ما فقط شونزده سالمون بود ...

1399/12/15

_ میدونی این چندمین باره که صاحب باشگاه از دستت شکایت کرده ؟!
_ ( سکوت )
_ خب پس نمیدونی؟ … صاحب باشگاه میخواد که دیگه اونجا نری.
_ولی من دعوارو شروع نکردم. طرف خودش مشت زد تو صورتم.(صورتمو برمیگردونم تا پلیسه،جای کبودیو روی گونه م ببینه.)
_ من یه داستان دیگه شنیدم.به هرحال … یه مدت نباید بری اونجا. متوجه شدی؟
درحالی که دستمو روی بینیم گذاشتم تا خونریزیش بند بیاد،سرمو به نشونه تایید تکون میدم.


_ سام…سام… درو باز کن، میدونم اونجایی.
در خونه روبه روم قفله.ساعت حدود سه شایدم چهار صبحه،از ایستگاه پلیس یه راست اومدم خونه،سام تلفنو جواب نمیداد . حالااَم درو روم قفل کرده! خسته ام… کوله پشتیمو میذارم جلوی در آپارتمان،دراز میکشم جلوی در و مثل یه بی خانمان، سرمو رو کوله پشتیِ سفتم میذارم،تا دو سه ساعتی بخوابم.


_ مگه بهت نگفتم دیگه نمیخوام ببینمت؟
چشمای خمار و خسته مو به آرومی باز میکنم،کرختم،سامو می بینم که روی صورتم زوم کرده و داره با بی رغبتی بهم نگاه میکنه،سعی میکنم از جام بلند بشم و باهاش صحبت کنم،سعی میکنم چیزی بگم،و صدایِ خسته و کرختم،اِکو میشه تو مغزم…: چرا تلفنو جواب نمیدادی؟رو پیغام گیر بود چند تا مسیج گذاشتم،هوم… گوشیت در دسترس نبود ؟
پوزخند میزنه : در دسترس بود،تورو بلاک کردم.مگه بهت نگفتم دیگه این طرفا پیدات نشه؟
چشمامو بهم می مالم ، هنوز جای مشتایی که دیشب تو باشگاه به صورت و بدنم زدن،درد میکنه : سام …
نمیذاره حرفمو ادامه بدم ، مشت میزنه به سینه م :" نمیدونم چن بار باید تکرار کنم که دیگه نمیخوام ببینمت،ولی فکر میکنم که این آخرین باره چون سری بعد زنگ میزنم به پلیس،برو پیش همونایی زندگی کن که توی grindr(نرم افزار پارتنریابی برایِ همجنسگراها) یا فیسبوک و توییتر باهاشون آشنا میشی و بعد میرید همدیگرو میکنید،خوش ندارم با کسی زندگی کنم که هرشب با یه نفر میخوابه. حالااَم هِری،نذار زنگ بزنم به پلیس،پول رَهنِتو تا هفته ی بعد میزنم به حسابت،لوازماتم توی کارتن بسته بندی کردم گذاشتم انباری،هروخ جای جدید پیدا کردی،بیا بردارشون،فقط طوری بیا که چش تو چش نشم باهات،چون مطمئن نیستم سری بعد بتونم خودمو کنترل کنم و با کیسه بوکس اشتباهت نگیرم. " ( اینارو که گفت مجددا یه مشت با شدت متوسط زد به سینه م .)
کوله پشتیمو برمیدارم،کلاهمو میذارم سرم و از ساختمون میرم بیرون.


روز اولی که رسما یه دانش آموز اول دبیرستان به حساب میومدم،تو جلسه ی صحبت مدیر مدرسه،" اون " اومد کنارم نشست،بهم گفت اسمش هومنه.
بعد که سرکلاس رفتیم،دوباره اومد کنارم نشست،یه روز سرکلاس ریاضی،تمارض کرد که فشارش افتاده پایین و سرش گیج میره و باید بره بیرون،بعد از معلم خواست که منم باهاش برم بیرون،وقتی از کلاس خارج شدیم،خندید و گفت : " پایه ای بزنیم بیرون ؟ " و بعد رفتیم نزدیک ترین پارکی که اونجا بود،یه جای خلوت پیدا کرد،و یه نخ ماری جوآنا از جیبش بیرون آورد، روشنش کرد و کام گرفت و ازم خواست که امتحان کنم … و من … بهش گفتم : " اهلش نیستم."… اون موقعِ روز، وسط هفته یِ کاری،واقعا نمیتونستم حتی یه آدم تویِ اون پارکِ کوچیک ببینم،چند دقیقه گذشته بود که سیگار ماری جوآنارو جلوم گرفت و گفت :" چند لحظه از دستم بگیرش." به محض اینکه سیگارو از دستش گرفتم،بوسه ی گرمی که بوی ماری جوآنا میدادو روی لبام حس کردم،امتناع نکردم! مشت نزدم بهش … تنها کاری که کردم این بود که من با شدت بیشتری،همراهمیش کردم،مکیدن لبای گرم و کلفتش برام لذت بخش بود،دستمو گذاشته بودم روی گردنش و اون لحظه مطمئن بودم که هومن،قطعا جذاب ترین کسیه که در تمام زندگیم باهاش روبه رو شدم.


_ یه اتاق میخواستم برای امشب .
مسئول پذیرش هتل اسمش شهنامه،اینو روی پیرهنش نوشته.
_ با صبحانه یا بدون صبحانه؟
_ بدون صبحانه.
_ خیلی خب ، یه اتاق تک تخته بدون صبحانه،لطفا کارتتونو بدید جناب.
کارت اعتباریمو بهش میدم،نگاهی به اسمم میندازه : " کیهان افشار " این اسم برام خیلی آشناس،ما همدیگرو می شناسیم؟!
به شهنام زل زدم و حالا جریانِ داغ خونو روی فکم حس میکنم.
_ خون دماغ شدی جناب! ( به بینیم اشاره میکنه. )
دستمو میذارم رو بینیم : چیزی نیست،خیلی وقتا اینجوری میشم. کلید اتاقو لطف میکنی؟
کلید اتاقو میده دستم…در حالی که سرمو بالا گرفتم تا خون روی پیرهنم نریزه،دکمه ی آسانسورو میزنم …


_ فکر نمیکنی یکم زیادی ژل زدی به موهات؟
سرمو به نشونه نفی تکون دادم …
_ بی خیال بذار برات درستش کنم، موهات خیلی داغونن.(دستشو برد به سمت موهام ، و داشت با دست به موهام حالت میداد.)
صدای پچ پچ از پشت سرم می شنیدم :
" _ به نظرت اون دونفر کونین؟
_ معلومه که کونین،نیگا چجوری دارن مثِ دخُترا موهایِ همدیگرو درست میکنن .
( صدای خنده ) _ بهروز میگفت اون دوتا آخر هفته ها با هم میرن استخر، بهروز میگه تو استخر مثل زن و شوهرا به همدیگه نگا میکنن .
_ عَی، این بچه کونیا حالمو بهم میزنن .
_ به نظرت کدومشون فاعله؟
_ هوم … دوتاشون مفعولن فکر کنم ( میخنده )
_ نمیشه که یکی باس بالاخره کیرشو تو این یکی بکنه، به نظرت هومن کیرش خیلی کوچیک نیست؟! واقعا فکرمو مشغول کرده چجوری میخواد کیهانو بکنه . به نظرت کیرش رو سوراخ کونِ طرف سُر نمیخوره؟
( صدای خنده )
_ عَی ولی ناموصن این دوتا کونیا حالمو بهم میزنن،همیشه توهَمن .
_ کونِ لقشون … "
بالاخره مشاور مدرسه که حدود نیم ساعتی میشد تو کلاس که داشت از اهمیت پایه تحصیلیمون و لزوم برنامه ریزی برایِ رشته یِ تحصیلی حرف میزد صداشو بلند کرد : " شماها تَهِ کلاس دارید چی پچ پچ میکنید ؟ بگید ما هم بشنفیم "
بعد یه نگاهی به من و هومن کرد و گفت : " آرایشگاه اومدید مگه ؟ داری موهاشو تافت میزنی ؟میخوای برات لاکَم بیارم؟ "
اینو که گفت کلاس مثلِ یه بمب منفجر شد و همه خندیدن.


توی لابی هتل نشستم. دارم سیگار میکشم … که یه هیکلِ آبی پوش جلوی چشمام ظاهر میشه، شهنام رو به روم رویِ مبل می شینه و میگه : " اینجااَم نباید سیگار بکشی. "
سیگارمو روی میز خاموش میکنم، شهنام با تعجب نگام میکنه : " از کجا در رفتی؟! "
_ خب جا سیگاری روی میز نبود !
یه نگاه به کوله پشتیم میکنه : توی کوله ت چی داری؟
با تعجب نگاش میکنم : چرا می پرسی؟
_ باید بگردمش!
_ چرا؟!
( به سوالم توجهی نمیکنه و شروع به گشتن میکنه .): میخوام ببینم که توش چاقو یا تفنگی نباشه.
میخندم : چرا باید با خودم چنین چیزایی حمل کنم؟!!
_ چون توی این چندماهی که اینجا کار میکنم، این اولین باریه که یکی تو اتاق سیگار میکشه و سنسور کربن دی اکسیدو به صدا در میاره، و بعد که میرم در اتاق طرفو میزنم ، جوابمو نمیده و درو به زور باز میکنم … و بعد که بهش میگم بره تو لابی بشینه تا اتاقشو مرتب کنیم ، میاد اونجااَم باز سیگار میکشه و بعد که تذکر میدم اونجااَم نباید سیگار بکشه، سیگارشو روی میزِ لابی خاموش میکنه.
از اونور صدایِ یکی میاد که داد میزنه : " شهنام . "
شهنام از جاش بلند میشه، کوله ی منو طرف خودم پرت میکنه و میگه : " شیفتم تمومه، میخوام برم بیلیارد، میخوای تواَم بیای؟! "
بدون هیچ حرفی نگاش میکنم … حرفشو ادامه میده : " بیا ! خوش میگذره."
از جام بلند میشم تا شهنامو همراهی کنم …


" مادر هومن، زن خوبی بود " … این حرفی بود که مادرم میزد، روابط ما به جایی کشیده شده بود که خانواده هامونم باهم آشنا شده بودن… مادر هومن باردار بود ، یه شب که مهمونی گرفته بود تو خونه ش، به مادرم گفت که میخواد اسمِ بچه رو شهنام بذاره، همون شب از مادرم اجازه گرفت که فردا شبش من و هومنو ببره سینما.
و من و هومن اون شب رفتیم سینما،ته سالن نشسته بودیم و سالن خیلی خلوتی بود، آتاریشو از جیبش در آورد و رو به روم گرفت : " اینو میدمش به تو ." بهش گفتم : " ولی این باید گرون باشه . " …
_ بی خیال ! دارم به عشقم یه چیز کوچیک میدم، قبولش کن.
آتاریشو ازش گرفتم،توی تاریکی سعی کردم چهره ی خوشگلشو کامل ببینم… دستمو بردم سمت گردنش، و لبامو گذاشتم رو لباش،بعد از یه بوسه ی عمیق نصفه نیمه دستمو زد کنار و با هیجان و خنده بهم گفت: " دیوونه شدی؟ میدونی اگه کسی ببینتمون چی میشه ؟ "
لبامو گذاشتم رو گردنش و بوسیدمش و بعد گفتم : " اوهوم … اول کونمون میذارن، و بعد اعدام میشیم، درسته ؟ "
وقتی فیلم تموم شد،پدر هومن زنگ زد و گفت که بچه داره به دنیا میاد و کسی نمیتونه دنبالمون بیاد و خودمون باید برگردیم خونه .
هومن با شیطنت نگام کرد و گفت: " پایه ای ؟ "
چند دقیقه بعد وقتی رو به روی باشگاه بوکس وایساده بودیم فهمیدم که منظورش از پایه بودن چی بود … باشگاهِ بوکسِ زیرزمینی، نمیدونستم چنین جایی توی تهرانم هست، ولی بود ! توی قفس همدیگرو میزدن و باید پول میدادی تا مبارزه رو ببینی .
سعی کردیم وارد باشگاه بشیم، ولی یه مرد بلند قد و قوی هیکل جلومونو گرفت و گفت: " اینجا جای بچه ها نیست."
هومن گفت : " ما هیژده سالمونه. "
مرد هیکلی کلافه بود : " گفتم که جای بچه ها نیست، اگه وارد بشید هم برا خودتون دردسر درست میکنید هم من، حالااَم برید."
هومن:" بی خیال رفیق ! مسخره نشو . "
مرد هیکلی دیگه چیزی نگفت و در باشگاه زیرزمینیو محکم کوبید، با صدایِ یه مرد غریبه که توی تاریکی بغل جدول خیابون ایستاده بود به خودمون اومدیم، داشت سیگار میکشید و تنها یه گوشه ایستاده بود که گفت : " شما بچه ها، باید دو سه سال صبر کنید که بذارن برید داخل. "
هومن گفت : میتونی کمکمون کنی بریم داخل؟
_ نه نمیتونم، ولی یه باشگاه دیگه رو می شناسم که اونجااَم مثل اینجاست با این تفاوت که بچه های هم سن و سال شمااَم راه میدن توش.باشگاه ققنوس، اگه بخواید میتونم ببرمتون اونجا.
هومن به هیجان اومده بود: " ققنوس؟! کجایِ شهر میشه ؟ چقدر از اینجا راهه؟ "
_ طرفای جنوب شهر، نیم ساعت اینا فکر کنم راش باشه.
هومن به نشونه اینکه " زدیم تو خال " بهم نگاه کرد ،با تردید بهش نگاه می کردم، حس خوبی نسبت به اون مرد غریبه نداشتم، که هومن گفت:" زود باش کیهان! چیزیمون نمیشه، میگه نیم ساعت راهه، به هیجانش می ارزه!"
پشت سر هومن حرکت کردیم، سوار ماشین اون مرد شدیم و راه افتادیم.


از خواب بیدار شدم،تنم کوفته بود، کوله پشتیمو دیدم که زیپش باز بود و توش بهم ریخته شده بود. از جام بلند شدم… در اتاقو باز کردم و وارد حیاط شدم، اون حیاطِ بزرگ با استخر سربازی که وسط حیاط بودو هنوز به خاطر داشتم، شهنامو دیدم که روی یه تیوپ توی استخر دراز کشیده بود و داشت با آتاریِ من بازی میکرد : " خوب خوابیدی؟ "
گیج بودم : من چرا اینجام؟
خندید : " دیشب تو بیلیارد، یکی از رفقا بعد از بازی مشروب آورد،تواَم بدجور مست کردی، به نظرت باید ولت میکردم همونجا می موندی؟ هوم؟"
_ آتاری منو از کوله م برداشتی؟
( خندید ) _ پس از کجا میتونستم برش دارم.
_ ردش کن بیاد.
_ اگه ردش نکنم چی ؟
دستمو بردم سمتش : " زود باش . "
و آتاریمو انداخت توی آب … پریدم توی استخر تا آتاریِ هومنو نجات بدم! که صدای شهنامو شنیدم : " چطور چنین چیز قدیمی ایو هنوز با خودت اینور اونور می بری در حالی که صاحبش … "
حرفشو قطع کرد … و نگاهش میخکوب شد پشتِ سر من …
سرمو که برگردوندم، یه خانمِ میان سالیو دیدم که جلومون ایستاده بود و نگاهش به من مخلوطی از غم و نفرت بود … شهنام گفت : " مامان، کیهان… کیهان،مامان. "
البته چندان لازم نبود مارو بهم معرفی کنه … چون ما قبل از تولد اون، همدیگرو می شناختیم.
چند دقیقه بعد این من و شهنام و مادر هومن و شهنام بودیم که توی سالن پذیرایی تو خونه شون نشسته بودیم،مادرش شکسته شده بود .
شهنام رو بهم گفت : " خب فکر کنم میخواستی مادرو ببینی هوم؟ خسته نشدی انقدر تعقیبم کردی؟ اولش فقط میومدی کتابخونه پشت سرم میشستی،یه مرد 35 ساله ی دیپلمه هرروز توی کتابخونه ! ( پوزخند میزنه ) مسخره نیست؟ اولش سعی کردم نادیده ت بگیرم ولی بعدش اومدی هتل، محل کارم،چی از جونِ ما میخوای؟"
مادرش گفت : به سختی شناختمت، موهات، قیافه ت ، همه چیزت عوض شده . ( بعد یه لبخند محزون زد .) راستی اونا چین روی دستات ؟
نگاهی به تَتوهای روی دستم کردم: " اینا تَتواَن،خودم انجامشون دادم."
_ شغلت چیه ؟
_ آرایشگرم.
شهنام گفت : " مطمئنی جاسوس نیستی؟ هرجا میرم تعقیبم میکنی."
_ من تعقیبت نمیکنم،هم خونه م( سام ) از خونه انداختتم بیرون، جاییو برای موندن نداشتم واسه همین هتل گرفتم.
مادرش گفت: خب میرفتی خونه ی پدر مادرت .
_ اونا رفتن سفر، کلید یدکم برام نذاشتن.
شهنام گفت: " منو خر نکن، چن ماهه هرجا میرم تورو می بینم، کتابخونه، فروشگاه، خیابون، حتی هتل … چی از جونمون میخوای؟ هومنو ازمون گرفتی کافی نبود؟"
وقتی اسمِ هومنو آورد، دردِ عمیقیو تو سینه م حس کردم .
مادرش گفت : از دماغت داره خون میاد .
سرمو بالا گرفتم و سعی کردم با دستم جلوی جریان خونو ببندم ، در همون حالت گفتم: " من باید یه چیزی بگم … یه حرفی که چند ساله میخوام بزنم."
مادرش سرشو به نشونه تایید تکون داد و شهنامم گفت :“معلومه! این همه جاسوسی حتما دلیلی داشته.”
و من شروع کردم به حرف زدن درباره چیزی که سالها پیش باید میگفتم …


هومن گفت : " کِی می رسیم ؟ "
مرد غریبه گفت : چند دقیقه دیگه!
هومن گفت : الان یه ساعته داری همینو میگی، از آهنگت خوشم نمیاد، قطعش کن."
یه آهنگ از حمیرا داشت پخش میشد، مرد غریبه صدای اهنگو بلند کرد و گفت : " آهنگِ قشنگیه… گوش بده بچه." … و بعد با خواننده، همخوانی کرد.
بعد از چند دقیقه هومن گفت:" کِی میرسیم؟؟!!"
مرد غریبه برای چندمین بار گفت : چند دقیقه دیگه!
هومن عصبی شد ، دستشو برد سمت ضبط ماشین و آهنگو خفه کرد! بعد صداشو برد بالا : " دیگه خسته مون کردی حاجی! بزن کنار پیاده میشیم."
تو تمامِ مدتی که توی ماشین اون مرد بودیم، خیابونارو نظاره میکردم، و اون جاده و خیابون، مسیری نبود که به جنوب شهر بره،توی اون مسیر حتی یه ماشینم نمیتونستم ببینم…
مرد غریبه به رانندگی ادامه داد ، که هومن تکرار کرد : " گفتم بزن کنار . " و اون نزد کنار …
بار سوم، هومن دستشو برد سمتِ فرمون و داد زد : " پدر سگ میگم بزن کنار، کَری؟" … و بعد مرد غریبه ضربه ی محکمیو به صورت هومن زد، چند لحظه بعد، شیشه ی سمت شاگردو دیدم که خونی شده بود(من صندلی عقب نشسته بودم.)، و هومن…انگار غش کرده بود روی پنجره ی ماشین!
با ترس اون صحنه رو نظاره میکردم که مرد غریبه داد زد و گفت : " اگه میخوای یه ضربه مثلِ دوستت به کله ت نزنم، تواَم بتمرگ سرجات و خفه خون بگیر." … حالا ترس زیادیو حس میکردم، سرعت ماشین بیشتر شده بود و من لال شده بودم که یهو دستمو بردم جلو و ترمز دستی ماشینو کشیدم،ماشین یه چرخی زد و ایستاد،سر راننده به پنجره ی کنار دستش خورد و گیج میزد! از فرصت استفاده کردم و از ماشین پیاده شدم.
توی یه تونل بودیم … شوکه بودم و تنها کاری که میکردم این بود که داد میزدم : " کمک! " مسخ شده بودم و فلج ! … چند ثانیه بعد از اینکه از ماشین پیاده شدم،انگار مرد غریبه به خودش اومد و آخرین صحنه ای که از اون حادثه تو ذهنم دارم … یه ماشینیه که با سرعت از بغلم رد میشه در حالی که صورت هومن به شیشه ی پر از خون چسبیده بود و به آرومی پلک میزد، و من همچنان توی اون تونل، تو تاریکی … با گریه داد میزدم: " کمک"
بعدا تو ایستگاه پلیس فهمیدم که هیچ باشگاه ققنوسی اصلا تو نقشه وجود نداره .
توی ایستگاه هر سوالی ازم می پرسیدن، با یه نگاه بی روح و شوک زده، بهشون نگاه میکردم و وقتی که ازم خواستن تایید کنم که اون مرد غریبه خودش منو از ماشین پیاده کرده و با هومن زدن به چاک، من تایید کردم ! به هرحال اونا حرفی از من نمی شنیدن… من لال شده بودم و مسخ!


مادر هومن داره اشک میریزه! شهنام اما سکوت کرده و به نظر میرسه تو فکره … آخه اون هرگز جز چند تا عکس و فیلم، چیزی از برادرش ندیده.
مادر هومن میگه : " چرا این حرفارو همون موقع تو ایستگاه پلیس نزدی؟ "
در حالی که به عکس پشت سرشون خیره شدم که توش هومنَم هست میگم : خجالت میکشیدم، حس گناه میکردم، و نمیتونستم از پس گفتن چنین حرفی بربیام.
مادرش میگه : خجالت برای چی ؟ تو فقط 16 سالت بود !
رو به مادرش می پرسم : به نظرتون هومن هنوز زنده س؟!
مادرش با طمانینه جواب میده : انتظار داری چی جوابتو بدم؟
_ هرشب میرم به اون باشگاه زیرزمینی تا بلکه پیداش کنم، سام، دوست پسرم،فکر کرد دارم بهش خیانت میکنم چون همه ش در حال چک کردن مردم توی نرم افزارایی بودم که توش همجنسگراها زیادن،هر کسی که می فهمم اسمش هومنه، نزدیکش میرم تا بیشتر باهاش آشنا بشم.باید زنده باشه . هوم؟
_ حتما زنده س … البته که زنده س .
حالا اشک، چاشنیِ خون داغی شده که از بینیم فواره میزنه بیرون، چهره ی غمگینی که بیهوده س!


_ کجا برسونمت؟
_ برسون دم آرایشگام، طرفای آزادیه، همینطور بری بهت میگم.
شهنام میگه: " یعنی میخوای شب تو مغازه بخوابی؟ "
_ اوهوم، جای دیگه ایو ندارم.
_ وقتی مادر گفت که هومن حتما زنده س، من چیزی نگفتم چون فکر میکنم اشتباه میکنه .
سکوت میکنم … شهنام ادامه میده : اگه زنده بود حتما یه خبری تو این سالا ازش میشد، هوم؟ …
حرفی ندارم که بزنم…
شهنام : تواَم اگه اون شب ترمز دستیو نمی کشیدی و اونو تو ماشین ول نمیکردی، باهاش می مُردی قطعا!

چراغای مغازه ها از دور چشمک میزنن … از پشت پنجره ی ماشین، با چشمام باشگاه های بوکس و رزمیو جست و جو میکنم … اما تنها چیزی که نصیبم میشه، خون داغیه که روی لبام جاری میشه.

نوشته: میم_الف


👍 8
👎 4
31501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

795260
2021-03-05 01:54:11 +0330 +0330

گفتن داستان بنویسید نه رمان!

0 ❤️

795297
2021-03-05 08:06:50 +0330 +0330

در کل خوب نوشته بودید. از سطح میانگین داستان های گی این سایت بالاتر بود. اما هنوز خیلی بیشتر جای پرداخت داشت. عوض شدن صحنه ها و جابه جا شدن دوره های زمانی روایت داستان بعضی جاها خوب اتفاق نیفتاده بود و باعث گیجی مخاطب میشد.

روی شخصیت پردازی ها و منطق بعضی اتفاقات خوب کار نشده بود. مثلا اون صحنه که اون مردک توی ماشین داشت هومن و کیهان رو توی یک جاده خارج شهر به بیراهه میبرد، برخورد کیهان خیلی منفعلانه بود. مگه ۱۶ سالتون نبوده؟ خب دو تا پسر ۱۶ ساله اونقدرا هم ضعیف نیستن که یک نفر آدم بتونه به این راحتی دوتاشونو با هم بلند کنه. تازه هومن همش به مرده اعتراض میکرد اما کیهان مثل ماست نشسته بود فقط. وقتی هم که اون مردک هومنو چنان زد که سرش به شیشه خورد و خونی شد، کیهان باز همون لحظه هیچ عکس العمل خاصی نشون نداد و چند لحظه بعد فقط دستشو برد و ترمز دستی رو کشید و پیاده شد…

کلا خیلی از وقایع داستان پر از ابهام بود و شخصیت ها خام بودن. خصوصا شهنام و اتفاقات توی هتل.

دعوای اول داستان کیهان با صاحب باشگاه هم تا آخر گنگ موند و اصلا معلوم نشد دعوا برای چی بوده؟ اونم تا حدی که کارشون به پلیس کشیده؟ چرا صاحب باشگاه خواسته دیگه اونجا نره و پلیسم ازش تعهد میگیره؟ وقتی داستان با روایت چنین دعوای شدیدی شروع میشه، مخاطب انتظار داره که یه جا براش رمزگشایی بشه که ماجرا چی بوده؟ ولی تا آخر هیچ رمزگشایی ای نمیشه. این قسمت میتونست کامل حذف بشه چون تا آخر به بقیه داستان بی ارتباط میمونه.
.
نقش سامی توی این داستان چی بود؟ فقط همین اندازه که کیهانو از خونه بیرون کنه؟ خیلی راحت سامی میتونست حذف بشه وهیچ مشکلی توی داستان ایجاد نشه. سامی به عنوان پارتنر کیهان نه بار اروتیک اضافه کرده بود به داستان نه نقش خاص دیگه ای جز بیرون کردن کیهان ایفا کرد. ظاهرا کیهان ، از قبا شهنامو زیر نظر داشته و اینطور که شهنام گفت دائما تعقیبش میکرده پس رفتن کیهان به هتلی که شهنام در پذیرشش کار میکنه اتفاقی هم نبوده، یه جورایی عمدی بوده. بنابراین اصلا همینجا هم نیازی به سامی نبود که کیهانو از خونه بیرون کنه.
.
اون صحنه حضور هومن و کیهان توی کلاس و پچ پچ های طولانی همکلاسیاشون که هومن و کیهان همشو کامل میشنیدن، و هیچ عکس العملی نداشتن و معلمشون اینقدر دیر وسط تافت زدنشون به موهای هم عکس العمل نشون داد، خیلی مصنوعی بود.

این داستان میتونست خیلی خیلی فشرده تر نوشته بشه و ضمنا اگر کمی بار اروتیکش در روابط هومن و کیهان یا حداقل کیهان و سامی بیشتر میشد، جذابیت بیشتری پیدا میکرد.

با وجود این نقدها، نکات خوبی هم داشت. قلمت روون بود، نگارشت صحیح بود. بعضی جاها قلمت نشون داد که توانایی خلق تصاویر زیبا رو داره هرچند شما در اونجاها اتفاقا به قلمت زیاد مجال هنرنمایی نداده بودی.

صحنه صورت خونی هومن روی شیشه ماشین و پلک زدن های گیج و بی حالش و دور شدن اروم ماشین از اونجا به عنوان آخرین دیدار تو و هومن قشنگ و غم انگیز بود.

در کل داستان از سطح داستان هایی که جقیای شهوانی می نویسن خیلی بالاتر بود. اگر بیشتر کار و تمرین کنی به نظرم از نویسنده های خوب این سایت خواهی بود.
.
اولین لایک رو تقدیمت کردم😉😘

4 ❤️

795336
2021-03-05 11:55:03 +0330 +0330

Yejoordige مرسی ^_^

0 ❤️

795342
2021-03-05 12:12:11 +0330 +0330

این داستان،اقتباسی از فیلمِ i am jonas 2018 هست،این فیلم ترجمه ی فارسی نداره،و من وقتی دیدمش خیلی دوست داشتم داستانشو به اشتراک بذارم با افرادی که فیلمو ندیدن،به خاطر همین اینو نوشتم و اینکه برخی از صحنه هایِ فیلمم حذف کردم تا داستانم کوتاه بشه، صحنه هایی که تو این داستان آوردم عینا مثل فیلم هست …
فقط بخاطر این نوشتمش که واقعا فیلم زیبایی بود به نظرم و تمایل داشتم به اشتراک گذاشته بشه.

1 ❤️

795355
2021-03-05 14:19:59 +0330 +0330

اوه ه ه loner_ وقتی برای این داستان نظر می دادم، نمیدونستم نویسنده اش شمایی چون پایین داستان م . الف نوشته شده بود.
ولی الان می بینم ما از قبل همو میشناسیم. اگر خاطرت باشه، دو سه روز قبل نظر دلسردکننده ای برای آخرین داستانم فرستادی در حالیکه بقیه کسانی که کامنت فرستادن اکثرا تعریف کردن و گفتن با وجود طولانی بودن، داستان خوبی بوده و حتی چند مرتبه خوندن. هرچند الانم که فهمیدم شما اونی، بازم نظرم همونیه که گفتم.
اینم که میگی از یک فیلم اقتباس شده، شاید این صحنه ها اونجا توی فیلم با توجه به پرداخت و رنگ و لعاب سینمایی که در اون مدیوم داشته، خیلی خوب بوده ولی وقتی به داستان تبدیل میشده نیاز بوده که شما دوباره با توجه به مدیوم جدید به نوشته ات پرداخت داستانی بیشتری بدی.
ولی به طور کل با وجود همون نقدها، داستان خوبی بود. امیدوارم بازم داستان های بیشتری ازت بخونم.

1 ❤️

795405
2021-03-05 19:14:06 +0330 +0330

فوق العاده بود👏👏👏👏👏👏👏

1 ❤️

795509
2021-03-06 07:07:46 +0330 +0330

لایک 👍

1 ❤️

796700
2021-03-12 05:05:38 +0330 +0330

نمیدونم کجاش به گی ارتباط داشت؟اون بوسیدن تو پارک؟یا خفاش شبی که هومن رو برده؟اما در کل اینجور داستان ها جهت اگاهی دادن به دوستان بسیار مفید هست و از طرفی میرینه به حال خواننده

0 ❤️

861807
2022-03-02 21:07:17 +0330 +0330

تخمی ترین داستان

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها