مامان مهین

1396/09/29

((توجه توجه این فقط یک داستان خیالی و فانتزیه و به ندرت در دنیای واقعی چنین اتفاقاتی رخ میده پس بیخود تصمیم به گاییدن مامانتون نگیرید ))

با سلام خدمت همه دوستان عزیز قبل از هر چیز بگم که این داستان در مورد محارمه پس هر کی دوست نداره نخونه
وفحش هایی که لایق خودتونه به من حواله ندید
اسم من مهیاره 26 سالمه دانشجوی دارو سازی هستم یه ادم خیلی معمولی نه قیافه حرفه ای دارم نه هیکلی عالی نه کیر خیلی بزرگ من تو یه خانواده چهار نفره زندگی میکنم . یعنی منو مامانمو بابامو داداشم اول بزارید یکی یکی اعضا خانوادمو براتون معرفی کنم بعد بریم سراغ داستان …اول از همه پدرم هشمت خان 52 سالشه قبلا راننده ماشین سنگین بوده ولی الان نمایشگاه ماشین الات سنگین داره کار و کاسبیشم حسابی خوبه …دوم برادر کوچولوم مانی 7 سالشه یه بچه خیلی شیطون و بازی گوش و از همه مهمتر دهن لق اصلا حرف تو دهن این بچه نمیمونه کافیه یه چیزیو ببینه یا بشنوه تا بره جار بزنه…خودمم که معرفی کردم …و اما مهمترین عضو خانواده ما مهین خانم که الهی من فداش بشم 45 سالشه با قدی در حدود 170 وزن تقریبی 80 کیلو کون خیلی گنده و پهن و سینه های سایز 90 با چهره ای جذاب و تحریک کننده وخیلی خیلی مهربون .راستش مامانم از اون دسته از زنایی که اگه جز بابام با مرد غریبه ای حرف بزنه از خجالت اب میشه. یه زن کاملا سنتی که بیرون از خونه چادریه ولی خب تو خونه راحت میگرده دلیل اصلیشم اینه که به شدت گرماییه نمیتونه لباس تنگ و زخیم بپوشه اکثرا تاپ تنشه با دامن گلو گشاد من از همون بچگی علاقه خاصی به مامانم داشتم فک کنم به این خاطر باشه که مامانم اولین زنی بود که لخت دیدمش و باهاش تحریک شدم از بچگی عاشق سینه و کون گندش بودم. مامان و بابام زیاد تو خونه برنامه دارن هفته ای دو سه بار از خجالت هم درمیان اکثرا صداشونو میشنوم یادمه یه بار چند ساله قبل سر میز صبحانه نشسته بودیم که مانی برگشت به مامانم گفتم : مامان میشه یه سوال ازت بپرسم مامانم با مهربونی گفت بپرس عزیزم بعد مانی قیافه حق به جانب به خودش گرفت و گفت : مامان مگه شما نمیگی من دیگه بزرگ شدم نباید شیر شمارو بخورم پس چه طور بابا دییشب داشت ازت شیر میخورد (مانی پیش بابا مامانم خواب بوده) بابام که داشت چایی میخورد یهوو چایی تو گلش پرید شروع کرد سرفه کردن مامانمم یهو بی هوا برگشت گفت :واااای خاک عالم به سرم بعد بابا سریع پاشد سوییچشو گرفت و رفت سمت در همینطوری که میرفت گفت پسرم اشتباه میکنی لابد داشتی خواب میدیدی مامان سریع رفت تو اشپزخونه غذای بابامو بیاره که با خودش ببره سر کار وقتی که مامان غذا رو اورد ک بده به بابا شنیدم که بابا اروم بهش میگفت چقدر بهت گفتم این بچه پدر سوخته بیدار میشه میبینه دیگه بزرگ شده بعد نمیدونم مامانم چی بهش گفت و بابام رفت مامانمم اومد مانی رو با یه حالت عصبانی از رو سفره بلند کرد گفت برو تو اتاقت بازی کن ببینم بچه. من تو تمام این مدت یه لبخند خیلی ریز رو لبم بود مامانم که منو دید گفت : مرض به چی میخندی تو ها منم به شوخی برگشتم بهش گفتم :عههههه مامان چرا دعوا داری تقصیر من چیه شما نصفه شبی به هم شیر و محصولات لبنی تعارف میکنید مامانم قاشقو پرت کرد سمتو گفت : ای مرض بگیره تو رو که هیچی حالیت نمیشه بی ادب بی شعور منم خندیدمو در رفتم اونروز گذشت تا یه روز دیگه منو مامانمو مانی خونه تنها بودیم مامانمم داشت رو فرش جارو دستی میکشید طبق معمولم یه تاپ حلقه ای تنش بود که خیلی باز بود همینطوری سرپا که وا میستاد میتونستی حجم بیشتر سینه هاشو ببینی چه برسه به اینکه دولا شده بود داشت فرشو جارو دستی میکشید کل سینه هاش معلوم بود هر بار که دستش جارو دستیو عقب جلو میکرد سینه هاش تاب میخورد منم داشتم حسابی دید میزدمو رفته بودم تو حس یهو مامام برگشت منو تو اون حالت دید یه نگاه چپ چپی به من کرد و رفت سمت اتاقش همینطور که میرفت انگار زیر لب یه غر غریم میکرد رفت یه پیراهن مردونه روی تاپش پوشید و برگشت اومد بیرون بهم گفت تو مگه درس نداری مهیار مثلا خبرت امسال کنکور داریا بیکار نشستی ور دل من .منم که دیدم اوضاع خیطه پاشدم رفتم تو اتاقم اونروزم گذشت تا چند وقت بعد یه بعد از ظهری که بیرون بودم اومد خونه کلید انداختم اومدم تو خونه دیدم کسی خونه نیست صدای مامانم و مانی از تو حموم میومد رفتم سمت اتاقمو دراز کشیدم با گوشیم ور میرفتم دقیقا جایی نشسته بودم که به پذیرایی و در حموم دید داشت یکم که گذشت مانی باحوله از تو حموم اومد بیرون و دوید رفت سمت اتاق مامان اینا چند لحظه بعد یهو دیدم مامانم لخت لخت از در حموم اومد بیرون یهووو چشام چهارتا شد چه هیکلی داشت سینه هاش چقدر گنده و باحال بودن چه کون گنده ای داشت قد یه بالشت گنده بود کونش مامانم یه لحظه برگشت سمت اتاقمو منو دید یهوو یه جیغ کشید و دووید سمت اتاقش داد زد : درد به جون گرفته تو کی اومدی مگه نمیبینی لختم لالی حرف بزنی منم که یهو ازشوک اومده بودم بیرون با خنده گفتم :مامان باز که قاطی کردی من چه کار کنم تو حواستو جمع کن لخت از حموم نپر بیرون خخخخخخخخخ از تو اتاقش داد زد مرض نخند بیشعور تو خیلی پر رو شدی فکر نکن حواسم بهت نیست گفتم : مامان چرا توهم میزنی چه کار کردم مگه از تو اتاق اومد بیرونو رفت سمت اشپزخونه لباساشو پوشیده بود گفت:خلاصه من حواسم به کارات هست اقا مهیارشب بابا اومد شامو خوردیمو من رفتم تو اتاقم دراز کشیدم که بخوابم اما همش بدن لخت مامانم جلو چشم بود اون سینه های گنده که یه عمری عاشقشون بودم کونش راستی چه کون گنده ای داشت بیخود نبود که شبایی که بابا میکردش انقدر جیغ و داد میکرد لابد بابا از کون میکندش که انقدر گنده شده کونش هر کار کردم خوابم نبرد پاشدم به یاد مامان مهین یه جق حسابی زدمو خوابیدم.دیگه بعد اون اتفاق خاصی بینمون نیقتاد تا اینکه من دانشگاه رشته دارو سازی قبول شدم اونم کجا بندر عباس با اینکه خودم دوست نداشتم برم اما به اصرار بابا مامان مجبور شدم بساطمو جمع کنمو راهی بندر بشم راستش بندرعباس با اون شهری که من فکر میکردم خیلی فرق داشت درسته اب و هواش خیلی گرم بود اما شهر قشنگی بود انصافا اوایل داشنگاه با یکی دوتا از هم دانشگاهیام خونه گرفتیم و هم خونه شدیم تو سال اول چندین بار اومدم تهران و برگشتم اما خب مامان و بابام نمیتونستن بیان چون هم خونه داشتم اونام موذب میشدن فقط بابا یه شب اومد یه سری بهم زد و از خونه ام و هم خونه ایام یه بازدیدی کرد و خیالش که راحت شد رفت کم کم به شرایط جدیدم عادت کرده بودم و سرگرم درس و دانشگاه و دخترای دانشگاه شده بودم داشتم از حال و هوای مامان مهین بیرون میومدم سال دوم به لطف پول بابا یه خونه ویلایی خوب برا خودم گرفتم و از شر هم خونه ایام خلاص شدم رفت و امدام به تهران خیلی خیلی کم شده بود دیگه داشتم برا خودم حسابی صفا میکردم تو این مدتم چند تا دوست دختر جور و واجور گرفته بودم اصلا به یاد مامانمم نبودم تا اینکه یه روز بعد از ظهر دراز کشیده بودم داشتم فیلم میدیدم که یهو دیدم مامانم تلگرام برام یه عکس فرستاده (مامانم تازه گوشی هوشمند خریده بود و تلگرام نصب کرده بود)عکسو که باز کردم دیدم مامانم عکس یه شرتوسوتین قزمز برام فرستاده زیرشم نوشته اقایی ایانرو ببین چه قشنگه امروز خریدم زودتر بیا خونه امشب میخوام برات بپوشم . واااااااااای داشتم میترکیدم از خنده اول چندتا استیکر خنده براش فرستادم بعد زیرش نوشتم سلام مامان اره واقعا قشنگه ولی فکر نمیکنی اشتباه پیامو فرستادی من مهیارم چند دقیقه بعد دیدم نوشت وای خاک برسرم پس چرا عکس بابات رو صفحه است نوشتم مامان جان حواستو بیشتر جمع کن اول اینکه عکس منو بابا باهمه درضمن عکس من شبیه عکس پروفیال باباست زیرشم استیکر خنده گذاشتم نوشت مرض بگیره تورو نخند من که این چیزارو بلد نیستم عجب غلطی کردم اینارو ریختم رو گوشیم نوشتم ولی مامان جون عکسه خیلی قشنگ بودا ناقلا عجب سلیقه ای داری نوشت کوفت پسره بیشعور تو هنوز ادم نشدی خجالت بکش گفتم: مامان من چه کار کنم خب تو هر بار خودت سوتی میدی خخخخخخخخ بعد چند مین چندتا استیکر عصبانی فرستاد زیرشم نوشت مرض دیگه افلاین شد.با اتفاقایی که افتاد دوباره فکرم رفت سمت مامان یاد هیکلش افتادم اون سینه های گنده کون قمبلش خیلی دوست داشتم برا یه بارم که شده با مامانم سکس کنم اما نمیدونستم چه جوری مطمن بودم که به این راحتیا راضی نمیشه که با من سکس کنه چند روز بعد اون ماجرا بابام بهم زنگ زد و بعد احوال پرسی گفت: مهیار مشکلی نداری اگه برا یکی دو هفته مامانتو ومانی و بفرستم پیشت خونرو کلا بهم ریختیم برا تعمیرات سختشونه اینجا بمونن میفرستمشون بندر هم حال و هاشون عوض بشه هم اینکه یه سری به تو بزنن نظرت چیه ؟؟؟؟؟؟؟ گفتم : بابا منکه از خدامه خیلی وقتم هست مامانو مانی و ندیدم دلم تنگ شده براشون حتما بفرستشون بیان بعدش بابام گفت پس من امروز براشون بلیط میگیرم تا شب فک کنم برسن بندر دیگه خبرت میکنم حالا بعدشم گوشیو قطع کرد وااااااااای من از خوشحالی نمیدونستم چه کار کنم بعد چند وقت دوباره مامان مهینو میدیدم اون هیکل نازشو جووووووون سریع پا شدم خونرو مرتب کردم هر چیز بگایی که تو خونه داشتمو جمع کردم (خودتون میدونید خونه مجردی چه جور جاییه دیگه) رفتم برا خونه کلی خرید کردمو برگشتم یه دوش گرفتم ساعتای هشت و نیم نه شب بود که بابام زنگ زد که مامانت اینا نیم ساعت پیش هواپیماشون پرید کم کم برو فرودگاه دنبالشون خلاصه من پاشدم رفتم فرودگاه دنبالشون بعد کلی وقت مامانمو میدیدم اصلا نغییر نکرده بود هنوز همون زیبایی و داشت کون گندش از زیر چادر سیاهش کاملا پیدا بود بعد احوالپرسی با مامانمو مانی رفتیم تو شهر یه دوری زدیم شامو بیرون خوردیمو رفتیم خونه انقدر بنده خدا مامانمو مانی خسته بودن که در جا خوابشون برد فردا صبحش من کلاس داشتم پاشدم رفتم دانشگاه کلاسم تموم شده بود تو محوطه دانشگاه با بچه ها واستاده بودیم که مامانم زنگ زد صداش خیلی کلافه بود گفتم چیشده مامان ؟؟؟؟؟؟ گفت مهیار منکه مردم از گرما این کولر چرا کار نمیکنه بیا یه بلایی سرش بیار من دارم میمیرم از گرما خندم گرفت گفتم مامان کولر خراب نیست یه فیوز اضافی داره باشه الان میام درستش میکنم . چون میدونستم مامان به شدت گرماییه سریع گازشو گرفتم رفتم سمت خونه وقتی رسیدم دیدم وااااای بنده خدا از گرما حال نداره صورتش سرخ سرخ شده بود گفت : وای مهیار به دادم برس دارم میمیرم از گرما بیا این بیصاحب شده رو راه بنداز گفتم : مامان این که کاری نداره بیا رفتم اول فیوزشو زدم بعد کولر و روشن کردم مامانم اومد جلو باد کولر واستاد هی خودشو باد میزد گفت : اخی خنک شدم مهیار جان دورت بگردم لبه تاپشو گرفته بود بالا پایین میکرد یه لحظه ریاد تاپو داد بالا سینه های گندش معلوم شد جوووون سوتین نبسته بود نوکش چه بادی داشت سریع نگاهم رفت سمت سینه هاش مامانم که متوجه شد گفت : هوووی کجارو نگاه میکنی بعد سریع پیرهنشو داد پایین یه نگته چپ چپی بهم کرد و گفت : بیا برو تو اشپزخونه غذاتو بخور منم که بد جور ضایه شده بودم رفتم اشپزخونه مشغول خوردن شدم گفتم : مامان مانی کجاس گفت : خوابیده خلاصه نهارمو خوردمو رفتم تو اتاق که بخوابم شلوار و تیشرتمو درا اورد یه شرت تنگ پام بود همون طوری گرفتم خوابیدم نمیدونم چقدر از خوابیدنم گذشته بود که احساس کردم یکی اومد تو اتق تو حالت خوابو بیداری یه لحظه چشامو وا کردم دیدم مامانمه اومد تو اتاق و برگشت رفت بیرون کیرمم بد جور سیخ کرده بود زمان خواب معمولا انتن میده دیدم مامان دوباره اومد جلو در اما تو نیومد نگاهش به شرتم بود به چند لحظه نگا کرد و رفت بیرون یکمی گذشت منم دیگه از خواب پاشده بودم ساعت نزدیکای هفت هشت شب بود اومدم بیرون دیدم مانی و مامانم نشستن رو مبل تی وی میبینن سلام کردمو نشستم رو به روی مامانم یکمی صحبت کردیم بعد دیگه هر سه مون رفتیم تو بهر فیلم مامان یه دامن پاش بود که بغلش چاک داشت که تا بالای زانوش این چاک ادامه داشت مامان پاهاشو انداخت رو هم دامنش رفت کنار کلا پاهای لختش تا نزدیکای شرتش معلوم شده بود منم خیلی نا محسوس داشتم دید میزدم یک لحظه چشم مامانم خورد به من دید دارم دید میزنم یه اخم کردو دامنشو درست کرد منم یه نیشخند زدمو به کارم ادامه دادم مامانم که دید بیخیال نمیشم به مانی گفت : پسرم میشه بری برا مامان یه لیوان اب بیاری مانی که رفت رو کرد به منو گفت: مهیار تو چه مرگته ها ؟؟؟؟؟؟؟؟ گفتم :وا مامان چی میگی حالت خوبه گفت : ببند دهنتو یکسره نگات تو پر و پاچه منه خجالت بکش یکم جلو مانی خودتو جمع و جور کن مگه اخلاقشو نمیدونی بو ببره میبره کف دست بابات میزاره حالا اونم فکر میکنه اینجا چه خبری بوده …من با خنده گفتم : هیچ خبری نبوده این همه وقت اون پر و پاچتو دیده حالا یه بار ما اتفاقی حواسمون نبود دیدیم چی شد مگه خندش گرفت گفت :ای مرض بگیره تورو که همیشه یه حرفی برا گفتن داری بعدشم مانی لبوان ابو اورد داد به مامانو نشستیم به تی وی دیدن جالب بود که مامان دیگه پرو پاچشو نپوشوند خلاصه شامو خوردیم بعد شام نزدیکای یازده اینا بود من رفتم اتاقم برا خواب لباسامو دراوردمو با یه شرت دراز کشیدم داشتم به اتفاقای این چند روز فکر میکردم کم کم کیرم داشت سیخ میشد به این فکر کردم که مامان یه شب در میون بابا میکردش الان چند وقته نداده لابد دلش کیر میخواد شاید بشه یه کاری کرد تو همین فکرا بودم که دیدم تلفن خونه زنگ میخوره پاشدم شلوارکمو پوشیدم اومدم تو پذیرایی که دیدم صدای اب حموم میاد انگار هنوز مامان و مانی تو رخنکن بودن نرفته بودن تو حموم رفتم تلفن و برداشتم بابام بود بعد سلام و احوالپرسی گفت : شما چرا دسترس نیستید نه تو نه مامانت گوشیتون دسترس نیست مامانت کجاس بگو بیاد کارش دارم نمیدونم چرا به بابا نگفتم مامان حمومه گفتم صبر کن صداش کنم رفتم پشت در حموم صداش کردم مامان مامان از تو رختکن صداش میومد گفت: چیه ؟؟؟ مگه نخوابیدی گفتم :بیا بابا پای تلفنه کار واجب داره باهات گفت باشه صبر کن مانی و بفرستم تو حموم الان میام من رفتم سمت اشپزخونه اب بخورم که یهو دیدم مامانم با یه سوتین اومد بیرون دامنش تنش بود یهو چشام شد قد پیاله وااااااااااااااااااو واقعا عالی بود سوتین توری رنگ مشکی خیلی بهش میومد با بدن سفیدش یه تضاد جالبی داشت سینه هاش داشتن جر میدادن سوتینشو اومد سمت تلفن شروع به حرف زدن با بابا کرد منم اومدم جلو اوپن واستادم نگاش میکردم خیلی بی تفاوت نشون میدادم خودمو اونم داشت نگام میکرد نمیدونم بابا چی بهش گفت که زد زیر خنده گفت : خدا نکشتت مرد خخخخخ باشه باشه بعدشم تلفن و قطع کرد گفتم : مامان چی کار داشت بابا ؟؟؟؟؟ گفت : هیچی زنگ زد حالمو بپرسه بعد انگار یهو یادش اومده باشه برگشت گفت : تو باز داری بر و بر من و نگا میکنی که خجالت بکس پسررر گفتم : عه مامان الان که مانی اینجا نیست مثلا خودشو یکم جدی کرد و گفت: خب مانی نباشه چه معنی داره تو یکسره چشت یا تو سر و سینه من باشه یا رو رو پرو پاچم با خنده گفتم : مامان خانم خوشگلی درد سرداره دیگه خودشم خندش گرفت گفت : کوفت از دست تو بچه ادم حریف زبونش نمیشه بعد همینطوری که داشت میرفت سمت حموم گفتم مامان : منم بچتما مارو هم یه حمومی ببر برگشت گفت : یه نگا به هیکلت بکن تو نره خرو کجا ببرم با خودم تو حموم خخخخخخخ گفتم : اخه چند وقتهه پشت کمرم جوش زده کسی نیست برام لیف بکشه میخاره یه نگاهی بهم کرد گفت :فعلا که میبینی مانی تو حمومه رفت تو رختکن اومد درو ببنده گفتم :پس من نخوابم دیگه ها منتظر باشم ؟؟؟؟ گفت : کشتی منو بچه بزا مانی و بشورم بفرستم بیرون اگه سریع خوابش برد تو بیا والا که هیچی گفتم باشه تو کونم عروسی بود کیرم به نهایت سیخی رسیده بود تو کشوم چندتا قرص جور واجور برا سکس داشتم رفتم یه ترا مادول و یه سیدنافیل انداختم بالا چندتا چاییم خوردم که زودتر بترکه عمل کنه یکم خودمو سرگرم کردم تا مانی از حموم اومد سریع رخت خوابشو براش تو اتاق پهن کردم گفتم مانی جون بگیر بخواب اومدم بیرون در اتاق و بستم رفتم تو رخت کن حموم شورتو سوتین مامانم اویزون بود پشت در معلوم بود لخته لخته جووووون هووس سر تا پای وجودمو گرفته بود درزدم اروم گفتم مامان مامان درو یه کم باز کرد گفت چیه؟؟؟؟ گفتم : مانی خوابید من بیام ؟؟؟ گفت : کجا بیای اخه پدرمو دراوردی بچه یه پنج دقیقه صبر کن مطمن شو خوابیده بعد بیا رفتم درو اتاقو یواش باز کردم دیدم خوابه خوابه برگشتم اومدم تو رختکن همه لباسامو به جز شورتت دراوردم کیرم سیخه سیخ بود اولش گفتم ضایعس اینطوری برم تو ولی بعد با خودم فکر کردم که هم من هم مامان خوب میدونیم که برا چی قراره برم باهاش تو حموم درو زدمو گفتم مامان درو واکن بیام تو درو واکرد گفت :هیس یواشتر مانی بیدار میشه بیا تو ببینم رفتم تو چشمم که بهش خورد وااااااااای چی میدیدم مامان پشتش به من بود واستام بود خودشو لیف میزد چه کووووووووووونی داشت چقدر گنده و گوش الو بود قلبم یه جوری میتپید که داشت از دهنم میزد بیرون یه لحظه مامانم برگشت یه مگاهی به من کرد بعد کیر سیخ شدمو دید برگشت سمت اونورو گفت : خدا ذلیلت کنه مهیار ببین ادمو به چه روزی میندازی بیا پشتتو بشورم زودتر برو بیرون اومد کنارش زیر دوش اصلا نمیتونستم حرف بزنم تازه متجوه سینه هاش شده بودم چه بادی داشت نوکش چقدر گنده بودن مامان گفت :هووووی کجا رو نگا میکنی بچه برگرد پشتتو لیف بزنم برگشتم مامانم شروع کرد پشتمو لیف کشیدن وااای دستاش چه نرم بود چه حالی میداد بهم سینه هاش پشتم میخورد تو یه دنیای دیگه ای بودم اصلا مامانم گفت : کجایی مهیار چرا حرف نمیزنی داری به چی فکر میکنی گفتم : هیچی مامان یه طوریم نمیدونم چمه فک کنم برا اینه که لخت دیدمت گفت :اره دیگه یه عمر هر چی زور زدی یه تیکشو ببینی نشد الان کلشو یه جا لخت دیدی هنگ کردی پسرم هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها
بعد مامان اومد مثلا تاسو برداره اب بگیره از تو تشت دولا که شد یهوووو کوسش از لای پاش زد ببیرون چقدر گنده و توپل بود دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم از پشت چسبیدم بهش گفتم : اوووووووووف مامان من دیگه طاقت ندارم
مامان گفت : چه خبرته بچه چه کار میکنی برو عقب ببینم هاهاهاهاهاهاهاهاها
گفتم :مامان من دیگه نمیتونم طاقت ندارم دستمو گزاشتم رو سینه گندشو شروع کردم مالیدن گفت: نکن مهیار دردم میاد بچه موقعی که این حرفارو میزد خودشم میخندید گفتم ازیت نکن دیگه مامان یه عمر چشم دنبالشون بود بزا کارمو بکنم سینشو گزاشتم دهنمو محکم میک زدم بهو دردش گرفت زد رو سرم گفت پدر سوخته یواش کبود میشه جواب باباتو چی بدم گفتم :جووووون جواب بابا با من عزیزم صورتمو بردم نزدیک صورتش داشت میخندید لبشو اورد گذاشت رو لبام شروع به خوردن کرد خیلی حرفه ای بود زبونم میک میزد اروم گفت : مهیار اگه بابات بفهمه ؟؟؟؟؟ گفتم :مامان بابا کجاست که بفهمه بزا حالمونو بکنیم خندید گفت : از دست تو مهیار اخرش منو بیچاره میکنی بزا شورتتو درارم نشست رو زانوشو شورتمو کشید پایین یهو کیرم مثل فنر پرید بیرون خندش گرفت هاهاهاهاهاها مهیار اینکه پدر منو در میاره بعد گذاشت تو دهنش اوووووووووم چه ساکی میزد هر بار میبرد تا ته حلقشو در می اورد از زیر تخمام میلیسید تا نوکرکیرمو گفت : واااااااااااای مامان چقدر خوب میخوری عین جنده ها ساک میزنی خندش گرفت گفت : پدرسوخته حالا جنده شدم ها؟ کیرمو گذاشت لای سینشو یه تف گنده انداخت روش گفت عقب جلو کن خودشم با کوسش ور میرفت اووووووووووووف چه حالی میداد یه چهار پنج مین عقب جلو کردم مامان دراز کشید کف حموم و گفتم بیا یکم کوسمو بخور میار دارم میمیرم رفتم جلو کوسش دراز کسیدم زبونمو گذاشتم روش شروع کردم به لیس زدن کوسش خیلی گنده و توپول معلوم خیلی داده که انقدر گشادشده بود کم کم صدای اخ و اوخش در اومده بود زبونمو میکردم تو کوسشو با چوچولش بازی میکردم انگشتمو خیس کردمو اروم فرو کردم تو کونش یه اخخی گفت که همونجا نزدیک بود ابم بیاد شروع کردم انگشت کردن تو کونش یهو داغ کرد سرمو فشار میداد رو کوسش میگفت ک بخور پسرم دارم میمیرم کوسمو بخور انگشتم کن وااااای مهیار دارم میمیرم انقدر پیچ و تاب خورد تا یهو ارضا شد بیحال دراز کشید کف حموم یکم ابگرم اوردم ریختم روش گفتم مامانی خوبی ؟ گفت : اره پسرم خوبم شیره جونمو کشیدی بیرون پدر سوخته دستشو گرفتمو بلند شد نشست گفت ک خب مهیار جان بیا مامان نوبت تو خالی شی گفتم باشه از کوسم میکنی ؟؟؟؟گفتم مامان میشه بزارم کونت گفت : پاشه پسرم بزار فقط یواش یواش بکن تو بزا حال کنم اخه کون دادنو دوست دارم خیلی تحریکم میکنه به شکم دراز کشید گفت بیا بکم مهیار زود باش شروع کن رفتم رو کونش نشستم گفتم مامان پ کونیم تشریف داری بیخود نیست کونت انقدری شده گفت : مرض بی شهور زود باش کارتو بکن تا پشیمون نشدم کیرمو تفی کردم بردم نزدیک کونش فشار دادم رفت توش مامانم گفت اخ مهیار یواش مردم چقدر گندس کیرت در بیار دوبار بکن تو دوباره کیرمو فرو کردم تو راحت تا تهش رفت تو چقدرخوب بود کونش یه چای گرمو نرم اروم شروع کردم به تلمبه زدن اخ و اوووخ مامانم رد اومد بود هی میگفت زود باش مهیار ابتو بیار دارم میمیرم بچه بدو منم مجکم تلمبه میزدم هر بار که کیرمو تو کونش عقب جلو میکردم کونش زرت زررت صدا میداد بد جور کونش گشاد شده بود کم کم احساس کردم ابم داره میاد تاثیر قرصا داشت تموم میشد دستمو بردم سینه شو گرفتم محکم فشار دادم ابمو خالیی کردم تو کونش افتادم روش داشتم میمردم از خستگی پدرم در اومده بود مامان منو پس زد بلندشد کونشو شست گفت : مهیار خیلی وحشی پدرم در اومد بلندشدم ماچش کردم گفتم ببخشید مامان اخه عقده این همه سالی که تو کفت بودم باس خالی میکردم حالا دفعه های بعدی هواتو دارم ارومتر میکنمت گفت : خوبه خوبه بیخود به دلت صابون نزد از این خبرا نیست یه کاره هر روز بیام به پسرم بدم همینم مونده پاشو دوشتو بگیر بریم بیرون مانی بیدار نشه بیچاره بشیم …این داستان ادامه دارد

نوشته: کامران


👍 33
👎 16
169165 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

666361
2017-12-20 21:53:24 +0330 +0330

آقا آخرین خبر زلزله امشب حدود۲ساعت قبل تهران ۵/۲ ریشتر بود

0 ❤️

666386
2017-12-20 23:26:19 +0330 +0330

این بهترین داستانی بود که راجب مامان خوندم خیلی عالی بود ادامشو بزار

1 ❤️

666393
2017-12-21 00:08:16 +0330 +0330

لایک،،اسلامشهر هم اومده،،،میگن تکون بدی خورده خونه ها

0 ❤️

666407
2017-12-21 04:41:26 +0330 +0330

مامان میشه بزارم کونت؟
گفت : باشه پسرم :)))

1 ❤️

666458
2017-12-21 20:48:12 +0330 +0330

نوشته بودی فانتزیه ولی از خیلی داستانهای واقعی بهتر نوشته بودی نوشتارت خوب بود

1 ❤️

666514
2017-12-22 05:45:49 +0330 +0330

تابلو آخراش و کف دستی میزدی مینوشتی ها ، به آخراش رسید همش شد غلط غلوط … جاکش چه تخیلی هم داره ، گرما و بندر عباس و مامان گرمایی و مانی خواب و مامانم اهل حال ، خوبه تو یکی بنویس تا فرق داستان خوب و کسشعر معلوم باشه

1 ❤️

677821
2018-03-17 21:46:33 +0330 +0330
NA

ای مادر واقعیتو گاییدم - دیوس جرومزاده میگی تخیلیه- بعد مادرت دید دیدش میزنی - گفت بیا کس بخور - از حرف کم نمی اری - ای ریدم بگور بابات لا اقل -ادم جقی یه خورده با واقعیت تطبیق بده

0 ❤️

679325
2018-03-28 01:28:34 +0430 +0430

گی د خدا

0 ❤️

704371
2018-07-22 06:30:51 +0430 +0430

دانشجوی داروسازی سهمیه شهدا هستی؟ آخه زخیم؟!! یا ضخیم؟

0 ❤️

902438
2022-11-11 17:33:56 +0330 +0330

عالی ❤️

0 ❤️