ماجرای یک عشق ممنوع

1400/07/27

ماجرای یک عشق ممنوع
من دخترم، اما احساس می کنم پسرم (داستان واقعی)*
مهین پدیدار با 16 ضربه چاقو دختری بنام زهرا را که عاشق او بود در توالت مدرسه دخترانه کشت تا سرگذشت خود را هرچه دردناکتر دنبال کند. محاکمه قاتل که تازه 18 ساله شده بود در تابستان همان سالِ قتل در شهر رشت انجام شد.
به عنوان خبرنگار محاکمه را دنبال کردم. در دادگستری رشت گفتند نباید به انگیزه قتل پرداخته شود زیرا اشرف پهلوی نسبت به این مسائل با اعتقادات دینی مردم در تقابل است حساسیت دارد. در اولین قدم به دیدار وکیل متهم رفتم که در هتل 5 ستارهء رشت اقامت داشت. برای نخستین بار عکس های متهمی را که روز بعد محاکمه می شد دیدم. دختری لاغر و استخوانی با موهای سیاه و کوتاه که شلوار مشکی به پا داشت. بیشتر عکس ها مربوط به دبیرستان بود و یکی از آنها نیز از نمایشنامه ای که مهین نقش پسر را در آن بازی کرده بود.
پرونده برای من مهم نبود. عکس ها و نامه های عاشقانه ای که بین او و زهرا رد و بدل شده و حالا برگ هائی از پرونده بودند برایم مهم بود. از وکیل او خواستم عکس ها و چند نامه را در اختیارم بگذارد.
گفت: اگر دنبال عکس دیگری از زهرا می گردی باید بروی سراغ مادر بزرگش.
به خانه مادر بزرگش در لاهیجان رفتم. 8 - 9 شب رسیدم. هیچ کس در خانه خواب نبود. پیر زن می دانست فردا قاتل نوه اش محاکمه می شود. دل و دماغی نداشت. گفت ما آبرو داریم و عکس ها را جمع کرده ایم اما لباس هایش را دارم. پیراهن زهرا در روز قتل را جلوی من گرفت. جای ضربه های چاقو روی آن بود. از پیراهن عکس گرفتم.

بزرگترین سالن دادگستری رشت را تبدیل به دادگاه کرده بودند. در اولین ردیف تماشاچی ها نشستم. سالن پنجره هائی داشت که از زمین دو متر فاصله داشتند. اما بلندی پنجره ها مانع سرک کشیدن دخترانی نبود که خودشان را به حیاط دادگستری رسانده بودند.
ابتدا یک افسر پلیس و یک پاسبان و بدنبال آنها مهین وارد داداگاه شد. لاغر و استخوانی بود. به زحمت قدش به 160 سانتیمتر می رسید. همان شلوار سیاهی را به پا داشت که در عکس ها دیده بودم. یک پیراهن سیاه آستین بلند که دکمه های آن را تا زیر گلو بسته بود. رنگ به صورت نداشت. یک جفت دمپائی قهوه ای رنگ گشاد به پا داشت. جمعیت را که دید مبهوت شد. پاسبان هائی که دو طرفش ایستاده بودند زیر بغلش را گرفتند و تا صندلی همراهی اش کردند. نه پشت سرش را نگاه می کرد و نه پنجره های سمت حیاط را که همشاگردی هایش از سر و کول هم بالا می رفتند تا او را ببینند. ردیف پشت سر ما چند زن نشسته بودند. می گفتند: این که مثل پسرهاست.
مهین مات و مبهوت روی صندلی نشست. کف دو دستش را به هم چسباند و میان دو زانو گذاشت.
رئیس دادگاه که آمد همه بلند شدند و دو مامور دو طرف مهین زیر بغل او را گرفتند تا بتواند بلند شود و به کسانی که قصد محاکمه اش را داشتند احترام بگذارد.
کیفرخواست مختصر بود. اعتراف صریح مهین به قتل زهرا جائی برای اثبات قتل باقی نگذاشته بود. با این حال دادگاه 5 روز ادامه یافت.
روز دوم اجازه ورود را محدود کرده بودند. از پنجره سمت حیاط هم کسی سرک نمی کشید. محل نشستن خبرنگاران را یک متر از تماشاچی ها دور کرده بودند. بالاخره مهین را داخل سالن آوردند. محافظانش اضافه شده بودند. محاکمه در محیطی سرد آغاز شد. مهین مانند روز گذشته سر در گریبان فرو برده و دو دستش را میان دو زانویش به هم می فشرد.
می خواستم بدانم در سر مهین چه می گذرد. با خودش نمی توانستم صحبت کنم. صحبت با متهم منع قانونی داشت. یاد رئیس کل شهربانی گیلان افتادم و این که از او کمک بخواهم. نسبت فامیلی دوری داشتیم. جلسه دادگاه که تمام شد رفتم شهربانی گیلان. رئیس شهربانی دلیل تقاضای ملاقات را پرسید.
گفتم که می خواهم با مهین پدیدار مصاحبه کنم و او در زندان شهربانی است و اختیارش دست شماست.
گفت: مصاحبه با متهم قبل از صدور حکم ممنوع است.
گفتم: شما اجازه بدهید من با او مصاحبه کنم، تعهد می دهم که مصاحبه پس از اعلام حکم منتشر شود.
گفت: در زندان امکان این کار نیست. دستور می دهم فردا یک ربع زودتر او را به دادگستری بیآورند.
صبح زود راهی دادگستری گیلان شدم. زیاد منتظر نماندم. مهین را آوردند و به اتاق کنار سالن بردند. یک افسر شهربانی از اتاق بیرون آمد و پرسید: خبرنگار اعزامی از تهران؟
من جلو رفتم. آهسته گفت: 15 دقیقه وقت دارید با متهم تنها باشید.
او بیرون در ماند و من داخل اتاق رفتم. مهین کوچک تر، لاغرتر و رنگ پریده تر از دو روز گذشته بود. دستبند به دستش بود. پشتش را به دیوار چسبانده و به روبرو خیره شده بود.
گفتم: من خبرنگارم و اجازه داده اند 15 دقیقه با تو صحبت کنم.
سرش را برگرداند به طرف من بی آن که دهان باز کند.
صحبت را از دادگاه و محاکمه شروع کردم: فکر می کنی چه حکمی بدهند؟
شانه هایش را بالا انداخت.
نمی ترسی؟
برای اولین بار دهان باز کرد: چرا بترسم؟
از حکمی که خواهند داد.
آهسته گفت: من تقصیری ندارم. دوستش داشتم.
پس چرا کشتیش؟
من بهش گفته بودم، اگر بخواهی شوهر کنی می کشمت و خودم را هم می کشم.
اما خودت را نکشتی.
وقت نشد. دستگیر شدم.
چه مدت دوستش داشتی؟
از کلاس دهم. دخترهای دیگه هم از من خوششان می آمد. به مهمانی هاشون دعوتم می کردن اما من فقط زری را دوست داشتم. اونم منو دوست داشت. همه حسودی می کردن. چند بار گفته بودم بیا با هم فرار کنیم. قبول نکرد. تا این که براش خواستگار پیدا شد. می خواستند نامزدش کنند. خودش هم راضی شده بود. من خیلی گریه کردم. مدرسه که تعطیل شد با مادر بزرگش رفت ییلاق. کم به شهر می آمد. وقتی آخرین بار از شهر سوار قاطر می رفت به ییلاق تمام راه گریه کردم و کنار قاطر تا ییلاق پیاده رفتم. پاشو ماچ کردم و گفتم بیا فرار کنیم، قبول نکرد. گفت که می خواهد نامزد شود. گفتم می کشمت. باور نکرد.
موقع برگشتن به شهر تصمیم گرفتم دفعه بعد اگر حاضر نشد با من فرار کند بکشمش.
با چاقو؟
آره. من همیشه یک چاقوی ضامن دار توی جیبم داشتم.
چرا؟
اینطوری همه قبول می کردند پسرم. توی کاباره بابام، همه به من می گفتند مهین خان. از این اسم خیلی خوشم می آمد.
چطور دلت آمد دختری را که خودت میگی دوستش داشتی بکشی؟
نمی دونم. از ییلاق آمده بود مدرسه. کارنامه ها رو می دادن. من هم رفتم مدرسه. چند بار خواستم باهاش حرف بزنم، جواب نداد. رفتم یک گوشه حیاط مدرسه ایستادم. حوصله نداشتم با بچه ها حرف بزنم. دیدم رفت طرف توالت. من هم رفتم آنجا. پشت سرش وارد توالت شدم. بازم می خواستم باهاش حرف بزنم اما وقتی منو پشت سرش دید گفت اگه بیای تو جیغ می زنم. منم چاقو را در آوردم و چند ضربه زدم. افتاد کف توالت. اومدم بیرون. چندتا از بچه ها منو دیدن. چاقو هنوز توی دستم بود. جیغ زدند و رفتند کنار. می خواستم خودمو بکشم.
با چاقو؟
نه، با طناب. پشت کاباره پدرم، توی جنگل. فکرشو کرده بودم. طناب داشتم. اما وقتی رسیدم خونه، مامورها منتظرم بودند.
نمی دانستم با چه جمله ای سوال اصلی را بپرسم، وقت زیادی هم نداشتم. بالاخره پرسیدم: تو دختری یا پسر؟
پشتش را صاف کرد و کف دو دستش را از زیر گلو تا روی شکم کشید پائین. هیچ برجستگی نداشت. مثل یک بچه زد زیر گریه.
من از 13 سالگی اینو فهمیدم. فهمیدم نه دخترم، نه پسر. کم کم احساس کردم از همکلاسی هام خوشم می آید. به گوش مدیر مدرسه و ناظم رسید. چند بار منو صدا کردند دفتر و تهدید کردند. هیچکس سئوال نمی کرد من چه دردی دارم. همه تهدید می کردند. از مدرسه نامه نوشتند. پدرم کتکم زد. بالاخره هم از مدرسه بیرونم کردند.
چرا به آنها نگفتی؟
چی بگم؟ بگم پسرم؟ من که پسر نیستم. پارسال برادرم که از آلمان آمد ایران بهش گفتم. خواهش کردم. گفتم منو ببر آلمان به دکترا نشون بده. من دخترم، اما احساس می کنم پسرم. هر بار مسخره ام کرد. حالا هم یکنفرشان نمی آیند ملاقاتم.
وقت دیدار بزودی تمام می شد و باید می رفتیم به دادگاه. شتابزده پرسیدم: وضعت توی زندان چطوره؟
می خواهی راستش را بدونی؟
گفتم: بله راستش را بگو.
گفت: بد. سه دفعه خواستم خودکشی کنم نگذاشتند.
گفتم: می خواهی بگویم زندانت را عوض کنند؟
گفت: همه شان مثل هم اند.
گفتم: اگر بگوئی چه مشکلی داری می توانم به همان کسی که اجازه ملاقات داد بگویم کمکت کند.
گفت: توی بند زنها، می خواهند مردشان باشم. چند بار شکایت کردم. هیچکس به حرفم گوش نکرد. یک مدت، یکی از زن های نگهبان کمک کرد تا در یک سلول تنها باشم. خیلی خوب بود، تا این که یک شب آمد توی سلول و گفت دوستم دارد. می فهمی دیگه؟
جوان بود؟
نه. سن مادرم را داشت. چند شب دیگر هم آمد. هر وقت نوبت کشیک شب داشت می آمد. قبول نکردم. بالاخره یکبار پرسید: دختری یا پسر؟ گفتم، خودم هم نمی دانم. آنوقت گفت امتحانش ساده است. شب بعد منو فرستادند به یک سلول تکی در بند مردها. چند شب آنجا بودم. دو نگهبان بند یک شب آمدند داخل سلول.
گفتم: دیگه نمی خوام ادامه بدی. فقط بگو الان بند زنان هستی یا مردان؟
همان لحظه عکاس روزنامه لای در اتاق را باز کرد. گفت بزودی دادگاه شروع می شود. اشاره کردم که از ما عکس بگیر. 5- 6 فلاش زد. بعدها که عکس ها را نگاه کردم، در یکی از آنها مهین درحال گریستن پیشانی اش را گذاشته بود روی بازوی راست من.
این آخرین لحظه دیدار و گفتگوی من با مهین بود. عکس، آن لحظه ای را ثبت کرده بود که به او گفتم دیگر نمی خواهم ادامه بدهی و او چنان گریست که پاسخ من در آن بود.
ماموران انتقال مهین به دادگاه وارد اتاق شدند. ضبط صوت را خاموش کردم.
بالاخره وارد دادگاه شدیم. پس از دقایقی مهین را با چشم های پف کرده و قرمز و صورتی به رنگ مهتاب به دادگاه آوردند و بدنبال آن، هیات رئیسه وارد شد. حکم مهین را در 5 دقیقه به او ابلاغ کردند: حبس ابد.
نه وکیل مهین زیاد تعجب کرد و نه خبرنگاران. همین که به رغم اعتراف متهم حکم اعدام صادر نکرده بودند خودش یک پیروزی بود، به ویژه که این جور احکام معمولا با بخشش و تخیف به 10 سال هم نمی کشید. این درک و اطلاع ما بود، اما حبس ابد برای مهین یک ضربهء هولناک بود. یک عمر در بند زنان؟ دو دستش را مقابل صورتش گرفت و به زانو در آمد، پیشانی اش را چسباند به موزائیک های کف دادگاه و با صدائی که به شیون می ماننست شروع کرد به گریه و میان هق هق ها گفت: دوستش داشتم.
نه پدر، نه مادر، نه برادر و نه هیچیک از اقوامش در سالن دادگاه نبودند. وکیل او جلو رفت و زیر بغلش را گرفت که بلندش کند. با عجله چیزهائی زیر گوشش گفت که حدس زدم در باره فرجام خواهی و از این قبیل امیدها بود. اما اینها آرامش نکرد. دو مامور زیر بغلش را گرفتند و از وکیل جدایش کردند. من اجازه نداشتم جلو بروم. مهین را بردند و من مغموم و افسرده از صحنه ای که شاهدش بودم راهی تهران شدم.
مهین با پیروزی انقلاب از زندان آزاد شد و چند هفته پس از آن، پشت کابارهء آبشار که متعلق به پدرش بود خودش را از درختی که در پای آن چشمه ای روان بود دار زد.
حالا مهین و زهرا به فاصله 16 متر از هم در قبرستان لاهیجان خوابیده اند. به فاصله 5- 6 سال به هم پیوستند اما در زیر خاک.


*این داستان را از گزارش یک خبرنگار روزنامه کیهان سال 1354 بیرون کشیدم. شاید قدیمی ترین ماجرای ترنسی باشد که در خاطرهء جمعی ما ثبت شده. نگارش را امروزی تر کردم و حواشی خارج از ماجرا را پیراستم تا گوهر داستانی آن نمایان تر شود.

نوشته: مدوزا


👍 63
👎 4
32101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

838188
2021-10-19 01:22:20 +0330 +0330

لایک تقدیم شد.
خیلی غمگین بود…

1 ❤️

838209
2021-10-19 03:51:03 +0330 +0330

خیلی خوب بود کاش یه فیلم خوب ازش میساختن

3 ❤️

838215
2021-10-19 05:47:36 +0330 +0330

سپاس از نگارش شما ‌، _* و اما شما دوستان عزیز شاید فقط با خواندنش برایتان داستانی جالب باشه ولی این موضوع جهلی که یک عمر برای برخی از انسانهای عزیز و پراز احساس جامعه ما رخ میده و کسی نفهمیده حتی هنوز هم شاید درک نکنند که یک انسان چنین دردی و تحمل میکنه و صدایش درنمی‌آید چون گوش شنوایی وجود نداره ‌ در حالی که این ها انسان‌هایی هستند که در زندگی سخت بائو احساسات پاک خودشون و سرکوب کنند خیلی سخته اگر بفهمیم شرایط این عزیزان و که چقدر باید درد جامعه رو تحمل کنند و جهل افراد و قانون گذاران از سرنوشتی که خودشان هیچ دستی درآن ندارند، چی بگم که بی فایده هست،، ،

3 ❤️

838219
2021-10-19 06:26:04 +0330 +0330

غم انگیز بود ولی دست مریزاد بابت زحمتی که کشیدی، به خصوص آخرش که متوجه شدم، واقعیتی از زندگی دو انسان بوده، غم بیشتری به دلم نشست و اگر خودمان را به جای افرادی با خصوصیات مهین بگذاریم و آن هم در آن دوره و زمانه، یعنی** زندگی هر روزش، تلخ تر از مرگ** بوده است.

1 ❤️

838228
2021-10-19 07:59:41 +0330 +0330

خوب بود، تفکّربرانگیز و غمناک!
کاش توجّه بیشتری به این قشر بشه!

  • ممنون خانم نویسنده‌ی کم‌کار! 🌹
1 ❤️

838240
2021-10-19 10:32:39 +0330 +0330

واقعاً جای تقدیر و تشکر داره که میان این همه خزعبلات و افکار مسموم تو داستانهای سایت یک مطلب واقعی را به نمایش گذاشتید

سراپا تعظیم میکنم خدمت شما

4 ❤️

838250
2021-10-19 11:45:27 +0330 +0330

لایک طلایی 14 ام تقدیم حضور شد
مدوزا جان، جای خالی قلمت حسابی حس میشد
امیدوارم بازم بنویسید

1 ❤️

838261
2021-10-19 14:01:33 +0330 +0330

شما که زحمت کشیدید متن رو ویرایش کردید جا داشت نام اون خبرنگار رو هم می نوشتید برای دوستانی که نمی دونند نویسنده این گزارش آقای علی خدایی خبرنگار روزنامه کیهان هستند که در حال حاضر در برلین زندگی می کنند می تونید نوشته هاشون رو تو صفحه فیسبوکشون دنبال کنید

1 ❤️

838264
2021-10-19 14:17:04 +0330 +0330

rezavahedi1353
دوست گرامی من مخصوصا از نویسنده که شاید راضی نباشد اسمش اینجا بیاید نام نبردم. همانطور که همه ما و از جمله خود شما اینجا با اسم واقعی مطلب نمی گذاریم.
سلامت باشید

0 ❤️

838323
2021-10-19 23:24:28 +0330 +0330

دلم برای نوشته هات تنگ شده بود مدوزا

1 ❤️

838364
2021-10-20 02:36:57 +0330 +0330

این گزارش رو سال ۵۴ روزنانه کیهان نوشته که سال ۵۷ خودکشی کرده؟؟؟

1 ❤️

838437
2021-10-20 15:12:25 +0330 +0330

جالب بود ن خیلی جالب بود 😂😂

0 ❤️

838486
2021-10-20 23:44:55 +0330 +0330

مرسی

0 ❤️

839975
2021-10-31 08:10:12 +0330 +0330

چه دردناک

0 ❤️

862874
2022-03-08 02:16:04 +0330 +0330

واقعا عالی بود مدوزای عزیز خسته نباشی باااازم بنویس لطفا ❤️

0 ❤️

913388
2023-02-02 20:12:25 +0330 +0330

خوب بود ❤️ 😎

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها