سلام دوستان من مهدی هستم 22 سالمه در حال حاضر بیکارم ولی مدتی توی فروشگاه پیک موتوری بودم از بچگی روی پای خودم بودم و هیچکسی رو نداشتم که حمایتم کنه؛ پدر من عمرشو روی ویلچر گذروند و سه سال پیشم از دنیا رفت الانم خونه پدریم در کنار مادربزرگم و دو تا عموهام زندگی میکنم. مادرمم دو سه ساله بودم که از بابام طلاق میگیره و میره دنبال زندگیش البته مادربزرگم گفته سر زایمان من نتونسته تحمل کنه و تموم کرده ولی پدرم چندوقت قبل رفتنش بهم گفت که مارو تو اوج گرفتاری رها کرده و رفته به هر حال خانواده پدریم تلاش میکردن که من هیچ اطلاعی از مادرم نداشته باشم تنها چیزی که ازش میدونستم اسمش بود…
خاطره من شش ماه بعد از فوت پدرم از اون روزی شروع شد که شایان یکی از دوستام صبح اومد فروشگا و بهم گفت که یه خونه تیمی سراغ داره و اونم توسط یکی از رفیقاش معرفی شده ازم خواست تا با هم بریم اونجا راستش من علاقه ای به اینجور جاها نداشتم بیشتر ترسم از بیماری بود ولی از طرفی هم اصرار رفیقم بود و حرارت جوونی ، وسوسه های مداوم چاره ای برام نمیگزاشت…
شب تو پارک بودیم شایان زنگ زد به خانومی که صاحب خونه بود و گفت که از طرف چه کسی معرفی شدیم مشخصاتمون رو داد و قرار شد فردا با فلان مبلغ پول ساعت 3 بعدازظهر اونجا باشیم من خیلی میترسیدم که دردسر بشه یا ماجرا زورگیری باشه ولی شایان میگفت که اطمینان داره و همه چی رو میدونه پس قرار گزاشتیم بریم به آدرسی که شایان از هم دانشگاهیش گرفته بود
صبح فرداش طبق معمول همیشه موتورمو برداشتمو رفتم فروشگا تا ظهر چند تا سفارش رسوندم و بعد به بهونه دکتر بردن مادربزرگم از مدیر تعاونی مرخصی گرفتم و رفتم دنبال شایان ساعت سه ونیم بود که با کلی دردسر خونه رو پیدا کردیم. یه اپارتمان دو طبقه قدیمی وسط یه کوچه باریک…
موتور رو جلوی در خونه پارک کردم شایان قبل از اینکه زنگ بزنه خانوم میانسال اخمویی با شال آویزون روی سرش از پنجره طبقه بالا ما رو زیر نظر گرفته بود سیگار کنار لبش رو برداشت و با لحن خشن و صدای خراش دار گفت چرا انقدر دیر کردین مگه قرار نبود ساعت 3 اینجا باشید شایان گفت که به سختی ادرس رو پیدا کردیم زن چیزی نگفت و رفت ، بعد مدتی در باز شد یه راهرو تنگ و تاریک که به پله های تیز و مستقیم به طبقه بالا میرسید شایان جلو تر حرکت کرد و منم پشت سرش پله ها رو اروم بالا رفتیم تا رسیدیم پشت در چوبی نیمه بازی که جلوی اون چند جفت کفش و دمپایی زنونه بود. خانوم صاحبخونه همون زن اخمو اینبار بدون شال با اندام لاغر و صورت استخونی همینطوری که به سیگارش پوک میزد تکیه زده به در جلوی ما دراومد گوشی هامونو گرفت و ازمون خواست کفشامونو داخل جاکفشی کنار در بزاریم و بریم داخل…
وارد خونه شدیم، بوی سیگار با عطر و کرم زنونه فضای اتاقو پرکرده بود دیوار های دودی با نور لامپ صد آویزون از سقف قابل تحمل تر شده بود، زن جوونی با سوتین مشکی و شلوار لی کنار دیوار پاهاشو دراز کرده روی هم انداخته بود و روی بالشتی لم داده بود با عصبانیت با گوشیش صحبت میکرد زن دیگه ای درحالی که با چشمای سبزش به من خیره شده بود در حال بستن دکمه های مانتوش بود اروم سلام کردم ولی کسی جوابمو نداد خانوم صاحبخونه هم سیگار با سیگار روشن میکرد و زیر لب با خودش حرف میزد و حرص میخورد با سیگارش اشاره کرد بهمون که بشینیم چند دقیقه ای گذشت زنی که کنار دیوار نشسته بود اسمش یادم نیست تلفنش که تموم شد پرسید کدومتون سنش بیشتره خب شایان دو سال از من بزرگتر بود بلند شد پول رو از شایان گرفت و رفتن داخل یکی از دو اتاقی که کنار هم بود
خانوم چشم سبز هم کیفش رو برداشت با خانوم صاحبخونه خدافظی کرد و رفت. احساس خوبی نداشتم از این که اونجا هستم. خانوم میانسال زیبارو و خوش اندامی با تکپوش قرمز و شلوار جین مشکی از اتاق دیگه اومد بیرون و به طرف من اومد و باهام دست داد خودش رو معرفی کرد و گفت که اسمش محبوبه و 44 سالشه من هم گفتم مهدی هستم 21 سالمه پول رو ازم گرفت و رفتیم داخل اتاق و در رو بست پول رو داخل کیفش گزاشت، کاندومی به من داد و ازم پرسید قبلا سکس داشتم یا نه و منم گفتم که اولین بارمه، لبخندی زد و سکوت کرد بعد پشتش رو به من کرد و تکپوشش رو از تنش دراورد وقتی برگشت سمت من، با دیدن بدن سفید و سینه های بزرگش خشکم زد چون فقط تو فیلما و عکسا زن لخت دیده بودم بعد اومد سمت من و دستم رو گرفت گزاشت روی سینش برعکس من که دستم سرد بود و بدنم میلرزید بدن اون گرم بود و با لبخند ارومش حس خوبی بهم میداد بوی عطرش دیوونه کننده بود اروم دستش رو برد بین پاهای من شروع کرد به مالیدن و من حسابی راست کرده بودم هر بار ازم میپرسید که کارش رو خوب انجام میده یا نه؟ اما من حواسم جای دیگه ای بود توجه من به ماه گرفتگی بالای سینش جلب شده بود همون لکه ی کوچیک پایین تر از شونه سمت راستش درست همونجایی که من هم ماه گرفتگی دارم به همون اندازه… !!! همونجا بود که وحشتناکترین شک عمرمو کردم… واااای خدا اسم مادر من محبوبه ست اگه این زن مادر من باشه… چه شک مسخره ای، نباید با این شک این حس خوب رو از دست میدادم غیرممکنه مادر من باشه وااای چی میگم اگه یک درصد مادر من باشه چی…؟!!!
تمام این سوالات رو از خودم میپرسیدم که ناگهان متوجه شدم داره شلوارشو از پاش درمیاره نگاهم که به پاهاش افتاد سکوت اتاق برام سنگین شد جوری که احساس کردم چیزی نمیشنوم حسم میگفت باید بیخیال همه چی بشم و از این رابطه لذت ببرم من خیالاتی شدم! اون اصلا ماه گرفتگی نیست؟! من اصلا مادر ندارم! مادر من مرده …!!!
با عجله شلوارم رو از پام دراوردم و گزاشتم کنار دیوار شرتمم تا روی زانوهام کشیدم پایین و در حاالی که کاندوم رو باز میکردم ازم خواست برای اینکه بار اولمه و بتونم لذت ببرم پیراهنم رو دربیارم پیش خودم گفتم حتما اونم شک کرده و به روی خودش نمیاره میخاد ببینه منم ماه گرفتگی دارم یا نه، به هر حال اون ماه گرفتگی من رو باید دیده باشه دوران نوزادیم .
نمیخواستم پیراهنم رو دربیارم اما اصرار زیادش مجبورم کرد تا لخت بشم اونم همزمان با من شرت سفیدی که بین پاهاش گم شده بود دراورد و انداخت روی لباساش کنار دیوار بعد با لبخندی که داشت اومد دو تا دستشو به کمرش زد و جلوی من ایستاد من قلبم تند تند میزد دستم رو گزاشتم روی سینش چند ثانیه نگذشته بود که دیدم محبوبه دیگه لبخند نمیزنه و با تعجب به صورت من نگاه میکنه درست حدس زده بودم اونم شک کرده بود به محض اینکه چشمش به ماه گرفتگی من افتاد خودش رو عقب کشید و گفت که حالش بد شده و باید بره بعد دستش رو گزاشت روی سینش و سریع رفت شلوارشو پوشید و مانتوش رو تنش کرد ناراحتی توی چهرش کاملا مشخص بود چونش میلرزید؛ تکپوش و شرتش رو گزاشت توی کیفش، پولی که بهش داده بودم رو هم گزاشت بیرون و بدون این که چیزی بگه با حالت بغضی که توی صورتش بود از اتاق بیرون رفت… من با دهان باز مات و مبهوت فقط به پولای روی زمین خیره شده بودم تنها صدای صاحبخونه رو شنیدم که چند بار صدا زد: محبوووبه کجا رفتی چی شد؟ و بعد اومد تو اتاق و با عصبانیت گفت:“چی شد؟ چیکار کردی باهاش که اینطوری گزاشت رفت” منم لخت سر جام خشکم زده بود هنگ کرده بودم به سختی اب دهانمو پایین دادم و گفتم بخدا من کاری نکردم خودش گفت حالش بد شده و رفت. بعد هر چی به گوشیش زنگ زد جواب نداد، برگشت به من گفت:" وای بحالت اگه اذیتش کرده باشی معلوم نیس چی ازش خواستی که اینجور ناراحتش کردی اون بدبخت بخاطر یه لقمه نون به شما تن میده، صد بار بهش گفتم این کار تو نیست، تقصیر منه که پای هر چی غریبس تو این خونه باز میکنم زود لباستو بپوش برو بیرون…"
تموم عصبانیتش رو سر من خالی کرد و از اتاق بیرون رفت ولی اونموقع هر بلایی سرم میاورد حقم بود. سرم داغ کرده بود تنها تصویری که تو ذهنم همش تکرار میشد لباس پوشیدن محبوبه بود واااای چه خجالتی تو چهرش بود وقتی داشت شلوارشو میپوشید چقد ناراحت شده واااای بر من خدایا این زن مادر من بوده …واااای اخه چرا تن فروشی چرااااا ؟؟؟؟ اونقدر حالم بد بود که نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم و سرم رو کوبیدم به دیوار و بعدش دیگه چیزی نفمیدم.
چشمامو که باز کردم همه جا رو تار میدیدم شایان رو به همراه صاحبخونه بالای سرم دیدم که به من نگاه میکردند. شایان لیوان ابی دستش بود و صورت من خیس آب، با حالت گیج و سردرد شدیدی که داشتم نشستم و شایان گفت حالت خوبه؟ پنج دقیقه ای هست که بیهوشی چی شده که خانوم صاحبخونه حرفشو قطع کرد و گفت:" معلوم نیس چه اتفاقی تو این اتاق افتاده اون که جواب گوشیش رو نمیده این پسرم هم اینجور…" بعد شایان دستم رو گرفت به سختی بلند شدم با همون حالت گیجی لباسم رو پوشیدم شایان ازم خواست تا بریم دکتر ولی من گفتم حالم خوبه و دکتر لازم نیست ساعت 5 عصر بود که از خونه اومدیم بیرون شایان اصرار میکرد که بگم چه اتفاقی افتاده و من نمیدونستم چی باید میگفتم تنها چیزی که بهش میگفتم این بود که اون زن حالش بد شد منم فشارم افتاد من از شایان خواستم اون رانندگی کنه و خودم پشت موتور نشستم؛ لرز کرده بودمو همه چی رو تار میدیدم اون هم از حالی که کرده بود میگفت و اینکه بهش خوش گذشته برعکس من که حالم گرفته بود و در حالی که به صحبت های شایان گوش میکردم محو شلوغی خیابونا بودم …
شایان منو رسوند و موتور رو گزاشت داخل خونه و خودش رفت
من گوشیم رو خاموش کردم و خواستم بخوابم اما حالم خیلی بد بود چنان تب و لرزی کردم که کارم به بیمارستان کشید قرار بود مادربزرگم رو ببرم دکتر اما برعکس مادربزرگم با عموی کوچکم من رو بردن دکتر و تا صبح بستری شدم.
یک ماه ااز اون روز نحس میگزشت و خبری از شایان نداشتم و هر چی بگوشیش زنگ میزدم خاموش بود تا اینکه یه روز پدرش رو دیدم و اون گفت پسری به اسم شایان نداره!!! بعدها فهمیدم شایان به جرم قاچاق دارو های روانگردان رفته زندان و در حال حاضر ارتباطی باهاش ندارم…خودم هم دیگه نتونستم پیک ببرم و بیخیال کارم شدم.
با اینکه به خودم قول داده بودم فراموش کنم که مادری دارم اما دلم راضی نمیشد تصمیم گرفتم برم در اون خونه تا شاید خبری ازش پیدا کنم باید میفهمیدم کجا زندگی میکنه چرا از ما جدا شده خیلی چیز ها بود که باید میفهمیدم نمیخواستم کسی بفهمه که مادرمو پیدا کردم با این حال تنها جایی هم که میتونستم برم اون خونه لعنتی بود…
یک هفته ای بود که توی اون کوچه باریک شب و روز در کمین بودم تا شاید ببینمش، زن و مردای زیادی تو اون خونه رفت و امد میکردند ولی هبچ خبری از محبوبه نبود، اما اینطور بی فایده بود و باید دل رو به دریا میزدم و همه چیزو به خانوم صاحبخونه میگفتم تا حداقل شمارشو ازش بگیرم
من همه چیز رو برای خانوم صاحبخونه گفتم و اون از این موضوع خیلی ناراحت شد ازم بابت اون حرفایی که زد معذرت خواست و گفت اخرین تماسی که باهاش داشته گفته دیگه اونجا نمیاد خیلی التماسش کردم ولی شماره رو بهم نداد نمیتونستم بیخیال بشم پس از تمام زنهای اون خونه خبر میگوفتم و فقط یک نفر از محبوبه خبر داشت و اون همون خانم چشم سبزی بود که اون روز تو خونه بود؛ آدرس خونه تیمی جدیدی رو داد که خودش بیشتر وقتا اونجا بوده میگفت بعضی شبا اونجا میشه محبوبه رو پیدا کرد… برای خودم متاسف بودم وقتی هر لحظه مادر من باید به این و اون بگه کارش خوبه یا نه تا مشتری رو راضی کنه جمله ای که همش توی گوش من تکرار میشد… سوالی پر از التماس و حقارت… اما گناه من چیه؟ آیا من مستحق چنین زندگی بودم؟
آیا تن فروشی با اون حقارت بهتر از همسری یک معلوله؟!
یک هفته بعد…
آسمون رو به تاریکی بود بارون نم نم میبارید صدای اذان با قطره های بارون که به زمین میخورد در هم پیچیده بود روز سومی بود که برای پیدا کردن محبوبه به محل خونه جدید رفته بودم انتظارم تموم شده بود و خسته تر از روزای قبل دیگه ناامید شده بودم تا اینکه ماشین آژانسی سرکوچه نگه داشت و زنی از اون پیاده شد ،خواب بودم یا بیدار بعد از این همه انتظار درست میدیدم؟ این محبوبه بود که از ماشین پیاده شد با دیدنش قلبم سریع تر از همیشه میزد میخواستم به سمتش برم ولی نمیتونستم؛ ماشین رفت و محبوبه به سمت خونه تند تند قدم برمیداشت زنگ خونه رو زد و داخل خونه شد دستو پامو گم کرده بودم فکرم بجایی نمیرسید فقط منتظر موندم تا از خونه بیرون بیاد و تعقیبش کنم ببینم کجا میره چند ساعتی منتظر بودم و تو این مدت فقط دوتا زن دیگه تو اون خونه رفتن ولی ده تا مرد و پسر جوون وارد اون خونه شدند چند وقت قبل من و شایانم مثل همین آدما بودیم… روی موتورم نشسته بودم و به در خونه چشم دوخته بودم . ساعت ده شب بود که محبوبه از خونه بیرون اومد لنگان لنگان رفت سرکوچه ایستاد منم توی تاریکی سایه دیوار نگاهش میکردم ماشینی که ظاهرا تاکسی بود نگه داشت و سوار شد منم موتورم رو روشن کردم و راه افتادم زمین خیس بود ولی دیگه بارون نمیومد با فاصله ماشین رو دنبال کردم بالاخره ماشین نزدیکای فروشگاهی که کار میکردم نگه داشت محبوبه از تاکسی پیاده شد و وارد کوچه ای شد که فقط چراغ در یکی از خونه ها روشنش کرده بود کلید انداخت و وارد خونه شد منم اون طرف خیابون زیر تیر چراغ برق موتورمو پارک کردم و لبه جدول نشستم حالم خیلی بد بود
نمیدونستم تنها زندگی میکنه یا تو اون خونه کس دیگه ای هم هست بدون اینکه موتور رو روشن کنم سوار شدم و داخل کوچه رفتم نمیدونستم اگه در رو بزنم چی میشه من که خبر نداشتم تو اون خونه کی غیر از محبوبه زندگی میکنه…
میخواستم برگردم که در همون خونه ای که لامپش روشن بود باز شد و مرد قد بلندی اومد سمتم و با حالت دعوا گفت پسر کارت چیه تو این کوچه منم گفتم که هیچی کوچه رو اشتباه اومدم
اون که واقعا دعوا داشت گفت خودتو نزن به اون راه من از پنجره حواسم بهت هست دنبال اون خانوم اومدی که رفت تو اون خونه…و با انگشت به خونه ای که محبوبه رفت داخلش اشاره کرد گفتم نه اینطور نیست…میخواستم موتورمو روشن کنم که با دست محکم زد تو سینم بعد هولم داد و من و موتور با هم افتادیم رو زمین تموم لباسام خیس و گِلی شد بسختی بلند شدم سکوت کردم و خواستم موتورو بلند کنم که باز صداشو برد بالا و گفت: نگفتی چیکار داشتی؟ باز یقه من رو گرفت، هر چی میخواستم خودمو کنترل کنم نمیشد من هم عصبی شدمو و با هم درگیر شدیم دعوا بالا گرفت و از تک تک خونه ها همسایه ها اومدن بیرون و شلوغ شد. مردم فک میکردن من دزدم و همشون به سمت من هجوم اوردن هر کس هر عقده ای داشت و هر کس زنش بهش نداده بود اومد سر من خالی کرد… توی اون شلوغی محبوبه آخرین کسی بود که اومد بیرون چادری رو سرش بود و از بین حمعیت منو دید فکر نمیکردم تو اون حالت من رو بشناسه ولی جیغ بلندی کشید تا قبل از اینکه همسایه ها من رو بکشن دست نگه دارند من پخش زمین شده بودم و تموم بدنم بی حس شده بود لباسامم پاره و پر از گِل شده بود محبوبه اومد جلو نشست کنار من و با دیدن من گریش افتاد بلند گفت چرا اینجوری کردین اشغالای کثافت این پسرمه عوضیا کشتینش مگه چیکار کرده بود… گریه محبوبه بغض چند وقته من رو هم شکوند سرمو با دستاش گرفته بود و با کنار چادرش صورتمو پاک میکرد. ملت حلقه زده بودن و مثل جغد بعد شکار نگاه میکردن .
چند لحظه ای نگذشته بود که همه رفتن داخل خونشون تنها لامپ کوچه هم خاموش شد و کوچه تاریک شد. محبوبه منو بغل کرده بودو گریه میکرد منم نفسم بالا نمیومد بعد از این همه لگدی که خورده بود توی شکم و پهلوهام چند دقیقه ای گذشت بعد ازم پرسید که میخوای زنگ بزنم اورژانس حالت خوبه میتونی بلندشی هیچکس نبود که کمک کنه بلند بشم به کمک محبوبه بسختی بلند شدم اما پام بشدت درد میکرد محبوبه میخواست منو ببره داخل خونه ولی من باید میرفتم موتورمم همچنان روی زمین افتاده بود محبوبه رفت داخل خونه و چند لحظه بعد با یه لیوان اب برگشت دستمالی رو گزاشت روی صورتم متوجه نشده بودم که از دماغم داره خون میاد لیوان اب رو هم داد دستم و بعد کمکم کرد تا بتونم موتور رو بلند کنم اصرار میکرد که چون حالم خوب نیست امشبو اینجا بمون نمیتونستم موتور رو روشن کنم چه برسه رانندگی کنم به هر حال من رو به داخل خونه برد و خودش بسختی موتور رو اورد توی خونه و در رو بست. من نشستم کنار دیوار حیاط روی زمین دلم سیگار میخواست ولی دریغ از یه نخ سیگار لعنتی…
محبوبه اصرار میکرد که زنگ بزنه اورژانس یا اژانس بگیره و بریم بیمارستان ولی من قبول نکردم بعد ازم خواست که به داخل اتاق بریم میگفت که تنهاست و کسی داخل نیست چادرش رو برداشت و انداخت روی شونه هام خودش فقط یه سوتین تنش بود با یه شلوار راحتی؛ ازم پرسید که چطور اینجارو پیدا کردم منم براش ماجرا رو گفتم بعد گفت که بابت اونروز متاسفه و برای خودشم اتفاق تلخی بوده. هوا داشت سرد میشد ازم خواست لباسام رو دربیارم و برم حموم البته دیگه اون لباسا قابل مصرف نبود پاره شده بودن پیراهنو شلوارمو دراوردم گوشه حیاتو رفتم داخل اتاق؛ محبوبه حموم رو نشونم داد و من رفتم زیر دوش اب داغ تموم بدنم درد میکرد بخصوص پام که فک میکردم شکسته سر و صورتم شستم و شرتمو پوشیدم و از حموم بیرون اومدم اما لباسی برای پوشیدن نداشتم اونم لباس مردونه نداشت یکی از شلواراشو بهم داد با یکی از پیراهناش و وقتی که اونارو پوشیدم کلی بهم خندید البته خودمم خندم گرفته بود بعد ازم خواست بشینم و برام چایی اورد. و کنارم نشست بهم گفت چقدر بزرگ شدی از پدرت چه خبر ؟!!! من باورم نمیشد که از فوت بابا خبر نداره با شنیدن خبر از دنیا رفتن پدر شروع به اشک ریختن کرد
-دوسش داشتی که براش گریه میکنی؟
+مرد خوبی بود
-پس چرا طلاق گرفتین چرا رفتی؟
+مهدی جان تو اشتباه میکنی معلومه که از هیچی خبر نداری
نوشته: مهدی
موضوع جالب و تازه ايي بود ، اولش فكر كردم باز از اين داستانهاي طولاني و مسخره ايه كه خيلي تو اين سايت مد شده، اما يواش يواش خوشم اومد
لحظه هاي اروتيك داشت و مكان ارايي خوبي شده بود
بهت خسته نباشي مي گم ، بازم بنويس
تا اخرش تقریبا خوندم اونجاکه گفتی اطلاعاتیه و عکس داره ازمحالمبهم بخور خرابش کردی
خراب !!! اونجا کاملا ساختگی بودنش مشخص شد همونگفتی صاحبخانه کفایت میکرد دیگه بقیه ش خراب کردن داستانت بود
این همه جزئیات یادت مونده ؟! برای من خیلی عجیب و دور از ذهنه
تاهمون جا که ماه گرفتگی و شوک زده شدنتو اینا بیشتر نخوندم تا همونجا هم خیلی به زور تحمل کردم،حالمو بهم میزنین
اگه واقعی بود که هزاران تن خاک تو سرت ، اگه داستان بود بازم همینطور… روز به روز داره به تعداد افراد ذهن معیوب اضافه میشه و این آمار واقعا متأثر کننده هست.
این موضوع انقدر کثیف و انقدر لجنه که حتی کلمه ای نبابد درموردش نوشته شه… چون باعث میشه تو ذهن انسان ها کم کم جا باز کنه. تو و امثال تو رو باید از فلان جاتون ببندن ب گیوتین !
کثافت لجن آشغال حیوان
بیشرف بی همه چیز
حالمو بهم زدی کسسکش لاشی
چند سالی میشه ی داستان خوب نخوندم.افرین.اینو اگه فیلم میکردن حتما من میدیدمش.
میگم داش شما برو یه کتاب بنویس تخیلاتتت ممو کشته
ببین از عقب و جلو و راست و چپ و بالا و پایین و پیش و پس ریدی
والسلام
تراواشات ذهنی پوچ و دروغهایی زنجیر بافانه
دیسلایک
ايدي pesar bokon متأسفانه اطلاعاتيها ازين كارها زياد ميكنن من ديدم كسيو كه بازنش ارتباط داشتن وانشخص نهايتاً خودكشي كرد قرص خورد وجنازه اش زير پل كلاك توكرج پيداشد سال ٧٩
من نميدونم ونميخوامم تاييدكنم اين داستان واقعيه يا ساختگي اما اينو بدون كه همه جا ادم خوب وبد پيدا ميشه و اينجور مسائل ممكنه درهرشغل وهرقشري ازجامعه اتفاق بيفته
چرا فکر میکنید هرچی که اینجامیخونید باید کاملا واقعی باشه. اگه به دروغ گفتن باشه که همه ما روزیnتادروغ میگیم. بی خیال اسمش روشه. داستان که قرار نیست صددرصد واقعی باشه. داستان داستانه دیگه
نه ناموسا کارگردان فیلم سوپر میشدی تو این زمینه هم کشور به خودکفایی میرسید
معلومه
با این جزئیات که نوشتی حتی حرف های معمولی رو کامل یادت هست کاملا این داستان ساختگیه
طرز نگارشت خوب بود
ولی دروغ که زشت و قشنگ نداره
من بودم خاله هه رو میکردم همونجا
و معلومه خاله هه شیشه ای بوده
احتمال اینکه چند درصد ممکنه این اتفاق بیفته هم زیر ۱ درصده ز