محرم سکس- بخش هشتم (پایانی)

1392/02/18

… قسمت قبل

بخش هشتم(پایانی)
روبروش ایستادم… صاف و محکم… دستامو برای دعا به آسمون سپردم… مثل یک مراسم مذهبی… چیزی شبیه دعای باران…چشمامو به طرف آسمون چرخوندم. به دورترین نقطه آسمون زل زدم… با تموم وجودم از خدا خواستم که ئاگرین رو زنده کنه…ئاگرین رو بهم برگردونه… حتی مثل یه خواهر… اشکم دوباره جاری شد و شروع به هق هق کردم… تمام گرمای وجودم تو دستام… سرانگشتام، جمع شده بود… از اون همه اشک و گریه دلم داشت ضعف میرفت… خسته شده بودم. بارون نم نم شروع شده بود و بر صورت و دستای گر گرفته ام میبارید و آتش درونم رو خاموش و خاموش تر میکرد. این یه نشونه بود. یه نشونه مثبت… امیدوار شدم. دلم نمیخواست چشمامو باز کنم. دوست داشتم وقتی بازشون کنم که بهترین جمله دنیا رو بشنوم. “سیروانیییی…” بارون داشت تندتر میبارید. اشکم تموم شده بود ولی انگار اشکای آسمون تمومی نداشت… خسته شدم. دستی روی صورتم کشیدم و آخرین کلمات دعامو نجوا کنان گفتم… چشمامو باز کردم و به طرف پیکر ئاگرین قدم برداشتم… نشستم و دستاشو تو دست گرفتم. هنوزم سرد بود. میدونستم… میدونستم که هیچ راهی نیست. بالاخره تصمیم خودمو گرفتم. به طرف برکه رفتم و عمقش رو دید زدم. انگار کافی بود. چرخی دور خودم زدم و بزرگترین تخته سنگی که برای کارم کافی بود پیدا کردم. برداشتم و آوردم نزدیک برکه. به یه طناب هم احتیاج داشتم. برگشتم تو خونه باغ و تکه طنابی پیدا کردم. یه سر طناب رو به سنگ گره زدم و سر دیگه شو با تموم قدرت کشیدم, خوب بود. امکان پاره شدن نداشت. همه چی حساب شده بود. سر دیگه شو به دوتا پام گره زدم. دوباره و چند باره با قدرت کشیدم که مطمئن شم همه چی مرتبه. سنگ بزرگ رو برداشتم. صدای پایی از عقب شنیدم. برگشتم و در کمال ناباوری خودمو دیدم. اهمیت
ندادم. تاثیر توهم هنوزم باهام بود. هر آن امکان داشت پشیمون بشم. سرعت عملم رو بیشتر کردم. رومو برگردوندم و بعد از انداختن تخته سنگ تو برکه سریع شیرجه زدم. یهو سرمای خوشایندی وجودمو لبریز کرد. داشتم تو عمق فرو میرفتم و برعکس پیش بینیم، اصلا تلاشی برای زنده ماندن نکردم. آب داشت تو ریه هام نفوذ پیدا میکرد و در کمال ناباوری، خیلی راحت با تمام وجودم داشتم مرگ رو قبول میکردم…
تنها دردی که احساس میکردم، زخم روی پیشونیم بود که مدام زق زق میکرد.اینم یه نشونه بود ولی نشونه خوب یا بد؟؟؟ ناخودآگاه چشمام بسته شد و سرمای بیشتری احساس کردم. تو ذهنم یه صحنه جدید نقش بست… صحنه ای که برام عجیب بود… من توی سینما نشسته بودم و داشتم یه فیلم میدیدم… فیلمِ قدیمی و سیاه و سفید… درمورد یه پسر بچه بود… چقدر چهره اش برام آشنا بود…پسر بچه آروم و مغمومی که گوشه اتاق نشسته بود و داشت گریه میکرد. نمیدونم بخاطر چی گریه میکرد. فیلم به عقب برگشت و مرد و زن جوانی رو ديدم که دنبال یه شیء گمشده بودند که خیلی ارزش داشت بعد از مدتی خسته و نا امید از پیدا کردن گردنبند گمشده، فکری به ذهن مرد رسید و پسرش را یافت و از او پرسید که میدونه گردنبند مادرش کجاست یا نه؟ پسرک با عجله به زیرشیروانی خونه رفت و گردنبند رو پیدا کرد و با خوشحالی به طرف مادر و پدرش برگشت. پدر وقتی گردنبند رو دست پسرک دید او را به باد کتک گرفت و سرش داد زد که این گردنبند یه شیء قدیمی و باارزش است و پسرکش را متهم به دزدی کرد. پسرک به آغوش مادر پناه برد تا از دست کتک پدرش فرار کرده باشد که مادرش هم بجای باز کردن آغوشش سیلی محکمی بر گوش پسرک نواخت که باعث شد تعادلش را از دست داده و با سر به زمین برخورد کند. زخمی روی پیشانی پسرک نقش بست…


چشمامو که باز میکنم، فقط سقف سفیدی رو میبینم. نفس راحتی میکشم. با گوشه آستینم عرق سردی که رو پیشونیم نشسته، پاک میکنم. با خودم میگم پس همش خواب بود! تکه هایی از خوابم یادم میاد… خوشحال میشم. با خودم تکرار میکنم پس ئاگرین نمرده. تموم خوابی که دیدم و صحنه خودکشی هردوتامون تو ذهنم نقش می بنده. ولی به طرز عجیبی تنها چیزی که یادم نمیاد فیلم سیاه وسفید یه بچه ست. دستمو به گوشیم میرسونم که هنوزم آهنگ داریوش رو بی وقفه تکرار می کنه. صدارو قطع ميكنم و به ساعت نگاه میکنم. ساعت 3 صبح رو نشون میده. میس کال های عموم و زن عموم رو پاک میکنم و با تعجب میبینم که چند تا مسیج هم دارم. همش از طرف عمومه…
-“سیروان تورو خدا جواب بده. کجایی تو؟ دارم دیوونه میشم…”
-“کثافت عوضی ئاگرین رو کجا بردی آخه؟؟؟”
-“سیروان بیا باهم حرف بزنیم. مطمئن باش همه چی حل میشه.”
-“سیروان… خب عوضی جواب بده. ئاگرین نیستش. تو نمیدونی کجاس؟”
-“سیروان… یادت نره… اون خواهرته… ئاگرین خواهرته و تو باید مراقبش باشی!”
.
.
.
یه دفعه انگار چیزی یادم اومده باشه، دوباره پیکر بی جونش تو ذهنم نقش میبنده. مثل فنر از جا میپرم و به سرعت و بی توجه به دیروقت بودن شماره عموم رو میگیرم. با تعجب میبینم که با اینکه نصفه شبه ولی با اولین بوق جواب میده.
-“سیروان؟؟؟ الو… کجایی؟”
-“سلام عمو… چی شده؟ قضیه چیه؟
-“کثافت!!! خودتو به اون راه نزن. تو ئاگرینو دزدیدی. من میدونم. اگه یه
مو از سر دخترم کم بشه…”
میون حرفاش میپرم و میگم :
-“لطفا به خودتون مسلط باشین و بگین چی شده؟! من از هیچی خبر ندارم.”
از حرفای خودم لبخند تمسخر آمیزی رو لبام نقش میبنده… “مسلط بودن” هه! چیزی که به نحو عجیبی خیلی وقته حسش نکردم. به خودم میام و میبینم هنوز سکوت کرده و حرفی نزده. دوباره هول میشم و خواهش میکنم که حرفشو بزنه. وقتی مطمئن میشه که کار من نبوده، بالاخره به حرف میاد و میگه :
-" به همه دوستاش زنگ زدم… کسی ازش خبر نداره. سه روزه رفته و گوشیش
خاموشه… سیروان تورو خدا اگه ازش خبری داری بگو… همه بیمارستان ها…
همه کلانتری ها… همه جا رو گشتم. نیست که نیست… من فکر میکردم پیش تو
باشه… یه ذره خیالم راحت بود که حداقل پیش برادرشه…”
با شنیدن این حرفا احساس میکنم دنیا داره دور سرم میچرخه…“بیمارستان” ،“کلانتری” ، “برادرش…”، یادم میاد که من برادرشم… خونم به جوش میاد و سر دردم برمیگرده… تنها یه جمله به عموم میگم “من خواهرمو پیدا میکنم و صحیح و سالم میارم پیشتون…”
با قطع کردن گوشی تو فکر فرو میرم… کجا باید باشه؟! ئاگرین رو من میشناسم. فکرم به سرعت در حال جستجو کردنه. تحت تاثیر حشیش به سرعت همه مسائلو حلاجی میکنم و به یاد میارم که تنها جایی که عمو و زن عموم نمیدونن رو من میدونم. خونه باغ…سریع از جا بلند میشم و همزمان با نگاه به خاکسترای حشیش و بقیه گندهایی
که زدم، لباسامو در میارم و میرم سمت حمام. شیر آب سرد و باز میکنم تا وان پر بشه… خاکستر حشیش، شیشه مشروب شکسته، پاکت قرصهای ریتالین و بقیه آشغالا رو جمع میکنم و تو یه نایلون سیاه میگذارم. حوله بزرگی برمیدارم. پنجره رو باز میکنم و با حرکت سریع حوله سعی میکنم بوی حشیش رو از اتاق بیرون کنم. دستام به شدت میلرزه و تسلطی رو راه رفتن ندارم… سریع لخت میشم و میپرم تو وان آب سرد. یهو تمام بدنم یخ میشه. باعث میشه مقداری از گیجیم کم بشه. حسابی سعی میکنم سر حال شم و اولین لباسی که دستم میرسه تنم میکنم و از حموم میام بیرون. از هتل خارج میشم و یادم میافته که پنجره رو نبستم. با خودم میگم اینجوری بهتره… با دونستن اینکه استعمال مواد تو سلیمانیه چقدر خطرناکه و جرمش در حد جرم سیاسیه
تنم میلرزه… شایدم لرزشم مربوط به سرمای بیرون و خیسی لباسام باشه که یادم رفته درست و حسابی خودمو خشک کنم. این فکرای مسخره رو از ذهنم بیرون میکنم و سریع یه تاکسی پیدا میکنم. راننده یه مرد مسنه که حدودا 70 سال رو پر کرده. با عجله به طرفش میرم و یه اسکناس 100دلاری بهش میدم و میگم :
“فقط تورو خدا عجله کنید… مسئله مرگ و زندگیه.” اسکناس رو ازم میگیره و در عقب رو باز میکنه تا سوار شم. خودش هم پشت فرمون میشینه و با آرامش خاصی، با نشون دادن مسیر از طرف من، از شهر خارج میشه… از تو آینه ناخودآگاه چشمام تو چشماش میافته و یک آن تموم اضطراب و لرزشم از بین میره. با نگاه نافذش بهم زل میزنه و میگه : “سخت نگیر مرد جوان… مرگ و زندگی دست ما آدما نیست…” سعی میکنم جوابی ندم… منفورترین جمله ای که تاحالا شنیدم رو دوباره تکرار میکنه. چقدر حالم بد میشه وقتی میبینم به اختیار خودم نیومدم و اطرافیانم میگن انسانها اختیار دارن. تناقض عجیبیه!!! بهرحال من در حال حاضر تو شرایطی نیستم که باهاش بحث کنم. چشمامو ازش برمیدارم و لرزشم بیشتر میشه. لبه های کتمو با دستام جمع میکنم و تو خودم فرو میرم… تازه نایلون سیاه بغل دستمو که نشونه گندهاییه که زدم، بغل دستم میبینم. گره شو محکمتر میکنم. دوباره پیرمرد از تو آینه عقب، نگاهی به من میکنه و میخواد چیزی بگه که انگار پشیمون میشه. لبخند قشنگی میزنه و شونه هاشو بالا میندازه. کاراش رو اعصابمه. وقتی نگاهم میکنه انگار از تو چشمام همه چی رو میخونه. سعی میکنم زیاد باهاش چشم تو چشم نشم. سرمو به شیشه ماشین میچسبونم و سعی میکنم تو اون تاریکی مسیر خاکی به طرف خونه باغ رو گم نکنم. بعد از حدود نیم ساعت میرسم.
“-لطفا همینجا نگه دارین و منتظرم بمونین.”
سریع از ماشین پیاده میشم. هنوزم تمام سعی مو میکنم که راننده نفهمه تحت تاثیر موادم. نایلون آشغالا رو هم با خودم میبرم. تو تاریکی جاده که فرو میرم و مطمئن میشم که از دید راننده گم شدم نایلون رو میندازم زمین و بر سرعت قدم هام افزوده میشه. شیب سربالایی به طرف باغ رو با سرعت طی میکنم. ولی هنوزم گیجم و درست نمیتونم راه برم. هرچند قدمی که برمیدارم یه بار سکندری میخورم و با دستام از زمین خوردن جلوگیری میکنم. تموم خوابی که دیده بودم تو ذهنم میاد و باعث میشه آشفته تر بشم. یهو خودمو جلو در بیرونی خونه باغ میبینم. ولی ترس تموم وجودمو در برگرفته… ترس از اینکه تموم خوابی که دیدم واقعی باشه. با عصبانیت به هرچی خواب صادقانه ست لعنت میفرستم. باخودم تکرار میکنم “نه… من میدونم… ئاگرین اونقدر ضعیف نیست که خودکشی کنه. مطمئنم…اون نمرده و صحیح و سالم، رو تختخوابش نشسته و منتظر منه… سه روزه منتظر منه.” تو ذهنم اون صحنه قشنگ رو ترسیم میکنم اما، یه آن تصور جسد بی جونش به مغز و فکرم هجوم میاره و تصویر قشنگی که ساختم رو لگدمال میکنه. فشار عصبی خیلی سختی رو حس میکنم. نفسمو حبس میکنم و بیرون میدم. تلاش میکنم آروم شم. تمام فکرای منفی رو از ذهنم پاک میکنم و دوباره ئاگرین رو صحیح و سالم تو ذهنم تصور میکنم. ولی ترس مانع میشه برم تو… ترس از دیدن چیزی که تو بیداری طاقت دیدنش رو ندارم. هر چقدر که نفس عمیق میکشم تاثیری روم نداره و آشفته تر از قبل میشم. محکم یقه خودمو با دست چپ میگیرم و میگم :
-" تو چته سیروان؟؟؟ تو که اینقدر ضعیف نبودی! زود باش مرد… برو تو…
برو پیش ئاگرین." دست راستم ناخودآگاه میاد بالا و با ضربه محکمی به دست
چپم باعث میشه یقه مو ول کنم.
-“نههههه… سیروان تو نباید بری تو. همه چیزو فراموش کن و برگرد. راه تو
جداست! همه ما میترسیم چیزی به اسم شجاعت وجود نداره…” دست چپم دوباره
بالا میاد و سیلی محکمی تو گوشم میزنه که باعث میشه تلو تلو خوران رو زمین بیفتم.
-“سیروان با خودت رو راست باش. توی زندگیت هروقت به یه دوراهی رسیدی، همیشه میدونستی راه درست کدومه… ولی هر بار راه غلط رو انتخاب میکردی. میدونی چرا؟ چون راه درست، لعنتی، همیشه راه سخت تر بود…” رو پاهام بلند میشم و از رو در ورودی باغ میپرم تو و تا نزدیک کلبه بدون یک لحظه درنگ حرکت میکنم. به کلبه میرسم و روبروی کلبه چشمام هاج و واج کنار برکه رو نگاه میکنه و لرزشی همه وجودمو در بر میگیره. ئاگرین پشت به من جلو برکه زانو زده و تخته سنگ بزرگی رو به سختی از زمین بلند میکنه. تخته سنگ با طناب ضخیمی به پاهاش بسته شده. تکه ای از کابوس چند ساعت پیش جلو چشمام رژه میره و ترس دوباره تو وجودم رخنه میکنه. با تموم قدرت داد میزنم “ئاگرین نههههههههه!!!”، صدای منو میشنوه و برمیگرده. وقتی منو میبینه بی تفاوت روشو برمیگردونه و با سرعت بیشتری به کارش ادامه میده. تخته سنگ رو توی برکه میندازه و خودش هم همزمان تو آب شیرجه میزنه. چشمام سیاهی میره. پاهام به حرکت در میاد و خودمو جلو برکه میبینم. عمق برکه حدودا 7متری باید باشه. میترسم… من شنا بلد نیستم. حالا باید چکار کنم. آخرین باری که سعی کردم تو دریا شنا یاد بگیرم نزدیک بود خفه بشم و یه نفر جونمو نجات داد. از اون روز تا حالا خیلی از آب میترسم. برای چندمین بار با نقطه ضعفام برخورد میکنم. دنیای عجیبیه… درست تو اوج مشکلات نقطه ضعفت یقتو میگیره و صاف میزنه تودهنت… اگه چیزی به اسم شجاعت
وجود داشته باشه باید همین الان خودشو نشون بده. نفس عمیقی میکشم و کارهایی که باید برای شنا کردن انجام بدم تو ذهنم جمع میکنم. کافیه نفسمو حبس کنم و خونسرد باشم. باید همزمان دست ها و پاهامو تکون بدم. مهمترین چیز تعادله. تعادل چیزیه که وقتی بدستش نیاوردی اصلا احساس نمیکنی که نداریش، و وقتی به دستش هم میاری بازم احساس نمیکنی داریش. مثل روزی که دوچرخه سواری یاد میگیری…
با صلابتی که ذهنم ایجاد کرده، نفسم رو حبس میکنم و شیرجه میزنم تو آب. فشار زیادی در اثر شیرجه اشتباه در ناحیه شکم بهم وارد میشه، ولی خونسردیمو حفظ میکنم و تموم سعیمو بکار میگیرم که دست و پامو هماهنگ با هم به حرکت در آورده و به عمق برسم. چشمامو باز میکنم و با نگاهی به اینور و اونور ئاگرین رو تو ته برکه میبینم که چشماشو بسته و آروم دست و پا میزنه.سریع با دست چپم بغلش میکنم و با دست راست سعی میکنم به طرف بالا خودمو هدایت کنم ولی هرچی زور میزنم نمیتونم. تخته سنگ خیلی بزرگه و طناب محکم به پای ئاگرین گره خورده. هرچی بیشتر تلاش میکنم، نا امیدتر میشم. کم کم نفسم به آخر رسیده و دیگه نمیتونم زیر آب بمونم. اگه برای نفسگیری بالا برم ئاگرین خفه میشه، به همین خاطر بیشتر تلاش میکنم. با قدرت تموم میکشمش به طرف بالا ولی زورم نمیرسه. به طرف پاهاش میرم و سعی میکنم گره رو باز کنم، ولی اونقدر محکم گره خورده که امکان باز کردنش نیست .نا امید میشم. هرچی تلاش میکنم بی فایده است. نا باورانه چشمامو به چشمای ئاگرین میدوزم که تبسم زیر پوستی عجیبی کل صورتشو پوشونده. با خودم میگم اگه قراره ئاگرین بمیره با هم میمیریم. چشمامو میبندم و سعی میکنم آخرین نفسهامو با اون بکشم. آب کم کم در ریه هام نفوذ پیدا میکنه. ناگهان دست های
پر قدرت پیرمرد 70 ساله ای رو رو بازوهام حس میکنم. دستهای امید… با چشمان بسته صداشو از عمق وجودم میشنوم که میگه :
-“امید داشته باش جوان… تا آخرین نفست برای بدست آوردنش مبارزه کن…”
-“امید برای یه مرد خیلی خطرناکه… امید میتونه یه مرد رو دیوونه کنه. امید باعث میشه تو توهم و خوش بینی محض نابود بشم!”
-“با امید میتونی زندگی کنی و آینده جدیدی رو بسازی.”
-“آینده چیز گنگیه… مخصوصا برای بازنده ها…”
-“انسان همیشه برنده ست. بازنده ها متولد نمیشن… اونا ساخته میشن. همین
که هریک از ما تو میلیاردها اسپرم یه اسپرم موفق بودیم، اولین نشونه ست”
-“نمیتونم… با جدایی نمیتونم زندگی کنم… نمی تونم آینده رو بسازم… اگه اون نباشه. ، نمیتونم…”
-“جدایی یه عمل ساده ست، اول پای چپت رو برمیداری بعد پای راست، همین!!!”
با خودم فکر میکنم و تکرار میکنم. “جدایی یه عمل ساده ست.”… “جدایی یه
عمل ساده ست.”… فکرم میره به ده سال بعد که تو سنندج دارم با یه زن
زندگی میکنم… اون زن منه. اون ئاگرین نیست.
-“بهم کمک کن. میخوام آینده رو بسازم…”
-“سیروان یعنی کسی که به تنهایی برای موفق شدنش تلاش میکنه و این معنی
اسمته”
آخرین کلماتش تو ذهنم مدام تکرار میشه و زخم پیشونیم زق زق میکنه… یاد آخرین قسمتای خوابم می افتم. اون پسر بچه و اون فیلم قدیمی و کهنه. اون زخم قدیمی که ناشی از تموم شکست هام بود. اون زخم پیشونی برام حکم یه دروغ بزرگ بود. یه افترا که باعث شد هیچوقت به خودم اعتماد نداشته باشم. ولی الان دیگه یک بار برای همیشه معجزه باید اتفاق بیافته. معجزه فقط وقتی اتفاق میافته که به نقطه عطف زندگیت برسی. نقطه ای که پرده ای از جلو چشمت برداشته میشه و میتونی واقعیت جدیدی کشف کنی. وقتی این واقعیت جدید رو کشف میکنی با تعجب فکر میکنی که قبلا اینو میدونستی ولی هیچوقت یادت نمی اومد. مثل زنی که سالها دنبال گردنبند گمشده اش میگرده و بالاخره با تعجب اونو گردنش می یابه. تو باید اونقدر از معجزه مطمئن باشی که هیچ چیزی نتونه نظرت رو برگردونه. برای رسیدن به این مرحله باید از گذرگاه شک عبور کنی. به اندازه کافی تا اینجا شک کردم. دیگه وقتشو ندارم. تموم نیرومو جمع میکنم و با آخرین قدرتم داد میزنم و به طرف بالا دستو پا میزنم. طناب
پاره میشه و همزمان با رسیدن به سطح آب سو سوی روشنی از دور میبینم. به سطح آب میرسم. رد روشنایی ضعیف رو تو قرص کامل ماه میبینم. شاخه آویزون درخت بید مجنونی که بالای سرمه میگیرم و خودمو به لبه برکه میرسونم. ئاگرین رو از آب بیرون میکشم. تو چشماش نگاهی میندازم و هردو بشدت شروع به سرفه زدن میکنیم. صدای آروم و دیوونه کننده ش رو دوباره میشنوم که میگه :
-“سیروان… تویی؟؟؟”
-“الان دیگه سیروانی وجود نداره. همه ش تویی…!!!”


