محرم سکس (6)

1391/12/26

…قسمت قبل

دو روز گذشته بود و تو این دو روز بجای اینکه “سیروان” سیگارو ترک کنه بیشتر میکشید. هر ساعت حداقل دو نخ! با دقت بهش زل میزد. میخواست حس واقعیشو از توی اون شیء سفيد و لاغر در بیاره. شايد ميخواست یه جورایی کشفش کنه. یه نیرویی درونش نهیب میزد که بدونه سیگار چی داره!!! فارغ از نظریه های علمی، حتما چیز دیگه ای توش بود که سیروان و خیلی از آدمها رو اینهمه به طرف خودش جذب میکرد. شاید نوعی خلاء فکری و احساسی رو پر میکرد. بیشتر اوقاتی که سیگار میکشید، احساساتش فوران میکرد و تلاش میکرد کاری کنه که احساسات و هیجانات درونی خودش رو خالی کنه. تنها راهی که به ذهن آشفته اش میرسید، این بود که بنویسه. تک تک اتفاقات و موضوعاتی که این چند روز گذشته به ذهنش هجوم آورده بودن و بیشتر از قبل پریشونش میکرد، پشت سر هم ردیف میکرد و نگاهی طولانی بهش مینداخت. بیشتر از اینکه به حل موضوع بپردازه، پیچیده ترش میکرد. مثل همیشه… انگار دوست نداشت حل بشه. سیروان در عین اینکه آدم ساده و بی شیله پیله ای بود، بسیار هم پیچیده بود. همیشه از هیچ چیز مطمئن نبود. بدبینی خاص خودشو داشت و معتقد بود “همه چیز زیر آسمان نسبیه!” البته بجز “قادر مطلق”، که صفتش رو خودش بود. اما انگار هنوزم مثل گذشته نمیتونست موضوعی که ذهنشو درگیر کرده حل کنه. وقتی به کلماتش روی کاغذ نگاه میکرد، به این نتیجه میرسید که مهمترین موضوع اینه که ئاگرین رو دوست داره و نمیتونه بی خیالش بشه. پس نتیجه گرفت که سیگار رو بيخيال بشه و بهترین و راحت ترین کار این بود که جایگزین مناسبی براش پیدا کنه. تو همین فکرا بود که با خوشحالی از اتاق هتل، با همون شلوارکش رفت بیرون و سریع خودشو به نزدیک ترین مشروب فروشی رسوند. رفت تو و به فروشنده توضیح داد که یه شراب خوب فرانسوی براش انتخاب کنه. فروشنده که درگیر انتخاب کردن شد، سیروان هم ناخوداگاه با چشماش شروع به کنکاش کرد که یهو چشمش به ویترین مخصوص سیگارها تو فروشگاه افتاد. انگار اینجا بجز مشروب، سیگار، انواع آدامس و خوراکی های دیگه هم دیده میشد. به ویترین سیگارها نزدیک شد و چهره ش از تعجب باز موند. مارک های معتبر از انواع سیگارهایی که اون فقط اسمش رو شنیده بود. انواع مدلهای اورجینال “مارلبروو” و “رویال”… هیجان زده شد و میون مارکها دنبال مارک مورد علاقه ش گشت. بالاخره پیداش کرد. نگاهی پیروزمندانه به فروشنده کرد و مجموعه خریدشو که شامل یه شیشه شراب، یه پاکت سیگار “کمل(Camel)” و یه بسته آدامس “کبالت” بود، درون نایلون گذاشت و برگشت به هتل. تازه به این فکر افتاده بود که چقدر احمق بوده که از ایران یه پاکت سیگار “کنت”، اونم از نوع تقلبیش با خودش آورده… خنده ی بلندی توی راهرو هتل سر داد که باعث شد چند نفر برگردن و بهش نگاه کنن. یکیشون با بدبینی خاصی براندازش کرد و با اشاره به دوستش، بازبان عربی گفت : “اینم یکی دیگه از ایرانی های عقده ای!” هرچند که سیروان فهمید چی گفتن، ولی خوشحال تر از آن بود که با اونا در بیافته. به همین دلیل یک راست به اتاقش رفت و جلو آینه دید که ای داد و بیداد!!!، با شلوارک رفته بیرون. بازم خندید و اهمیت نداد. موقعی که رو تختش نشست و کاغذهای چرک نویس خودشو دید، تازه حواسش اومد سر جاش، که واسه چی رفته مشروب بخره… هنوز ده دقیقه نگذشته بود که رو قولش نمونده بود. زیر لب فحشی داد و پاکت سیگار و از همون جا پرتاب کرد تو سطل آشغالی که گوشه اتاق بود. از پرتاب دقیقش دقایقی شگفت زده شد و شیشه شراب رو تو یخچال گذاشت. بعد از نیم ساعت چند قلپ از شراب نوشید و زیر لب سازنده ش رو تحسین کرد. رفت بیرون شام خورد و برگشت. همیشه عادت داشت بعد از شام حتما یه سیگار و چای هم ضمیمه شام کنه. ولی باز هم یاددآوری اینکه “ئاگرین از همه چیز مهمتره” باعث شد بطرف سطل آشغال نره. هرچند که شاید سال ها تو کف این مونده بود که کمل رو امتحان کنه. ولی انگار عشق ئاگرین جوری تو وجودش ریشه دوونده بود که هیچ چیز و هیچ کسی رو نمیتونست به عنوان مانع این وسط قرار بده.


افکار ئاگرین بیش از حد مشوش بود. فکر میکرد که شاید به سیروان سخت گرفته. تو این دوروز تمام حواسش به گوشیش بود و منتظر بود سیروان زنگ بزنه و خبر خوبی که منتظرشه، بهش بده. ولی انگار از سیروان خبری نبود. کم کم داشت به این نتیجه میرسید که شاید اشتباه بزرگی مرتکب شده… شاید سیروان رفته ایران… شاید هیچوقت برنگرده… با یاددآوری این افکار عرق سردی بر پیشونیش نشست و تمام بغضی که داشت به قطره اشکی گوشه ی چشمش تبدیل شد. عشق سیروان بدجوری تو وجودش ریشه کرده بود. فکر میکرد حتی با مرگ هم نمیتونه سیروان رو فراموش کنه. اون لحظه حاضر بود تمام وجودشو بده و از همه چی بگذره ولی دوری سیروان رو تحمل نکنه. نیروی غریبی اونو به طرف سیروان میکشید. نیرویی که خیلی وقت بود براش نا آشنا بود. محرک لذت بخشی که با رفتار عجیبش اونو از خودش محروم کرده بود… با خودش فکر کرد شاید کارش اشتباه بوده. شاید باید خودشو میون سینه پرموی سیروان که همیشه براش حکم یه تکیه گاه مطمئن بوده، آزاد میکرد. شاید باید لذت واقعی رو بالاخره میبرد. لذتی که باعث پیوند محکمی میشد و اطمینان خاطر رو به وجودش باز میگردوند. ولی یه آن یادش اومد که باید به ندای قلبش گوش کنه. به ندای قلبش بیشتر از همه چیز ایمان داشت. باید افکار مزاحم رو دور انداخت. دندوناشو روی هم سائید و محکم تر از همیشه روی پاهاش ایستاد و باخودش گفت : “اگه قراره اینطوری تموم بشه، بهتره که تموم بشه.” ساعت از 12شب داشت میگذشت… بالاخره ئاگرین تصمیم نهایی شو گرفت. "باید فردا به سیروان زنگ بزنم. آره… باید بفهمم این دو روز از رفتارم چه نتیجه ای گرفته. بهترین کار اینه که به مامانم بگم که اومده. مطمئنم اون دعوتش میکنه… "


ساعت 12 شب رو نشون میداد. دو روز دیگه هم گذشته بود و در مجموع 4 روز بود که تو سلیمانیه بود. سیروان در حالی که تو تخت خواب هتل لم داده بود و گذر نامه ش رو نگاه میگرد، با خودش فکر کرد که فقط 6 روز از ویزاش مونده و کلی کار عقب مونده تو شرکتش تو سنندج داره و نمیتونه دیگه ویزا رو تمدید کنه. تو این دو روز بخاطر ئاگرین و خودش سیگار نکشیده بود. فکر میکرد الان دیگه آمادگی اینو داره که با ئاگرین روبرو بشه. از اونور هم مشتاق دیدار عمو و زن عموش بود. صبح زودتر از همیشه از خواب بیدار شد و دوش گرفت. داشت صبحونه رو تو کافی شاپ هتل میخورد که گوشیش زنگ خورد. نگاه بی تفاوتی به صفحه گوشیش انداخت و برق شادی تو چشماش درخشید. ئاگرین بود. باورش نمیشد. آشکارا لرزید و سریع دکمه “کال” رو لمس کرد. صدای آروم و همیشگی ئاگرین تو گوشی پیچید :
-“سیروان جان… عزیزم… الوووو… چرا حرف نمیزنی؟ زبون بیست متری تو موش خورده؟ چقد گفتم برو یه هتل خوب… آه آه…”
-“سلام”
-“واااا… چه خجالتی…!!! سیروان جان، ببین من امروز زنگ زدم ناهار دعوتت کنم خونه… مامانم زنگ زده دیشب با مامانت صحبت کردن, مامانت گفته که اومدی اینجا… حالا کلی ناراحت شده که چرا نیومدی خونه مون… گفتش که دعوتت کنم نهار بیای اینجا”
سیروان لبخندی زد و با خودش گفت “عجیبه! بعضی وقتا کافیه فقط به کارت فکر کنی. چقدر سریع اتفاق میافته!!!” ولی خاطره آخرین باری که ئاگرین رو دیده بود باعث شد دوباره اخم کنه و بگه :
-“آها… خوبه… خدارو شکر یه دلیل پیدا شد مجبورت کرد یه گوشه چشمی هم به ما داشته باشی.”
-“ببین سیروانیییی… اون قضیه هنوز حل نشده، میدونم. ولی ناهار باید بیای,خودت میدونی که مجبوری! هه!!!”
-“اتفاقا باید به جنابعالی بگم که حل شده.”
-“جنابعالی کیه اونوقت؟؟؟”
-“یه موجود زشت عبوسیه که خیلی دلم براش تنگ شده”
-“کصافططططط!!!”
این “کصافط” گفتن، با همه “کثافت” گفتنا فرق داشت. سیروان دلش ضعف میرفت واسه این تیکه… میدونست ئاگرین تنها در مواقع خاص این تیکه رو بکار میبره. صد در صد مطمئن شد که این مهمونی دلیل خاصی داره و قراره دوباره سورپرایز شه…
سیروان تو گلفروشی به فکر عمیقی فرو رفته بود و باخودش میگفت که آیا واقعا “رز زرد” داره یانه؟! خنده ی بلندی سر داد و گفت: “امان از انتخاب…”
وقتی که داشت از پله های جلو خونه بالا میرفت تنش آشکارا میلرزید. انگار هیچوقت عمو و زن عموش رو ندیده و بعد از مدت ها قراره ملاقاتشون کنه. ایستاد و برای هزارمین بار تو ذهنش خودشو جلو آیینه ترسیم کرد و مطمئن شد که مشکلی وجود نداره. احساسات مختلفی به ذهنش هجوم آورده بودن و تو اون لحظه در واقع نمیدونست که داره خجالت میکشه، میترسه، هیجان داره یا خوشحاله!!! با لحن تحکم آمیزی با خودش گفت “درسته که من یه سری روابط غیر معمول با ئاگرین داشتم، ولی مطمئنم که خیانتی مرتکب نشدم. در واقع چیزی برای خجالت کشیدن وجود نداره. منو ئاگرین همدیگه رو دوست داریم و قراره با هم ازدواج کنیم.” نفس راحتی کشید و زنگ درو به صدا درآورد. وارد خونه شد با عموش روبوسی کرد. موقعی که زن عموش گونه های سرخ شده از فرط خجالتشو بوسید، اون هم به نشانه احترامی که بیشتر به گذشته تعلق داشت ، دست زن عموشو بوسید. خونواده عموش به گرمی ازاون استقبال کردند…

ئاگرین جلو آیینه ایستاده بود و هنوزم انگار حاضر نشده بود. دکلته ی آبی آسمونیش بیش از همیشه بهش وقار و نجابت داده بود. موهای بلند و سیاهش دلفریب تر از همیشه بود. چرخ هوس انگیزی زد و با دقت بیشتری به خودش نگاه کرد. اون امشب با شبهای دیگه خیلی فرق داشت. قرار بود امشب بالاخره بعد از کشمکش های فراوان، خونوادش رو هم در جریان تصمیمش بگذاره. تصمیمی که همیچوقت اینقدر ازش مطمئن نبود. مدام دلش شور میزد. هرچند که از علاقه پدر و مادرش از سیروان خبر داشت و مطمئن بود نتیجه خوبی در انتظارشه، ولی توی سرش پر بود از افکار ضد و نقیضی که بهش نهیب میزد و مثل موجهای کشتی شکن، سکان افکارشو به بیراهه میکشید. خوب با این افکار آشنا بود. میدونست باید هیجان ناشی از این موضوعاتو به کدوم طرف بکشه. مثل سخنرانی که هراس توی صداشو به هیجان تلفظ کلمات، پیوند میداد…
.
.
.

سیروان روی تخت خوابش دراز کشیده بود و به سطل آشغال گوشه اتاق زل زده بود. مثل همیشه غرق در افکارش بود. براستی عموش چطور تونسته بود اینطوری ازش استقبال کنه؟؟؟ دستی روی گونه های سرخ شدش کشید و یاد سیلی عموش افتاد. درست موقعی که عموش از نیتش آگاه شده بود و به طرف سیروان هجوم برده بود و یقه اش رو گرفته بود، سیروان محکم و پرغرور تو چشمای عموش نگاه کرده بود و گفته بود که ئاگرین رو دوست داره و هیچ چیزی نمیتونه مانع ازدواجش با ئاگرین بشه. همون لحظه عموش رگ غیرتش بلند شده بود و با سیلی محکمی گونه های تب دار از عشق سیروان رو مهمون کرده بود و داد زده بود :“یعنی تو میخوای بگی از هیچی خبر نداری؟ یا اینکه فکر میکنی باسوادی و روشن فکر و میخوای سنت رو زیر پات بگذاری؟” اون لحظه سیروان واقعا گیج شده بود ولی وقتی زن عموش موضوع سنت رو توضیح داده بود، تنها کاری که کرد این بود که سرشو بندازه پایین و بدون خداحافظی راهشو بگیره و بره… چشماشو که میبست رگ شقیقه عموش که از عصبانیت بیش از حد قرمز شده بود و بیرون زده بود، جلو چشماش نقش می بست. براستی که اون لحظه براش سخت ترین لحظه زندگیش بود. هیچوقت حتی به مغزش خطور نمیکرد این دیواری که بینشون هست اونقدر بلند و محکم باشه که شکستنش باعث فرو ریختن آوارهاش رو سر ئاگرین و خودش میشه! اون دوتا در اصل به دیوار تکیه داده بودن و شکستنش به معنای شکستن “خیلی چیزا” بود. دیواری که جنسش از “سنت” بود. سنتی که ریشه در اعتقادات آبا و اجدادش داشت. پشت کردن به سنت کار ساده ای نبود. شکستن این سنت به معنی شکستن حریم ها بود. چطور میتونست؟! چطور میتونست با کسی که خواهرشه ازدواج کنه؟! کسی که محرمش بود. چطور میتونست باهاش سکس کنه؟! سکس با محرم؟؟؟ بوسیدن خواهرش؟؟؟ یه قلپ از شراب دیشب رو سر کشید و به طرف سطل آشغال رفت… تنها چیزی که اونجا بود همون پاکت سیگار کمل خوشگل بود که بهش چشمک میزد. درونش غوغایی بود. دستاشو به طرف سیگار دراز کرد. صدایی از دور میشنید که میگفت نههههه!!! هیاهویی که مثل همیشه پر از سکوت بود. دستاش فلج شده بود و به فرمانهای مغزش جواب نمیداد. واقعا نمیدونست داره از مغزش دستور میگره یا قلبش. زل زد به دستاش… دونه دونه مویرگ ها و موهای روی دستشو از نگاه کنجکاوش گذروند. یادش اومد که با همین دستاش سینه های ئاگرین رو تو مشتش گرفته و فشار داده. از خودش متنفر شد و با عصبانیت تموم شیشه شراب رو به دیوار کوبید. همزمان سعی کرد بلندترین فریادشو که ناشی از اعتراض بود هوار بزنه… ولی هیچ فریادی به این سکوت نمیرسید. میخواست به چی اعتراض کنه. همه کارایی که با ئاگرین کرده بود رو همین “دست” انجام داده بود. همین فکر… همین مغز… همین قلب… در مجموع خودش… باید به چی اعتراض میکرد؟ به سرنوشتش که با دستای خودش انتخاب کرده بود؟! یا به سنتی که از جونش براش مایه میذاشت؟! براستی محرم سکسش کی بود؟؟؟ کسی که باید “خواهر رضاعیش” باشه… کسی که از جنس خودش بوده… یا کسی که عشق واقعی رو یادش داد!!! کسی که کور سویی بود تو تاریکی زندگیش… کسی که طلوعش بود… اون زمونی که تو تاریکی زندگیش دست و پا میزد، نور امیدی از دور دیده بود و با خودش فکر کرده بود که همیشه “نور” بهتر از “تاریکیه”، آیا واقعا همیشه نور بهتر از تاریکیه؟؟؟ یا همه چیز زیر آسمان نسبیه؟؟؟

ادامه …


نوشته : هیوا


%تشکر ویژه دارم خدمت بانو “سپیده58” بسیار عزیز هم برای ویراستاری و هم برای کمک به پیشرفت داستان…%


👍 0
👎 0
99527 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

367908
2013-03-16 03:29:35 +0330 +0330

هيوا جان داستانت واقعا بینظیر بود وقتی گفتی ميخواي این قسمت, راوی رو عوض کنی بهت گفتم که ریسک بزرگیه اما وقتی داستان رو خوندم متوجه شدم که بسيار خوب از پسش بر اومدي یه جورايي اينجور نوشتن بيشتر به شخصيتت میخوره و دلچسب تره … ضربه سختی به رابطه سیروان و ئاگرین بود فکرش رونمیکردم که این دوتا خواهر و برادر رضاعی باشن اما با این سنت آشنا هستم مادر من هم یه خواهر رضاعی داره . نگارشت مثل هميشه زيبا و بی نقص بود, امتیازکامل رو بهت تقدیم ميكنم… کصافط:-)

0 ❤️

367910
2013-03-16 03:46:22 +0330 +0330
NA

مرسی
5 تا قللب تقدیم شد

0 ❤️

367911
2013-03-16 04:00:08 +0330 +0330
NA

هیوای عزیز تر ازجانم وگرانتر از مهر و ماه
دیگه داستانت به نهایت زیبایی رسیده و جای خودشو توی دل خواننده ها باز کرده. مخصوصا اینکه ایندفعه ویراستاری به نام بانو سپیده مهربون داشته.
هرچند که من هنوز هم نام ءاگرین برام تازگی داره و حقیقتا هیچ جایی همچین اسمی نشنیده بودم.
در هر حال دست شما دو نویسنده برتر سایت درد نکنه.
متشکرم

0 ❤️

367912
2013-03-16 04:03:38 +0330 +0330

.با خوندن این داستانت این شعر در ذهنم تداعی شد و صدای فریاد سکوت سیروان رو در تک تک کلماتش شنیدم… وه!چه شب های سحر سوخته من خسته در بستر بی خوابی خویش درِ بی پاسخِ ویرانه ی هرخاطره را کز تو در آن یادگاری به نشان داشته ام كوفته ام كس نپرسید ز کوبنده ولیک باصدای تو که میپیچد در خاطر من:" کیست کوبنده ی در؟" هیچ در باز نشد تاخطوط گم و رویایی رخسار ترا بازیابم من یکبار دگر… آه! تنها همه جا از تکِ تاریک,فراموشیِ کور سوی من داد اواز پاسخی کوته و سرد:" مُرد دلبند تو,مَرد!" راست است این سخنان: من چنان آیینه وار در نظر گاه تو اِستادم پاک, که چو رفتي ز برم چيزي از ماحصل عشق تو برجای نماند در خیال و نظرم غیر اندوهی در دل,غیر نامی به زبان جز خطوط گم و ناپیدایی در رسوب غم روزان و شبان…"

0 ❤️

367913
2013-03-16 04:06:06 +0330 +0330

استاد سپیده جان:

پس چی از نویسنده های ناب و گلی همچون خودت و هیوای گل و مهربان همچین انتظاراتی میره

که اینگونه شاهکار کنن و همه رو مات و مبهوت کنن عزیز

استاد سپیده جان :

دلمون واسه داستانت و همچنین این امیر مهدی تنگول شده گلم

خیلی لطف میکنی اگر داستانت رو آپ کنی عزیز

هیوای عزیز و گل و گرامی:

به قول استاد سپیده که ارادت قلبی بهش دارم داستانت رو خیلی زیبا و روان نوشتی عزیزم

مجذوب داستان ناب و دلنشینت شدم دوست گلم

به نویسنده های گلی همچون شما افتخار میکنم که بدون هیچگونه چشمداشتی مینویسید و به دوستان و رفقای خودتون ارزش و شخصیت قایل هستید

امیدوارم منم بتونم قدر این همه لطف و محبت رو بدونم و نمک نشناس و قدرنشناس نباشم

5قلب تقدیم شد چون واقعا لایقش هستی

لقب بهترینها به شما نویسنده های گل و عزیزی همچون آریزونا ،سپیده بانو ،شیرین بانو ،زن اثیری ،نایریکا ،سیلور ،هیوا ،پریچهر و خیلیای دیگه که الان نمینویسن میرسه

هیوا جان امیدوارم سالم و تندرست باشی گلم

قلمت شیواست شیواتر رفیق

منتظر قسمتهای بعدی داستانت هستم

ارادتمندت علیرضا

0 ❤️

367915
2013-03-16 05:51:00 +0330 +0330

سپيده بى معرفت يه خبر ميدادى كه داستان هيوا اومده !!! حالا كه ندادى منم حالت رو ميگيرم!
آوار خودش در معنى، جمع هستش و نوشتن كلمه آوارهاش كاملا غلطه و بايد مينوشتى آوارش،(شكلك نيش باز شده تا بناگوش) تو چه جور ويراستارى هستى آخه.
هيوا جان داستانت واقعا عاليه اصلا انتظار همچين شوكى رو تو داستان نداشتم،
اگه دوستان مشكلى نداشته باشن دستت رو به خاطر هنرت ميبوسم!!! و ٥ تا قلب نا قابل در برابر زحماتت، رو بهت هديه ميكنم.
سپيده جان شما هم خسته نباشى از ويرايش زيبات و دست هر دوتون درد نكنه.

0 ❤️

367917
2013-03-16 05:58:08 +0330 +0330

بی برو برگرد همه دروغ میگن تموم داستانها تراوشات کس مغز از ذهن نویسنده هاست .سکس با محام دمت جیز حالم از هرچی گی و سکس محارم بهم مخوره .واقعا ما ایرونیها همیشه به تخیلات بیشتر توجه داریم .توی داستانها همه ساک میزنن خدایش توی تموم ایرونیها فک نکنم 10%اهل ساک و کس لیسی باشن

0 ❤️

367918
2013-03-16 06:10:02 +0330 +0330

…قلب مسین بسيار عزیز ببخشيد که بهت خبر ندادم در مورد ایرادی که گرفتی نقل از کتاب برات توضیح میدم اسمی که با نشانه جمع همراهه چند مفهوم داره 1. درمورد چیزهایی که به شمارش درمی آیند ,تعددرا نشان میدهد: کتابها,معلمین 2. درمورد چیزهایی که قابل شمارش نیستند کثرت را میرساند: آبها ,آتشها ,لشکرها… 3. درمورد اسمهای زمان و مکان و اسم معنی ,تقریب و.گشترش را میرساند: اولهای کار,نیمه های شب فکر كنم توضیحم کامل و جامع هست (کتاب دستور آموزش فرهنگ و ادب از استاد صادقی و ارژنگ)

0 ❤️

367919
2013-03-16 06:21:58 +0330 +0330
NA

به غنوان یه رمان زیبا ، ساده و تاثیرگئار بود عزیزم

0 ❤️

367920
2013-03-16 06:58:48 +0330 +0330

در مورد خبر دادن كه شوخى كردم و شما وظيفه اى نداشتى براى اينكار، مرسى كه باذكر منبع، دستور فارسى يادم دادى ولى من سر حرف خودم هستم!!!
هيوا جان من از شما معذرت ميخوام كه زير داستانت رو شلوغ كرديم.

0 ❤️

367921
2013-03-16 08:09:44 +0330 +0330
NA

سلام به همه دوستان گلم.
سپیده جان ویرایش عالی بود.کمکای تو باعث زیباترشدن داستان شده
5 قلب تقدیم به داستان زیباتون

0 ❤️

367922
2013-03-16 08:47:00 +0330 +0330

قبل از هر چیز یه سوال برام پیش اومد که قلب مسین عزیز گفتن آوار کلمه جمع محسوب میشه. خواستم بدونم کلمه مفرد آوار چی میشه؟!!! و کلا ریشه این کلمه از چیه که جمع خورده؟!!

0 ❤️

367923
2013-03-16 08:55:31 +0330 +0330

شاهین جان بعضی کلمات در ظاهر مفرد هستند اما معنی جمع دارن مثل مردم اينجور کلمات رو نميشه مفرد کرد چون خودش مفرده اما معنای جمع رو داره

0 ❤️

367924
2013-03-16 09:53:49 +0330 +0330

محارم نميخونيم
ديگه ننويس

:-D

با خواندن اين داستان يك قدم به ترك سيگار نزديك شويد…

كلينيك ترك سيگار هيوا
به همراه يك عدد الكترواسموك و گن جادويى كينوكى!!
:-D

در ژرفاى اين قسمت ميتوان به فلسفه ى عشق بهتر است يا سيگار! پى برد…
كلينيك ترك سيگار هيوا
راهى مطمئن بسوى اعتياد
سى دى راونكاوى و همچنين آموزش زل زدن به سيگار براى كشف احساس واقعى!!!
=))

هيوا داستانت جنبه ى تبليغاتى داره خوب تقصير من كه نيست! :-D
خودت انواع سيگارو تبليغ كردى مارل برو و كمل و كنت و…

واقعا كه

خوب حداقل از توليد ملى هم حمايت ميكردى!
بايد بجاى كمل ميگفتى بهمن!!

غرب زده :-D

دو كلمه هم جدى صحبت كنم، نگن فقط چرت و پرت گفت رفت
واااالا
سريع حرف در ميارن!

داستان تا قبل ازين از زبان اول شخص بيان ميشد اما در اين قسمت با تغيير راوى به سوم شخص، ساختار داستان به كلى عوض شد و اگه صرفا واسه اين قسمت بخوام نظر بدم ميگم خوبه و ايرادى نداره ولى دركل تغيير ساختار در اواسط داستان كار صحيحى نيست و معمولا چهارچوبى كه در ابتداى داستان توسط نويسنده مشخص شده بدون تغيير تا انتها پيش ميره. البته اين قواعد به شهوانى مربوط نميشه و چون اينجا يه سايت آزاده نويسنده هم ميتونه هرجور دلش خواست بنويسه! يا اصلا ننويسه مثل همين سپيده خانم كه فكر كنم كلن يادش رفته داستانى هم نيمكاره داره !!
واااالا :-D
سايت آزاده ديگه!

متن و نگارش روان داستان نشان ازين ميده كه ثمره ى همكاريتون خوب از آب در اومده و همين مسئله تو درك بهتر موضوع تاثير زيادى داشته. با توجه به اتفاقهايى كه تا اينجا افتاده بنظرم اگه در قسمت بعدى درگير حاشيه ها نشى بهترين قسمت داستانت ميشه…

و در آخر هم،
حرفى ندارم ديگه هرچى از دهنم در اومد گفتم! :-D
موفق باشى

عليرضا و شيرجوان عرض ارادت ;-)

0 ❤️

367925
2013-03-16 09:55:55 +0330 +0330

قلب مسین عزیز البته دراینکه من از علاقه قلبی بهت دارم شکی نیست. این موضوع هم که اشاره کردی بقدری بدیهی بود که فکر کنم اصلا نیازی هم به اشاره کردن بهش نبود. منم منظورم همین بود که سپیده بهش اشاره کرد. بعضی اسمها خودشون جمع محسوب میشن و اگه بخوایم جمع ببندیم اشتباهه. مثل همون آوار که خودتم گفتی…

0 ❤️

367926
2013-03-16 10:17:10 +0330 +0330
NA

راستش من از تغییر راوی خوشم نیومد.ترجیح میدادم اگه میخای راوی رو تغییر بدی راوی ناگرین باشه.
از قسمت قبل بهتر نوشتی.
ولی یه سوالی که واسه من پیش اومده اینه که چرا دیر به دیر داستان میذارید؟

0 ❤️

367927
2013-03-16 10:50:07 +0330 +0330
NA

هیوای عزیز مرسی بابت داستان زیبات روند داستان خیلی خوب پیش میره و واقعا دوسش دارم و این قسمت منو یاد رمان گندم مودب پور انداخت
ولی تو این قسمت بعضی جاها زیادی اغراق شده بود مثلا جاهایی که آدم یه لبخند به لبش میومد از خندیدن استفاده کرده بودی ، شلوارک پوشیدن که اصلا خنده نداره خیلی پیش میاد مردای تو ایران هم با شلوارک بیرون برن حالا شاید تو موقعیتای خاص باشه ولی عجیب نیست ، پرتاب سیگار تو سطل آشغال فکر نکنم آدم رو چند دقیقه شگفت زده کنه ، آخه خنده ی تو گلفروشی رو دیگه چطور هضم کنم ؟ ، دست بوسیدن زن عمو هم واقعا اغراق داشت بخدا تو کتم نمیره
خیلی از مارکای سیگار استفاده کرده بودی که بد نبود ولی خیلی هم جالب نبود من خوشم نیومد بقیه رو نمیدونم
احساس میکنم برخلاف نکته هایی که گفتم توش اغراق بود عشق ئاگرین رو کوچیک کردی شایدم این نظر منه ولی فکر نکنم یه دختر وقتی فکر از دست دادن عشقشو بکنه با یه قطره اشک تموم بشه من خودم به شخصه اصلا اینطور نیستم
دوست خوبم امیدوارم از نظراتی که دادم ناراحت نشده باشی و هنوزم میگم داستانت واقعا قشنگه و امتیاز کامل رو هم دادم

0 ❤️

367928
2013-03-16 12:07:16 +0330 +0330

هیوای عزیز؛
همونطور که قبلا هم گفتم درمورد طرز نگارش دوستانی مانند تو که هنر نویسندگیشون به ما ثابت شده چیزی نمیشه گفت. به همین خاطر نمیخوام مطلبی اضافه تر بر اونچیزی که باقی دوستان گفتن بگم. اما این قسمت داستانت باعث شد که یک بحث جدیدی رو باز کنم. داستانت تا قسمت قبل به صورت قهرمان محور یا اول شخص نوشته شده بود که باعث شد بیشتر خوانندگان با قهرمان داستان همزاد پنداری کنن. عوض کردن راوی به خودی خود نه تنها هیچ اشکالی نداره که بعضی جاها باعث درک بهتر داستان توسط خواننده میشه. اینکه قهرمان داستان عوض بشه خیلی خوبه اما اینکه ناگهان داستان رو از اول شخص به سوم شخص یا دانای کل عوض کنی یک امر نادرست و در داستان نویسی کاملا اشتباهه. حداقل من جایی نخوندم که نویسنده ای این کار رو انجام داده باشه. شما با این کار تمام چارچوبهای داستان نویسی رو عوض کردین و بدعتی رو آوردین که شاید زیاد خوشایند هم نباشه. در اینکه اینجا یک سایت کاملا آزاد محسوب میشه هیچ شکی نیست. اما این آزادی عمل و گفتار نباید باعث بشه که ما به ادبیات نوشتاری ضربه بزنیم. واقعیت امر اینه اون چیزی که ما اینجا ازش به عنوان داستان نویسی با زبان عامیانه یا محاوره ای نام میبریم در واقع خاطره نویسیه. ادبیات نوشتاری صحیح همونیه که خودت در قسمت اول طلوع کویری استفاده کرده بودی که من همونجا بهت گفتم برای این سایت مناسب نیست. اما نه دیگه اینکه هرجور که خواستیم و دوست داشتیم بنویسیم. پیش از این به همراه چند نفر دیگه از دوستان نسبت به نگارش صحیح افعال ماضی و مضارع به اندازه کافی بحث و گفتگو کردیم اما به نظر میرسه آزاد بودن این سایت باعث شده که ادبیات فارسی رو دگرگون کنیم. البته من مطمئنم که شما به عمد اینکارو انجام ندادی و این موضوع رو به عنوان یک ریسک دونستی. این نظر کلی من در مورد عوض کردن راوی بود که باید بگم اصلا خوشم نیومد.
اما در مورد خود داستان بزرگترین حسنی که داشت این بود که بالاخره اصل قصه یه تکونی خورد! و از اون ایستایی چند قسمت گذشته کم شد و ما بالاخره فهمیدیم که محرم سکس یعنی چی؟!! حضور یک نویسنده خوب مانند سپیده به عنوان ویراستار در کنارت باعث شد که بسیاری از مشکلات ویرایشی حل بشه که جای تشکر داره. منتظر قسمتهای بعدی داستانت هستم دوست عزیز… (:

0 ❤️

367929
2013-03-16 12:17:04 +0330 +0330
NA

آریزونای عزیز ادب و احترام مرا بپذیر در این شب عیدی.
همیشه داستانها و نظرات قشنگت رو میخونم و بیادت هستم.
ارادتمند شما شیر جوان
راستی باز خبری از این هیوای ناقلا نیست زیر داستانش.

0 ❤️

367930
2013-03-16 13:02:57 +0330 +0330

داداشيره فكر كنم هيوا رفته با ساناز سكس چت!! =))

0 ❤️

367931
2013-03-16 13:19:57 +0330 +0330

آریزونا جانم سلام

آقا ارادت بنده رو هم پذیرا باش

همیشه نظراتت به دل نشسته آریزونا جان

داستانهات که دیگه یکی از یکی زیباتر و نابتر گلم

خخخ هیوا رفته با ساناز سکس چت؟

خدا بگم چیکارت کنه آریزونا

=))
=))
=))
=))
=))
=))
=))
=))
=))
=))
=))
=))
=))
=))
=))
=))
=))
=))
=))
=))
=))
=))
=))
=))
=))

همیشه زنده باشی آریزونای گل و نازنین

0 ❤️

367932
2013-03-16 13:30:16 +0330 +0330

“همه چیز زیر آسمان نسبیه” :smug:
۱ - هیوا جان واقعا قشنگ بود کصافط (البته این کصافط گفتن با بقیه کثافت گفتنا فرق داره :-D )
۲ - اگه من رفتم سمت سیگار تقصیر توئه :doh:
۳ - عاگرین خیلی دوست داشتنیه. :daydream:
۴ - سپیده جان ممنون =D>
۵ - مخلص همه دوستان ;;-)
۶ - آریزونا :loll:
اگه خدا بخواد انگار قراره از من بکشی بیرون فرو کنی تو هیوا :lol:
۷ - کامنتم خیلی لوس شد. بخدا اونقدرام خزوخیل نیستم! :sick:
( سازمان خزسازی شکلکها B-) )
:| :| :| :| :| :| :|

0 ❤️

367933
2013-03-16 14:04:42 +0330 +0330

کش داستانت قسمت به قسمت داره زیاد میشه! :-D
پاره میشه ها ،دوباره باید سر کشو بگیری!

0 ❤️

367934
2013-03-16 14:12:07 +0330 +0330
NA

هیوا جان میخواستم منم مثل بقیه دوستان پنج قلب بهت هدیه کنم. ولی هرچی توی سینه ام رو میگردم یه قلب بیشتر پیدا نمیکنم که اونم از روز ازل تقدیمت کردم رفت.

0 ❤️

367935
2013-03-16 14:20:43 +0330 +0330

آریزونا بنده به این نتیجه رسیدم که اگه تو از من بکشی بیرون بقیه نمیکشن! راحت باش دادا :-D
امیرعلی تو کی به مهندس آزار رسوندی؟ همه آزار و اذیتا واسه من بوده!

0 ❤️

367936
2013-03-16 17:13:21 +0330 +0330

هیوای عزیزم بازم یه قسمت از داستان خوبت رو خوندم…که تشکر از زحمات شما و بانو سپیده را بر خود فرض میدانم…کم کم داره گره های داستان باز میشه…ولی چند نکته که دوست دارم اونارو دوباره مرور کنم…
جان من…اخه جیگر…اخه عسل چطوری تو فهمیدی …اونم پای تلفن که اون خانمه/اسمش خیلی سخته ولی خوب با کلاسه/کثافت رو کصافط گفته…جان من دادا مثلا کسافط…کسافت…کصافت یا کثافط نگفته…دادا ای میل داده…نگو که قبلا برات کثافت رو ،کصافط رو کاغذ نوشته…اقا سوال :کلا معنی اینا چه فرقی با هم داره…شاید من دارم کلا بیراهه میرم…
اقا بد آموزی داره…بلا بد آموزی داره…از سیگار پناه ببری به مشروب…مثلا ام الخبائث از سیگار بهتره…هر چند مصرفشون با هم بیشتر فاز میده :D
در آخر این عموی سیروانه یا میر غضب جهنم…یه کلام ختم کلام میگفت طرف خواهر رضاعیته…این که دیگه صورت سرخ کردن نمیخواست…
آقا اصلا تو کت /ک با فتحه/من نمیره…مگه میشه این خانمها ندونن که با کسی خواهر رضاعی هستن یا نه…خانمها استاد در آوردن هر گونه ته توی روابظ فامیلی هستن…اینارو بانو سپیده باید توضیح بده…
در آخر دست جفتتون در نکنه…نمره کامل ادا شد…

0 ❤️

367937
2013-03-16 17:52:18 +0330 +0330
NA

ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﺖ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ
ﺧﻮﻧﺪﻧﺶ ﺁﺩﻣﻮ ﺗﺸﻨﻪ ﭼﺸﯿﺪﻥ ﻋﺸﻖ ﻣﯿﮑﻨﻪ
ﺁﺧﻪ ﻋﺸﻖ ﺗﻮﯼ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺑﺪﺟﻮﺭ ﺁﺗﯿﺸﯿﻮ ﺟﺬﺍﺏ
۵ ﻗﻠﺐ ﺧﻮﻧﯽ ﺗﻘﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ
ﺑﻮﻭﻭﻭﻭﻭﺱ

0 ❤️

367938
2013-03-16 17:53:53 +0330 +0330
NA

ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﺖ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ
ﺧﻮﻧﺪﻧﺶ ﺁﺩﻣﻮ ﺗﺸﻨﻪ ﭼﺸﯿﺪﻥ ﻋﺸﻖ ﻣﯿﮑﻨﻪ
ﺁﺧﻪ ﻋﺸﻖ ﺗﻮﯼ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺑﺪﺟﻮﺭ ﺁﺗﯿﺸﯿﻮ ﺟﺬﺍﺏ
۵ ﻗﻠﺐ ﺧﻮﻧﯽ ﺗﻘﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ
ﺑﻮﻭﻭﻭﻭﻭﺱ

0 ❤️

367939
2013-03-16 18:01:26 +0330 +0330
NA

خب خودم فهميدم جواب سوالمو!
اما چرا كمل???
مفت نمى ارزه!
اين قسمت واقعا جالب بود.انتظار چنين اتفاقى نداشتم.
موفق باشى

0 ❤️

367940
2013-03-16 18:09:31 +0330 +0330
NA

خوب بود هیوا جان.اما قسمت های قبلی رو بیشتر دوست داشتم. به نظرم اگه در پایان داستانت یه توضیح مختصر در مورد رضاعی بودن خواهر یا برادر میدادی بهتر بود(شاید همه ندونن). من دنبال ادبی بودن داستان و اینکه داستان قواعد ادبی و داستان نویسی رو رعایت میکنه نیستم چون به نظرم مهمترین حسن یه داستان باید این باشه که مخاطب رو در خودش غرق کنه و مخاطب بتونه همه ی صحنه هاشو کاملا درک و در واقع حس کنه، که خوشبختانه داستان تو این خصلت رو تا حدود زیادی داشت، به خصوص قسمت های قبل. اما در این قسمت با اینکه بازم مثل همیشه گل کاشتی اما بعضی قسمتای داستانتو درک نمیکردم یا به قولی همزاد پنداری نمیکردم(که البته این فقط یه احساس شخصیه و شاید نتونه از لحاظ اصول داستان نویسی اشکالی به داستانت وارد کنه)
1.مثلا اینکه شخصیتی که از سیروان توی قسمتهای قبل واسمون ساخته بودی خیلی سنگین تر و باهوش تر از این بود که بخواد سر هر موضوعی از ته دل بخنده(و به قول معروف به ترک دیوار هم بخنده)…
2.یا اینکه بعد این جمله:(پس نتیجه گرفت که سیگار رو بيخيال بشه و بهترین و راحت ترین کار این بود که جایگزین مناسبی براش پیدا کنه) ناخوداگاه توقع داشتم که ببینم چه راه حلی پیدا میکنه، مثلا بره 1 کیلو تخمه بخره، یا یه بسته آدامس یا شوکولات که جایگزین سیگار باشه نه اینکه بره دنبال مشروب که اصلا خودش یه عامل سیگاری شدنه افراده، و اتفاقا یه فرد سیگاری حتما بعد از خوردن مشروب حتما سیگار خواهد کشید.
3. به نظرم جا داشت که خونواده اگرین در جواب خواستگاری دخترشون توی جلسه اول نهایتا یه “نه” محکم و همراه با یه تحکم معنا دار میگفتن و بعد در قسمت های آینده با پافشاری اگرین و سیروان وکنجکاوی شون در آخر تسلیم شده و حقیقت رو میگفتن. چون بالاخره حتما این موضوع واسشون مهم و secret بوده که تا حالا نگفتن و افشا کردن این راز توی یک جلسه یه کم به فکر فرو برد منو و نذاشت که توی داستانت غرق بشم :( :( :(
به هر حال ممنون از زحمتی که تو و سپیده و باقی نویسندگان خوب این سایت میکشین. قلمت پایدار (و صد البته صاحب قلم هم)

0 ❤️

367941
2013-03-16 18:16:11 +0330 +0330
NA

اینو هم یادم رفت بگم که اصلا نفهمیدم که دلیل چک زدن عمو چی بود؟؟؟؟؟؟ آخه سیروان و اگرین که از موضوع خبر نداشتن [( [( [(

0 ❤️

367942
2013-03-16 22:11:20 +0330 +0330

خواهر و برادر رضاعی یعنی اینکه مادر سیروان توی بچگی به ئاگرین شیر داده.البته این محرمیت شرایط خاصی داره.یعنی به یکبار یا دوبار شیر دادن ممکن نیست.و باید اگر اشتباه نکرده باشم سه روز متوالی بدون اینکه بینش از شیر مادرش تغذیه بشه،اون خانم بهش شیر داده باشه.
هیوای عزیز اول معذرت میخوام از اینکه قبل از خودت توضیح دادم.جسارت منو ببخش.داستانت رو خوندم.واقعا از تک تک جملات میشه بار احساسی و عاشقانه رو حس کرد.به خصوص از محاوره سیروان و ئاگرین از قسمت اول داستانت خیلی خوشم اومد و همیشه با کل انداختن این دوتا باهم حال میکردم.شاید هم دلیلش همین بود که با تغییر راوی داستان یه مقدار مشکل داشتم.کلا داستانهایی که از زبون نقش اول شخص نوشته میشه رو بیشتر دوست دارم ولی این رو هم درک میکنم که وقتی راوی داستان شخص سوم هست خیلی از کار درآوردن قصه مشکلتر میشه و به تجربه و دانش بیشتری نیاز داره که قصه خوبی از کار دربیاد.که این امر هم کاملا توی داستان شما مشهود هست.امیدوارم قلمت همیشه جاوید باشه دوست عزیز.به پاس زحمتت 5 قلب ناقابل تقدیم کردم که دیگه یه جوری سر تقسیمش با سپیده جون خودتون کنار بیایید.امیدوارم خستگی رو از تن نازنینت دور کنه.

0 ❤️

367943
2013-03-17 04:37:41 +0330 +0330
NA

قشنگ بود مرسی
خواهر برادرشون یه شک بود حیف شد خیلی به هم میومدن هر چند از قسمت اول مشخص کردی به هم نمیرسن الهی خودت به خودش برسی یا رسیده باشی بیشتر حرفای تو ذهنمو دوستان گفتن

0 ❤️

367944
2013-03-17 05:34:13 +0330 +0330

هیوا جان خسته نباشی
به جرات میشه داستان شما رو در ردیف 5 داستان سریالی برتر سایت از بدو تاسیس تا به امروز دونست , هیچ ایرادی از نظر نوشتاری و موضوعی به چشم نمیخوره و یکی از نقاط قوت داستان که به نوعی مشخصه و سبک کار منحصر ب فرد خودته این است که همیشه انتهای هر قسمت یه موضوعی مطرح میشه که خواننده رو برای خوندن قسمت بعد بیتاب و مشتاق نگه میداره , امیدوارم که هم جنابعالی قسمت بعدی رو زودتر بنویسید و هم دوستان عزیزی مثل سپیده جان , دکتر کامران و کفتار پیر عزیز ادامه داستاناشون رو سریعتر اپ کنن , هرچند فکر کنم که کفتار پیر به خاطر کهولت سن خیلی بیشتر کارش رو طول داده , ای کاش کفتار ما چندسالی جوونتر بود و به جای کفتار پیر کفتار جوون یا حداقل میانسال بود

0 ❤️

367945
2013-03-17 05:44:18 +0330 +0330
NA

سلاو هیوا گیان.
زور سپاس بقوربان براستی دستت نه رزه.

0 ❤️

367946
2013-03-17 06:30:52 +0330 +0330
NA

هيوا جان ممنون
نگارشت عاليه
موضوع داستانت بي نظيره
5 قلب تقديم شما
:X: X: X: X
آريزونا =))
راستشو بگو آريزونا تو كلينيك ترك سيگار هيوا رفتي؟ :W
بابابزرگ من بهمن ميكشيد خدابيامرز :D
نكش عزيزم اگه ميكشي خارجيو بكش كه يه وقت …
;;)

0 ❤️

367948
2013-03-17 13:27:24 +0330 +0330

درود بر دوستان عزیز…
اولا از اینکه مقداری دیر پای داستان اومدم از همه معذرت میخوام. از همه دوستانی که داستان رو خوندن بخصوص دوستانی که کامنت گذاشتن بسیار ممنونم. راستش عوض کردن راوی داستان ایده ای بود که خیلی وقت پیش تو سرم بود و احساس کردم بهترین موقعیت همین قسمته. دلیلش هم برمیگرده به همون مسئله زاویه دید «دانای کل». همانطور که دوستان نویسنده و منتقد واقف هستند در زاویه دید دانای کل برخلاف اول شخص داستان فقط و فقط روایت میشه و سر هیچ موضوعی جناح خاصی مورد طرفداری قرار نمیگیره. برام سخت بود که موضوع خواهر و برادری سیروان و ئاگرین رو در ذهن سیروان تفسیر کنم و با احساساتش کنار بیام.(امیدوارم متوجه شده باشید!) بیشتر دوست داشتم دوستان این موضوعو مورد کنکاش قرار بدن. البته نباید هم فراموش کرد که بنده و خیلی از نویسندگان سایت قبل از اینکه نویسنده باشیم یه کاربر معمولی بودیم که بنا بر مسائلی شروع به نوشتن کردیم. یعنی هنوز اول راه هستیم و به نوعی قبل از اینکه بخوایم یه داستان بی نقص بنویسیم داریم تمرین نوشتن میکنیم و سعی میکنیم افکار و احساساتمون رو به یکدیگر منتقل کنیم!!! در ادامه سعی میکنم سوالات پیش امده رو جواب بدم…

0 ❤️

367949
2013-03-17 14:37:34 +0330 +0330
NA

درود به همه
خسته نباشید به هیوا عزیز دل خودم
داستان های هیوا رو که میخونم
یاد پیام بازرگانی صاایران می افتم
هر روز بهتر از دیروز
واقعا پیشرفت هیوا مشهود و قابل تحسینه
ادامه بده هیوا جان
کارت عالیه

0 ❤️

367950
2013-03-17 15:08:26 +0330 +0330

قبل از هر جوابی باز هم از زحمات بانو سپیده بسیار عزیزم تشکر میکنم. چون براستی علاوه بر ویرایش این قسمت کمکهای زیادی هم در داستان پردازی داشتند. همچنین هم تشکر میکنم بابت کامنت اولی و بقیه کامنتهایی که گذاشتین و نظر لطفی که در مورد داستان داشتید. بسیار ممنون!
قضیه خواهر و برادر رضاعی همانطور که دوستان توضیح دادن موبوط به اینه که در بچگی از شیر مادر یکدیگه تغذیه کرده اند که این سنت فکر میکنم همزمان با ورود اسلام تو ایران بین ایرانیا رواج پیدا کرده و در اصل ریشه در اعراب داشته. کاری به درست بودن و نبودنش ندارم ولی این فرهنگ تا انجایی که باهاش اشنا هستم در کردستان بصورت یک سنت دیرینه در اومده و خیلی از اطرافیانم از جمله خود من این نوع خواهر رو داشتیم. این موضوع در اصل همانطور که از داستان مشخصه از زمان بچگی اتفاق افتاده و همون زمان بعلت جدایی که بین دو خونواده افتاده مسکوت مونده و حرفی ازش به میان نیومده به همین دلیل سیروان و ئاگرین ازش خبردار نبودن. دلیل اینکه عموی سیروان اینطور با خشونت با این موضوع برخورد کرده مشخصه. دلیلش ریشه در تعصب همیشگی کُرد ها داره. تعصبی که هرچند خیلی اوقات از اون به نیکی یاد شده ولی درکل شاید با اعتقادات خیلی از دوستان جور در نیاد. وقتی راوی در این قسمت دانای کل شده نمیتونه درستی یا نادرستی موضوعی رو مشخص کنه. فقط مسائل مطرح میشه و نویسنده در این موضوع و همه موضوعات بی طرفه. این خواننده ست که باید در این موضوعات بحث کنه و نظرشو بگه!

0 ❤️

367951
2013-03-17 15:12:59 +0330 +0330
NA

salam
قسمت های قبل را نخونده بودم،فقط این قسمت را الان خوندم
نمی دونم چرا داستانتو تجاری کردی.کلک نکنه بابت تبلیغات پول میگیری؟شوخی کردم ـــ بهتر بود به جای استفاده از برندهای معتبر دنیا که شاهد زنده ی دال بر رفتن قهرمان داستان به کشور مترقی بود،بیشتر از جامعه شناسی اون کشور بهره می گرفتی .این طوری داستان حس آمیزی های زیبا و رئال تری به همراه داشت.اما در مورد عوض کردن زاویه دید داستان که در این بخش سوم شخص انتخاب کردی و بچه ها اونو یه نوع ریسک قلمداد می کردن ،من میگم یه نقطه قوتٍ
یه سوال دارم.میشه بدونم دکلته چه نجابتی به زن میده؟تازه اونم در کنار یه نره غول؟ ـــ طرز فکر قهرمان داستان هم خیلی بدویه.اگه اشگالی نداره در قسمت بعد این نقیصه رو از بین ببر.چون معمولا قهرمان داستان اگه یه انسان کامل و بی نقص باشه در مخاطب تاثیر شگرفی میذاره.مثل رهبران فرهمند که باید یه سر و گردن باید از همه بالاتر باشن تا در هواداران تاثیر گذار باشن

0 ❤️

367952
2013-03-17 16:16:36 +0330 +0330

هيوا جان من از اون قديم با جنتى پاى ثابت داستان هاى خوب بودم، اما نميتونستم كامنت بذارم، اگر يه مدت زير داستانهاى آبكى كاربرى من رو ديدى براى اين بود كه با مرحوم آميرزا ميرفتيم شعر و حكايت ميگفتيم تا فرهنگ غلط فحش دادن رو از زير داستان ها كم كنيم.
بازم ممنون از داستانت و بابت شيطنت ديروز معذرت ميخوام.

0 ❤️

367953
2013-03-17 16:48:35 +0330 +0330

پرنسس ایرانی عزیز
غصه نخور داره تموم میشه. کش خاصی نمونده
امیر علی جان
لطف داری. میدونم تو چه شرایط سختی داستان رو خوندی ممنونم ازت. موفق باشی!
پیر فرزانه عزیز…
اون کلمه همیشه زمانی که چت میکردن براشون یه معنی خاص پیدا کرده بود و وقتی که صحبت میکردن با لحن نشونش میدادن. مثلا اینطور که کلمه اخرشو مقداری کش بدن و احساس روحی خودشونو بصورت عاشقانه مطرح به این شکل مطرح کنن. در مورد اینکه معنیش چی میشه همین میگم که فکر کنین یکی رو خیلی دوست دارین و میخواین جوری احساستونو نشون بدین که مقداری فرق داشته باشه…
بقیه سوالاتو تو کامنتهای قبلی توضیح دادم.
ممنون بخاطر کامنت و وقتی که گذاشتین.
هدیه اسمونی و مسیح دویل عزیز
ممنون بخاطر وقتی که گذاشتین و کامنتتون.
بن٬ عزیزم هیچی از کامنتات نفهمیدم! فقط بگم که کمل با اینکه مارک معتبر و گرون قیمتی هست ولی به پای رویال ارک نمیرسه. اونو امتحان کن!
نیما کرمانی عزیز
بخاطر کامنت بلند و همیچنین وقتی که گذاشتی و دقت نظری که درمورد داستان داشتی بسیار ممنونم. قبل از هرچیز باید بگم داستان تموم نشده. یه «ادامه دارد» اون پایین وجود داره.
نمیدونم منظورت از خندیدن حتی به ترک دیوار هم چی بوده. اگه منظورت تو گلفروشی بود که قبلا توضیح دادم که این موضوع سر دراز داشته. یعنی مربوط به خاطره خاصی بوده. در مورد جایگزین کاملا حق با توهه. یعنی شاید درواقع هیچ جایگزینی نتوان برای سیگار انتخاب کرد ولی مشروب حداقلش این بود که ذهنش مشغول مسائلی نمیشد که تو ذهنش به سیگار نیاز پیدا کنه.(اوکی؟)
موضوع رضاعی بودن سیروان و ئاگرین سیکرت نبوده فقط بخاطر دوری خونواده ها از همدیگه و سوء تفاهمی که میون سیروان و عموش اتفاق افتاده به این شکل اتفاق افتاده.
ممنون بخاطر دقت نظرو کامنتتون!
نائیریکای گرامی
براستی که یه نویسنده میتونه درک کنه که تغییر زاویه دید تا چه حد مشکله که هم شما و هم ارش عزیز بهش اشاره کرده بودن. شاید اگه بگم صد بار بیشتر داستان رو مرور کردم و سعی کردم واقعا بدون نقص این قسمت منتشر بشه٬ دروغ نگفتم! اما متاسفانه همیشه مشکل وجود داره و هیچ نوشته ای بصورت مطلق کامل نیست.
بهرحال بخاطر وقتی که گذاشتین و کامنت تون ممنونم و بهترینها رو براتون آرزومندم!
مامانی عزیز ممنون بخاطر کامنت و وقتی که گذاشتین.
محمد عزیزم
ممنونم. شما واقعا لطف دارین و مثل همیشه اغراق میکنین. لطف عالی مستدام!
الی ناز بانو
سلاوت لی بی خاتو گیان. سپاس بو تو بریز گیان! دست خوش.
ستاره عزیز از شما هم بخاطر وقت و کامنتی که گذاشتین ممنونم.
تینا بجنوردی جان چه خبر؟ خوبی؟
فکر میکنم در لفافه خیلی چیزها رو توضیح دادم. شاید دقت نکردین ولی به این چند مثال فکر کنید
۱-غرور و تعصب
۲-آزادی پوششی که تو سلیمانیه وجود داره(موضوع شلوارک سیروان و دکلته ئاگرین)
۳-براحتی خریدن یه شیشه شراب و وجود مارک های اصلی٬ که تو ایران با قیمت گرونتر هم بسختی پیدا میشه. شاید اصلا پیدا نشه!
۴-مسائل مربوط به بکارت ونوع نگاه شخصیت ها٬ که در قسمتای قبل توضیح داده شده بود
۵-موضوع خواهر برادران شیری(رضاعی)
راستی منظورتون از نره غول کی بود؟ دکلته پوشیدن بجای لباسهای تنگ و اسپرت هرچند که تو ایران شاید نوعی نجابت رو نشون نده ولی مسلما تو کشورهای ازاد اینطوری نیست!
دوست عزیز قهرمان داستان اصلا شخص خاصی و مهمی نیست. یک انسان معمولیه که داریم ماجرای زندگی معمولیش رو بررسی میکنیم. اون کسایی که شما میگین گاندی و وینسون و آبراهام جون هستن!
رامونای بسیار عزیز و دوست داشتنی…
خیلی دوست داشتم پیرامون مسائلی که در داستان اتفاق افتاده یه روز بشینیم و بحث کنیم ولی حیف…
ممنونم عزیز دل(شکلک خودت!)

0 ❤️

367954
2013-03-17 17:06:55 +0330 +0330
NA

آقا كامنت اولى قبل خوندن بود كامنت دومى بعد خوندن.
كلا با كمل حال نميكنم فقط اسم در كرده و الكى گرونه.
من كل سيگارا رو با ماربلو قرمز فيلتر پلاس عوض نميكنم.39.gif
اينم كه گفتى نكشيدم!امتحان ميكنم حتما :D

0 ❤️

367955
2013-03-17 17:54:04 +0330 +0330
NA

هیوا
من از اداب و رسوم کردها هیچی نمیدونم و 5 قسمت اول داستانت رو هم نخوندم.اگه تونستم سر فرصت می خونم و میام ابهامات داستانت رو از خودت می پرسم.نره غول هم کنایه از جنس مذکرٍ.البته به شوخی
شب بخیر

0 ❤️

367957
2013-03-17 18:38:52 +0330 +0330
NA

حرفی برای گفتن نیست دوست من
مثل همیشه عالی و بدون نقص
امتیاز کامل تقدیم شد.
پیروز و پاینده باشی هیوای عزیز

Pentagon U.S.Army

0 ❤️

367958
2013-03-17 18:56:48 +0330 +0330
NA

منظورم بیشتر خندیدن به اینکه با خودش از ایران سیگار اورده بود(اونم با صدای بلند)و موضوع شلوارک بود(که البته اینم کاملا یه نظر شخصیه که فکر میکنم یه شخصیت با هوش و سنگین به هر چیزی خندش نمیگیره)
اما در مورد سوال پایانی داستان باید بگم که به شخصه نور رو بیشتر میپسندم(با وجود همه سختی ها و مشکلاتی که میتونه واسم داشته باشه) به نظرم حتی خوشبختی در تاریکی، خوشبختی واقعی نیست و در واقع یه توهم خوشبختی. گر چه به نسبی بودن هم سر جای خودش معتقدم(که البته بحثش در حد یه کامنت توی این سایت نمیگنجه).
راستی یه چیزیو تو کامنت قبلی یادم رفت بگم که: واقعا با اینکه خودتو نویسنده نمیدونی اما بابت استعدادت تو این زمینه بهت تبریک میگم. پس بیشتر بنویس(و البته لطفا سریعتر) مرسی

0 ❤️

367960
2013-03-17 19:11:04 +0330 +0330
NA

منظورم بیشتر خندیدن به اینکه با خودش از ایران سیگار اورده بود(اونم با صدای بلند)و موضوع شلوارک بود(که البته اینم کاملا یه نظر شخصیه که فکر میکنم یه شخصیت با هوش و سنگین به هر چیزی خندش نمیگیره)
اما در مورد سوال پایانی داستان باید بگم که به شخصه نور رو بیشتر میپسندم(با وجود همه سختی ها و مشکلاتی که میتونه واسم داشته باشه) به نظرم حتی خوشبختی در تاریکی، خوشبختی واقعی نیست و در واقع یه توهم خوشبختیه. گر چه به نسبی بودن هم سر جای خودش معتقدم(که البته بحثش در حد یه کامنت توی این سایت نمیگنجه).
راستی یه چیزیو تو کامنت قبلی یادم رفت بگم که: واقعا با اینکه خودتو نویسنده نمیدونی اما بابت استعدادت تو این زمینه بهت تبریک میگم. پس بیشتر بنویس(و البته لطفا سریعتر) مرسی

0 ❤️

367961
2013-03-17 19:17:31 +0330 +0330
NA

منظورم بیشتر خندیدن به اینکه با خودش از ایران سیگار اورده بود(اونم با صدای بلند)و موضوع شلوارک بود(که البته اینم کاملا یه نظر شخصیه که فکر میکنم یه شخصیت با هوش و سنگین به هر چیزی خندش نمیگیره)
اما در مورد سوال پایانی داستان باید بگم که به شخصه نور رو بیشتر میپسندم(با وجود همه سختی ها و مشکلاتی که میتونه واسم داشته باشه) به نظرم حتی خوشبختی در تاریکی، خوشبختی واقعی نیست و در واقع یه توهم خوشبختیه. گر چه به نسبی بودن هم سر جای خودش معتقدم(که البته بحثش در حد یه کامنت توی این سایت نمیگنجه).
با اینکه خودتو نویسنده نمیدونی اما بابت استعدادت تو این زمینه بهت تبریک میگم. پس بیشتر بنویس(و البته لطفا سریعتر) مرسی

0 ❤️

367962
2013-03-17 19:33:19 +0330 +0330
NA

بینامین جان دلبندم مارلبرو نه ماربلو

0 ❤️

367963
2013-03-17 22:54:43 +0330 +0330
NA

د ن د
نيماجان وارد صنف ما نشدى كه اين حرفو ميزنى
اگه اونجا ماربلو نگى يه چيزايى بهت ميگن كه كلا پشيمون شى

0 ❤️

367964
2013-03-18 01:57:19 +0330 +0330
NA

ببین چه کردی آقا هیوای گل داستان و کامنتارو سیگار برداشت
نکشین وگرنه کشیده میشین
اینجام پر دود شد
جای آمیرزا خالی

0 ❤️

367965
2013-03-18 02:44:51 +0330 +0330
NA

هيوا وظيفه است كه بخونيم و نظر بديم

مازيار اين مهندس از ترس من فرار ميكنه تو ميمونى.منم مجبور ميشم سره تو در بيار ديگه

بن با بچه هاى جنوب شهر ميگردى??

0 ❤️

367966
2013-03-18 03:03:10 +0330 +0330
NA

دقيقا امير :D

0 ❤️

367967
2013-03-18 12:14:20 +0330 +0330
NA

تو خسته نمیشی این همه کس شعر مینویسی؟
داستانت بد نبود ولی خلاصه ش کن. خواهشا گند نزن اخرشو وگرنه جرت میدم!

0 ❤️

367968
2013-03-18 12:55:26 +0330 +0330
NA

هیوای عزیز قبلا دوست داشتم الان با جوابی که به کاربرا میدی عاشقت شدم مخصوصا با جوابی که به کامنت من دادی
ولی حسابی وجدان درد گرفتما راستش این ایرادای خیلی کوچیک خیلی منو اذیت میکنه واسه همین بهشون تاکید داشتم و الا قصد جسارت نداشتم و اونموقع که داستان رو خوندم سوال آخرش اصلا توجهمو جلب نکرد که بخوام نظری راجع بهش بدم الانم که خوندمش دیدم واقعا نظری نمیتونم بدم فقط میدونم این موضوع رضاعی بودن واقعا سخته یعنی اگه من تو این شرایط باشم سریعا دارفانی رو وداع میگم

0 ❤️

367969
2013-03-18 15:05:52 +0330 +0330

هيوا جان بابت کامنت دوبارم یا سه بارم ازت عذر ميخوام اما سوال آخر داستانت بدجوراین چند روز ذهنم رو درگیر کرد و دنبال یه جواب براش بودم بنظر من از دنیای تاریکی به روشنایی رسیدن بمنزله ی ورود به دنیای جدیدی هست,هرچند اون دنیا زيبا نباشه یا شبیه ذهنیت ما از اون نور نباشه ولی نباید بعنوان رسیدن به بن بست بهش نگاه کرد شايد بشه به دیدِ یه تجربه و شناخت دنیای اطراف بهش نگاه کرد, شايد رسیدن به اون بن بست و نور کاذب در واقع مانعی باشه براي پرت نشدن به پرتگاه بزرگتر یا شايد این نور و صبح صادق نباشه و صبح کاذبی باشه که بدنبالش صبح صادق و زيبا و نور اصلی رو بشه دید و زير انوار طلایی رنگش جهان رو جاودانه دید و ازش لذت برد ببخشيد زیاد حرف زدم نميدونم تونستم منظور نظرم رو برسونم یا نه منتظر ادامه داستانت هستم قلمت مستدام,از نگارشت و خوندن داستانت بی نهایت حظ بصری و روحی بردم موید بمونی…

0 ❤️

367970
2013-03-18 20:28:56 +0330 +0330
NA

هیوای عزیز،
داستانت رو چند ساعت بعد از آپ شدن خوندم، اما ترسیدم هر چی که بنویسم خیلی احساساتی باشه و نتونم حق مطلبم رو ارائه کنم.
اول از همه بهت تبریک می گم برای به جا گذاشتن یک قسمت پر جون و پر مایه که به اندازه “عروس آتش” خسرو سینایی چالش برانگیزه و همه رو به تأمل وا می داره.
راستش من با تغییر راوی خیلی حال کرده بودم و هنوز هم ازش راضیم. این از بالا نگاه کردن، باعث شد که یه کم به سیروان اجازه نفس کشیدن بدی و کامیون کامیون احساس وسط داستان پیاده نکنی که مانع پیشرفت کلام اصلیت بشه. خیلی هوشمندانه احساسات مردانه و زنانه رو در این قسمت سر و سامون دادی و الفاظ ادبی مخصوص به خودت رو چنان با ظرافت در لا به لای کلام محاوره تزریق کردی که دیگه نمی شه داستانت رو به دو قسمت خطابه های ادبی و محاورات عاشقانه جدا کرد.
اما منکر این هم نمی شم که این تغییر راوی به همون اندازه خواهر الکی بودن ئاگرین برای خواننده شک به همراه داشت. من هم دوست داشتم که با ذکاوت خودت، یا از اول با دانای کل جلو اومده بودی یا تا آخر از زبون سیروان و ئاگرین می نوشتی.
به هر حال، آمار خوانندگانت همیشه گواه این بوده که قلمت به دل خیلی ها از جمله خودم می شینه؛ با تمام آزمون و خطاهای نویسندگیت هم حال می کنیم و هر چند تا داستان دیگه هم که بنویسی تا مادامیکه این قلب بی شیله پیله ات رو بدون منّت تقدیم ما می کنی، ما هم قلبهای مجازی و عشقهای واقعیمون رو تقدیمت می کنیم باشد که حضورت پایدار بماند.
نوروز پیروز.

0 ❤️

367971
2013-03-19 07:51:21 +0330 +0330

شیر جوان بسیار عزیز
از شما بی نهایت تشکر میکنم که نهایت لطف رو درمورد بنده داشتین و مثل همیشه پایه ثابت داستانم بودین. خودمو کوچیکتر از این میدونم که اینطوری ازم تعریف کنین. بسیار بسیار ممنون برادر!
علی رضای خوش غیرتم
از شما هم بسیار ممنونم که مثل همیشه پشت من و باقی نویسنده ها رو گرفتین و لطف همیشگیتون مثل همیشه شامل حالم بوده.
قلب مسین بزرگوار
شما هم به یکی از پایه ثابتین داستانهای خوب تبدیل شدین. از شما هم بخاطر کامنت و خوندن داستان و… تشکر میکنم!
پرنده خارزار ممنون
دادا محسن عزیز از شما هم ممنونم عزیزم.
آرش عزیز
همینکه تونستم با این قسمت نظر منتقد خوب و نویسنده برجسته ای مثل شمارو تامین کنم به خودم میبالم کصافط! ممنون بخاطر همراهیت.
آریزونای عزیز
از شما هم بخاطر کامنت و دقت نظرتون ممنونم. راستش با بیان واقعیات این قسمت ترجیح(!) دادم زاویه دید اول شخص نباشه. ولی در اینکه تو یه رمان معمولی تغییر زاویه دید اشتباهه٬ که شکی نیست ولی باید این اتفاق می افتاد!
نوبهار عزیز
دیر آپ شدن داستان بخاطر اینه که همزمان با انتشار قسمت ها داستان داره جلو میره و بعبارتی قسمت ۷ محرم سکس رو هنوز ننوشتم که فکر میکنم اینطور نوشتن اشتباهه. چون بعضی اوقات لازمه تغییری در قسمت های قبل انجام بشه که مقدور نیست. تموم سعی مو میکنم که اگر بعد از اتمام این داستان٬ داستان دیگری نوشتم این مشکلات دیگه پیش نیاد.
ساینای عزیز
مثل اینکه شما هم کم کم دارین پایه ثابت میشین. تشکر میکنم بابت خوندن داستان و کامنتتون. انگار تو این قسمت غلط املایی پیدا نکردین گیر دادین به روال داستان(چشمک) البته فکر میکنم با شلوارک بیرون رفتن تو تهران برای خرید یه مقدار غیر عادی باشه ولی تو شهرهایی مثل سلیمانیه و دبی اینطوری نیست. پرتاب سیگار رو باید مینوشتم چند ثانیه. (درست گفتین!) خنده تو گل فروشی ربط خاصی به موضوع خاطره ای داشت که به رز زرد ربط داشت که متاسفانه خوب بهش اشاره نکردم. دست بوسی هنوز هم مرسومه. خصوصا جلو بزرگتر های فامیل. البته این یه رسم مربوط به گذشته بود که فکر کنم درست بهش اشاره کردم. رسمی که میون کردها بود به این شکل که وقتی زنان فامیل پسری رو میبوسیدند به نشانه احترام طرف مقابل هم دست زن فامیل رو میبوسید!
درمورد عشق و احساس ئاگرین باید قبول کنیم آدمها با همدیگه فرق دارن. بعضی از ادما وقتی مشکلی براشون پیش میاد شلوغش میکنن. بعضیا گریه میکنن٬ بعضیا… نحوه برخورد ادما با مشکلات فرق داره. فکر میکنم اینطور به شخصیت ئاگرین بیشتر نزدیک بود. اینکه بجای گریه کردن فکر کنه و راه حل بچینه! از نقدت ناراحت نشدم اصلا. اتفاقا خوشحال شدم که اینقدر با دقت خوندینش ولی کاشکی بجای گیر دادن به مسائل کوچیک در مورد فلسفه سوالی که اخر داستان مطرح شد بحث میکردین… بسیار ممنون.
شاهین عزیز در جواب کامنت شما باید بگم که قبول دارم که در کل تغییر زاویه دید اشتباهه ولی بعضی اوقات همچین تغییراتی جدا از قوانین٬ تاثیرات بزرگی گذاشته. نمیخوام مقایسه کنم کار کوچیکمو با این مثال های بزرگ! ولی امدن شعر نو یا نمونه بسیار بارز رمان کوری(خوزه ساراماگو) که برنده نوبل ۱۹۹۸ بود٬ رو میشه در این مورد مثال زد. شاید تنها دلیل گرفتن همچین افتخاری برای این کتاب این بود که هیچکدام از شخصیتهای(زیاد)داستان اسمی نداشتن یا اینکه هیچ سمبل نگارشیی توش بکار نرفته بود.
همیشه بعضی کارها ریسک بزرگی میخواد. ولی باید طرف دیگر قضیه رو هم در نظر داشت. اینجا جامعه کوچیک آزادی هست که روال نوشتن مشخصی نداره(همانطور که خودت و آریزونا به درستی بهش اشاره کردین) و ما هم فقط داریم تمرینی برای بهتر نوشتن انجام میدیم. از شما هم بسیار ممنونم بخاطر دقت نظرتون.
شاهین جان یادته اول داستان گفتم که به خیلی چیزها فکر کردم. نمونه اش همین اسم داستان بود!
مازیار جان هرچند منو بی معرفت ترین سایت انتخاب کردی ولی من از همین تریبون اعلام میکنم که خیلی دوست دارم عزیزم.(… نیستم!) ممنون بخاطر کامنت و خوندن داستان.

0 ❤️

367972
2013-03-19 13:25:34 +0330 +0330

افسون بسیار عزیز
ممنون بخاطر وقتی که گذاشتی دوست من!
پژمان عزیز
از شما هم ممنونم بخاطر کامنتت
ساینای عزیز
ممنون از لطف بسیار زیادت. گفتم که اصلا از نقد کردن ناراحت نشده و نمیشم. حالا نقد شما خیلی گرم و گیرا بود به کنار، حتی از نقد معرضانه هم ناراحت نشدم و همیشه سعی کردم در جهت پیشرفت ازش استفاده کنم.
سپیده عزیز
بازهم چند باره از کامنتی که گذاشتی تشکر میکنم. براستی که چقدر خوب توضیح دادی. به نظر بنده کور سوی نوری از دور تو عمق تاریکی همیشه و در هرحال نوعی از طلوعه… دقیقا مثل همون اوجی که عاری از هرگونه ابریه…

زن اثیری گل
واقعا با خوندن کامنت شما مثل همیشه خوشحال شدم. امیدوارم به نکات ریزی که تو قسمت قبل بهش اشاره کردی و این قسمت سعی کردم که به کار بگیرم واقف شده باشی… همیشه نقد کسانی مثل شما رو نوشتنم بسیار تاثیر گذاشته و به همین خاطر جا داره مثل همیشه از شما هم بعنوان یه منتقد خیلی خوب اسم ببرم و تشکر کنم.

حرف اخر اینکه جای رضا قائم عزیز اینجا خالی بود!!!

0 ❤️

367973
2013-03-19 14:25:25 +0330 +0330
NA

دوست عزيز
بنده تصميم گرفتم ديگر در اين سايت داستانى را نقد نكنم. اينجورى راحت ترم.
از نگاه من انتقاد بايد بدون دخيل كردن دوستى و رفاقت صورت گيرد و گويا اين مسئله براى نويسنده هاى اين سايت خوشايند نيست و به چشم دشمنى بدان نگاه مى كنند پس براى خودم دشمن تراشى نكنم بهتره.

0 ❤️

367974
2013-03-19 14:29:18 +0330 +0330
NA

رضا جان من نقد كن.خداييش با نقدات حال ميكردم

0 ❤️

367975
2013-03-19 14:45:50 +0330 +0330
NA

بنيامين جان
بنده بخاطر زمان كمى كه صرف اين سايت مى كنم فرصت خواندن تمام داستان ها را ندارم و خودم را محدود به چند داستان كردم. لطفا اسم داستانتان را بگوييد.

0 ❤️

367976
2013-03-19 14:50:51 +0330 +0330

زد ایکس عزیز
شما که سوال خاصی نپرسیدید!
بهرحال از شما و همه دوستانی که اسمشونو نبردم صمیمانه تشکر میکنم. چه دوستانی که داستان خوندن و چه دوستانی که غیر از خوندن داستان کامنت هم گذاشتن!
رضا قائم عزیز
فکر میکنم به این نتیجه رسیده باشید که بنده نقدهای منصفانه شمارو در داستان لحاظ کردم. فکر میکنم ثابت کرده باشم که برای نقدتون ارزش قائل شدم!

0 ❤️

367977
2013-03-19 14:51:16 +0330 +0330
NA

آقا شما فقط داستانمو نقد نكن.
اصلا بيا از ب بنيامين شروع كن به نقد كردن تا جايى كه دوست دارى.
اصلا حرف زدنت منو ياد ادمين ميندازه.
آقا برو وقتى كه تنهايى رو نقد كه تا از سخنانت بهره مند بشم

0 ❤️

367978
2013-03-19 15:45:23 +0330 +0330
NA

منظورم شما نبوديد ديد كلى به من در اين سايت منفى شده و در اين شرايط نقد كردنم هيچ سودى نخواهد داشت و همچنين من هم اعصاب فولادى ندارم تا براى هر كامنتم به نويسنده اش توضيح دهم كه نقدم مغرضانه نيست. من اعتقاد دارم نقد رفاقتى ارزشى نداره ولى نمى خوام عقيدمو به كسى تحميل كنم.

0 ❤️

367979
2013-03-19 16:09:53 +0330 +0330

رضا قائم عزیز…
بیخیال دوست عزیز. بیا حالا نظرتو در مورد این قسمت بگو!

0 ❤️

367980
2013-03-19 16:12:04 +0330 +0330
NA

آقا رضا نقدتو بگو ديگه
اين هيوا خودشو كشت.

0 ❤️

367981
2013-03-19 16:15:16 +0330 +0330

بن؛
اینقد رفرش نزن. اصن پای داستان من چیکا میکنی تو؟ پر سیگار و دود کردی اینجارو… اه…

0 ❤️

367982
2013-03-19 16:18:54 +0330 +0330
NA

:lol:
هيوا نيازى به رفرش نيست.كسى پست بزاره كامپيوتر و موبايل بوق ميزنه :lol:
از خداتم باشه سيگارى ترين كاربر شهوانى اينجا پست بزاره :D

0 ❤️

367984
2013-04-04 13:56:45 +0430 +0430

درود…
جدا برام خیلی جالبه که از وقتی کامنت های مربوط به این داستان تموم شد و همه امتیاز دادن تازه جنگ امتیاز شروع شد… از اونروز تا حالا حدود ۳۰تا امتیاز گرفته و مدام از لیست بالا میره و پایین میاد… من نمیدونم چه مشکلی با این داستان وجود داره. من که از اولین قسمت داستان ذکر کردم که بیشتر از هر چیزی نظر دوستان برام مهمه و فکر میکنم تا اینجا ثابت کرده باشم. کاری به اون کسی که امتیاز پایین به داستانم میده ندارم. چون اون دیگه آب از سرش گذشته… روی صحبتم با کسی هستش که سعی میکنه داستان رو به لیست برگردونه. میخوام بهش بگم که برام مهم نیست… واقعا مهم نیست و آخرین راه برای اثبات حرفم هم اینه که اگه در آینده داستانی دنباله دار گذاشتم تو تاپیک ها می
ذارم که کسی به بالا یا پایین بودنش امتیاز نده. بلکه به ارزشی که داره امتیاز بده.
خدمت دوستان عزیزی که داستان من رو دنبال میکنن چند باره عرض کنم که لطفا به ارزشی که داره امتیاز بدین نه اینکه تو لیست بمونه یا نه…
موید بمانید!

0 ❤️