. سوئیچ ماشین من دست مژگان بود، برا همین رفتیم تو ماشین لیلا . اون روی صندلی راننده پشت فرمون نشست و من روی صندلی کناری. همون صندلی شاگرد. گفتم: لیلا!دیدی اون روز چی شد؟ گفت: آره خواست خدا بود. اگه چند ثانیه دیرتر میومدم از خونه ات بیرون خدا میدونه چی میشد. تو هم که ماشالاه چقدر علاف میکردی. داشتی کسمو معاینه میکردی؟. خب زود کار را تموم میکردی دیگه. گفتم:حالا باز تو که ارضا شدی من که ارضا هم نشدم. گفت: ارضا بدون توش کردن چه فایده؟ ارضایی حال میده که تا ته بره توش وگرنه مثل اینه که تو به جای کس کردن بری جق بزنی. گفتم: راستی لیلا تو مگه پرده نداری؟ یه مکثی کرد وخندید. گفت: همون فیلمهایی که ندیدی( و ندیدی را با خنده و حالت تمسخر خاصی گفت) باید بهت فهمونده باشه دارم یا نه؟. گفتم: ای شیطون! ولی خوشم نمیاد با همه بپری . گفت: چشم قربان، باشما خوبه؟ گفتم آره چرا که نه؟ کوس و کون تو و مژگان نداره که خوشگل خانوم. مهم اینه که فقط کیر فرزاد بره توش. گفت: قربونش برم و دستش را برد سمت کیرم و اون را محکم نیشگون گرفت. کیرم درد شدیدی گرفت که دلم از حال رفت. من هم به تلافی دستم را بردم و سینه هاش را گرفتم. با خنده داد زد دیوونه چه میکنی؟ الان یکی میبینه. گفتم: نترس. همه حواسشون به آتیش بازیه. هیشکی اینور نمیاد. گفت: اگه بیاد چی؟ گفتم: حالا مگه چی شده؟ یه سینه گرفتیم، چیه مکه؟ گفت: اولش یه سینه است، آخرش ریختن روی سینه است. گفتم : آخ نگو که قند تو دلم آب میشه. یه لحظه به هم نگاه کردیم. حس کردم دارم آب دهنم را قورت میدم. دوباره حس اون دو دفعه قبل اوکد سراغم. لیلا هم چشماش تو چشمم گره خورد. اون هم آب دهنش را قورت داد. دستم را بردم لای پای لیلا. گفت: دیوونه چیکار ییکنی؟ گفتم: هیچی. میخام ببینم تو بهشت کسی را راه میدن یا نه؟
گفت: دستت را بردار یکی میبینه. گفتم: آخه لامصب هوسیم کردی! خودت هم که دلت میخواد. گفت: آره آخرین بار با تو بود. گفتم: بیچاره اون کس قشنگت. میدونی این مدت کیر من چقدر هرزکارکرده؟ گفت: مگه با مژگان حال نمیکنی؟ گفتم: چرا ولی کس تو یه چیز دیگه است و دستم را کردم تو شلوارش. گفت: دیوونه دربیار دستت را . گفتم : نه! جای دستم خوبه خوبه. دستم را بردم زیر شرتش. آخ آخ دوباره اون جنس لطیف را لمس کردم.انگار مرغوبترین ابریشم دنیا را لمس میکردی. این بار از دفعه های قبل هم داغتر بود. یه کم چوچوله اش را غلغلک دادم. حس کردم لحن صداش عوضش شد. صداش کش پیدا کرد. گفت: فرزاد یکی نیاد؟ آبرومون میره ها. گفتم: نترس. ماشیت را روشن کن یک کم با چراغ خاموش برو عقب تر تا از بقیه ماشنها عقب تر باشی. گفت :باشه. پس دستت را دربیار بتونم رانندگی کنم. گفتم: نه، بهت گفتم که جای دستم خوبه. سوییچ را چرخوند و ماشین روشن شد. یواش یواش رفت عقب، اونقدر که از همه ماشین ها رفت عقب تر.بعدش هم ماشین راخاموش کرد. حالا پشت سر ماشین ما فقط کوه بود و هیچ جنبنده ای هم دیده نمیشد. همه جمعیت جلوی ماشین ما بودند. همینطور شروع کردم چوچوله اش را مالوندن. خیلی شهوتی شده بودم . دیگه اصلا فکر نمیکردم که ممکنه مژگان یا خونواده لیلا برسن. لیلا هم صداش شروع کرد به لرزیدن. دستش را برد زیر شلوارم و کیرم را گرفت تودستش. گفت: آخخخ فداش بشم. بخورمش. فرزاد کوچولوی من. گفتم: فرزاد کوچولوی تو؟ گفت: آره.،کوفتش بشه مژگان، نمیگه بزارم دوستم هم یه حالی بکنه ها، ناسلامتی دیگه امروزه سکس گروهی مد شده. خنده ام گرفته بود .کیرم راست راست بود و داشت ضربان میزد. گفتم: لیلا! گفت: چی؟ گفتم: میخام بکنمت. گفت: آخه تو ماشین که نمیشه. گفتم: چرا نمیشه؟ گفت: سخته. گفتم: خب میریم بیرون. گفت: فرزاد حالت خوبه؟ گفتم: خوبه خوب، دیگه نمیتونم تحمل کنم، باید کست را بکنم. گفت: نمیخواد، در عوض برات ساک میزنم. گفتم: نه فقط تو کست. گفت: احمق جون برات جق میزنم که دلت از حال بره. گفتم: نه فقط تو کس. گفت: آ خه چجوری؟ گفتم: پپیاده شو در صندوق عقب ماشین را بزن. اولش تعجب کرد ولی وقتی قاطعیت من را دید همین کار را کرد. رفتیم پشت ماشین. گفت:میخای چکار کنی؟ گفتم: سریع شلوارت را تا بالای زانوهات پایین بکش و سرت را داخل صندوق کن که مثلا میخای چیزی برداری. گفت :دیوونه میبینندمون. گفتم: کی الان حواسش اینوره؟ حتی خونواده هامون هم حواسشون نیست. و دستم را بردم سمت شلوارش . لیلا که دید فایده ای نداره و خودش هم خیلی کیر میخواست سریع شلوارش را همون جور که گفتم کشید پایین. نگاهم که از پشت به کس و کونش افتاد دیوونه شدم. سرم را بردم سمت کونش و کوسش را از پشت بوسیدم که دادزد دوباره میخای خراب کنی؟ زودباش تا یکی نیومده . من هم کیرم را در آوردم تا بکنم تو کسش. اولش راحت تو نرفت. دیدم خیلی سخته .گفت: فرزاد جون یک کم تف بهش بزن. باعجله کیرم را تف مالی کردم … گذاشتم در سوراخش و فشار دادم که یه جیغ عجیبی زد. گفتم چی شد؟ گفت داری میکنی تو کونم. راستش تا اون روز اصلا به سوراخ کون لیلا فکر نکرده بودم ولی اون شب معلوم شد که سوراخ کونش خیلی تنگه . خلاصه کیرم را گذاشتم در سوراخ کسش و خواستم آروم آروم بکنم توش که دوباره داد زد: فرزاد ول کن، تو کس کن نیستی. گفتم: باشه باشه و با آخرین توان کیرم را فرو کردم تو کوسش که یکدفعه لیلا داد زد سرم که دیوونه یواشتر، پاره اش میکنیا. گفتم: دوست دارم مال خودمه. میخام پاره اش کنم. و همینطور تند تند تلمبه میزدم. حس کردم آه و ناله لیلا تندتر شده، دادمیزد تندتر بزن فرزاد. داشت ارضا میشد. سرعت تلمبه زدنم را جوری تنظیم کردم که همزمان با هم ارضا بشیم. تو یه لحظه تموم تنم لرزید. هیچ کنترلی روی ماهیچه های بدنم نداشتم. آبم داشت میریخت از کیرم بیرون که لیلا داد زد بکش بیرون نریزی توش. من هم کیرم را با هزار زحمت کشیدم بیرون. کیر لامذهب من دلش نمیخواست از این کس دل بکنه. بعدش همینطور ضربانی آب را بیش از یه متر پرتاب میکرد. لیلا که داشت صحنه پرتاب آب را میدید با حسرت گفت: آخی این آب باید برا پوست من استفاده بشه نه این که رو زمین بریزه. گفتم: قربونت برم کل چشمه اش را به نامت میزنم. گفت: البته اگه مژگان خانوم جرمون نده. این را که گفت تازه یادمون اومد که ممکنه سر برسن. سریع خودمون را جمع و جور کردیم و دوباره رفتیم تو ماشین. تو ماشین بهش گفتم: لیلا مگه نگفتی آی یو دی داری پس چرا نذاشتی بریزم توش؟ گفت: آخه تازگیا یکی از دوستام با اینکه آی یو دی داشته حامله شده. من هم میترسم. یه بوس دیگه از لبش گرفتم و چند ثانیه ای سکوت بینمون حاکم شد. یه کم که آروم شدم یه جور حس پشیمونی بهم دست داد. دو دفعه قبلی که ارضا نشده بودم این حس بم دست نداده بود اما این بار این اتفاق افتاد. البته لیلا ظاهرا خیلی راضی بود. بعدها فهمیدم دلیلش علاقه ای است که به مژگان دارم و خیانت باعث میشه ناخوداگاه یه جور احساس شرم درونی نسبت به مژگان پیدا کنم. چند دقیقه بعد مژگان و خونواده لیلا هم رسیدن. گفتند پس شماکجایین؟. ما هم مثل دانش آموزان مظلوم گفتیم: ما مدتهاس متظرتون اینجا تو ماشین نشستیم. آرش گفت: عمه لیلا چند تا ترقه دیگه تو صندوق دارم. در صندوق را بزن. لیلا هم در رازد. آرش رفت از تو صندوق چند تا ترقه آورد و در صندوق را بست. گفت: عمه یه نی نی اومده پشت ماشین جیش کرده. من و لیلا به هم نگاه کردیم و در حالی که سعی میکردیم خنده مون را پنهون کنیم، لیلا گفت: عجب بچه ها ی بی ادبی. اون شب هم گذشت. پس از اون تاریخ با لیلا دوبار دیگه سکس کامل داشتم. البته هیچ بار نتونستم از کون بکنمش. کسش اینقدر بهم حال میداد که دیگه رغبتی به کونش نداشتم. بعدش هم لیلا برا فوق لیسانس تو یه شهر دیگه قبول شد و رفت. من هم دیگه خیلی ندیدمش. اما یکبار برام پیغام داد که برا ی دوست پسر نامردش فیلم یکی از سکسهامون با همدیگه را فرستاده و بهش پیغان داده که اصلا برام مهم نیست فیلمم را پخش کنی، خودم یه فیلم بهترش را پخش میکنم. نمیدونم کی این فیلم را گرفته بود. اصلا نمیدونم راست میگفت یا دروغ. ولی مژگان گفت که پسره دیگه ازش خبری نیست. همین برام خوشحال کننده بود .مهم این بود که دیگه مزاحم لیلا جونم نشه. الان چند ساله از این ماجراها گذشته ولی هروقت یادم میاد به اون روز جمعه که اگه مژگان چند ثانیه زودتر رسیده بود یا لیلا چند ثانیه دیرتر از خونه بیرون رفته بود چی میشد؟ حتی یادآوریش هم پشتم را میلرزونه.

نوشته: binii


👍 17
👎 8
24321 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

657081
2017-10-08 21:06:04 +0330 +0330

آخه کونکش من اگه حال داشتم این همه رو بخونم ک الان دانشگاهآکسفورد بودم

1 ❤️

657088
2017-10-08 21:14:59 +0330 +0330

دیسلایک خیانت ننویس برادر (dash)

1 ❤️

657105
2017-10-08 21:37:49 +0330 +0330

دوستانیکه خوندن زحمت خلاصه نویسی شو بکشن

0 ❤️

657108
2017-10-08 21:45:41 +0330 +0330

چه طوووووولانیه (hypnotized)

0 ❤️

657115
2017-10-08 22:01:07 +0330 +0330

وسطتاش دیگه ولش کردم بابا چیه این اینقدر دراز نوشتی خب قسمتی میکردی

1 ❤️

657120
2017-10-08 22:12:47 +0330 +0330

چه جوری بعضیا میتونن این همه بنویسن؟برادر من فقط سریع اومدم برسم به آخرش خسته شدم.چیکار میکنید با ما آخه

1 ❤️

657130
2017-10-08 22:48:10 +0330 +0330

دوستان من میخاستم یه رمان بنویسم. ولی به خاطر سایت شهوانی تبدیلش کردم به داستان سکسی. حالا دیگه فحشمون ندین ناموسن. هدف این بود که یه ساعتی سرتون گرم داستان خوندن بشه.

0 ❤️

657140
2017-10-08 23:11:06 +0330 +0330

دوباره این داستان مضخرفو گذاشتین که …
نه که خیلی استقبال شد
ادمین چرا اینجور میکنی عاخه
دیگه دوست ندارم
لوسم خودتی
این صاب تاپیکا لطفا انتقاد پذیر باشن زرتی نپرن زارو رو به فحش بکشن
روی صحبتم بابعضیا س

0 ❤️

657142
2017-10-08 23:13:13 +0330 +0330
NA

دوستان جقی عزیز بعد مدتها یه داستان با نگارش خوب،بدون غلط املایی و نسبتا متوسط آپ شد تو سایت
درسته طولانی بود اما ارزش خوندن داره
یکی از داستان هایی که شاید تا چند سال از یادم نره
نویسنده ی عزیز ممنون از داستانت تو فضا سازی ها خوب بودی من حس داستانتو کامل گرفتم
فقط شاخ و برگ زیادی اشکال داستانت بود موفق باشی

