مامان فریبا و بهترین انتخاب برای خانواده (۱)

1399/10/13

این داستان از یک ماجرای واقعیه که من فقط دارم می نویسمش اما اصل ماجرا برای دوست پسرم اتفاق افتاده. اتفاقات اصلی داستان و بیشتر حرفای رد و بدل شده که نوشتم همون چیزیه که مهران با ذوق و هیجان زیادی برام تعریف کرده اما خودم برای بهتر و جذاب شدن ماجرا چندتا تغییر کوچیک ایجاد کردم و یسری جزییات به خصوص تو صحنه های سکسی اضافه کردم که امیدوارم ازش لذت ببرید. من داستان رو از زبون دوست پسرم و به صورت اول شخص می نویسم تا خوندنش راحت تر باشه.
من مهرانم و بیست و پنج سالمه، من و مامان فریبا و خواهر کوچیکترم مونا بعد از مرگ پدرم تو یه تصادف از سال 92 تا سال قبل یه خونواده سه نفره معمولی بودیم و همه چیز بعد از مرگ پدرم یه روال معمولی و ساده داشت و اتفاق خاصی تو زندگی و روابط هیچکدوممون نیوفتاده بود، مامان بعد از مرگ بابا خودش رو وقف ما کرده بود، من و مونا هم سعی می کردیم بچه های سربه راه و حرف گوش کنی باشیم تا کار و زندگی رو از اینی که بود برای مامانمون سخت تر نکنیم, من و مونا هر دومون دوست دختر و دوست پسر داشتیم و فریبا هم از روابطمون خبر داشت و موضوع عادی و پذیرفته شده ای بود به شرطی که گندکاری نکنیم و خودمون رو تو دردسر نندازیم.
پارسال مونا که دو سال از من کوچیکتره بعد از رد کردن چندتا خواستگار بلخره یه نفرشون رو پسندید و جواب مثبت رو بهش داد. پسره مهندسه و از نظر خونوادگی و تیپ و قیافه و خیلی پارامترای دیگه با مونا تناسب داشت و همین باعث شد که بتونه یجورایی مونا رو راضی کنه. بعد از چند ماه عقد و عروسی رو گرفتن و رفتن سر خونه و زندگیشون و تو خونه من موندم و مامانم، همه چیز زندگیمون یه جریان عادی داشت نه من زیاد اهل عشق و حال و خوشگذرونی بودم و نه مامانم عادت ها و جریان زندگیش تغییر کرده بود. بیشتر روزا تا عصر سر کار بودم و بعد از کارم مستقیم میرفتم خونه
یه روز چهارشنبه از فصل تابستون بود و از صبح کسل بودم و خسته و ب قبلشم خواب خوبی نداشتم. نزدیکای ظهر یه سردرد ناجور هم به حال بدم اضافه شد، رفتم از سرپرست مرخصی ساعتی گرفتم و رفتم خونه. خونه مون طبقه دوم بود، درو که باز کردم صدای آهنگ تقریبن بلندی رو توی راه پله شنیدم، طبقه پایینمون که معمولن تا بعد ظهر کسی نیست چون یه زوج جوونن که جفتشون کارمندن و همکار، فکر کردم شاید از طبقه سوم باشه اما وقتی رسیدم پشت در خونمون متوجه شدم صدا از واحد چخودمونه. درو باز کردم و رفتم داخل، یه جفت کفش مردونه داخل خونه روی جاکفشی بود، فکر کردم شاید مونا و شوهرش اومدن یا داییم اومده بهمون سر بزنه اما یه حس عجیبی بهم میگفت یه اتفاقی داره میوفته. آروم رفتم داخل کسی تو حال و آشپزخونه نبود اما در اتاق مادرم نیمه باز بود. آروم نزدیک شدم، صدای آه و ناله ی مادرم با صدای یه مرد مخلوط شده بود، قلبم داشت وایمیساد، حس کردم دیگه نفسم بالا نمیاد، نمیتونستم تکون بخورم نمیدونستم باید چیکار کنم. تمام قدرتم رو جمع کردم آروم در اتاق رو باز کردم.
پاهای مامانم روی شونه ی یه مرد بود، محکم داشت تو کسش تلمبه میزد و صدای آه و ناله ی جفتشون فضای اتاق رو پر کرده بود. من خشکم زده بود چون تا حالا مادرمو اینطوری ندیده بودم و اونا هم چون پشتشون به من بود و مشغول بودن متوجه حضور من نشده بودن. سوراخ کون مادرمو میدیدم وسط یه کون بزرگ و پهن که تو اون حالت با هر تلمبه ای زیر تخمای اون مرد ناپدید میشد و باز خودشو نشون میداد و پاهای مامانم که روی شونه ی طرف با هر ضربه تکون میخورد و صدای مامانم که داشت قربون صدقه ی کیر یارو میرفت. قدرت حرکت نداشتم و زبونم بند اومده بود و فقط چشمام داشت همه چیز رو میدید و گوشام همه چیز رو خیلی بلند تر از اون چیزی که بود مث یه پتک توی سرم می کوبید، یه لحظه به خودم اومدم و با یه فریاد همه ی خشممو خالی کردم جفتشون از ترس زهره ترک شدن. سریع هرکدومشون خودشونو پرت کردن یه کنج اتاق و چمباتمه زدن و نشستن،میدونستم باید یه کاری بکنم ولی نمیدونستم چکاری، ناخوادگاه دستم رفت به سمت گوشی و سریع شروع کردم به فیلم گرفتن، نمیدونستم چرا ولی هیچ کار دیگه ای به ذهنم نرسید، از اون آدمایی هم نیستم که بخوام کسی رو بکشم و اهل دعوا باشم و فقط همین کار به ذهنم رسید. بعد چند ثانیه تازه متوجه مردی شدم که گوشه اتاق کز کرده بود و به گوه خوردم و غلط کردن افتاده بود، تازه شناختمش حسن آقا مرغ فروشی سر محله بود، یه مرد سی و چند ساله با قیافه معمولی که هیچوقت به ذهنم نمی رسید که بخواد با مامانم دوست بشه چون اونقدر رفت و آمدی هم نداشتیم و شناختی ازش نداشتیم، بعدش متوجه مادرم شدم که پتو رو دور خودش پیچیده و بهت زده و بدون اینکه چیزی بگه فقط داره نگاه میکنه. لباسای حسنو انداختم تو حال، اینقد ترسیده بود که تو سی ثانیه لباساشو پوشید و با دو تا چک و لگد از خونه بیرونش کردم. اومدم توی حال و روی کاناپه ولو شدم. سر دردم بیشتر شده بود، نمیدونستم باید چیکار کنم یا چی بگم و یا نمیدونستم باید با کی صحبت کنم و چطور از این موضوع صحبت کنم.مامانم توی اتاق مونده بود اصن بیرون نیومد. بعد از چند دیقه اینقد فکرای مختلف به مغزم هجوم اورد که نمیتونستم خودمو کنترل کنم، بهتر دونستم که برم بیرون و تا وقتی اعصابم خورده هیچ کاری نکنم و هیچی نگم.
پیاده رفتم تو خیابونا، بی هدف قدم میزدم و کون به کون سیگار آتیش میکردم راه میرفتم و با خودم فکر میکردم و حرف میزدم. میدونستم که مامانم خیلی واسمون زحمت کشیده و اونم از سر نیاز اینکارو کرده اما دیدنش توی اون حالت مغزمو قفل کرده بود. چندبار مامانم به گوشیم زنگ زد اما جواب ندادم. نمیخواستم باهاش صحبت کنم. رفتم خونه دوستم و بهش گفتم چند روز میخوام پیشت بمونم و اونم قبول کرد. مامانم پشت سر هم پیام میداد، از خودش و تنهاییش میگفت، از زجر و زحمتای این چندسالش و احساسات سرخورده ش تو این مدت توضیح داد و همینطور نیازای اولیه ش که به خاطر ما و آبروی خونواده بی خیالشون شده بود.همه ی حرفاشو قبول داشتم اما بازم برام سخت بود. در جواب همه ی پیاماش فقط نوشتم میخوام چند روز فک کنم و گوشیمو خاموش کردم. سه چهار روز نه سر کار رفتم نه خونه و با هیچ کسم صحبت نکردم چون نمیدونستم باید چی بگم. فقط داشتم به اون صحنه فکر میکردم و حرفای مادرم و خودمو زندگیم توی این چندسالی که عمر کرده بودم. با تمام این حرفا یه چیزی خیلی آزارم میداد و اونم این بود که بعد از یکی دو روز یادآوری اون صحنه برام تحریک کننده و شهوتناک بود. میدونستم بیشتر فکر کردن شاید کار رو خراب تر کنه، بعد از چند روز نزدیکای غروب بلند شدم لباسامو عوض کردم و رفتم سمت خونه. رفتم بالا و بدون در زدن رفتم داخل،مامانم نشسته بود پای تلویزیون که با دیدن من بلند شد وقتی چشمم به چشمش افتاد یاد اون صحنه افتادم و بازم کس و کون مامانم رو تو اون حالت توی ذهنم تصور کردم. این موضوع دیدمو به کلی نسبت به مامانم عوض کرده بود، مامانم داشت باهام حرف میزد و احوالمو می پرسید، اشک توی چشماش حلقه زده بود و یه بغضی توی صداش بود، اما من حواسم به جای دیگه بود تا حالا دقت نکرده بودم که به عنوان یه زن چهل و چهار ساله چهره جذابی داره و بدنشم هنوز فرم زنونه ی قشنگی داره اما قبلن همیشه واسم عادی و معمولی به نظر می رسید. نمیدونم چرا اینطوری شدم و چطور اینقد نظرم نسبت به مادر خودم یکباره عوض شد اما یادآوری اون صحنه و تصویر کس و کون مامانم و اون پوزیشنی که داشت سکس میکرد از جلو چشمم کنار نمیرفت، توی همین فکرا بودم که مامانم گفت حواست به من هست? کجا رو داری نگاه میکنی? مهران اصن حالت خوبه?
و من در جواب همه ی سوالاتش فقط یه چیز گفتم:“منم میخوام بکنمت” هنوز نمیدونم این کلمات چطور روی زبونم اومد انگار از قبل بهم دیکته شده بود.
چهره ی مامانم تو یه لحظه گر گرفت، چشماش از تعجب گرد شد و با یه چک محکم خوابوند تو گوشم
اما این چک هیچ تاثیری روم نداشت بلکه بیشار جری شدم و حق رو به جانب خودم دیدم.
مهران:مگه نمیگی تنهایی و نیاز داری پس خودم اینکارو میکنم که آبرو ریزی هم نشه.
فریبا:خفه شو. معلومه چی داری میگی، من مادرتم بی شعور
مهران: میدونم که مادرمی واسه همین میگم بهتره که اگه نیازی هم داری توی خونه ی خودت برطرفش کنی تا بری با غریبه ها، اینجوری هیچ مشکلی هم پیش نمیاد(البته خودم میدونستم که اینا فقط بهانه اس و هدف من فقط خالی کردن شهوت، حرص و خشمم سر مادر خودمه)
فریبا: زر نزن پسره ی پست فطرت بی شرف، حالا دیگه کردن مادر خودت شده حفظ آبرو?
مهران: همینی که گفتم، یا قبول میکنی یا میرم فیلمو به همه نشون میدم
فریبا: هر غلطی دوس داری بکن، دلم خواسته به هیچکس ربطی نداره حتا خود تو. یکبار دیگه هم از این گوه خوریا کردی دیگه پا تو خونه ی من نمیذاری
مهران:(میدونستم که این حرفاش خیلی جدیه و با شناختی که ازش داشتم میدونستم به هیچ کس جواب پس نمیده و از هیچ کس نمیترسه به غیر از دایی بزرگترم که یه شمر به تمام معناست، پس آخرین تلاش خودمم کردم). اگه به دایی علی هم نشون بدم هم همینا رو میگی?(یه لحظه ترسو تو چشماش دیدم و متوجه شدم جا خورده)
فریبا: اگه اینکارو بکنی شیرمو حرومت میکنم و دیگه هیچ پسری به اسم مهران ندارم
مهران:(اینکارم جواب داده بود و فقط باید یه قدم دیگه میرفتم جلو تا کوتاه بیاد) اصن واسم مهم نیست، یا قبول میکنی یا همین الان زنگ میزنم به دایی بیاد تکلیفت رو روشن بکنه
فریبا:(با صدای لرزون) هر غلطی دوس داری بکن،وقتی پسر خودم این حرفا رو بزنه دیگه هیچی واسم مهم نیست
مهران:(میدونستم آبرو و اعتبارش توی خونوادش از یه سکس اجباری براش مهمتره پس فقط یه قدم دیگه مونده بود به قبول کردنش اما باید بهش می فهموندم که جدی میگم، جلو خودش زنگ زدم به دایی و گوشی رو گذاشتم رو بلندگو) سلام دایی جون خوبی? ممنون ماهم خوبیم، میخواستم راجع به یه موضوعی باهات حرف بزنم( رنگ از رخ مامانم پرید و وا داد، آروم گفت که قبوله، فقط چیزی به دایی نگم)، باشه دایی جان بعد هماهنگ میکنم همو ببینیم و صحبت کنیم، باشه خدافظ.
فریبا: خیلی پست و نامردی(قطرات اشک آروم روی گونه اش سر خورد اما شهوت لعنتی عقل و وجدانم رو کور کرده بود).
مهران: تو سکس میخوای منم میخوام، قبول کن اینجوری واسه هر دو تامون بهتره. بریم توی اتاق خواب یا همین جا راحتی?
اینقد هیجان داشتم که حس میکرد قلبم داره توی دهنم ضربان میزنه، سرم گر گرفته بود و دهنم خشک شده بود. قبلن سکس کرده بودم اما این یکی خیلی فرق داشت، هنوز فرصت بود منصرف بشم اما بازم اون صحنه اومد جلوی چشمم و نتونستم بی خیال بشم.
مامان دیگه هیچی نگفت، نشست روی کاناپه و سرشو انداخته بود پایین. نشستم کنارش
ولی نمیدونستم باید چطوری شروع کنم
آروم دستمو بردم سمت سینه اش، خودشو جمع کرد و دستمو پس زد. دستمو گذاشتم روی رونش و فشار دادم اما بازم دستمو گرفت. عصبانی و شدم و گفتم تو قبول کردی دیگه، مسخره بازی در نیار
میتونی بی خیال بشی داری با کی سکس میکنی و لذت ببری یا اینکه جفتمون رو اذیت کنی و مث تجاوز درد بکشی.
بازم چیزی نگفت، سرشو انداخته بود پایین و قطره قطره اشک از گونه هاش پایین میومد اما اینقد شهوت وجودمو گرفته بود که اثری روی من نداشت و فقط میخواستم زودتر از مادر خودم کام بگیرم.
دست چپمو گذاشتم روی رون پاش و سر دادم سمت کسش، از روی شلوار یه کس تپل و نرم اومد زیر دستم، خودشو جمع کرد اما بیشتر از این مقاومت نکرد. هلش دادم و درازش کردم روی کاناپه، رفتم روش و با دستام سینه هاشو گرفتم توی مشتم، ازم رو برگردونده بود و تو چشام نگاه نمیکرد.
دستامو بردم زیر پیرهنش، سوتینش رو دادم بالا و سینه هاشو گرفتم، سایزش از تمام دوست دخترایی که داشتم بزرگتر بود و نرم تر، توی ابرا بودم مث وحشیا چنگشون میزدم و سرمو بردم سمت گردنش و گوشا و گردنش رو لیس میزدم و همزمان سینه هاش رو چنگ می زدم مامانم چیزی نمیگفت و فقط نفس نفس میزد.
با زحمت پیرهن و سوتینشو در اوردم و خودمم لباسامو به غیر از شورتم در اوردم،کیرم کامل راست شده بود اما هنوز خجالت می کشیدم درش بیارم.
ازش خواستم بلند بشه و رو به روم بایسته، اول گوش نداد اما وقتی دوباره کسشو چنگ کردم خودش بلند شد، سینه هاش یکم آویزون بود اما سفید با هاله صورتی، یذره هم شکم داشت اما واسه زنی تو این سن بدنش بی نظیر بود، تو بغلم گرفتمشو و دو تا لپ کونشو از روی شلوار تو مشت گرفتم اولش مقاومت کرد اما محکم تو مشتم گرفتمشون و به خودم چسبوندمش و گوششو با لبام گرفتم، سینه هاش روی سینه ام چسبیده بود و نرمیشو خیلی خوب حس میکردم، دستامو از پشت بردم تو شلوار و کونشو گرفتم، چقد نرم و عالی بود ولی مامانم هنوز هیچ کاری نکرده بود یا حرفی نزده بود و فقط صدای نفساش رو میشنیدم. دستشو گرفتم و از روی شرت گذاشتم روی کیرم، اما دستشو پس کشید اعصابم خورد شده بود از اینجوری رفتار کردنش انگار یادش رفته بود چند روز پیش زیر کیر یه غریبه چه ناله ای میکرد، سریع شرتمو در اوردم و کیرم که حسابی سرخ شده بود و از پیشاب خیس شده بود رو در اوردم، گفتم ادا در اوردن بسه دیگه چطور کیر غریبه ها خوبه اما به ما که میرسه شدی مریم مقدس.خوب ببینش چون تا چند دیقه دیگه میخام بکنمش تو کست و دستشو محکم گرفتم و گذاشتم روی کیرم و گفتم باهاش بازی کن وگرنه هم میکنمت هم به دایی میگم. با شنیدن این حرفا نرم تر شد، دستشو دور کیرم گرفت، اینقد حس خوبی بود که با چند تا تماس دستش با سر کیرم آبم با فشار پاشید بیرون و ریخت روی دست و شلوارش و یه مقدارشم ریخت روی فرش. یه پوزخند روی لبای مامانم نشست و گفت همه جا رو به گوه کشیدی بچه با این حرف خیلی بهم فشار اومد. جلوش نشستم و همزمان شلوار و شرتشو کشیدم پایین ناخوداگاه دستشو اورد جلوی کسش اما دستشو کنار زدم و هلش دادم روی کاناپه. بهترین صحنه ای بود که دیده بودم حتا از اولین بار که کس دیده بودم هم شهوتناک تر بود، یه کس تپل و خوشگل با پشمایی مث ته ریش با لبه های برجسته ی قهو ای زیر یه شکم برآمده کوچولو، اونایی که کس زنای میانسال دیدن میدونن چی میگم یکی از پاهاشو جمع کردم روی کاناپه تا سوراخ کونشم از نزدیک ببینم، یه سوراخ کوچولوی به رنگ قهواه ی روشن با فاصله خیلی کم از کسش و از همه بهتر عطر عرق تندی که از تحریک جنسی بوی دوتا سوراخش رو به سمت بینیم هدایت میکرد، نتونستم خودم کنترل کنم و سرمو بردم لای پاش تا بوشو بهتر استشمام کنم که مامانم سرمو گرفت و گفت مهران نه، تروخدا اینکارو نکن. اما اون بو و اون صحنه دیگه هیچ انتخابی واسم نذاشته بود. افتادم به جون کسش و با زبون به جفت سوراخاش حمله کردم، دیگه مامانم شل شده بود و نفس نفس زدن جاشو به آه و ناله و نفرین و لعنت داده بود. همزمان با لیسیدن کسش سوراخ کونشو انگشت کردم، هنوز سر انگشتم تو نرفته بود که یکباره خودشو عقب کشید و گفت، اونجا دیگه نه. نه تو نه هیچ کس دیگه حتا بابات حق دست زدن به اونجا رو ندارن.
بی خیالش شدم و با خوردن همون کس ادامه دادم، کلیتوریس و لبه های آویزونش رو با لبام می مکیدم و کسش رو با سرعت انگشت میکردم، نسبت به سکسای قبلیم با زنا ارضا شدن مامانم خیلی بیشتر طول کشید اما وقتی هم ارضا شد اینقد داد و فریاد کرد و پایین تنش به لرزه افتاد و آخرشم گریه ش گرفت، یطوری شد که واقعن ترسیدم یه اتفاق بدی براش افتاده
باشه. کنارش نشستم و سر و صورتشو می بوسیدم و باهاش حرف زدم تا حالش بهتر شد
وقتی حالش جا اومد بلند شد و لباساش رو ورداشت که بره حموم اما انگار یادش رفته بود که هنوز اصن سکس نکردیم، بلند شدم و جلوش وایسادم و با سر به کیرم که دوباره راست شده بود اشاره کردم تا متوجه شد که هنوز اصل کار مونده، میخواست با دست ارضام کنه اما بهش گفتم من میخوام بکنمت و اینجوری بهم حال نمیده، گفت فقط زود تموم کنم و رفت به سمت اتاق خواب. دراز کشید و پاهاش رو باز کرد اما سرش رو برگردوند و معلوم بود هنوز خجالت میکشه
تو چشام نگاه کنه تو اون حالت که دیدمش یاد صحنه ی چند روز قبل افتادم و دوس داشتم همونطوری بکنمش،سریع رفتم روی تخت و پاهاش رو دادم بالا، اول میگفت اینجوری اذیت میشم اما به حرفش توجه نکردم، پاهاش رو گذاشتم روی شونه ام و کیرم رو با کسش که تو این حالت خیلی تپل تر و جذاب تر به نظر می رسید تنظیم کردم، وقتی سر کیرمو هل دادم داخل کس مامانم چشام سیاهی رفت، اونجا فهمیدم که چه لذتی داره سکس با هم خون خودت، خیلی آروم بقیه کیرمو داخل کردم تا جایی که دیگه تخمام خورد به کسش و شروع کردم به تلمبه زدن. صدای برخورد تخمام به بدنش و آه و ناله مامانم و درخواستش برای یواش تر تلمبه زدن بیشتر وحشیم کرد، جوری که اینقد داشتم محکم تلمبه میزدم که مامانم داشت زیرم جیغ میزد اما من بی توجه داشتم ادامه میدادم و آخرشم با چند تا تقه ی محکم کیرمو تا آخر تو کسش جا کردم و آبمو همونجا خالی کردم بعد که ارضا شدم تازه متوجه شدم که مامانم داره بهم فحش میده و به زور از روی خودش کنارم زد، روی تخت ولو شدم اینقد سبک و آروم شده بودم که تا چشمامو بستم خوابم برد.

ادامه ...

نوشته: مهتاب جون


👍 17
👎 23
227101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

784462
2021-01-02 00:56:31 +0330 +0330

تکراری است چند شب پیش گذاشتنش

9 ❤️

784488
2021-01-02 02:43:45 +0330 +0330

شبیه یه داستان دیگه بود کپی با کمی تغییر.

1 ❤️

784505
2021-01-02 07:47:01 +0330 +0330

اخه کیرهرچی ادم ملجوقه تو کوس مادر دوست پسرت و خودت این الان با داستان بیوه ابرومند جه فرقی داره

3 ❤️

784529
2021-01-02 10:44:46 +0330 +0330

مهتاب میشه امیر رمضان میشه میم خورشید. بعدش محارم ن
ناموسن رو خواهر مادر زن داداش خاله عمه عمو دایی برادر کراش نداشته باشید آخرت رو ب چند ثانیه لذت نفروشید

1 ❤️

784530
2021-01-02 10:47:54 +0330 +0330

مهتاب جون اونوقت این داستان دوست پسرت قبل دوستی تون بوده یا بعدش چجوری تونست این جریان رو بهت بگه؟؟؟
مادر خیلی مقدسه

0 ❤️

784532
2021-01-02 11:03:08 +0330 +0330

این اصلا تکراری نبود و کپی نشده بود 😀
ما مخمون کپی شده هست چرا تهمت میزنید به این نویسنده بزرگ 😁
میخوام فحش بدم از همه معذرت میخوام.
آخه کی رم درون و اندرون در سه نوبت صبح روز شب با تجویز خودم با اجازه و بی اجازه در حضور نامزد ابجی ت و زن آینده خودت لای انگشتهایی که اینا را کپی و تایپ کرده
دیو۳ خان کبیر لااقل میزاشتی چند مدت بگذره بعد کپی میکردی
بیشور دنباله دار هم هست داستان 😀

0 ❤️

784545
2021-01-02 15:24:26 +0330 +0330

جا داره یه سلامی عرض کنم خدمت نویسنده داستان

سلااااااام ولد زنااااااا✋

0 ❤️

784548
2021-01-02 15:59:06 +0330 +0330

مغزتو گائیدم

0 ❤️

784581
2021-01-02 23:51:04 +0330 +0330

گاییدی مارو با این داستان فریبا

0 ❤️

784673
2021-01-03 14:35:05 +0330 +0330

یعنی راضی هستم از سرعت کپی در ایران

0 ❤️

784687
2021-01-03 19:38:26 +0330 +0330

مادر قهواه ی

0 ❤️

786007
2021-01-12 01:43:30 +0330 +0330

قسمت اولش كه ديده مادرش ديده با يك مرد غريبه سكس ميكنه ممكنه واقعي باشه ولي بقيه اش زاييده يك ذهن بيمار و روانيه اون زن هيچ خيانتي نكرده شوهرش مرده بوده ، حتي اگر شوهرش هم زنده بود و زن در حال خيانت بود بازم پسرش حق نداشت مداخله كنه بايد پدر الاغش رو خبر ميكرد اين تنها حق شوهر يا زنه كه اگر ببينه همسرش داره خيانت ميكنه خودش و فاسقش رو جر بده

0 ❤️

788023
2021-01-23 17:47:37 +0330 +0330

ببین
فقط کص ننت.
فهمیدی کص ننت.
دلم میخواد بزنم خودتو ننتو باهم بکنم

1 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها