ماجرای طلاق گرفتنم -۲

1389/07/25

قسمت اول

یک ربع بعد به دفترخونه رسیدم و زنگ زدم حاجی در روباز کرد و رفتم تو.حاجی گونه ام رو بوسید و از توی کیفش یک چادر مشکی بیرون آورد و گفت:بیا این رو بگیر سرت کن و برو بیرون از دفترخانه دویست متر جلوتر سرچهار راه وایستا تا من بیام.ماشین من هم تویوتای سفید رنگ است.گفتم:حاج آقا حالا چرا من باید چادر سرم کنم؟؟؟.گفت:آخر تا حالا تو دیده یا شنیده ای که یک آخوند زنش یا دخترش محجبه نباشد؟؟؟.گفتم:نهههههههههه.گفت:خب خدا پدرت را بیامرزه پس زود برو سر چهار راه تا من بیام.چادر رو سرم کردم و از دفترخونه خارج شدم و رفتم سر چهار راه خیلی برام سخت بود که چادر سرم کنم چون تا حالا از این غلطها نکرده بودم.حاج آقا دو سه دقیقه بعد با ماشینش جلوی پام ترمز کرد و من سوار شدم حاجی حرکت کرد.چند کیلومتر که رفتیم پرسیدم:حاجی حالا کجا داریم میریم؟؟؟.حاجی گفت:میریم کرج یک ویلای محقری در کردان کرج داریم که انشاالله آنجا بد نمیگذرد.با یک مقدار شرم و حیا گفتم:حاجی تو رو امام رضا قضیه کاسه آب یخ و اینجور چیزها درکار نباشه هااااااا.حاج آقا قه قه زد زیر خنده و گفت:نه بابا خیالت راحت کاسه آب یخ مال قدیم الایام بود.خلاصه حدود یکساعت طول کشید تا به ویلای حاجی رسیدیم.شیخ سریع در ویلا را باز کرد و منو به داخل اطاقی راهنمائی کرد و خودش رفت که وسائلش را از توی ماشین بیاره.چند لحظه بعد حاجی با ۳ تا پلاستیک دسته دار بزرگ برگشت.وسائلی که حاجی از توی صندوق عقب ماشینش آورد عبارت بود از:چندتا نون مقداری گوشت سینه مرغ چند تا کمپوت آناناس یک پاکت ذغال درشت یک فلاسک چای مقداری میوه مرغوب و یک پلاستیک بزرگ که پراز انار ریز و خیلی بد بود که معلوم بود خیلی هم باید ترش باشه.گفتم:حاجی چه ذغالهای درشتی چرا ذغال ریز نگرفتی؟؟؟ ذغال ریز که برای کباب بهتره؟؟؟؟.حاجی گفت:عیب ندارد.برای کباب ذغالهای درشت را خرد میکنیم.گفتم:حاجی میوه های خیلی خوبی خریدی ولی اون انارها چقدر ریز و کاله؟؟؟؟ حاجی گفت:مصرف میشود.گفتم:منکه از اون انارها نمیخورم.حاج آقا عمامه وعبا و لباده اش را درآورد و با یک بیژامه بلافاصله ذغالها را توی منقل ریخت و یک شیشه کوچک نفت را روی ذغالها خالی کرد و کبریت زد.چند دقیقه که گذشت ذغالها روشن شده بود و گل انداخته بود حاجی دستش رو کرد زیر تخت و یک با فور بزرگ که عکس شاه عباس روش بود رو از زیر تخت درآورد.دلم شروع کرد به شور زدن.با خودم گفتم:ای داد و بیداد پس بگو چرا ذغال درشت خریدهههههه.این میخواد تریاک بکشه که پدر صاحاب منو در بیارهههههه.بی اختیار شروع کردم به صلوات فرستادن.حاجی دو سه تا بست تریاک که کشید گوشتها رو کباب کرد سفره ای انداخت و یک لقمه بزرگم برای من درست کرد و گفت:بخور رررررر و خودشم مشغول خوردن شد.خلاصه بعد از خوردن ناهار دو تا از کمپوت آناناسها رو هم بازکرد و خوردیم و سفره رو جمع کرد.بعد جا نمازش رو پهن کرد ونمازش رو خوند و گفت:حالا یک حمامی برویم؟؟؟.هیچی نگفتم.پیش خودم دعا میکردم خدا کنه خودش تنها بره حموم و منو با خودش نبره.اتفاقا حاجی هیچ حرفی به من نزد و خودش لباسهاش رو درآورد و به تنهایی رفت حموم و بعداز چند دقیقه اومد بیرون و درحالیکه حوله اش تنش بود گفت:آبها خیلی گرم و خوب است.شما هم یک دوش بگیر تا من چند تا پک به این با فور بزنم.گفتم:چشممممم حاجی جوووون و جلوی حاجی شروع کردم لباسهام رو درآوردن.وقتی کرستم رو بازکردم و فقط شورت پام بود حاجی همانطورکه منو نگاه میکرد گفت:تبارک الله احسن الخالقین.تبارک الله احسن الخالقین.خندم گرفت شورتمو هم درآوردم و رفتم توی حموم.سرم رو شامپو نزدم ولی بدنم رو لیف زدم و شستم و حوله حاجی رو تنم کردم و اومدم بیرون.دیدم حاجی تواطاق نیست تعجب کردم؟؟؟ لباسهام رو پوشیدم و ازاطاق بیرون رفتم.دیدم حاجی توحیاط نشسته و یک لگن گذاشته جلوش و داره انارها رو دون میکنه.گفتم:حاجیییییی برای کی داری اینا رو دون میکنی؟؟؟ من که نمیخورممممممممم؟؟؟.حاجی گفت:شما فعلا برو توی اطاق که سرما نخوری.برگشتم توی اطاق و درحالیکه حسابی گیج شده بودم پیش خودم گفتم اینجوریه که میگن هیچکس سر ازکار آخوندها درنمیاره؟؟.کارهای حاجی خیلی مشکوک میزد.با خودم گفتم:خدایااااااااااااا یعنی این داره چیکار میکنههههههههه؟؟ کاشکی زودتر غروب میشد ازاینجا میرفتیم؟؟ نشسته بودم و درفکر بودم که یک ربع بعد حاجی اومد جلوی دراطاق و بمن اشاره کرد که بیا.بلند شدم رفتم توی حیاط.حاجی گفت:یکی از دمپایی هات رو دربیار و با پا این انارها رو توی این ظرف فشار بده تا آبشون دربیاد.با شک و تردید نگاهی به حاجی و نگاهی به انارهای دون شده انداختم و گفتم:باشههههه و یکی از دمپایی هامو درآوردم و پامو گذاشتم روی انارها و اونقدر لگد کردم تا آب انارها تقریبا دراومد.حاجی گفت:خیلی خب شما برو با شیرآب کنارحوض پاهایت را بشور و برو توی اطاق.گفتم:باشه و رفتم پاهامو شستم و برگشتم توی اطاق.چند دقیقه بعد حاجی با لگن پر از آب انار اومد توی اطاق و مستقیم رفت توی حموم لگن رو توی حموم گذاشت و خودش اومد بیرون و رو بمن کرد و گفت:شما از قشنگی و حسن جمال مانند قرص قمر هستی حالا لباسهات را دربیاور.خودش شروع کرد به درآوردن لباسهام.منم که فکر میکردم میخواد کارش رو با من شروع کنه با عشوه گری کرست و شورتم رو هم درآوردم و جلوی حاجی ایستادم و منتظر بودم که حاجی هم لخت شه.ولی دیدم حاجی دستم رو گرفت و برد جلوی در حموم و گفت:برو توی حمام.با تعجب گفتم:حاجییییییی منکه همین الان حموم بودمممم آخهههههههه؟؟؟.حاجی گفت:میدانم.میدانم شما برو داخل.با شک و تردید نگاهی به دور و برم کردم و رفتم توی حموم.حاجی گفت:حالا خیلی آرام بنشین روی لگن؟؟؟؟؟.با تعجب و با صدایی که ترررررس دراون موج میزد گفتم:واسهههههههه چییییییییی حاااااااااج آقااااااااا؟؟؟؟ حاجی گفت:عزیزم که الهی فدایت شوم شما ما تحتت را بگذار داخل آب انار.با تعجب گفتم:حاج آقاااااا ما تحت چیهههههههه؟؟؟.حاجی گفت:ای بابا یعنی عورتت را بگذار داخل آب انار تا چوچوله ات جمع شود قربانت بروم؟؟؟؟؟.داشتم از تعجب شااااااااااخخخخخخخخخ در میاوردم و ازترس نزدیک بود سکتههههههه کنم.بی اختیار و با صدایی بغض آلود شروع کردم به التماس کردن و زدم زیر گریه.با گریه گفتم:حاجی تو رو خدااااا حاجی بقران همینجوریشم من طاقت نمیارم؟؟؟؟؟ درحالیکه اشک از تموم صورتم می ریخت گفتم:حاجی بخدا حاضرم تا آخرعمر کنیزت شم تو رو خدا از خرشیطون بیا پایین؟؟.حاجی گفت:چقدر نازک نارنجی؟؟ حالا چرا گریه میکنی قربانت بروم اومد توی حموم که من بی اختیار جیغغغغغغغغغ کشیدم و اومدم فرارکنم که پام خورد به لگن و آب انارها ریخت وسط حموم.یک نفسه راحتی کشیدم.حاجی نگاهی به آب انارها انداخت و گفت:بر شیطان حرام زاده لعنت. با صدای بغض آلودی گفتم:حاج آقااااا من تا حالا فکر میکردم آخوندها فقط کاسه آب یخ دارن؟؟؟ دوباره زدم زیررررر گرررریهههههههه.حاجی با عصبانیت گفت:ای بابا گریه نکن دیگررررررر کاسه آب یخ دیگر قدیمی شده الان عصر ارتباطات است من این آب انار ترش را هم از اینترنت یاد گرفته ام؟؟؟؟ ( دوستان انقدر نیاین اینترنت اونم توی سایتم امیر سکسی) تودلم گفتم:بر پدرآدم دروغگو لعنت تو اصلا نمیدونی اینترنت چیییییههههههههه.خلاصه حاجی قرقر کنان گفت:خیلی خب دیگر عیبی ندارد گریه نکن دوش را بازکن و دوباره آبی به تنت بزن و بیا بیرون.گفتم:چشممممممم وسریع دوش رو بازکردم تا آب انارها از کف حموم شسته شه بعدشم آبی به بدن خودم ریختم و حوله حاجی رو پوشیدمو اومدم بیرون.دیدم حاجی روی تخت نشسته و داره منو نگاه میکنه بی اختیار گفتم:سلاممممم.حاجی گفت:سلام به روی ماهت به چشمان سیاهت عزیز دلم چقدر با این حوله زیبا شده ای؟؟؟ گفتم:حاجی حوله شما خوشگله.حاجی گفت:یک کاری بگویم میکنی؟؟؟.گفتم:چیکارررر؟؟؟.گفت:همینجوریکه این حوله تنت است یک خورده برای حاجیت برقص.گفتم:وااااااااا حاجی بدون موزیک که نمیشه رقصید؟؟؟؟.حاجی گفت:حالا که ما اینجا مطرب نداریم بگذار خودم برات بشکن میزنم تو هم برقص.بعد دو تا دستهاش رو بهم داد و برد بالا و شروع کرد به بشکن زدن.چقدرهم بشکن هاش صدادااااااررررررر بود.خلاصه به هرشکلی بود شوخی شوخی از زیر رقصیدن در رفتم.حاجی گفت:بیا زیر پتو میترسم سرما بخوری.توی دلم بسمممممممم ااااالله گفتم و با همون حوله رفتم روتخت.حاجی گفت:چه کار خوبی کردی که موهایت را خیس نکردی وگرنه من الان نمی توانستم دستم را بکنم لای موهایت.بعد دستهای حاجی رفت لای موهام و منو انداخت روی تخت و افتاد روم و شروع کرد لب گرفتن.داشتم لههههههههه میشدم.حاجی همونطورکه داشت صفا میکرد یکی یکی لباسهاش رو درآورد و آخر سرم شورت پارچه ای پادارش رو درآورد.با تمام وجود سعی میکردم که چشمم به کیررررش نیفته.حاجی یکی از سینه هامو به دهن گرفت و شروع کرد به میک زدن چقدرم سفت میک میزد.تواین گیر و دار یکدفعه احساس کردم کیررررررشششششش لای پاهام داره وول میخورههههه.منم برای اینکه به حاجی برنخوره یکم الکی خودمو فشار دادم به حاجی و آخخخخخخخ و اووووخخخخخ کردم که متوجه شدم حاجی توف کرده کف دستش و داره میماله به کوووووسم.با خودم گفتم اشهدت رو بگوووووو.دیدم کیر حاجی داره فشارررررررررر میارههههههه به کووووووووسم تاااااااا به زوررررررر برهههههههه توشششششششششش.با هربدبختی بود نصف کیررررشش رفت توششش.داشتم میمردمممممممم.جررررررررر خوردمممممممم.حاجی کیرش رو عقب جلو میکرد ولی هرچی فشاررررر میداد نصف کیرررش بیشار نمیرفت توکووووسم.گفتم:حاجیییییییی تورو خداااااااا فشاررررررررر ندههههههههه دردم میاااااااد.حاجی گفت:به روی چشم و دوباره شروع کرد به فشاررررر دادن.با ناراحتی گفتم:حاجیییییی آخههههه چجوری بگمممممممممم؟؟؟ انقدر فشارررررر ندههههههه بیشتر بره توشششششش بابا جون دردم میااااااد آخه دیگه جاااااا نداره کووووووسسسممممممممم.هرچی میگفتم حاجی میگفت:چشممممم اما کار خودشو میکرد.بدتر ازهمه اینکه هی منو میکرد و به زنش فحش میداد.چند دقیقه یه بار همینجورکه عقب و جلو میکرد میگفت:ایشاالله درد و بلایت بخورد توی کاسه سرحاج خانم.الهی حاج خانم پیش مرگت شود.پدرسگ سیرهم نمیشد.نزدیک نیم ساعت بود که داشت کیرشو عقب جلو میکرد ولی مگه ارضا میشد؟؟؟؟ یه بار که داشت تلمبه میزد و با دستش هم کونم رو میمالید یدفعه داد زد: اااااااایییییییییی جااااااااااان.جاااااااااان آهااااایییییییی حاج خانم بیا از کونش بخوررررررررر.این حرف رو که زد من خنده ام گرفت و خودمو از حاجی جدا کردم و از شدت خنده شکممو چسبوندم به تشک و داشتم می خندیدم حاجی نامردم از فرصت استفاده کرد و مثل یه روباه مکار پرید روم و شکمش رو چسبوند به کمرم.داد زدم:حاجیییییییییییی پاااااااشووووووووو چیکااااارررررررر میخوای کنییییییییی؟؟؟ حاجی همونطورکه کیرش رو به سوراخ کونم چسبونده بود گفت:حرف نزن بخواب من تا سرختنه گاه بیشتر داخل نمیکنم؟؟؟؟؟ یدفعه آتیششششششش گرررررررفتممممممم جد وابادم اومد جلو چشمممممممم وتا مغز استخوانم تیررررررررررر کشید.آخ خ خ خخخخخخخخخخخخخخ بیچاررررررررههههههههه شدممممممممم.آخ خ خخخخخخ حاجی درش بیاررررررر شروع کردم به دست و پا زدن درهمینحال هم حاجی آبش اومد خیر سرش.وقتی حاجی کیرش رو درآورد تازه دردش شروع شده بود.درحالیکه گریه میکردم گفتم:الهی خیر نبینی حاجی.خدا لعنتت کنه.ایشالله جدت توکمرت بزنه و لنگ لنگون بطرف حموم رفتم.خودمو شستم و اومدم بیرون و درحالیکه هنوز اشک می ریختم رفتم یه گوشه نشستم حاجی یه کم نازم کرد و صورتمو بوسید و ظرف میوه رو گذاشت جلوم و گفت:معذرت میخواهم به بزرگواری خودتان ببخشید.ساعت چهار بعدازظهر بود و حاجی دوباره مشغول تریاک کشیدن شد.گفتم حاجی این بوتریاک منو اذیت میکنه.حاجی گفت:شما برو توی آن یکی اطاق تلویزیون تماشا کن تا من کارم را بکنم.به اطاق بغلی رفتم وتلویزیون رو روشن کردم.نیم ساعت بعد حوصلم سررفت و درحالیکه هنوز درد داشتم رفتم بیرون ازاطاق به پشت دراطاق حاجی که رسیدم از شیشه نگاه کردم دیدم حاجی هنوز داره تریاک میکشه.با خودم گفتم:خدا کنه انقدر تریاک بکشه که دیگه کیرش بلند نشه و برگشتم همون اطاق و خودم رو با تلویزیون سرگرم کردم.ساعت حدود پنج بعدازظهر بود که حاجی از توهمون اطاق ضربه ای بدیوار زد و من رفتم اون اطاق.دیدم حاجی منقل و با فورش رو جمع کرده و تموم لباسهاش رو درآورده و لخت وسط اطاق ایستاده درحالیکه کیرش راست شده بود و داره بشکن میزنه و میرقصه.داشتم مات و مبحوت به این حرکاتش نگاه میکردم که حاجی اومد منو بغل کرد و برد انداخت روتخت و درعرض چند ثانیه لباسهامو درآورد شروع کرد سینه هامو میک زدن دستمو گرفت و گفت:میخواهم دستت را بفرستم به زیارت حضرت کیرم.گفتم:حاجی این حرفها رو نزن گناه داره؟؟؟؟.حاجی گفت:مزاح کردم و دستمو گذاشت روی کیررررررش.منم یه کم کیرش رو مالیدم.حاجی دوباره افتاد روم و کیرش رو تا جاییکه میتونست فرو کرد توی کووووووسممممم.درحالیکه حاجی کیرش رو بالا و پایین می کرد احساس میکردم با هرفشاررررررر حاجی کیرش به ته کوووسم میخوره و کووووسم داره جا باز میکنه.خیلی مراقب بودم که دوباره از کون ترتیبم رو نده به همین خاطر محکم کمرم رو چسبونده بودم به تشک و لنگامو بازکرده بودم.یکبار که حاجی محکم کیرشو فشاررررررر داد توی کووووووووسم خیلی دردم اومد و گفتم:حاجیییییییییی تورو خداااااااا زیاد فشاررررررر ندهههههههه بیشتر ازاین نمیره توششششششششش آخخخخخخخخ.اینوکه گفتم حاج آقا کشید بیرون و گفت:جسارتا اگر بنده پشت کمر شما قراربگیرم هرچقدرهم که فشار بدهم بیشتر از نصفش دخول نمیکند.گفتم:نهههههههه حاجییییییی میترسم دوباره بکنی توکووووونمممممممم هنوز کونممممم درد میکنهههههه.حاجی گفت:نخیر بخدا قسم دیگر نمیروم پشت من اشکهای شما را که دیدم دلم کباب شد خیالت راحت بشما قول میدهم.گفتم:حاجی قول مردونه میدی؟؟؟؟؟گفت:مردانه قول میدهم اصلا لعنت خدا بر پدر و مادر و جد و آباد آنکس که وطی دبر بکند.آخوندها به کون کردن میگن وطی دبر.پیش خودم گفتم:بابا یه روحانی داره اینجوری قسم میخوره و قول میده.دیگه دروغ که نمیگه بدبخت.بهش گفتم:خیلی خب حاجی من بشما اعتماد کردم و برگشتم اون طرفی خوابیدم روتخت.حاجی هم مثل عقابی که یه پرنده رو شکار میکنه افتاد روم طوریکه دیگه اصلا نمیتونستم تکون بخورم وکیرشو از عقب فرستاد توی کوووووووسمممممممم.حاجی راست میگفت اینجوری دیگه نصف کیرش بیشتر نمیرفت توش.حدود یه ربع بود که کیرش رو توی کوسم بالا و پایین میکرد ولی مگه کارش تموم میشد؟؟؟ تواین گیر و دار یدفعه احساس کردم حاجی کیرش رو گذاشته روسوراخ کونم و داره فشارررررر میاره.گفتم:حاجیییییی چیکاررررررمیکنیییییی؟؟؟؟ خجالت بکششششششش تو قول دادی آخهههههه.حاجی همونطورکه دهنش کنار گوشم بود آهسته گفت:حرف نزن تکون هم نخور من خودم مواظبم یک سانتیمترش را بیشتر نمیکنم توش؟؟؟ داد زدم:حاجییییییییییی اذیت نکننننننننن ولم کننننننننن.دیدم دوباره آتیشششششششششش گرفتم.آیییییییییییییییییییی جررررررررررررر خوردم ماماننننننننن.یجوریم خوابیده بود روکمرم که اصلا نمیتونستم تکون بخورم.همونجور زیر کیررررششششششش شروع کردم به گریه کردن.من گریه میکردم و ملافه رو چنگ میزدم و حاجی کار خودش رو میکرد.وقتی کارش تموم شد با گریه رفتم حموم و خودمو شستم و برگشتم.با گریه گفتم:خیلی دروغگویی حاجی اصلا شما آخوندا همتون دروغگو و نامردین.یه کم که گریه کردم تودلم گفتم:دیگه تموم شد.هربلایی که میتونست سرم آورد و دیگه موقع برگشتنه.پس بهتره زیاد فحشش ندم بلکه بتونم خرش کنم و طلاقمو بگیرم.قیافه مظلومی گرفتم و با گریه گفتم:چقدر من ساده و احمقم که حرف همه رو باور میکنم.حاجی گفت:گریه نکن تقصیر منه در مسائل جنسی یک مقدار بدقول هستم دیگر کار از کار گذشته انشاالله جبران میکنم.بلافاصله گفتم:حاجی حالا من ازشما میپرسم چجوری میخوای جبران کنی؟؟؟حاجی گفت:شما میگویی چکار کنم که جبران کرده باشم؟؟؟گفتم:شما فقط طلاقمو بگیر من حوصله دادگاه رفتن و این چیزا رو ندارم همه کاراش با خودت حاجی جون.حاجی با قربون صدقه گفت:ای جااااااان قربان آن حاجی جووووون گفتنت بروم و بلافاصله اضافه کرد:باشد من این کار را میکنم.گفتم:حاجی قول میدی؟؟؟؟؟گفت:قول شرف میدهم.گفتم:تا ببینیم.خلاصه اونروز از ویلای حاجی برگشتیم و حاجی یک کیلومتر مونده به خونمون منو پیاده کرد و اومدم خونه.سه روز بعد به حاجی زنگ زدم حاجی گفت:دارم کارهات رو درست میکنم انشاالله تا ده روز دیگر کارهات را قانونی میکنم و حکم طلاقت صادر میشود.میخواهم دوباره ببرمت همانجا؟؟؟گفتم:نههههههههه حاجیییییییی حرف شما آخوندها اعتبار نداره اول طلاق بعد ویلا بخدا تاحکم طلاق رو دستم ندادی باهات هیجا نمیام.ده روز بعدحکم طلاق رو از حاجی گرفتم حاجی گفت:کی آماده ای که برویم ویلا ؟؟؟ گفتم:فردا یه زنگ بزنید تا ببینم برنامم چه جوریه.فردا حاجی زنگ زد وگفت:کی انشالله؟؟؟؟گفتم:فعلا که اصلا نمیتونم.حاجی گفت:ولی شما قول داده ای.گفتم:منم مثل خودت یک مقدار توی مسائل جنسی بدقولممممممممم.خلاصه حاجی یکی دوبار دیگه هم بخونمون زنگ زد به مامانم گفتم بگو نیستش.سرانجام حضرت حجت الاسلام رو از سرم بازش کردم.پایان :X :-C :X keyvan.hadavand@yahoo.com :X :-C

فرستنده: keyvan_2010


👍 0
👎 1
57568 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

268063
2010-10-17 18:16:57 +0330 +0330
NA

لعنت به این آخوندای حرومزاده

2 ❤️

268064
2010-10-17 20:02:19 +0330 +0330
NA

همه این آخوندا حروم زاده هستن اما این خانوم هم نباید اون کارو میکرد کارش اشتباه بود به هر حال خود داند

3 ❤️

268065
2010-10-18 05:22:17 +0330 +0330
NA

jalab bod

4 ❤️

268066
2010-10-18 10:31:50 +0330 +0330
NA

man ashegh in jor zana hastam ke shohar daran vali bazam midan .vali madar ghabe tar az akhond jamat nadidam

3 ❤️

268067
2010-10-19 04:53:32 +0330 +0330
NA
2 ❤️

268068
2011-01-15 06:08:14 +0330 +0330
NA

حالا کیر حاجی خوشمزه تره یا شوهر قبلی

0 ❤️

268069
2011-10-04 23:42:01 +0330 +0330
NA

حتما خوب کوسی بودی که کیرش برات راست شده بوده
حالا بیا به منهم بده منهم خوب میکنم

0 ❤️

268070
2012-01-16 04:38:20 +0330 +0330
NA

وای که چقدر خندیدم =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) :)) :)) :)) :)) :)) :)) :)) :)) :)) :)) :)) =)) =)) =)) =)) =)) =)) =))

0 ❤️

268071
2012-10-22 16:09:06 +0330 +0330
NA

چقدر بد که زیر هیکل اون آخوند رفته بودی
یه کم از اون آب انار میزدی به باسن گرام اون سواخ ماتحت جمع میشد خودت میوفتادی دنبال کارایه طلاقت

به این خاری هم نمیشدی و زیر کیر آخوند بی ناموسم نمیرفتی
حالا شانس آوردی زیر یکی رفتی که به کردنت رضایت داد ! :دی

0 ❤️