ماجرای من و فاطی (۱)

1397/03/20

ماجرای منو فاطی( قسمت اول)
سلام من سعید هستم و این داستان برمیگرده به شیش سال پیش. اسامی رو عوض کردم‌البته . حدود ی سالی بود که به خونه جدید اومده بودیم . اون روزا ساختمونی که توش بودیم به خاطر نوساز بودنش خیلی طلبه داشت و هر روزمیومدن واسه اینکه اجارش کنن . ما چون طبقه دوم رو گرفته بودیم و بنگاه دار از آشناهام بود ی جورایی کسایی رو که نیومدن واسه دیدن خونه رو راهنمایی میکردیم و کلید اپارتمانهای دیگه دست مابود. راستش اون وقتا زنم ۷ ماهه باردار بود و حدود سه ماهی میشد که دیگه رابطه نداشتم باهاش و به واسطه درگیری زیاد تو کارم اصلا وقت رفتن سمت کوس و کون رو نداشتم فقط ی وقتایی تو شرکت ی فیلم سوپری میدیدم و تو حموم خودمو خالی میکردم . دوران بارداری زن آدم غیر از نگرانیها و دردسرهاش ممکن نبودن سکسش هم مردا رو عذاب میده مخصوصا اگه شرایط زن آدم خاص باشه که البته متاسفانه مال زن منم خاص بود و کاملا امکان سکس رو ازمون گرفته بود . یکی از روزایی که من خونه بودم رفیقم که گفتم بنگاه املاک داشت زنگ زد و گفت سعید ی مستاجر دارم میفرستم خونه رو ببینه جان مادرت ی کاری کن این دیگه بپسنده خونه رو خیلی پول لازم هستم . راستش من از هرکی خوشم نمیومد یا حس میکردم ممکنه باعث اذیت و ازار بشه ی کاری میکردم نپسنده مثلا اگه بچه داشت میپیچوندنش و الکی میگفتم صاحب خونه ادم گیریه و از بچه خوشش نمیاد اما واقعیت این بود که صاحب خونه اصلا تو ساختمون ما نبود .

خلاصه اون روز با خودم گفتم رفیقم پول لازمه هرکی اومد نمیپرونمش .حدود ساعته۶ بود که زنگ زدن و خواستن بیان خونه رو ببینن . رفتم پایین درو که باز کردم دیدم ی مرد حدودا ۴۰ ساله پشت دره . ی خانوم هم تو ماشین بود که چهرش رو خوب نمیدیدم . پرسیدم برای کدوم واحد امدین یارو گفت همکف یهو ی دختر بچه حدودا ۵ ساله اومد لای در یارو به زبون ترکی ی چیزی رو به زنش گفت و همون لحظه من بدون اینکه کنجکاو دیدن زنش باشم برگشتم سمت درب واحد و در رو براشون باز کردم و اول خودم رفتم داخل . وقتی یارو اومد تو اون دختر بچه هم پشت سرش بود بعد ی پسر حدودا ۱۱ ساله اومد تو . با خودم گفتم شانس کیری مارو ببین ی لشگر آدم اومد داشتم تو خودم حرص میخوردم که یهو ی زن یارو اومد تو . چشمم که بهش خورد مات و مبهوت شدم . قد حدودا ۱۷۰ بدن تو پر و میزون لب و دهن انگار نقاشی شده باشن حتی با اینکه ی آرایش خیلی کم کرده بود اما مثل هوری بود . چشمای درشت و عسلی . لپای گل انداخته و خوش ترکیب موهای طلایی رنگ که معلوم بود رنگ کرده چون ی نمه نیش زده بود ریشه موهاش اما به قدری هارمونی داشت رنگ صورت و موهاش که منو مدهوش خودش کرده بود . ناخوداگاه گفتم سلام خوش اومدین . انقد خشگل بود که نتونستن تو چشاش نگاه کنم زیاد . نگامو ازش دزدیدم و از در فاصله گرفتم . یارو شوهرش که اسمش اکبر بود با ی لهجه ترکی گفت آقا شما کدوم واحد هستین . گفتم دوم ینی بالای اینجا . گفت اهان خب پس ینی نزدیکترین همسایه ما میشین ایشالا ؟ تو دلم انگار قند آب شد باشه گفتم ایشالللللللا همون حال و هوا بودیم که رو کرد به زنش و گفت: خب فاطی چطوره . باخودم گفتم اخخخخخ فدات بشم من فاطی . فاطی جون که تا اون لحظه فقط داشت خونه رو میدید از تو سرویس بهداشتی و حمام اومد بیرون و گفت والا بد نیست . واییی چه صدای دلنشینی احساس کردم چون به دلم نشسته بود صداش اونطوری به نظرم خشگل اومد اما بعدا فهمیدم که نه واقعا صداش خاطرخواه زیاد داره کلا ی لهجه ترکی بامزه و دلنشین داشت که ی کم ناز توش بود و من باشنیدن صداش هم داشت کیرم راست میشد خیلی به نظرن سکسی میومد . ی لحظه رفتم تو فکر اینکه فاطی رو تخت تو بغلمه و داره با همون لهجه قربون صدقه کیرم میره . یهو به خودم اومدم و واسه اینکه هرطوری شده فاطی رو تو همسایگیمون داشته باشم شروع کردم به تعریف و تبلیغ ساختمون . بیچاره یارو کلی حرفامو باور کرد و شاید اصلا فکرشم نمیکرد که کیری میده تو کوس زنش تو این ساختمون . انقد تعریف کردم که یارو مجاب شد حتی با اجاره بهای سنگینی که خواسته بود صاحب خونه خونه رو اجاره کنه واسه ی سال . راستش اون لحظه وقتی به تیپ و قیافه یارو و قیافه خشگل زنش نگاه میکردم تو مخم این بود که چطوری این هوری بهشتی راضی شده زن این یارو الدنگ بشه . مرتیکه کچل نیم وجبی . انقد سیگار کشیده بود و مسواک نزده بود که حال آدم به هم میخورد وقتی باهاش حرف میزدم . تو دلم گفتم‌ مردی که حتی به مسواک زدن و سرووضع خودشم نمیرسه صد در صد تو سکس و زناشویی هم زنشو ارضاع نمیکنه چون اینطور ادما اصلا برای هیچ بشری جذابیت نداره . تو سکس خوب بودن ظاهر ادم نقش زیادی تو لذت بردن شریک جنسیش داره . منم که همیشه سرو وضعم رو خوب نگه میداشتم همونجا تصمیم گرفتم فاطی جون رو تور کنم و لذت ی سکس عالی رو بهش هدیه کنم اخه واقعا خیلی جیگر بود . چادری بودن فاطی نمیزاشت درست اندامش رو ببینم ولی ی چیزی خیلی برام عجیب بود .‌ی جوری چادرش رو نگه میداشت که حتی ی ذره هم از بدنش بیرون نیفته . یکی دوبار که خواست چادرش رو درست کنه پشت کرد به ما و رو به دیوار کارشو کرد و این منو داشت دیونه میکرد . با تمام پنهانکاریهاش ی قلمبگی خاصی پشتش دیده میشد . ی کون ظاهرا خیلی گرد و قلمبه که حتی چادر هم نمیتونست کاملا پنهونش کنه . بدجوری کیرم داشت تکون میخورد حسابی حشرم زده بود بالا و تو کف فاطی بودم . خلاصه اون روز اونا خونه رو پسندیدن و من خوشهال از اینکه شانس بهم رو آورده به رفیقم زنگیدم . اونم گفت اوکی بگو بیان عصری بنگاه تا قرارداد رو ببندیم . منم تا میتونستم ازشون تعریف کردم که حتما دوستم قبول کنه .

خوشبختانه توافق شد و قرار شد چند روز دیگه اثاث کشی فاطی جون انجام بشه . از دوشنبه تا پنج شنبه من فقط با یاد فاطی زندگی کردم فقط تو فکر بودم چطوری مخش رو بزنم و کوس خشگلش رو به دست بیارم . اون ‌روز از صب شروع کردن اوردن وسایل . اکبر اقا با ی نیسان اومده بود و ی خاور دیگه هم اثاث اورده بودن . منم سریع رفتم پایین و ی کم کمکشون کردم ‌ هرچی چشم چرخوندم فاطی رو ندیدم و حسابی پکر بودم که یهو اکبر اقا گفت داداش میشه کمک کنی یخچال رو ببریم داخل به کارگرا اعتمادی نیست میترسم بندازن بترکونن . من که تا اون لحظه داخل نرفته بودم دیدم بهترین فرصته برم داخل خونه و فاطی رو ببینم گفتم اره دادا ببریم . وارد خونه که شدیم اکبر ی یالا گفت و عقب عقب رفت تو منم فقط چشمم میچرخید البته ی جوری که متوجه نشه دنبال فاطی هستم . یهو فاطی در حالی که داشت چادر گل گلی رو رو سرش تنظیم میکرد اومد جلو و سلام کرد . واااااااای چه چهره ای داشت . چشماش ی سگی داشت که نگو لباش عین انار سرخ گونه هاش گل انداخته بود و ی نمه خیس به نظر میومد ی غمی تو چشماش بود که دلمو آب کرد لامصب . خط چشم کشیده بود و چشماش قلبمو تسخیر کرده بود وقتی باهام احوالپرسی کرد چند ثانیه محوش شده بودم و تا بخودم بیام گفت اکبر اقا همسایمون رو خسته کردی انگار . زبونم یاری نمیکرد انقد به دلم نشسته بود لامصب . به خودم اومدم و گفتم خیلی خیلی خوش اومدین وظیفمه کمک کنم این چه حرفیه . انقد چهرش برام دلنشیت بود که کلا یادم رفت به اندامش نگاه کنم . یخچال که جابجا شد خواستم برم بیرون که فاطی با ی سینی شربت اومد جلو و تعارف کرد . تازه اونجا بود که یادم اومد واسه چی اینجام . چون سینی دستش بود نمیتونست چادر رو درست نگه داره و بلخره لاش باز شد . ی پیرهن یقه گرد زنونه تنش بود که گل گلی بود گردن و سرو سینش به حدی سفید بود که چشمو میزد . سینه هاش باور نکردنی بود کوچیک و جم و جور . یجوری که فهمیدم میتونم راحت تو دستم بگیرم و بیشترش تو دهنم جا بشه . تو حال خوردن شربت فقط به این فکر میکردم که چرا سینه هاش با وجود دوتا بچه انقد خوش فرم و کوچیک موندن و اویزون نشدن . دل تو دلم نبود بدنش رو ببینم و کیف کنم . اون روز دیگه داخل نرفتم و همونم برام کافی بود . به چشماش که فکر میکردم مست میشدم . خیلی دلم میخواستش . شب ساعت ۹ دیدم صدای ماشین میاد از پنجره دیدم اکبر رفت با نیسان ی لحظه پاشدم رفتم تو راه پله گفتم به ی بهونه ای برم دم خونشون شاید ی چیزی دیدن دلم اروم بشه . رفتم پایین در زدم بدون اینکه بپرسن کیه در باز شد . دختر فاطی بود گفتم سلام خانووووم . بابا هست ؟ یهو فاطی گفت بفرمایید . اکبر آقا نیستن و سرشو از پشت ستون اشپزخونه اورد جلو تا منو دید ی لبخندی زدو گفت سلام . گفتم سلام خواستم ببینم چیزی لازم ندارید ؟ دستکش دستش بود در حال درآوردن دستکش از پشت اوپن به سمتم حرکت کرد وایییییی خدااااااا. باورم نمیشد . با شلوار و همون پیرهن یهو اومد جلو درب چه بدنی . چه رونهایییییی راه میرفت مثل اسب سفت میشد رونهاش . چنان بسته بود عضله هاش که یاد بازیگرای پورن افتادم . ی لبخند عجیب رو لبش بود و حسابی منو میخورد با نگاهش . شکمش خیلی صاف نبود ولی واسه ی زن با دو شکم زایمان واقعا عالی بود . گفت امروز خیلی زحمت دادیم بهت شرمنده . ایشالا جبران کنیم . گفتم خواهش میکنم بانو . یهو ی خنده ریز کرد و گفت بانووووو. چه بامزه . منم قند تو دلم اب شد و گفتم من خیلی خوشهالم که شما همسایه ما شدین . یهو از بالا خانومم صدا زد سعید ! کجایی تو . گفتم اومدم خدمت همسایه جدیدمون الان میام . فاطی یهو خودشو جم و جور کرد و در رو ی کم بست . همونجا فهمیدم که فاطی دلش میخواد فقط با من اینطوری راحت باشه و نمیخواد حتی زنم اینو بدونه و این اولین نشون میداد که اونم از من خوشش میاد . واسه اروم شدنش گفتم مریم خانوممه . شیش ماهه بار داره زیاد از خونه بیرون نمیاد شرایطش خاصه . گفت عه به سلامتی . دختر یا پسر گفتم پسر . گفت اخی ایشالا به سلامتی به دنیا بیاد . تشکر کردم و احساس کردم فاطی نگرانه . گفتم خواهش میکنم تعارف نکن چیزی لازم بود به خودم بگو . گفت تشکر . اکبر آقا رفته غذا بگیره الان میاد فهمیدم ازش خیلی حساب میبره که نگرانه . باهاش خداحافظی کردم و برگشتم که برم . اما تو چشماش ی نگاه عجیبی میدیدم . حس میکردم ی جوری نگام میکنه . مستقیم تو چشام زل میزد و حرف میزد انگار چند ساله منو میشناسه . خیلی باهام راحت بود برعکس وقتایی که اکبر بود و اصلا فاطی سرش رو بالا نمیاورد . تو حال رفتن در رو نبست و همونطوری از لای در من نگاه میکرد کاملا متوجه احساسش شدم . ی چشمک ریز انداختم و لبخند قشنگی رو لبش نشست و من همون شب اول جواز ورود به قلبش رو گرفتم .

ادامه…

نوشته: نوید


👍 7
👎 6
12663 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

693445
2018-06-10 20:56:14 +0430 +0430

تخمی ننویس

0 ❤️

693450
2018-06-10 21:10:24 +0430 +0430

شربت هم داشت دیگه همه چی ردیفه

1 ❤️

693518
2018-06-11 02:21:41 +0430 +0430

عالیه حتما ادامه بده

1 ❤️

693818
2018-06-12 09:32:23 +0430 +0430

دول بچه تو راهیت تو کونت واقعا شرمت نمیشه کیري؟؟

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها