محرم سکس (4)

1391/11/20

…قسمت قبل

بخش چهارم
ئاگرین… همون دختر عمویی که بیست و اندی ساله ندیدمش… یه دفعه پیدا شده… دانشجو تهران… ارشد روانشناسی بالینی… چیز زیادی از رفتن عموم تو اون سالها نمیدونستم… ولی درحال حاضر شناسنامه عراق رو گرفته بودن و ساکن شهر سلیمانیه… البته شناسنامه ایران رو هم داشتن… حوصله پیچیدگی های مسائل مهاجرتی رو نداشتم… ولی عموم دیگه خبره شده بود… داشتن مهاجرت به بلژیک رو ردیف میکردن… یکی از اقوام زن عموم اقامت بلژیک رو گرفته بود. مثل عموم خبره بود… اونجور که ئاگرین میگفت مشاور مهاجرتی تو بلژیک بود. همه کارهای مهاجرتی عموم هم با مشاورت همون آقا انجام میشد… و همینطور مسائل مرتبط به تحصیل ئاگرین تو ایران…
بعد از نقش بازی کردن طولانی در نقش نازی، بالاخره اعتراف کرد که همش دروغ بوده… به جز خواباش… تنها دلیلی که مجبور شده بخاطرش خودشو لو بده، من بودم… واینکه نمیتونه فراموشم کنه… اینکه هروقت تصمیم میگیره همه چیز رو فراموش کنه… دوباره رویا-یا کابوس-هاش شروع میشه…
با اینکه واقعیت بالاخره کشف شده بود و بازی تموم شده بود ولی به مرور زمان احساس عجیبی در من به وجود اومده بود. هرچند که بعد از اعترافش من نبخشیدمش و دیگه جواب تماساشو ندادم. ولی نمیتونستم انکار کنم که دوستش داشتم… شاید هم یه جور عادت شده بود… خیلی از شبا ناخوداگاه چشمامو به صفحه گوشی میدوختم و منتظر تماسش بودم… هنوزم هرچندشب یک بار تماس میگرفت…ولی جواب نمیدادم. از دستش دلخور بودم، ولی نمیتونستم اون لحظات شیرینی که برام درست کرده بود، از ذهنم پاک کنم. هروقت دلتنگش میشدم، عکسشو تو گوشیم باز میکردم و ساعتها بهش زل میزدم و باهاش حرف میزدم… دوگانگی غریبی سراغم اومده بود. عقلم میگفت که باید این رابطه تموم بشه… ولی احساسم مثل همیشه سر لجاجت داشت… “احساسات اسب های وحشی هستند…” آنها به حصار در نمی آیند… آنها آزادی را می پرستند…
بعد از یک ماه جدال درونی سرانجام مثل همیشه “یاغی احساس” بر “پادشاه عقل” پیروز شد. شماره تلفنش که هنوز، از حفظ بودم، گرفتم. ولی باتعجب دیدم خاموشه… یه پیامک خالی براش فرستادم که هروقت روشن شد گزارش ارسال بگیرم و بفهمم روشنش کرده… چند روز گذشته بود ولی هنوز خبری نبود. سرگرم کارام تو شرکت بودم. پس اندازمو جمع کرده بودم و قصد داشتم یه واحد آپارتمانی خوب بگیرم. زیاد دست و دلم به کار نمیرفت. یه روز با تعجب دیدم که یک شماره ناشناس با گوشیم تماس گرفت. جواب دادم :
-“بله…”
-“ئاگرینم… تورو خدا قطع نکن. میدونستم اگه با شماره خودم تماس بگیرم جواب نمیدی. واسه همین با یه شماره دیگه تماس گرفتم. قول میدم زیاد مزاحمت نشم فقط یه جمله میگم و قطع میکنم ولی قول بده روش فکر میکنی… اگه نخواستی دیگه هیچوقت مزاحمت نمیشم…”
-“باشه بگو…!!!”
-“ازت میخوام برای یه لحظه خودتو بگذاری جای من… داستان خوابم واقعی بود… اگه جای من بودی چکار میکردی؟؟؟”
-“تو از دو سالگی به بعد، منو ندیدی… چطوری میدونستی اونی که تو خواب دیدی من بودم؟؟؟”
-“یه روز بصورت کاملا اتفاقی داشتم تو اینترنت در مورد کردستان تحقیق میکردم که به وبلاگ تو رسیدم… وقتی اسم و عکستو دیدم. با بابام تماس گرفتم و مطمئن شدم خودتی… من تورو هیچوقت بعد از دو سالگی ندیدم… ولی اون خواب… اون حس… مطمئنم خودتی…”
هرچند متقاعد نشده بودم ولی همین که دوباره تماس گرفته بود، خوشحال بودم. به همین دلیل زیاد پاپیچ قضیه نشدم و حرفاشو به خودم قبولوندم…!!!

با همچین شروع عجیبی، عشقی اساطیری شروع شد… بعد از اومدن اونا از عراق و برگشتشون، احساس میکردم راه درستی انتخاب کردم… خیلی خوشحال بودم که به احساسم اعتماد کردم. بعد از یک سال و چند ماه تصمیم گرفتم به بهونه شرکت و مسائل کاری برم پیش عموم و موضوع رو باهاش در میون بگذارم… چون قرار بود برن بلژیک و دیدنشون برام سخت میشد… گرفتن ویزای کشور عراق (اقلیم کردستان) برام به آسونی آب خوردن بود. البته این مسائل مصادف با کنسرت چند خواننده معروف ایرانی در شهر اربیل(که از توابع اقلیم کردستان بود)شده بود و شرایط گرفتن ویزا خیلی سخت… … ولی ده روز ویزا رو براحتی به کسانی که کد ملی اونا صادره از استان کردستان(ایران) بود، میدادن. موضوع رو با ئاگرین درمیون گذاشتم. هنوز راضی نشده بود که درمورد ازدواج حرفی به خونواده ها بگیم. قول دادم که تا اون نخواد، منم حرفی نزنم…

بالاخره بعد از چند روز دوندگی، مشکلات مرتفع شد و بدون اینکه به ئاگرین خبر بدم رسیدم سلیمانیه. یه سیم کارت “آسیاسل” گرفتم و رفتم هتل. غروب گوشیمو آوردم و با اینترنت وایرلس هتل رفتم تو چت و گفتم یه سورپرایز خوب واست سراغ دارم. با هیجان خاصی که میتونست پیش بینی کنه… جواب داد کجایی؟ شماره تماسش رو گرفتم و با اولین بوق برداشت…
-“بله…؟”
-“بله و بلا ضعیفه… نمیدونی چقد دلم واسه دیدنت تنگ شده…”
-“کوفت… اصلا میدونی چیه… اشتباه گرفتین آقا…!!! لطفا دیگه مزاحم نشین.”
-“اختیار دارین مراحمم… نمیتونم تا فردا صبر کنم… نیم ساعت دیگه، رستوران نصف جهان…”
رستوران ایرانی “نصف جهان” نزدیک هتل بود. واسه همین من زودتر رسیدم. راستوران شیک و زیبایی بود. قبلا هم اینجا اومده بودم. چند دقیقه بعد اونم رسید. وقتی دیدمش از رو صندلی بلند شدمو براش دست تکون دادم. اومد پیشم… اشک تو چشماش حلقه زده بود. صندلی رو کشیدم بیرون که بشینه. برگشتم و روبروش نشستم… دستای سردشو تو دستام گرفتم و تو چشماش خیره شدم. دستم و فشرد و لبخند ملیحی زد. با پشت دستش اشکشو پاک کرد و تو چشمام دوباره زل زد. چقدر صحنه زیبایی بود… گریه و لبخندش قاطی شده بود… گفتم :
-“میدونی که چقدر منتظر این لحظه شدم؟؟؟”
-“آره… هیچوقت یادم نمیره بزرگترین آرزوت چی بود…”
-“آماده ای؟”
-“آره…”
-“قول دادیااااا… یادت نره… دقیقا شصت ثانیه باید تو چشمام زل بزنی و پلک نزنی… از همین حالا شروع شد…”
-“باشه…”
هیچوقت از زل زدن تو چشمای سیاهش سیر نمیشدم. ولی این فقط یه طرف قضیه بود… زل زدن ئاگرین تو چشمام و لبخند همیشگیش آدمو دیوونه میکرد. چقدر دلم واسه چشماش تنگ شده بود. اون لحظه حاضر بودم همه دنیامو بدم که شصت ثانیه تموم نشه… از اینکه گفتم شصت ثانیه، از خودم بدم اومده بود. باید میگفتم شصت ساعت… شصت روز…نفسم بالا نمی اومد… احساس خفگی میکردم. در برابر اون همه زیبایی چشماش و نگاهش احساس ضعف داشتم. آه… ئاگرین مگه تو چی داری؟؟؟ تو انسان بودنش شک کرده بودم… دیگه نمیتونستم… دیگه نمیتونستم نگاهش کنم. واقعا طاقت اون همه لذت رو نداشتم. چشمامو بستم و دستی رو صورتم کشیدم. بهترین کلماتو آماده کردم تا با تموم وجودم بهش بگم. دستمو از رو صورتم برداشتم و چشمامو باز کردم. به خودم اومدم که گارسون بالای سرمون بود… آه… این از کجا پیداش شد؟؟؟
شام رو در سکوت کامل خوردیم. فقط گاهی نگاهمون با هم تلاقی پیدا میکرد و ریز ریز میخندیدیم… بعد از شام بهم گفت که اونم برام یه سورپرایز داره. هرچی ازش پرسیدم چیزی نگفت. رفتیم بیرون، سمت ماشینا… سوار ماشین ئاگرین شدیم، تا دوری تو خیابونای خلوت شهر بزنیم. هنوزم سکوت کرده بودیم تا اینکه ئاگرین دستاشو برد سمت ضبط ماشین و روشنش کرد… صدای بی نظیر خواننده فضای ماشین رو پر کرد…

ببین تمام من شدی، اوج صدای من شدی

بت منی شکستمت، وقتی خدای من شدی

ببین به یک نگاه تو، تمام من خراب شد…

چه کردی با سراب من، که قطره قطره آب شد
سرمو به پنجره چسبوندم وآههههه بلندی کشیدم. فکر میکردم تو اون لحظه دیگه تو اوج هستم… اوجی که ابری نداره… زندگی ابری تموم شده بود… تموم وجودم لبریز از عشقش شده بود.

به ماه بوسه می زنم، به کوه تکیه می کنم

به من نگاه کن ببین، به عشق تو چه می کنم

منو به دست من بکش، به نام من گناه کن

اگر من اشتباهتم، همیشه اشتباه کن
دیگه پشیمونی وجود نداشت. خوشحال بودم که به احساسم اعتماد کردمو تونسته بود بر مغزم پیروز بشه… کاشکی همه اشتباه های دنیا اینقدر قشنگ بود!!!

نگو به من گناه تو، به پای من حساب نیست

که از تو آرزوی من، به جز همین عذاب نیست

هنوز می پرستمت، هنوز ماه من تویی

هنوز مومنم ببین، تنها گناه من تویی

چقدر گناه شیرینی!!! همینکه آهنگ تموم شد. سرمو بلند کردمو بار دیگه تو چشماش زل زدم. قطرات طلایی اشک از گونه های سرخش دونه دونه پایین میومد… اخم کردم. گفت :
-" اینجوری منو نگاه نکن… اشک شوقه… نمیدونی چقد از دیدنت خوشحال شدم…"
ترجیح دادم هیچی نگم و بیشتر از اون لحظه لذت ببرم. مثل تموم شبای دنیا، اون شب هم گذشت و از هم جدا شدیم. صبح ساعت 6 باهام تماس گرفت و گفت که آماده باشم تا بیاد دنبالم. سریع یه دوش گرفتم و لباس پوشیدم. قول داده بود “بهشت” رو نشون من بده. وقتی سوار ماشین شدم، رایحه مطبوعی فضای ماشین رو پر کرده بود. انگار واقعا انسان کمال گرایی بود. حتی بوی عطرشم مخصوص بود. راستش تا اون زمان همچین عطری رو استشمام نکرده بودم. وقتی از شهر داشت خارج میشد، سریع حدس زدم کجا میخواد منو ببره. بیست کیلومتری که دور شدیم راهشو کج کرد تو یه جاده خاکی سر بالایی که به طرف تپه بزرگی میرفت. بالاخره وایساد و تو چشمام نگاهی کرد. شیطنت خاصی تو چشماش میدیدم. یه پارچه سیاه داد دستم و گفت :
-“با این چشماتو ببندو دنبال من بیا… خودم دستتو میگیرم”.

ادامه …

نوشته:‌ هیوا


👍 0
👎 0
114169 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

358985
2013-02-08 05:07:55 +0330 +0330
NA

درود بر هیوا عزیز:

چه دبر اپ کردی این قسمتو.مجبور شدم یک نگاه به قسمتهای قبلی بندازم. :D

قبلا هم گفتم خیلی زیبا و ساده می نویسی.حالا من بهش می گم دوستانه.به دلم می شینه.

ولی این قسمت کوتاه بود یا سوژه خاصی نداشت.فقط توضیح یک مسئله بود.به هر حال مرسی.

5 قلب تقدیم می کنم بهت.

موفق باشی.

0 ❤️

358986
2013-02-08 05:30:59 +0330 +0330

“دستای سردشو تو دستام گرفتم و تو چشماش خیره شدم. دستم و فشرد و لبخند ملیحی زد. با پشت دستش اشکشو پاک کرد و تو چشمام دوباره زل زد. چقدر صحنه زیبایی بود…”
آه خدای من :’’(
:D
.
.
"قول دادیااااا… یادت نره… دقیقا شصت ثانیه باید تو چشمام زل بزنی و پلک نزنی… از همین حالا شروع شد… از اینکه گفتم شصت ثانیه، از خودم بدم اومده بود. باید میگفتم شصت ساعت… شصت روز… "
یعنی حال میده تو اون فضای رمانتیک یه پشه ای بره تو چشمات و گه بزنه تو حالت :D

.
“در برابر اون همه زیبایی چشماش و نگاهش احساس ضعف داشتم. آه… ئاگرین مگه تو چی داری؟؟؟”
“به خودم اومدم که گارسون بالای سرمون بود… آه… این از کجا پیداش شد؟؟؟”
“سرمو به پنجره چسبوندم وآههههه بلندی کشیدم.”
آه :D
داداش خیلی تو داستان آه آه کردی!
مشکوک میزنیا :D
.
.
“شیطنت خاصی تو چشماش میدیدم. یه پارچه سیاه داد دستم و گفت :
-“با این چشماتو ببندو دنبال من بیا… خودم دستتو میگیرم”.”
این نشون میده که قسمت بعدی داستان چیز داره :d
.
.
هیوا داداش خسته نباشی
داستان در سطح کیفی بسیار خوبی قرار داشت B)
منتظر ادامه داستان میمونم؛ ولی خواهشا زودتر ;)
موفق و سرشار از بلبل بمانی :d

0 ❤️

358987
2013-02-08 05:36:07 +0330 +0330

سلام هیوای عزیز

بسیار زیبا و دلنشین

ممنون از این داستان زیبات داداش خوبم

لذت فراوان بردم از داستانت ،ولی افسوس کوتاه بود عزیزم

سلام بر مهندس گل پسر قند عسل ،خدا خفت نکنه مهندس ،از خنده روده بر شدم

دمت گرم داداش ،خعلی دوست داریم پارسا جون

هیوا جان منتظر قسمتهای بعدی داستان جذاب و نابت هستم گلم

0 ❤️

358988
2013-02-08 05:53:22 +0330 +0330

سلام دوستان :-D
مهندس :-D
آقا داستان فوق العاده بود!
احساسات رو خوب بیان میکنی هیوا جون
ولی حیف که همین اولش میدونم عاگرین موندنی نیست!
قسمتهای بعدی رو سریعتر آپ کن!
کوچیکتم

0 ❤️

358989
2013-02-08 06:01:17 +0330 +0330

علیرضا مخلصم :D
مازیار :D
هیوا :D
بقیه دوستان :D

0 ❤️

358990
2013-02-08 06:02:43 +0330 +0330

به به! بسي خرسند ميشيم اين داستاناي قشنگ رو ميخونيم.چندتا نکته:
1-کامنت بلبلي تاييد ميشه :D
2-فضاي داستان دراماتيک و غم اندوده اما مورد پسنده.
3- سيروان بسيار بسيار دوست داشتنيه
4-اسم ئاگرين سخته
5-دارم گير الکي ميدم :D غلط املاييم که نداشتي :(
6-سوژه ي داستانتو دوست دارم جديد و عجيبه امتيازتم محفوظه…فقط قسمت بعدي رو زودتر بنويس.
به قول خودت مويد بماني

0 ❤️

358991
2013-02-08 06:03:24 +0330 +0330

هيوا چه عجب !!
فكر كردم ديگه نمياى :-D
به ما چه كه تو گرفتارى دارى، اين كه دليل نشد مارو تو كف بذارى! :-)
راستش يه مقدار به گذشته برگشتم و شروع كردم بخوندن و مثل هميشه از فضاى رمانتيك داستانت لذت بردم. خسته نباشى

فقط يه سوال؟ معنى اين (…) سه تا نقطه چى بود كه آخر هر جمله ميذاشتى؟ :-|
اين سه تا نقطه معمولا براى وقفه انداختن در مكالمه ها بكار ميره. و اين باعث شده بود متن و آهنگ داستان پيوستگيشو از دست بده و بريده بريده خونده بشه.
هيوا جان داستانت جذابه و دوست داشتم ادامه بدم كه تموم شد :-|
تو نوشتن انقدر خسيس نباش زود تمومش كردى، اما به هر حال منتظر قسمت بعدى ميمونيم تا ببينيم بلاخره با داستانت ميتونيم يه كنسرت بريم يا نه ;-)
من اين حس (سرمو گذاشتم رو شيشه ماشين) اصلا درك نميكنم :-D
ازونجايى كه خيلى باب شده بود كه در داستانها سرشونو ميذاشتن رو شيشه و احساساتشون جارى ميشد، منم مشتاق شدم ببينم چجوريه :-D
هيوا چشت روز بد نبينه، ماشين رو هر دست انداز يا چاله چوله اى كه ميرفت سرم با يه تكون شديد پرررق ميخورد به شيشه. :-D
خلاصه يه دو، سه ساعتى سر درد داشتم و نتيجه گرفتم كه ديگه به هيچ داستانى اطمينان نكنم :-D
حتى شما دوست عزيز!!
سير ابهام زدايى در اين قسمت به وضوح بچشم ميخورد.

موفق باشى

0 ❤️

358993
2013-02-08 06:38:10 +0330 +0330
NA

هیوا جون من نفهمیدم یعنی اون دختر نازی همون عاگرین بود.

0 ❤️

358994
2013-02-08 07:04:35 +0330 +0330

مهندس نکته سومی که شیرین گفت رو گرفتی؟؟ :-D
آریزونا :-D
بقیه دوستان :-D

0 ❤️

358995
2013-02-08 07:52:36 +0330 +0330
NA

جناب اقای هیوا . اقا رو باصدای بلند میگم که کسی به شک نیفته . یه گله کوچیک دارم اینکه چرا اینقدر دیر اپ می کنی مجبور شدم دوقسمت قبل رو هم بخونم . خوب توفیق اجباری بود .این بار هم خیلی قشنگ تونستی احساسآت پاک دو عاشق رو به وصف در بیاری . منتها زود تموم شد . بابا فکر دل ما رو هم بکن . بی صبرانه منتظر بعدی هستیم . ولی زوووووود

0 ❤️

358996
2013-02-08 07:53:00 +0330 +0330
NA

کس شعر نگو کردستان عراق گذر مرزیه نیاز به ویزا نداره

0 ❤️

358997
2013-02-08 09:05:01 +0330 +0330

kos orjinal :-|
لطف دارى ولى قربونت برم شهوانى سه ساله راه افتادهااا :-D
مشكوك ميزنى ;-)

0 ❤️

358998
2013-02-08 09:13:20 +0330 +0330

مازيار :D مهندس باهوش تر از اين حرفاست ميگيره :D کلا کامنتم نياز به گيرش(!) داشت :D

0 ❤️

358999
2013-02-08 09:14:16 +0330 +0330
NA

ممنون
زیبا بود

0 ❤️

359000
2013-02-08 09:20:40 +0330 +0330
NA

سلام
هیوا جان داستانت در قسمت قبل من و به طور کلی دچار یاس فلسفی کرده بود :D و اگر مساعدت های شاهین(سیلور فاک)عزیز نبود،نمی تونستم از یاس بیرون بیام.به همین دلیل در این قسمت اول خواستم از شاهین کمک بگیرم که دیدم خبری ازش نیس،و با احساس نا امیدی شروع به خوندن کردم که خوشبختانه داستان کاملا واضح و به دور از ابهام بود.
در ضمن امتحانات چطور بود؟(بانو هیوا :D )
و اینکه مهندس گل پسر الحق سیلور فاک عزیز کار بسیار معنایی گرا انجام دادن و شما رو به جیم کری (ماسک) تشبیه کردن،چرا که خود جیم کری هم پیش شما کم میاره :D
تا درودی دیگر…

0 ❤️

359001
2013-02-08 09:21:32 +0330 +0330
NA

اورده اند به وقت شباب داستان قشنگی بودندکی که احتیاج به کیسه استفراغ نداشتندکی بس که زیبا بودندکی
پس سامی شهوتی 5 قلب تقدیم بکردندکی خدمت دوست خوب خویش
بس که داستان ایشان باحال بودندکی!

0 ❤️

359002
2013-02-08 09:22:40 +0330 +0330

مازی جان چش نداری ببینی بلبلک کامنتمو تأیید کرده؟ :D
درضمن اون تبر منو بیار :D
شیرین و مازیار :D :D
ادمین و سایر دوستان :D :D

0 ❤️

359003
2013-02-08 09:27:04 +0330 +0330
NA

مهندسندکی بلبلندکی دوست دختر خود را تحویل نگرفتندکی
نکند بلبلی پیدا کردندکی

0 ❤️

359004
2013-02-08 09:29:04 +0330 +0330
NA

سلام دوستان
داستان زیبایی بود هیوا
اخر داستانت منو یاد اهنگ بدتر شد تتلو انداخت :))))))
برای اسیا سل هم که تبلیغ میکنی ;)
ولی جدا از شوخی داستانات خیلی قشنگن هیوا جان
مرسی

0 ❤️

359005
2013-02-08 09:44:26 +0330 +0330

اومدم که جاری بشم :-D
داستانت کشش لازمو داشت اما یک جوری کلشیه ای شدهست،شخصیت پردازی خوبی نداشت و به خوبی بهشون نپرداختی بااین حال خسته نباشید جز داستان های بود که دنبالش کردم :)

0 ❤️

359006
2013-02-08 09:50:22 +0330 +0330

درود بر همه دوستان عزیز
قبل از هر حرفی تشکر میکنم که با نظرات پر مهرتون محفل مارو گرم کردین. دوستان عزیزم این قسمت کم بود. ولی باید بهتون بگم که قسمت بعدی هم تقریبا آماده شده و به زودی آپ میشه. من یه مغذرت خواهی به همه تون بدهکارم چون فاصله زیادی بین این قسمت و قسمت قبلی افتاد که همانطور که بیشترتون خبر دارین مربوط به مشکلاتم بود…
خب زیاد حرف نمیزنم و طبق روال میرم سراغ جواب دوستان… :)

مهندس گل پسر اول شد ولی کامنتش حذف شد…

nononini
دوست عزیز ممنون که داستان رو خوندی. امتیاز دادن زیاد مهم نیست همین که گفتی پنج تا قلب دادی کافیه. ممنونم ازت

افسون عزیز
اون جمله اولی که تو گیومه بود جمله ای از پائواو کوئلیو بود به همین خاطر تو گیومه گذاشتم. ضمن تشکر بخاطر خوندن داستان خدمتتون عرض کنم که تو قسمت قبل فنوتیک اسم ئاگرین رو گذاشتم. بیشتر از این نمیتونم کاری بکنم شرمنده…

پروازی بانو
دوست بسیار عزیزم بازهم ممنونم بخاطر وقتی که گذاشتی. توضیحاتی دادم در مورد کم بودن و دیر آپ کردن. شما همیشه به من لطف داری و پایه ثابت داستانم هستی. تشکر ویژه!!!

مهندس گل پسر عزیز
بار سنگین طنز میان کامنت ها و زیباسازیت تو حلق دوستان what’s app از جمله خود من…!!!
همیشه به بنده لطف داشتی. شرمنده دیگه این قسمت غلط نداشت. حالت گرفته شد!!!

پسر غیرتی عزیز
داش علیرضای گل شما هم به بنده لطف بسیاری دارین که به هیچ وجه نمیتوان مراتب تشکر ازتون را بجا آورد. تمام سعی من بر اینه که با تلاش برای بهتر شدن داستان لطف شما و دیگر دوستان را سپاس گویم.

مازیار خان
عزیز دلم ممنون که وقت گذاشتی و خوندی. حالا هر دفه باید یادمون بندازی که قراره ئاگرین بمیره؟؟؟
چکار کنم دیگه. مرگ همیشه هست. این که دیگه “جنتی” نیست که!!! ;)

شیرین بانوی عزیز
جای بسی تشکر داره که کامنت شما رو هم اینجا میبینم. امیدوارم زودتر مشکلات مرتفع بشه و قسمت بعدی داستان ناب و زیبا تو ببینیم… شما هم موید بمانی /:)

0 ❤️

359007
2013-02-08 10:15:27 +0330 +0330
NA

عاخ باز من دير رسيدم :S
انگار اين درسها داره به شهوانيم لطمه ميزنه :D

0 ❤️

359008
2013-02-08 10:16:21 +0330 +0330
NA

با سلام خدمت نويسنده
ازينكه اين سايت نويسندگان ديگرى هم دارد و تنها در انحصار چند نويسنده ى خوب نيست، خوشحالم. امروز ٤ قسمت داستان شما را مطالعه كردم اما نظرم تنها مربوط به همين قسمت است.
اين قسمت حرفى براى گفتن نداشت و اتفاق مهمى هم نيافتاد. شما بهتر است بجاى توصيفات و بيان احساسات پى در پى داستان را جلو ببريد اينگونه نوشتن براى رمانهاى بلند كاربرد دارد، نه در بخش داستانهاى كوتاه، و با آن بخش طولانى اشعار، داستانتان را كاملا به شكل يك تاپيك شعرهاى عاشقانه درآورديد كه اين اصلا خوب نيست. نويسنده بايد با استفاده از هنرش خواننده را شيفته ى قلم خود كند و اگر بجاى آن از اشعار ديگران براى ميانبر زدن استفاده كرد نشان دهنده ى ضعف در انتقال احساسات در نويسنده است. از يك بيت يا دو بيت آوردن در داستان ايرادى نداره ولى به اين شكل طولانى، اونم تنها در يك قسمت ايراد بزرگى است. از لحاظ نگارش هم با مشكلى كه آريزونا بهش اشاره كرد موافقم استفاده از سه نقطه توجيهى در داستان نداشت. فعل در نثر همانند قافيه در شعر اهميت دارد شما هنگامى كه از يك فعل در دو الى سه جمله متوالى استفاده ميكنيد مثل شعرى ميشود كه رديف را جايگزين قافيه آورده است كه به مراتب ارزش يك اثر را پايين مياورد. نويسنده ى گرامى سعى كنيد در ادامه داستان به اصل ماجرا بيشتر بپردازيد.

0 ❤️

359009
2013-02-08 10:19:25 +0330 +0330
NA

عاقا من ميخام كامنت آخر بشم و لذا هر كسى كه بعد از من كامنت بزاره …است :D :smug:

0 ❤️

359010
2013-02-08 10:20:25 +0330 +0330

گفتم از دیده چو دورش سازم
بی گمان زودتر از «دل» برود

مرگ باید که مرا دریابد
ورنه دردی ست که مشکل برود…

فروغ فرخ زاد
هیواجان خسته نباشی.
5 تا قلب قرمز هدیه ناقابلی هست.برگ سبزی هست تحفه درویش.
قلمت جاوید دوست عزیز.

0 ❤️

359011
2013-02-08 10:58:01 +0330 +0330
NA

من اومدم وبازم مدرسه ام دیر شد
هیوا جان امروز نهار رو برده بودیم کوه و دشت و دمن جاتون سبز خیلی خوش گذشت تا غروب اونجا بودم و اینترنت هم نبود اونجا وگرنه اول شده بودم پای داستانت . در هر حال اومدم . استانت ایول داره شدید
منم پنج ایول بهت دادم رفت ولی خیلی دیر آپش کردی
بقیشو بده بیاد ببینیم چیکار میکنه این هیوا
دمت جیززززززز

0 ❤️

359012
2013-02-08 11:12:48 +0330 +0330

آریزونای بسیار عزیز
تشکر میکنم که وقت گذاشتی و داستانو خوندی. درمورد کم بودن و دیر آپ کردن توضیح دادم. فقط میتونم از شما هم معذرت بخوام. ببخشید. حالا چرا میزنی پسر خوب. بیخیال… ;)
معنی اون سه تا نقطه رو درست توضیح دادی. چون جزء شکلهای سجاوندیه و داستان رو تو یه قسمتایی به مکث آنی میکشونه، استفاده شده. فکر میکنم بعضی جاها باید مکث کرد که جمله مربوطه به قول معروف خوب هضم بشه.
علی جان والا منم تو ایران سرمو به شیشه ماشین نمیچسبونم. ایندفعه فرق داشت. خیابونای ایرانو با سلیمانیه مقایسه نکن. خیلی فرق دارن…;)
راستی تا یادم نرفته بگم یکی از طرفدارات منو بوس کردااااااا ;;)

بروس لی عزیز
ممنون واسه خوندن داستان و هردو کامنت قشنگت.

Arthas2
دوست عزیز جواب شما "بله "

kos orjinal
دوست عزیز. ممنون از لطفی که به بنده دارین. آریزونا جان هم لطف دارن. همانطور که گفتن شهوانی سه ساله افتتاح شده. به حرف ایشون شک نکنید. چون خبرهایی رسیده مبنی براینکه آریزونا جان از قدیمی ترین اعضای شهوانیه. یعنی حتی از ادمین هم قدیمی تره. یه جورایی جنتی خودمونه منم:* :))

عقاب عزیز
ممنون که خوندیش و پوزش میطلبم بخاطر دیر آپ کردن این قسمت. سعی میکنم بقیه قسمتها سریعتر آپ بشه.

mmood555
دوست عزیز همانطور که در داستان اشاره شد، رفتن به عراق مصادف با برگذاری چند تا کنسرت خوانندگان معروف ایرانی تو اربیل بود. از جمله گوگوش و سیاوش قمیشی. به همین دلیل ورود به اقلیم کردستان بسیار سخت شده بود. ولی بنا به دلایلی برای کسانی که کد ملی استان کردستان (ایران )داشتن ده روز ویزا میدادن.

اهریمن عزیز
خیلی خوشحال شدم که با وجود گرفتاریات به این قسمت هم سر زدی. برات آرزوی موفقیت دارم. سلام منو به پسور هم برسون

برگ پاییزی عزیز
ممنون بخاطر کامنتت

لاو سکس عزیز
واجب شد دیگه یه اسم رو خودت بگذاری. ممنون دوست عزیزم که همیشه پای ثابت داستانم هستی. وجود شماها بهم قوت قلب میده. براستی که جای شاهین عزیزم بسیار خالیه. امیدوارم زودتر بیاد و از اون نکات همیشگی و با ارزشش چند تایی برامون هدیه بیاره. ممنون که خوندیش…

نازی شهوتی عزیز یا بهتر بگم سامی نازنین
ممنون که داستان رو خوندی. لطف عالی مستدام

زیم زکس عزیز
خیلی کم پیدا شدی جان برادر. ممنون بخاطر وقتی که گذاشتی. امیدوارم لذت برده باشی دوست گلم.

0 ❤️

359013
2013-02-08 11:52:10 +0330 +0330
NA

درود به همه
هیوا جان خسته نباشی
داستانت خیلی خوبه
همه چی عالیه همینطور که از نظرات دوستان عزیز مشخصه
میدونی که چقدر ارادت دارم خدمتت ولی دلم میخواد نظر شخصیم که از سلیقه و احوالات ناجور خودم بر میاد بگم
راستش این قسمت باب میل من نبود یه جورایی زیاد …چجوری بگم!؟
بگم لوس!؟بگم عاشقونه!؟
بیخیال هرچی هست نظر مثبت اکثریت دوستان کاردان و فرهیخته رو جلب کرده!
اینکه رامونا سنگ شده مشکل خودشه
پیروز و موفق و شادمان باشید

0 ❤️

359014
2013-02-08 12:03:54 +0330 +0330

هیوا جان من از دید فنی نمیتونم نظری بدم، ولی میدونی که با داستانت حال میکنم. موفق و سر حال باشی دوست من. مرسی از زحمتی که برای ما میکشی، پنج قلب معروف بیشترین بضاعت ماست که قابل تو رو نداره.

0 ❤️

359015
2013-02-08 12:08:10 +0330 +0330

راستی چند وقتی هست که سپیده نه داستانش رو میذاره نه کامنت، امیدوارم اتفاق خاصی براش نیافتاده باشه.

0 ❤️

359016
2013-02-08 15:32:25 +0330 +0330
NA

منتظر ادامشم فعلامشخص نیست چیزی

0 ❤️

359017
2013-02-08 15:32:29 +0330 +0330
NA

آريزونا تا ديروز ميومد زير نظر ما نظر ميذاشت من مخالفم! حالا شده دوماد خوش قدم! هيوا! بانو:-D الوعده وفا…
اگه تا حالا فك ميكردم داستان نويسي امري كاملا ذاتيه، الآن نظرم كاملا عوض شده. مقايسه اين داستان با طلوع كويري ١ شاهد ماجراست. به رواني بسيار خوب و قابل ملاحظه و غير قابل مقايسه اي دست پيدا كرديد. ضمن اينكه مرتبتر هم مينويسيد.
مشخص شدن ارتباط بين اين دو جالب بود. از لحاظ محتوا هم مثل هميشه، خيلي رمانتيك كه ديگه بسته به سليقه خودتونه.
موفق باشيد استاد!

0 ❤️

359018
2013-02-08 15:48:19 +0330 +0330
NA

هیوا جان،
اول از همه خوشحالم که لا به لای مشغله درس و کار، یادی هم از طرفدارانت کردی و بالاخره این ئاگرین خانوم رو یه بار دیگه به مهمونی ذهنهای کنجکاو ما آوردی.
این قسمت، خیلی روون و ساده بود؛ مخاطب رو بدون ویزا و بلیط هر جا دلت خواست دنبال خودت کشوندی، آخرش هم که تا اومدیم گرم شیم ناغافل گذاشتیمون توی خماری!!
برای قسمتهای بعد، امیدوارم روی برقراری یک پیوند ظریف بین توصیفاتت، گفته های ادبی، و محاورات هر چه بیشتر تمرکز کنی و خواننده رو از یک فضای آشنا که خودش رو اونجا مجسم کرده یه باره پرت نکنی وسط متن ادبی یا بالعکس؛ گفته های ماندگار و جملات محاوره هر کدام به تنهایی زیبا هستند، اما هم پوشانیشون فقط و فقط کار خودته که یه جوری فراز و فرودهای ادبی رو به خورد مخاطب بدی که اصلاً متوجه تغییر فاز نشه.
دعا می کنم در همه کارهات موفق باشی و این نگاه های منتظر رو هر چه زودتر به قسمت پنجم دعوت کنی.

0 ❤️

359019
2013-02-08 16:02:59 +0330 +0330

سلام هیوای عزیز…زحمت کشیدی و دستت درد نکنه…زود تموم شد…دیر مینویسی و کم مینویسی…دیگه تکرار نشه…نمره کامل…

0 ❤️

359020
2013-02-08 16:16:29 +0330 +0330

خب هیوای عزیز که من در مرد بودنت هیچ شکی ندارم. البته نه اینکه اون آلت تناسل بقائت!! رو دیده باشما، نه میدونیکه مردونگی به اون چیزا نیست. ولی این کردها همیشه واسه من یه جور مظهر مردونگی و مرام و معرفت بودن. خوشحالم که بالاخره این قسمت هم اومد. از بدی های کامنت آخر بودن اینه که همه حرفها رو بقیه زودتر گفتن و نظرات رو دادن. منهم معتقدم که داستانت زیادی درجا میزنه. ریتم روایت قصه بسیار کنده و اگه این قسمت رو با قسمتهای قبلی مقایسه کنیم اتفاق زیادی رخ نداده. یه جورایی داستان توی گذشته مونده. من هنوز منتظرم یه اتفاق خاص رخ بده. اتفاقی که داستان رو ازین رخوت در بیاره. مجدلیه عزیز ـ که اتفاقا من هنوز توی مرد یا زن بودنش موندم - هم به نکته خوبی اشاره کرده. اینکه طرز نگارشت از ابتدا تا الان خیلی بهتر شده و روند رو به رشدی رو شاهد بودیم. ولی برعکس ایشون من فکر میکنم که نویسندگی یک امر کاملا ذاتیه. شاید بشه پرورشش داد ولی کسی رو که هیچ استعدادی در نوشتن نداره رو نمیشه نویسنده کرد. اگه اینطور بود در دانشگاه ها حتما رشته ای به نام نویسندگی وجود داشت. البته شاید وجود داشته باشه و من بیخبر باشم!! به هرحال امیدوارم در قسمتهای بعد تکونی به قصه اصلی داستان بدی. وگرنه شاید مجبور باشیم کامنت تکراری پای قسمت بعد بذاریم. تو میتونی مرد! من بهت اطمینان دارم… (:

0 ❤️

359021
2013-02-08 17:16:42 +0330 +0330
NA

سلام و عرض ادب جناب سيلور؛
منم با شما همعقيده ام. بخشي از نويسندگي كه داستان پردازي، تخيل، دقت نظر و هوش جذب و غيره رو شامل ميشه، مطمئنا مثل خيلي چيزاي ديگه ذاتي ه، اما از كاشت تا برداشت، “داشت” ميطلبه. اين چيزي ه كه من از روند نگارش نويسنده برداشت كردم و بسيار هم برام جالب بود.


والا كاربري من كه جنسيتش مشخصه كه مؤنثه. اعتماد و عدم اعتماد و حقيقت و دروغ بحثش جداس البته… اگه پتانسيل دروغ پردازي در من ميبينيد كه قلم به نوشتن يك داستان واقعي ببرم!;-)

بحث عدم تفكيك جنسيتي كاربري ها داغه اتفاقا! در ٤٨ ساعت گذشته شخصا ٢تا آقا رو فكر كردم خانومن! نازي جان هم كه سامي خان اند و هيوا خان بانو و قس علي هذا!
خلاصه اين رشته سر دراز دارد!

داداش اصن خودت خانومي يا آقا؟ تو مردونگي من شك داري؟!;-)

0 ❤️

359022
2013-02-08 22:14:41 +0330 +0330

پس کامنت من کو؟

0 ❤️

359023
2013-02-08 23:12:07 +0330 +0330

هيوا جان من ديشب یه کامنت برات گذاشتم که انگار امروز گم و گور شده
داستانت رو دوست دارم هميشه قهرمانهای داستانت من رو با خودشون میبرن و ترسم اينه که یه روز توی داستانهات گم بشم تو هم داستانت رو ببندی و.تموم کنی و من اونجا توی داستانت جا بمونم
این قسمت رو خیلی دوست داشتم نپرس که نمیگم چرا.
تپش قلبمو هنوز هم میتونم حس كنم و همش بخاطر خوندن این داستانه
متاسفم که بيشتر از 5 تا قلب ندارم که تقدیم كنم
موفق باشي

0 ❤️

359024
2013-02-09 00:31:00 +0330 +0330

خب خدا رو شکر توی موضوع نویسندگی، در کلیات با مجدلیه عزیز مشکلی نداریم. در مورد نام کاربری هم باید بگم که من به شخصه به “مریم مجدلیه” خیلی علاقه دارم! راستش تا قبل از کد داوینچی اصلا از وجودش در تاریخ مسیحیت بی خبر بودم. به همین خاطر یک ارادت قلبی نسبت بهش پیدا کردم تا شاید جور سی سال بی خبر بودن ازش رو بکشم!! (؛
توی فضای مجازی جدا از اسم میشه از لحن و طرز کامنت نوشتن یک نام کاربری پی به جنسیتش برد. حداقل منکه همیشه همین کار رو انجام میدم. به عنوان مثال " پیرفرزانه" عزیز رو علیرغم نام کاربریش، از همون اول فهمیدم که آنتن دار تشریف داره!! (: یا سامی شهوتی که با اسم نازنین میاد رو هیچ نشونه ای از دختر بودنش ندیدم. اما این مریم مجدلیه حسابش جداست. به جرأت میتونم بگم از روز اولی که اسمش رو دیدم فکر کردم دختره ولی وقتی کامنتهای مردونه و خالی از احساسات دخترونه و زنونه ش رو میخوندم شکم میبرد که این گمشده در تابلوی" شام آخر" خونه ی امیرمهدی در داستان رویای تنهایی، باید مرد باشه. مثل این میمونه که من اسم مونالیزا رو بعنوان نام کاربری انتخاب کرده باشم…
بهرحال خدارو شکرکه این موضوع حل شد و توی این مدت حرف ناثواب مردونه ای هم نزدیم که دست آخر بگیم: هیییییییییی طرف دختر بود… (؛

0 ❤️

359025
2013-02-09 00:47:27 +0330 +0330
NA

هیوا جان مرسی از داستان خوبت جدیدا داستان خوب زیاد تو سایت موجوده ولی من این داستانو یه جورایی بیشتر از بقیه دوست دارم این اولین باره که پای داستانت نظر میدم ولی همه ی داستاناتو خوندم و یه جورای زیادی نوشته هات به دل آدم میشینن ، این قسمت خیلی کوتاه بود فاصلش هم با قسمت قبل زیاد بود که اصلا یادم نبود خواب ئاگرین چی بوده یه غلط تایپی هم داشتی رستوران رو راستوران نوشته بودی :D بعدش چرا قضیه ویزا گرفتن سلیمانیه رو اینقدر کامل توضیح دادی در حالی که من یه عمر مسافر بدون ویزا فرستادم سلیمانیه خودم و محمدرضا هم که چندبار رفتیم ویزا نخواسته فقط یه مهر خروج از کشور میزنن که تو ایام کنسر مرز رو میبندن و اجازه خروج به مسافرا نمیدن
یه سوال دیگه هم برام پیش اومد که هیچی ازش نفهمیدم اومدم کامنتا رو خوندم دیدم که واسه هیچکی سوال نشده خب فکر کردم شاید از سطح سواد من بالاتره که ازش چیزی نفهمیدم منظورم این جمله هستش ( بالاخره بعد از چند روز دوندگی، مشکلات مرتفع شد و بدون اینکه به ئاگرین خبر بدم رسیدم سلیمانیه) معنی واژه مرتفع بلند و رفیع و بلند شونده هستش که استفاده از اون تو جمله خیلی شکیل نیست و معنی خاصی ازش درنمیاد ولی کلا میشه لطف کنی یه توضیح بهم بدی که از سردرگمی دربیام ؟

0 ❤️

359026
2013-02-09 00:53:41 +0330 +0330
NA

چرا هيشكى به من توجه نداره؟ :P
ديگه دوستم نداريد؟ :D

0 ❤️

359027
2013-02-09 00:54:45 +0330 +0330
NA

shadijojo >:D<

0 ❤️

359028
2013-02-09 00:58:09 +0330 +0330
NA

پروازه ميخاى با احساساتم بازى كنى؟ :P
فردا ولم ميكنى ميرى؟ :S
:*

0 ❤️

359029
2013-02-09 00:59:51 +0330 +0330
NA

مگه من مردم که ولت کنم برم؟ :D

0 ❤️

359030
2013-02-09 01:09:32 +0330 +0330
NA

پروازه عشق من :P مگه بالا نديدى چه خبره، بحران هويت جنسى اومده :D
دوسم دارى؟ذوق مرگ بشم يا هنوز زوده؟ :D

0 ❤️

359031
2013-02-09 01:15:09 +0330 +0330
NA

شادی ذوق مرگ شو تا من ویزاشو جور کنم با مهندس و پویا بریم انگلیس. :D

0 ❤️

359032
2013-02-09 01:18:34 +0330 +0330
NA

إ وا؟چرا هويج؟شما گلابى هستى،بحران هويت جنسى نكنه گرفتى؟ :D اين حرفم كمى ايهام انگيزاست ولى جنبه بدون ايهام رو ببينيد منحرفا :D

0 ❤️

359033
2013-02-09 01:22:50 +0330 +0330
NA

=)) باشه داداش :D
پروازه :D

0 ❤️

359034
2013-02-09 01:57:40 +0330 +0330

پروازى، شادى و گلابى
اول صبحى انقدر سرو صدا نكنيد مردم خوابن!!.!

مريم مجدليه كه گويا جنسيتت مورد ابهام قرار گرفته! منظورت از “دوماد خوشقدم” چى بود؟؟؟
تهديد بود؟ تشويق بود؟ تحقير بود؟ تفهيم بود؟ تمثيل بود؟ تفصيل بود؟ تخمين بود؟ تكبير بود؟ تشبيه بود؟ تحريم بود؟ ترديد بود؟ تفسير بود؟ تمجيد بود؟ و يا تبليغ فيلم بود؟؟؟
تكليف مارو مشخص كن!!!

0 ❤️

359035
2013-02-09 02:00:05 +0330 +0330
NA

آريزونا:

پا شو ظهر شده .کلم پلو داریم. :D

0 ❤️

359036
2013-02-09 02:04:10 +0330 +0330
NA

آريزونا “داماد خوش قدم” :D با اين حرفا نميتونى سر من كلاه بزارى و سهم گنج رو بهم ندى :smug:

0 ❤️

359037
2013-02-09 02:13:12 +0330 +0330

:sick:
مررررگ :-D

شادى نيم متر از فويل ها مونده جهنمو ضرر اينم سهم تو :-D

0 ❤️

359038
2013-02-09 02:19:09 +0330 +0330

قلب مسین عزیز مرسی که منو يادت بود
خوبم فعلا وقت واسه داستان نوشتن ندارم,در اولین فرصت مينويسم فعلا سپیده خانم ناز ميكنه نميره آشتی چیکارش كنم
اتفاقی هم واسم نیفتاده ,سپیده کله شق تر و.پوست کلفت تر از این حرفاس,
واسه کامنت گذاشتن هم هر داستانی که ارزشش رو داشته باشه کامنت ميذارم و از نویسندش تشکر ميكنم وامتیاز ميدم
هيوا الان منو میکشی نه؟پای داستانت کامنت نامربوط گذاشتم

0 ❤️

359039
2013-02-09 02:24:40 +0330 +0330

سپيده جان مى دونستم زير داستان هيوا كامنت ميذارى به همين خاطر اينجا سراغت رو گرفتم وقتى ديدم نيستى!!!

0 ❤️

359040
2013-02-09 02:28:48 +0330 +0330

مارکوپولو بودم و هستم ,کلا توی اتوبوسم,نشد زودتر کامنت بذارم,بابت تاخیر از هيوا عذرخواهی كردم,امید بخشش هست :-)

0 ❤️

359041
2013-02-09 02:40:09 +0330 +0330

سپيده جان اين شد دوبار، كارت تمومه :-D
هيوا رگ كرديش بزنه بالا به هيچكس رحم نميكنه :-D

سفرت يه مقدار طولانى نشده؟
“دور دنيا در 80 روز”
نكنه تو راه پنچر كردين!!! :-D

0 ❤️

359042
2013-02-09 02:45:09 +0330 +0330

علی سلامت کو؟
سلام به روی ماهت
نه اينكه دارم میگردم شهرهای مختلف ميرم و برمیگردم شیراز
هيوا منو میکشه شد سه تا

0 ❤️

359043
2013-02-09 02:55:27 +0330 +0330
NA

دوباره سلام جوجوي نقره اي من اومدممم
خيلييييي ميسي كه به من توجه كردي و دل شادي رو جيز كردي، جيگل منييييي بوج بوج! (نمونه اي از احساسات دخترانه مورد نظر:-D)


سلام مجدد جناب سيلور و سپاس از دقت نظرتون روي كامنتا.
به نظرم كامنت راجع به داستان، جايي براي تحليل و نقد داستانه و احساسات مخاطب بخشي ازين نقده كه تازه نبايد اصل نقد رو زير سؤال ببره و فكر ميكنم بعضي چيزا مطلق ه و نبايد تحت تأثير جنسيت باشه.
گرچه واقفم بر اين ضعف كه اصلا استعدادي تو بيان بخش احساسات ندارم و همينه كه مسيح خودشو به كشتن داد;-)
برام يادآوري شد كه آشنايي ما با اين خانوم خوشگله ميرسه به جبران خليل جبران و عهد شباب، اما هرچي فك ميكنم اسم داستان يادم نمياد، متأسفانه.
ضمنا از داستان خودتون مايه بذاريد، نه سپيده بانو:-D
به هرحال…
اينم يه جورشه ديگه! شومام معذور نباش، هروخ دوس داشتي ما رو داآش خودت بدون هرچي دوس داشتي مردونه بگو، ولي عواقبش با خودته!!

هيوا خان، ببخشيد بساط كرديم

شادي! من دوست دارممم، خصوصا كه ارتباطاتي تو حرفات با علوم پزشكي ديدم…

0 ❤️

359044
2013-02-09 02:57:53 +0330 +0330

سلام نكردم!!!
روم سياه :-(
سلام بر تو اى مسافر :-)

هيوا خوب جواب سلام واجبه تقصير من كه نيست :-D

0 ❤️

359045
2013-02-09 03:11:47 +0330 +0330

مریم عزیز، خب خداروشکر پی به جنسیتت بردم و حالا خیلی راحت تر میتونم مریم صدات کنم. چون همیشه فکر اینکه پشت این نام کاربری یک ادم سیبیل کلفت نشسته باشه منو از بردن اسم مریم به تنهایی، منع میکرد. به هرحال این قضیه هم حل شد و باری از دوش مستضعفین جهان برداشته شد… (:
اگه بخوایم بنا رو روی اسم کاربری افراد بذاریم که خب اسم من کاملا مشخصه. چون اگه میذاشتم فاک می!! اون وقت باید شک میکردی. لحن گفتارمم هم که فکر نمیکنم اونقدر ظریف و لطیف باشه که کسی به شک بیفته. که در این صورت تا الان پاشنه در پیام خصوصیم رو از جا کنده بودن. همه ی اینارو که بذاریم کنار توی اون چندتا داستانی هم که نوشتم فکر کنم به اندازه کافی از قد و اندازه ی خودم و اون دراز بی قواره!!! نوشته باشم که همه پی به مذکر بودنم برده باشن. با اینحال اگه بازهم شک داری فکر کنم دو سه نفری باشن که بتونن شهادت بدن که من در چه جنسی به سر میبرم. امیدوارم که رساله رفع شبهاتم به زودی چاپ بشه تا جماعتی از این شک و تردید بیرون بیان. ان شاءلله…

0 ❤️

359046
2013-02-09 03:17:40 +0330 +0330
NA

آريزونا:
يارو ميگه شما هرجا بريد چه و چه و چه!
منم گفتم حق القدمتونو با تمجيدي تحت لواي “دوماد خوش قدم” ادا كنم.
جان ماهايا پطروسيان تمجيد بود!
(دوستان داراي ابهام! اين گير من به آريزونا فقط حسادتي “زنانه” بوده و بس! يكي ام حضور پر خير و بركت من و تحويل بگيره! تحسيد بود جان برادر!)

حالا باشيد دوستان، هيوا خان كلم پلو نيارن يه چايي ميارن ما گلو تازه كنيم!
هيوا بامرامتر ازين حرفاس كه صبح اول صبح(!) ما رو آواره كنه زير داستاناي بيخودي! حالا ما هيچي، آريزونا بره زير داستان الكيا؟! نگيد تو رو خدا;-)

0 ❤️

359047
2013-02-09 03:31:00 +0330 +0330
NA

چقد خدا رو شكر ميكنيد!
آقا چرا پسرخاله ميشيد؟ همون فاميلمو بگيد!!! (يكي يه بار بهم پيام داده بود نميترسي بگيرنت اسم و فاميلتو گذاشتي رو كاربري!؟)
من چيزي در باب مردي شما نگفتم!
در مردي شما كه اساسا شكي نبوده و نيس!
در نامردي ما شك بوده و نيس ديگه احتمالا!
تازه مردي كه به سيبيل نيس! زنم ميتونه سيبيل داشته باشه، پس ممكنه پشت يه كاربري زنونه يه سيبيل كلفت باشه!;-)

يعني من انقده خشنم؟! ميبينم بهم پيام نميدنا!

سيلور يعني دخترا آويزونت نميشن؟;-)

0 ❤️

359048
2013-02-09 03:34:25 +0330 +0330
NA

هيوا خان! بزنيدم حق داريد!!

0 ❤️

359049
2013-02-09 03:34:49 +0330 +0330
NA

إفا مريمى هانى جيگمل منى عجيجم بوچ بوچ :D
مريم تو رو به روح سبيلاى ابوعلى منو لو نده :D

0 ❤️

359050
2013-02-09 04:07:54 +0330 +0330

مریم جان قربون اون سبیل بند نینداختت برم که منو یاد سوگولی!! دربار ناصرالدین شاه میندازه!! باور بفرما توی داستانهای خودم همیشه جات توی تابلوی شام آخر محفوظه. نمیدونم سپیده چه پدرکشتگی باهات داشت که از توی تابلوی داستان خودش حذفت کرد. این پاشنه در پیام خصوصی ماهم دیگه چیزی ازش باقی نمونده از بس که پیامهای دوستی و بیا منو چیز… کن برو بچز اناث واسم فرستاده شده. چیکار کنیم دیگه اگه این روضه آخر هفته های هیوا و بقیه برو بچه های نویسنده نبود که بیام دو قطره اشک بریزیم که غمباد میگرفتیم…
ولله خیر حافظا والعلی و العظیم…

0 ❤️

359051
2013-02-09 04:32:30 +0330 +0330

طرز نوشته های اون یاروهه که آخر اسمش فاک(!) داره خیلی لطیف و زنونس :D
من که میگم دختره 1357898916.gif
دختر پسر نما :D

0 ❤️

359052
2013-02-09 04:55:57 +0330 +0330
NA

بعضيا كه اول اسمشون"مهندس گل پسر" داره هم بايد جهت تعين جنسيت بررسى بشوند :D

0 ❤️

359053
2013-02-09 04:59:27 +0330 +0330
NA

عاقا سونوگرافى شادى با نازلترين قيمت :D
شما فقط كاربرى بده،جنسيت تحويل بگير،بدون شك و شبه :D

0 ❤️

359054
2013-02-09 05:03:43 +0330 +0330

مال من که پسر بودن ازش می باره :D

0 ❤️

359055
2013-02-09 05:20:38 +0330 +0330

بررسى مهندس كار ساده اى نيست :-D

مريم مجدليه
شايعه زياده شما جدى نگير من همونجا در جوابشون گفتم كه مشكوك ميزنى !!
اگه قراره هيوا هم با كلم پلو بياد من ديگه رفع زحمت ميكنم :-D
ولى به هر حال عاقبت خوبى در انتظارمون نيست، كرداا اعصاب مصاب ندارن بايد احتياط كرد ما كه رفتيم :-D

بمونيد تا هيوا مويدتان نمايد :-D

0 ❤️

359056
2013-02-09 05:35:09 +0330 +0330
NA

عجب پدیده ای شده این بحران هویت جنسی کاربرا کلا چند روزه گریبان همرو میگیره
منکه علاوه بر زیر سوال رفتن هویتم گی هم شدم خخخخخخخخ

0 ❤️

359057
2013-02-09 05:55:10 +0330 +0330
NA

حقیقتا داستانتو نخوندم-چون از اولش فهمیدم که جلف بازیه و از این ماجراهای عشقولانه ایه-نظر منو بخوای عشق یه چیز چرت و بیمعنیه-مثل خودکشی میمونه/ازدواجم همین طوره/کلا من زندگی رو که توش هیچ زنی نباشه رو ترجیح میدم
یکی از موارد زیر رو انتخاب کنید
-دارزدن خودتون
-سقوط از برج
-شاهرگ زنی
-ازدواج

0 ❤️

359058
2013-02-09 05:59:15 +0330 +0330

علیزونا منو میشناسه :D
مروآ داداش گی شدی؟؟؟ :O

0 ❤️

359059
2013-02-09 06:54:58 +0330 +0330

بازم سلام به دوستان عزیزم…وعرض سلام مخصوص به برادر هیوا/واله پسره…بلاه پسره/بابت انفجار زیر داستان…
شاهین جان بازم گلی به گوشه جمال خودت که مارو کشف عورتین کردی…طرف پیام دوستی داده…که عزیزم بیا و من قهارم در فلان وفلان…جواب ندادم…دفعه دوم :خانمی ناز میکنی…من نازتو بخورمو…بکشمو…بهش پیام دادم:باباجان مثل خودتم…پسرم…گی هم نیستم…خدا روزیتو جای دیگه بده…بعد از دو هفته بازم پیام داده…عزیزم…یعنی مونده بودم که سرمو از این همه خریت و وقاحت بکوبم به دیوار…خدا به دخترای سایت صبر بده با این همه مشنگ الدوله…

0 ❤️

359060
2013-02-09 07:09:54 +0330 +0330
NA

مخلص شادي جوجو!
سوگلي به اين دسته گلي داريم! منو چه به سوگلي!

دوستان اين بحث آخر عاقبت نداره! مشكلات جنسي و جنسيتي همه داره رو ميشه!
هيوا هم هرلحظه ممكنه برسه، اين بارو به آريزونا گوش بديد، بريد خونه هاتون ديگه:-D

0 ❤️

359061
2013-02-09 07:10:45 +0330 +0330

قبل از اینکه جواب بقیه کامنت ها رو بدم. نکته ای رو میخواستم یادداوری کنم…
حقیقتا امروز وقتی دیدم همه بزرگان و عزیزان شهوانی جمعشون اینجا جمعه٬ به خودم افتخار کردم. این بهترین هدیه ای بود که میتونستین تک تک تون به من بدین. به همین دلیل از همه شما بینهایت سپاس گذارم!

ـ------------------
بانو پرنسس ایرانی!!!
دوست عزیزم وقتی کامنت تو خوندم احساس کردم یه جورایی فکر کردین که تموم شده. ولی نه عزیزم. فقط هم بنده و هم ادمین یادمان رفت جمله «ادامه دارد…» آخرش بگذاریم. درمورد کلیشه ای بودن باید بگم که سوژه مطمینا جدیده٬ فقط به اتفاق اصلی و دلیل مرگ اگرین نرسیدیم. بهتون قول میدم سورپرایز خوبی در انتظاره و فکر خیلی چیزهارو کردم… درمورد شخصیت پردازی نقدتون رو قبول دارم. یه جاهایی کم کاری شده. سعی میکنم بیشتر کار کنم…

0 ❤️

359062
2013-02-09 08:09:54 +0330 +0330

شادی جوجو…
حضور فعال در کامنتها نشون دهنده عزیز بودنته…
خوش بگذرون. اتفاقا من با تنها کسی که مشکل بحران جنسیتی دارم. شمایی. لطفا پرده ها را بگشا و بگو…
------ـ---------

رضا قاءم
دوست بسیار عزیزم. از اینکه اینقدر با دقت داستان رو خوندین متشکرم. راستش با بخشی از نقدهاتون موافقم. سعی میکنم بجای شعرها و ترانه ها از قلمم استفاده کنم. هرچند که به واقع تا اینجا هم استفاده کرده ام٬ اما جا برای پیشرفت بسی بیشتر است…دوست عزیز همیشه بخاطر داشته ام که هرجا و زیر هر داستانی کسی گفته بود که بهتر است داستان تموم بشه و موقع جمع کردن داستان است٬ یا اینکه اینجا بخش داستان های کوتاه است٬ مخالفت کرده ام. گواهش همین شاهین سیلور عزیز و آریزوناس. داستان بی نهایت شاهین جان تا هفت قسمت پیش رفت. و داستان علی جان هم ۸قسمت. البته سردر این تاپیک هم به موضوع داستان کوتاه اشاره ای نشده. همچنین این مقوله بستگی به نویسنده دارد. همانطور که مشخص است این داستان هم احتمالا تا قسمت ۸یا نه طول بکشد ولی همواره سعی خواهم کرد که به روال داستان لطمه ای وارد نشود. دلیل اینکه این قسمت مقداری روال اتفاقات کند مینماید هم٬ مشخصا کوتاه بودن آن است. که تمام سعیم را خواهم کرد در قسمت بعد این مشکل بوجود نیاید… تشکر میکنم بخاطر نقد گهربارتان!
------ـ--------

نایرییکای عزیز
دیدن کامنت شما برام خیلی خوشحال کننده بود.
لطف عالی زیاد و سایه تان مستدام!
--------ـ------

شیر جوان
دوست بسیار عزیزم. خیلی خوشحالم از اینکه میبینم خوشحالین. امید وارم خوش گذشته باشه. شما هروقت بیاین قدمتون رو چشم بنده است. مهندس جان کامنت اول رو گرفته بودن که متاسفانه حذف شد.(چشمک)
-----------ـ-------

رامونای دوست داشتنی
دوست بسیار عزیزم خیلی خوشحالم که کامنت شمارو هم میبینم. از اینکه بدون رودرواسی حرفتو زدی بیشتر خوشحال شدم. راستش شاید هیچ کس نتونه بصورت کاملا مطلق دیگری رو درک کنه. ولی من هم در این برهه سنی تقریبا حرف شما رو درک میکنم. شخصیت سیروان برگرفته از احساسات هیوا در سن ۲۴تا۲۶سالگیه ولی همانطور که بیشتر دوستان شاید به نتیجه رسیده باشند٬ همه این موضوعات در یک برهه از زندگی لوث میشوند و دیگه اون «احساسات پرشر و شور» جای خود را به «زندگی کسالت بار» و شاید «دوراندیشی بدبینانه» و بصورت خوش بینانه «نگاه نو» میدهد که این خود مستلزم تفکر و کاوش فلسفی عمیقی ست که در این کامنت نمیگنجد. دوست عزیزم همه اتفاقات و موضوعات اطراف ما تقریبا یکی است ولی نوع نگاه و بررسی و تصمیم گیری ها فرق دارد که این خود بر سرنوشت انسان تاثیر مستقیمی دارد…
موید باشید و بمانید!
-------ـ-------

قلب مسین عزیز
بخاطر وقتی که گذاشتی و کامنت و… ممنونم.
-------ـ-------

دادا محسن عزیز
قبل از هر حرفی بخاطر مشکلات پیش امده در قسمت قبلی پوزش میطلبم که نتوانستم ادای ارادت کنم. ببخشید
اینکه هنوز داستان رو دنبال میکنید خیلی مهمه. بخاطرش ممنونم و براتون بهترین ها رو آرزومندم.

0 ❤️

359063
2013-02-09 09:28:37 +0330 +0330

چی شد پس؟! میببنم که ثاهابش اومد همه غلاف کردن؟ اون کاربری هم که پسوند گل پسر رو برای انحراف افکار عمومی از جنسیتش انتخاب کرده بدونه که ما دم خروس رو بیشتر از قسم حضرت عباس قبول داریم. همون مدت که گیر داده بود به من باهاث میفهمیدم که موضوع از چی قراره. مثل اینکه هرچی میگذره جنسیت کاربرها بهتر مشخص میشه ها…
هیوا جان ما مخلص همه بر و بچه ها هم هستیما. یه وقت به دلت بد راه نده… (:

0 ❤️

359064
2013-02-09 09:32:05 +0330 +0330

دوست عزیزم مریم مجدلیه
مثل همیشه به نکات زیبایی اشاره کردین که جای بسی تعمق دارد. دید بنده در مورد پدیده نوشتن موازی با دید شما و شاهین جان است. به عقیده بنده نوشتن قبل از نیاز به استعداد و پشتکار رابطه مستقیمی با علاقه دارد. وقتی علاقه وجود داشته باشد همراه خود استعداد و پشتکار و تلاش را هم بوجود میاورد. زمانی که شروع به نوشتن کردم٬ هیچ تجربه یا پیش زمینه ای از نوشتن نداشتم. اما با تلاش بسیار و مطالعه به نتایجی رسیدم که هنوز هم نتوانسته ام بطور کامل بکار برم٬ اما همیشه با بیاد داشتن جمله پر مغز بروسلی در کتاب «اندیشه های بروسلی» با این مضمون که «پیشرفت در تمرین و تکرار است.» تمام تلاشم را بکار بسته ام که داستان قابل قبولی رو ارایه کنم. خوشحالم که در دیدگان پر مهر شما به مقام شامخ «استاد»ی نایل گشته ام٬ اما به نگاه این حقیر هنوز راه درازی در پیش دارم… بسیار ممنونم از کامنت و وقتی که گذاشتین. موید بمانید
-----ـ---------

زن اثیری عزیز
بسیار خوشحالم که با وجود مشغله های زیاد خودت در رابطه با درسا خانوم به ما هم سر زدی٬ بیشتر از همیشه خجالتم دادی و نکات خوبی مطرح کردی که مطمینا استفاده از اونا سر لوحه نوشتن قسمتهای بعدی قرار میگیره. تشکر ویژه!
------ـ-----------

پیر فرزانه عزیز
بخاطر وقتی که گذاشتی ممنونم. دوست بسیار عزیزم بسیار خوشحال شدم این دفعه هم گذشت کردی. در قسمت بعد جبران میکنم. چشم!
------ـ--------

سیلور فاک(شاهین) عزیزم
شما هم مانند دیگر دوستان نامبرده همیشه جزء پایه ثابتین داستانم بودین٬ البته با این تفاوت که همیشه نکات خوبی مطرح کردین که باعث پیشرفتم بوده٬ که جا داره از همین تریبون تشکر ویژه رو تقدیمتون کنم. بسیار ممنونم. لطف عالی همیشه مستدام! درمورد اون موضوع داستان نویسی هم نظرمو در کامنت مریم بانوی مجدلیه توضیح دادم. درمورد روال داستان پردازی هم توضیح دادم ولی دوباره میگم که این قسمت خیلی کوتاه بوده به همین دلیل احساس کردین که روال مقداری کند شده!
------ـ-------

بانوی گمراه کننده!!!( ladyseducer)
دوست گلم ممنون بخاطر وقتی که گذاشتی و همچنین کامنت پر مهرت. امیدوارم از قسمت بعد هم لذت ببری
------ـ------۰

آمیرزای عزیز
از شما هم ممنونم بخاطر وقتی که گذاشتی. کاشکی یه داستان قشنگ مهمونمون میکردید!

0 ❤️

359065
2013-02-09 09:53:17 +0330 +0330
NA

من تو زندگیم هنوز عاشق نشدم، یا هم چیزی که تو توصیف میکنی از عشق حس نکردم هیوا… ولی بسیار زیبا مینوسی. موفق باشی!

0 ❤️

359066
2013-02-09 10:04:14 +0330 +0330

سپیده بانوی بسیار عزیزم
بی نهایت خوشحالم که واسه داستانم کامنت گذاشتی. هیچوقت فکر نمیکردم که داستانم تا این حد شما رو راضی نگه داشته باشه. سپیده عزیزم لطف بی انتهای شما برام کلی ارزش داره. داستان قشنگ شما برام الهام بخش نوشتن بوده و اینو هیچوقت فراموش نمیکنم…
سپیده جان سعی کن سریع از داستان بیای بیرون چون داره به آخراش نزدیک میشه(نیشخند)

0 ❤️

359067
2013-02-09 10:09:32 +0330 +0330

هيوا جان خوشت مياد انگار بساط شامورتى رو اينجا پهن كنيما!!! آميرزا داستان بذاره، اينجا بساط پهن ميشه ها ، از من گفتن بود!!!

0 ❤️

359068
2013-02-09 10:15:33 +0330 +0330

بهمن جان این شامورتی رو خوب اومدی. خداییش خودتم ازونایی بودی که من قبلا فکر میکردم جنس ظریف تشریف دارین و اگه دوستان گرا نمیدادن چه بسا ازون پیامهایی که به فرزانه ی پیر!!! داده بودن به شما هم میدادم… (:
فرزانه هم فرزانه های قدیمی و پیر و پاتال. فرزانه های الان فرزانه نیستن که. پروانه ن… (:

0 ❤️

359069
2013-02-09 10:32:11 +0330 +0330

شاهين خان
قبلا خانم! مريم مجدليه شما اين دسته گل رو به آب داده بود، كه خودشم اينجا اعتراف كرد!!!
تو هفته گذشته خيلى گرفتار بودم وگرنه بد جور سر كارش ميذاشتم!!
دست دوستان درد نكنه كه اسمم رو هم از قلم ننداختن!!! آخه كجاى دنيا يه خانوم به كمتر از طلا رضايت ميده كه آى دى رو بذاره قلب مسين؟!
ما با مس سرو كار داريم كه ازش طلا در بياريم براى خانم ها!!!

0 ❤️

359070
2013-02-09 11:57:58 +0330 +0330
NA

هيوا جان ببخشيد من زياد شلوغ كردم :angel: به خيدا دخدرم :D هر چند به نظرم در عالم مجازى جنسيت قراردادى است :D

0 ❤️

359071
2013-02-09 12:04:24 +0330 +0330
NA

حالا دختر بودن هم آنچنان بد نيست كه آقايون سايت اينچنين جبهه گرفتن و سعى در تبرئه خودشون دارند :D
حس فمنيستيم گل كرده :D

0 ❤️

359072
2013-02-09 12:28:45 +0330 +0330

اين اتفاق چند دقيقه پيش افتاد :-D
رو پشت بوم در حال كج و راست كردن ديش ماهواره بودم يدفعه ديدم يكى از پشت سرم داد زد الله اكبر :-|
يعنى كلكو پرم ريخت :-D
تا برگشتم ببينم كيه صدا ها از چند طرف ديگه هم بلند شد يعنى ديگه جفت كردم =))
گفتم محاصره شدم حتما :-D
يكم كه گذشت فهميدم شب ٢٢بهمنه اين كسخولا ريختن رو پشت بوما دارن شعار ميدن :-D

0 ❤️

359073
2013-02-09 12:51:15 +0330 +0330
NA

آريزونا فويل نميخاى؟ قيمتش مناسبه ها :D
حالا اگه بالا پشت بوم خفتت ميكردن ديگه زير داستان شلوغ نميكردى :D

0 ❤️

359074
2013-02-09 12:51:36 +0330 +0330

تصور كن چه حالى شده آريزونا!! تو هم يه دوتا ميگفتى ديشت بهتر تنظيم ميشد!

0 ❤️

359076
2013-02-09 14:04:35 +0330 +0330

اينجا ام صداي الله اکبر به گوش ميرسيد , ما ام در جواب زديم PMC تا نهايت ممکن صداشو بلند کرديم. نتيجش اين شد که ديگه الله اکبري به گوش نرسيد :D بعله :)

0 ❤️

359077
2013-02-09 14:14:51 +0330 +0330

البته میون جواب دوستان عرض کنم که یکی از مزیت های کردستان اینه که این صداهای خطرناک به گوش نمیرسه!!!

0 ❤️

359078
2013-02-09 23:30:29 +0330 +0330

در ادامه صحبت هيوا بايد اضافه كنم که مزیت شیراز بودنم همينه که همچین صداهایی شنیده نميشه,چون هیشکی حوصله نداره چند طبقه با آسانسور ! بره بالا پشت بوم و.داد هم بزنه :-) اما از شوخی گذشته هيوا جان حرفت رو قبول دارم توی تاریخ ننوشته ایران هميشه دزدکی پيدا كردم و از پدرم پرسیدم و شنیدم که کُردها هیچوقت زير بار حرف زور نرفتن حتي به قیمت جونشون و ديشب هم در خودم اينو کشف كردم که علاوه بر خون شیرازی که توی رگهامه از اجدادم در نسلهای قبل رگ کُردی هم بهم به ارث رسیده که اينهمه کله شقم و حرف خودمو به کرسی میشونم,مدعاش همين ديشب :-)

0 ❤️

359079
2013-02-10 01:23:29 +0330 +0330

پس حرفت رو به کرسی نشوندی…! به جای این کارها بشین قسمت بعد رویای تنهایی رو بنویس که من بدجور دل در گروی امیرمهدی دارم… (؛

0 ❤️

359080
2013-02-10 03:40:00 +0330 +0330

شاهین مشکوک میزنیا!!!
به جای اینکه دل در گروی اناث داستانها بدی بند کردی به امیر مهدی!!!؟
خبریه؟(شکلک ریشخند)

0 ❤️

359081
2013-02-10 03:49:37 +0330 +0330
NA

sepideh58:

10 بار بهت گفتم امیر مهدی رو بده به من. حالا کی جرات داره با سیلور دوئل کنه؟

0 ❤️

359082
2013-02-10 04:21:57 +0330 +0330
NA

قابل توجه سپیده :D
خاطرات یک مرد جوان شیرازی: تا 20 سالگی فکر میکردم اسمم زهره است چون هر روز مادرم صدام میزد: پاشو ظهره :D
:D (غلط املایی نداره چون صداش میکرده پس معلوم نبوده با کدوم "ز "بوده) :P

0 ❤️

359083
2013-02-10 04:29:30 +0330 +0330

پروازی جان من حاضرم امیرمهدی رو ببخشم به شرطی که خونه ش رو با اون کتابخونه بگیرم. حالا که فکر میکنم میبینم اصلا از اولش هم ازین امیرمهدیه خوشم نمیومد… (:

0 ❤️

359084
2013-02-10 04:38:58 +0330 +0330
NA

سیلور جان:

امیر مهدی بدون خونه منطقی هست به نظر خودت؟ نکنه از من انتظار داری زیر اسمانی

از عشق و روی فرشی از محبت بخوابم؟ من !!! عمرا.

به یک راه حل دیگه فکر کن دوست عزیز.

0 ❤️

359085
2013-02-10 08:38:14 +0330 +0330

پروازی این شاهین از خودش میگه اميرمهدي و.سپیده توی داستان منه,سپیده رو خفتش ميكنيم ميكشیم اميرمهدي و.خونش میدیم به تو چطوره؟قسمت بعد اینجوری باشه

0 ❤️

359086
2013-02-10 08:56:11 +0330 +0330

شادی جوجو جوکت بشدت قدیمی بود,اما ممنون ازت

0 ❤️

359087
2013-02-10 09:32:58 +0330 +0330

ساینا جون ۴(رهای عزیز)
دوست گلم٬ ممنونم که داستان رو خوندی٬ شما هم به من و داستان لطف بسیاری داری. به نظرم هنوز خیلی مونده کیفیت داستان به داستانهای قشنگ دکتر کامران و پریچهر عزیز برسه. معنای کلمه «مرتفع» در واقع هم به معنای بلند به کار میره و هم همان طوری که لیدی سدوسر عزیز توضیح دادن از ریشه رفع به معنای مبرا کردن و پاک شدن هم استنباط میشه. ولی انگار چون بصورت معمول و در بیشتر مواقع معنای واژه بلند از آن بدست میاید حرفتان را قبول دارم. اون غلط املایی هم دقیقا درست فرموده بودین. جای بسی شکرداره که بجز مهندس جان شما هم اینقدر دقیق داستان رو خوندین و از لحاظ املایی بررسی نموده اید. در مورد ویزا و اون مسایل٬ قبلا هم توضیح دادم. مشکل اصلی مربوط به اون زمان بود. البته وقتی قرار شد کنسرت برگذار بشه مرز رو بستند و از ورود جلو گیری کردند نه از خروج. بنده به شخصه در اون تاریخ به عراق رفتم و اون مسایل رو با چشم خودم دیدم. بسیاری از هموطنان در مرز «باشماخ-مریوان» گیر افتاده بودن و نمیتونستن وارد شن. ولی کسانی که کد ملی شون مال استان کردستان بود وارد شدن٬ از جمله خود من!
-------ـ--------

کادیلاک عزیز
از شما هم بخاطر وقتی که گذاشتین و کامنتتون ممنونم…
------ـ---------

0 ❤️

359088
2013-02-10 10:36:45 +0330 +0330

يك سال بعد…

هيوا همچنان درحال پاسخ دادن به كامنتها :-D
هيوا بدو ديگه ميخوايم شامو بكشيم ديرررره :-D

0 ❤️

359089
2013-02-10 11:01:11 +0330 +0330

آریزونا جان باور کن اونقد انرژی گذاشتم که دیگه توان ادامه داستان ندارم. من میرم بخوابم شما نگهبانی بدین.
ماشالا به این همه کامنت. دوستان واقعا خجالتم دادن.
ایشالا در عروسیتون جبران میکنم و کردی میرقصم!

0 ❤️

359090
2013-02-10 11:07:09 +0330 +0330

آريزونا شام كلم پلو دارين؟!!!

0 ❤️

359091
2013-02-10 12:06:01 +0330 +0330

عروسيى كه شامش كلم پلو باشه من سر سفره هم كردى ميرقصم :-D

0 ❤️

359092
2013-02-10 16:11:37 +0330 +0330
NA

ladyseducer دوست عزیزم ممنون از توضیحی که دادین
هیوا جان در اینکه داستانت خیلی قشنگه و صاف تو دل خواننده میشینه شکی نیست راستش دکتر کامران رو نمیشناسم ولی داستانای پریچهر هم خیلی قشنگ بودن هرچند خیلی وقته ازش خبر ندارم قبلا خیلی دوسش داشتم ولی سر یه جریانی نظرم راجع بهش عوض شد حالا که حرف پریچهر افتاد میشه یه سوال ازتون بپرسم ؟؟
چند ماه پیش یکی از کاربرا یکی از داستانای پریچهر رو که اتفاقا دختره کرد بود و یکی دیگه رو کشته بود رو از دید پسره نوشته بود اسم اون داستان رو میخوام بدونم اون داستانو با گوشی خوندم و نتونستم نظرمو بدم ولی نظر رو دلم سنگینی میکنه اگه جوابشو دونستید لطف کنید جواب بدید ممنون میشم

0 ❤️

359093
2013-02-10 17:08:22 +0330 +0330

سپیده بانوی عزیزم
والا از کله شقی کردا که نتیجه ای گرفته نشد. نتیجه اش این شده که بدست استعمار گر پیر الان به شش قسمت نامساوی تقسیم شده و خواسته یا ناخواسته تحت تاثیر همین استعمار حتی زبونمون هم داره از بین میره…
در مورد رگ کردی هم بگم که اصن از همون زمانای قدیم شیراز و کردستان یکی بودن. بعد زلزله اومد جدا شدن. البته الانم اگه از تو نقشه نیگاش کنی تقریبا یه وجب فاصله مونه. مهمترش اینه که با توجه به مطالب قدیمی و کهن یه زمان شیراز وکردستان یه کشور بودن. اسمشم شیرستان بود. خیلی هم با مسما! ولی متاسفانه مورد خشم حسودان تنگ نظر قرار گرفت. از من بپرس (شکلک اختصاصی و انحصاری خودم!)

دوست عزیزم ساینا جون ۴
اون داستان به اسم «شب سراب» از شاهین سیلور خودمون بود. سرچ بزنی پیدا میشه. هیییی یادی از قدیما کردی. یادش بخیر یه موقع یه شاهینی داشتیم داستان مینوشت. الان پیر شده دیگه٬ همش دنبال یخچال و کولر گازیه. همشم غمباد گرفته و دنبال روضه های آخر هفته دوستانه٬ دوست عزیزمونه!!!

0 ❤️

359094
2013-02-11 02:12:56 +0330 +0330

اتفاقا منم شنیدم که فرانسه هم قبلا جزئی از استان گیلان بوده و که همون زلزله کذایی جداش کرده و به اروپا برده. الان هم یک نسل از فرانسوی ها گیلانی هستن!!! (: البته از دماغاشون کاملا این موضوع مشخصه… (: یه بار هم توی برنامه نود یه آبادانی که عینک ری بن زده بود ادعا کرد که برزیل جزئی از خاک خوزستان بوده که بعد از یک زلزله (فکر کنم منظورش همون زلزله کذایی خودمون بوده ) به اونور دنیا و امریکای جنوبی رفته…

0 ❤️

359095
2013-02-11 02:23:25 +0330 +0330

هیوا جان!! ممنون که گهگداری یادی از ما میکنی. آره یادش بخیر شب سراب روژان رو من بر اساس داستانی از پریچهر نوشتم که توی زمان خودش نظرات موافق و مخالف زیادی داشت. خیلی دوست دارم ببینم هنوزم اگه کسی بخوندش چی درموردش میگه. باور کن خودمم بعضی وقتها که نگاهی به آرشیو داستانهام توی گوشیم میندازم دلم میگیره. سوژه توی ذهنم زیاد دارم که درموردش بنویسم. ولی حس میکنم وسواسم زیاد شده. دوست ندارم بعد از اینهمه مدت یه کار ضعیف با اسم شاهین سیلور ارائه کنم. ضمن اینکه با حضور شما و دوستان جدیدی که واقعا دست به قلم خوبی دارن هنوز احساس نکردم که جای من بین شما خالیه. این روضه شبای جمعه خانوم بزرگ هم بدجوری به دل میشینه.
به هرحال بازم ممنونم… (:

0 ❤️

359096
2013-02-11 17:15:57 +0330 +0330
NA

هیوای عزیز ممنون از لطفت

0 ❤️

359097
2013-02-15 14:28:08 +0330 +0330
NA

اخ راستی داداش اریزونا یادم رفت بگم من کس ارجینالم.شما هم بابت اشتباهم من و ببخش.منم زیاد مشکوک نیستم.فقط عرض ارادت بود.

0 ❤️

359098
2013-03-04 17:02:48 +0330 +0330
NA

میخوای داستان بنویسی ولی خیلی داری کشش میدی با احساسات بی مورد اگه داستانت رو سرعت بیشتری ببخشی کلا گیر دادی به ئاگرین زنده بودن شخصیت اصلی داستان گره خورده به بودن ئاگرین احتمالا زیاد رمان میخونی ولی درست پیاده نمیکنی ولی با این وجود موفق باشی به کارت ادامه بده.

0 ❤️