مرا به کلیسا ببر (۱)

1397/01/19

(آگوست ۱۹۷۳)

مایک با همان کیف قهوه ای همیشگی وارد دفتر شد با عصبانیت روی صندلی نشست و گفت : اونا به ما کمک نمیکنن! متاسفم اما هرکاری تونستم کردم.
پیتر برای دلداری به سمتش رفت و آروم موهاش رو نوازش کرد.
جردن در حالی که سعی میکرد به اعصابش مسلط باشه گفت : ما همین الان هم خیلیا رو پشتمون داریم… اگه من بتونم وارد شورا بشم همه چی تموم میشه مطمئن باشید پس باید به تلاشمون ادامه بدیم.
مایکل با همون حالت خشمگین جواب داد: فکر کنم ما همه به اندازه ی کافی تلاش کردیم! بیشتر از ۴۰ نفر آدم شبانه روز داریم اینجا جون می کنیم… بعد چندماه هنوز هیچی! ما هیچی نداریم جردن چرا نمیخوای اینو بفهمی؟
اتاق رو سکوت فرا گرفت.
بعد از یک یا دو دقیقه پیتر گفت: فکر کنم بهتر باشه من و مایک بریم خونه.
جردن با حرکت سر تائید کرد.
پیتر دست مایک رو گرفت، کتش رو پوشید و از دفتر بیرون زد. هیچکس بهتر از اون نمیتونست درد معشوقه اش را بفهمد.
به خانه ی مشترکشان در طبقه ی چهارم یک آپارتمان در خیابان سنت آورز رفتند. مایکل بلافاصله به سمت حمام رفت تا بدنش رو از همه تنش های روز آزاد کنه… پیتر هم بدون مکث به دنبال او رفت، دکمه های تا نصفه باز شده پیراهنش را تا انتها باز کرد و لباسش رابیرون کشید،زانو زد و درحالی که شلوارش را با یک دست پایین می کشید با دست دیگر باسن و کمرش را چنگ می کشید. دست مایکل را احساس میکرد که کراواتش را باز میکند. آب گرم را باز کرد تا بدن عریان مایک سرمایی را احساس نکند. همانطور که با لباس های خیس روی زمین زانو زده بود آلت او را در دهان فرو برد و با دست هایش مشغول نوازش و لمس بیضه های مایک شد، گاهی چنگ کوچکی به کمرش می کشید و انگشتش را درون سوراخ پشتش فرو می برد. مایک موهایش را در چنگ گرفت بود و به کمرش حرکتی رو به جلو و عقب میداد. ناگهان مایک، پیتر را از روی زمین بلند کرد و لباس هایش را در تنش پاره کرد، چنین حرکتی بار اول نبود که اتفاق می افتاد. زیر رگبار قطرات آب یکدیگر را در آغوش گرفته بودند، پیتر از سینه تا گردن و سپس تا چانه و لب های معشوقه اش را بوسید… دست بر تن بی حفاظ او می کشید، میخواست او بداند که اندوهش را می فهمد.
مایکل از آن حالت منفعل بیرون آمد پیتر را در آغوش کشید و درحالی که لب هایشان جنون آمیز بهم گره خورده بود او را به سمت تخت هدایت کرد.
کمی خشن تر از آنچه میخواست او را به پشت برگرداند و با بوسه ها و گازهایی غیرقابل تفکیک خود را به مقعد او رساند… آلتش را ابتدا به آرامی و سپس با فشار درون بدن پیتر فرو برد. روی بدن او خم شده بود و نفس نفس میزد و پیتر هم در حالی که به اطراف چنگ می انداخت، آه می کشید… به جلو و عقب حرکت میکرد و گاه خود را به بدنش می چسباند که باعث میشد آلتش تا ته فرو رود و باعث دردی لذت بخش در وجود پیتر میشد.
یک لرزش کوتاه و حرکت متوقف شد. پیتر خواست تا کنار برود اما مایکل که هنوز نفس هایش نامنظم بود او را در بازوانش اسیر کرد به چشمانش نگاهی کرد او را بوسید. بلند شد و پیتر را به سمت پایین تخت سر داد، پیتر که خودش همه چیز را فهمیده بود زانو زد و کمرش را به سمت پایین خم کرد، پاهایش را کمی از هم گشود و بار دیگر خود را در اختیار او قرار داد هرچند خود او نیز هنوز ارضا نشده بود. مایکل گویا هنوز نیاز به تخلیه عصبی داشت به سمت آن حفره ی هوس انگیز هجوم برد و تا آن زمان که تمام توانشان از دست برود به ضربه زدن به آن با التش ادامه داد.
وقتی هردو خیس عرق و نیمه جان کنار هم افتادند پیتر درحالی که سینه ی خوش فرم او را می بوسید آرام زمزمه کرد که همه چیز درست خواهد شد.
وقتی سرانجام پارتنرش به خواب رفت ازجا بلند شد و بعد از یک دوش کوتاه سراغ تلفن رفت، تماسی با یک دوست در مجله هابی گرفت و ترتیب یک ملاقات در کافی شاپ را داد.
این دوست یک خانم قد کوتاه و بسیار جدی به نام آنا فیشر بود. فیشر درحالی که کمی معذب بود و با انگشتانش بازی میکرد منتظر به پیتر چشم دوخته بود.
پیتر بعد از کمی صحبت روتین و احوال پرسی شروع کرد: خانم فیشر ما دوست های قدیمی هستیم. خیلی قبل تر از اینکه من راجع به گرایش جنسیم آشکارسازی کنم. و من اینجا به عنوان یک دوست و یک انسان در معرض بحران از شما خواهشی دارم. لطفا مقاله ای تحت عنوان حمایت از همجنسگرایان در مجله این ماه چاپ کنید.
فیشر خواست لب به اعتراض باز کند اما پیتر به حرف زدن ادامه داد: میدونم شاید خواسته بزرگی باشه اما توی این گیرودار و جنبش های آزادی خواهانه این ما جامعه ی همجنسگراها هستیم که داریم به ناحق نابود میشیم ما رو نادیده میگیرن و از ابتدایی ترین حقوقمون محروم میکنن… مطمئنم شما هم جریان اخراج سربازها و معلم های همجنسگرا رو شنیدید. این بنطرتون مسخره و غیرمنطقی نیست؟ چه بلایی داره سر آمریکا میاد؟ این رفتار قابل قبولی نیست و میدونم که شما هم با من موافقید.
درک میکنم که شاید کار ریسک پذیری باشه و به قیمت اعتبار شما و مجلتون تموم شه اما اگه بین این همه مخالف حتی کسایی که موافق ما هستند هم از روی ترس سکوت کنن چه اتفاقی میوفته؟
فیشر ساکت بود و متفکر، چند لحظه ای که گذشت رو به او کرد و گفت: من نمیتونم پیتر… واقعا متاسفم.
از جا بلند شد و به سمت در خروجی به راه افتاد.
پیتر از جایش بلند شد و فریاد زد: تو یه بزدل لعنتی هستی! دخترت حق داشت از خونه فرار کنه!
فیشر در جایش ایستاد و دستش را مشت کرد، اما هیچ نگفت و میان نگاه های خیره مردم از کافه بیرون رفت.
پیتر به موهایش چنگ زد و همانجا روی صندلی نشست. واقعا فکر نمیکرد فیشر هم دست رد به روی سینه اش بزند احساس ناامیدی و سرافکندگی شدید داشت. بی هدف به خیابان ها و ادم ها خیره ماند و ساعتی بعد در حالی که هوا رو به تاریکی میرفت تصمیم گرفت به خانه برگردد.
دست هایش را درون جیب هایش فرو کرده بود و با سنگ های خیابان بازی میکرد، درون حال خودش نبود و نفهمید چگونه تنها در عرض چند ثانیه توسط چند نفر از اراذل محاصره شد.
کوچه تنگ و خلوتی بود و چهار پنج پسر که چهره هایشان را پوشانده بودند اطراف او را گرفته بودند. اخم کرد و محکم سرجایش ایستاد.
یکی از پسرها گفت: تو هم یکی از اون هوس بازهای اشغالی. شما از دوزخ فرار کردید اینجا و دارید زمین رو به کثافت می کشید. وقتشه برگردید به آتش جهنم!
با جمله آخر او را به سمتی هل داد و همان موقع که تعادلش رو از دست داد بقیه سر او آوار شدند و با دست و پا به جان او افتادند.
صدای ناله های ضعیف پیتر درون خونی که دهانش را پر کرده بود خفه میشد، هیچ قسمتی از بدنش را احساس نمیکرد و طولی نکشید که دیگر هیچ نفهمید…


من قسمت کوتاهی از داستان رو نوشتم تا بازخوردها رو ببینم
اگر مشتاق باشید داستان ادامه پیدا میکنه.

نوشته: shadi


👍 7
👎 2
3657 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

681013
2018-04-08 20:41:23 +0430 +0430

تورا به جهنم میبریم میای

0 ❤️

681102
2018-04-09 14:34:00 +0430 +0430

این تم و این داستان رو قبلا سامی جذابتر و بهتر به تصویر کشیده و با همین نام
پیشنهاد میکنم قبل از داستان نوشتن یه سرچ بزنید که تکراری از آب درنیاد
و البته این داستان هیچ برتری نسبت به قلم جذاب سامی نداره
فکر میکنم ادامه رو ننویسی بهتر باشه
داستان بعدی رو با تفکر و تحقیق بیشتری بنویس

0 ❤️

681109
2018-04-09 14:56:14 +0430 +0430
NA

سامی و سپیده

من اینجا تازه واردم و قبلا داستان سامی رو نخونده بودم…
اتفاقی بوده و شرمندم.
اما الان رفتم و داستان رو خوندم و واقعا بی نظیر بود (من یه مدت رو کلا با این اهنگ زندگی کردم…)
فکر میکردم هرداستانی اینجا باید محتوای سکسی داشته باشه و واقعا گند زدم… من تصمیم گرفتم ادامه ندم و حمایتم از همجنسگراها رو در غالب نوشته های حرفه ای تری ارائه کنم.
ممنون از نظراتتون

0 ❤️

681110
2018-04-09 14:58:41 +0430 +0430
NA

کتمان

ممنون از نکات فوق العاده ای که گفتی

1 ❤️

681203
2018-04-10 02:50:32 +0430 +0430

خانومه!
آخه ترجمه اسمش ابتکار سامی بوده…
و اینکه من شاید شکاکم!
درهر حال موفق باشی…

و دوستان تو پروف سامی میتونن لیست و متن اون داستان رو ببینن و از ابتکار و قلم احساسی و زیباش بهره ببرن :)

0 ❤️

681321
2018-04-10 21:13:59 +0430 +0430
NA

هیدن مون جان! ببین اسم داستان اسم یه آهنگ با موضوع همجنسگرایی هست که طرفدارهای زیادی داره و این شباهت یک تصادف محض بوده.
لطفا در طرفداری های بی منطقتون زیاده روی نکنید.

1 ❤️

681333
2018-04-10 21:44:24 +0430 +0430

برخلاف اکثر داستانهاییکه تو این مایه نوشته میشن،جالب و زیبا نوشتی شادی جان. بخصوص اینکه به یه نوع افکار قرون وسطایی در زمینه مسایل جنسی و احتمالا متعاقب آن رنساس در این زمینه پرداختی.ادامه بده
این روزها اینقدر داستان و فیلم و نمایشنامه و کتاب و… نوشته شده که تقریبا محاله اسمی بکار ببری که قبلا استفاده نشده باشه،اینه که حساسیت بخرج نده و حواست رو بذار رو داستانت.
موفق باشی
لایک

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها