مدافعین حشر (۲)

1397/01/25

…قسمت قبل

متصدی ایستگاه حشراتی؛ رزمنده ای مسن بنام پیرفرزانه بود که همه ی ابزار آلات سکسیِ متبرک شده ش رو در راه ارضای حشر، با گشاده رویی در اختیار رزمنده های شهوانی قرار داده بود تا فیض ببرند! من با چشم های از حدقه در اومده شاهد بودم که برادرای عزیز رزمنده چطور با شعار " آمریکا در چه فکریه / شهوانی پر از جلقیه! " کوله بارشون رو از کُس و کون و ممه های مصنوعی پر کرده بودن و به دستور کاپیتان جکی که مشتاقانه داشت با یکی از ممه های پلاستیکی وَر میرفت و بوق بوق میزد به اتوبوس برگشتن و مسیر رو به سمت مقصد ادامه دادن!

ساعت به 2 نیمه شب نزدیک میشد و اتوبوس غرش کنان در جاده ای تاریک و پر پیچ و خم به پیش میرفت. نمیدونم کجا بودیم، هیچ چراغی هم از روبرو نمی اومد و کنار جاده تابلوهایی دیده میشد که روی اونها نوشته شده بود: «منطقهی نظامی ورود ممنوع». اکثر بچهها خواب بودن و صدای خروپُف بعضیها در اومده بود، اما من بیدارِ بیدار به جاده و گاهی به راننده نگاه می کردم که چند دقیقه ای میشد ناله های آه و اوف مانندش خاموش شده بود. بنظر میرسید کارش بالاخره با کُس مصنوعی ای که از ایستگاه حشراتی، توشه ی راهش برداشته بود تموم شده بود.
چهره خوش غیرت نشون از خستگی میداد و به نظر میرسید اون هم از خلوت بودن این جاده، به شک افتاده بود! چند لحظه ای به همین منوال میگذشت تا اینکه شاگردش رو صدا زد و گفت: " ماهان امیر؟ بیا بشین اینجا ببین آبادی چیزی میبینی؟" شاگرد خواب آلود و غُرغُرکنان، از بوفه بلند شد و تلوتلو جلو اومد. با صدای راننده، تعدادی از رزمنده ها بیدار شدن، خودشون رو جمع کردن ببینن چه خبرِ و کم کم پچ پچ شروع شد که: " به فاک عظما رفتیم؛ راه رو گم کردیم و داریم اشتباه میریم"
راننده با سرعتِ کم و با شک و تردید به پیش میرفت و این بین هر کس چیزی میگفت:" نکنه گم بشیم؟!" " نکنه اسیر بشیم؟!" " نکنه این راه به جبهه دشمن ختم بشه؟!"…همه چشم به جاده و اطراف دوخته بودن تا نوری، روشنایی، تابلویی و آبادی ببینن. اما فقط ستاره های چشمک زن بود و نور چراغهای اتوبوس و تابلوهایی که هر 100 متری کنار جاده نصب شده بود و نشون از یک منطقه ی نظامی ویژه میداد و اخطار ورود ممنوع؛ که عکس جمجمه ی انسان هم روی اون حک شده بود. اضطراب و سردرگمی رو میشد در چهره ی تک تک افراد دید. حال و روز فرمانده جک هم دست کمی از بقیه نداشت، کاملا عصبی و آشفته رو کرد به طرفِ جمعِ مضطرب و با چهره ای کبود شده تقریبا داد کشید: " دندون سر کیراتون بزارین یه دیقه، ببینم چ گِلی باید به سرمون بریزیم!" بچه ها که سکوت کردن؛ نگاه غضب آلودش رو داد به راننده و با همون لحن ادامه داد:" کیرت رگ به رگ میشد اگه یه ثانیه دستتو از خشتکت درمیاوردیو حواستو میدادی به جاده ببینی کدوم گوری داریم میریم؟!". استرس و تشویش که بین رزمنده ها بیشتر شد, مقام گوزما از اون فاصله با حالت نشئگیِ همیشگی ش گفت:" دعوا نکنید. دعوا کار دژمنان ازلام است…طوری نشود که طوری بشود که مردم فکر کنن طوری شده "
چند لحظه ای گذشت و سکوت و بُهت همه در صدای غُرش اتوبوس که گویا اون هم حاضر به جلو رفتن نبود داشت، گم میشد که ناگهان با صدای ماهان که اشاره به سمت راست جاده میکرد شکست: " یه نور اونجاست…اونورو نگاه کنید". همه ی سرها به سمت انگشت اشاره ی شاگرد راننده چرخید و لحظاتی بعد وقتی چشمها رو چرخوندیم در فاصله ای نه چندان نزدیک، نوری کم سو دیده میشد. درست همون جایی که تابلوی ورود ممنوع هم کنار جاده نصب شده بود.
اتوبوس فورا ایستاد و ترمز دستی اون قیژقیژ کنان کشیده شد. راننده فورا سربرگردوند. نور امیدی در چشمهاش دیده میشد. نگاهی به جمع مسافرانش کرد و پلکهاش رو روی فرمانده جک ثابت نگه داشت: " کاپیتوون یکیو بفرست بره سمت اون نور ببینه کسی هس یا نه، بپرسه ببینه این جاده به کجا میره!"
فرمانده جک سری تکون داد و بعد چرخید و به جمعِ رزمنده ها نگاهی انداخت. نگاهی حاکی از یاس و ناامیدی! انگار میدونست که بخاری از این بچه ها بلند نمیشد و هیچکدوم توی اون تاریکی و ظلمت از اتوبوس پیاده نمیشدن! فرمانده با یاس گفت:" میخوام ببینم کدوم یکی از شیربچه های ادمین تخمشو داره در راه حشر فداکاری کنه!"
مقام گوزما فورا جواب داد:" بنده که تخم سالمی ندارم … میشود تخم هایت را پیوند بزنی به من؟"
اینو که گفت گریه سوزناک حضارررر بلند شد و شعار پشت شعار که:" پروستاتی که در شورت ماست/ هدیه به عظمای ماست"
نگاه درمانده ی فرمانده جک همچنان داشت روی تک تک افراد میچرخید تا اینکه روی اسکلت ثابت موند:" اسی؛ فدای اون استخون لگن خاصره ت، خخخخخ ! پاشو که جز تو هیشکی تخم اینکارو نداره!

برادر اسکلت که کاملا ناراضی به نظر میرسید؛ کتف های استخونیشو بالا انداخت و غرغرکنان گفت:" عرض شود که!! کوتا بیا وژدااااااااااانن؛ خودت چرا نمیری که منو میفرسی؟ حرضت عمام حسن میگف “آنچه را برا خود نمیپسندی برا دیگرانم نپسند”
کاپیتان جک سری به نشونه تاسف تکون داد: " اووولن؛ اون علی شون بود که اینو میگف؛ دویوما حاشا به غیرتت! تو که همیشه جلو سختیا خشتک سپر می‌کنی، تو که پشمای زیر بغل و خایت در راه حشر سفید شدن و بارها در این راه خایه سوزوندی دیگه چرا؟! یه نگاه به این جمع بنداز…کی به اندازه تویی که تمام گوشت و پوستت در راه فراگیری حشر از تنت ریخته و فقط چند تیکه استخون بجا مونده؛ لایق این جانفشانیه؟!
به محض تموم شدنِ سخنان گهربار فرمانده جک که غیرت هر رزمنده ای رو قلقلک میداد، اسکلت حشری بادی به غبغب نداشته ش انداخت؛ از جاش بلند شد، یه داس بزرگ هم که نمیدونم از کجا تو اون هیر و ویری گیر آورده بود روی دوشش انداخت و بی هیچ سخنی با قدم های بلند و مستحکم به سمت درب خروجی اتوبوس حرکت کرد. حضار تکبیر گویان بدرقه ش کردن:" نترسید نترسید؛ ما همه ممه به دستیم" این صحنه ی حماسی منو هم جَو زده کرد! فورا بلند شدم و با رخصت گرفتن از فرمانده پشت سرش راه افتادم:" منم با برادر اسکلت میرم". به هرحال خبرنگار بودم و حضورم در همه ی صحنه ها الزامی بود!
چراغ قوه ای از راننده گرفتم؛ از اتوبوس پیاده شدم و نگاهی به سوسوی اون نور انداختم؛ به نظر دور نمی اومد البته نزدیک هم نبود. یه نفس عمیق کشیدم و همراه با اسکلت در تاریکی شب و روشنایی چراغ قوه، راه افتادیم. زمین، پر از خار و خاشاک بود و در گذر این خارزار دست و پامون حسابی زخمی شده بود. اسکلت مدام غر میزد:" هر دم از این باغ کیرخری میرسد، فلذا خیر نبینی خوش غیرت؛ مرتیکه هوسباز کونکششش "
سرِ چراغ قوه رو گاهی به سمت اون نور میگرفتم و گاهی جلوی پامون رو می پاییدم و مدام با خودم میگفتم کسی اونجا هست یا نه؟! نگهبان داره و آیا بدون ایست دادن، اقدام به تیراندازی به ما نمیکرد؟! به هرحال منطقه نظامی و ورود ممنوع بود! داشتیم کم کم به نور نزدیک میشدیم که صدای غرش بلندی سکوت شبِ دشت رو شکست و ما رو سر جامون میخکوب کرد. هردو وحشت کرده بودیم و اسکلت فورا داسش رو به حالت دفاعی بالا گرفت و با ترس و لرز گفت:" کی اونجاس؟" هنوز سوالش رو کامل نپرسیده بود که متوجه عبور هیبتی سایه مانند، درست از مقابل چشمانم شدم. همه چیز به حدی سریع اتفاق افتاده بود که نفهمیدم چی شد، فقط دیدم اون سایه با بیشترین سرعت به اسکلت نزدیک شد، یه " غوداااااااااااااااا " ی بلند گفت و همزمان زیر دو خمش رو گرفت و روی دستاش بلندش کرد! اسکلت هم که کاملا مشخص بود شوکه شده ، نفس بریده فریاد زد" اَبَرررفَرررررز"
هنوز تو شوک اتفاق افتاده بودم که دیدم مهاجم " غودااا کنان" اسکلت بخت برگشته رو به زمین کوفت و با کف پاش کوبید رو تخماش، نفر دومی هم نمیدونم از کجا مثل بختک از راه رسید و داسش رو برداشت. از ترس تخمام به گلوم چسبیده بود و جرات نمیکردم جیک بزنم. با اینکه نور چراغ قوه روی صورتاشون بود اما چون با زغال گونه ها و زیر چشماشونو خط کشیده بودن نمیشد چهره شون رو تشخیص داد. اسکلت از درد دور خودش میلولید و مدام ناله میکرد:" عرض شود که! آخ تخمام؛ وای قوزک پام، آی اسخون کیرم" نه میتونستم کمکش کنم نه میتونستم فریاد بزنم و کسی رو خبر کنم. مونده بودم این وسط چکار کنم که در کمال تعجب شنیدم یکی از مهاجمان با صدای ظریف و زنانه ای اما محکم، رو به من گفت:" سر چراغ قوه رو بگیر پایین، بینم!" و بلافاصله اون یکی مهاجم رو مخاطب قرار داد:" سوفی؛ بیسیم بزن به بزرگوار استوراخچی بگو اون فنایی که یادمون دادی رو پیاده کردیم رو دشمن و الانم اسیر گرفتیم، بگو دارک وب و ددلاور رو بفرسته کمک تا اسیرارو منتقل بدیم کمپ "

مهاجم دوم، که گویا سوفی نام داشت جواب داد: " نه نه شیوا؛ دارک وب و ددلاور دارن به زور نخود به خورد گوزوی خوشبخت میدن و ازش باد معده استخراج میکنن تا باهاش بمب شیمیایی تولید کنن؛ اونا الان بو میدن، پییییف ! بهش میگم که کیرمرد رو بفرسته, اووووف"
دهنم از تعجب وا مونده بود. این دوتا نینجا، زن بودن؟! شیوا و سوفی؟! باورم نمیشد. سر چراغ قوه رو با بهت و ناباوری پایین گرفته بودم که شنیدم، اسکلت حشری با صدای بسیار ضعیفی نالید:" اهههه سووووفی؛ تویی عسیسم؟! اینجا چه غلطی میکنی؟!"
برای لحظه ای کوتاه؛ سکوتی سنگین دشتِ تاریک رو فرا گرفت. صدای زوزه گرگها از دور دستها به گوش میرسید. همگی انگشت به دهن مونده بودیم چخبر شده، که یکی از زنان مهاجم شگفت زده پرسید:" منو از کجا میشناسسی؟" اسکلت حشری به همون حالت درازکش روی زمین؛ جواب داد: منم، بابا اسی !
بمحض گفتن این جمله ی کوتاه، سوفی با یک حرکت داس اسکلت رو گوشه ای پرت کرد و دو دستی کوبید رو سرش:" ای واااای خاک عالم " اینو گفت و بر سر و سینه زنان درحالیکه خشتک میدرید به سمت اسکلت یورش برد و ثانیه ای بعد صدای ملچ ملوچِ بوسه بلند شد:" ای وای، اسسسی…منو شیوا اومده بودیم گشت زنی؛ البته در اصل اومده بودیم با ممه های همدیگه بازی کنیم و کمی جق بزنیم…شمارو دیدیم فک کردیم دشمنید…
اسکلت به زحمت و با کمک سوفی بلند شد:" شیوا همون کاربری شیواناس؟! "
اینبار شیوانا جواب داد:" اره من و سوفی حذف کاربری کردیم تا بیایم و به مردم ستمدیده ی آویزون کمک کنیم! اگه ما اینجا، توی مرزهای اویزن در دفاع از حشر با دشمنان نجنگیم، مجبوریم توی شهوانی باهاشون بجنگیم! در جریانی که؟!
اسکلت به تایید سری تکون داد و گفت:" بله! فلذا الان فمیدم دلیل حذف کاربری شما دوتا ورپریده چی بود!!
با شنیدن این مکالمات کم کم داشت یه چیزایی حالیم میشد. پس خواهر سوفی و خواهر شیوا هم از بچه های غیور شهوانی بودن که برای دفاع از حشر پیشگام شده بودن؟! آفرین! آفرین به این همه حماسه و فداکاری و شور! یه لبخند پرغرور به هردو خواهرعزیزِ رزمنده م زدم و قضیه اینجا بودن و گم شدنمون رو براشون توضیح دادم. خواهر شیوا جریان رو که شنید سری تکون داد و جلوتر از ما به طرف اتوبوس حرکت کرد:" من این منطقه رو مث کف دستم بلدم! نگران نباشید خودم میبرمتون کمپ پیش بقیه بچه های شهوانی"
بهمراه خواهر سوفی و شیوا راه اومده رو برگشتیم و به اتوبوس که رسیدیم، اسکلت حشری تمام جریان رو با آب و تاب البته با فاکتور گرفتن از تیکه ی کتک خوردنش از شیوا؛ برای کاپیتان جک و بقیه تعریف کرد. رزمنده ها حسابی از دیدن شیوا و سوفی تعجب کرده و البته مشعوف شده بودن! این وسط برادر موفو که تا قبل از این جریان با دو جین عسل هم نمیشد قورتش داد، خوشحال تر از بقیه سر از پا نمیشناخت و بمحض دیدن اون دو خواهر فقط خشتک بود که ندرید:" آخ! وای! ووی! جوون! آاااااااااه! عشقم! روحم! عمرم! قلبم! عزیزم! جونم! پاستیل! باقلوا! شما کجا بودین تا حالا؟! " …و خطاب به شیوا گفت:" تو؛ یکی از چندین نیمه های گمشده من هستی !!! آه که چقدر قلبم برای تو میتپد ! البته قلبم برای سوفی جون هم میتپد! حالا با هم یه جور کنار بیاید دیگه، که من تنبانم دو تا بشود"
و اینگونه بود که همه ی رزمنده ها آه سردی کشیدن و به افق خیره شدن! اتوبوس هم نرم نرمک به راهش ادامه داد و تو پیچ و خم جاده ی تاریک؛ گم و گور شد.

نمیدونم چطور و چقدر خوابم برده بود که با صدای راننده بیدار شدم. انگار بالاخره به مقرِ سایر اعضای شهوانی رسیده بودیم. چشمهام رو به سختی باز کردم و نگاهی به اطراف انداختم. هوا در حال روشن شدن بود و بچه ها با سلام و صلوات یکی یکی پیاده میشدن! کش و قوسی به تن کوفته م دادم و آخرین نفر پیاده شدم.
چهره شهر کمی خوفناک به‌ نظر می‌رسید، مثل شهرهای خالی از سکنه که مردمش از ترس گریخته‌ بودن. قرار شد من و باقی رزمنده ها موقتا تو ساختمونهای متروک اتراق کنیم تا سر فرصت به گروه های مختلف تقسیم بشیم. همینطور که دنبال یجا برای استراحت و سکنی گزیدن میگشتم؛ مقابل یکی از خونه های متروکه چشمم افتاد به یه رزمنده که از فرق سر تا نوک انگشتهای پاش رو با پارچه ی سبز؛ تیکه تیکه پوشونده بودن و عده ای هم دورش میچرخیدن! حیرت زده از دیدن این صحنه جلو رفتم و پرسیدم:" چخبره اینجا؟! این پارچه های سبز چیه بستین به این برادر؟!"

روح بیمار، همونطور که دور اون رزمنده ی مذکور میچرخید، دستاش رو بالا برد و یه نگاه به آسمون انداخت:" الهم ارزقنا کیونا واسعا سفیدا حلالا طیبا" بعد کتفِ برادر رزمنده رو بوسید و پیشونشو به شونه ش چسبوند؛ به همون حالت جوابِ سوال منم داد:" خبرنگار جون؛ این امام زاده بیژنه، شفیع همه حاجتمندای شهوانی! توام اگه خواسته ای چیزی داری دخیل ببند بهش که روتو زمین نمیندازه". یه نگاهم به روح جقی و بقیه بچه های شهوانی که با سوز و گداز چیز میز طلب میکردن بود، یه نگاهم به امام زاده بیژنی که عین مجسمه ایستاده بود تا بقیه بهش دخیل ببندن. شادوو جلوی پای امام زاده زانو زده و زار میزد و همچنان خایمالی ادمین رو میکرد :" خدایااا, نصفه عمرمر بگیر بزار رو عمر ادمین!
تعجب کرده بودم, این رزمنده واقعا میتونست شفاعت کنه؟! حتما میتونست، وگرنه به چه دلیل اینهمه آدم عاقل و بالغ دورش طواف میکردن؟! به تبعیت از جمع منم جلو رفتم دستی به تنِ متبرکش زدم و زیر لب زمزمه کردم:" الهم ارزقنا توفیق خدمتک فی سبیلک" عجیب رفته بودم تو حس که ناگهان از طرف امام زاده بیژن ندا اومد:" گفتم اش ارسال شد حرف تو بر تخم راست / آنچه که سهم تو است قامت این کیر ماست".
حیرت زده از شنیدن این جمله؛ در بُهت و سکوت یه نگاه تو عمق چشماش انداختم؛ یه " مرسی که هستی" گفتم و از خیر شفاعت گذشتم. چه امام زاده ای بود که کیر حواله میکرد؟! کوله و دوربین عکسبرداریم رو روی دوشم انداخته م و برای پیدا کردن محل استراحت بین خرابه ها راه افتادم تا اینکه رسیدم به رزمنده ای که روی یه تخته سنگ نشسته بود، پا رو پای انداخته و در کمال خونسردی چایی می نوشید! بمحض دیدن من فنجون رو پایین گرفت و یه لبخند ملیح زد و گفت:" یه دوربین پرتابل دستت گرفتی و توی کوچه پس کوچه های آویزون سرک میکشی تا با نِی نِی چشمای تیز بینت جهان رو از دیافراگم نگاهت برای همه شهوانیون لایو بذاری! درسته؟! "
مخم رگ به رگ شد وقتی این جمله رو شنیدم! اصلا متوجه حرفهای اون برادر نشدم و نفهمیدم چی گفت فقط سر تکون دادم و جواب دادم:" نه والا…نه دوربینم پرتابله، نه میخوام واس کسی لایو بذارم؛ فقط اومدم چندتا عکس و گزارش تهیه کنم؛ همین!". حس کردم بهش برخورد؛ چون دیگه چیزی نگفت؛ لب و لوچه ای بهم زد و روشو ازم برگردوند! منم هیچی نگفتم و به راهم برای پیدا کردن یه سرپناه ادامه دادم.
همینطور که توی خونه های متروکه سرک میکشیدم تا ببینم جای خالی برای من یافت میشه یا نه؛ صدای غرشِ موتورِ یک وسیله نقلیه که داشت نزدیک میشد توجه م رو جلب کرد. فوری برگشتم و دیدم یه اتوبوس دیگه، دقیقا مشابه همون که ما باهاش اومده بودیم از پیچ و خم جاده بالا اومد و کنار اتوبوسِ ما ترمز گرفت! همهمه ای بین جمعیت بپا شده بود:" این اتوبوس از کجا میاد و مسافرینش کی اند؟!" تقریبا همه ی اعضای شهوانی از سنگرهاشون بیرون اومده بودن و خیره به اتوبوس منتظرِ پیاده شدن مسافرینش بودن! منم اخمی از سر تعجب کردم و جلو رفتم؛ همین لحظه دربِ ورودی از داخل به ضرب باز شد و یک بانوی درشت هیکل توی چهارچوب هویدا شد.
جمعیت پچ پچ کنان، قدمی جلوتر برداشت! خانمِ مذکور که سربندی عجیب با عنوان " جهاد نکاح" به پیشونیش بسته بود؛ نگاهش رو سرسری روی حضار چرخوند و درنهایت با تُن صدایی رسا گفت:" من خاله میترا؛ کنیز بی بیِ دوعالم خاله الکسیس؛ همراه با جمعی از بانوان شهوانی، کاملاااااااااا دواطلبانه و در راه دفاع از حشر، برای خدمتِ صادقانه به رزمنده های دلیرمون مامور شدیم تا جواب دندان شکنانه ای به دشمنان حشر داده باشیم "
یکی مابین جمعیت داد زد:" چه نوع خدمت صادقانه ای؟!"
خاله خندید و جواب داد:" هر نوع! عقب جلو! مجلسی غیر مجلسی"
بمحض اتمام سخنان خاله میترا؛ رزمنده ها به رقص و پایکوبی و هلهله پرداختن و یکصدا شعار دادن " نصر من اله و فتح قریب … دشمن فرار کن، کُس از راه رسید". شور و شوقی بپا شده بود و همه از شادی سر از پا نمیشناختند. انگار که نه انگار اومده بودن جنگ و هر لحظه امکان داشت جونشون رو از دست بدند. البته من دیگه عادت کرده بودم به دیدن همچین صحنه هایی و کمتر تعجب میکردم چون میدونستم با انسانهایی عجیب و غریب طرفم.
همه همچنان مشغول شادی بودن که ناگهان خاله میترا از سرِ ذوق جیغی کشید:" واااااااااای! عشقمممم موفووو" اینو گفت و پرید وسط جمعیت! لحظه ای سکوت برقرار شد و همه با بُهت به این بانوی بزرگوار خیره شده بودند. خاله داشت با نهایت سرعت به سمت جایی که برادر موفو ایستاده بود میدوید. موفو که انگار آشنایی دیرینه ای با این بانوی عزیز داشت، بمحض دیدن این صحنه عربده ای کشید و پا به فرار گذاشت:" یا موسی بن کفتر باز! یا قمر بنی عقرب! یا پنج تن آل لاپا!" میگفت و میدوید.

خاله که گویا از رسیدن به برادر موفو ناامید شده بود؛ ایستاد و در یک حرکت غیر منتظره یقه ش رو جر داد؛ سوتینِ گل گلی مامان دوزش رو از سینه ش باز کرد، چندین بار بالای سرش دور داد و درنهایت با یک نشونه گیری دقیق، به طرف برادر موفو پرتاپش کرد. همه انگشت به دهن شاهد این صحنه بودن!
سوتینِ خاله توی هوا چرخید و چرخید و چرخید؛ تا اینکه پایین اومد و دور مچِ پای موفوی بخت برگشته پیچ و تاب خورد و باعث شد اون رزمنده ی عزیز با مخ روی زمین فرود بیاد. جمعیت یکصدا " ایولی " گفتن و خاله میترا درحالیکه گوشتای بدنش بالا و پایین میشد و شلپ شلوپ صدا میداد؛ دوید و در یک حرکتِ محیرالعقول پرید؛ روی سینه برادر موفو نشست و یکی از سینه های گنده ش رو چپوند توی دهن اون عزیز و با لحنی حشری گفت:" در راه رضای خدا بخور عزیزم…میک بزن… گاز بگیر…می خواااام برممممم بهشت"
به محض تموم شدن این صحنه ی اکشن، نفس حبس شده م رو بیرون دادم و یه نگاه به اعضای شهوانی که همه کیر به دست شاهد این صحنه بودن انداختم. خیرِ سرم اومده بودم جنگ تا گزارش و عکس تهیه کنم و الان با این وضعیت اصلا نمیدونستم چه خاکی باید به سرم بریزم! رزمنده های به جای اسلحه کیر به دست گرفته بودن، یعنی باید از کیراشون عکس و گزارش تهیه میکردم؟! تو افکار ناخوشایند خودم غوطه ور بودم که با صدای یکی از بچه ها به خودم اومدم." بقیه ی جهاد نکاحیای عزیزِ شهوانی ، شما هم پیاده شید تا ببینیم کدوم یکی از اعضا هستین " با شنیدن این جمله همه ی سرها به اون سمت چرخید. منم نگاهم رو به دربِ اتوبوس دادم و منتظر شدم تا اکیپ جهاد نکاحِ شهوانی یک به یک از اتوبوس پیاده شن و به این جمعِ حشری بپیوندن و فقط خدا میدونست که، در انتهای این مسیر پر پیچ و خم و در دفاع از حشر چه انتظارشون رو میکشید!

ادامه دارد…

نوشته: روح.بیمار


👍 69
👎 2
5438 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

681851
2018-04-14 20:39:14 +0430 +0430

babyunicorn به سلام جوجه تک شاخ عزیز ورودت ممه باران ? دستمال چرا?

sami_sh
قربونت برم قشنگترین سامی دنیا (inlove) مرسی که خوندی خوشحالم که دوس داشتی!
زیاد مشعوف نباش, وارد میشی به زودی ? همه وارد میشوند ? موهاهاهاهاهاهاها
فداتم :-*

3 ❤️

681852
2018-04-14 20:39:15 +0430 +0430

لایککککککک چهارم
واااااهاااااااای چقدر دوسش دااااشتم 🙄 عالی بود پسر این قسمت بشدت جذاب بود 🙄 دوربین پورتابل 🙄 سوفکم هم بود 🙄 شعارهات 🙄
نصف شبی فقط نابود شدم از خنده
زود زود آپ کن ببینم کیا از اتوبوس پیاده میشن 🙄

3 ❤️

681855
2018-04-14 20:42:15 +0430 +0430

آفرین 5 ?، آرمین جان، نخوندم، زیاده، چن پاراگراف خوندم، محتوا خییییلی شلوغه.

1 ❤️

681857
2018-04-14 20:42:47 +0430 +0430

sepideh58 مرسی عزیزم خوشحالم دوس داشتی!
خخخخ دوربین پرتابل شوخی با دوس عزیزمون جناب تکمرد بود (preved) امیدوارم دلگیر نشن ?
شااااااد باشی مهربون

2 ❤️

681859
2018-04-14 20:44:45 +0430 +0430

sami_sh ? ? اوووووف, تو فقط منو بکش !

Robinhood1000 به به رابین عزیز! مرسی از لطفت…عه چرا نخوندی? بخون ضرر نمیکنی عزیزم ?

0 ❤️

681860
2018-04-14 20:45:17 +0430 +0430

چشم بصیرت داشته باشی شلوغیش جذاب میشه ? آوردن اینهمه شخصیت و توضیح در موردشون کار سختیه خیلی خوب انجامش دادی آرمین ?

2 ❤️

681862
2018-04-14 20:47:25 +0430 +0430
NA

خاله میترا و موفو به روایت تصویر…


3 ❤️

681863
2018-04-14 20:48:09 +0430 +0430

sepideh58 اره خب میخوام به مرور همه دوستان اضافه بشن, یکم تعداد شخصیتا زیاده ولی خب چه میشه کرد میخوام یادگاری از من برای بچه ها توی سایت بمونه ? باشد که رستگار شوم

1 ❤️

681864
2018-04-14 20:49:15 +0430 +0430
NA

خندیدیم به ریشه 6 تیغه موفو ?
اقا عالی بود 🙄

1 ❤️

681866
2018-04-14 20:51:22 +0430 +0430

babyunicorn مرسسسی تک شاخک عزیزم
خوشحالم دوس داشتی,
خخخخ ایده از هر سوراخ سنبه ای که بگی میزنه بیرون از من 🙄 خودمم نمیدونم چطوری والا 🙄
جهاد نکاحیا هم بزودی مشخص میشونننند ?
مررسی عزیزم

shadow69 شااااااادو دهنت عاااالی بود 🙄 🙄

1 ❤️

681872
2018-04-14 21:07:57 +0430 +0430

تقریبا خوندمش، اینجوری هم که بچه ها بر سرو صورت میزنن و غشش و ریسه میرن، اورژانسی میشن هم نیست ( الکی جوّ میدن).
اما دست و قلمت پایدار. مث همیشه خوب نوشتی.

جان توو آرمین جان، گُند کسیو به حلق من فرو نکن،، ولیک میتونی و مختاری گُندم را به کسی که تمایل بداری… ( ریش و قیچی دست خودته) ?

0 ❤️

681900
2018-04-14 21:51:59 +0430 +0430

آرمین عالی بود عزیزم
کیف کردم واقعا
نیستی ببینی که خنده هام هنوز به جاست

1 ❤️

681903
2018-04-14 21:56:54 +0430 +0430

سلام، خانوم دنیز منظورتون از کورشود… چیه؟

0 ❤️

681908
2018-04-14 22:16:55 +0430 +0430

ایولا روح … فقط بهم بگو از کی میخری…نامردی اگه یه رول به من ندی بکشم… لایک

1 ❤️

681915
2018-04-14 23:09:35 +0430 +0430

دهنت یخبندون ???

1 ❤️

681940
2018-04-15 03:48:50 +0430 +0430

من حرفی ندارم فقط به افق خیره میشم تا همگی به فاک عظما برید

2 ❤️

681963
2018-04-15 07:07:25 +0430 +0430

خوب و با مزه … تا ادامه ش چی میشه …لایک 18

1 ❤️

681964
2018-04-15 07:10:20 +0430 +0430
NA

داستان خوبیه ولی کلا خودت خوب نیستی واسه همین لایکت نمیکنم
اخه هر داستان قشنگی نوشتی نصفست

2 ❤️

681972
2018-04-15 08:15:50 +0430 +0430

نصر من الله و فتح قریب دشمن فرار کن کس از را رسید
پسر جر خوردم ا خنده عالی بود

1 ❤️

681979
2018-04-15 08:59:40 +0430 +0430

Robinhood1000 بچه ها لطف دارن

Deniiiz فدات دوست عزیز! خخخخ کی کور بشود?

iraj.mirza قربون تو! والا منکه افتخار آشنایی نداشتم اما ایشالا که سلامته !

Haleh59عزیز مهربون! امیدوارم همیشه بخندی !

بزرگوار_استوراخچی خخخخخ ولی دمت گرم عجب فنی یادشون دادیااااا

myous جنسو از کی میخرم ? ? خب معلومه از مقام گوزمای عزیز, پیشنهاد میکنم بخری بزنی تا بری فضا ببینی عجب چیزیه ? …فدات دوست عزیزم

Dalton…shahvati مرسی ?

mahanamir برید? یا بریم? ?

0 ❤️

681980
2018-04-15 09:05:22 +0430 +0430

Horny.girl البته تو این مورد ضمه میذاشتی بیشتر به کارم می اومد 🙄 بسههههه, خخخخ فدات همیشه بخندی نازنین

Takmard قربونت …امیدوارم خوب بشه و دوستان راضی باشن…

sorsia240 عهههه دلت میاد? من به این خوبی ?
کدوم داستان نصفه مونده !? شیطان و تازیان رو میگی? اونا فصل اولشون تموم شد و فصل دومشون آماده میشه بزودی ?
حالا لایکو بده :(

پسر.شجاع. قربونت ? امیدوارم در ادامه بیشتر جر بخوری 🙄

eyval123412341234 گل گفتییییییی شاااااادی, اره این بشر عالیه 🙄

0 ❤️

681982
2018-04-15 09:20:07 +0430 +0430

ارمین جان هیچ کدوم
برییییییی

2 ❤️

681983
2018-04-15 09:24:08 +0430 +0430
NA

شیش ماه برای تازیان
سه ماه برای شیطان کیست
واقعا زمان کمیه ؟؟؟
به هر حال لایک 23 ولی در کل کوفتت بشه

1 ❤️

681984
2018-04-15 09:27:25 +0430 +0430

آقا ترکوندی . آقا عالی . آقا تکه آس بین داستانای طنز . من که رسما یه سر به لقا الله پرت شدم و برگشتم مثه یویو .

یا خدا اون جا که سوفی میگه کیرمرد اووووف صندلی شکست زیرم اینقد خندیدم .

منتظر ادامه هستیم همگی .

به شخصه از مقام گوزما و اسکلت خیلی خوشم امد اون تیکه هم که خوش غیرت حین رانندگی با ادوات مصنوعی میجقه آخرش بود . هییییی جوونی کجای که یادت بخیر . جق تو اتوبوس تو ازمایشگاه دبیستان سرویسای بین راهی توالت مدرسه توالت فامیلا همه باحالا خوشگل پسرا تربچه دخترا …

لایک 23

1 ❤️

681985
2018-04-15 09:34:53 +0430 +0430

mahanamir ایشالا که میری 🙄

sorsia240 خب باید ایده و پردازش اینا آماده بشه دیگه ?
واقعا شش ماه از تازیان گذشته? آخی انگار همین دیروز بودا خخخخ
آقا کیرمرد هم که لایکش ۲۳ بود

0 ❤️

681987
2018-04-15 09:38:16 +0430 +0430

dickerman
مررررسی دوست عزیز خوشحالم که دوسش داشتی
خخخ اره تیکه سوفی باحال بود! عههه یویو که منم اسم مستعارمه از کجا میشناسی? ?
مقام گوزما و اسکلت جان عالی ان, البته همه دوستان گل و خوبن, امیدوارم موفق باشن,
قربونت دیکر جان خوشحالم دوس داشتی! ? مطمئنی لایک ۲۳ بود? دوس عزیز بالایی هم همینو میگه ?

0 ❤️

681995
2018-04-15 09:57:34 +0430 +0430

دکترروزبه والا من دیگه به این جزییات کاری ندارم 🙄

صورت.زخمی فدااات ممد جان! خوشحالم دوست داشتی! خخخ سوفی و شیوا…چششششم, البته از قسمت بعد نقش دخترا بیشتر میشه ? اوووووف چه شود ?

0 ❤️

681996
2018-04-15 10:15:14 +0430 +0430
NA

بله شیش ماه گذشته و جناب عالی اول مینویسی بعد به فکر ایده و طرحی ؟؟؟
لایک من ثبت شده اگه شک داری برش دارم ؟؟

0 ❤️

681998
2018-04-15 10:27:14 +0430 +0430

روحت شاد روح بیمار که روحمو شاد کردی

0 ❤️

682003
2018-04-15 10:58:53 +0430 +0430

جدی ؟ واقعا نمیدونستم یویو هستی من خیلی یویو دوس داشتم بچگی و همیشه دوسه تا داشتم .

راستش نمیدونم 23 بودم یا نه ولی وقتی من 23 رو زدم هنوز 22 بود و خلاصه مهم نیست شماره لایک . مهم لایکیه که کاش میشد همزمان 10 تا لایک میزدم بس که داستانت عالی بود .

زود زود ادامشو بذار

0 ❤️

682013
2018-04-15 12:05:23 +0430 +0430

خیلی خوب بود … آفرین

مطمئنم یادگاری فوق العاده ای میشه
لایک بیست و شش تقدیم شد

0 ❤️

682025
2018-04-15 13:27:49 +0430 +0430

منافقین بشراسم معقول تریه.

0 ❤️

682028
2018-04-15 14:09:48 +0430 +0430

وااااااهاااااااااییییییی

این شعرارو چجورییییی میگی آخهههه پسررر؟

قسمت های شعار و اسکلت و موفو و امامزاره بیژن عالی بود… خیلی خندیدم… مرسی روح… :)

سوفی و شیوا و دلیل دیلیتشون هم عااالیییی…
خخخخ… استرس دارم… طبیعیه؟ ?

زود اداااامه بده…
خدا رحم کنه… خخخخ

لایک ۲۸ :)

1 ❤️

682038
2018-04-15 15:26:45 +0430 +0430

داستانتو عشقه رفیق خیلی حال کردم ?

0 ❤️

682053
2018-04-15 17:52:29 +0430 +0430

sorsia240 دیگه فصل دوم داستان و زمان جمعبندیشه عزیزم. طبیعتا طول میکشه کمی

hasan.lor قربونت دوست عزیز

dickerman اره 🙄 البته اون یویوی اسباب بازی نه, بچگی به ر , ی میگفتم از اون موقع تا الان شدم یویو ? فدات لطف دااری

PADIDAR قربونت دوست عزیزم
امیدوارم همینطور بشه

iraj.bamdadian آرررررررره خخخ

هزارویکشب کدوم بشر ? اسد ? یا آدمی ?

0 ❤️

682054
2018-04-15 17:55:56 +0430 +0430

Hidden.moon قربونت قمر قشننننگم خخخ
خوشحالم دوس داشتی !
شعرارو? اون تیکه امام زاده بیژن, شعر خودش بود 🙄
لطف دااااری عزیزم
اووووف استرس داری!? منم استرس دارم ? تا ببینیم چه میشووووود
چشششم مرسی از لایک

Orginalboy قربونت عزیزم

0 ❤️

682055
2018-04-15 18:03:52 +0430 +0430

کوروش کبیر!کافیه؟

0 ❤️

682072
2018-04-15 20:41:16 +0430 +0430

خیلی خندیدم…اول که متن رو دیدم گفتم کی میره این همه راهو…پیری و هزار ضعف…ولی از خط دوم برام جالب شد و از طرز نگاهت به پیر فرزانه خنده ام گرفت…یه حس نوستالوژیک از یاد آوری اسامی بهم دست داد…دوستان قدیمی و قدیمی تر که دیگه با ما نیستن…که ایشالا سالم و شاد باشن…قشنگ نوشتی بازم بنویس. . . . . . .

0 ❤️

682184
2018-04-16 06:28:42 +0430 +0430

خیلی خیلییییی خوب بود عالی بود اون روز که خوندم کامنت گذاشتم نمیدونم کجا رفت…
بی صبرانه منتظر ادامه هستم.
مرسی

0 ❤️

682202
2018-04-16 09:56:11 +0430 +0430

ارمین پسر معرکه بود اما اگه میگفتی پروستاتی که تو شورت ماست تو حلق عاقای ماست بیشتر بهم میچسبید :دی

0 ❤️

682232
2018-04-16 13:18:51 +0430 +0430

من فعلا سکوت اختیار میکنم :دی

0 ❤️

682322
2018-04-16 21:41:25 +0430 +0430

هر چند از ریخت و چک و پوزت خوشم نمیاد ~.~ ولی لایکت کردم
به قشنگی بقیه داستانات نبود اما چون کاربرای شهوانی کاراکتراش بودن جالب بود.

0 ❤️

682408
2018-04-17 10:00:59 +0430 +0430

یا امامزاده بیژن (لوووووول)

0 ❤️

682444
2018-04-17 12:42:06 +0430 +0430

هزارویکشب کافیست دوست عزیز

پیرفرزانه اختیار داری عزیز! شما تازه اول جوونیتونه که!
خوشحالم که خوندید و دوس داشتید و اگر در ادامه شوخی نابجایی شد به بزرگواری خودتون ببخشید دیگه!
ایشالا که دوستان قدیم سلامت باشن

Miss_M فدات , خوشحالم دوس داشتی , احتمالا ثبت نشده کامنتت
زود میذاارم

leonmark قربون تو! خخخحخخ دیگه به ذهنم نرسیده اینا

icy_girl بکن بکن… دیییییییی خخخ

eiliad چشششششم, فدات

Sweet._.nightmare به بهههههه شیرین بانوی عزززیز, کجا بودی نبودی? دلتنگت بودم حسابی ?
نظر لطفته دوست عزیز

جانسینا66 چیه حاجت داری ازش? خخخ ?

0 ❤️

682458
2018-04-17 14:52:13 +0430 +0430

روح بیمار جون مثه همیشه عالی منتظر بقیشیم

0 ❤️

682492
2018-04-17 20:26:30 +0430 +0430

لایک روح جان
کلی خندیدم
مرسی ازت

0 ❤️

682538
2018-04-17 21:41:12 +0430 +0430

دنبال ی لقمه نون

0 ❤️

682576
2018-04-18 03:29:41 +0430 +0430

آقا خاله میترا ممه ش گنده نبودا ?
بعدشم ما اخلاق ورزشکاری و پهلوونی داریم،به این دلیل همیشه ما روحیه تهاجمی به زنان داریم و حمله میکنیم به زنا ?

0 ❤️

682584
2018-04-18 04:53:18 +0430 +0430

روح بیمار تو حرف نداری … واقعا عاشق قلمت هستم و همیشه داستان هایی رو که می نویسی رو دنبال می کنم … همیشه بنویس و همیشه این خلاقیتت رو حفظ کن … لایک 49 ام

0 ❤️