مجنون

1400/01/04

صحنه اول، مقدمه
شیوا چشماش رو باز میکنه و نفس عمیق می کشه. لحاف سفید رو یکم پایین می بره. سوتینش رو نگاه میکنه که انگار از عقب باز شده، دیشب کامل نبستش. پرده های پنجره رو به رو کنار زده شده و دریا رو قشنگ می بینه. دیشب براش خیلی لذت بخش بود و بعدش تو بغل شوهرش خوابیده بود، فراموش کرده بود که پرده رو ببنده. لحاف رو یکم دیگه پایین میبره، نور آفتاب روی بدنش می افته و لبخند میزنه.
سمت راستش رو نگاه میکنه؛ رضا هنوز گوشه دیوار خوابیده و خر و پف میکنه، لحاف رو تا چشماش کشیده، فقط موهای کوتاهش معلومه. دست راستش رو هم روی صورتش انداخته. شیوا آروم دست هاش رو توی موهای کوتاه رضا میکنه و دوباره لبخند میزنه.
طوری که رضا بیدار نشه، لحاف رو از روی خودش بر میداره؛ می نشینه؛ به سوتین و شورت سفید رنگش نگاه میکنه؛ یکم منظمش میکنه. پاهاش رو روی فرش قرمز رنگ میذاره و بلند میشه. به سمت پنجره میره. صدای موج دریا میاد؛ دریای آبی رنگ جلو رو نگاه میکنه، یک کیسه پلاستیکی که آب اونو به ساحل میاره و بعد با موج دوباره به دریا بر می گرده.
سمت چپ رو نگاه میکنه، پایین میز مطالعه و بالا تابلو های عکسی که به دیوار چسبیده شده. آخرین عکس رو نگاه میکنه که مال پارسال هست. رضا با چشمای قهوه ای، همون ریش پرفسوری همیشگی، داره با لبخند به دوربین نگاه میکنه. عکس رو که می بینه به خودش میگه: «لعنتی اصلا عوض نشده. چطور یک آدم همیشه یکجور میمونه، بعد یک سال موهاشم انگار رشد نکرده»، بعد به سمت دستشویی میره.
تو آینه دستشویی به خودش نگاه میکنه؛ جلوی موهای قرمزش یکم بلند شده. قیچی رو بر میداره و یکم کوتاه میکنه، به خودش میگه: « حیف که رضا موهای چتری دوست داره». وسط سرش رو نگاه میکنه که رنگ مشکی موهای اصلیش با قرمز قاطی شده. لب هاش رو یکم بالا میبره و بعد میگه «رد هد چه صیغه ای هست؟». گردنش رو نگاه میکنه که دیشب رضا شوخی شوخی کبودش کرده، واقعا دیشب به حرفش وفا کرد. جفت دستاش رو بالا میاره و رو به رو خودش میگیره، انگشت هاش رو کنار هم می چسبونه و به طرح ناخون های بلندش نگاه میکنه. ناخون هایی که دو روز پیش کاشت؛ طرح پروانه ای که هر دو انگشت کنار هم یک پروانه رو درست می کنن. انگشت کوچیکش رو نگاه میکنه که گوشش ترک خورده؛ شکسته. دیشب رضا ناشی بازی دراورده بود و زانوش روی انگشت رفته بود.
میره به سمت کمد لباس هاش که بره سر کار، یک لحظه موبایلش رو آروم از روی میز مطالعه بر میداره و باز میکنه ببینه چخبره؛ گوگل یک نوتیفیکیشن فرستاده، به خودش میگه: «این گوگل هم دست از سر ما بر نمیداره». دستش رو میذاره روش و همینکه میخواد انگشتش رو به چپ ببره تا پاکش کنه، متن روش رو هم می خونه. قلبش محکم تر می تپه، چشماش رو باز تر میکنه؛ دیگه صدای نفس کشیدنش رو هم خودش میشنوه، آروم میگه: «لعنتی، تولد رضا امروزه، یعنی تولد رضا رو یادم رفت؟» و بعد دستش رو می کوبه صورت خودش.

صحنه دوم، اولین هدیه
دستش رو روی سرش میذاره و محکم داخل موهاش میکنه، چپ و راست خودش رو نگاه میکنه و تند تند پلک میزنه. دوباره موبایلش رو باز میکنه و سرچ میکنه «هدیه تولد سریع»، صفحه جستجو رو پایین بالا میکنه و اما چیزی نظرش رو جلب نمیکنه. صفحه رو می بنده، بر می گرده اتاق و کنار تخت به رضا نگاه میکنه.
رضا خوابیده، اما جفت دستاش رو دیگه زیر لحاف برده، سر و گردنش رو میشه دید. همون ریش پرفسوری، ابرو های پرپشت همیشگی و بینی استخونیش. پشم های خرسی سینش کمی از لحاف زده بیرون؛ اونقدری که دستش رو داخل سینش بکنه دستاش گم میشه.
شیوا آروم میگه: «لعنتی من خودم کادوام…»؛ با زانو هاش روی تخت میشینه، سرش رو به سمت رضا خم میکنه. دستش رو روی صورت رضا میذاره، ته ریشش رو با دست حس میکنه.
رضا نفس عمیقی میکشه؛ چشماش رو نیمه باز میکنه و شیوا رو نگاه میکنه، دستش رو روی دست شیوا میذاره و لبخند میزنه؛ بعد خمیازه میکشه و دوباره چشماش رو می بنده.
شیوا آروم میگه: «فکر کردی میذارم بخوابی؟»، لحاف رو از زیر پاهای خودش بیرون می کشه و میره زیرش، خودش رو کم کم به سمت راست می بره، کنار رضا. بروی شکم بر میگرده و آروم بدنش رو روی رضا میذاره، گرمای بدن رضا رو حس میکنه و سرش رو نزدیک سر رضا میبره.
رضا لبخند میزنه اما چشماش رو باز نمیکنه، دست هاش رو روی کمر شیوا میذاره، قلاب میکنه و بعد به سمت خودش فشار میده. بعد کم کم دستش رو به سمت باسنش میبره، آروم داخل شورتش میکنه و باسنش رو فشار میده و یکم شیوا رو به سمت بالا هول میده.
شیوا لای پاش یک برآمدگی حس میکنه؛ نیشش باز میشه و میگه: «آقازاده هم که بیدار شده». دستاش رو روی صورت رضا میذاره. خودش رو یکم دیگه بالا می کشه و چشم به چشم رضا میشه. به چشمای قهوه ایش خیره میشه، سر خودش رو کج میکنه ، دهنش رو یکم باز میکنه و دندون هاش رو روی بینی رضا میذاره و فشار میده.
چشمای رضا کامل باز میشه، دستاش رو از شورت شیوا در میاره؛ یک دستش رو داخل موهای قرمز شیوا میکنه و اون یکی دست رو مثل شیوا روی صورتش میذاره؛ با لبخند چشماش رو نگاه میکنه و سر شیوا رو از خودش دور میکنه.
شیوا دستای رضا رو از خودش جدا میکنه و سر رضا رو به سمت چپ بر می گردونه، لبای خودش رو باز میکنه و روی گونه رضا میذاره، یک گاز کوچیک میگیره و با زبونش لپش رو آروم لیس میزنه؛ بعد صورتش رو رها میکنه، یکم سر خودش رو پایین تر می بره و دوباره همین کارو با گردنش میکنه. بعد سرش رو میبره زیر پتو، پاهاش رو باز میکنه و زانو هاش رو میذاره روی تشک؛ دستاش رو میذاره رو سینه های رضا؛ صورتش رو به بدنش، آروم آروم پایین میره؛ به سمت آلتش.
کم کم گرمای جدیدی رو با صورتش حس میکنه، یکم پایین تر میره و چونه هاش به یک چیز نرم می خوره، خوب می دونه چیه، آروم میگه: «آقازاده هم که سرپا ایستاده». پایین تر میره و سرش رو به سمت سر آلتش می بره. دهنش رو کمی باز میکنه؛ لباش رو آروم روی سر آلتش میذاره و آروم می بنده.
رضا دست هاش رو آروم زیر پتو میاره، موهای افتاده شیوا رو جمع میکنه و روی سرش میذاره؛ بعد با دست هاش سر شیوا رو میگیره؛
شیوا دست هاش رو آروم دور آلتش میندازه و یکم دیگه لباش رو باز تر میکنه؛ سر آلتش رو وارد دهنش میکنه و زبونش رو زیرش میذاره. آروم زبونش رو پایین و بالا میکنه. کم کم نفس های رضا تند تر میشه.
دست های رضا نمیخواد، سر شیوا بالا بیاد اما شیوا سرش رو بلند میکنه، آلتش رو از دهنش بیرون میاره؛ با دست چپش آلتش رو به سمت سر رضا خم میکنه و زبونش رو بین بیضه هاش میذاره، کمی بیضه هاش رو داخل دهنش میکنه؛ بعد بیضه ها رو از دهنش بیرون میاره و زبونش رو از ته آلتش آروم آروم به سمت سرش میکشه. دهنش رو باز میکنه و از بالا آلتش رو توی دهنش میکنه، یکمی بیشتر فرو میبره و کم کم سعی میکنه تا اونجا که میشه تو دهنش جا کنه، بعد لباش رو محکم تر میکنه و آروم سرش رو بالا میاره. صدای نفس های رضا رو دیگه کم کم میشنوه و نبض آلتی که تو دهنش هست رو با لب هاش حس میکنه.
رضا دست هاش رو بیرون میاره و لحاف رو کنار میزنه؛ بلند میشه، شیوا رو بغل می کنه و بعد از جاش بلند میشه. همانطور که شیوا تو بغلش هست، از تخت بیرون میاد؛ شیوا پاهاش رو دور کمرش قفل کرده.
شیوا قفل پاهاش رو باز میکنه و روی فرش میذاره. جفتشون کنار تخت ایستادن. رضا رو نگاه میکنه که یکم عرق کرده و سرخ تر شده؛ سر آلتش هم یکم قرمزتر. ماهیچه های سینه و شکمش رو نگاه میکنه؛ بازو های محکمش. سرش رو یکم بالا میگیره تا صورتش رو ببینه، حدس بزنه که رضا می خواد چیکار کنه.
رضا رو به شیوا عقب میره و روی تخت می نشینه؛ از سمت چپش بالشت سفید رنگ شیوا رو بر میداره، پاهاش رو از هم باز میکنه و بالشت رو روی فرش بین پاهاش میذاره؛ دستای شیوا رو میگیره و به سمت پایین می کشه.
شیوا با زانو هاش روی بالشت می افته، می دونه باید چیکار کنه. آلتش رو با دستش میگیره؛ دست هاش رو پایین و بالا میکنه. ناخون هاش بلنده و نمی تونه سریع تر از این دستاش رو تکون بده، می فهمه که رضا راضی نیست؛ خوب لذت نمی بره.
رضا که دست هاش رو ستونی کرده بود برای نگه داشتن وزن کمرش؛ به عقب مایل شده بود. گردنش رو به جلو خم میکنه؛ دستاش رو بلند میکنه و دور سر شیوا میندازه، موهاش رو به عقب میبره و بعد به سمت آلتش هدایت میکنه.
شیوا زبونش رو بیرون میاره و به سمت پایین خم میکنه، آلتش رو وارد دهنش میکنه و سرش رو سریع پایین می بره، بعد لباش رو تنگ میکنه و آروم بالا میاره.
دستای رضا به شیوا کمک میکنه، موقعی که وارد دهانش میشه سرش رو هول میده؛ موقعی که سرش بالا میره، سرش رو بالا می کشه.
گردن شیوا احساس خستگی میکنه و سرعتش کم میشه، اما رضا بیشتر فشار میده. کنترل از دست شیوا خارج شده و نمی دونه تا کی ادامه داره. فقط دهانش رو باز کرده و رضا سرش رو پایین و بالا می بره.
رضا دست بر نمیداره، سر شیوا رو میگیره و تا اونجا که می تونه به سمت پایین هول میده، تا اونجا که می تونه آلتش رو داخل دهن و حلق شیوا میکنه.
چشمای شیوا تا آخر باز شده؛ کم کم از گوشه چشماش اشک بیرون میاد. آب دهنش از گوشه پایین میریزه و به چشمای رضا نگاه میکنه.
صدای نفس های رضا یک لحظه قطع می شه، نفس عمیقی میکشه و چشماش رو می بنده.
شیوا گرمی رو داخل دهنش حس میکنه، سعی میکنه قورت نده و از دهنش بیرون می ریزه؛ با همین وضعیت به چشمای بسته رضا نگاه میکنه و منتظره تموم بشه.
سر شیوا رو آروم ول میکنه و از پشت به تخت می افته، نفس هاش کم کم آروم تر و شمرده تر میشه. بدنش عرق کرده و دستاش رو کامل باز میکنه.
شیوا دستش رو جلو دهنش میگیره و به سمت میز تحریر میره، دستمال کاغذی رو بر میداره و زیر دهانش میذاره؛ دهانش رو باز میکنه و تف میکنه. سرش رو بر می گردونه به سمت رضا و میگه: «صبحت بخیر عزیزم!».
رضا سرش رو بلند میکنه و به چشمای شیوا نگاه میکنه، لبخند میزنه؛ بعد سرش رو دوباره روی تخت میذاره.

صحنه سوم، بوسه
ساعت نه صبح شده؛ معده شیوا شروع به سخنرانی میکنه و بعد صدای غاز میده. از پذیرایی وارد اتاق میشه و رضا رو می بینه که هنوز مثل جسد رو تخت خوابیده. با دیدن رضا نیشش باز می شه میگه: «پاشو بریم کافه لاواتزا صبحونه بخوریم»
شیوا کمد لباس هاشو باز میکنه، به این فکر میکنه که بعد از کافه کجا می خواد بره. ساپورت چرم مشکی چشمش رو میگیره، از کمد بر میداره و می پوشتش. بعد سمت راست مانتو سفیدی رو بر میداره که قبلا رضا برای تولدش براش خریده بود. مانتو رو می پوشه و جلو اینه خودش رو نگاه میکنه و برای خودش ژست میگیره. عینکش رو میزنه، گوشیش رو در میاره و تو مخاطبین گوشیش دنبال آقای مجیدی می گرده.
«سلام آقای مجیدی، تا ده دقیقه دیگه می تونی بیای دنبالمون؟ میریم مجتمع کوروش»، شیوا کفش هاشو می پوشه و بیرون میاد. سمت چپ تو پیاده رو، رضا رو می بینه که انگار قرن ها اونجا منتظر بوده، با یک کیسه نارنجی دسته دار کنار پاش، دست به سینه به دیوار تکیه داده و به شیوا نگاه میکنه. شیوا می دونه دیر کرده، اما رضا هم دیگه عادت کرده.
شیوا چشماش رو به چشمای رضا قفل میکنه؛ پیراهن چهارخونه آبی پوشیده با یک شلوار مشکی؛ آروم به سمت رضا قدم بر میداره. نزدیک میشه و می بینه یک برگ درختی روی سر رضا افتاده، دستش رو سمت موهای رضا می بره. رضا دستی که به سمت سرش میاد رو میگیره و با تعجب به شیوا نگاه میکنه.
شیوا با لبخند به رضا میگه: «کاری با موهای قشنگت ندارم خوشکله، برگ رو موهات افتاده، میخوام برگ رو بردارم». رضا دستش رو رها میکنه و اجازه میده برگ رو برداره. شیوا برگ رو بر میداره، به چشماش نزدیک میکنه و نگاش میکنه؛ رضا برگ رو از دست شیوا پس میگیره و داخل کیسه ای که همراهشه میندازه.
از دور صدای ماشین میاد؛ شیوا یکم سرش رو به سمت راست خم میکنه، یک مزدا 6 سفید می بینه که داره به سمتشون میاد؛ نزدیک خیابون میشن تا سوار بشن.
ماشین سفید کنارشون پارک میکنه، رضا از پل جوب رد میشه، در رو باز میکنه و با لبخند به شیوا نگاه میکنه. شیوا میگه: «مرسی آقای جنتل من». سوار ماشین میشه و آروم آروم به سمت ته صندلی میره.
شیوا به راننده نگاه میکنه، همون مرد همیشگی، با پیراهن و کت طوسی و کلاه مشکیش، شکمش هم همیشه به فرمون ماشین می خوره.
راننده بر می گرده و شیوا رو نگاه میکنه؛ میگه: «سلام خانم یزدانی، روزتون بخیر»، شیوا راحت تر میشینه و بعد کیفش رو میذاره سمت چپش، به راننده توی آینه جلو نگاه میکنه و میگه: «صبحتون بخیر آقای مجیدی، هنوز با فامیلی شوهرم منو صدا می کنید؟ حداقل بگید شیوا خانم، بخدا راضیم»
رضا سوار ماشین میشه، اما درو نمی بنده. کم کم کنار شیوا میاد و دست چپش رو روی دوش شیوا میندازه.
شیوا درگیر آینه هست؛ آینه رو از کیف در اورده و داره چشم و لب هاش رو نگاه میکنه که مبادا آرایشش پخش شده باشه.
راننده که منتظر هست در بسته بشه، یک نگاهی تو آینده به عقب میندازه. در رو باز میکنه و از ماشین پیاده می شه، به سمت در عقب سمت راست میره و درو می بنده؛ آروم بر می گرده. سوار ماشین میشه و حرکت میکنه؛ یکم که سرعت میگیره، به آینه نگاه میکنه و شیوا رو می بینه، آینه جلو ماشین رو به سمت پایین خم میکنه.
تا راننده آینه رو پایین میزنه، شیوا نیشش باز میشه و بی مقدمه به جون لب های رضا می افته؛ با دستاش صورت رضا رو میگیره و به سمت خودش میاره، لب هاش رو روی لب های رضا میذاره و به چشماش نگاه میکنه.
رضا که لب هاش رژ لبی شده، اول یکم سرش رو عقب بر می گردونه و اخم میکنه، وقتی دوباره چشمای شیوا رو می بینه، نظرش عوض میشه و لب های شیوا رو می بوسه.
هنوز بوسه شیوا تموم نشده که راننده سرعت خودش رو کم میکنه؛ به مقصد رسیدند.

صحنه چهارم، کافه
آقای مجیدی ماشین رو کنار میزنه تا پیاده بشن. شیوا از همون در سمت چپ خودش پیاده میشه، رضا هم از سمت چپ پیاده میشه و درو می بندن. به سمت کافه میرن.
از دو پله بالا میرن، کافه ای که اسمش رو با رنگ آبی بالای ورودی نوشته؛ مستطیلی شکل که دور تا دورش بجای دیوار، شیشه و پنجره داره. شیوا در قرمز رنگ ورودی رو یکم هول میده و وارد میشه. دو تا مجسمه قرمز رنگ سمت چپ و راست می بینه که ادای احترام می کنند. صدای همهمه میشنوه، انگار که دیر اومدن و بقیه زوتر مشغول به خوردن هستند.
گارسونی با شال کرمی و قد کوتاه به سمتشون میاد؛ «خیلی خوش اومدین، بفرمایید»؛ به سمت یک صندلی چرم و میز گرد اشاره میکنه و میگه: «می تونید اونجا بشینید»
شیوا لبخند میزنه، سرش رو به نشونه تایید تکون میده و بعد صندلی و میز رو نگاه میکنه، «ببخشید ما دو نفر هستیم، اونجا یک صندلی بیشتر نیست»، بعد بدون اینکه چیز دیگه ای بگه، به سمت میز آخر میره که دو تا صندلی چوبی با یک میز گرد قرار داده شده.
شیوا قدم بر میداره؛ صدای کفش پاشنه بلندش روی کف پوش چوبی شنیده میشه، صندلی رو به سمت عقب می کشند و رو به روی هم می نشینند؛ از منو غذا رو انتخاب می کنند و صبر می کنند.
همون دختر با یک تبلت به سمتشون میاد و از شیوا می پرسه چی میل دارید، شیوا به کلمه ای روی منو اشاره میکنه و میگه: «لطفا یک صبحانه ایرانی و یک صبحانه مخصوص». روی تبلتش دو بار کلیک میکنه و بعد می پرسه: «کدومش رو می برید؟»
شیوا ابروهاش یکم تو هم میره، سرش رو بالا میاره و به چشمای دختر خیره میشه، بهش میگه: «مگه چقدر سایز صبحانتون بزرگ شده؟ جفتش رو می خوریم دیگه»، گارسون بدون اینکه نگاهی به شیوا بندازه، به سمت میز بعدی میره.
منتظر صبحانه هستند؛ شیوا دو تا آرنجش رو روی میز میذاره، دستاش رو بهم دیگه قفل میکنه و زیر چونه هاش میذاره، به چشمای رضا نگاه میکنه که داره سمت چپش رو دید میزنه، ابروهاش یکم تو هم میره و بعد دستش رو به سمت رضا میبره؛ صورتش رو میگیره و میگه: «به من توجه کن عزیزم».
با یک میز چرخ دار، صبحانشون رو روی میز میگذارن؛ رضا طوری به جون صبحانه افتاد که اگر کره بال داشت حتما پرواز می کرد.
شیوا که داشت تجاوز رضا رو به غذا نگاه می کرد، نیشش باز میشه و میگه: «خوب بخور که پر بشه عزیزم، بعدش میخوام ببرمت صخره، بالا تر از کشتی یونانی».
رضا که اصلا کلمه ای از شیوا نشنید؛ اهمیتی هم نداد و به کشتار دسته جمعی خودش ادامه داد. غذاش رو تموم کرد و از صندلی پاشد.
شیوا به سمت صندق رفت، کارت رو کشید و حساب کرد. به آقای مجیدی تماس گرفت؛ سوار ماشیدن شدن و به سمت صخره رفتن.

صحنه پنجم، صخره
پیش صخره ای کنار دریا از ماشین پیاده شدند، خبری از آفتاب نبود؛ پشت ابر پنهان شده بود. هوا شرجی بود و خیلی سرما سوزناک نبود.
شیوا دست رضا رو گرفت؛ باهم سمت صخره رفتند و روی لبش نشستند. پایین موج های آب محکم به سنگ های تیره و تیز برخورد می کرد. موج کمی بالا می اومد با برخورد به سنگ ها کف سفید رنگی ایجاد می شد و بعد آروم آروم بر میگشت. شیوا با دقت داشت این صحنه رو نگاه می کرد تا اینکه رضا دستش رو دور گردن شیوا انداخت. هوا سرد نبود اما گرمای بدن رضا باعث شد شیوا لبخند بزنه.
پاهاشون از صخره آویزون بود، شیوا به کفش هاش نگاه می کرد که هر لحظه ممکن بود پایین بیفته؛ به پاهای استخونیش نگاه می کرد، سری قبل که اینجا اومده بود هم با کفش های پاشنه بلند بود، پایین از روی سنگ های بزرگ پریده بود و پاشنه کفشش شکسته بود، البته بعد از دیدن حفره غار مانند زیر صخره به خودش می گفت: «ارزشش رو داشت»
رضا دستش رو از دور شیوا بر میداره؛ بلند میشه و بعد دست شیوا رو میگیره، کمک میکنه تا اون هم بلند بشه. از یک مسیر سمت راست آروم به سمت پایین میرن؛ رضا اول خودش قدم های پایین رو بر میداره و بعد دستاش رو دور کمر شیوا میندازه و پایین میارتش. پایین تر موازات صخره حرکت می کنند؛ باد کمی شدید شده و بعضی موج های دریا کفش هاشون رو خیس میکنه. یک جا باید از یک سنگ بپرن، همون جایی که سری قبل شیوا پریده بود و پاشنه کفشش شکسته بود.
رضا یک قدم بلند بر میداره و یک پاش رو اون طرف دیگه سنگ میذاره، بین سنگ ها بیشتر از یک متری فاصله هست و برای شیوا این قدم سخته. بین دو تا سنگ هم گل و آب هست و نمیشه پا رو پایین بگذاره. رضا با همون کیسه قفل شده توی دستش، با جفت دستاش کمر شیوا رو میگیره و اون طرف سنگ می بره.
کمی پایین تر میرن و بعد سمت چپ یک حفره بزرگی می بینن که تو دل صخره ساخته شده، انگار غاری داخل صخره کنار دریاست. شیوا رو به عقب میکنه، به سمت غار دستش رو دراز میکنه و با نیش باز داد میزنه: «بفرما اینم خونه جدیدمون».
ورودی غار شبیه یک پنجره بزرگ وسط دیواره، طوری که قد شیوا میرسه داخلش بره؛ قبل از اینکه رضا برسه، خودش سری یکم خم و وارد غار میشه. خیلی تاریکه، بوی رطوبت و خنکی راحت حس میشه. با اینکه چند متری از سطح دریا بالاتره اما بعضی جاهای غار خیسه.
شیوا اینسری بیشتر دقت میکنه، کمتر از پنج متر عرض و طول داره و حتی اگر رضا هم بپره دستش به سقف نمی رسه. سمت چپ بعضی قسمت هاش برامدگی هایی داره که میشه روشون مثل صندلی نشست. اصلا مشخصه که قبلا هم اینجا کسی دیگه اومده، دو تا بطری اب معدنی هم دیده میشه. سمت راست غار هم دو تا ستون آهکی شکل کنار هم ایجاد شده، کمی سست به نظر میاد.
شیوا در حال نگاه کردن به محیط غار بود که رضا هم سرش رو خم میکنه و داخل غار میاد، کیسه رو زمین میذاره و از داخلش یک شمع و کبریت بر میداره ، روی برامدگی سنگی میذاره و روشن میکنه. بعد بی مقدمه به سمت شیوا میره.
شیوا که نیشش رو دوباره باز کرده دستاش رو باز میکنه تا رضا بغلش کنه. رضا به سمتش میره و بغلش میکنه، از زمین بلندش میکنه و شیوا هم پاهاش و دستاش رو دور رضا میندازه؛ چشماش رو میبنده و محکم لباش رو روی لبای رضا میذاره و میمکه. زبونش رو یکم بیرون میاره و به زبون و لبای رضا میزنه.
رضا بقدری لباش رو می بوسه که شیوا احساس میکنه لباش دیگه بی حس شده؛ شیوا رو پایین میذاره؛ چشمای شیوا نیمه باز شده، گردنش رو بالا گرفته و به چشمای رضا نگاه میکنه و منتظره ببینه می خواد چیکار کنه.
رضا زیپ شلوارش رو باز میکنه، دستاش رو روی سر شیوا میذاره و آروم به سمت پایین میبره؛ آلتش رو آروم از زیب بیرون میاره؛ سر شیوا رو که انگار به رکوع رفته رو به سمت آلتش میاره.
شیوا از قبل مثل اول صبح زبونش رو بیرون اورده؛ آلتش از نوک زبونش وارد دهنش میشه. بدون این که کاری کنه.
رضا کمرش رو آروم عقب و جلو میکنه؛ آلتش رو چندبار تا ته دهن شیوا میبره و بیرون میاره؛ بعد سر شیوا رو ول میکنه.
سرش رو بالا میبره تا صاف وایسه، شالی که دور گردنش افتاده رو بر میداره و زمین میندازه. دکمه های مانتوش رو باز میکنه، کفشش رو و بعد ساپورتش رو از پاش در میاره؛
شیوا با همون شورت وسوتین سفید همیشگیش، خم میشه،کفش رضا رو درمیاره و بعد کمربند رضا رو شل میکنه و شلوارش رو میکشه پایین؛ آقازاده رضا که از شورت پایین زده شده دیده میشه؛ دو دستش رو سمت آلت رضا می بره و شورت کنارش رو میگیره؛ کامل پایین می کشه، بعد به چشمای رضا نگاه میکنه و آروم میگه: «تولدت مبارک عزیزم»
خود رضا شورت و شلوارش رو کامل در میاره و کنار برآمدگی سمت چپ غار پرت میکنه؛ پیراهنش رو سریع باز میکنه و کنارشون قرار میده. دو دست شیوا رو محکم میگیره و به سمت دو ستون آهکی غار میبره؛ کیسش رو هم نزدیک میاره. شال شیوا رو از زمین بر میداره، کمی خیس شده. روی شیوا رو به سمت دیوار غار میکنه، دست چپش رو با شال خیس محکم به ستون چپ می بنده طوری که شیوا میگه: «یواش تر عزیزم»
از کیسش یک شال سبز رو در میاره و دست راست شیوا رو هم به ستون سمت راست می بنده. بعد دو تا کمربند در میاره، با یکیش پای چپش رو به ستون چپ و با یکی دیگه ای راستش رو به ستون راست می بنده.
طوری محکم بسته بود که شیوا خندش گرفت و گفت: «عزیزم کاغذ کادوت رو تیکه پاره نکن دیگه!»؛ سعی می کرد سرش رو عقب برگردونه تا ببینه رضا چیکار میکنه اما نمی تونست. مثل ضربدر محکم به دو ستون بسته شده بود؛ کم کم سرما داشت به بدنش غلبه می کرد و هوا کمی سوزناک بود.
رضا با جفت دستش شورت شیوا رو گرفت و پایین کشید.به سمت شلوارش رفت و کمربندش رو درورد و بدون هیچ خبری سر فلزی رو گرفت و مثل شلاق به باسن شیوا زد؛
شیوا یکم جیغ کشید، باسنش رو یکم جم کرد و جا خورده بود؛ تا خواست چیزی بگه رضا دوباره شلاقش رو زد. انگار که رضا فهمیده بود ضربه اولی رو یکم محکم زده، ضربه های بعدی رو آروم تر میزد اما سریع تر.
باسن شیوا قرمز شده بود؛ رضا کمربند رو زمین گذاشت و با دستاش به جون باسن شیوا افتاد. با کف دستش محکم می کوبید؛ طوری که صداش بلند شنیده می شد.
رضا از پشت سوتین شیوا رو باز کرد و کنار پای خودش گذاشت. از تو کیسش دو تا گیره لباس چوبی درورد و جلوی شیوا رفت. شیوا که با این همه سرخی بدنش، باز چشماش برق میزد و لب پایینش رو گاز می گرفت، چشمش به گیره افتاد و گفت: «به به!»
رضا با دستش سینه راست شیوا که تو دست کامل جا می شد رو گرفت، یکم فشارش داد و بعد ولش کرد. دهانش رو جلو برد و نوک سینش رو داخل دهنش گذاشت و مک زد. زبونش رو زیر نوک سینش می گذاشت و بالا می کشید؛ سرش رو بلند کرد و با انگشتش دو تا ضربه به نوک سینش زد و بعد گیره رو باز کرد و روی نوک سینش گذاشت. همین کارو هم با سینه سمت چپش کرد اما دیگه زحمت نداد با دهنش گرمش کنه. بعد برگ خشک درختی رو که توی کیسش گذاشته بود رو درورد و با قسمت تیزش آروم روی سینه های شیوا کشید.
شیوا اول که چشمش نیمه باز شده بود، رضا که گیره رو گذاشت چشماش یکم جمع میشه. بعد آروم به رضا گفت: «با آقازاده برو توکارش…»
رضا پشت شیوا میاد و به باسن سرخ شیوا نگاه میکنه، کمربند رو از زمین بر میداره و دور گردن شیوا میندازه، «جون…» شیوا گفت. آلتش رو با دستش میگیره و یواش وارد شرمگاه شیوا میکنه. شیوا اولش جیغ میکشه: «اههههه»، بعد چشماش رو می بنده.
رضا با دو تا دستش کمربندی که مثل افساری برای شیوا شده رو میگیره به سمت خودش هول میده و گردن شیوا رو به سمت خودش خم میکنه. بعد سریع کمرش رو عقب و جلو میکنه، طوری که صدای خوردن بدنش به باسن شیوا رو میشه شنید.
با هر فرو کردن، شیوا از دهانش بدون اینکه بخواد صدایی بیرون می اومدَ و هر ازگاهی بلند داد میزد: «بیشتر رضا، بیشتر رضا…»
دور گردنش می سوخت، کم کم دیگه داشت اذیت میشد اما رضا دست بردار نبود، سعی کرد رضا رو زود تر تحریک کنه و داد زد : « بپاش توش…»
یک لحظه سرعت فرو کردن آلتش کمتر شد؛ ناگهان کمربند رو محکم به سمت خودش هول داد، تا ته آلتش رو در شرمگاه شیوا فرو کرد. یک لحظه شیوا نتونست نفس بکشه، صورتش سرخ شد و صدای مبهمی از خودش در می اورد.

کمربند شل شد، از دستش رها کرد و زمین انداخت. رضا نفس نفس می زد و کامل عرق کرده بود. یهو نفس عمیقی کشید و آلتش رو از شرمگاهش بیرون کشید.
لای پای شیوا هم باز بود و آروم آروم آب رضا از شرمگاهش بیرون می اومد و روی سنگ می ریخت.

صحنه ششم، نتیجه
ساعت یازده صبحه؛ بالای صخره شیوا با صورت و بدن کبودش کنار رضا منتظر بود تا آقای مجیدی بیاد دنبالشون. صحنه های توی غار به یادش میاد و لبخند میزنه.
ماشین میرسه و سوار میشن، بدون اینکه مقصدی بگه آقای مجیدی شروع به حرکت میکنه، شیوا که خماره و خسته، وقتی رو صندلی میشینه باسنش میسوزه؛ بعد چشماش رو می بنده و کمی بخواب میره.
«بفرمایید شیوا خانم»؛ راننده کنار زده و شیوا رو بیدار میکنه که پیاده بشه. شیوا تو ماشین رو نگاه میکنه و می بینه رضا نیست. از پنجره راست بیرون رو نگاه میکنه و می بینه رسیده قبرستون؛
شیوا میگه: «اینجا که قبرستونه آقای مجیدی، می خوای خاکمون کنی؟»، راننده جواب میده: «خودتون بخدا گفتین خانم یزدانی…»، زیر چشم راننده رو نگاه میکنه و از ماشین پیاده میشه. به این فکر میکنه رضا بدون اون کجا رفته؛ اصلا چرا به راننده گفته بیاد قبرستون، دستاش رو مشت کرده، به راننده اشاره میکنه تا منتظرش بمونه.
چند قدم جلو تر میره و می فهمه که پاشنه یکی از کفشاش شکسته، روی یک قبری میشینه تا ببینه کفشش چی شده، انگار که تازه شکسته؛ وقتی میشینه می بینه دیگه باسنش هم درد نمیکنه. ترکی هم روی ناخونش نیست.
بلند فریاد میزنه :«رضا! رضا! کدوم گوری رفتی؟ حوصله بازی ندارم»، عکس روی قبری که نشسته چشمش رو میگیره. عکس رضا بود با همون ریش پرفسوریش؛ یکم چشماش رو خیره میکنه تا زیرش رو بخونه: «رضا یزدانی».
دوباره بلند داد میزنه: «رضا؟ این چه مسخره بازیه؟ مرتیکه احمق!» ؛ بلند میشه و اطراف رو نگاه میکنه؛ تو همین لحظه یادش میاد شالش خیس شده بود، دست میزنه اما خیس نیست.
کم کم یک چیزایی یادش میاد اما مبهم. اشک از چشماش جاری می شه و دوباره فریاد میزنه: «تو چرا اصلا یک کلمه هم از دهنت بیرون نمیاد؟ چرا اصلا حرف نمی زنی؟»؛ سرش رو سریع به چپ و راست تکون میده تا رضا رو پیدا کنه. دوباره میشینه، بلند گریه میکنه؛ طوری که چند نفر اطراف با تعجب نگاهش می کنن.
چشمای خیسش درست چیزی نمی دید؛ سمت در ورودی قبرستون یک نفر به سمتش می اومد. اون لکه تاریکی که میدید، کم کم بزرگتر میشد و بعد فهمید کیه.
«شیوا خانم دیگه برای امروز بسه، بلند بشید برسونمتون خونه»، دستش رو میگیره و بلندش میکنه. شیوا به خونه میره، میبینه که رضا مثل همیشه رو تخت خوابیده و بی صدا داره بهش لبخند میزنه.

نوشته :Artemis 25


👍 15
👎 1
11201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

798982
2021-03-24 01:03:23 +0430 +0430

خلاصه ترش میکردی بهتر بود .متن طولانی فاز نمیده…

4 ❤️

798998
2021-03-24 01:19:51 +0430 +0430

قشنگ بود

3 ❤️

799032
2021-03-24 03:49:59 +0430 +0430

خیلی طولانی بود نخوندم

3 ❤️

799065
2021-03-24 08:49:39 +0430 +0430

خیلی قشنگ بود

3 ❤️

799075
2021-03-24 09:55:14 +0430 +0430

سلام و درود MFM_iran 🌹

متن های تگ bdsm مال جشنواره گذشته هست که هرشب یک داستان ازش منتشر میشه

آرزو موفقیت،artemis25 ❤️

3 ❤️

799100
2021-03-24 13:18:32 +0430 +0430

عالی بود

3 ❤️

799104
2021-03-24 13:29:03 +0430 +0430

Artemis25 عزیز
سبک نوشتاری و روایتگری شما مثل فیلم اسلوموشنی هست که با پرداختن به جزئیات بسیار ریز و چیدمان تصاویر، انگار مخاطب شاهد فیلمی با دور کند هست. این نوع از داستان‌گویی درست مثل حرکت روی لبه تیغ می‌مونه، چراکه با کشدار شدن صحنه‌ها، احتمال اینکه حوصله مخاطب سر بره و کلن بی‌خیال دنبال کردن و همراهی داستان بشه زیاده…
از نقاط قوت داستان شما، خلق شخصیت شیوای قصه هست، زنی که دچار ازشیزوفرنی و توهم بوده، ذهن خلاق شما در ترسیم رفتار، کُنشها و واکنشهای این شخصیت ستودنی هست.
تصویر رفتارهای درستی مثل نبستن درب ماشین، سفارش صبحانه‌ی دو نفره و… که مخاطب رو با سوالی روبرو می‌کنه که در تعلیق انتهای داستان جوابش رو می‌گیره، نشون از توانمندی نویسنده داره.
از نقاط قوت دیگه‌ی داستان که باز نشانه‌ی هوش و توان نویسنده هست، نداشتن هیچ دیالوگی برای شخصیت خیالی رضای داستان هست، که باز هم در انتهای داستان رمز گشایی میشه…

یکی از مشکلات اساسی داستان، تداخل و عبور روایت از مرز توهم یا همون بیماری روانی شیوا با خاطرات گذشته هست. جایی که نویسنده مرز این دو رو ترسیم نکرده یا شاید تمایزی بین اونها قایل نیست، که در هر دو حالت دارای مشکل و متناقض هست. اشاره میکنم به وقایعی که در دل تخته سنگ کنار ساحل یا همون غار اتفاق می‌افته.
اگر اون وقایع، پرتاب ذهن بیمار شیوا به درون خاطرات گذشته هست، پس با مقدمات ورود به خاطرات همخوانی نداره… (ظاهرا شیوا قبلا به همراه رضا به اون محیط رفته)
اگر بروز اون وقایع برمیگرده به بیماری ازشیزوفرنی شیوا، پس اساسا طراحی اوندصحنه غلط و نادرست هست، چرا که برای رخ دادن اون اتفاقات مثل بسته شدن شیوا به ستونها و … نیاز به حضور فیزیکی رضا هست که بعدا متوجه می‌شیم مرده … پس این وقایع نمی‌تونه توهم شیوا باشه…

تعلیق انتهای داستان، نقطه‌ی اوج و زیبایی روایت هست، که متاسفانه با پرداختن زیاد از حد نویسنده محترم به جزییات و صحنه‌پرداریهای بیش از اندازه، زمانی اتفاق می‌افته که داستان جذابیت خوانشی و همراهی مخاطب رو از دست داده و چه بسا به خاطر کشدار شدن روایت، مخاطب حتا تا انتهای ماجرا، راوی رو همراهی نکرده باشه…

در کل، این سطح از جزئی نگری و ثبت ریز جریانت قصه، نشان از ذهن خلاق و تصویر گر نویسنده داره و این آلارم رو میده که ایشون باید قواعد داستان نویسی و اصول صحنه‌ سازی، شخصیت پردازی و ریتم رو در داستان نویسی مطالعه کرده تا به اون اشراف لازم برای خلق یک روایت بی‌نقص و جذاب برسه…

قلمتون مانا
سال نو مبارک…🌹

7 ❤️

799145
2021-03-24 18:11:55 +0430 +0430

صفحه هفتم : کیر خر
صفحه هشتم : کوس ننه ات

1 ❤️

799148
2021-03-24 19:42:41 +0430 +0430

از همون اولش متوجه شدم با نویسنده ای طرفیم به شدت (بیش از حد) منظم و منضبط و بعضا دقیق و جزیی نگر اونم از نوع وسواسی و افراطیش!
خب من معتقدم همیشه تیکه هایی از پازل افکار و شخصیت نویسنده توی داستان هاش جا میمونه،،، در مورد شما هم که اصلا نمیشناسمتون همین عقیده رو دارم.
در مورد داستانتون همین بس که بگم این داستان به چشم من داستان نبود بلکه یجورایی شبیه متن یه نمایش نامه بود با جزییات تمام و کمال و مفصل (که خیییلی جاها اصلا نیازی به گفتنشون نبود!!)
داستان پر بود از اجحاف و زیاده گویی
اگه بخوام مثال بزنم از همون اول داستان تمامی acte ها و فعل ها به طور افراطی پشت هم ردیف شده بودن تا آخر داستان! جوری که آدم حوصلش سر میرفت همشو بخونه…
مثلا 《راننده که منتظر هست در بسته بشه، یک نگاهی تو آینده به عقب میندازه. در رو باز میکنه و از ماشین پیاده می شه، به سمت در عقب سمت راست میره و درو می بنده؛ آروم بر می گرده. سوار ماشین میشه و حرکت میکنه؛ یکم که سرعت میگیره، به آینه نگاه میکنه و شیوا رو می بینه، آینه جلو ماشین رو به سمت پایین خم میکنه…》
این جمله ی طولانی و کشدار میتونست خیلی راحت در یک خط روون خلاصه بشه.
از نظر من ایراد اصلی و اساسی این داستان همینی بود که بهش اشاره کردم👍
من حتی با نوع نگارش و زمان فعل ها هم مشکل داشتم که همونطوری که بالاتر بهش اشاره کردم همه چی طوری بود انگار داشتین یک نمایشنامه ی دقیق و طولانی رو با جز به جز حرکات روی ورق میوردین! (که حتی خود نمایش نامه هم دیگه به این شدت مفصل نیست)
خب میریم جلو و میرسیم به صحنه ی پنجم و غار! نگارش و افعالی که تا الان با “میشد” “میره” میبینه" یهو همشون تبدیل میشن به “گذاشت” “برداشت” “رفت”
خب نمیشه نصف داستانو یه مدل نوشت نصف دیگشو یه مدل دیگه!
در مورد BDSM داستان هم خب یمقدار حرف دارم که سعی میکنم خیلی کوتاه و خلاصه بگم. توی یه داستان دیگه هم گفتم و توضیح دادم که فضای اس ام تو یه داستان مقدمه چینی میخواد، توضیح در مورد کاراکترها و افکار و نوع شخصیت میخواد و نحوه ی شروع و قول و قرار و اجرا میخواد. یهو همینطوری از آسمون نمیفته تو دامن داستان!
مگر اینکه شخصیت های داستان فقط برای تنوع بخوان یبار بی دی اس ام رو برای فان تجربه کنن که خب اون جریانش به طور کل فرق داره
در کل من از لحاظ بار منطقی نتونستم ارتباطی بین bdsm و شخصیت ها و سیر منطق وقایع داستان پیدا کنم!
خب بدشو گفتی خوبشم بگو 🙂
نگارشتون با اینکه عجیب بود اما تقریبا خوب و قابل قبول بود. خوانش بدون ترمزی رو به خواننده هدیه میداد. ایده تون جالب و بدیع بودش و بین بخش های مختلف هم یه نیمچه ارتباطی وجود داشت. نقطه ی عطف داستان شما آخرش بود که حسابی خوانندرو سورپرایز میکرد. همچنین من از دامنه و دایره ی لغاتی که بعضی جاها استفاده کرده بودین و به نوعی مبتکرانه بود لذت بردم 👍

6 ❤️

799149
2021-03-24 20:05:07 +0430 +0430

عاااااا! آقا این داستان رو که سپیده بانو برا من فرستاد، تو نظر اول بدجور توجهمو جلب کرد. البته نه از وجه مثبت ها؛ وجه منفی هم نه 🤔🤔🤔. حالا میگم!
قضیش این بود که داستان اولش شناسنامه داشت. بعد خلاصه داستان رو نوشته بود نویسنده عزیز. بعد بخش بخش هم بود؛ بخش اول رو نوشته بود مقدمه. بخش آخر رو نوشته بود نتیجه!!! شما در نظر بگیر: شناسنامه - چکیده - مقدمه - متن - نتیجه … خداوکیلی اول فک کردم سپیده بانو اشتباه کردن مقاله علمی فرستادن برام! 😂 😂 😂 اونقد که عملا میخواستم دنبال تشکر و قدردانی و منابع و منابع و مآخذ هم بگردم که دیگه کونم نکشید!

حالا جدی بشیم یخورده 😁 . این داستان در نظر اول شاید خلاقانه به نظر بیاد. اینکه نویسنده با روایت در زمان حال، خواننده رو بجای قرار دادن در مکان یه شنونده صرف، به عنوان همراهی کننده شخصیت اصلی قرار میده، به نظرم جالب اومد. ولی، و یه ولی بزرگ، اینکه خیلی بیشتر از اونی که باید، این همراهی کسل کننده اس. من تقریبا 5 دقه داشتم میخوندم ابتدای داستان رو، و تازه شخصیت اصلی از تخت رسیده بود جلو آیینه توالت! آدم هرجور هم بخواد همراهی کنه، ازین کسل کنندگی خسته میشه بلاخره ها. مخصوصا اینکه تکراری بودن فعل ها، حالت گزارش گونه به داستان داده. حالا نه که زندگی خودمون آخرت هیجان باشه ها، ولی دیگه تا این حد کشیدگی و آب بستن هم نوبره.

و سپس، برگردیم به همین نحوه روایت! که شاید انتخاب جالبی بوده باشه، ولی یه جاهایی بدجور سوتی داده نویسنده عزیز. تیکه های زیادی از متن هستن که یهو روایت چنج میشه تو زمان گذشته. بی دلیل و بی معنی. اینقد این جابجا شدنا به چارچوب نوشته آسیب زدن که خدا میدونه. بیشترین دلیلی که خود من نمره پایینی به این داستان دادم همین بود.

و سپس تر، میرسیم به توییست آخر؛ که هرچقدر از بد بودنش بگم کافی نیست. قضیه اینه که نشانگر یه پیچش خوب و خوش پرداخت، این نیست که چقد دهن خواننده رو باز بذاره. اینه که خواننده بعد از رسیدن بهش، از اینکه نتونسته پیشبینیش کنه به وجد بیاد. ینی اینکه همه سرنخ ها و قدم هایی که اتفاق افتادن این پیچش رو نتیجه میدن توی داستان مخفی شده باشن. و خواننده از بی توجهی های خودش شگفت زده بشه. نه اینکه نویسنده بدون آماده سازی و پرداخت قبلی، یهو فرمون داستان رو 180 درجه بچرخونه که خونی که نیروی گریز از مرکز ناشی از اونطور دور تندی، به مغز خواننده میاره باعث شوک بشه بهش. این داستان از دسته دومه. ما با حتی ده بار بازخونی داستان، هیچوقت متوجه هیچ سر نخی ازین تویست نمیشیم؛ چون وجود ندارن. (البته این نکته رو به معنی قابل پیش بینی بودن برداشت نکنین. سرنخ مخفی دادن فرق میکنه با اشاره کردن!)

خلاصه اینکه داستان شاید پتانسیل میداشت، شاید پیرنگشو نشه کاملا کلیشه ای دونست، شاید اروتیکش جذاب بوده باشه برام … ولی وقتی دوتا ویژگی اصلی داستان (نحوه روایت و پیچش پایانی) که مطمئنم با همینا تو خاطر آدم میمونن، اینطور بد بهشون پرداخته شده باشه، ینی چیزی که اون انتها ازین داستان یاداوری میشه برام، نکات منفیه. و یاداوری این نکات منفی همون دقیقه ی بعد از پایان داستان، ینی داستان بد.

نویسنده نشون داده که توانایی نوشتن رو داره، ولی همچنان نشون میده که شاید به اندازه کافی تجربه نداشته (بماند که یکی از بزرگترین ایرادای داستان رو با بازخونی دقیقش میشد درست کرد. ولی …)

6 ❤️

799152
2021-03-24 20:44:58 +0430 +0430

سلام و درود The.BitchKing ❤️ و بقیه داور های گرامی

لطفا اگر در مقابل نقد هاتون کامنتی قرار نمی دم و به صورت متنی تشکر نمی کنم برداشت منفی نکنید. هر آنچه که یک نویسنده باید بگوید در داستانش می گوید و بعد میمیرد؛ من دیگه مجاز به توضیحی درباره متن و داستان ندارم. اگر موضوعی باشه که باعث کچ فهمی، نمایش بد فلاش بک یا هر چیزی دیگه ای باشد همه مقصر خود نویسنده است و بعد از نوشته دیگر حق توضیح ندارد.

فقط من باب پاراگراف اول داور گرامی The.BitchKing، من تو جشنواره ها و کلاس هایی قبلا شرکت کردم، معمولا از نویسنده علاوه بر متن، سیناپس داستان و لیست صحنه هارو هم می خوان تا از فیلتر اول موضوع شناسی سریع تر رد بشند، بنابرین تو پیام قراردادم. که البته sephide58 عزیز گفتند نیازی نبوده.
بهرحال عذر خواهی میکنم 😁
آرزو موفقیت، artemis25 👋 🌹

5 ❤️

799158
2021-03-24 21:57:59 +0430 +0430

داستان جالبی بود عزیز.
ولی کمی طولانی .

2 ❤️

799183
2021-03-25 00:39:40 +0430 +0430

داستان خیلی تکراری بود.

1 ❤️

799283
2021-03-25 04:09:22 +0430 +0430

داستان برا دیشبه و نخوندمش ولی لایک دادم بهش.فردا میخونم

1 ❤️

846262
2021-12-04 23:33:05 +0330 +0330

بد نبود 👌 😎

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها