ماجراهای فرهاد و ندا (۱)

1395/02/19

صبح زود بود شیفتم که تموم شده بود مستقیم از مسیر شرکت به سمت خانه در بین راه سر اداره تامین اجتماعی پیاده شدم.حالا ساعت هفت و نیم بود. جزو اولین نفراتی بودم که اونجا بودیم.
خلاصه به علت خستگی زیاد رو پله ها نشستم و کیفمم تو بغلم بود.سرم گذاشتم و تقریبا یه ربعی چرت زدم.
سرم بلند کردم نگاه ساعت کردم و دیدم اطرافمم کمی شلوغ تر شده. در این بین یهو یه چیزی نظرمو جلب کرد. خانمی داخل یک خودروی پژو 405
البته ایشون راننده و یه پیر مرد و پیر زن هم عقب نشسته بودن
در لحظه اول دیدم ایشون داره نگاه میکنه.جدی نگرفتم اما برای بار دوم که متوجه نگاهش شدم سعی کردم چشم ازش برندارم.تا اینکه نگاهشو چرخوند طرف دیگه.
کاری نداریم اینکه اون لحظه به من نگاه میکرد یا چیز دیگه فقط میدونم مسیر نگاهمون یکی بود و چشم ها تو هم گره خورده بودن
بگذریم.الان نزدیک ساعت هشت و در های اداره باز شدن. نمیدونم کدوم قسمت بود اما هر چی بود مربوط بود به استعلاجی و تحت درمان. (خدمت شما عارضم که به خاطر کمر درد یه ده روزی استراحت داشتم.) منتظر متصدی مربوطه بودم. باجه بغلی که یه خانم حدودا سی و دو سه ساله بودن گفتن الان میاد. منم علی رغم اینکه خیلی خسته بودم و خیلی خوابم میومد باید یه سر هم پلیس به علاوه ده میرفتم. منظور اینکه عجله داشتم زودتر کارهامو بکنم برم خونه بخوابم.
پس از کمی علافی و… بالاخره متصدی امور سرکار خانم تشریف مبارکشون آوردن…یه خانم قد کوتاه اخم ها در هم کشیده و… مدارکمو گرفت چک کرد و گفت برو از این گواهی بیمارستان کپی بگیر… تو دلم گفتم خدا بخیر بگذرونه امروز یه کتک نخوریم خیلیه…ولی تو دلم گفتم هیچ آدمی نیست که نشه رامش کرد…
بگذریم
پرس و جو کردیم کجا کپی میگیرن؟ گفتن طبقه بالا
رفتم بالا از اولی که وارد شدم دیدم همون خانمه که داخل پژو بود اونجا نشسته.اول چهرشو دیده بودم اما الان هیبت و هیکلش هم دیدم. انصافا خوش استیل بود.چکار داری با یه نگاه عمیقی که به سر تا پاش انداخته بودم رفتم و از مدارک کپی گرفتم و پرونده تکمیل و امضای معاون و…
از اداره اومدم بیرون همش تو نخ این خانمه بودم. کمی پیاده رفتم تا اینکه یه فکر سریع به ذهنم خطور کرد.
برگشتم و شمارم نوشتم تا زدم و کاغذ و زیر شیشه راننده گذاشتم. بصورتی که وقتی درو باز میکنه متوجه بشه. این کارو کردم و رفتم دنبال برنامه بعدی و نهایتا خونه واسه استراحت.

همون روز حدودا ساعت پنج بعد از ظهر بود که دیدم شماره ناشناسی باهام تماس گرفت.
گفت شما شماره رو ماشین من گذاشتین؟؟ گفتم جسارتا بله… پرسیدن چرا و…
منم گفتم ببینید خانم من نه قصد مزاحمت دارم و حال و حوصله بازی با مردم.
امروز شمارا تو بیمه دیدم حقیقتا خیلی خوشم اومد مشخصاتمم گفتم تا بشناسه. اما گفت من همچین آدمی را ندیدم و اگه هم دیدم خاطرم نیست.
به هر حال گفتم من دنبال یه دوست هستم. معیارهای دوستیم هم بهش گفتم.گفتم اگه هستی بسم الله نوکرتم هستم اگه نه تورا بخیرو مارا بسلامت. عادتم ندارم اول کار منت کشی کنم.
گفت اوه اوه اوه…
تند نرو وایستا با هم بریم خیلی خودتو تحویل میگیری.
گفتم خودم تحویل نگرفتم عجالتا جنگ اول به از صلح اخر.
گفت خوشم اومد آدم رک و روراستی هستی…
گفتم اره خب…
اما میگفت نه تو نمیتونی… عجیب بود برام. چیو من نمیتونم؟؟؟ هی چند بار بین حرفاش اینو تکرار میکرد…
کلا دیدم آدم سخت ابزاریه( بد قلق و مغرور) باید با شیوه مکارانه ای مخشو بزنم.
تا اینکه ناچار شدم از در دیگه ای وارد بشم و احساسات زنانه اش رو تحریک کنم.
و البته این کارو هم کردم و خیلی نتیجه داد…

فعلا بسه سرتون درد آوردم ادامه داستان براتون میذارم
نوشته: فرهاد

دنباله دار


👍 4
👎 3
12098 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

540265
2016-05-08 20:45:23 +0430 +0430

به نظر میرسه داستانت واقعی باشه…
فقط قربونت آخرشو بگو چطور کردیش…
دیگه زحمت قسمت دوم و سوم… به خودت نده.
خیلی عجولانه نوشتی

0 ❤️

540299
2016-05-09 00:52:02 +0430 +0430

بزار خودم بقیه داستانو بنویسم که تو و بقیه از شر داستان آب دوغ خیاری راحت شید:
إهم ،
.
ندا رفته بود گردش فرهاد گرفت و کردش (preved)

1 ❤️

540324
2016-05-09 08:53:40 +0430 +0430
NA

قلمت روان وساده و عامیانه است - بد نیست - اما سعی کن جذابیت بیشتری به داستانت بدی - موفق باشی

0 ❤️