محرم سکس (2)

1391/09/17

…قسمت قبل

تو این قسمت سعی کردم، از تک تک نقدهایی که شده بهترین استفاده رو ببرم…
تلفظ فنوتیک اسم زن داستان رو هم قرار میدم که مشکلی پیش نیاد
ئاگرین = /a:(g)®I(n)/
تلاش کردم این قسمت کم نباشه که خدای ناکرده دوستان فکر نکنن خسیسم!!!

بخش دوم
اونروز هوا خیلی عالی بود تو لابی هتل منتظرش بودم همین که از دور دیدمش براش دست تکون دادم اومد پیشم، باهم دست دادیم، من سریع گفتم :
-“سلام خاتون خانم”
-“فیلم جدیده؟”
-“چی…؟”
-“خاتون یعنی چی؟”
-“آه… هیچی بابا. بی خیال.”
-“باشه. بدو ماشینو آماده کن که، خیلی کار داریم.”
-“کارررررر…؟”
-“آره کلی خریددددد…”
حالم گرفته شد. تجربه خرید با خانومارو داشتم. خسته کننده و طولانی! میدونستم قراره چه بلایی سرم بیاد واسه همین، غرولند کنان زیر لبم گفتم :
-“ضعیفه…!”
-“چیزی گفتی؟”
-“هاااا… نه نه… بیا سوارشیم.”
بعد از کلی گشتن به زور بردمش تو یه کافی شاپ و یه بستنی شاه توتی مهمونش کردم. براش تجربه جدیدی بود. چون تا حالا بستنی این مدلی، ندیده بود. بعدش رفتیم تو کتاب فروشی و کلی کتاب خریدیم. منم یه کتاب “شازده کوچولو” براش هدیه گرفتم. مثل بچه ها ذوق زده شده بود و محکم منو بوسید. لباش که به گونه هام میرسید گرمای مطبوعی حس میکردم. انصافا، ایندفه خرید با خانوما خوش گذشته بود. توراه برگشت همش فکر میکردم چطوری با یه بهونه فرداشم بیارمش پیش خودم. واقعا نمیتونستم ازش دل بکنم. با خودم فکری کردم و گفتم :
-" راستی… یه واحد آپارتمانی خریدم. ولی هنوز دکورشو نچیدم میتونم از سلیقه حضرتعالی استفاده کنم؟
-“با اینکه سرم شلوغه و وقت ندارم ولی باشه. سعی میکنم!”
-“بی خیال پشیمون شدم ضعیفه…!”
-" ببین یه بار دیگه بگی ضعیفه میزنم تو سرت…"
-“هه هه… تقصیر خودته دیگه، خودتو لوس میکنی”
-" باشه خوبه بگم : “چشم جناب آقای فتحی” راضی شدی؟"
-“ممممم… بد نیست!”
-" یه امتیاز منفی دیگه واسه پررویییت. ولی بستی شاه توتی که بهم دادی یه امتیاز مثبت داشت که پاک میشه"
-" تشکرات فراوان!"
رسیدیم جلو هتل شادی. پیاده شد و رفت. حس مهیبی وجودمو در برگرفت…

انگار سیلقه اش هم مثل نقاشیش عالی بود. هیچوقت حوصله سلیقه به خرج دادن نداشتم. بعد از کلی عوض کردن چیدمان وسایل، بالاخره دست به کمر نگاهی طولانی به سرووضع خونه کرد و لبخند رضایتی لباشو مهمون کرد. اومد پیشم و رو کاناپه نشست و گفت :
-“چطوره؟ راضی شدی؟
-“عالیه. بهتر از این نمیشه.”
از قصد روی کاناپه دونفره نشسته بودم که بیشتر بهش نزدیک باشم. ولی اون… انگار نه انگار… هنوزم به دکوراسیون چشم دوخته بود و تو فکر فرو رفته بود. خستگی از سرو روش می بارید. بهش پیشنهاد دادم بره یه دوش بگیره. منم دراز کشیدم رو کاناپه و خوابم برد. از صدای ئاگرین بیدار شدم که داشت بهم لگد میزد. " پاشو… پاشو حسن کچل… تنبله تنه لش… چقد میخوابی؟؟؟ من باید برگردم زودتر منو برسون هتل.” هوا تاریک شده بود. بیدار شدمو آبی به سروصورتم زدم. تو آینه که خودمو برانداز کردم، تغییر محسوسی نمیدیدم. همون سیروان همیشگی… فقط چند تا چین دیگه به پیشونیم اضافه شده بود که خبر خوبی نبود…
بدون اتفاق خاصی، اونروز هم، تموم شد. ولی هرروز که میگذشت بیشتر ازش خوشم میومد و به بودنش عادت میکردم. روزها میگذشتند و به روز جدایی نزدیک میشد. ولی هنوزم، نه من، و نه اون، نمیتونستیم حرف دلمونو بزنیم. انگار واقعا دیواری بینمون ریشه دوونده بود که، ریشه کن کردنش، کار هیچکدوممون نبود.
روز آخر برای شب بلیط داشتن. شب قبلش اصلا نفهمیدم کی، و چه جوری خوابم برد. صبح که از خواب پا شدم، اعصابم خیلی داغون بود و حوصله هیچ چیزی نداشتم. بارون شدیدی گرفته بود. رفتم به واحد آپارتمانیم که تنها باشم. گوشیم زنگ خورد .ئاگرین بود. گفت : “میخوام بیام پیشت واسه خداحافظی.” حالم بدتر شد. وقتی اومد از دیدنش شوکه شدم! یه مانتو سفید و یه روسری سفید با یه شلوار سفید! شبیه فرشته ها شده بود. دستشو گرفتم بردم لب پنجره یه صندلی براش آوردم، نشست. یه صندلی دیگه واسه خودم آوردم. یه سیگار روشن کردم و با حرص زیاد شروع به کشیدنش کردم. سکوت سنگینی بینمون قرار گرفته بود. یه کاغذ و خودکار از کیفش درآورد. فکر کردم میخواد نقاشی بکشه. ولی نکشید.! به پنجره زل زده بود. بارون هنوزم داشت به سرعت میبارید. قطرات بارون رو پنجره سر میخوردند و لغزون و رقصون پایین میومدن. گاهی مسیر یکی از قطراتو دنبال میکردم. لذت عجیبی با روحم عجین شده بود. هنوزم تنها صدا، صدای شر شر بارون بود. رو کاغذ نوشت.
“به روی پنجره باران سرازیر است در گردش”
اشکش کم کم داشت سرازیر میشد. ولی هنوزم سکوت کرده بود سیگارم که تموم شد با عصبانیت و محکم فیلترشو تو زیر سیگاری خاموش کردم. خودکارو از دستش گرفتم و در ادامه نوشته ش، نوشتم.
“ولی انگار باران نیست، چشای من است با اشکش!”
یهو بغضش ترکید و با هم بلند شدیم و محکم همو بغل کردیم. منم بغض کرده بودم ولی مثل همیشه نمیتونستم گریه کنم. برعکس من اون مث بارون بهاری، داشت گریه میکرد. هنوزم هیچی نمیگفت. بدتر از اون من بودم که بعد یه ماه هنوزم نتونسته بودم حرف دلمو بگم. صدام خفه شده بود. یهو با تموم قدرتی که داشتم، داد زدم. ولی صدایی شبیه “هیچ” از دهنم دراومد. از آغوش گرمش جدا شدمو تو کاناپه فرو رفتم. پشتشو بهم کرد و رفت به طرف درخروجی. انگار با رفتنش روحم داشت از جسمم بیرون میومد و باهاش میرفت. از رو کاناپه بلند شدم که دستم به میز عسلی وسطش خورد و لیوانی که رو میز بود افتاد و شکست. صدای شکسته شدن لیوانو که شنید، یه لحظه مردد شدو ایستاد. برگشت و با عصبانیت و چشای سرخ شده تو چشام زل زد. میتونستم حالشو بفهمم. حق داشت. با اینکه عاشقش بودم ولی چیزی نگفتم. شروع کرد :
-“هیچوقت فکر نمیکردم تا این حد، مغرور باشی.”
اینو دیگه نمیتونستم درک کنم. چرا فکر کرده بود مغرورم. من؟؟؟ منی که هیچوقت، چیزی نداشتم که بهش مغرور باشم. حتی صفت “اشرف مخلوقات” و لایق خودم نمیدونستم. دیگه نتونستم چیزی نگم. باید سکوتو میشکستمو وحرف دلمو میزدم. دونه دونه، کلماتو همزمان با شکستن به اصطلاخ غرورم، با بیرون انداختن همه افکار منفی، همزمان با بازدمی که هنوزم رو دلم مونده بود، یه جمله گفتم. ولی با تموم احساسم گفتم. با تک تک سلولام…
-“هناسه که ممممم!.. خوشم ئویت.”(نفسم … دوست دارممممم)
هنوزم اشکاش جاری بود و اخماش تو هم. ولی، بعد از شنیدن این جمله اشکاش قطع شد و چین و چروک صورتش باز شد. خندید و پرید تو بغلم. دستام از طرفین کمرش رد شد و حقله شد دورش. صورتم از طرف راست گردنش رد شد رو شونه ش ایستاد. هنوزم بغض کرده بودم. یه لحظه که پیشونیم خورد به گردنش.حس یه درد قدیمی بیدار شد. دردی که توش شکست بود. دردی که نمیزاشت با ئاگرین راحت باشم. دردی که یادگار تلخ گذشته بود. خاطرات گذشته شوم، مثل فیلم از جلو ذهنم گذشت و شک افتاد به جونم. شک از ناکام شدن. تردید مثل خوره به روحم تلنگر میزد. یاد جمله همیشگی ئاگرین افتادم جمله ای که همیشه وقتی نگران میشدم، میگفت. جمله ای از یه نویسنده معروف…
“همواره بدان در اوجی معین، دیگر ابری نیست! اگر زندگیت ابریست بخاطر این است که روحت آنطور که باید ، اوج نگرفته…”
سعی کردم افکار منفی رو از ذهنم پاک کنم و مثبت اندیشی پیشه کنم…
باخودم گفتم: اینبار دیگه مشکلی وجود نداره. هم من و هم ئاگرین همدیگه رو دوست داریم. عمو و زن عموم که مشکلی ندارن. مامان و بابام که از خداشونه. پس دیگه چی…؟ میمونه سرنوشت… اینبارم امتحان میکنم. ارزششو داره…
از بغل هم جدا شدیم و نشستیم رو کاناپه دستمو از کنار گردنش رد کردم و سرشو رو شونه هام گذاشت. منم با موهاش بازی میکردم. با دست دیگم زیر چونه ش و گرفتم و خیلی آروم سرشو بالا آوردم، که چشام به چشاش برسه! گفت :
-“یه چیزی بگم قول میدی راستشو بگی؟”
-“قسم میخورم راستشو بگم!”
-" تو چشام چی میبینی؟"
-“یه فرشته کوچولو…!”
-“کیه؟”
-“مممم”
-“بگو دیگه…”
-“سیروان”
-“بدجنس!!! تو کجات شبیه فرشته هاس؟؟؟”
-“تو، تو چشای من نیگا کن ببین غیر از خودت کس دیگه ای میبینی؟ منم قول دادم بهت راستشو بگم ضعیفه! "
-“راستم میگی هااااا!!!”
بعدش دوتایی باهم کلی خندیدیم.
ئاگرین گفت : “راستی!!! امروز روز آخره. ما دیگه باید برگردیم.”
لبامو به لباش نزدیک کردم ولی سرشو انداخت پایین. دستمو دور گردنش انداختم و بوسه ای که باید لبشو نشونه میگرفت رو موهاش نشست. ولی ارزششو داشت. بوی موهای خیسش بوی بهار میداد. سرشو بالا آورد و تو چشام زل زد. چشاشو بست و لباشو غنچه کرد و جلو آورد. اینبار نوبت من بود لجشو درآرم. هرچی اون نزدیکتر میشد من دورتر میشدم. انتظار داشت الان دیگه لباش رو لبام لونه کرده باشه. ولی کور خونده بود. حس سادیسمیم تسلط پیدا کرده بود. چشاشو که باز کرد، دید هنوز به من نرسیده. دوباره چشاشو بست و لباشو پیش آورد. ولی من روحرفم مونده بودم و خرکیف شده بودم. ناامید که شد، سریع با تموم توانم لبامو محکم رو لباش نشوندم. جوری که نفس کم آورد و خواست ازم جدا بشه. ولی من محکم لباشو گرفته بودم و بطور وحشیانه ای میلیسیدمشون. بعد از چند لحظه از لباش جدا شدمو به جون گردن نازش افتادم وتند تند میبوسیدم و میلیسیدم. گرمای شهوت بیدار شده بود و کم کم هوای نوستالیژیک اتاقو پر میکرد. بصورت نیم دایره ای به گونه های سرخش رسیدم. به طرف گوشاش میرفتمو دوباره برمیگشتم. با یه دستم تو موهاش دست انداخته بودمو و نوازشش میکردم. با این یکی دستم، گردن و بالای سینه هاشو نوازش میکردم. کم کم دستم لغزید رو سینه هاش و دکمه های مانتو سفیدش. ولی یه دفعه تو چشام زل زد و با حالتی ملتسمانه بهم گفت که نه! ولی من دست بردار نبودم. باز شروع کردم با قسمتای حساس بدنش ور رفتن. لبامو که به گردنش میرسوندم از خود بیخود میشد و صدای آهش بلند تر میشد. چند لحظه که گردنشو لیس زدم. رفتم سراغ گوشاش. دستم هنوزم تو موهاش بود و نفسای گرمم به گوشش که میخورد رعشه ای بر اندام نازنینش می افتاد. دوباره دستمو به دکمه ای مانتوش رسوندم و در یه چشم بهم زدن بازش کردم. اینبار دیگه مخالفتی نکرد. مانتوشو در آوردمو چشام به تاپ خوشکل و نازکش افتاد. سوتین نبسته بود و سر سینه هاش بیشتر حشریم میکرد. دوباره شروع به ماساژ دادن و نوازش موها و پشت گردنش کردم. دستمو از زیر تاپش به سینه های خوش فرمش رسوندم و لباشو با لبام خوردم. تاپشو هم درآوردم و با نیگاش بهم فهموند که این یکی دیگه آخرشیه. بی توجه به اون سینه هاشو تو دستام گرفتم و یه بوس کوچیک کردم بعدش صورتمو بین دوتا سینه اش قرار دادمو با زبونم یه کم لیسیدمش. دایره وار به سینه سمت چپش نزدیک شدم ولی سر سینه هاشو هنوز نبوسیده بودم. فقط دور هاله قهوه ای رنگشو میبوسیدم. بادستش سرمو به سمت نوک سینه اش هدایت میکرد ولی مخالفت میدید. میدونستم الان چه حسی داره ولی باید با من راه میومد. اونقد به سرم فشار آورد تا آخر سر مجبور شدم نوک سینه هاشو با لذت وافر و محکمی بخورم. صداش بیشتر شده بودو کم کم به جیغ مبدل میگشت. رعشه های بدنش هم بیشتر شده بود. الان بهترین فرصت بود که دستمو به لای پاش میرسوندم. با اینکه سراسر هوس شده بودم ولی برای اولین بار حس خاصی رو بین پاهام احساس نمیکردم. کیرم هنوز شق نشده بود.حتی نیمه راست هم نشده بود. باخودم فکر کردم شاید دلیلش دوست داشتن زیاد باشه. نوعی قدیس بودنو بهم الهام میکرد… اصلا شاید عشق واقعی اینطوریه… خالی از شهوت… بین قداست و شهوت گیر کرده بودم. دلم نمیخواست پرده حیای بینمون به این زودیا پاره بشه. هنوزم نمیدونستم که پرده داره یا نه. تازه یادم افتاده بود که چرا هیچوقت ازش نپرسیدم. بالاخره بی آنکه انتخاب کنم دستم بی اختیار پیش رفت و به بین پاهاش رسید. همینکه نوازش دستمو حس کرد سریع با یه فشار، منو که تقریبا روش افتاده بودم بلند کرد و ناراحت شد. حتی اخم کردنش هم بر خوشگلیش می افزود. روی پاهاش بلند شدو گفت :
-“دیگه تمومش کن. من طاقت ندارم.”
بیشتر از اونکه هوس منو گرفتار خودش کرده باشه. دوس داشتنش منو گرفتار کرده بود. دلم نمیخواست ازم ناراحت بشه. برام اسطوره زیبایی ها شده بود. گفتم :
-" کار بدی کردم؟؟؟”
-“نه… ولی من نمیتونم با این قسمت سکس فعلا کنار بیام.”
درست مثل خودم… نمیخواست بیشتر از این پیش بره. یه آن فکر کردم حس منو خونده. شایدم نوعی “تله پاتی” اتفاق افتاده بود!!! خوشحال شدم ازاینکه جسارت اون بیشتر از من بود. پرسیدم :
-“واسه چی”
-“لطفا ازم نپرس. چون جواب منطقی ندارم. فقط حسم اینو میگه.”
-“باشه. هرجور تو راحتی. ولی میشه ازت یه چیزی بپرسم؟ یعنی اگه یه چیزی بپرسم ناراحت نمیشی؟”
-“بگو”
-“تو پرده داری یا نه؟”
-“خودت چی فکر میکنی؟”
-“راستش نمیدونم. اگه مثل بقیه دخترای خارجکی باشی، که اوت شدی.”
-“هه هه!!! درست میگی. هم سن و سالای من هیشکی پرده نداره یا به ندرت پیدا میشن که پرده داشته باشن. اوناییم که پرده دارن یا خوشگل نیستن یا مشکل جنسی دارن یا بهشون میگن “امل”!!!”
-“تو چی؟ جزء کدوم دسته ای”
-“متاسفانه باید بگم جزء دسته آخری”
-“امل؟؟؟”
-“نمیدونم تو درباره ام چی فکر میکنی! ولی من امل نیستم. فقط یه سری اعتقادات دارم، که برام مقدسن”
-“راستشششش سعی میکنم به عقایدت احترام بزارم!”
آههههه بلندی کشید. رو پاهاش ایستاد و گفت :
-“من دیگه باید برم ولی منتظرت میمونم…”
-“میشه یه چیزی ازت بخوام؟؟؟”
-“هرچی که باشه قبول!!!”
-“مممم… میخوام برام یه نقاشی بکشی…”
-“از چی؟”
-“از زیباترین منظره زندگیم… طلوع… طلوع کویر… "
-" چرا طلوع؟! همه میگن غروب قشنگترههههه. باید بیشتر توضیح بدی.!”
-“ولی من چیز دیگه ای میبینم. دریچه ای که به طلوعی باز میشه که توش غروبی وجود نداره. میفهمی؟؟؟ فقط طلوع… طلوعی که جنسش از کویره… کویری که جنسش از سادگیه… سادگیی که وجودش از شبهای سرد کویر، شبهای مهتابی کویر، سرچشمه میگیره…”
-" باکلمات بازی نکن. منو گیج کردی…! "
-" چشاتو ببند و تصور کن… یه شب مهتابی کویری… بعد از یه معاشقه طولانی باکسی که تموم وجودته. تو یه چادر وسط کویر… میای بیرون که قدم بزنی… دستتو لای درستای معشوقت میزاری و با پاهای برهنه تو شنهای روون و نرم کویر، قدم میزنی… کم کم گرمای معاشقه ای که داشتی تو سرمای بامداد کویری آواره میشه و لرزش سرمارو حس میکنی… از تپه کوچیکی که بالا میری یه دفه با خورشیدی مواجه میشی که درحال طلوع کردنه… گرمایی که اون لحظه به تک تک سلولای بدنت سرایت میکنه و زیبایی اون منظره، همون چیزیه که من میخوام…"
درحالی که بدبینی تو نگاش موج میزد گفت :
-“مممم… سعی خودمو میکنم. ولی…”
-" دیگه ولی نداره…"
همین که از در رفت بیرون ناخوآگاه هوای بوسیدنش تو وجودم شعله کشید. حس بدی داشتم. بازم سر درد لعنتی سراغم اومده بود و درد پیشونیم شروع شده بود. بعضی وقتا فکر میکردم باید بین این درد پیشونیم و عشق ربطی وجود داشته باشه. تمرکزمو جمع کردم و برای چندمین بار سعی کردم افکار منفی رو از ذهنم پاک کنم. با خودم تکرار کردم.
“من خوشبختم…”
“هر روز از هر جهت بهتر و بهتر میشوم…”
خندیدمو به تلقینای مثبتی که یادم داده بود فکر کردم. بیشتر شبیه وردی بود که جادو میکرد. این آخری دیگه آخرش بود.
“باز ایستید و بدانید که من خدا هستم”
اعتقاد داشت که آدما شخصیتی نیمه خدایی دارن. میگفت همه آدما خداهای کوچیکی هستن که اومدن رو زمین، که جادو کنن. با حرفاشون و با کاراشون. یاد بیچاره " منصور حلاج " میفتادم. که چه بلایی سرش اومد. باخودم گفتم همون افکار منفی انگار بهتره.خخخخخخخ. موبایلمو برداشتم و سعی کردم بهترین پیامی که داشتم براش بفرستم…

“برگ ریزان که راه انداختی واژه هایم جان گرفت
از تو شعر گفتم
دل انارها خون شد!
حالا رگبارهایت را تند کرده ای و میخواهی به زمستان برسی
لطفا
تا شعرهایم دم بکشند، کمی دیگر
پاییز باش…!!!”

ادامه…

نوشته:‌ هیوا


👍 1
👎 0
95971 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

347100
2012-12-07 00:42:07 +0330 +0330
NA

kheyli ziba bod hiwaye aziz.makhsosan ghesmate khoda hafezi.dast marizad.bi sabrane montazere edamasham.

0 ❤️

347101
2012-12-07 01:12:11 +0330 +0330

دمت گرم واقعا" آدم دوست داره داستانتو بخونه فقط کاش ادمین اینهمه فاصله بین قسمتهای داستان نمی انداخت. شایدم خودت دیر به دیر مینویسی هیوا؟؟؟

0 ❤️

347102
2012-12-07 02:14:22 +0330 +0330

سلام هیوای عزیز

آفرین …واقعا ممنون از این داستان زیبا و جذاب

خیلی زیبا بود و دلنشین

من زیاد داستان نمیخونم فقط داستان چند نفر رو میخونم که شما هم جزو اون چند نفر هستی

منتظر بقیه داستان هستیم هیوای عزیز

موفق باشی دوست من

0 ❤️

347103
2012-12-07 02:30:56 +0330 +0330
NA

:D من مردتنهاي شبم :

بانو به این خوبی .نازی دلت می یاد اعدام کنی . بگم سوگل نصفت کنه؟

صبر کن وسواس گرفتم برم ببینم موهام بو چی می ده . این هیوا هم ادمو می نداره به جون

خودش .

0 ❤️

347104
2012-12-07 02:35:42 +0330 +0330
NA

سلام به هیوا عزیزم

الان که اسپم شدی می فهمی دیگه کامنت اول نباشی عزیزم و اما داستان

این تشبیه عطر موهاش شبیه بوی بهار بود خیلی جالب بود.تا حالا نشنیده بودم نویسنده ها

از این اصطلاحات لطیف و زیبا استفاده کنن .به دلم نشست .

شعر اخر داستانت که عشق است .فقط یک ایراد کوچیک :

چرا صحنه سکسیشو اینجوری توضیح دادی؟ مثل این بود یکی بخواد ادبی حرف بزنه تو هم

ادبی توضیح دادی. نمی دونم شاید من اشتباه می کنم. ولی در کل خوب بود . دوست داشتم

اسم ئاگرین هم خودتو نکش واسه اموزش .به جان خودت اگه بشه تلفظ کرد . می ذاشتی
پروازه بهتر نبود .:D

مرسی . موفق باشی.

یه پروانه را با دستات می گیری.
بدش می خوای ببینی زنده هست؟
انگشتاتو باز کنی …
فرار میکنه.
محکم بگیری…می میره.
دوست داشتن هم یه چیزی مثل پروانه هست

0 ❤️

347105
2012-12-07 03:09:09 +0330 +0330
NA

فوق العاده بووود!
انقد قشنگ بود که هیچ توصیفی نمیشه ازش کرد…

0 ❤️

347106
2012-12-07 03:39:09 +0330 +0330

تو یه ارتفاعی از اسمون دیگه ابری نیست…اگه اسمون دلت ابری ست…بدون که به اندازه کافی اوج نگرفتی…خدا نزدیک است…شکر ریزان بود برادر…
بازم که زود تموم شد…بسیار زیبا و رمانتیک بود…یه عشقی که دوست نداره به این زودی به سکس الوده بشه…استعاره های زیبائی بکار بردی که بدون اینکه به فهم خواننده توهین کنه منظور خودتو رسونده بودی…قلم ساده وروان و بدون پیچ و تابهای خسته کننده مفهومی…قلم مستدام…
با عرض معذرت…اقا سیروان دیگه به ئاگرین نگو ضیعفه…خیلی بدم میاد… مردها که خودشون اخر ضعف هستن به خانمی بگن ضیعفه…!حتی به شوخی…
هیوای عزیز خسته نباشی …بازم بنویس…امتیاز کامل حقته که ادا شد…قابل نداره… ;)

0 ❤️

347107
2012-12-07 04:58:18 +0330 +0330

باز ادامه داره؟
پس نظردونم باز خشکیده
:-D

0 ❤️

347109
2012-12-07 07:48:03 +0330 +0330
NA

چی بگم هیواجان مثل همیشه… عالی بود

0 ❤️

347110
2012-12-07 09:02:39 +0330 +0330

این قسمت چقدر زیبا بود!
احساس خوبی بهم دست داد با خوندنش.
ممنون هیوا جان

0 ❤️

347111
2012-12-07 10:07:44 +0330 +0330
NA

هیوا جان، احسنت. داستان پُر جونی رو کلید زدی. موفق باشی.
راستی مهندس گل پسر یا می دونی و می خواهی ما رو اذیت کنی یا … فقط محض اطمینان، nostalgia واژه انگلیسی می باشد که یانی هم آهنگ بسیار زیبایی با همین نام دارد. در اغلب ترجمه های فارسی نوستالژی برای اسم و نوستالژیک برای صفت به کار رفته. معنی آن غم گذشته است ولی غمی که لزوماً تلخ نیست و شاید شیرین هم باشد. مثلاً در مورد ایمیل هایی که این روزها شایع شده و انواع لوازم التحریر و کتابهای درسی دهه 60 را یادآوری می کنند، می گویند حسی نوستالژیک دارند یعنی برای مدتی کوتاه شما را به خاطرات قدیم می کشانند و عمدتاً لبخندی را نیز به لبانتان می نشانند. مطمئنم حرفهایم تکراریست و الان به ساده دلی من می خندی.
ببخشید هیوا جان که از فضای داستانت برای آموزش لغت استفاده کردم.

0 ❤️

347112
2012-12-07 10:30:21 +0330 +0330
NA

مرسی
عالی بود
آفرین
منتظر ادامه اشم بیصبرانه؛

0 ❤️

347113
2012-12-07 10:49:50 +0330 +0330
NA

مهندس جان، یه دونه باشی. خداوند همون کوههایی که شما پشتش زندگی می کنید را سوگند می دهم تا از انبوه کارهایت بکاهد و رخصتی فراهم نماید تا جنابعالی لبخندی بر لبان یخ زده خوانندگان بنشانی.

0 ❤️

347114
2012-12-07 11:24:03 +0330 +0330

سلام من تازه با اين سايت آشنا شدم و بعد از خوندن اين داستان يه حسى بهم ميگفت برو چند تا فحش درست و حسابى به اين نويسنده بده خيلى پروو شده !

البته هيوا جان من اصلا شما رو نميشناسم، چشمك نزن لطفا !

در ضمن داستانتون رو سطحى نخوندم ميدونى كه عمقش اگه زياد باشه چى ميشه!
حالا اين حرفهارو بيخيال بريم سراغ داستان.
البته به درخواست نويسنده كه از انتقاد خوشش مياد و اسرار داره كه ازش انتقاد كنم منم قول ميدم مو رو از ماست بكشم بيرون بكنم تو چشش كه ديگه همچين درخواستى نكنه :-D

اول اسم شخصيت دختر كه پيشنهاد ميدم در قسمت بعد تلفظ صحيحشو با صداى خودش ضبط كنه و به همراه داستان توى يه فايل صوتى آپ كنه تا خواننده از بلاتكليفى دربياد. :-D

هيوا چون گفتى بهم انتقاد كنيد دارم ميگماا. در يك كلام خودت خواستى :-D

هيوا داستانت بنظرمن خيلى داستانه! يعنى رويايى مينويسى خيلى از صحنه ها بقول معروف فقط واسه قصه هاست منظورم اينه كه خيلى شاعرانه اش ميكنى يكم زياد از حد لطافتش زياده و يجاهايش مكالمها خيلى لوس ميشه. البته اين بيشتر سليقه است. و ايراد داستانت اينه كه اون صحنه جلوى آينه كه “چند تا چروك به صورتم اضافه شده” دقيقا اين متنو توى يه داستان خونده بودم فكر كنم آرا بود.
نه اينكه بخوام بگم از روى اون نوشتى، نه اصلا همچين منظورى نداشتم احتمال ميدم قبلا خونده باشي و ناخودآگاه موقع نوشتن داستانت به ذهنت رسيده و بدون اينكه متوجه باشى ازش استفاده كردى.
پيش مياد منم نميگم عمدى بوده ولى به هرحال اين ايراد بحساب مياد.

قبل ازينكه بهش بگى دوست دارم، با تاكيد گفتى “من كه مغرور نيستم” ولى وقتى كه داشتى ميگفتى دوست دارم برخلاف اون حرفت گفتى “صداى شكستن غرورم رو شنيدم” كه اصلا باهم مطابقت نداره.

بجاى نوستالوژيك بايد ميگفتى خاطره انگيز، داداش پارسى را پاس بداريم
هيوا جان بدون شوخى مورد آخريه مهمه.
راستى با اون تيكه داستان كه عشقو از شهوت جدا ميكنى كاملا مخالفم
عشق از شهوت جدانشدنيه اگه مخالفى دليلت رو بگو تا قانعت كنم

انتقاد بسه ديگه!

البته من خيلى سختگيرانه داستانتو خوندم وگرنه هيچكدوم ايراد بزرگى بحساب نميان و چيزى از ارزش داستانت كم نميكنه چون خيلى خوب نوشتى و از توصيفاى جذابى استفاده كردى خسته نباشى.

0 ❤️

347115
2012-12-07 11:25:49 +0330 +0330

ممنونم اثيربانو جان!
ولي يه تيكه از كامنتت سيخ داشتا !
“خداوند همون کوههایی که شما پشتش زندگی می کنید را…”
حالا درسته يه چيزي يادم دادي، ولي ديگه سواستفاده نكن :-D
پشت كوهي خودتي =))

ولي عجب حالي ميده كه هرسري يه گيري به داستان هيوا ميدما!
تو داستان قبليش اينقد به تلفظ “ئاگرين” گير دادم تا منفجرش كردم
حالام به واژه نوستالوژیک!
واسه قسمت بعدي داستانشم خدا بزرگه؛ دوباره يه چيزي گير ميارم :-D

0 ❤️

347116
2012-12-07 11:50:20 +0330 +0330

درود بر همه عزیزان
بعد از تلاش بسیار برای نشان دادن استعداد شب بیداری و بدست آوردن هدیه گرانبهای کامنت اولی٬ دیگر جانی برایم نماند و برای کامل شدن لذت و همچنان ورزش صبحگاهی٬ با پای پیاده٬ به همان پارک جنگلیی که در قسمت اول اشاره کردیم(آبیدر(که یادگاری عشق و محرمست برام)) رفتیم و کوه آبیدر را به سرعت برق و باد فتح نمودیم. بعد از برگشت دیگر نایی برایمان نماند و تا الان مث(…) خوابیده بودیم که دیگر برای جواب دادن کامنتا بیدار گشته و قبل از هرکاری آمدیم درودی عرض نماییم…
بلی دوستان! ولی متاسفانه دیدیم با اینکه اینجانب هیچ خساستی بخرج ندادیم اما جناب شیر جوان که همیشه عشقمان خواندن کامنتهای ایشان است٬ چیز خاصی نگفته اند. به همین دلیل بصورت کاملا ارادی به کامنت بعدی رفتیم که با تعجب دیدیم کاربری یاس به نکته خوبی اشاره نموده اند که جای بسی تشکر دارد. در همان حال که به کامنت جناب امام زاده بیژن رسیدیم مشاهده کردیم که به علتی نامعلوم٬ با ادمین سایت مشکل داشته و همه اتفاقات پیش آمده را زیر سر ایشان میبینند که این خود نوعی بدبینی میباشد به همین دلیل به ایشان میگوییم که لطفا نگران نباشند که ادله اصلی برای این نقصان را تمام و کمال بعهده میگیریم! همچنان بسی بسیار از همینجا تشکرات فراوانمان را در مسیر جناب عبدول قرار دادیم بخاطر امتیاز و مسایل مرتبطه و همچنین گله داشتیم که چرا داستان نخوانده امتیاز میدهند؟؟؟
بلی دوستان! همانا برایمان جالب است هنگامی که میبینیم که بانو پروازی همیشه به اینجانب لطف وافری داشته و همیشه موجبات لبخند ملیح بنده را در این زمانه وانفسا فراهم میسازند. بسی بسیار درود… همچنان در کنار طنز گیرای ایشان نکته ای عرضه نمودند که جای تفکر عمیق دارد… بسی شکر!!!
اینجانب چیزهای دیگری مشاهده نمودم. برای مثال جناب پسر غیرتی را که ماهم از ایشان تشکر مینماییم و نوید میدهیم ایشان را که شاید(گفتم شاید) آخر داستان به اسم زیبایشان رسد!
(درود مرجان عزیز قسمت قبلی هم کامنت دادی نتونستم تشکر کنم همینجا ازت تشکر میکنم و امیدوارم از قسمتای بعدی هم لذت ببری)
گاهی که دلم از این زمانه وانفسا میگیرد به آن جمله همیشگی مارک فیشر فکر میکنم که پیر فرزانه عزیز تکرار نمودند. همیشه اعتقاد داشته ام که ایشان چشمانی بس تیز دارند و نکات عمیقی که تلاش مینمایم در داستان بگنجانم را درک میکنند و خوشحالم که یک عزیزی اینجا هست که به عشقش ادامه خواهم داد!

همچنان این موضوع ضعیفه بیشتر بصورت معکوس بکار برده شده است کمااینکه اگر کمی بیشتر به عمق ادله نگاه مینمودین ناظر بر این قضیه میبودین که در جای جای متن روح بزرگ بانو ءاگرین را به وضوح برجسته تر نموده ایم… (توضیحات کافی در قسمت های بعد…)
از بانو/برادر رها هم بسی سپاس مینماییم بعلت نگاه زیبایشان و همچنین پرنسس ایرانی را آرزوی جاری شدن داریم همچنان که اگر آرزویمان محق نگشت میتوانند برای حل این مهم به رودخانه سیروان(این رود دیگه واقعیه بخدا منظور بدی ندارم.)پناه برند!
درود بر ونداد عزیز. چیزی نمیتونم بگم خصوصی توضیح دادم واسه همین بیشتر در مورد کامنتت توضیح میدم. اون شعر بینهایت زیبا بود کاشکی فقط مرجعی هم ذکر میکردی…
درمورد اون خخخخخخ هم بگم که این نشون میده که سیروان هنوز به اون مسایل اعتقاد و اعتماد پیدا نکرده و لازمه نشون دادن این موضوع تمسخر ایشون میباشد که البته باید به مرور زمان و آموزش صحیح به حل این موضوع پرداخته بشه که این مهم رو بانو ءاگرین به عهده گرفتن… ممنون از نظرت عزیز
از تنهای عزیز و مازیار خان هم کمال تشکر رو دارم
خب… حال دیگر نیاز گشت. که به مهندس خل پسر عزیز بشارت نمود که ایشان با نکته بینی ریزی که دارند و این مهم را هر بار باید به حلق کسی فرو نمایند گفته بشه که ایول!!!شما که اینقد ریز بین میباشی یادتان رفته که اینجانب هم مهندسم؟؟؟ پس برای اثبات عمل برآمده و غلط های ایشان را در چند خط کامنت توضیح داده که برای ایشان هم عیان گردد که نه بابا…
بیسواد!!!قسمت سوما کامنتتو نیگا بفهمین نه بفهمیم
در قسمت اول کامنتت که جواب بانو زن اثیری رو دادی یه نیگا بنداز ببین واژرو یعنی چی؟ کلمه فرانسویه؟؟؟ پشت کوهی و چه به زبان فرانسوی(نیشخند)
یک «رو» اضافه در ادمه کامنتت
بسه دیگه… فعلا جواب اینارو بده بعد…
از بانو زن اثیری هم کمال تشکر داریم که زحمت ترجمه واگان غریب و بیگانه را به عهده گرفتند ولی گله ای هم داشتیم با این مظنون که چرا از آن نقدهای زیبای همیشگی را نثار اینجانب نکرده اند… شاید لایق ندانسته اند ولی بدانند که بنده علاقه «خاص»ی به نقدهای ایشان دارم…

0 ❤️

347117
2012-12-07 12:23:53 +0330 +0330
NA

:D بچه ها یک نفر بگه الان هیوا به چه زبونی حرف زد.

خب بابا کامنتت از داستانت طو لانی تر بود. :O

دوستان تحریم کنیم .باور کنید داستانهای اریزونا و هیوا ارزش خوندن نداره. :SS

کامنت می ذاره در حد تیم ملی و به زبان خامنه ای.

0 ❤️

347118
2012-12-07 12:27:17 +0330 +0330

درود بر نويسنده بزرگ سايت، عمو هيواي عظيم :-D
داداش خسته نباشي و دمت گرم ;-)
داستانت يه غلط داشت:
“ولی بستی شاه توتی که بهم دادي…”
اين غلط نشون ميده سواد خاصي نداري و حداکثر تا چهارم دبستان درس خوندي :-D
اين تيكه از داستانتم عجيب بود:
“گرمای شهوت بیدار شده بود و کم کم هوای نوستالیژیک اتاقو پر میکرد.”
اولا اينكه نوستالوژیک درسته :-D
دوما اينكه خودمم نميدونم معنيش چيه :-D
سوما اينكه يكم ساده بنويس ما پشته كوهيا هم بفهميم چي ميگين؟؟؟
خلاصه داش هيواي گلم خسته نباشه و امتياز 5 حقشه ولي با اين حال هر 5 امتياز كوفتش بشه و تو حلقش گير كنه :-D

0 ❤️

347119
2012-12-07 12:37:51 +0330 +0330

حاج خانوم اثيري والا تو ديكشنري گوشيم اون واژه رو به صورت “نوستالوژیک” نوشته
حالا اگه نوشتنش اشتباس تقصير شركت سوني اريكسونه و نشون ميده كاركناش حتي اون 4كلاس سوادي كه هيوا داره روهم ندارن :-D
بگذريم… چيزي كه مهمه دله پاكه نه نوشتن اون واژه…
و اما معنيش: راستش معنيه اونو كه نميدونستم ولي هدف اصليم، گير دادن به هيوا بود :-D
بالاخره بايد قلمش طوري باشه كه اگه يكي از پشت كوه بلند شد اومد تو يه كافي نت و يه داستاني رو خوند، بفهمه چي به چيه(الان كل داستان هيوارو بخاطره يه واژه، مبهم فرض ميكنيم!) :-D
توضيحاتتونم واقعا جالب و بدرد بخور بود و اينم بدونيد كه به اهالي پشت كوهي كمك بسياري كردين و بابت آموزشش تشكرات فراواني رو نثار شما مينمايونم! :)

0 ❤️

347120
2012-12-07 12:37:54 +0330 +0330

هه هه!
تا الان مثه(…) خوابيدي حالام كه پاشدي اومدي پاچه منو ميگيري؟ :-D
اينقده تو داستان نويسي غرق شدي كه كامنتارو هم داري با داستان جواب ميدي!
عمو هيواي قصه گو!
درضمن من كه تو كامنتام ايرادي نميبينم(اگه مردي توم برو داستانتو اديت كن :-D )!
اين تيكه از كامنتتم جالبه:
“یک «رو» اضافه در ادمه کامنتت”
ادمه؟؟؟ :-D
سوادت تو حلقم :-D

0 ❤️

347121
2012-12-07 13:34:43 +0330 +0330

داستانهای خوب که رو سایت میاد…همه بچه های خوب هم باهاش میان رو سایت…پس کاش هر روز یه داستان قشنگ بالا بیاد تا خوبیها جاشو به دلتنگیها بده…
هیوای عزیز میدانم که با وسواس عجیبی کلمات را به رشته میکشی…تا زنجیر عشق را به ریسمانی چون حریر تبدیل کنی.ولی وقتی به عقب برمیگردی و نگاه میکنی باز هم انچه بافته شده زنجیر است به پای عاشق که این ذات عشق است ونه گناه عاشق…
در مورد کلمه"ضیعفه"هم کاملا باهات موافقم…چه در مورد ئاگرین داستان و چه بصورت عام متداول کلمه “ضیعفه” وکاربردش…
در ضمن تو مهندسی و روی چشم جا داری ولی ما یه نام کاربری مهندس تو سایت داریم واونم گل پسره…همراه با شوخی های بامزه اش و البته نصف کردن بلده…ساطورشو ببین… ;)

0 ❤️

347122
2012-12-07 13:42:36 +0330 +0330
NA

درود هیواجان
خسته نباشی عزیز دل
بسیار عالی و جذاب نوشتی

در مورد نقد باید بگم با اریزونا موافقم

0 ❤️

347123
2012-12-07 14:36:00 +0330 +0330

عزيزدلمي داداپيره گلم :x
ساطورم تو حلق رامونا :-D
راستش خيلي وقته نه كسيو نصف كردم و نه كله كسيو سرخ كردم؛ ولي مثه اينكه اين هيوايو تنش ميخاره :-D

0 ❤️

347124
2012-12-07 16:02:13 +0330 +0330

هیوای عزیز به نظر من مهمترین و بزرگترین مولفه ی داستانت نگارش ادبی و با احساست میتونه باشه. چیزی که نوشتنت رو از بقیه جدا میکنه. این موضوع رو من از اولین داستانت که طلوع کویری بود متوجه شدم. ولی اصرار بیش از حدی داری بر این سبک نگارش به طوریکه کل داستانت رو تحت شعاع خودش قرار داده. بعضی وقتها به قدری در خوب نوشتن و زیبا نگارش کردن غرق میشی که حس میکنم به خود قصه ی داستان توجهی نمیکنی. من بعد از قسمت اول انتظار داشتم توی این قسمت به بعضی ابهامات پاسخ بدی ولی متاسفانه هنوز شخصیتهای داستان به خوبی معرفی نشدن. اصرار بیش از حد بر روی اسم شخصیت زن داستان باعث شده که مثل ادبی نوشتنت کل داستان تحت تاثیرش قراربگیره. هنوز فکر میکنم که داستانت جا نیفتاده امیدوارم که در اینده این اتفاق بیفته و داستان ناگهان تموم نشه. منتظر قسمتهای بعد هستم تا ببینم چی پیش میاد…

0 ❤️

347125
2012-12-07 16:17:18 +0330 +0330
NA

هیوا جان محشر بود… منتظر ادامه اش هستم.

0 ❤️

347126
2012-12-07 16:52:27 +0330 +0330

مخلصم بي كس جون ;-)
فك نميكردم منفجر كردن داستان هيوا تا اين حد واسه بقيه لذت بخشه :-D
هيوا از الان داستان بعديت رو ديناميته :-D

0 ❤️

347127
2012-12-07 17:59:40 +0330 +0330

هیوا جان خسته نباشی
اینبار تصمیم گرفتم به جای اینکه نظرمو خصوصی بهت بگم همینجا ابراز فضل کنم وهمینطور که داشتم کامنتها رو میخوندم چشمم به کامنت اریزونای عزیز افتاد که واقعا موشکافانه و استادانه بود و هیچ کم و کاستی نداشت , درضمن صحنه خداحافظی و صحنه توصیف طلوع کویر رو به جرات میشه در ردیف شاهکارهای ادبی معاصر قرار داد
قلم عالی پررنگ

0 ❤️

347128
2012-12-07 18:35:13 +0330 +0330
NA

مهندسکی گل پسرکی چطورکی؟
من به تیم مهندس میپیوندم تا داستانهای هیوا رو منفجر کنیم مهندس جون لوازمش با من کارش با تو
ببخش هیوا جان داستانت عالی بود و بهش 5 نمره کامل رو دادم ولی از اونجایی که من ادم کینه ای ام و هیچ وقت یادم نمیره پای یه داستان به همه سلام کرده بودی جز سامی شهوتی که بنده باشم به تیم محبوب گل پسر میپیوندم…
با تشکر کاپیتان سامی شهوتی‎ ‎

0 ❤️

347129
2012-12-07 19:12:50 +0330 +0330
NA

هیوا جان، تو خیلی به من و خط خطی های گاه و بیگاهم لطف داری. راستش خودم هم دلم می خواست بیش از یک خط درباره داستانت بنویسم و از همین رو نه تنها قسمت دوم رو سه بار خوندم، بلکه قسمت اول رو هم یک بار دیگه خوندم. ولی باز هم بیش از یک احسنت نمی تونستم بهت بگم که این خودش نشونه عملکرد صحیح تو هست. اما حالا که مخاطب قرارم دادی و کنجکاو بودی که بدونی تو دلم چی می گذره، می خوام بگم که توی دلم یه عالمه سؤال هست که طی این دو قسمت بی جواب مونده اند، بنابراین تصمیم به سکوت گرفتم تا ببینم ما رو به کجا می کشونی.
در ضمن، گفته بودی که خیلی از قسمت ها برگردان زبان زیبای کردی هستند. ای کاش ما هم کردی (که به نوعی مادر فارسی هست) بلد بودیم و تو مجبور به ترجمه احساساتت نمی شدی. اما حالا که خوانندگان داستانهایت اغلب فارسی زبان هستند، پیشنهاد می کنم تا دلت می خواهد به کردی فکر کن ولی حتی یک کلمه از پیش نویسهایت را هم به کردی ننویس. اینجوری در بازخوانی متنت و هنگام ویرایش، فارسی هایت را بازخوانی و اصلاح می کنی. اما اگر کردی بنویسی، خستگی ناشی از ترجمه شاید حوصله ات را هنگام ویرایش نهایی سر ببره و متنت رو در قسمت هایی اصطلاحاً دچار سکته بکنه.
بیصبرانه منتظر قسمت های بعدی هستم.

0 ❤️

347130
2012-12-07 20:55:32 +0330 +0330
NA

لامصب تو داستان مى نويسى و صداشو در نميارى?داستانت قشنگ بود رفيق

0 ❤️

347132
2012-12-08 08:01:28 +0330 +0330

مهندس مثل جن ميمونه!! =))
پارسا اينا چى ميگن!

بچه ها اگه دوباره پارسا اومد خواست اذيتتون كنه يه بسم الله بگين؛ زود در ميره =))

اينجا چه بوى بدى مياد؟
پروازى اه اه موهات بو چى ميده!! =))
عاقبت تحريم! :-D

اين هيوا كجا پيچيد يدفعه؟

0 ❤️

347133
2012-12-08 09:21:13 +0330 +0330

درودی دیگر(۳رود)
دوستان عزیز قبل از هرچیز من واقعا از شما معذرت میخوام اگه دیر جواب کامنت ها رو دادم. واقعا درگیر بودم. امیدوارم این پوزش رو به بزرگی خودتون و کوچیکی بنده ببخشید…

اریزونای عزیز به نکات جالبی اشاره کردی. منم میخوام توضیحاتی بدم ولی این توضیحات دلیلش این نیست که با حرفای شما موافق نیستم. نه برعکس خیلی هم نقدات کمکم میکنه…
در باره اینکه بعضی جملات رو مکررا در داستانهای دیگه خوندین… درسته شاید تکراری باشه و بصورت غیر عمدی این اتفاق افتاده باشه. قبول دارم ولی بعضی موضوعات هستن که توضیخ دادنش کمی سخته. یعنی صفتهای دیگه براش پیدا کردن سخته مثل سرو که صفتش همیشه سهی هست ولی اگه نویسنده بخواد میتونه صفت هارو بهتر و جالبتر بکار ببره که این مشکل بوجود نیاد. پس قبول دارم و سعی میکنم برطرفش کنم.
اینکه داستان رویاییه و جدا از واقعیته…
میخوام یه مثال بزنم. داستان هری پاتر رو احتمالا همه دوستان خوندن. داستانی که با وجود واقعی نبودن سروصدای زیادی به پا کرد و همین کافیه که نویسنده ش با نوشتن ۷قسمت از این سری داستان ثروتمند ترین زن دنیا شد… میخوام بگم که لازمه نوشتن داستان واقعی نبودنه ولی نه اونقد غیر واقعی که دیگه… اگه واقعی و دقیق نوشته بشه دیگه نمیشه اسمشو گذاشت داستان. شاید بشه گذاشت روایت یا خاطره…
ولی درکل حرفتو یه جورایی قبول دارم و سعی میکنم تا میتونم اتفاقاتو واقعیتر جلوه بدم.
اون قسمت غرور رو یه بار دیگه بخون. همین…
درمورد پارسی را پاس بداشتن قبول. فقط یه شوخی…(به من چه؟ من که پارس نیستم. هه هه )
درمورد جدا بودن عشق و شهوت با حرفت موافقم و هیچوقت هدفم این نبوده ولی لازم بود… در ادامه داستان منظورمو میفهمی…

0 ❤️

347134
2012-12-08 09:49:30 +0330 +0330

پروازی عزیز…
عجب تعریف قشنگی کردی؟ یادت رفته همین اقایی که گفتین دومین سخنران دنیا هستن؟

مهندس گل پسر جون
هیچی نمیگم… فقط میگم که ماشالله شما که مهندسی ازت بعیده… ما که به زبون چند کیلومتری شما نمیرسیم.

ونداد جان مرسی

پیر فرزانه عزیز
میدونم چی تو دلت میگذره… ولی اخه ادم که نمیتونه سلیقه همه کاربرا رو تامین کنه. ولی همینکه شما میفهمی من چی میگم برام یه دنیا ارزش داره.

رامونای عزیز
ممنون از اینکه خوندیش و جواب اریزونا رو دادم.

سیلور فاک عزیز
فقط میگم که شما همیشه به من لطف زیادی داری و اینکه صبر داشته باش داداش من…

بی کس عزیز
موندم با ضمه بخونم یا با کسره… شایدم دوتاش یکیه(نیشخند) ممنون از اینکه خوندیش و نقدتو قبول دارم. سعی میکنم این نقص و برطرف کنم.

رایاش عزیز… لطف عالی مستدام. سعی میکنم زودتر ادامه شو بذارم.

باران جان… عزیز دلم… خواهر گلم٬
شما همیشه به من لطف زیادی داشتی. فقط میگم که به عشق خواهرای گلی مث شما مینویسم.

مملی عزیز(داش محمد گل)
هیچوقت اولین نقدی که برای قسمت سوم برام فرستادی یادم نمیره. ولی فکر میکنم شما بیش از حد اغراق میکنی. نوشته من در اون حد نیست. چشمای عزیز شما بزرگ میبینه و این نشون دهنده روح بزرگ شماست…

سامی شهوتی عزیز
ممنون از لطفت. یه کم فکر کن ببین تو قسمت اول داستان قبلیم چه کامنتی دادی شاید یادت اومد چرا دوس پسرت حذفت کرد!(هه هه )

بانو زن اثیری
ممنون از کامنتت… اگه ابهامی هست ممنون میشم خصوصی کمکم کنی که حل بشه. درمورد ترجمه و اون موضوعاتی که اینقد قشنگ مطرح کردی فقط میگم سعی میکنم. اینو در جواب یکی از دوستان گفتم که میگفت مث اجنبی ها نوشتی…(هه)

اهریمن عزیز
فحش میدی؟؟؟ بگم ادمین بلاکت کنه یه کم دور هم بخندیم؟؟؟ تعداد پستاتو ببین. اگه حذف بشی خیلی حال میده. راستی تعداد پستات تو حلق مهندس گل پسر.

عبدول جون
فقط میگم که نمیتونم جواب بدم. میترسم باز بلاک شم!

ارش عزیز
ممنون از اینکه خوندیش رفیق ولی لطفا نقدش هم بکن تا از معلوماتت بهره مند شیم!

شیر جوان عزیز…
به شما هم فقط میگم شرمنده. انشالله قسمت بعدی. دوست دارم. بزرگ مایی!

اه… عبدول جون باز تو…(زهرخند…)
مشکلات داستانمو بگو جون من. من سراپا گوشم

اریزونا
ای پیرمرد سایت… ای هلو… ای شفتالو… ای قدیمیتر از قدیمی… ای ادمین… ای پرشان(تو این قسمت بدجور لو دادم رفت…)

0 ❤️

347135
2012-12-08 10:02:07 +0330 +0330
NA

كجا فحش دادم?به آدمين بگى محوم ميكنه.خودت ميدونى همينجورى جوابمو نميده.
راستى داستانت آپ شد خبرم كن بخونم

0 ❤️

347136
2012-12-08 10:37:56 +0330 +0330

هيوا دوباره اومدم گير بدم :-D

به داستان كارى ندارم ولى اين مثالى كه زدى اشتباست:

كتاب هرى پارتر صفحه اولش، قسمت مشخصات نوشته: <تخيلى> درسته؟
پس نيازى به واقعى بودن نداره.
ولى آخه هيوا جان شما دارى داستان سكسى مينوسى.
مخاطب داستان سكسى اگه ذره اى به واقعى نبودن شك كنه، ديگه تمايلى به خوندنش نداره و جذابيت داستان كاملا براش ازبين ميره. داستان سكسى با تخيلى زمين تا آسمون فرقشه.
درسته داستان حتما نبايد واقعيت داشته باشه شكى توش نيست
داستان اسمش روشه، داستان؛
دليلى نداره حتما توى عالم واقعيت اتفاق افتاده باشه چون اسمش روشه، داستان.

اين حرفها درسته، ولى كامل نيست.
اينجورى كامل ميشه:

اما نويسنده بايد همين اتفاقات خيالى رو جورى به تصوير بكشه كه خواننده غير واقعى بودن داستان رو اصلا حس نكنه.

0 ❤️

347137
2012-12-08 10:40:33 +0330 +0330

درود
باورتون میشه اولین بازدید کننده خودم بودم
ولی شرمنده…
این ملک متعلق به عالبجنابان عبدول و شیر جوان میباشد(بصورت سه دانگ سه دانگ) و هیچ کس دیگری چه بصورت شفاهی و چه بصورت کتبی هیچگونه حق و حقوقی نداشته و ندارند.
پس لطفا در این مکان :
۱-اشغال نریزید.
۲-کامنت نگذارید.
۳-خوب بود ممنون. ننویسید.
۴-چندم شدم چندم شدم ننویسید.
۵-در مورد داستان به هیچ وجه تاکید میکنم به هیچ وجه منالوجود چیزی نگویید(بین خودمون باشه.)

0 ❤️

347138
2012-12-08 10:46:41 +0330 +0330

عبدول عزیز
برو بالا یه سری به کامنت اول بزن

اریزونای پیرمرد
حرفتو قبول دارم منم همینو گفتم. نقدتم قبول دارم سعی میکنم تو قسمت بعدی داستان غیر واقعی نباشه. فقط میشه بهم بگی کدوم قسمتای داستان این مشکلو داشت؟ تا سعی کنم برطرفش کنم.

0 ❤️

347139
2012-12-08 11:20:30 +0330 +0330

مهندس؟؟؟
میبینم که ویرایش کردی! آفرین پسر خوب. الان دیگه یه بیست تپل مپل پیش خودم داری. یه جایزه دیگه هم هست. یه بوس محکم از اون… نه لب نه… از اون گونه هات… بدو بیا بغل عمو هیوا. خوبه؟؟؟
ضمنا تاکید میکنیم که بنده از انواع شوخی هایی که با جناب پارسا دارم هدف بدی نداشته و ایشان روی سر ما جا دارند.(تاج سر)

0 ❤️

347140
2012-12-08 11:25:10 +0330 +0330

هممممش :-D

هيوا كامنت دوم به داستانت ربطى نداشت، نوشتم بودم:

كارى به داستان ندارم، ولى مثالى كه زدى اشتباست.
و …

هيوا بجاى اين جنگولك بازيها برو ادامه داستانتو بنويس منتظريم ;-)

0 ❤️

347141
2012-12-08 13:19:35 +0330 +0330

عبدول! حبه انگور خيلى خوشگله به هيوا بيشتر مياد =))
من از خيرش گذشتم فقط براشون آرزوى خوشبختى ميكنم :-D

0 ❤️

347142
2012-12-08 16:08:06 +0330 +0330
NA

خسته نباشی هیواجان
جالب بود اماوقتی داری ادبی مینویسی و وسطش از اصطلاحات کوچه بازاری مثل خرکیف شد توی ذوق مخاطب میزنه
اونجایی که گفتی هوای نوستالوژیک خونه برام گنگه که چطور هوای خونه میتونه نوستالوژیک باشه درصورتی که همیشه یکنواخته
امادرمورد نوستالوژی
از واژه های لاتین نوستوس و آلژیا گرفته شده که در اصل یک بیماریه به معنی درد بازگشت به خانه که اولین بار یک پزشک سوئیسی برای دوتابیمارش به کاربرده وایناپس از بازگشت به خونشون بهبود پیداکردند
امامعنی دیگه ی اون که مدنظرهیوای عزیزمون هست نوعی دلتنگی برای اشیایاافرادوموقعیت های گذشته که گاه باشیرنی همراهه و بادیدن بعضی ازچیزای مشابه گذشتمون مابه این احساس دچارمیشیم
هیواجان درکل عالی بودمرسی

0 ❤️

347143
2012-12-08 18:05:42 +0330 +0330

اوه اوه باز من 1 روز نبودم ببين چقده پشته سرم حرف زدينا؛ خدا كله ي تك تكتونو سرخ كنه :-D
.
.
تو حالو احوالت چوطوره عمو سامي؟
كاپيتان سامي؟؟؟ خخخخخخ =))
دمت گرم پسر!
.
.
باران جان جن پسرداييته :-D
معرفته تو تو حلقم كه چقدم احوال ميگيري!
.
.
ارادت فراوان به داداشيره گلم كه اون نباشه ميخوام دنيا نباشه :x
داداش سعادت نداشتي منو زيارت كني :-D
مشكلاتت با ادمين جونم حل شد يا هنوز در جنگ و جدالي؟ :-D
خيلي مخلصيم…
.
.
علي جان لقبه جن به من نداده بودن كه اونم به لطف باران خانوم، داده شد!
دو روز ديگه بهم ميگن مهندس جن پسر!!!
ببين كي اين حرفو زدما :-D
درضمن كم به اين عمو هيواي قصه گوي گلم گيربده :-D
رفاقتمون سره جاشه، ولي تصعيدت كردم ناراحت نشيا…
همين ديروز داداشم پا رو دمم گذاشت منم از خايه دارش زدم :-D
.
.
داش هيوا خيلي مخلصيم ولي توم اگه مردي برو غلطاي داستانو اديت كن :-D
داداش شما هر شوخي بكني ما حرفي نداريم، فحشم بدي رو سره ما جا داري
فحشه بچه صلواته :-D
داداش خيلي چخلصيم!

0 ❤️

347144
2012-12-08 19:08:40 +0330 +0330

بسم الله رحمان رحيم
=))
بچه ها نترسين الان ميره :-D

0 ❤️

347145
2012-12-09 01:58:05 +0330 +0330

الفرار :-D
علي مگه ميخواي قرآن بخوني؟؟؟ واسه فراري دادن جن “بسم الله” كافيه
به هرحال الفرار :-D
.
.
داداشيره تبريك ميگم!
ولي خودمونيما، الان تو كامنتت از شيوه … استفده كرديا :-D
ديگه بلاك نميشي، خيالت راحت :-D

0 ❤️

347146
2012-12-09 10:43:26 +0330 +0330

من اعتراض دارم
آخه اين چه وضعشه

شهوانى همش شده پارتى بازى!

همه با ادمين يه نسبتى دارن

يكى ميگه ادمين پسرداييمه
يكى ميگه پسر عمومه
يكى ميگه دوست پسرمه
يكى ميگه دادشمه
يكى ميگه دختر عمومه! :-D
يكى ميگه بچه محلمونه

حالا اينا كه خوبه!

عبدول گير داده من خود ادمينم =))

0 ❤️

347147
2012-12-09 12:24:24 +0330 +0330

ژنرال دوگل عزیز
ممنون که خوندیش. و نظرتو بدون رودرواسی گفتی!

دادا محسن عزیز
همیشه نسبت بهم لطف داشتی. نقدت خوب بود و توضیحات کافی در مورد کلمه نوستالوژی دادی. و اینکه با اون کلمه سعی کردم استعاده ای بکار ببرم که نشون بده قبلا یه اتفاقایی افتاده!
در مورد خرکیف شدن باهات موافقم. سعی میکنم دیگه همچین مشکلی پیش نیاد.

باران و مهندس گل پسر و آریزونا
راحت باشین عزیزان… فحش هم خواستین بدین(هه)

دوستان عزیز حالا که تقریبا گفتنیا گفته شد و نقد خاصی نمونده ولی در مورد اون چیزی که مد نظر من بود اصلا بحث نشد و من واقعا حالم گرفته شد!
یکی بحث بکارت… بیشتر واسه این در داستان گنجوندم که نظر دوستانو بدونم
یکی بحث تلقینات و…
بهرحال برای همه تون شادی٬ سلامتی و ثروت رو هیوا دارم!(هیوا= ارزو و امید)

0 ❤️

347148
2012-12-12 20:35:01 +0330 +0330
NA

سلام
هیوا جان داستانت خوب بود.فضا ها رو به زیبایی خلق می کنی ولی احساسم اینه که واسه توصیفشون بی حوصلگی می کنی و زیاد توصیفشون نمی کنی.مثلا فضای جلوی پنجره،باران،گریه ی ئاگرین عناصریه که به خوبی کنار هم چیده شده ولی تو توصیفش کم کاری به نظر میاد.
واینکه تو قسمت سکس کمی ناشیانه توصیف کردی چون اول داستان رو به صورت بسیار رمانتیک شروع کردی از قسمت های دیگه ی داستان هم این انتظار به وجود میاد که متاسفانه همانند داستان عامیانه توصیف شده
البته این ها فقط نظرات بنده حقیر بود.
تا درودی دیگر به درود

0 ❤️

347149
2012-12-13 11:51:01 +0330 +0330
NA

سلام
در مورد بکارت هم که خودت گفتی بیشتر می خواستی روش بحث بشه.به نظر من بکارت دختر یا میشه گفت سکس نکردن پسر بیشتر از اعتقادات به باور قلبی ربط داره.یعنی اینکه کسی که مثل ئاگرین تو چنین محیطی بزرگ شده و زندگی کرده مطمئنا یه چیزی بیشتر از اعتقادات باعث شده که بکارتش و حفظ کنه.و این به نظر من این احساس هست که می خواد بهترین لحظات زندگیش رو با کس تجربه کنه که واقعل دوسش داره و نمی خواد سکسش صرفا واسه رفع نیاز باشه.
تا درودی دیگر بدرود

0 ❤️

347150
2012-12-19 15:23:18 +0330 +0330

هيوا گيان درررررررود

0 ❤️

347151
2012-12-21 20:10:09 +0330 +0330
NA

مرسی هیوا جان بابت داستان خوبت
بعضی ازین فیلم و سریال های آمریکایی ضمن خوش ساخت بودن و به تصویر کشیدن زیبایی ها و واقعیت به شکلی زیبا مطالبی رو هم به صورت حرفه ای تو مخ بیننده های داخلی و خارجیشون می کنن
چیزی که در بعضی از فیلم و سریال های خودمون هم به شکل غیر حرفه ای و تهوع اوری دیده میشه .
ولی در این قسمت داستان تو مواردی از این دست (حرفه ای) دیده شد که منو بسیار خرسند کرد.
ضمن نقاط قوتی که نسبت به دفعه قبل داشتی و شاید یک اشکال کوچک که زیاد کردن ملات شاعرانه بود.

0 ❤️

347152
2012-12-21 20:17:25 +0330 +0330
NA

یکی ازونایی که گفتم همین مسئله بکارت بود که باهات(طبق اونچه که در داستان آوردی) موافقم و با لاو سکس

0 ❤️

347153
2013-02-09 14:35:44 +0330 +0330
NA

داستان تخیلیتو لوله کن تو کونت با این اسم زنونت
تو اگه اینقد باکلاس باشی که دختر خارجی دورت بپره که تو سایتای سکسی نمیومدی

0 ❤️

347154
2013-03-09 11:22:09 +0330 +0330
NA

واقعا قشنگ مینویسی،داستانتو دوست دارم.

0 ❤️