ماجرای زندان رفتنم بخاطر عشقم

1399/09/16

امیرم 28سالمه
جریانی که تعریف میکنم برای 6ماه پیشه

بذار برگردیم عقب
4سال پیش
یکی از فامیلای مادرم اینا اومدن شهر ما برای زندگی کردن
دیگ خوانوادم خیلی باهاشون رفت و امد میکردن

من عادت ندارم با خونواده زیاد جایی برم یا اصلا اهل مهمونی و اینا نیستم

یه روز مامان اصرار کرد ک بریم خونه خانم رحیمی دعوت کردن
تو چرا توو خونه ای امروز ک تعطیله بیا بریم با ما
درضمن من نه خواهر دارم نه برادر
خلاصه بعد 4ماه گفتم اوکی بریم…
رفتیم داخل خونشون تازه چند دقیقه بود ک نشسته بودیم

یهو یه صدایی اومد:
_سلام خوبی شما؟
در حالی ک اخم روی پیشونیم بود
سرمو اوردم بالا پا شدم از جام
تپش قلبم شدید شد

_سلام نگار عزیزم فداتشم تو خوبی؟، ایشون پسرم هستن آقا امیر

من همچنان محوش بودم
به خودم اومدم سرمو انداختم پایین

_خوش اومدین آقا امیر

چرا این صدا داشت توو رگای من جریان پیدا میکرد؟؟چرا من تپش قلب داشتم؟؟

_تشکر خوشبختم

نتونستم هرچی تحمل کردم نتونستم نگاهش نکنم
یه نگاه انداختم ب قد و بالاش قند توو دلم آب شد

پیراهن سبز یشمی
شلوار جین طوسی
دو بغل جلو موهاش بافته شده بود مث تل بقیش بلند از پشت بافته شده بودم

چرا داشتم نگاهش میکردم ؟؟
مگ تاحالا دختر ندیده بودم؟

انگار متوجه نگاهم شد
درحالی که نیم رخشو میدیم
کمی صورتشو چرخوند
با گوشه چشم نگاهم کرد

دیگ قلبم وایساده بود…
این چه حس عجیبی بود
نگاهش عجیییب جذبم کرد

توو همین حال بودم گیج و منگ…
_نگار جان بیا پذیرایی کن…

ظرف شیرینی دستش
داشت میومد سمتمون. نگاهم ب پاهاش‌ قفل شده بود
چرا پاهاش حتی جذاب بود؟؟

_بفرمایید آقا امیر!!!

ابببلفضل نبض مغزم داشت میزد احساس میکردم جمجمه هام میترکه الان
نگاهش کردم
چشاش وااای چشاااش پر عشوه بود تا چندثانیه به چشاش خیره شدم نگاهشو انداخت پایین
شیرینی برداشتم تشکر کردم

خیره شده بودم به زمین ب این فکر میکردم که یعنی چی این حس
چرا اینجوریه ؟چرا همه چی مبهم برای من ؟؟

خدا خدا میکردم کسی باهام حرف نزنه چون لکنت عجیبی گرفته بودم

دو ساعتی گذشت وقت شام بود
من هنوز گیج و منگ
محو قد و بالای نگار
این چه نگار عجیبی بود…
داشت با کمک مامانش میز شام میچید
نمیتونستم ببینم اون داره زحمت میکشه
واا یعنی چی ؟؟؟تو ب مادرتم کمک نکرده بودی تاحالا…

پاشدم از جام رفتم ازش دیس پلو رو‌گرفتم گفتم سنگینه بدین من

بازم چشااااش چشاااش
نگاهش خیلی عجیب بود انگار هیچکس نمیتونست اینجوری نگاه کنه
درحالی ک سرش به شونه من نمیرسید
(ناگفته نماند از درازی منه.).
دیس داد دستم گذاشتمش اول میز لب پرتگاه …
_امیییر دیس میذارن وسط میز مادر

منم با همون حالت خنگم هولش دادم وسط

_شما بیا بشین زحمت نکش با تمسخر
ولی کسی نمیدونست که من چ حالیم جز خودش
میدونم که میدونست از نگاهش معلوم بود

نشستم سر میز هول بودم خیلی
پا شدم رفتم دسشویی ب صورتم اب زدم شاید ب خودم‌بیام
خیلی طبیعی نشستم سر میز
دیگ بابام و باباشو همه بودن
روبروم‌ نشسته بود
سعی داشتم طبیعی جلوه بدم و بهتر شده بودم
تا اینکه یه جیزی گفتن همه شروع کردن به خنده
من نمیدونم چی بود چون نه صدایی میشنیدم نه کسیو میدیدم
همه چی صدا و قیافه نگار بود

نگاهمو از روو غذا برداشتم
نگاه کردم بهش
خنده هاشو دیدم حالم بدتر شد . چطور ممکنه این همه زیبایی؟
یه خنده شیرین دلچسب
دوس داشتم فشارش بدم ببوسمش لعنتی…
نگاهم کرد لبخند کوتاه نگاااه پر از عشوه
خب لعنتی این قلبه چقد تحمل داره مگ
نگاهش دل هر مردی ر‌و آب میکرد

دیگ ترس افتاد توو دلم
حالا من باید چیکار کنم ،اک دیگ نبینمش؟اگ نتونم بیام؟
چه جوری دوبارع ببینمش

_امیر؟امیییر؟؟
_جان؟
_چرا نمیخوری غذا؟
_دارم میخورم
_واا یه قاشقم نخوردی تا الان
من فقط با غذا بازی کرده بودم…

گذشت…رفتیم خونه…
مگ صبح میشد اونشب؟ساعتا متوقف شده بود
چرا این حس و داشتم؟؟من شغل دومم مدیر رستوران و هتل خیلی بزرگ بود …
همه مدل دختر،کوتاه بلند .سیاه سفید.موی بور چشم مشکی موی مشکی چشم رنگی هر مدل ادمی میدیدم در روز
توو 28سال اینهمه ادم دیدم
چرا اینبار با یک نگاه با یک دیدار؟؟چرا این نگاه منو از خود بی خودم کرد

یه ساعت فقط تونستم بخوام صبح بیدارشدم.سرکار نرفتم
نشستم با مامان چایی بخورم
_مامان؟
_هیچی نگو دیشب خودم فهمیدم
_چیو ؟
_من تاحالا پسرمو توو این حال ندیده بودم حس یه مادر قویه
میتونه تشخیص بده احساس فرزندشو
_متاهل که نیست؟
_نه اما چند شب پیش مثل اینکه خواستگاریش بوده
شاید قبول کرده باشن
قاشق انداختم رو پیش دستی
_نذار مامان توروخدا من میخوامش
_صبحونتو بخور دست منو تو نیس
_خوااهش میکنم ازت…

از ازدست دادن دختری ک نداشتمش میترسیدم…

چند روز گذشت …
در ب در دنبال بهونه ای برای دیدنش…
قرار شد دعوتشون کنیم…
اومدن خونمون…
انتظار …انتظار…
همه اومدن جز نگار من
گریم گرفته بود
یعنی الان کجاس نکنه با همون پسره باشه؟
مامان صدا زدم
_مامان چرا نیومده؟؟
_این چه حالیه داری؟؟؟
_چرا نیومده؟نکنه قبول کرده باشن اونی ک رفته خواستگاریشو؟؟
_خیییله خب اروم باش میپرسم کم کم
_پامو از اتاق بیرون نذاشتم چون نمیتونستم خیلی خورده بود توو ذوقم…
مامان اومد داخل یه ساعتی گذشته بود
_نترس قبول نکرده الانم کلاس بوده خستس خونشون

پا شدم رفتم پایین سوار ماشین شدم حرکت کردم طرف خونشون
نمیدونم چرا اما رفتم

درخونشون وایسادم نمیدووونم چرا ولی وایسادم نیم ساعت
دیدم از ماشین دوسش پیاده شد
استرس گرفتم پیاده شدم نزدیک ماشین شدم ببینم پسره
اما دیدم سه تا دخترن
نگار رفت توو خونه دلم میخواست برم در بزنم باهاش حرف بزنم
نتونسم
همینقد ک دیدمش دلم اروم شد

چند شب گذشت میرفتم در کلاسش در خونشون میدیدمش یواشکی
تا اینکه یه روز دیدم یه ماشین خیلی دنباشه
نگار از ماشین پیاده شده بو‌د یه مسیر کوتاه فقط میرفت که برسه ب کلاس…پیاده شدم منم از دور حواسم بود
میشنیدم نگار میگفت برو دیگ اااه من جوابتو دادم
اینو ک شنیدم فهمیدم همون یارو خواستگارس

برگشتم سوار ماشین شدم منتظر موندم بره
افتادم دنبالش تو کوچه کناری جلو‌ماشینش پیچیدم
تا جایی ک جون داشت زدمش
گفتم دیگ نبینم طرف نگار بیای
پسره مهلت صحبت کردنم نداشت حتی
البته حق داشت . عاشق نگار شدن کار سختی نبود
اون دل هر مردی رو میبره…

فردای اون روز از سرکار اومدم خونه
_چرا پسره رو‌ زدی؟؟؟
سرم پایین بود
_با توام چرا زدی؟؟؟برای نگار بد شده،همه ب اون شک کردن
_عیبی نداره من میخوامش میرم به همم میگم من زدمش
_بعد فکر کردی اگ بفهمن نگارو دو دستی ب تو میدن؟
با صدای بلند گفتم
_عاااشقشم نمیتونم ببینم کسی میره سمتش
پاشم وایمیسم،زودترم برو باهاشون حرف بزن برای خواستگاری

رفتم توو اتاق از کاری ک کرده بودمم بسیااار راضی بدم
دوروز دیگ گذشت
تصمیم گرفتم دعوتشون کنم بیرون شهر برای اینکه از نزدیک ببینمش
رفتیم رستوران باغ…
همه نشسته بودن روی آلاچیق
نگار رفته بود توو باغ پرنده ها
منم پاشدم رفتم اونجا

پشت سرش یودم
_پرنده هارو دوس داری؟؟
لبخند زد
_پرسیدم دوس داری؟
_اره خب خیلی دوس داشتنین
_کدومشون رو دوس داری بگیرم برات؟
_نه نمیتونم مراقبت کنم ازشون

رفتم دونه پرنده گرفتم از همونجا
میریختم براشون
اونام هی بال میزدن میچرخیدن
نگار محو تماشای اونا از ته دل میخندید
من محو تماشای نگار هی بیشتر عاشق میشدم
صدای خنده هاش حالمو دگرگون میکرد
ذوق کردناشو میدیدم با اون صورت ماهش قند توو دلم آب میشد
محو خنده هاش بودم که از صمیم قلبم از روی حسم
اروم گفتم دوست دارم متوجه نشد
بلند تر گفتم دوست دارم انگار ب روش نیاورد
داد زدم دووووست دارم
نگاهم کرد
_میدونی که دوست دارم خودت اینو فهمیدی
همچنان نگاهم میکرد
_نتونستم بیشتر از این نگهش داررم چون نمیخوام از دستت بدم
فقط نگاه میکرد با نگاهش دیوونه ترم کرده بود

_نگار من عاشقتم ،اره من اون عوضی رو زدم چون تو باید مال من باشی
_نمیدونم چی بگم
_با من باش بقیه شو بسپار ب من
حرف نمیزد خجالت تموم صورتو سرخ کرد بود
نزدیک شدم بهش
چقد کوچیک بود در برابر من
با اینکه دختره ریزی نیست و خیلی توو پره

دستمو گذاشتم زیر چونش سرشو اوردم بالا
_جونمم برای این همه زیباییت میدم
برای رسیدن بهت هرکاری میکنم

این بود آغاز عشق منو نگار…
بعد چندروز تونستم دلشو بدست بیارم…

حدودا یک سال گذشته بود
و من دیوانه وار عاااشق نگار شده بودم
بخاطرش همه کار کرده بودم
من فقط میدونستم که عشقم ب جنون رسیده
دیوونه شده بودم، وقتایی ک خودشو دور میکرد ازم
مث روانیا قرص میخوردم تا صبح میشستم فکر میکردم
کنارم بود اما برای نبودش گریه میکردم…
اما چه حیف اون نمیخواست ازدواج کنه
میگفت فعلا قصد نداره
اما یه حسی میگفت امیر این تورو نمیخواد
من میدونسم که اون نصف عشق منم نداره
نصف من ب من علاقه مند نیس
اما مهم این بود من میمیردم براش…

میدونست عاشقشم بارها اذیتم میکرد
نمیتونستم چیزی بگم بهش حتی فقط تموم تلاشمو میکردم
راضی نگهش دارم

زیبایی نگار بیشتر از همه چیز آزار دهنده بود
دوس داشتم زندانیش کنم
که دیگ هیچکس نتونه نگاهش کنه
میدونستم لوندی کردنش با دل مردا بازی میکنه
میدونستم با عشوه صحبت کردنش عقل میبره
بارها باهاش دعوا کردم خواستم اینکاراشو‌نکنه
اما اینا جز زیبایی نگار بود ذاتش بود…

توو این مدت فهمیدم وقتی اومده اینجا یکی از پسرای آشناهاشونم
نگارو میخواد ک شهر ما زندگی میکنه
اما من نمیدیدمش دورو بر نگار
ب پستم نخورده بود و نگار هیجی نمیگفت ازش
بعدها فهمیدم نگار از ترس من نمیگفته ک این چقد پیگیره…

هنوز یه سال نشده بود ماه بعدش سالگردمون بود…

یه شب میخواستم طبق معمول ببینمش گفت مریضم حال ندارم
نمیتونم صحبت کنم
هنوز سر شب بود
از بعدازظهرم جواب نمیداد
هم نگران بودم
هم حس بدی داشتم
هی داشتم خودخوری میکردم
_نگار جانم جواب بده صداتو بشنوم فقط
بیا ویدئوکال ببینمت خیالم راحتشه
قبول نمیکرد
دیگ دیدم جواب نداد…
یه ساعت بعد مامان اومد خونه
_چه خبر؟
_سلامتی
_چته؟ناراحتی اره؟
_نه چرا ناراحت؟نگران نگارم
_نکران نباش ب اونم جواب رد میده

یهو هررری دلم ریییخت دست و پام سست شد
فقط امیدوار بودم ک اشیاه متوجه حرف مامان شده باشم

_جواب رد میده؟
قیافه مامانم که ترسیده بود
_منظورم ب خودت بود
هول شده بود نمیدونست چی‌ میگ
از جام پا شدم با قدمای شل رفتم طرفش
_مامان چیشده؟
_هیچی بابا منظوری نداشتم
دااد زدم
_خواستگاریشه امشب ؟؟؟؟

لباس تنم کردم نفهمیدم چی پوشیدم
دوییدم طرف در
مامان جلومو گرفت
نمیدونم چطور مامان زدم کنار

هیچی نمیدیدم همه چی تار بود
اشکام شر شر میریخت
نگار چرا ؟مگ چی کم گذاشتم؟
چرا مسیر دور شده بود؟
چرا چشام سیاهی میرفت؟؟
دستام ب شدت میلرزید
از استرس تهوع گرفته بودم
دستام یخ کرده بود دندونام بهم میخورد
رسوندم خودمو خونشون
دستم یه سره روو زنگ
میکوبیدم ب در خونشون مشتمو
برام مهم نبود چی میشه مهم عشقم بوود ک جلو غریبه نشسته بود
دامادشون اومد دم در
هولم داد چته چی میخوای؟؟
داد میزدم نگااار بیا بیرون
همشون اومدن توو حیاط
مث دیوونه ها داد میزدم
_من عاااشقشم میدونه که همه زندگیمه
نگار مال منه نمیخوام غریبه پاشو بذاره توو این خونه

خداروشکر پدر مادر با شخصیتی داره فقط سعی کردن ارومم
کنن

پسره اومد لاتی در بیاره
خواستم طرفش حمله کنم جلومو گرفتن
خلاصه با ابروریزی تمام اون شب گذشت

خلاصه از دعواهامون سر این جریانم ک بگذریم
یه ماه بعد یه ساله شدنمون بود
یه ساله شدن عشق من ب نگار نه شروع رابطمون

واسش سرویس طلا خریدم چون میدونم خیلی دوس داره
جشن دو نفره گرفتیم
خونه ی خودم ک هیچوقت نمیرفتم همینجوری با وسایل خاک میخورد
مرتب کردم و دادم تزئیین کنن گل آرایی کردن
کل خونه با شمع روشن بود

سوپرایز شده بود
از شوق چشاش برق میزد
میمردم برای چشای خوشگلش
وقتی سرویس دید کلی خوشحال شد این شادیش برای من
یه دنیا میرزید ، هرکاری میکردم راضی باشه ازم
بغلش کردم با تمام وجود نفس میکشیدم لای موهاش…
صورت جذابش بدن گوشتیش دیوونم کرده بود
از عطر تنش مست بودم…
بغلش کردم فشارش میدادم
و لذت میبردم از بودنش…
شروع کردم ب بوسیدن لباش
خودشو ازم دور میکرد
گردنشو بوسیدم،انگار فهمیده بود دارم دیوونه میشم
صورتمو گرفت
شروع کردم ب بوسیدن دستش
چشام اشکی شده بود اما اشک شوق بود
بوسه کوتاه زد ب لبم بلند شد از کنارم به بهونه ای رفت
سمت کیفش
هم من هم نگار مست بودیم از شرابی ک خورده بودیم
برای همین چشاش عقلمو برده بود
نگاه انداختم به هیکلش دیوونه تر میشدم
هرچی میگذشت بیشتر ب زیباییاش پی میبردم…
اما درکنار این همه عاشقی
حس ترس ،نفرت توو دلم بود
متنفر بودم از این همه زیبایی ک چشم نامحرم بهش بخوره
میترسیدم از ناز کردناش که یه وقت غریبه ای خریدارش نباشه…

حدودا سه -چهار روز بعد ک ما به یه مهمونی خونوادگی دعوت شدیم
از قضا اون پسره خواستگار نگارم بود
نمیدونم گفته بودم یا نه اما اونام از فامیلاشون بودن
که وقتی نگار اومده بود اینجا برای زندگی
پسره دیده بودش

مهمونی مختلط بود تووی باغ

همه اومده بودن…
مجبور بودم بذارم با خوونوادش بیاد چون نمیشد ک من برم دنبالش
مامان من راحت بودم نه خونواده نگار

منتظرش بودم هی زنگ میزدم
_نگار کجایی تو؟؟؟چرا با مامانت اینا نیومدی؟؟؟
_زمان برد حاضرشدنم،دارم میام
_یعنی چی؟چرا نگفتی من بیام؟
_گیر نده دیگ دارم میام نزدیکم

استرس تموم وجودمو گرفته بود
میدونستم قراره چه همه ادم بهش نگاه کنن و من خود خوری کنم
میدونستم اینقد هول بودم ک دم در هی از این ور ب اون ور میرفتم

مامان صدام زد کارم داشت
رفتم توو جمع پیش مامان
که یهو دیدم…
لعنتی اومد…(قبل اینکه بیا توو محوطه رفته بود اتاق پروو)
قلبم توو دهنم بود…
لباس مشکی بلند ک یه خوردش روی زمین بود
موهای فرفریش ک باز کرده بود تا بالای باسنش
رژ قرمز خونی…
کفش پاشنه بلند جلوباز…
سرویسی ک براش خریده بودم توی گردنش میدرخشید
نه نباید نگار اینجوری میومد…

دوتا نگهبان کنار در نگاهشون با قدمای نگار راه میرفت

کل جمع محو نگار بودن…مرد و زن از سر میز سرشون برمیگردوندن
نگاه میکردن
دقیقا شده بود عین فیلما
اینجا بود ک ناراحت بودم از زیبایی نگار

اومد سمتمون خونوادشم کنارمون بودن
به همه سلام میداد
به هرکی میرسید میگفتن ماشالا
خانم رحیمی دختر شماس
ماشاالله ماشاالله

این قلب من بود ک داشت میترکیید
تموم صورتم خشم بود
نگار متوجه عصبانیتم شد
همه نگاهش میکردن
بابا بسسسسه دیگ
مگ فقط نگار اینجا دختره
کاش کور میشد چشایی ک بهش نگاه میکرد…

رفتیم گوشه ای از باغ
_چه سر و وضعیه؟
_امیر من تموم سعیمو کردم پوشیده بیام
راست میگفت لباسش از همه پوشیده تر بود
کمی از دستاش دیده میشد
پشت کمرشم یه خورده لخت بود ک با موهاش پوشیده شده بود
اما اون هیکل زیبا
زیر اون لباس جذب دیوونه کننده بود

_حق نداشتی اینجوری بیای چرا قبلش با من مشورت نکردی
_بس امیر
داشت میرفت دستشو کشیدم
_یعنی چی این رفتارت، چرا رژ قرمز زدی؟؟؟چرا؟
چشم خورد ب پاهاش
پاهاش خیلی زیبا بود لاک مشکی زیباترش کرده بود دلم میخواست
پاهاشو لیس بزنم حس بردگی بهم دست میداد در کنارش
یعنی چی انصاف نیس خدا
_امیر مامان اینا نگاه میکنن الان من میرم
_نگار وایسا
_بیا امیر ادامه نده

میدونستم امشب یه اتفاقی میوفته
حسم میگفت بخیر نمیگذره

نزدیک ب یه ساعت گذشت
ب خودم اومدم دیدم نگار وسط داره میرقصه
وااای نه نباید اینجوری میشد
پسرا دورش بودن
روبرو نگارم یه دختره ای ک هم سن و سال نگار بود
نمیدونم چیکارش بود حالا

پسرا از پشت و جلو نگارو محاصره کرده بودن
مدام صدای پچ پچ درباره نگار ب گوشم میخورد

میدونست نباید اینکارو کنه
فقط لوندی میکرد
بلخند سکسی ،نگاه وحشی، عشوه هاش توی رقص باعث شده بود
حتی دختره ای ک روبروشه بهش بگه جووون ب عشوه هات
همینجور ک مات مونده بودم قدم برداشتم طرفش
کشیدمش طرف خودم و سعی کردم ب همه بفهمونم این لعنتی مال منه…
همه فهمیده بودن از رفتار تابلو من

اینجا یکی بود ک بد روو اعصابم بود اونم علی بود همون عوضی که خواستگاریش اومده بود
کاملا حواسم ب اون بود

تا اینکه وقت شام شد
خیلی حواسم‌ بهش بود
اما متوجه شدم اصلا توو دیدم نیست
هرچی میگشتم نبود
راه افتادم دنبالش مث دیوونه ها لاب لای مردم میگشتم
نبود که نبود
هی زنگ زنگ جواب نمیداد
گوشیش دست مامانش بود

رفتم طرف پروو
اتاق پروو جدا از همه جا بود نزدیک ب دم در
وارد سالنش شدم
صدای خفه شده جیغ میشنیدم
دوویدم طرف اتاق
وقتی بهش فکرمیکنم تمومم پر خشم میشه
سعی میکنم از الفاظ رکیک استفاده نکنم و خودمو کنترل کنم

علی رو دیدم ک نگارو گذاشته بود روی میز خیلی بزرگی که
کنار آیینه بود
دهن نگارو گرفته بود
_عاشقتم نگار من عاشق بدنتم داری میکشی منو
نگار هم درحال دست و پا زدن
اونم با یه دستش بدن نگارو لمس میکرد

دیگ خون جلو چشامو گرفته بود
چشام تار میدید
حمله کردم
تا جایی ک میشد میزدم
علیم هم قد و هیکل خودم
فقط میزدم میزدم با نفرت
علی رو زمین افتاده بود
دلم میخواست تیکه تیکش کنم حالم بد بود
توو همین جنون من
چشم افتاد ب گوشه ی اتاق یه عالمه آیینه شکسته یه گوشه بود
رفتم طرفش
درحالی ک پیراهنم خونی ،خاکی هنوز کتم تنم بود
پیراهنمم از توو شلوار درومده بود

نگار جلومو گرفت
_امیر خواهش میکنم ولش کن
میخوای چیکا کنی امیر
_با نگاه عصبی با خشونت سرش داد زدم
هولش دادم گفتم برو بیرون
تا در اتاق رفت

شیشه رو برداشتم رفتم طرفش
داشت کم کم پا میشد از جاش
زدمش
میزدمش با نفرت میزدمش
نفرتی ک از قبل داشتم بهش
چشامو بسته بودم فقط میزدم
یهو اومدن از پشت کشیدنم
سرتا پام خونی بود
صدای جیغ داد میشنیدم فقط
میدیدم همه دورم دارن میدون
صدای فحش میشنیدم
نگهبانا دستامو محکم گرفته بودن بردنم بیرون

توو راهرو نگارو دیدم ک داشت گریه میکرد
این چ حس عجیب و بیخیالی بود
ک توو اون شرایط وقتی دیدمش
_گریه نکن عشق من حقش بود
دلم شور میزد برای نگار نمیدونستم دیگ کی میتونم ببینمش
مطمئن بودم مرده بود علی

پلیسا رسیده بودن دستبند زدن بردنم توو ماشین
اول بازداشت شدم بعد بردنم اگاهی
هیچی نمیفمیدم گیج بودم اینو فهمیده بودن
دوباره بردنم بازداشتگاه
گریه میکردم فقط
همش توو سرم نگار بود
فکر میکردم از دستش دادم نمیتونم حالی ک داشتم توصیف کنم هیچی جز نگار واسم مهم‌نبود
میدونستم ک ته این عشق چیزی جز این نیست
توو همین حال بودم
اومدنم بردنم دوباره بازجویی
نمیفمیدم ساعت چنده چقد گذشته
بهشون گفتم ک دست درازی کرد ب دختری ک عاشقشم
عشقمو اونجام جار زدم
اما بازم من مقصر بودم
زندان بودم یه ادم وحشی عصبی
تنها راه تخلیه عصبانیتم کیسه بکس اونجا بود
اینم نگفته بودم من بوکسرم و تکواندو از بچگی
رزمی کار میکردم
اینقد دعوا میکردم اینقد میزدم اینو اونو اینقدم خودم ضربه خورده بودم همش میفرستادنم توو اتاقی ک خیلییی کوچیک بود هیچی نداشت
تاریک تاریک
فقط میشد بشینی تک و تنها
فقط ب نگار نگار نگار
یعنی الان با کیه؟داره چیکار میکنه؟
علی توو کما بود نمرده بود

همش خودزنی میکردم همه جام زخم بود بارها بخیه زده بودم
یه ادم سگ روانی شده بودم که فقط با دیدن نگار اروم میشدم
تا صبح مث بچه ها گریه میکردم گریه میکردم
چه حال وروز افتضاحی
تا اینکه یه روز وکلیم گفت علی ضریب هوشیش اومده بالا
داره بهشون میاد
و این وسط التماس مادر پدرم برای رضایت

خوشحال شدم برای اینکه امید داشتم نگارو دوباره ببینم

پنج ماه گذشته بود
علی کاملا بهوش اومده بود
یه روز پدر علی اومد به خودم کفت
رضایت میدم نه اینکه تورو بخشیده باشم
فقط برای اینکه پسرم مقصر بوده
مهم نیست ک تو چقدر اونو دوس داشتی
مهم اینه ناموس مردم بوده
شاید اگ اونم جای تو بود همین کارو میکردم
این حرفارو توو دادگاهم زد
و رضایت دادن
یه ماه بعدش با یه سری شرایط ازاد شدم

بعد سه روز تونستم نگارو ببینم
ب بهونه اینکه حالم بده گفتم بیاد خونمون
بغلش کردم اشک میریختم چقد دلم براش تنگ شده بود
خدا بهم زندگی دوباره داد
زندگی ک اگ از دستش میدادم حسرت نگارو با خودم میبردم
زخمامو میدید چشاش اشکی میشد
_من فدای چشای خوشگلت بشم حیف صورت ماهته گریه کنی
غصه ها همه مال من تو فقط بخند
ارامش مطلق داشتم کنارش
یه ساعت گذشت
احساس میکردم شاید بازم نگار مال من نباشه
_نگار من میخوام تا همیشه مال من باشی
خواهش میکنم قبول کن عقد کنیم
_باشه بذار تکلیفت کامل مشخص بشه بابامم ارومشه بعد
_داری میترسونیم من دیگ طاقت ندارم
_من عاشقتم امیرم ترس ب دلت راه نده
اما من دیگ روانی شده بودم

بغلش کردم بردمش توو اتاق
مث وحشیا لباشو مک میزدم‌ گردنشو گاز میگرفتم
با تمام‌ وجود لیس میزدم بدنشو
زیاد مقاومت نمیکرد
مثل یه حیوون گرسنه که بهش یه عالمه گوشت دادن
فقط لیس میزدم
شلوارشو دراوردم
دستامو گرفتم اما بزور شلوارشو دراوردم
لیس میزدم فقط لیس میزدم گوشت نرمش زیر زبونم لیز میخورد
میدونسم ک اینا از شهوت نیس از عشق فراوانه
دلم میخواست بخورمش نه از شهوت فقط از عشق
پاهای تپل نرمش دیوونم کرده بود
نور اتاق کم بود بدنش میدرخشید

ب معنای واقعی از کونش میخوردم لذت میبردم
این عشق بود
یه عشق خوشمزه بدن خوشبو صورت زیبا
تک تک نقاط بدنش زیبا بود
انگار نقاشیش کرده بودن
کیف میکردم وقتی لیس میزدم احساس میکردم با آبش
خیس شده
دیوونه تر میشدم
طاقت نداشتم میخواستم ب هدفم برسم
دراوردم بذار توو مقاومت کرد
_امیر من میترسم الان وقتش نیس
_میخوام مال منی شی تو باید مال من باشی
_اروم باش امیر صحبت کنیم
_ازت خواستم عقد کنین قبول نکردی اینجوری خیالم راحت میشه
در حین التماساش
بر‌دم توو
احساس کردم یه پوستو پاره کردم
چقد دوسش داشتم
عقب جلو کردم خون میریخت
دیدم از گوشه ی چشاش اشک میریخت
_نگار خوشبختت میکنم نترس از بودنم
تو الان مال منی خانمم
چی بهتر از این عشق من
_پاشو امیر بسسسسه
عقب جلو میکردم تند تند
_امیییر درد داااره توروخدا بس کن
امیر میسوزه ولم کن
_ابمو ریختم روو شکم خوشگلش
با دستمال پاک کردم
با اینکه خونی بود بازم بزوور افتادم ب جونش
فقط میخوردم میخوردم انگشت میکردم مک میزدم
میخواستم نهایت لذت ببره حتی با خشونت و بزور

اره به عبارتی من متجاوزم هستم اما دست من نبود
من عاشقشم اون بدن باید مال من میشد
باید من لیس میزدم همه جاشو
نگار مال من بود…

ادامه داره…
واقعیت زندگیمه الان 6ماه ازادم …اتفاقای دیگم افتاد توو این 6ماه

اولین بار بود و اولین جایی بود ک راجبش کامل صحبت کردم

نوشته: امیرم


👍 9
👎 17
18401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

780343
2020-12-06 00:57:43 +0330 +0330

خیلی طولانی بود و توضیحات اضافه زیاد داشت. درواقع ارزش خوندن نداشت.
درصورت واقعی بودن یه ادم سادیست روانی ای که به روانپزشک نیاز داری. غیرت و عشق و حس مالکیت عادیه که همه دارنش ولی وضعیت تو دیگه خیلی حاده.

2 ❤️

780350
2020-12-06 01:18:07 +0330 +0330

دادا ترمادول زدی جقیدی که انقدر داستانت طولانی شدش

1 ❤️

780366
2020-12-06 02:29:44 +0330 +0330

کیرم تو کصتانت که از فیلمای بالییوود هم کیری تخیلی تر بود، این اصلا باید یه ژانر بشه واسه داستانا، کیری-تخیلی
تو خیلی همت کنی بخوای سرشو بگیری مدیر هتل یکه بزن که خود زنی میکنه 😂😂 من متجاوزم، نه گلم تو رو فوقش تو پارتی گرفتن یه شب بازداشتگاه خوابیدی اونجاهم قاسم سیبیل نوازشت کرده 😂😂

1 ❤️

780388
2020-12-06 08:12:17 +0330 +0330

مغزم پوکید از این حجم خزعبلات

0 ❤️

780398
2020-12-06 10:13:43 +0330 +0330

اگر واقعیت باشه ادم کسخلی هستی. از نظر شما ادم سالمی نیستین و باید بری پیش روام پزشک. و اگر هم نگار ازدواج کنه باشما این ازدواج دوامی نخواهد داشت. چون شما مشکل بزرگس داری…

2 ❤️

780415
2020-12-06 12:31:37 +0330 +0330

این که داستان بود ولی اگه واقعیت داشته باشه که هیچ
فکر میکنی تا کی می تونی کنترلش کنی؟
بهترین لذت زندگیش که سکس اول هست رو با تجاوز ازش گرفتی
آدمی که از قبل ازدواج شک داره بعد ازدواج که بدتر میشه.
اگه واقعا واقعی هست به یه روان پزشک مراجعه کن تا با روانکاوی کمی حالت عادی پیدا کنی و تعصب کورت از بین بره.

رو جمله بندی هات بیشتر کار کن و سعی کن قبل ارسال یه بار بخونی خودت

1 ❤️

780422
2020-12-06 13:16:11 +0330 +0330

اینکه عشق نیست بیشتر شبیه جنونه تو اگه دوستش داشتی بهش دست درازی نمیکردی … گل رو نگهداری میکنند که هرزوز شکوفاتر و شاداب تر بشه نه اینکه پرپرش کنی که دیگران بهش نگاه نکنند 😓😓😓😓😓

0 ❤️

780425
2020-12-06 13:27:13 +0330 +0330

این داستانی که من خوندم خیلی شبیه فیلم هندی بود
خیلی مسخره بود

0 ❤️

780428
2020-12-06 14:18:01 +0330 +0330

احساستو کاملا درک میکنم . این احساس درونی یه عاشقه . نوشته هات رو بعنوان یه داستان قبول ندارم چون به یه موضوع زیاد پرداخته ای .ولی به عنوان حس یه عاشق بد نیست.اما با خوندن نوشته ات احساس میکنم ادم خودخواهی هستی

0 ❤️

780441
2020-12-06 15:48:41 +0330 +0330

اگه کستانه که هیچ اگه واقعیته حتما برو پیش روانشناس! معلومه به شدت بیماری و اگر معالجه نشی اخرش به جرم قتل میری زندان و دارت میزنن!

1 ❤️

780449
2020-12-06 16:57:09 +0330 +0330

باید اعدامت میکردن که نیای اینجا و کصتان بنویسی
یه کصتان کمتر

0 ❤️

780453
2020-12-06 17:30:47 +0330 +0330

من خیلی خوشم اومد ولی هس میکنم مت خیانت میکنه کلن زمین کیریه ب هرکی خیلی محبت کنی دوستش داشته باشی ولت میکنه میره با یکی دیگه این قانون کیری زمینه

0 ❤️

780478
2020-12-06 22:50:24 +0330 +0330

اولین بار بود که از خوندن داستان اینقدر لذت بردم💔

0 ❤️

780494
2020-12-07 00:35:35 +0330 +0330

واقعیت زندگیته؟؟؟
تو.که روش انقد غیرتی …مثلاااا…بعد میای. اینجا. از سکس باهاش میگی…
خودتی😂

0 ❤️

780525
2020-12-07 02:00:13 +0330 +0330

اه … چقدر شخصیت سیریشی داری . حالم به هم خورد 😒

0 ❤️

780608
2020-12-07 15:35:30 +0330 +0330

داداش شرمنده غیرت و ناموس پرستی خیلی خوبه اما این خانم اگه زنت بشه و تو بخوای اینطور رفتار کنی هر روز باید یا بازداشتگاه باشی یا دنبال رضایت و در ادامه با کاری که انجام دادی فکر کنم حتی اگه اون دختر خانم دوستت داشت عشقش را تبدیل به نفرت کردی باعث شدی هربار ببیندت خاطره اون درد ورنج روحی و جسمی که کشیده را بیاد بیاره ببخش اینطور میگم اما حتی اگه ازدواج هم باهاش بکنی از نظرم بخاطر ناچاریه و مالک قلب و روحش نیستی فقط مالک یه بدن بدون احساس پراز تنفر نسبت به مردها و حتی شاید دچار مشکلات شدید روحی و عصبی میشی همین

0 ❤️

780611
2020-12-07 16:01:25 +0330 +0330

اگر واقعی بود باید بگم این عشق نیست این آخر خودخواهیه، عشق اونه که کسی رو دوست داری بخاطر عشق ودوست داشتن از خودت وخواسته های خودت بگذری وفقط خوشبختی وخوشحالی اون واست مهم باشه. همینجور افراد عشق رو به لجن میکشن وسر آخر طلبکار هم هستن

0 ❤️

811881
2021-05-27 04:36:11 +0430 +0430

من برعکس بقیه نمیگم کس نوشتی و الکی بوده من برام فقط داستان مهم. خب بزار از این بگم که واقعا حق داری کسی رو که اینقدر دوسش داری رو روش غیرت داشته باشی اما در این حد که یک نفرو تا حد مرگ ببری از طرفی هم واقعا حقت بود که رفتی زندان اما نباید هم بهش تجاوز میکردی

0 ❤️

861816
2022-03-02 22:10:29 +0330 +0330

خیلی طولانی بود و توضیحات اضافه زیاد داشت. درواقع ارزش خوندن نداشت.
درصورت واقعی بودن یه ادم سادیست روانی ای که به روانپزشک نیاز داری. غیرت و عشق و حس مالکیت عادیه که همه دارنش ولی وضعیت تو دیگه خیلی حاده.

0 ❤️