2 ❤️

657143
2017-10-08 23:15:26 +0330 +0330

دمت گرم samerkhan خستگیم در رفت

1 ❤️

657145
2017-10-08 23:48:57 +0330 +0330

عاغا زحمت کشیدی دمت جیز
^__^

0 ❤️

657146
2017-10-09 00:09:22 +0330 +0330

مام اینجا گلابی تشریف داریم

برای رسیدن به نقطه جی با زبون باید به اندازه مورچه خوار زبون داشته باشی لامصب

0 ❤️

657149
2017-10-09 00:30:32 +0330 +0330

خیلی عجبیبه اخرای داستان همشون هم فوق لیسانس قبول میشن میرن یه شهر دیگه

0 ❤️

657151
2017-10-09 02:07:36 +0330 +0330

خسته نباشید …
کبوتر خیالت را خوب بال و پر دادی
نثرت هم خوب و روان بود
بشخصه موضوع رو نپسندیدم
زیاده روی در خلق صحنه های سکسی یه داستانت اسیب زده بود
موفق باشی عزیز نویسنده

1 ❤️

657159
2017-10-09 04:07:07 +0330 +0330

واقعا بیکاری تو جامعه بیداد میکنه،،، یکی میشنه این همه مینویسه،،، یه عده هم تا اخرش میخونن… مسوولین چه غلطی میکنن…

1 ❤️

657165
2017-10-09 05:40:12 +0330 +0330

دو تا داداش لیلا کون مژگان رو برات گاییدن،، شک نکن

0 ❤️

657171
2017-10-09 06:25:47 +0330 +0330

اینکه چند روز پیش اپلود شده بودتکراریه

0 ❤️

657176
2017-10-09 07:05:41 +0330 +0330

بابا عجب حوصله ای داشتی ، من فقط نیم ساعت طول کشید که با سرعت زیاد اومدم پایین که نظر بدم (dash)

0 ❤️

657184
2017-10-09 09:47:30 +0330 +0330

همه چی تیریبن خوب بود تا قسمت خیس شدن جزوه و سشوار زدن و گرمای سشوار و سینه و ممه.
گند زدی به داستان با این تخیل بچه ۱۲ سالانه

1 ❤️

657187
2017-10-09 10:04:31 +0330 +0330

خیلییییی طولانی بود…بیشترشو نخوندم و فقط رد شدم…شاخ و برگش زیاد بود

1 ❤️

657202
2017-10-09 11:43:37 +0330 +0330

بانی جان، دستت درد نکنه،نگارشت عالی بود، دوتا ایراد داشت، اول اینکه، بنظرم داستان،حالت و قالب گزارش نویسی داشته،دوم اینکه طولانی بود.
با این حال قشنگ بود،
آفرین 9

1 ❤️

657204
2017-10-09 12:19:30 +0330 +0330

مگه اینکه زرافه باشی که با زبون به نقطه جی طرف برسی (dash) (dash) (dash) (dash) (dash)

1 ❤️

657212
2017-10-09 13:29:36 +0330 +0330

اینو تو تلگرامم گذاشته بود… فک کنم ازین کارخونه ای های چینی باشه

1 ❤️

657216
2017-10-09 14:12:51 +0330 +0330

kiuni 32 salo neveshti enqad tolani ? jaqi mind

0 ❤️

657231
2017-10-09 16:47:43 +0330 +0330

بازم بنویس… . . . . . . خوب بود…اگر ترشی نخوری یه چیزی میشی…میتونستی تو دو یا سه بخش بنویسی…میتونستی سکس نفر اول داستان با همسر ش رو یه قسمت کامل بنویسی …و لیلا در حاشیه باشد و در قسمت دوم به متن داستان بیاید…وبرای بخش سوم قسمت نهایی داستان وجزای خیانت را بیاوری…با اینکه طولانی بود جالب بود ولی نقص هم داشت…بعدم این داستان نبود سبک خاطره نویسی بود…

0 ❤️

657248
2017-10-09 18:53:10 +0330 +0330

الکی طولانی بود و تکراری همه اسمارو عوض میکنن و داستان جدید میدن

0 ❤️

657259
2017-10-09 20:25:25 +0330 +0330

دمت گرم خوب بود

كاري ب چندجاش ندارم ولي همين كه موقعيت رو خوب توضيح ميدادي و ميشد تجسمش كرد قشنگ بود

1 ❤️

657389
2017-10-10 05:35:02 +0330 +0330

طومار شیخ شرزین بود لامصب ، چقدر آسمون و ریسمون بافتی ،

1 ❤️

657528
2017-10-10 23:54:15 +0330 +0330

بابا اینو یکی ببره دیونه خونه. کیری

0 ❤️

657542
2017-10-11 12:30:45 +0330 +0330

این همه داستان نوشتی همش سه بارلیلا رو کردی

1 ❤️

657642
2017-10-11 23:02:56 +0330 +0330

این داستان میتونه به شما انگیزه لازم برای داشتن یه رابطه خوب با معشوقه یا همسرتان را بده.

0 ❤️

658751
2017-10-19 22:26:16 +0330 +0330

سری بعد داستان گایش کون لیلا را هم بنویس.دمت گرم.

0 ❤️