ماندگار

1395/11/14

شبِ بی تو،شبِ بی عشق،شبِ دردِ من و ماهه/تو لج کردی، دلم فهمید که عمرِ عشق کوتاهه
صدای قلبِ من مونده تو گوشِ خونه ی خالی/چی میپرسی از احوالم، دیگه چه حال و احوالی
نه خوب میشم ، نه بد میشم ، یه مَردِ سرد و بی روحم/نه پا میگیره لبخندم، نه پا میگیره اندوهم
برو از زندگیم رد شو، که اینجا غیرِ ماتم نیست/آهای حوایِ آدم کُش، کسی قَدِ من آدم نیست…

خیره به آسمون بی ستاره موندم ، نسیم سرد و وحشی از بالای کوه میگذره و روی پوست صورتم میرقصه، اما من اینقدر داغم که این سوز در برابر حرارت تنم حرفی برای گفتن نداره.
شب از نیمه گذشته ، اما خبری از خلوت شدن خیابونها نیست ، از بالای کوه ، چراغهای نارنجی و زرد شهر به خوبی پیدا هستند و نورهای قرمز تندی که با ترمز گرفتن ماشینها پررنگتر میشن مثل دو خط موازی تا دوردستها کشیده شدند.

برای برگشت به اصفهان ، بی خیال خاطره بازی تو جاده اهواز شده بودم و همه منظره های دلچسب و عالیش رو رها کرده بودم و با هواپیما برگشته بودم .
بنظر میرسید ، هرچقدر سریعتر حرکت میکردم ، زمان هم سریعتر میگذشت و در هر توقفم زمان هم کنارم می ایستاد.
آه میدونی ؟
زمان ، همه چیز رو در اختیار داره ، فکرمیکنم شاید اگر یه اندیشمند بودم ، تعریف جدیدی از زمان ارائه میکردم .
برای من زمان ، شبیه یه موجود ذاتاً قاتله ، کارش کشتن و به فراموشی سپردنه ، اما هیچوقت اونقدر حرفه ای نبوده که بتونه ، تو رو در وجود من بکشه!

تو هنوز هم اینجایی و نفس میکشی ، هنوز هم درون من راه میری ، هنوز با من به خرید میایی و میوه ها رو میشماری و توی پلاستیک میگذاری، هر روز صبح که چشم باز میکنم ، این تویی که بهم از آینه صبح بخیر میگی و کنار من روی صندلی ناراحت آشپزخونه مینشینی و چایی تلخ رو شیرین میکنی!
هنوزم این تویی که کنترل تلویزیون رو مرتب کنار ظرف شکلات خوری که هفته پیش شکستم میگذاری ، هنوز این تویی که ظرف شکسته شکلات خوری رو با شکلات سیاه و سفید پر میکنی ، هنوز این تویی که گوشه سالن عودها رو با عطر لوندر روشن میکنی و با خنده میگی این عودها، بوی غذای سرخ کردنی رو راحت از بین میبرند!
هنوز این تویی که در ادامه دوستت دارم هام ، از من سه تا بوسه میخوای و هیچوقت دلیلش رو نمیگی!
دوباره ظهور کردی ، دوباره به سراغم اومدی ، از اون روزی که با تو یکی شدم ، رهام نکردی ، مثل یه پیوند ابدی ، مثل یه اثر ماندگار به روی قلب و احساسم، مثل لرزشی که به تنم دادی ، مثل رقص انگشتهام بروی پوست لطیف تنت ، مثل نوازش موهای گندمزارت ، مثل طعم بهشتت ، همیشه تازه هستی و البته همیشه ابدی!
چشمهام رو میبندم ، میخواستی لباست رو عوض کنی ، گفتی :
-چرا چشمهات رو بستی؟
بدون اینکه چشم باز کنم جواب دادم.
-میخوام خجالت نکشی!
خندیدی و گفتی:

  • وای نازی! چقدر هم که توخجالتی هستی!
    با چشم بسته خندیدم ، با چشم باز قهقهه زدی!
    هنوز صدات میاد ، انگار هنوز هم اینجایی ، انگار داری با رقص این نسیم ، منو در آغوش میکشی ، مثل وقتی که دمر زیر آفتاب ساحل متل قو ، دراز کشیده بودم وتو آروم و نرم بروی من خزیدی .
    نرمی و لطافت پوست نازک و خنک تنت مثل حریر بروی کمر من پخش میشد و من از شدت لذت ، حتی چشم هم باز نمیکردم .
    آه …اون بوسه هات به روی رگ گردنم، هنوز نبض میزنه!
    آه …لمس سرانگشتهات، به روی شونه هام مثل رقص دستهای یه رهبر اکستر منو به نواختن میکشونه و تصور تلاش دستهات برای اینکه از زیر بدنم خودشون رو به سینه و آلتم برسونن ، همراه با آه آرومی که تو گوشم میکشیدی ، هنوزمثل لذت بخش ترین حس دنیا ، لبخند رو بروی لبهام بر میگردونه!
    میدونی؟
    بنظرم سکس، فرزند واقعیه عشقه!
    شاید بشه گفت که سکس میتونه نجات دهنده ی یک عشق سالخورده باشه و یا شاید قاتل واقعیش ، آخه وقتی قتلی اتفاق می افته همیشه کسی متهم اصلیه که باعث مردن شده باشه ، بقیه چیزها تو حاشیه هستند و اون کسی که نفس مقتول رو گرفته مجازات میشه ، فکر میکنم که سکس همونیه که میتونه دست عشق رو بعد از کهنه شدن بگیره و دوباره زنده اش بکنه و یا اینکه عشق رو تنها و بی همدم رها کنه ، که اگه دومی رو انجام بده ، دیگه باید فاتحه عشق رو خوند!
    برمیگردم و به شهر پشت میکنم ، تو مسیر نسیم قرار میگیرم ، موهام همرقص با وزش نسیم میشن و من تمام تنم رو به دست نوازشگر تو میسپارم ، و چه کسی بهتر از تو میتونه وسط این موج دلتنگی به من دوباره انرژی بده ، دلم برای بوسه های خنک و خیست تنگ شده ،اما تو اینجایی و منو نمیبوسی!
    ازت گلایه میکنم ، به نسیم ، به خدا ، به ستاره ها ، من زنده هستم و تو اما هرگز انگار قصد نداری منو ببوسی!
    تو داری با نسیم و چشمک ستاره ها میرقصی و من حست میکنم ، میدونم که حضور داری ، میدونم که این انرژی که دورتا دور من رو گرفته از تو سرچشمه میگیره ، اما خودت رو به من نشون نمیدی و تمام غصه من همینه که چرا اینقدر از تو و دیدارت محرومم…!
    فرو رفتگی زیر گلوت رو میبوسم و آه میکشی ، به گونه ات دست میکشم و به چشمهات خیره می مونم ، رضایت و آرامش رو تا انتهای تاریک مردمکهات حس میکنم ، لبهام رو بروی لبهات میگذارم و پایین تنه ام رو بین پاهات قرار میدم و آلتم رو به ارومی فرو میکنم ، لب پایینت رو گاز میگیری و من نا خودآگاه از این حس خوب فرو رفتن آه میکشم و به آرومی خودم رو بروی تو حرکت میدم ، سرم رو خم کردم روی صورتت و لبها و گونه ات رو به آرومی میبوسم، هر دو دستت ، مچ دستهای من رو که ستون خیمه بدنم به روی تو هستند، محکم گرفتند و با هر بار ورود من با سرانگشهات به مچ دستهام ، فشاروارد میکنی تا حواسم به ظرافت و نازکی اندامت باشه.
    به آرومی ناله هایی از روی لذت میکشی و من هم سعی میکنم تا جاییکه میتونم ، عمق وجود تو رو به آهستگی فتح کنم.
    صدام میکنی ، با قشنگترین لحنی که تا بحال شنیدم ، جوابی نمیدم ، دوباره صدام میکنی و این بار همراه لحنت آه کشیده ای هم همراه میشه ، باز هم جوابی نمیدم و در عوض محکمتر ضربه میزنم و تو این بار صدات رو آزاد میگذاری و با تمام حسی که داری آه میکشی و ناله میکنی و بدنت رو با حرکات سریعتری بالا و پایین میکنی.
    آلتم رو بیرون میکشم ، از انقباض و انقلاب بهشتت به ارضا شدن نزدیک شده بودم و دلم نمیخواست این لذت به این زودی تموم بشه.
    خرده های شن و سنگ از زیر پام با سرو صدا سر میخورن و از کوه پایین می ریزن.
    رهگذری از پشت سرم ، با صدای بلند میگه اونجا حصار نداره مراقب باش !
    نگاه بی تفاوتی به مرد میندازم و برای اطمینانش از اینکه متوجه صداش شدم ، سری تکون میدم.
    جمله اش برام معنی و اهمیتی نداره! چه حصار باشه و چه نباشه ، اگر قرار به افتادن باشه ، حتما می افته ، حالا حتی اگه دیوار هم اونجا کشیده شده باشه ، اگر قرار به فرو افتادن باشه ، اون دیوار هم با من فرو می ریزه ، پس حرفش رو نشنیده میگیرم و دوباره با حضور تو همراه میشم .
    اصلاٌ بگذار ازت یه سوال بپرسم!
    چرا تو باز اینجایی؟ چرا منو دوباره به یه جای عجیب کشوندی؟
    شاید میخوای خاطره بازی کنی با فکر و ذهن من! شاید نیاز داری تو این شب سرد، تن داغ منو به آغوش بگیری و دوباره خودت رو به روی من بکشی و در لحظه آخر با هم ارضاء بشیم؟
    شاید دلت برای تجربه نوشیدنی خنک بعد از سکس و جرعه جرعه سیراب شدنمون از یه لیوان مشترک با من تنگ شده؟
    شاید هوس سیگار کردی و سوختن و دود شدن؟
    برای چی اینجایی؟
    بعد از این همه مدت! نگو که من نگذاشتم بری! نگو که گریه های هر شب من دلت رو به درد آورده ، نگو که گلایه های تلخم به زمین و زمان کلافه ات کرده و باعث شده که برگردی!
    عشق من ، به من بگو چرا امشب اینجایی؟
    برای منی که از داشتنت محرومم و حالا ، آرزوم شده فقط یه لحظه آروم گرفتن از این بازی عجیب دنیا !
    برای منی که فکر تو، فکرم رو به باد میده ، یاد چشمهات ذهنم رو منحرف میکنه و هر صدای شبیه به صدای تو ، قدرت شنیدن هر صدای دیگه رو ازم میگیره!
    چرا راحتم نمیگذاری؟
    مگه بارها نگفتم اگه قرار به رفتنت باشه، برو اما تمام و کمال برو ، طوری برو که اثرو نشونه ای ازت نباشه ، اگه قرار به نبودنت باشه طوری برو که راحت بشم، هم از اجبار زندگی کردن و هم از زحمت نفس کشیدن .
    پس چرا تو هر لحظه برمیگردی و منو اسیر میکنی؟ با اشکهات ، با چهره ات ، با صدات !
    آه …اما تو هرگز نمیدونی که چقدر درد میکشم ، گاهی فکر میکنم از وسعت درد منه که کوه به لرزه می افته و اسمون از باریدن دست میشوره و خدا از خلقت پشیمون میشه!
    ولی تو این لحظه که همه احساسم با تو حرف میزنه ، هیچکدوم ازمسائل مهم دنیا برای من مهم نیست ، فقط بهم بگو چرا و چطور برمیگردی ، در حالیکه نیستی؟…

بغضت گلوم رو فشار میده ، میدونم که در نهایت این بغض به کشتنم میده ، کاری که زمان باهام نکرده ، دریا نتونسته انجام بده و پرواز هرگز از پسش برنیومده! اما این بغض لعنتی ، این بغض بیرحم ندیدنت ، دست آخر خفه ام میکنه…
چند وقت پیش، فایل صوتی 5 دقیقه ای رو از سایت ناسا دانلود کردم و در سکوت بهش گوش دادم ، صدایی غریب از کهکشان، تا حالا بارها و بارها به این صدای حزن انگیز گوش دادم ، چیزی شبیه به صدای ناله باد از پس انعکاس انفجارهایی که از دوردستها و بعد از میلیونها سال به گوش من رسیده بود.
به آوای پر غم کهکشان گوش دادم و اشک ریختم ، این صدای وزش باد بود و احساس انرژی که از زمان و مکان دیگه ای جاری بود .
از میون کهکشان ها میگشت و رو به جلو میرفت ، عبور میکرد و در انتهای بی انتها گم میشد، به جاییکه انگار هیچگاه قرار نیست برسیم ، به آینده ای که شاید برای رسیدن بهش فقط و فقط صبر لازم باشه!
آوای کهکشان حسی جاودان بود، حسی ماندگار که فقط صدا و نور میتونن تجربه اش کنند ، اما وقتی زمان رسیدن نزدیک بشه ، چیزی بجز آرامش محض در انتظارمون نخواهد بود و این همیشه در خوابهایی که با تو میدیدم ، تکرار میشد!

جرعه از نوشیدنی خنکی که روی میز گذاشتی رو مینوشم و دوباره به سمتت میام ، موهای بلندت روی شونه هات پخش شده ، پشتی زیر سرت رو درست میکنی و آلتم رو به دست میگیری ، از این بالاهم که نگاهت میکنم هنوز هم چیزی از تو به زمینی ها شبیه نیست .
نه اون چشمهای خاکستری ، نه اون موهای طلایی و زیتونی ، نه اون صورت مهتابی و مهربون و نه اون لبهایی که به دور آلتم حلقه شده و به آرومی ذره ذره آلتم رو محو میکنه ، نه !
هیچ چیزاز تو نشونه ای از زمینی بودنت نداره و من مطمئن هستم که تو از بهشت اومدی و با یه اشتباه کیهانی به من جهنمی دل سپردی!
اما برای چی بر نمیگردی و تنهام نمیگذاری ؟
نگو که دوست داشتن من نمیگذاره به قصرطلاییت برگردی ، نگو که شور عشق و موج عظیم دلتنگی من تو رو به اینجا برمیگردونه ، در حالیکه نیستی ، در حالیکه من بهت نیاز دارم ، در حالیکه تو این شب سرد پر از بغض و گریه و آه ، نوازش و مهربونی اندامت رو به ناله از تمام کیهان میخوام…
قطره اشکم میلغزه و روی گونه ام سر میخوره ، اما دست سرد نسیم ، قدرت پس زدنش رو نداره ، آسمون بی ستاره قدرت خشک کردنش رو نداره و زمان برای آروم کردن من وقتی نمیگذاره ، زمان من رو به همراه خودش فراموش کرده و وقتی که من متوقف میشم ، با من ساکن میشه .
زمان ، فعلش رو از یاد برده ولی من هنوز نتونستم تو رو از ذهنم پاک کنم.
آه مگه تو کی هستی که اینطور منو به عجز میکشونی؟
مگه تو هم دلتنگیهای خودت رو نداری ، مگه تو هم از لذتهای زمینی لذت نمیبری ، پس چه چیزی از سکس با من در تو ظهور کرد که دیگه حاضر نشدی با هیچکس این لذت رو تجربه کنی ، چه چیزی درون ماست که سکس رو بعد از ما شدنمون پس میزنه!
من با تو و تو با من چه کردی که اینطور اسیر شدیم؟ چرا تنهایی ما پر شده از حضور آیینه واری که تمام قد ، چهره دیگری رو به نمایش میگذاره ، در رد شدن هر عابر ، با عطری که جاری میشه ، با لذتی که از آرامش در هر لحظه نصیبمون میشه ، با ترانه ای که میشنویم ، با رنگها ، صداها ، عطرها ، طعمها و هر چیزی که فقط راهی از من به تو و از تو به من رو نشون میده.
به من بگو ، چرا همه جاده ها و همه مسیرها به تو ختم میشن ؟
به من بگو ، چرا میون ذهن من کیفت رو به روی شونه ات میندازی و تمام گوشه گوشه ی فکر من رو‌ پرسه میزنی ؟ چطور تمام تار و پود دل منو به دست آوردی و چنان به خودت گره زدی که راه کشیدن زیر و رو برام بسته شده!
به من بگو ، چرا اینطور با تو در شعف فرو میرم ، لبخند میزنم و به آغوشت میگیرم؟ در حالیکه نیستی !
چرا در نسیم و خورشید و دریا و خاک ظهور میکنی؟
چرا در تمام ماشینها مینشینی و چطور منو همسفر ناکجا اباد خودت میکنی؟
به من که خسته از این بودن و نبودنم بگو ، برای داشتن ابدی تو چه کار باید بکنم؟
دستم رو میگیری ، نگاهت میکنم .
از شدت هیجان و لذت چشمهام رو ریز میکنم و به چشمهات خیره میشم ، لحظه ی طلایی ما رسیده ، پیشونیم خیس از عرق شده و قلبم به طپش افتاده، هر دو میدونیم که از هم چی‌میخوایم، من درون تو ارضا میشم و آه میکشم و تو با من به اوج میری و لبهای قشنگت رو به دندون میگیری.
به کمرم دست میکشی و زیر لب بهم میگی : عاشقتم…
اما من اینقدر دوستت دارم که در برابر ابراز عشق تو لال میمونم ، انگار که کلمات در برابرت خم میشن و از ذهنم عبور نمیکنن ، هیچکدومشون قدرت نشون دادن عشقی که به تو دارم رو ندارند ، عشقی که تو در من به وجود آوردی و با بودن همیشگیت تا ابد ماندگارش کردی.
در لحظه ای ابدی با تو به اوج میرسم ، به صورتت بوسه میزنم و به همه اندامت دست میکشم ، مثل اینکه میخوام هندسه تنت رو به خاطر بسپارم ، شاید برای بعدها… که تو در عین بودن نیستی ، و من به یادت با حرکت برگهای درختها میرقصم ، با باد غلت میخورم و بروی زمین خیمه میزنم ، شاید برای وقتی که از خاک بوسه میگیرم !
شاید میخوام ، هندسه اندامت رو بخاطر بسپارم ، برای لحظه ای ماندگار…
بلند میشی چند قدمی از من دورتر ، لباسهات رو میپوشی و به سمت من لبخند میزنی.
بوسه ای رو روی هوا برات میفرستم و تو از اتاق خارج میشی!
با رفتنت واقعیت دوباره شکل میگیره!
با خودم که تنها میشم ، میبینم هنوز اینجایی و هرگز نرفتی ، هر شب به سراغم میایی و بیدارم میکنی ،من دوباره به اوج تو میرسم و باران بوسه رو با تو جشن میگیرم ، و بعد به ارامشی میرسم که هیچ عبادتی با تمام عرفانی که در خودش داره, هرگز هیچ قدیسی تجربه اش نکرده!
تو برای من نشونه ای هستی از کسی که فقط و فقط تبلور عشق مطلقه ، کسی که تا ابد در قلب و فکر و روح من جاودانه و نشونه هاش هم مثل خودش ماندگار هستن.
نسیم از حرکت ایستاده و ماه و ستاره ها تو طلوع صبح گم شدن.
روی نیمکت ، کنار پیاده روی پارک کوهستانی نشستم ، سردی هوا هم نتونست حضور تو رو از بین ببره ، فکر و یادت چنان به آغوشم کشیده بود که چیزی از گذر زمان رو حس نکرده بودم ، مثل این بود که در تمام مدت ، زمان در سکوتی محض کنارم نشسته بود و با هر کامی که از سیگار میگرفت ، دود میشد و به هوا میرفت…
اما تو… زنی از جنس فرشتگان ، ماندگارترین من ، قسمتی از هوش و حافظه من ، تمام من ، هنوز هم در کنار من هستی و در حقیقتی موهوم هرگز نمایان نمیشوی…
پایان

نوشته: اساطیر


آهنگ «هوای حوا» با صدای رامین بوستانی فر که در ابتدای متن آمده:


👍 43
👎 9
12786 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

577401
2017-02-02 23:33:50 +0330 +0330

یه کار بی عیب و نقص از یه قلم فوق العاده.واقعا از بازی با کلماتت و بیان احساساتت به وجد اومدم.فقط آخرش یه کم گیج شدم نفهمیدم طرف چرا نیست!رفته یا فوت شده!

2 ❤️

577406
2017-02-02 23:51:10 +0330 +0330

عاشقانه ای ماندگار…
بسیار حزن انگیز و تاثیر گذار… ?

3 ❤️

577425
2017-02-03 04:03:04 +0330 +0330

با دال درود آعاز میکنم . سلام جناب اساطیر

هم آغوشی هاتون همیشه مقدس ترین لحظاته زندگیه
پر از احساس .
از این همه حس و افکار و خود اندیشی و حرفای دل شخصیت داستان لذت بردم…
حرفی برای نشان دادن و اثبات درک و لمس داستانتون پیدا نکردم.

با تمام وجودم لایک تقدیم شما … سپاس
روزگارتون بر وفق مراد

2 ❤️

577509
2017-02-03 20:53:23 +0330 +0330
NA

inaro chtor ro qalmt miari akhe asatir vaqean shahkare nvshte hat

2 ❤️

577516
2017-02-03 22:21:57 +0330 +0330

اساطیر عزیز درود
داستان رو خوندم
بند بند داستانتو میشه حس کرد
ذره ذره داستان توی ذهن خواننده نقش میبنده
قلمت گیراست
برقرار باشی و سبز

2 ❤️

577517
2017-02-03 22:36:30 +0330 +0330

ممنون جناب اساطیر

2 ❤️

577573
2017-02-04 08:29:08 +0330 +0330

اساطیرعزیز سلام ، انتقال حست در نوشته ات عالیه ، اما آرزو میکنم واقعا گرفتار چنین حسی نباشی ، یعنی هیچکس نباشه، چون زندگی خیلی عذاب آور میشه.
وقتی دوستانم گفتند دوباره نوشتی با عجله اومدم بخونم ، اما الان دچار ضعف شدم از بس برای تو و عشقت دلشوره داشتم.
لایک کردم عزیز ، هرچند حیف این نوشته هاست که اینجا منتشر میشه.
ایام به کام اساطیر… ?

3 ❤️

577613
2017-02-04 13:58:08 +0330 +0330
NA

آدم رو روانی می کنی!
اصلا حسم موقع خوندن نوشته‌هات قابل توصیف نیست…
این همه احساس، این همه هنر، این همه توانایی…

2 ❤️

577766
2017-02-05 12:32:23 +0330 +0330

اساطیر جان مطمئنا دیسلایک ها ربطی به سبک نگارشت نداره. من مثل همیشه لذت بردم از قلمت. انگار با نوک مدادت مجسمه های زیبا و ماندگار می سازی. هرچند این احساس تو را بارها و سالها داشتم اینبار با فضات حال نکردم. امیدوارم به شادی و خوشبختی بیشتر برسی و شاهد داستانهای سرحال تری ازت باشم. و ایشالام که خاطره دوقسمتی من هم بعد هفته ها انتظار پخش بشه!

2 ❤️

578366
2017-02-09 14:46:41 +0330 +0330
K.K

خوب بود
فقط به نظرم گندمزار موهات قشنگ تر از موهای گندمزارت هستش

0 ❤️