مادربزرگ زشت من

1395/03/14

دو سالیست کنار ما زندگی می کند .
در این مدت نه حرف زده ، نه خندیده و نه جز تلنگری در صورت من ،
که با نوازش گونه هایم آن را نشان می دهد ، چیز دیگری به خاطر آورده .

خیلی ها می گویند مرا هنوز می شناسد .
اما از همان چشمان کم سویش می فهمم نه ،
چهره ام برای او فقط اشاره ایست به یک آشنا ،
زمانی دوستش داشته …
اینقدر عمیق که با آلزایمر هم توان فراموش کردنش را ندارد .

خم می شوم و لبان او را می بوسم …

گناهی را مرتکب می شوم که احساسم نمیفهمد ،
منطقم نمی پذیرد
و هیچ دوستی حاضر نیست حمایتم کند .
تنها چیزی که مرا به روانه شدن در خلاف جریان این رود کشانده ،
همین پیرزن است .
موجودی غمگین با دلخوشی ساده اش
کنار پنجره نشستن ،
تماشای خیابانی که نه ابتدایش را می شناسد
و نه می داند به کجا راه دارد .

دست نگه میدارم
مثل همیشه گونه هایم را نوازش می کند ،
اما اینبار ،
برای آن آشنای قدیمی لبخند می زند .

به هدفم ،
به لبخند زشت و دندان های نداشته اش نگاه می کنم .
اما شاید کم اند کسانی که می بینند
این زشتی ،
چقدر زیباست …
نوشته: او.


👍 16
👎 7
124533 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

543565
2016-06-03 22:37:51 +0430 +0430

زیبا بود جناب او هر چند فکر نمیکنم چیزی به نام مادر بزرگ زشت هم تو دنیا وجود داشته باشه مادربزرگ همیشه مهربانترین شخصیت زندگی ادمه…

5 ❤️

543566
2016-06-03 22:39:37 +0430 +0430

شاه ایکس دوی عزیز ، بابت نظرات همیشه بدرد بخورت دمت گرم .

1 ❤️

543573
2016-06-03 23:20:35 +0430 +0430

با خوندن این داستان خاطرات بچگیم برام زنده شد.دلم برا پدرو مادربزرگم تنگ شده.دمت گرم نویسنده

1 ❤️

543591
2016-06-04 04:18:29 +0430 +0430

دروودبر شما .
قویا معتقدم …ذوق روان تو اینجا به مدد اندیشه مهربانت حدیث عشق را روایت کرده است. " با زبان شعر" !
.کاری که در ادامه تقدیمت میکنم از سروده های قدیمی منه
از آنجا که حس کردم با سروده ی شما نزدیک بوده و به نوعی تداعی کننده حال وهوای آن است
است لذا نگارش انرا خالی از لطف ندیدم

تقدیم به او.:

.در سرسرای خواب
با خاطرات خوب
خلوتی عاشقانه داشت
اگر چه
آغشته از غم غروب
تا ساعتی پیش
در ایوان نیمه روشن تنهایی هایش
چای میخورد و سیگار میکشید
…در انتظار او

3 ❤️

543611
2016-06-04 08:35:51 +0430 +0430

پدر بزرگ مُرد از بس که سیگار کشید…!
مادر بزرگ ساعت زنجیردار او رابه من بخشيد…
بعدها که ساعت خراب شد ،ساعت ‌ساز عکسی را به من داد که در صفحه‌ی پشتی ساعت مخفی شده بود،
دختری که شبیه جوانی‌های مادربزرگ نبود…!
پدربزرگ چقدر سیگار می‌کشید …

4 ❤️

543621
2016-06-04 11:00:29 +0430 +0430

باورم نمیشه که همچین داستان کوتاه فوق العاده ای رو تو همچین وبسایت سطح پایینی خوندم … دست مریزاد

3 ❤️

543629
2016-06-04 11:26:11 +0430 +0430

توی چند خط کوتاه چقدر احساس گنجونده شده. عالی بود

5 ❤️

543644
2016-06-04 13:12:45 +0430 +0430

خیلی خوب بود ولی جاش اینجا نبود.مثل این می مونه بری توی یه کنفرانس علمی جوک تعریف کنی…

4 ❤️

543657
2016-06-04 15:16:08 +0430 +0430

خیلی خوب بود :)
منو یاده مادربزرگم انداختی

1 ❤️

543669
2016-06-04 16:57:46 +0430 +0430

Kheeeiilllii qashang bood vaqeann… like :)

1 ❤️

543677
2016-06-04 17:32:26 +0430 +0430

perfect likeeeee

1 ❤️

543685
2016-06-04 19:28:43 +0430 +0430

ﻧﻪ، ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﻢ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﺖ ﮐﻨﻢ
ﺯﺧﻢﻫﺎﯼ ﻣﻦ، ﺑﯽﺣﻀﻮﺭ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺗﺴﮑﯿﻦ ﺳﺮ ﺑﺎﺯ ﻣﯽﺯﻧﻨﺪ
ﺑﺎﻝﻫﺎﯼ ﻣﻦ
ﺗﮑﻪﺗﮑﻪ ﻓﺮﻭ ﻣﯽﺭﯾﺰﻧﺪ
ﺑﺮﻩﻫﺎﯼ ﻣﺴﯿﺢ ﺭﺍ ﻣﯽﺑﯿﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻟﻢ ﻣﯽﺩﻭﻧﺪ
ﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﻓﻠﻮﺕ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽﭘﺮﺳﻨﺪ
ﻧﻪ، ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﻢ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﺖ ﮐﻨﻢ
ﺧﯿﺎﺑﺎﻥﻫﺎ ﺑﯽﺣﻀﻮﺭ ﺗﻮ ﺭﺍﻩﻫﺎﯼ ﺁﺷﮑﺎﺭ ﺟﻬﻨﻢﺍﻧﺪ
ﺗﻮ ﭘﺮﻧﺪﻩﯾﯽ ﻣﻌﺼﻮﻣﯽ
ﮐﻪ ﺭﺍﻫﺶ ﺭﺍ
ﺩﺭ ﺑﺎﻍ ﺣﯿﺎﻁ ﺯﻧﺪﺍﻧﯽ ﮔﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ
ﺗﮏ ﺻﻮﺭﺗﯽ ﺍﺯﻟﯽ، ﺑﺮ ﺭﺧﺴﺎﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮﺍﻧﯽ
ﺑﺎﺩ ﺗﺸﻨﻪﯼ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻧﯽ
ﮐﻪ ﮔﻨﺪﻡﺯﺍﺭﺍﻥ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺩﺭ ﻗﺪﻭﻡ ﺗﻮ ﺧﻢ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ
ﺁﺷﯿﺎﻧﻪﯼ ﺭﻭﺩﯼ ﺍﺯ ﺑﺮﻑ
ﮐﻪ ﺍﺯ ﻗﻠﻪﻫﺎﯼ ﺑﻬﺎﺭ ﻓﺮﻭ ﻣﯽﺭﯾﺰﺩ
ﻧﻪ
ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﻢ
ﻧﻤﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﻪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﺖ ﮐﻨﻢ
ﺗﭙﻪﻫﺎﯼ ﺧﺸﮑﯿﺪﻩ
ﺍﺯ ﭘﻠﻪﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﺑﺎﻻ ﻣﯽﺁﯾﻨﺪ
ﺗﺎ ﺑﻪ ﺑﻮﯼ ﻧﻔﺲﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﮐﻮﻫﺴﺘﺎﻥ ﺑﺎﺯﮔﺮﺩﻧﺪ
ﻣﺎﻩ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﺎﻟﻪ ﺩﺳﺖﻧﻮﺷﺘﻪﯼ ﺁﺧﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﻣﯽﻓﺮﺳﺘﺪ
ﺗﺎ ﺗﺼﺤﯿﺤﺶ ﮐﻨﺪ
ﻧﻪ، ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﻢ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﺖ ﮐﻨﻢ
ﻗﺰﻝﺁﻻﯾﯽ ﻋﺼﯿﺎﻧﮕﺮﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﭼﺸﻤﻪﯼ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺯ ﻣﯽﺭﻭﺩ
ﺧﻮﻧﯿﻦ ﺷﺪﻩ ﺩﺭ ﺭﻭﺩﻫﺎ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺟﺎﻧﺐ ﺩﺭﯾﺎ ﺭﻭﺍﻥ ﺍﺳﺖ.

1 ❤️

543729
2016-06-04 23:09:59 +0430 +0430

با آخرین نفس
بوی غریب پرسش فردا را
/ در خانه ریخت
آنگاه بی درنگ
مادربزرگ من
در جامه ای به رنگ سرانجام
/ پیچیده شد
بوی کبود مرگ
ما را احاطه کرد
مادر بزرگ من
با گیسوان نقره ای بی فروغ خویش
سطح کبود و سربی تابوت سرد را
/ پوشانده بود
ما چند لحظه ای
در کوچه های سردِ سرانجام خویشتن
در ترس و اضطراب
/ فرو ماندیم
چندان عمیق که گفتی
/ دنیا
تا لحظه ای دگر
/ تعطیل می شود
اما دریغ
ای کاش » عاقبت «
/ یک جاده بود
یک جاده ی بلند که هر روز
ما عابران گیج و مقصّر
از روی احتیاج در او گام می زدیم
*
او را چنان که گفت
با یک کفن به خاک سپردیم
اما وقتی که آمدیم به خانه
حرص و ولع
روی شعور برگ و درخت آرمیده بود
و حس ظالمانه ی تقسیم
/ جان می گرفت
در لحظه های آخر اندوه
اشیاء هر کدام
یک برگ از وصیت او شد
کم کم
مادربزرگ و مرگ فراموش میشوند!.. . . .

1 ❤️

543731
2016-06-05 00:02:28 +0430 +0430
NA

کم کم سایت داره میشه سایت شعر و ادب خخخخ هر چی داستان تخمی شاعرانه و فلسفی هست لایکهای زیادی میگیره و برعکس داستانهایی که سکس توش بیشتره فحش نثارشون میشه. واقعا ملت عجیبی هستیم!

2 ❤️

543763
2016-06-05 09:10:06 +0430 +0430

کامنت ها بسیار زیبا بود ?

1 ❤️

543796
2016-06-05 18:18:48 +0430 +0430
NA

وای …

1 ❤️

544067
2016-06-08 06:13:31 +0430 +0430

mer c …

1 ❤️

544396
2016-06-10 20:40:37 +0430 +0430

درود به تو او عزیز

1 ❤️