دستای خواهر عزیزمو تو دستم میگیرم و به طرف تاکسی و پیرمرد حرکت میکنیم.
وقتی سر جاده میرسیم پیرمرد از تاکسی پیاده میشه و بلند رو به من میگه :
-“مرگ و زندگی دست ما آدما نیست مرد جوان…” درحال حاضر این بهترین جمله ایه که باید بشنوم. لبخندی میزنم وبه طرفش میرم. سلام میکنم و تو چشماش خیره میشم و میگم:
-“چطور ممکنه؟؟؟ تو حتی خیس نشدی…”
لبخندی به پهنای صورتش میزنه و میگه :
-“یعنی میخوای بگی به معجره اعتقاد نداری؟ زیاد خودتو درگیر حاشیه ها نکن”
لبخندی میزنم و به نشانه تشکر دستاشو تو دستم فشار میدم. سوار تاکسی
میشیم و به طرف شهر حرکت میکنیم. همین که وارد هتل میشیم. مرد میانسالی
که داره با دو نفر نظامی صحبت میکنه دستهاشو به نشانه اشاره به طرف من
میکشه. دو مرد نظامی به طرفم آمده و دست بند فلزی را به دستم زده و در
جواب نگاه پرسشگرانه من، یکی از اونا که نشون میده مافوق اونیکیه میگه :
-" شما متهم به استعمال مواد مخدر در هتل شده اید…"
جواب میدم :
-“میشه لطفا چند دقیقه به بنده وقت بدید؟”
با سر اشاره میکنه که اشکالی نداره. رو میکنم به ئاگرین و بهش میگم :
-“برگرد خونه خواهر جون. عمو خیلی وقته دلش برات تنگ شده…”
صورت هامون به همدیگه نزدیک میشه ولی بوسه ام روی پیشونیش میشینه و
برمیگردم تا با مامورا به طرف ماشین شون برم…
.
.
.

  • یک سال بعد…چت…!!! *

سیروان : “ضعیفه !دلمون برات تنگ شده بود، اومدیم زیارتت کنیم!”

ئاگرین: "توبازگفتی ضعیفه؟”

سیروان: “خب… منزل بگم چطوره؟”

ئاگرین: “وااااای… از دست تو!”

سیروان: “باشه… باشه ببخشید ویکتوریا خوبه؟”

ئاگرین: “آه…اصلاباهات قهرم”

سیروان: “باشه بابا… توعزیز منی، خوب شد؟… آشتی؟”

ئاگرین: “آشتی… راستی گفتی دلت چی شده بود؟”

سیروان: “دلم…! آها یه کم می پیچه…! ازدیشب تاحالا.”

ئاگرین : "واقعا که…! "

سیروان: “خب چیه؟ نمیگم، اصلامریضم… خوبه؟”

ئاگرین: “لوووس!”

سیروان: “ای بابا… ضعیفه! این بار اگه قهرکنی دیگه نازکش نداری ها!”

ئاگرین: “بازم گفتی این کلمه رو…!”

سیروان: “خب تقصرخودته! میدونی که من اونایی رو که دوست دارم، اذیت میکنم…
هی نقطه ضعف میدی دست من!”

ئاگرین: “من ازدست توچی کارکنم؟”

سیروان: “شکرخدا…! دلم هم پیچ میخوره چون تو تب وتاب ملاقات توبودم…!”

ئاگرین: “چه دل قشنگی داری تو ! چقدر به سادگی دلت حسودیم میشه!”

سیروان: “صفای وجودت خواهر گلم!”

ئاگرین: “می دونی! دلم… برای پیاده روی هامون… برای سرک کشیدن تومغازه های
کتاب فروشی… ورق زدن کتابها… برای بوی کاغذ نو… برای شونه به شونه ات راه
رفتن … آخه هیچ خواهری که برداری مثل من نداره!”

سیروان: “می دونم… می دونم… دل منم تنگه… برای دیدن آسمون چشمای تو… برای
بستنی شاتوتی هایی که باهم میخوردیم…!”

ئاگرین: “یادته همیشه به من میگفتی “خاتون””

سیروان: “آره… آخه تو منو یاد دخترهای ابرو کمون قجری می انداختی!”

ئاگرین: “ولی من که بور بودم!”

سیروان: “باشه… فرقی نمی کنه!”

ئاگرین: "آخ چه روزهایی بودن… چقدردلم هوای دستای داداشمو رو کرده… وقتی
توی دستام گره می خوردن… "

سیروان : “…”

ئاگرین: “چت شد؟ چرا چیزی نمیگی؟”

سیروان : “…”

ئاگرین: “نگاه کن ببینم! منو نگاه کن…”

سیروان : “…”

ئاگرین: “الهی من بمیرم! چشات چرا نمناکه…؟ فدای توبشم…!”

سیروان: “خدا… نه…”(گریه)

ئاگرین: “چراگریه میکنی؟”

سیروان: “چرا نکنم… ها؟”

ئاگرین: “گریه نکن … من دوست ندارم مرد گریه کنه… جلو این همه آدم… بخند
دیگه… بخند… زودباش…”

سیروان: “وقتی دستاتو کم دارم چطوری بخندم؟ کی اشکامو کنار بزنه که گریه نکنم…؟؟؟”

ئاگرین: “بخند… و گرنه منم گریه میکنماا”

سیروان: “باشه… باشه… تسلیم… گریه نمی کنم… ولی نمی تونم بخندم”

ئاگرین: “آفرین! حالا بگو برام کادو چی خریدی؟”

سیروان: “توکه میدونی من از این لوس بازی ها خوشم نمیاد… ولی امسال برات یه
کادو خوب آوردم…”

ئاگرین: "چی…؟ زودباش بگو… آب از لب و لوچه ام آویزون شد "…

سیروان : “…”

ئاگرین: “دوباره ساکت شدی؟”

سیروان: "برات… کادو برات یه دسته رز زرد… ویه بغض طولانی آوردم…!

پنج شنبه ها دیگه بدون تو خیابونها صفایی نداره…!

اینجا کنار "آبیدر"مینشینم و به شهر خیره میشم…
هوا تاریک شده و شهر چراغونی. خیابونا… پارکها… مجسمه های میدونا…
شعله “میدون گاز” هنوزم روشنه…شکل هرمی هتل “شادی” برام نشونه ست
همون شهری که یه گمشده لابلای کوچه هاش داشتم…
اون گمشده پیداش شد و رفت. انگار گمشده من نبود…


نوشته : هیوا
توضیحات : تکه آخر مربوط به چت رو به طرز عجیبی تو یکی از پیج های فیس بوک دیدم و چون خیلی قشنگ بود و به طرز جالبی به موضوع ربط داشت، بعد از مقداری دستکاری اضافه کردم


👍 0
👎 0
71211 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

379886
2013-05-08 01:41:09 +0430 +0430

مگه قرار نبود اين قسمت آخر باشه؟ :-D

0 ❤️

379888
2013-05-08 01:54:02 +0430 +0430
NA

هیوا جان
احساس میکنم این تیکه از داستانت تکراری بود

0 ❤️

379889
2013-05-08 02:41:42 +0430 +0430

چرا قرار بود باشه!
هيوا اين چرا تكراريه عايا؟

0 ❤️

379890
2013-05-08 02:59:25 +0430 +0430
NA

این که تکراری بود :-s

0 ❤️

379891
2013-05-08 03:41:25 +0430 +0430

احتمالا هيوا خواسته يه مرورى به گذشته بكنيم واسمون يادآورى بشه!! :|
هيوا مگه سرياله كه تكرارى ميذارى! اونم به اسم قسمت جديد!
وجدانن هدفت ازينكار چى بود؟ :-D
من نشستم خط به خطشو تا آخر خوندم به اميد اينكه دارى فلاش بك ميزنى از يجايش قسمت جديدش شروع ميشه!! :|

0 ❤️

379892
2013-05-08 04:18:27 +0430 +0430
NA

هیوا جان؟اخه چرا؟چرا داستان تکراری بود؟ای بابا دلخوش بودم به این قسمتش

0 ❤️

379893
2013-05-08 04:27:39 +0430 +0430

هیوا
ای بیشهور، ای لندهور، ای کصافط، ای جانی، ای روانی، ای قاتل بالختنه، ای … و …!
این چی بود آخه؟
داستان تکراری میفرستی
منتظر باش با بچه ها میام بالا سر تو و همه کسایی که از حمایت میکنن، تعدادمون هم خیلی زیاده (کسی جرأت حمایت نداره؟)

0 ❤️

379894
2013-05-08 04:34:45 +0430 +0430
NA

هیوا…!؟!
خب یه نفر اینجا مقصره یا تو یا ادمین
در هر صورت روابط باعث رفتار با ملایمت منتقدین نمیشه
به ادمین که نمیتونیم فحش بدیم
اعصاب نداره بن می کنه
در نتیجه منم همونا که مازیار گفت
مازیار،برو داداش من پشتتم

0 ❤️

379895
2013-05-08 04:43:40 +0430 +0430

مرسی رامونا
ما موظفیم عدالت رو رعایت کنیم و فرقی بین نویسنده ها قائل نشیم
این چیزیه که ما بخاطرش به خودمون میبالیم:
عدالت

0 ❤️

379896
2013-05-08 05:08:34 +0430 +0430
NA

هیوای عزیز با این که تکراری بود از خیلی داستانهای در پیتی بهتر بود من هم با آریزونا موافقم

0 ❤️

379897
2013-05-08 05:11:03 +0430 +0430
NA

جناب نویسنده محترم :
آقا باید بگم که عجب تشابه اسمی پیش اومده .واقعا برام شگفت انگیزه.
والا ما قدیما یه دوستی داشتیم ،یادش بخیر خیلی پسر خوبی بودوباغیرت.
از صبح که از خواب بیدار میشدیم با هم در تماس بودیم تا شب . همش از حال و احوال همدیگه باخبر بودم .یادش بخیر دوست خوبی بود.ایشالا هرجا هست خوش باشه .خیلی تو جمعمون دوستش داشتیم. اسم اونم به قشنگی اسم شما ،هیوا بود .یادش بخیر .بلاخره دست تقدیر و بازی روزگار ،اون دوست خوب و عزیزمون رو ازمون جدا کرد. ولی این جدایی باعث نشد که من و دیگر دوستان فراموشش کنیم و منتظر برگشتش نباشیم .بر عکس الان همش بیادشیم و منتظر اومدنش.
حالا با دیدن اسم قشنگ شما یاد رفیق قدیمم افتادم و خاطراتش. ما که خوشبختی اونو از خدا میخایم. هرجاهست شاد باشه و خوش و خرم. الهی.
در هر حال.
داستان شما خیلی قشنگ بود .ممنونم ازتون .

0 ❤️

379898
2013-05-08 05:19:37 +0430 +0430

شير جوان
به شدت تاييد ميشه…

0 ❤️

379899
2013-05-08 06:04:52 +0430 +0430
NA

من بازم نشستم داستانتو خوندم :-))

0 ❤️

379900
2013-05-08 06:10:16 +0430 +0430
NA

سرکار باحالی بود :-D

0 ❤️

379901
2013-05-08 06:24:04 +0430 +0430

درود بر دوستان عزیز…
واقعیت شو اگه بخوام بگم اینه که تقصیر از جانب بنده بود. البته قسمت آخر رو بنده نوشته و آپ کردم ولی بدلیل تشابه عجیب شماره این قسمت و قسمت سوم٬ که فقط یه ۲و۳ فرق داشت بنده اشتباهی بجای شماره قسمت آخر شماره قسمت ۳ رو برای ادمین فرستادم که باعث شد این مشکل بوجود بیاد. لذا سریعا به ادمین پیام دادم که این داستان رو حذف و قسمت هشتم(قسمت آخر) رو دوباره آپ کنن.
از همه عزیزان بخاطر اشتباه بوجود آمده پوزش میطلبم.
امیدوارم بنده رو ببخشید.
الان که داشتم کامنتهای شما عزیزان رو میخوندم از خنده روده بر شدم و یاد سریالهای ایرانی افتادم که هروقت قسمت جدید نداشت تکرار قسمتهای قبلی رو پخش میکرد. همچنین با خوندن کامنت شیر جوان اشک شوقی از چشمام سرازیر شد. شیر جوان عزیز بنده مخلص شمام. اگه اجازه بدین در خدمت هستم. فقط متاسفانه کسی از من دعوت نکرده بود بهمین خاطر منم چیزی نگفتم که…
دگربار از همه پوزش میطلبم و از ادمین عزیز تقاضا دارم این قسمت رو حذف و قسمت آخر و آپ بفرمایند.

0 ❤️

379902
2013-05-08 06:25:57 +0430 +0430
NA

هیوا داستان تکراری?
ماشین لباسشویی?نه نه نه اشتباهه:)))
مازیار داداش برو باهاتم
خودم پشتت خدا پناهت

0 ❤️

379903
2013-05-08 06:41:06 +0430 +0430

داش زیم زکس مرسی از دلگرمی یا درواقع پشت گرمیت! :|

میگم اصلا به روی خودمون نیاریم که هیوا اینجاست فحش بدید!

0 ❤️

379904
2013-05-08 06:56:55 +0430 +0430
NA

من نخوندم و هر گز نخواهمش خوند اما از هیوا متشکرم
چون اولا باعث شد مازیار اینجا فحشاتی بنویسه که من به عمرم نشنیدم مودبانه و شیرین وچسبان . یاد گرفتن چیزای تازه خیلی مفیده مخصوصا اینقدر به درد بخور . خدا عوضت بده هیوا . خدا عوضت بده مازیار
دوم اینکه بالاخره چشممون به جمال یه دون واقعی روشن شد البته روحش نه خودش خدا حفظش کنه برامون

0 ❤️

379905
2013-05-08 07:50:05 +0430 +0430
NA

برادر عزیزم هیوا جان گرچه تکراری بود و یه جوری خودت دلیلشو گفتی ( والا ما که زیاد نفهمیدیم چطور شد شاید دلیلش ای کیوی ما باشه ) ولی بهر حال بازم جذاب بود و توفیق اجباری بود که دوباره بخونیم . امیدوارم قسمت هشت واقعی هر چه زودتر اپ بشه

0 ❤️

379906
2013-05-08 08:37:45 +0430 +0430

دون چی میگی؟ :-D من هیچ نسبتی با تو ندارم مرتیکه اسپمر :-D
پی پی :-D
.
.
مامانی جان تازه اینا که نوشتم نصفش بود نصف دیگه اش پشت فیلتر گیر کرد و نتونست رد بشه
خدا سایتو بالا سر بچه هات نگه داره :-D

0 ❤️

379907
2013-05-08 09:37:00 +0430 +0430
NA

من از مازیار حمایت میکنم و با شیر جوان دغدغه مشترک دارم!

0 ❤️

379908
2013-05-08 10:19:39 +0430 +0430
NA

آخه ادمین جاااااان چرا این کارو با من میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چرا داستان تکر اری آپ میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آدم با هزار امید و آرزو میاد بخونه…به امید قسمت آخرییییییییییی
انقد با اعصاب من بازی نکن جوووووون مادرتتتتتتتتتتتت
توروخدا زودتر این قسمت آخر نفرین شرو آپ کن
تو خماریم مااااااااااااااا
عه…!

0 ❤️

379909
2013-05-08 10:42:25 +0430 +0430

خوش به حال خودم كه نخوندم، يه دوست بهم خبر داد كه تكراريه و لى با كامنت ها خيلى حال كردم

0 ❤️

379910
2013-05-08 12:21:13 +0430 +0430
NA

حيف كه ادمين گفته كارى با كسى نداشته باشم وگرنه تمام پستاى زير سيگارى رو ميكردم تو حلقت كه اندازه حلق مازى جا وا كنه با اين داستان تكراريت

0 ❤️

379911
2013-05-08 12:33:50 +0430 +0430
NA

بی شخصیت . >:P >:P ;) :D

0 ❤️

379912
2013-05-08 13:47:01 +0430 +0430
NA

:D مازیار ننه

0 ❤️

379913
2013-05-08 15:59:50 +0430 +0430

مریم ممنون بخاطر لایک! :-D
بن پستای زیرسیگاری رو بذار تو دماغش که از دماغ تو بزرگتر بشه :-D
مامانی :-D

0 ❤️

379914
2013-05-08 16:22:22 +0430 +0430
NA

ﺑﺒﻴﻦ ﺗﻮ ﺭﻭ ﺧﺩﺍ ﺍﺯ ﮐﯽ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﻳﻦ ﻗﺴﻤﺘﻴﻢ ﺑﻔﺮﻣﺎ ﺍﻳﻦ ﻗﺴﻤﺖ ﻫﻢ ﺗﮑﺮﺍﺭﯼ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﺩﺭ ﺍﻭﻣﺪ. :((((((

0 ❤️

379915
2013-05-08 17:04:49 +0430 +0430
NA

[quote=مازیار]پی پی[/quote]
تو روحت… لامصب خیلی فحش آبداریه! :loll:
داستان خوبی بود ولی من که نخوندم :lol:

0 ❤️

379917
2013-05-08 18:45:54 +0430 +0430
NA

سلام
هیوا جان اول عذر خواهی من و بابت کامنت قسمت قبل داستان بپذیر
ولی از حق نگذریم داستانت زیبا بود مخصوصا قسمت پایانیش.
و اینکه صادقانه اعتراف میکنم،من قسمت تعادل و هرچه تلاش کردم متوجه نشدم،“تعادل چیزیه که وقتی بدستش نیاوردی اصلا احساس نمیکنی که نداریش، و وقتی به دستش هم میاری بازم احساس نمیکنی داریش”؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تا درودی دیگر …

0 ❤️

379918
2013-05-08 18:48:38 +0430 +0430
NA

لذت بردیم…
دست شما درست…

0 ❤️

379919
2013-05-08 22:34:43 +0430 +0430
NA

هیوا جان رفیق عزیزم
بابت کامنت زیر محرم سکس(8)جعلی عذر میخوام
و همین الان از پشت مازیار به پشت تو نقل مکان میکنم
داستانت خوب بود خوب موند خوب تموم شد
باید بگم من درک نمیکنم این خواهر برادری سیروان و ئاگرینو
البته در جریان این قانون!رسم!شرع(نمیدونم چی باید گفت بهش )هستم ولی در هر صورت اصلا اعتقادی بهش ندارم
و خدمت دوستان عرض میکنم هرکس با همچین مشکلی مواجه شد ازدواج کنه گناهش پای من!
یعنی اگه من جای سیروان بودم اصلا اهمیت نمیدادم
هیوا جان بازم میگم داستانت خیلی خوبه ولی در هشت قسمت زیاد نوسان داشت بعضی قسمتا عالی بود بعضیاش خوب
مثلا قسمت اخر جز قسمت های عالی داستان بود
یه گیر دیگه هم میدم به خاطر اصرار خودت
چیزی که زیاد تو نوشته هات نمی پسندم توصیفات تکراریه
تو همه نوشته هات زیادی به کار می بری مثلا"لبخندی به پهنای صورت"
و …
همین
موفق و موید و اینا باشی رفیق

0 ❤️

379920
2013-05-08 22:40:14 +0430 +0430
NA

حالا بهتر شد :D
ولى از پايان خوب بيزارم

0 ❤️

379921
2013-05-08 23:06:39 +0430 +0430
NA

در پایان بندی همه تصنعی وقتی چرخ گاری عشق از رو مون رد شد ما دیگه ادم قبل نیستم اما انگار هر دو شخصیت سنت ها رو نتونستن نا دیده بگیرن و عشق رو نا دیده گرفتن.

0 ❤️

379922
2013-05-08 23:07:02 +0430 +0430
NA

:X مرسی
خیلی خوب تموم شد…
ماچ

0 ❤️

379923
2013-05-08 23:16:21 +0430 +0430
NA

من که نخوندم ولی اومدم لبخند ملیحانه تحویلتون بدم برم. :D :D

امیدوارم فرشته کرمائیل در جهنم باهات محشور شه که دیگه تکراری ننویسی . ;) :D

0 ❤️

379924
2013-05-08 23:37:39 +0430 +0430

دوست عزيزم هيوا
سلام و خسته نباشى.
بلاخره كشتى “محرم سكس” رو بعد از گذروندن از درياى مواج شهوانى به ساحل رسوندى، واقعا از زحمتهايى كه كشيدى ممنونم.
در مورد قسمت آخر بايد بگم زياد دوستش نداشتم، نه اينكه ايرادى داشته باشه ولى به نظر من در ادامه ى قسمت قبلى حكم آبى رو داشت كه رو آتيش بريزى!
قليان احساسى كه قسمت قبل تو من ايجاد كرد وصف ناشدنى بود و در ادامه انتظار اين ريتم آروم رو نداشتم، ترجيح ميدادم داستان با خودكشى تموم بشه تا با همه چيز آرومه!!!
اين سليقه ى شخصى منه و هيچى از ارزش داستان تو كم نميكنه، امتياز كامل فقط بخش اندكى از زحماتت رو ميتونه جبران كنه كه تقديم شد.
ضمنا اين قسمت ويرايش خوبى داشت كه باز هم جاى تشكر داره.
به اميد خوندن داستانهاى زيباى بعدى به قلم شيواى تو، موفق و پاينده باشى

0 ❤️

379925
2013-05-08 23:56:07 +0430 +0430
NA

بسیار زیبا وجالب ودلنشین بود امیدوارم باز هم داستانهای زیباتری بنویسی

0 ❤️

379926
2013-05-09 01:17:37 +0430 +0430
NA

نمیدونم چرا برخی فکر میکنن پایان غم انگیز برای یه داستان یا فیلم بهتر از یه پایان خوبه
به نظر من مهم اینه که واقعی جلوه کنه
بد یا خوب تصنعی نباشه
این قسمتم بسیار زیبا و مواج بود
تک تک جمله هاشو خوندم و دوباره میخونم
یه جاهاییشو باید قاب گرفت مثل تعاریفت از حفظ تعادل ، شجاعت و …
البته این پایانو از قسمت قبل پیش بینی کردم اما وقتی به تصاویر سیاه و سفیدت از کودکی رسیدم فکر کردم لابد عموت دروغ گفته شما دو تا خواهر و برادر رضاعی هستین تا با هم ازدواج نکنین که نشد
خلاصه واقعا عالیبود
منم معذرت :’’( :’’( :’’( :’’(

0 ❤️

379927
2013-05-09 02:00:19 +0430 +0430

با خوندن داستانت تمام حس سیروان در شعری جمع شد که دوست داشتم تو هم بخوني جايي براي گريه كردن
جايي براي از توگفتن
جايي كه ديگر نخواهد
اشك دوديده نهفتن
آنجا كه من باشم و من
وقتي كه ساعت چه خسته است
وقتي ميان منو تو
آهي به ناگه نشسته است
درزير هفت اسماني
كه يك ستاره در آن نيست
خاموش خاموش درشب
چشم اميدي بران نيست
گفتي كه صدها ستاره
در اسمان ميدرخشند
سهم تو اما از انها
صدها هزار اذرخشند
كنجي كه در خود نشستيم
دنج جدايي ست از خويش
از اين من خيره در خود
خسته تر از تو زخود بيش
مارا رها كن كه كردي
اي تو خزان اي توسردي
روياندي از فصل خوبت
تنها برايم تو زردي…
در خانه سبز پيچك
خوش امدي و فسردي
با دستهاي خزانت
دستم گرفتي فشردي…
ما را رها كن دراين كنج
بگذار اشكي سراييم
شايد كه با صبح فردا
در اسمانت نياييم…

0 ❤️

379928
2013-05-09 02:13:11 +0430 +0430
NA

خسته نباشید
:-)

0 ❤️

379929
2013-05-09 03:38:50 +0430 +0430
NA

ﺑﺎﺯﻡ ﮐﻪ ﺍﺧﺮﺵ ﺟﺪﺍﻳﯽ ﺑﻮﺩ.ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﮐﻪ ﻣن ﺍﺯ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻏﻢ ﺍﻧﮕﻴﺰ ﺧﻮﺷﻢ ﻣﻴﺎﺩ ﻭﻟﯽ ﺍﻳن ﻳﻪ ﺩﺍﺳﺘﺎن ﺧﺎﺹ ﺑﻮﺩ.ﺩﻟﻢ ﮔﺮﻓﺖ.
ﺩﺳﺘﺖ ﺩﺭﺩ ﻧﮑﻨﻪ ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻗﺸﻨﮕﺘﻮﻥ.

0 ❤️

379930
2013-05-09 05:38:25 +0430 +0430
NA

هیوای عزیز :
عاشقتم رفیق.
اینهم نامه فدایت شوم از طرف شیرجوان.
کاری نکن که وقتی اومدی برات شعر شهریار رو بخونیم.
و بگیم :
آمدی جانم بقربانت ولی حالا چرا ؟!

0 ❤️

379931
2013-05-09 05:49:58 +0430 +0430
NA

این قسمت رو دوست داشتم.احساسات رو خیلی خوب توصیف کردی.
تموم شدنش هم قشنگ بود.اما دلم میخواست سوزناک تر تموم شه :-D

0 ❤️

379932
2013-05-09 07:16:56 +0430 +0430

خسته نباشی…
امیدوارم داستان های بهتری ازت بخونم تا منم بتونم بهتر جاری بشم! :-D

0 ❤️

379933
2013-05-09 07:20:40 +0430 +0430

سلام هیوای عزیز:من همین قسمت داستان رو خوندم/برام تکراری نشد/…قصه هیوا به سررسید ولی ئاگرین به سیروان نرسید…شایدم رسید،ولی مثل فیلم هندی به پایان نرسید…

مهمترین چیز تعادله. تعادل چیزیه که وقتی بدستش نیاوردی اصلا احساس نمیکنی که نداریش، و وقتی به دستش هم میاری بازم احساس نمیکنی داریش…دادا خدائیش این جمله پر مغزیه که از تو یاد گرفتم…چند با خوندمش و دیدم چقدر قشنگ گفته شده…
آقا داستان خیلی قشنگ بود…بازم اینورا بیا…وبازم با این قلم زیبات ما رو مهمون کن…خسته نباشی…

0 ❤️

379934
2013-05-09 12:10:07 +0430 +0430
NA

هیوا به خدا اینا منو اغفال کردن که بیام لبخند ملیحانه تحویلت بدم. بعد هم زیر گلوم چاقو گذاشتن که بهت بگم بی شخصیت که دیگه اشتباهی داستان اپ نکنی. :S :S :S :S

عکستم حذف کردم. :S :S :S :S

من فقط اغفال شدم وگرنه تو که می دونی من خیلی خانم خوبی استم و همیشه از داستانهات لذت بردم و امتیاز کامل دادم. اهل پاچه خواری هم نیستم. :D :X :X ;)

0 ❤️

379935
2013-05-09 12:30:49 +0430 +0430

أى بابا! ما چندبار بايد زير يه داستان فحش بديم!! :-D
اينم كه نصف اولش تكرارى بود! :|
بنظرم لزومى نداشت نيمى از قسمت قبل اينجا تكرار بشه…
به هر حال خسته نباشى اين قسمت هم كاملا به شيوه ى هيوايى نوشته شده بود فقط شعر نداشت! ;-)
پايان يك داستان رو نميشه قضاوت كرد اما چگونگى به اتمام رسوندنش رو چرا…
اين قسمت بطور مجزا ايرادى نداشت و خيلى هم جالب بود اما بعنوان يك پايان، مناسب اين داستان نبود و اصلا با قالب اصلى همخوانى نداشت، داستان تا قبل از اين قسمت كاملا رنگو بوى واقعيت داشت اما هنگامى كه نويسنده، سبك رئال داستانش رو براى رسيدن به سرانجام مطلوب به تخيل تغيير ميده و دست به دامن معجزه و خيال ميشه، اين مسئله براى مخاطب صورت جالبى نداره و در نهايت انتظار داشتم داستان به همون سبك و سياق و اتفاق هاى قابل باور به پايان ميرسيد. در هر صورت نميشه اين قسمت رو بعنوان يكى از داستان هاى خوب سايت انتخاب نكرد و همچنين هيوا و نوع نوشتنش هم جايگاه ويژه ى خودش رو داره. تنها ضعفى كه در نوشته هاى هيوا بچشم ميخوره، بى ثبات بودنش هست و از لحاظ سبكى و انتخاب راوى دريك داستان ازين شاخه به اون شاخه پريدن، زياد جالب نيست. در مورد اين قسمت ميتونم بگم واقعا تاثير گذار بود و نگارش خوبى هم داشت فقط يه جاهايى از متن در انتخاب كلمه ى مناسب ضعيف عمل شده بود. احساسات سيروان و رفتار خاصش خواننده رو مجاب به همراه شدن با داستان ميكنه و همچنين نگاه غمگين نويسنده و انسانى كه در انتخاب ماهيتش نقشى نداره و قهرمان بى رياى داستان ميتونه نظر مخاطباى زيادى رو به خودش جلب كنه و نتيجه؛ ‘زير آسمان همه چيز نسبى است’ و اينكه هركس از ديد خودش به پايان نگاه مى كنه… جداى از پايان غم انگيز از انتقال يأس و پوچى داستان زياد خوشم نيومد و حضور ‘پيرمرد اميد’ هم در چند خط نتونست بار منفى اين احساس رو ازبين ببره…

هيوااا ! وقتى به اون تيكه ى آخرش كه از فيس بوك كپى شده بود رسيدم با خودم ميگفتم أأأأأأ هيوا چقد نويسندگيش خوب شده!! :-D
ولى جدا از شوخى در تمام اين قسمت همين حس رو داشتم و اميدوارم بزودى شاهد نوشته اى به امضاى خودت باشيم…

0 ❤️

379936
2013-05-09 15:03:32 +0430 +0430

درود بر همه دوستانی که با داستان محرم سکس همراه بودن مخصوصا کسانی که همیشه کامنتهای پر مهرشون شوق ادامه دادن رو برام مهیا میکرد. انتظار نداشته و ندارم سلیقه همه کاربران تامین بشه. راستش به نظر بنده نوع تموم شدن یک داستان سخت ترین کار داستان نویسیه. همه ما اونقدر داستان هپی اندینگ خوندیم که این مدل تمام شدن دیگه واقعا تهوع آور شده. البته شکل مخالف اون هم مقداری لوث شده و درکل بهتر دیدم که این دفعه داستان به شکل دیگری تموم بشه. سپیده عزیز کامل و قشنگ حرفهای که میخواستم بزنم گفته اند. معمولا وقتی انتظار چیزی رو نداریم قبول کردنش هم برامون سخته. روز اول که همچین سوژه ای به ذهنم رسید هدفم این بود که با نوشتن این داستان تنفر خودم رو از «سکس با محارم» نشان بدم. همچنین نکوهش این عمل غیر پسندیده رو… یعنی اونقدر این عمل به نظرم کثیف میامد که چیزی به اسم عشق(اگر وجود داشته باشه!) هم نمیتونست همچین عملی رو در خودش حل کنه. و این مهمترین پیامی بود که این داستان داشت. غیر از موضوعاتی از قبیل تعادل٬ امید٬ شجاعت یا ترس بیشتر روی این موضوع مانور دادم. و اینجا میتونم در جواب رامونای عزیز بگم که من با حرفی که زدین موافق نیستم. صحبت بنده مذهب یا سنت یا قوانین نیست. بلکه چیزی بالاتر از ایناست که اسمش رو عشق میگذاریم. عاشق واقعی در وجود معشوق میمیرد٬ درحالی که در معشوق مرگ وجود ندارد… حرف بنده این است که قرار نیست هر عاشق و معشوقی به هم برسند. شاید نوع دیگری از عشق باشد که تمام شدنی نیست. مثل عشق مادری به فرزندش یا همین عشق خواهر برادری…
آریزونای عزیز واقعا از حرف نویسنده ای مثل شما براشفتم و نمیدانم غیر از قسمت چت آخر داستان کجای داستان برای شما به شکلی بوده که احساس کردین نوشته بنده نیست. البته وقتی بیشتر روی این موضوع فکر کردم تبسمی روی لبهام نشست و به این مهم رسیدم که نوشته ام اونقدر تاثیر گذار بوده که این فکر به ذهن شما خطور کرده…

0 ❤️

379940
2013-05-09 15:34:27 +0430 +0430

سلام بر دوستان عزیز و گرامی و سلام و درودهای بی پایان خدمت هیوای گل و نازنین و گرامی
هیوای گل ،از اینکه دیر خدمت رسیدم برای عرض ادب معذرت میخوام
داداش داستانت بسیار زیبا بود
و خوب هم تمون شد
ناراحتم که داستانهای خوب زود تموم میشن
یکی از این داستانها نیز ،داستان ناب و دلنشین شما بود داداش گلم
امیدوارم هرچه زودتر داستان بعدیت رو بنویسی هیوای گل
حداقل به خاطر دوستانت و ما که عاشق قلم شیوات هستیم عزیز
اگر شما نیز داستان ننویسی ،دیگه هرگز داستان نمیخونم
در هر صورت برات آرزوی موفقیت و سربلندی دارم هیوای گل
موفق ،سربلند و پیروز باشی عزیزم

0 ❤️

379941
2013-05-09 16:06:42 +0430 +0430

هيوا منظورمو اشتباه متوجه شدى
گفتم كه:
اميدوارم بزودى شاهد نوشته اى با امضاى خودت باشيم.
يعنى:
منتظرم كه داستان ديگه اى رو شروع به نوشتن كنى و ما هم شاهد نوشته اى جديد از تو باشيم.

واقعا ازينكه براشفته شدى متاسفم :-D
ولى تقصير خودته كه با ديد منفى به كامنت من نگاه ميكنى. واقعا كه :W

پيشاپيش عذرخواهيتو ميپذيرم :-D

0 ❤️

379942
2013-05-09 18:27:03 +0430 +0430

هیوای عزيز درود…
پایان داستانت رو نه ميشه جزء به اصطلاح هپی اندینگ ها گذاشت ونه جزء قسمت های غم انگیز
یه جور خاصیه از دو زاویه ميشه بهش نگاه کرد و تفسیر و تعبیرش کرد و باز همون شعر معروف هرکسی از ظن خود شد یار من!
اگر از این دید بهش نگاه کنی که بله سیروان زنده موند و.خودکشی ئاگرین بی ثمر موند داستان پایان شادی داشت اما در این لبخندی که پهنای صورت رو میگیره ناگهان غمی عظیم دل آدمو چنگ میزنه و آونگ وار توی گوشت تکرار ميكنه که زنده موند؟! فقط همين! اما جداییش از ئاگرین غمی بزرگ روی شونه های سیروان گذاشت
و اينه که داستان رو در عین شاد بودنِ انتهاش غمگین ميكنه و این هنر بزرگ هيوا رو نشون ميده
از خوندن کلمه به کلمه ی داستانت لذتی وافر بردم
بقول خودت موید بمانی
امتیاز کامل تقدیم شد
منتظر کارهایی از این دست ازت هستم

0 ❤️

379943
2013-05-09 21:21:19 +0430 +0430
NA

“هیوا” ی عزیز,
گفتنی ها را دوستان گفتند و جائی برای اظهار نظرِ منِ کم دانش و مطابق روال ماضیه “دیر رسیده”! باقی نمانده؟!!
ولی می تونم بگم که نوشته های شما در این وانفسای “خواندنی با ارزش” ! همیشه نور امیدی بوده که هنوز هم می توان به دیدن و خواندن نوشته ای هنر مندانه - مثل آثار شما- امیدوار بود . و حرفی ندارم به جز اینکه:
ممنون هیوا جان, شاد و پیروز باشی

0 ❤️

379944
2013-05-10 04:27:02 +0430 +0430

علیرضا و پروازه عزیز
بسیار خوشحالم که شمارو هم پای داستان دیدم. دلم براتون تنگ شده بود. پروازه ایشالا یه عالمه فحش درجه یک از مهندس گل پسر عزیز(که جاش بینهایت خالیه) و مازیار خان کش میرم و میام پیشت :D
علیرضای غیرتی عزیز دلم برات تنگ شده بود داداش. کجایی تو؟ البته جای خالی خیلی از دوستان رو حس میکنم ولی باز هم باید از همه شما عزیزانی که کامنت گذاشتین تشکر بکنم.
آریز جان یه بار دیگه قسمت آخر کامنتم رو بخون. آشفتگیم ورداشته شد. قسمت دیگری برای جواب به شما نوشته بودم که متاسفانه آپ نشد. که مربوط به نوع تمام شدن و رئال بودن داستان بود. اگه کامنت بقیه رو بخونی خیلی از دوستان ذکر کرده اند که داستان خوب و منطقی تموم شده. ولی باز هم تشکر میکنم ازت و نظرت برام با ارزشه…

0 ❤️

379945
2013-05-10 04:39:18 +0430 +0430
NA

هیوا جان من همیشه پای داستان بودم. یک مدت خودمو لوس کردم ببینم کسی تحویلم می گیره که دیدم نه بابا تو از خدابیا مرز پدر بزرگ منم بی احساس تری . :D :D

خلاصه الان کیس جدید پیدا کردم .برو خداروشکر کن از دستم نجات پیدا کردی عامو. :D :D

به خاطر شرم و حیا زیادم از ادامه بحث باهات معذورم.شرمنده.

0 ❤️

379946
2013-05-10 04:55:30 +0430 +0430

پروازه
بعد از خدا بیامرز عبدول تو دومین نفری هستی که داری شهوانی رو به فاک میدی. در اون موردی هم که ذکر کردی حقیقتا بنده باید معذرت بخوام. شما جای مادر بزرگمی احترامت واجبه بقول یکی که جاش خیلی خالیه به احترامت کلامو برمیردارم ننه پری :d

0 ❤️

379947
2013-05-10 05:04:36 +0430 +0430
NA

:D :D فکر می کردم کلاه گذاشتی که کچل بودنت مشخص نشه . ;)

کاری نکن عکستو بذارم بچه ها ببینن تو چه جادوگری هستی. :D

0 ❤️

379948
2013-05-10 05:26:02 +0430 +0430

ماردین اخوان؛
چی بووه کاکه؟ بوچی دژوین به ی؟ ایسه اشی سپاس بنیری بووم!
ننه پری؛
کچل ها مگه چشونه؟ میدونی چند نفر از ثروتمندان٬ اندیشمندان٬ فوتبالیستها٬ خواننده ها و… کچلن؟ اصن کچلی نشونه موفقیته. تو میدونی تو معبد شائولین همه کچلن؟؟

0 ❤️

379950
2013-05-10 05:57:22 +0430 +0430

هیوای عزیز و گل
ممنونم ازت دوست بامرام و گلم
باعث افتخارم هست که رفیق گلی مث شما دارم
علیرضا همیشه برای خدمت گذاری حاضر هستش
داداش من تا قسمت پایانی پای داستانت بودم گلم
ما خاک پاتیم شیر کردستان
تو فقط یه ندا بدی در خدمتتم هیوای گل
شما تاج سری ما هم زیر سایه شما داداش
فدای تو

0 ❤️

379951
2013-05-11 11:32:24 +0430 +0430

هیوای عزیز بالاخره داستانی رو که باید توی سه قسمت به پایان میبردی تو قسمت هشتم به ایستگاه پایانی رسید. هرچند توی این قسمت هم اتفاق خاصی نیفتاد. بذار رک بهت بگم که به جز طرز نوشتن و نگارشت، این داستان رو دوست نداشتم. طبق توضیحات خودت این داستان در مذمت سکس با محارم بود. اما من چیزی که ندیدم سکس با محارم بود!! خواهر و برادر رضاعی همونطور که هدیه اسمانی گفت شرایط خاص خودش رو داره و البته فقط در دین اسلام بهش اشاره شده. هرچند ربطی به سنت غلط و اشتباه نداره و هر مسلمانی باید طبق این دستور این موضوع رو رعایت کنه. شاید اشتباه خانواده سیروان این بود که موضوع به این مهمی رو بهشون نگفته بودن. جدا از موضوع که میتونست خیلی بهتر عنوان بشه، همونطور که توی قسمت قبل گفتم میتونستی خیلی بهتر و در قسمتهای کوتاهتر جمعش کنی. داستان در قسمتهای میانی هیچ حرکتی نمیکرد و ناگهان در قسمت اخر به سرازیری افتاد و همه چیز جمع شد. هرچند من هنوز منظورت رو از چت اخر داستان متوجه نشدم. انتظار داشتم این دیالوگها به عنوان یک ملاقات در زندان انجام میشد. در کل باید بگم علیرغم اینکه با خودت و قلمت خیلی حال میکنم اما اصلا با این داستان حال نکردم. منو ببخش اگه محرم سکس رو به اندازه طلوع کویری دوست نداشتم…

0 ❤️

379952
2013-05-12 05:57:07 +0430 +0430
NA

خسته نباشی هیوا دوست عزیزم.
مثل همیشه عالی بود.
امتیاز کامل تقدیم شد.
موفق باشی

0 ❤️

379953
2013-08-17 19:59:33 +0430 +0430
NA

هیوا جان خسته نباشی… داستانتو خیلی دوس داشتم. فارغ از پایانی که اتفاق می افته، برای من درگیری های درونی سیروان خیلی لذت بخش بود…تمام لحظه هایی که توی یه شب با خودش جنگید و به اندازه ی سالها رشد کرد و بزرگ شد…مقابله با ترس هاش و …
بعضی از قسمتا رو میشه چندین بار خوند و لذت برد و خسته نشد:
"معجزه فقط وقتی اتفاق میافته که به نقطه عطف زندگیت برسی. نقطه ای که پرده ای از جلو چشمت برداشته میشه و میتونی واقعیت جدیدی کشف کنی. وقتی این واقعیت جدید رو کشف میکنی با تعجب فکر میکنی که قبلا اینو میدونستی ولی هیچوقت یادت نمی اومد. مثل زنی که سالها دنبال گردنبند گمشده اش میگرده و بالاخره با تعجب اونو گردنش می یابه. تو باید اونقدر از معجزه مطمئن باشی که هیچ چیزی نتونه نظرت رو برگردونه. برای رسیدن به این مرحله باید از گذرگاه شک عبور کنی. "
و لحظه ای که همه ی خودشو تو وجود ئاگرین میبینه نهایت عاشقیه: من نیستم…هرچه هست تویی…
و خیلی از قسمتایی که دوستان اشاره کردن
منتظر داستانای خوب بعدیت هستم.با اشتیاق…

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها