ماجرای گریگوری مقدّس (۱)

1396/08/18

عصر شده بود و بارون هنوز داشت روی خیابونا می‌شاشید .
تازه از دانشگاه رسیده بودم خونه ی ننه بزرگم . یه حیاط کوچیک داشت پر از بوی خاک خیس .
کفش‌هام رو در آوردم و رفتم داخل . از بچگی اونجا تنها پناهگاهم بود . توی راهروی ورودی یه آیینه‌ی گنده وجود داشت که هر دفعه من رو جلوی خودش میخکوب میکرد .
به قیافه‌م نگاه انداختم . شبیه برد پیت بود … نیمه‌‌ی اول فیلم بنجامین باتن … یا شبیه قیافه‌ی انسان های اولیه‌ای که هنوز حال نداشتن تکامل پیدا کنن … دورانی که وقتی یه خرس نزدیک غارشون میشد ، بلد نبودن حرف بزنن و نمیتونستن با زبون خوش بهش بگن (( از اینجا برو دیوث … )) به جای این کار با خرسه درگیر میشدن و اگه آخرش زنده میموندن ، با خوشحالی اطراف یه آتیش بالاپایین می‌پریدن … و چونکه دوباره بلد نبودن صحبت بکنن ، هیچکس نمی‌گفت (( به جای این دیوونه بازیا ، بیاین بریم چیزای بیشتری از زندگی کشف کنیم … کسی هنوز نفهمیده چه‌جوری میشه جق بزنیم ؟ ))
البته این قضیه از نظر تاریخی مورد تردیده ، چون به هر حال قدمت کشف جق به قبل از کشف آتیش می‌رسه … حتی علت انقراض بعضی از نژاد های انسان هم همین دستاورد بزرگ بوده . این عقیده‌ی فقط من نیست ، بسیاری از باستان شناسانی که تا حالا باستان شناسی نکردن ، اونا هم همین نظر رو دارن .

جلوی آینه ی راهرو ، با یه بازوم فیگور گرفتم و ازش سلفی انداختم … بدون ذره‌ای مکث پاکش کردم .
اگه پاکش نکرده بودم ، باید یه اکانت تقلبی دخترونه توی اینستاگرام میساختم و عکس بازوم رو اونجا پست میکردم … کلی هم لایک میگرفتم … نه به خاطر بازوی لاغر توی تصویر ، بلکه به خاطر اسم اکانت جدیده : Asoon_midam
و خب همچین اسم قشنگی که اینقد زود رفته سر اصل مطلب ، معلومه که از چند صد میلیون‌تا دنبال‌کننده کمتر نداره … اگه این اتفاق میفتاد ، خودم هم احتمالاً یادم میرفت که خودمم و میرفتم لایکش میکردم … بعدش طبق شیوه‌ی کتاب راهنمای کس‌لیسی ؛ از مقدماتی تا پیشرفته کامنت میذاشتم (( خیلی قشنگه ! … این عکس بی نهایت هنری ، معنوی ، sport ، عاشقانه ، شاعرانه و فلسفیه . فقط ببخش یه سوال کوچولو … چرا بازوت از موکت روی زمین که توی عکسه ، پشمالوتره ؟ ))

وقتی سن و سالم کمتر بودش ، هر موقع از اون راهرو میگذشتم توی آینه نگاه میکردم و زیر لب قسم میخوردم که بالاخره منم یه روزی شروع میکنم به ورزش … هیکلم رو بعد شیش ماه میکنم شیش برابرِ آرنولد … یه روز هم میرم مطب دکتر زیبایی … پوست صورتمو اینقدر صاف و صیقلی میکنم که بقیه هر موقع بهم نگاه کنن عینک‌ دودی بزنن .
رفتن به مطب آسون‌تر بود … با اون شروع کردم . یه روز بعد از ظهر ، رفتم پیش یه دکتر که کلّی توصیه‌ش رو از این و اون شنیده بودم و حدود چهل سالی هم از طبابتش میگذشت … وقتی معاینه‌م تموم شد تقریباً یه ربعی داشت سرش رو میخاروند و آخرش هم این تشخیصو داد :
(( متاسفانه باید بری پیش یه آدم با تجربه‌تر . خدافظ ))
دست‌هاش رو گرفتم و التماس کردم (( توی دفترچه بیمه‌‌م حداقل اسم یه مرطوب‌کننده واسه لب‌هام بنویس … ))
گفت (( بیا اوضاعت رو از این که فعلاً هست خراب‌ترش نکنیم ، برو بگو نفر بعدی بیاد ))

وقتی داشتم ناامیدانه از مطب بیرون می اومدم دیدم که یه پوستر زده بودن به دیوار و روش نوشته بود نگران چه هستی ؟ زیبایی در درون تو است … بعد هم برای اثبات این قضیه ، عکس اهرام ثلاثه رو کشیده بودن و یه حکمت عرفانی از مصر باستان آورده بودن … آنچه در برون است در درون است … آنچه در بالاست در زیر است … چند دقیقه به اون پوستر خیره شدم . تا اینکه فهمیدم قسمت دوم حرفش مالیده به همه چی .

بالاخره آدم یا باید بالا باشه یا پایین … نمیشه که همزمان هم بخواد بکنه … هم بخواد بده … هم اون وسط به جای گفتن ((oh yes)) ، بخواد تفکرات فلسفی داشته باشه … این دیگه چه جور پوزیشنیه ؟ 69 ؟ … 669 ؟ … 666 ؟ … داره قضیه مرموز میشه . به چند تا از این نمادشناس‌های باهوش احتیاج داریم ، به اونایی که از طرح بافتنی‌های ننه‌بزرگ منم به آرم فراماسونری میرسن .
ولی به هر حال وقتی آدم به دانش و ساخته های مردم باستان مثل مصری ها فکر میکنه ، به این نتیجه میرسه که چه ریاضیات پیشرفته‌ای داشتن … اگه به‌خاطر یادگرفتن همین‌چیزا بوده که خایه‌مالی آدم فضایی‌ها رو میکردن ، پس من فقط یه حرف میتونم بزنم :
ارزشش رو داشته .

دو

یادمه همین چند وقت پیش هم اونقدر جَو گیر شدم که سوییشرت ورزشی مرحوم بابابزرگم رو پوشیدم و شروع کردم به دویدن دور یه پارک … توی دور اول یه جور سریع میدویدم که انگار سگ دنبالم کرده … و توی دور دوم یه جور از خستگی دهنم وا مونده بود و زبونم بیرون افتاده بود که انگار به دلیل کمبود بودجه ، نقش سگه رو دیگه دادن خودم بازی کنم .
و اما دور سوم … شک ندارم اگه تمومش میکردم الان توی کما بودم … که البته در مقایسه با وضعیت فعلیم ، انتخاب بهتری به نظر میرسید .

حدود چهل دقیقه ای میشد که روی یکی از نیمکتای پارک دراز کشیده بودم . از شدت نفس کشیدن ، یکی میتونست روی شیکمم یه توپ بندازه تا باهاش به صورت حرفه‌ای والیبال بازی کنه … هنوز توی فاز همین نا امیدی و پایان شب سیه چقدر کیریه بودم که یه خانوم سی‌چهل ساله ، تپل و با لباسای داغون از لای بوته ها پرید بیرون . به سر و وضعم نگاه کرد و گفتش (( غصه نخور پهلوون ))
از پشت دست کرد توی شلوارش و یه کیسه‌ی کوچولو کشوند بیرون … بهم گفت (( خوب جایی اومدی … من تنها هدفم توی زندگی ، نجات دادن آدما از رنج کشیدنه )) اگه چشمام بسته بود ، فکر میکردم همون فرشته هست که پینوکیو هر بار به غلط‌کردن می افتاد سر و کله‌ش پیدا میشده … ولی با توجه به اینکه توی دستش به جای چوب جادو ، یه کیسه با چیزای شیشه ای رنگ داشت فقط یه نتیجه‌ی دیگه از این حرفش میشدگرفت .
گفتم (( مرسی خاله جون ، نیاز ندارم ))
(( به من نگو خاله ! شغلم این نیست … ولی باز به هر حال اگه بخوای میتونم برات یه چند نفر با مکان جور کنم ))
یه‌کم گیج شدم … (( ببخش خانوم ، هر چی که شغلت هست . من اهل مواد نیستم ))
کیسه‌ش رو جلوی چشمام تکون داد و گفت (( این که مواد نیستش ))
(( پس چیه ؟ ))
(( یه چُس‌مثقال مت امفتامین ))
(( اسمش برام آشناست … ))
(( بچه که بودی برات شربت تقویتی نخریدن ؟ ))
با ذوق گفتم (( از اینا که سرش قطره چکون داشت ؟ ))
(( باریکلّا پسر . از همونا ))
یه آه طولانی کشیدم و سفره ی دلم رو براش باز کردم … (( خب من از این بطری هاش توی مدرسه دیده بودم ولی هر چی توی خونه اومدم گفتم کسی برام نخرید … راستش بچگی هام مامانم بیشتر وقتش رو درگیر همکارای بابام بود و بابا هم تو کار منشی خودش … آخرش هم یه روز بابای بیچاره‌م مچ منشیه رو وقتی داشت بهش خیانت میکرد گرفت و افسرده شد . بعدش … ))
(( ترمز کن پسر ! اشتباهه اینا رو برای یه غریبه بگی … )) یه نگاه اخمالو به اطراف انداخت و گفت (( میشه بدونم منشیه دیگه با کی خوابیده بود ؟ ))
(( احتمالاً مامانم ))
دستش رو گذاشت روی شونه‌م و گفت (( اشکالی نداره … راستش توی بیزینس من یه خانواده ی از هم پاشیده ، اساس کار محسوب میشه … حالا بالاخره خریداری یا نه ؟ )) بر خلاف لحن مهربونی که داشت ، توی نگاهش یه “به تخمم” خاصی موج میزد … البته از نظر علمی ، تفسیر صحیح نگاهش میشد " به تخمکم "
چند لحظه ای چیزی نگفتم ، اگه میگفتم هم صدامو نمیشنید … یه پیرمرده که شبیه راننده کامیونا بود صدای گوشیش رو گذاشته بود روی آخرین درجه و داشت به یکی از آهنگای جواد یساری گوش میداد … وقتی از کنارمون رد شد پشمای من که هیچی ، برگ درختا هم داشت می ریخت زمین …
بالاخره به فروشنده جواب دادم :
(( خودت داری میگی شربت … اینا که شبیه شیشه خورده‌‌ند … دوماً اسم اونا مولتی ویتامین بود نه مت امفتامین … ))
خیره شد به دمپایی های پاره پوره‌ش ، بعدش مثل یه استاد برجسته ی دانشگاهی صداشو صاف کرد و شروع کرد به کنفرانس دادن :
(( من خودم تاریخچه‌ش رو اولش نمیدونستم زیاد . ولی یکی از رفقا که خیلی چیزا میدونه بهم گفت اینا اصلش مال آمریکاست … یه بنده خدای سرطانی به اسم والتر وایت داشته از همینا اونجا درست میکرده . خلاصه منم در نظر گرفتم که به هر حال اونا زبونشون با ما فرق میکنه دیگه . متوجهی ؟ … میخوان بگن مولتی ویتامین ولی تلفظ میکنن مت امفتامین … نکته ی دوم … وقتی زیرش یه فندک بگیری ، ترجیحاً فندک اتمی ، دوباره عین روز اولش میشه مایع ))
(( چه باحال … ))
(( آره پسرجون ، تازه غُلغُل هم میکنه برات … گوش کن ، اگه یه هفته دیگه زنگ نزدن تا اردوی تیم ملی دعوت بشی … اونجوری اصلاً بیا فندکت رو بگیر زیر کون من ))
گارانتی خوبی داشت .
قبول کردم .

سه

وقتی پولامو از دستم کش رفت و با بدبختی چند تا خیابون رو دنبالش دویدم … وقتی از پیرمرده که به جواد یساری گوش میداد رد شد دیگه خیلی ازش عقب افتادم ، انگار پشت یه دیوار صوتی گیر کرده بودم که هواپیما هم نمیتونست سوراخش کنه . روی پله های فرهنگسرای محلمه‌مون نشستم تا یه‌کم حالم جا بیاد .

من اونجا زمانی که میخواستم کنکور بدم کتابخونه میرفتم … یاد اون موقع ها افتادم . روزایی که زود میرسیدم ، میز کنار پنجره رو انتخاب میکردم … بالای میز یه برچسب زدن بودن :** لطفا چیزی روی میز یادداشت نکنید ** و تقریبا پنجاه نفر زیرش نوشته بودن : ** باشه … ** ، ok ، **حال مامانت چطوره ؟ ** و چیزای دیگه .

ولی مهم تر از همه ، یه گوشه ی میز یکی یه قلب شکسته حک کرده بودش که یه کیر پشمالو از وسطش رد شده بود … توی دنیای هنر این تنها باری بود که تونستم معنای یه اثر هنری رو به وضوح درک کنم :
یه شکست عشقی کیری …

دلم به حال طرف سوخت . به جای درس خوندن ، خیال پردازی های مختلف توی ذهنم شروع شد … شاید کسی که اینو کشیده بوده ، یه شب با دوس دخترش رفته بوده سینما تا فیلم ترسناک ببینه . بعدش کم‌کم دستش رو برده داخل شلوار دختره … رسیده به یه چیز کلفت …
شاید رابطشون اینجوری تموم شده ولی تصور لبخند دختره توی اون لحظه و جیغ زدن‌های پسره … هنوز هم کابوس بعضی شبای من باقی مونده .

تصمیم گرفتم برای واقعاً درس خوندن باید یه میز دیگه انتخاب کنم . من نمیدونم روی میزای سالن مطالعه ی دخترا چی مینویسن . ممه هام دهنت ؟ … بیا نوکشونو ساک بزن ؟ … به هر حال ، بعد کوچ کردنم به تنها میز باقی مونده کنار پنجره ها ، ، نُه ماه بعدی سال رو سخت تلاش کردم و هر بار که سرم رو از روی کتاب بلند میکردم سعی داشتم با نوشته های میز جدیدم کنار بیام . بزرگترین جمله این بود :
هیچ گهی نمیتونی بخوری
و وقتی رتبه های کنکور اعلام شد ، تک تک کلمه های این عبارت به واقعیت پیوست . من هم به این نتیجه رسیدم که شخص نویسنده‌ش یک پیشگو نبوده . فقط از چقدر دیوث بودن طراح ادبیات کنکور ، اطلاعات جامعی داشته .

چهار

روی پله های فرهنگسرا لَم داده بودم که چشمم خورد به یه بنر …(( آموزش بوکس برای مسابقات جهانی)) … زیرش هم عکس بروسلی رو گذاشته بودن .
تا اونجا که من یادم می اومد مرحوم بروسلی رشته‌ش بوکس نبوده ولی به هر حال رفتم ثبت نام کردم .
حداقل راهش نزدیک بود .
همون روز ، عصرش رفتم ویدیوکلوپ یکی از رفقا ، هر چی فیلمِ بزن و بکن بود کرایه کردم . از هفت سامورایی بگیر تا پاندای کونگ‌فو کار ، از جکی جان تا معبد شاعولین ، از گاو خشمگین تا راکی و البته چند تا هم سوپر گرفتم برای زنگ تفریح بین بقیه فیلما … لحظه شماری میکردم منم هر چی زودتر بتونم با لگد یه در رو بشکونم و داد بزنم (( اژدها وارد میشود …)) تا اینکه فهمیدم توی بوکس ، لگد زدن ممنوعه . صرفاً اجازه داشتم خیلی معمولی در رو باز کنم و بعدش داد بزنم.
چند دفعه اینجوری امتحان کردم ولی از شما چه پنهون ، دیگه بیشتر روانپریش به نظر میرسیدم تا سامورایی .
اولین جلسه که رسید فهمیدم بر خلاف انتظارم چه باشگاه مجهزی بود . از آبخوری با آب داغ بگیر تا دوش با آب سرد ، همه چی داشت .

تنها مشکلش اسمش بود .
باشگاه فرهنگسرای فلان …
آخه کی اسم یه باشگاه که هیچی ، اسم تیمش رو هم این میذاره ؟ کتابخونه شاید اما بوکس آخه ؟ والّا کار خیلی فرهنگی ای قرار نیست اونجا انجام بشه … من ترجیح میدادم وقتی به فرض محال حریفم کف رینگ دراز کشیده و از دهنش خون سرازیر شده یکی از بلندگو اعلام نکنه (( فلانی از تیم فرهنگسرا برنده شد ))

همچنین بعد از اینکه ثبت نام کردم اوضاع ناجور واقعی تازه شروع شد . من امیدوارم بودم از جلسه اول که نه ، دیگه حداقل از جلسه ی دوم بهم بگن حاج ممدعلی کلی .
ولی کاشف به عمل اومد که کسی توی محله ی ما وقتی به سن من میرسید شروع بدنسازی رو به شروع بکس ترجیح میداد . باسه همینم مجبور بودم به عنوان یه مبتدی ، آخر یه صف دنبال چند تا بچه دبستانی دور باشگاه بچرخم … خوشبختانه همگی گشادتر از اون بودیم که بدویم و فقط تا وقتی سیگار مربی تموم میشد و دوباره برمیگشت داخل سالن ، باید همش فریاد میزدیم (( یک ، دو ، سه ، چهار … ))
و دلیل این کار هنوز کشف نشده باقی مونده .

تنها چیز بدرد بخوری که توی روزای اول یاد گرفتم این بودش که یه بار که از راه‌رفتن هم نفسم گرفته بود ، بعد اومدن مربی با التماس صداش زدم (( اُستااااااااد … ))
و همه یکصدا گفتن (( این پسره چس داااااااد … ))
چه قافیه‌ی خوبی داشت … بعداً فهمیدم این یه جور شوخی رایجه ولی اون روز همه داشتن منو با انگشت نشون میدادن . چون ضمن عرض تاسف ، همچین چیزی واقعاً رخ داده بود .

دلیلی که خیلی زود فاز قهرمان جهان شدنم به خواب ابدی فرو رفت ربطی به این آبروریزی هم نداشت … راستش برای مربی مهم نبود که داشتم توی باشگاه دقیقاً چی کار میکردم .
آیا موقع دراز نشست ، فقط گردنمو بالا پایین میکردم ؟
آیا از داخل رینگ تا خود مرز عوارضی برزخ … از حرفه‌ای ها مشت میخوردم ؟
و آیا زیر دوش باشگاه به احترام اون دختر بوکسوره که توی فیلم عزیز میلیون دلاری بودش ، هفته‌ای سه جلسه جق میزدم ؟

اگه یه ورزشکار حرفه ای بودم یه کنفرانس مطبوعاتی توی فرودگاه برگذار میکردم و جواب همه‌ی سوالات بالایی رو با دو تا کلمه میدادم :
(( تکذیب میکنم ))

بعدش همه ی خبرنگارا برام دست میزدن و میرفتم تا سوار هواپیما بشم … نمیدونم مقصدم کجا بود ولی این جوری خیلی باکلاس‌ میشد . اما از اونجا که طبق استاندارد جهانی توی لیست " کاملاً غیر ورزشکار " طبقه بندی میشدم ، راهی برای ماسمالی کردن کارهام وجود نداشت .

من از مربی بی‌خیالمون یه جورایی خوشم می اومد … نوبت هر سانس از گندزدن های متنوعم توی باشگاه که میرسید … چه توی سالن می‌اومد سمتم و میدید یه گوشه ، با یه کیسه‌بوکس توی بغلم دراز کشیدم … چه کنار رینگ می ایستاد و تماشا میکرد چطور مدل گارد گرفتن من ، بیشتر از خایه‌هام محافظت میکنه تا از صورتم … و چه حتی وقتی آخر کار برای اینکه مطمعن شه باشگاه تخلیه شده ، پرده‌ی حموم رو کنار میزد و میفهمید من هنوز اونجام … در حالی که فقط کف دستام کفیه … فرقی نمیکرد ، شیوه‌ی آموزشیش به من همیشه یه جور بود .
بهم میگفت (( خسته نباشی ))
بعدش یه لبخند میزد و میرفت تا یه سیگار دیگه بکشه .

به نظرم میخواست یه ذره با خودش خلوت کنه و توی رویاهاش غرق شه … جلوی خبرنگارا وایسه و بگه (( این شاگرد من که الان زیر دوش حمومه ، بهترین شاگردی بوده که تا حالا داشتم … میخوام از همینجا قهرمان جهان شدنش رو به همه تبریک میگم . همچنین لازم به گفتن نیست که از فستیوال miss world امسال هم جایزه ی دختر شایسته‌ی سال رو برنده شده . البته نمی دونم چطوری . چون خودم دو دقیقه‌ی پیش با چشمام مدرک پسر بودنشو که ازش آویزون بود دیدم . حتی حاضرم توی هر دادگاه بین‌المللی‌ ای هم شهادت بدم … حالا گور باباش ، بیاین راجبه خودم حرف بزنیم . حرفه‌ای ترین مربی بوکس دنیا … من فوق العادم … لطفاً شک نکنید )) و از اونجا که رویاهای خودش بود کسی شک نمیکرد .
همه براش هورا میکشیدن و میرفت تا سوار هواپیما بشه … به مقصدی که باز هم نمیدونم کجا بود .

ته قسمت اول

نوشته: او.


👍 20
👎 3
2170 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

661524
2017-11-09 22:01:34 +0330 +0330

آقا یا خانم او جالب بود یعنی بد نبود .آفرین لایک یک تا ببینم قسمت بعد چی میشه

1 ❤️

661538
2017-11-09 23:17:25 +0330 +0330

بخوام خلاصه بگم با نویسنده طرفیم…
منم‌ مثل استادت بهت‌ میگم:خسته نباشی

3 ❤️

661565
2017-11-10 09:16:27 +0330 +0330

خیلی خوب بود…
منتظر قسمت بعدیم

1 ❤️

661566
2017-11-10 09:23:58 +0330 +0330

خیلییییی خوب بود!^-^

لایک هشتم!

1 ❤️

661567
2017-11-10 09:31:16 +0330 +0330
NA

ﺧﻴﻠﻲ ﺍﺳﺘﻌﺪﺍﺩ ﺩﺍﺭﻱ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺑﻨﻮﻳﺲ ?

1 ❤️

661574
2017-11-10 11:38:33 +0330 +0330
NA

فوق‌العاده بود:)

1 ❤️

661583
2017-11-10 14:28:02 +0330 +0330

لایک سیزدهم از طرف من جناب او

1 ❤️

661602
2017-11-10 20:39:21 +0330 +0330

خوب بود مخصوصا اون قسمت شکست عشقی کیری
دهنـت سرویس
ادامه بده
لایـک

1 ❤️

661638
2017-11-11 03:38:42 +0330 +0330

دری وری

0 ❤️

661666
2017-11-11 10:07:49 +0330 +0330

کاملا مشخصه که آدم باسوادی هستی و نه پریشان که هدفدار می نویسی. لایک. بازم بنویس!

1 ❤️

661676
2017-11-11 13:30:08 +0330 +0330

لايك ١٦ ?

1 ❤️

662987
2017-11-24 19:32:38 +0330 +0330

لایک کردیم مستر او

1 ❤️