مردها گریه نمیکنند! (۳ و پایانی)

1399/09/22

...قسمت قبل

تو آینه ی آرایشگاه به خودم خیره شدم. اصلان راست می‌گفت؛ حتی دیگه خودم هم خودم رو نمی‌شناختم. آرايشگر دستش رو کرد تو موهاي بلندم که تا شونه‌هام ميرسيد و گفت: “چه موهای قشنگی! چه مدلی بزنم براتون؟”
لبخند زدم و گفتم: “از ته بزن!”
با هر قدم که به اتاق نزدیک می‌شدم، استرس و دلهره‌‌ام بیشتر می‌شد. یه حس عجیب ما بین خوشحال بودن و ناراحت بودن؛ یه حسی که نه می‌تونستم بخندم نه گریه کنم؛ یه حسی شبیه به دیدار اولمون؛ با این تفاوت که این اولین دیدارمون بعد از ۲۰ سال بود. از دور روژان رو جلویِ در اتاق دیدم. با دیدن من سریع به سمتم اومد و گفت: “ولی کاشکی می‌ذاشتی بهش می‌گفتم، می‌ترسم پس بیفته.”
-نگران نباش، حالش بهتره؟
+بهتره. منم بیام تو؟
-بیرون باشی بهتره.
به در اتاق که رسیدم ضربان قلبم شدت گرفت. نفس عمیقی کشیدم و وارد شدم. رویا رو تخت دراز کشیده بود و به سقف خیره شده بود. چقدر بزرگ شده بود! با دیدن گودی زیر چشم هاش و ابرو هایی که با مداد کشیده شده بود دلم گرفت. با صدای آرومی گفتم: “سلام رویا.”
آروم سرش رو به سمتم چرخوند. چند لحظه بهم خیره شد و بعد چشم هاش از شدت تعجب درشت تر شد. سعی کرد رو تخت بشینه. نگاه هامون چند دقیقه بهم قفل شد و بعد رویا با صدای بغض گرفته اش گفت: “رضا خودتی؟!”
با چشم های خیسم بهش لبخند زدم و گفتم: “خودمم دردت به جونم.”
بغضش شکست و شروع کرد به گریه کردن. سریع بهش نزدیک شدم و دسته گل رو کنار تخت گذاشتم. کنار تخت نشستم و دست هاش رو تو دست هام گرفتم و بوسیدمش. روش رو ازم برگردوند و گفت: “دیر اومدی رضا، خیلی دیر!”
گفتم: “نیومدم چون فکر میکردم حالت خوبه، نیومدم چون نمی‌خواستم با اومدنم، خوشحالیت رو بهم بزنم.”
گریه هاش شدت گرفت و گفت: “اصلا چرا رفتی که بخوای برگردی؟ میدونی تو این ۲۰ سال چی به من گذشت؟ میدونی بعد رفتن توئه لعنتی از دلتنگیت چی کشیدم؟”
شوکه شدم، با تعجب پرسيدم: “من رفتم؟ من فقط دو سال حبس بودم. وقتی برگشتم تو نامزد داشتی.”
تعجب کرد و گفت: “حبس؟! ولی اصلان چیز دیگه ای میگفت!”
با دست هام اشک هاش رو پاک کردم و پرسیدم: “مگه اصلان به تو چی گفته بود؟!”
گفت: “بعد از اینکه یهو ناپدید شدی، اصلان اومد و بهم گفت که تو رفتی ترکیه و از اونجا میخوای بری یونان! اون گفت که بهش گفتي که از طرف من به رويا بگو که منتظرم نباشه!”
دنیا رو سرم خراب شد… به رویا نگاه کردم و گفتم: “من ترکيه نرفته بودم، من حبس بودم. به اصلان سپردم مواظبت باشه و بهت بگه که منتظرم بمونی!”
رویا چشم‌هاش رو بست و سرش رو به علامت تاسف تکون داد و گفت: “بازیمون داده؛ لعنت بهت اصلان!”
گفتم: “باورم نمیشه! ولی چرا؟ چرا اصلان همچین کاری کرده؟!”
گفت: “نمیدونم رضا… !”
عصبی شدم و گفتم: “دارم براش.”
رویا دستم رو محکم گرفت و گفت: “نه تورو خدا بیخیال شو رضا… بعد از این همه مدت دیدمت نمی‌خوام بازم از دستت بدم.”
به چشم های خیس و پر از التماسش خیره شدم و گفتم: “اصلان باید تاوان این اشک های تورو رو پس بده.”
بلند شدم و به سمت در رفتم که رویا گفت: “رضا مرگ رویا نکن…!”
مردد شدم ولی با این حال به راهم ادامه دادم. وقتی از اتاق خارج شدم روژان با دلهره گفت: “چی شد؟!”
کلید خونه ام رو بهش دادم و گفتم: “با رویا برید خونه ی من، منم چند ساعت دیگه میام.”
بعد از یک ساعت رسیدم دمِ درِ خونه ی اصلان؛ خواستم زنگ خونه اش رو بزنم که با دخترش تو پارک کنار خونه‌شون دیدمش. رفتم به سمتشون، دخترش به محض اینکه من رو دید به سمتم دوید و بغلم کرد و گفت: “عمو رضا چی برام آوردی؟!”
بهش لبخند زدم و گفتم: “عمو جون امروز یادم رفت برات هدیه بخرم ولی دفعه ی بعد حتما یه عروسک خوشگل برات میخرم.”
اصلان گفت: “به به رضا خان! چی شده یادی از ما کردی؟”
خطاب به دخترش گفتم: "عمو جون من و بابات ميخوايم با هم حرف بزنيم، تو برو و با بقيه بچه ها بازي کن.”
بعد از رفتن دخترش گفتم: “تو راست میگفتی اصلان! من دزدم، من قاچاقچیم، من مواد فروشم، من حروم خورم، اصلا من حرومزاده ترین آدمی هستم که دنیا به خودش دیده ولی تو عمرم هیچوقت رفیق فروشی نکردم، دروغ نگفتم، دورو نبودم، همیشه ظاهر و باطنم یکی بوده دقیقا برعکس توئه حرومزاده!”
خواست حرف بزنه که حرفش رو قطع کردم و گفتم: “هیسسس! خفه شو تا حرف هام تموم بشه، تو هرچی داری از صدقه سر منه. اون موقع که ننه بابات ولت کردن و هر کدوم رفتن دنبال عشق و حال خودشون من هواتو داشتم. من دستت رو گرفتم. من آوردمت تو کار که از گرسنگی نمیری. حالا این بود جواب خوبی های من؟! چرا به رویا دروغ گفتی؟! چرا باعث شدی من این بشم؟! چرا باعث شدی ۲۰ سال من و رویا از هم دور باشیم؟!”
تعجب کرد و آب دهنش رو قورت داد. از شدت ترس رنگش پریده بود. گفتم: “چیه فکر نمی‌کردی بعد از ۲۰ سال دستت رو بشه؟ اصلا از کجا معلوم توئه لعنتی جای من رو به اون پسری که خفتش کردیم لو نداده باشی؟ اصلا از کجا معلوم تن فروشی های مادرم هم به پیشنهاد و کمک تو نبوده؟ چرا اصلان؟ فقط بهم بگو چراااا؟!”
گفت: “باور کن تن فروشی های مادرت به من هیچ ربطی نداشت!”
گفتم: “پس این یعنی بقیه‌اش به تو ربط داشته! چرا نارفیق؟”
سرش رو پایین انداخت و گفت: “دلم گیر بود!”
تعجب کردم و گفتم: “گیر چی؟ گیر کی؟”
گفت: “رویا!”
خندیدم و گفتم: “رویا؟! امکان نداره؟!”
گفت: “آره رویا! بعد از طلاق گرفتن ننه بابام، تنها امیدم به زندگی رویا بود. ولی هیچوقت حسم رو بروز ندادم چون رویا به جز تو کسی رو نمی‌دید. فکر می‌کردم اگه کاری کنم تو بری حبس تو نبودت می‌تونم به رویا نزدیک بشم و دلش رو به دست بیارم، ولی نشد! خام بودم، بچه بودم، نفهم بودم، تو بزرگی کن و ببخش.”
سرم رو به نشونه تاسف تکون دادم و گفتم: “هه! من چقدر ساده‌ام! فکر میکردم داداشمی، فکر میکردم رفیقمی، دلم به این خوش بود که پشتم بهت گرمه. حالا فهمیدم چرا اسم دخترت رو “رویا” گذاشتی… به قصد کشتنت اینجا اومدم ولی وقتی دخترت رو دیدم آروم شدم. وقتی فهمیدم چه حیوونی هستی منصرف شدم. جونت رو مدیون رویایی، دیگه هیچوقت نمیخوام ببینمت!”
گفت: “از رویا خبری شده؟!”
انگشت اشاره‌ام رو بالا بردم و گفتم: “آخرین بارت باشه اسم رویا رو میاری! وگرنه خونت پای خودته حرومزاده…”
تو راه برگشت به خونه، دو تا سرویسِ طلا و یه شاخه گل رز خریدم؛ یکی برای رویا، یکی برای روژان. وقتی رسیدم خونه خبری از روژان نبود ولی رویا با یه چهره ی متفاوت تو پذیرایی نشسته بود؛ موهای مصنوعی گذاشته بود و آرایش کرده بود. بعد از دیدنش همون حس شیرین گذشته اومد سراغم. به سمتش رفتم، لبخند زدم و گفتم: “هزار الله اکبر به این چشم های نازت.”
خجالت کشید و گفت: “فکر نمیکردم تو این سال ها بخاطر من ازدواج نکنی؛ ممنون که انقدر خوبی…”
گفتم: “تو این سال ها یه شب نبود که بهت فکر نکنم. همه‌اش این لحظه رو تو ذهنم تجسم میکردم و تو خیالاتم باهات حرف میزدم.”
بعد از تو جیبم یه تیکه کاغذ در آوردم و بهش دادم. کاغذ رو نگاه کرد و گفت: “این چیه؟!”
گفتم: “بخونش!”
شروع کرد به خوندن متن روی کاغذ: “دور نشو از من. کجای دنیا را دیده ای که معشوقی از عشقش دور شود و زندگی خوبی برای خود مهیا سازد؟ عشق ما با تمام دست اندازها و با تمام موانع بالاخره پایانی خوش دارد. بیا تا در کنار هم این پایان خوش را بسازیم.”
بعد از خوندنش ذوق زده شد و گفت: “تو هنوزم این نامه رو داری؟! باورم نمیشه.”
گفتم: “من تموم نامه ها و یادگاری هات رو تو یه صندوقچه ی قدیمی نگه داشتم. سر فرصت بقیه‌اش رو هم بهت نشون میدم. روژان کجاست؟!”
از خجالت لپ هاش گل انداخت؛ لبخند زد و گفت: “روژان رفت که ما با هم تنها باشیم.”
یه لبخند شیطنت آمیز زدم و بهش نزدیک شدم؛ بغلش کردم و عطر تنش رو بو کشیدم؛ پیشونیش رو بوسیدم و گفتم: “دوستت دارم رویا.”
به چشم هام خیره شد و گفت: “منم دوستت دارم.”
مثل پیچک بهم پیچیدیم و لب هامون قفل هم شد. با ولع لب هاش رو می‌بوسیدم؛ با زبونم زبونش رو بازی می‌دادم و بعد شروع کردم به‌ میک زدنش. لبهاش رو از لبهام جدا کرد؛ خندید و گفت: “مثل گذشته آدامس نعنا؟”
خندیدم و گفتم: “مثل گذشته آدامس نعنا. بریم تو اتاق؟!”
گفت: “بریم.”
بغلش کردم و رفتیم تو اتاق؛ گوشه ی اتاق به دیوار چسبوندمش و بازم شروع کردم به بوسیدن لبهاش. همزمان با دستهام باسنش رو می‌مالیدم. اونم کمرم رو بیشتر و بیشتر به خودش فشار میداد. برخورد تنم با برجستگی های گرم و نرم تنش شهوتم رو دو چندان کرده بود. جلوش زانو زدم و شلوارش رو تا زانو کشیدم پایین، تو همون حالت لبهام رو گذاشتم رو نرمی کُسش و شروع کردم به بوسیدن و میک زدن. درز کُسش خیس آب شده بود. زبونم رو از پایین تا بالا کشیدم و آبش رو پاک کردم و آروم شروع کردم به لیسیدن اطراف کُسش. نفس هاش و ناله هاش شدت گرفت و گفت: “بریم رو تخت.”
شلوارش رو از پاش در اوردم و رفتیم رو تخت. لباسامون رو کامل از تنمون در آوردیم. رویا پاهاش رو از هم باز کرد و من رفتم بین پاهاش دراز کشیدم. درحالیکه داشتم سینه هاش رو میخوردم رویا خودش رو بهم میمالید و کمرم رو به خودش فشار میداد. سرم رو بردم بالا و لباش رو بوسیدم و با دستم سر کیرم رو رو کسش تنظیم کردم و آروم کیرم رو فشار دادم. لیز بودن دیواره های کسش باعث شد کیرم تا ته بره تو. چشم های رویا خمار شد و فقط سفیدی چشمش معلوم بود. تلمبه زدن رو آروم آروم شروع کردم رویا خجالتش کمتر شده بود و ناله هاش بیشتر. دیدنش تو اون شرایط بجز جسمم، روحم رو هم ارضا میکرد. نزدیک بود آبم بیاد که کشیدم بیرون و رفتم پایین پاهاش، شروع کردم با زبونم چوچوله ش رو بازی دادن. بعد از چند دقیقه سرم رو سفت به کسش فشار داد و چند لحظه بعدش آروم گرفت و شُل شد. لبخند زدم و گفتم: “ارضا شدی؟”
با تکون دادن سرش حرفم رو تایید کرد و گفت: “حالا نوبت توئه.”
پاهاش رو از هم باز کردم و دوباره کیرم رو آروم کردم تو کسش؛ داخل کسش لیز تر شده بود و لذت وصف ناپذیری داشت. چند دقیقه ای تو همون حالت تلمبه زدم و تو کسش ارضا شدم…
کنار هم دراز کشیدیم و شروع کردم به نوازش کردنش. اون شب روژان برنگشت و من و رویا تا صبح دو بار دیگه سکس کردیم و در مورد اون ۲۰ سالی که گذشت باهم دیگه حرف زدیم؛ مثلا در مورد اینکه قرار بود روژان و راژان ثمره ی عشقمون باشن ولی زمونه خواب دیگه ای برامون دیده بود…
فردای اون روز، رویا رو بردم پیش مادرم و با همدیگه آشناشون کردم. قرار شد هفته ی بعد یه مراسم خودمونی بگیریم و عقد کنیم.
تو اون مدتی که رویا رو پیدا کرده بودم نه سیگار کشیدم نه سمت آشپزخونه رفتم. تصمیم گرفتم بعد از عقد دیگه دور خلاف رو خط بکشم و یه گوشه با رویا بدون حاشیه زندگی کنیم.
دو روز قبل از عقد، بابک بهم زنگ زد و گفت: “رضا خان آشپزخونه لو رفته! اکثر بچه ها رو گرفتن و بقیه‌مون رو هم شناسایی کردن. تا شب خودت رو گم و گور کن. شب ساعت ۱۲ همون جای همیشگی باش باید قاچاقی بریم اونور آب…”
بعد از شنیدن حرف های بابک تنها اسمی که به ذهنم رسید اصلان بود! شک نداشتم کار خود نامردش بوده. وقت نداشتم و سریع به روژان زنگ زدم و باهاش قرار گذاشتم.
وقتی روژان اومد سر قرار گفت: “رضا چیزی شده؟ چرا دستپاچه ای؟!”
گفتم: “خوب گوش کن ببین چی میگم. الان بهم خبر دادن که لو رفتم و هر لحظه ممکنه بگیرنم. این یه وکالت نامه ی تام الاختیاره و اینم لیست تموم دارایی های منه. همین امروز میری و هرچی که دارم رو به اسم خودت میزنی؛ چون اگه بگیرنم کل اموال خودم و اقوام درجه یکم مصادره میشه. تو این لیست یه یتیم خونه هست که کل خرج و مخارج و مدیریتش با منه. اگه من نباشم این بچه ها بی سرپرست میشن پس هوای این یتیم خونه رو داشته باش. امشب من میرم پاکستان اگه سالم رسیدم و نگرفتنم شما هم بیاید ولی اگه گرفتنم به هیچ وجه سراغی ازم نمیگیرید اون ها نباید بفهمن که شما با من در ارتباط بودید؛ فهمیدی روژان؟!”
روژان بغض کرد و گفت: “رویا چی میشه؟ اون بدون تو میمیره؛ تازه داشت به زندگی امیدوار میشد. حداقل قبل رفتنت ببینش و باهاش خداحافظی کن.”
گفتم: “نمیشه! نمیتونم؛ نمیخوام اشک های رویا رو ببینم طاقتش رو ندارم. اگه اتفاقی افتاد بهش بگو خیلی دوستش دارم. روژان یادت نره مادرم و رویا و اون یتیم خونه رو به تو سپردم. تو اون یتیم خونه یه پسر بچه هست به اسم “راژان” که با بقیه یکم فرق داره. مواظبش باش و بهش کمک کن به آرزو هاش برسه…”
روژان اشک هاش رو پاک کرد و گفت: “خیالت راحت رضا. امیدوارم این آخرین دیدارمون نباشه.”
لبخند زدم و گفتم: “امیدوارم.”
همون شب تو راه فرار به پاکستان دستگیر و بازداشت شدم…
چند روز اول بازجویی لب نزدم و هیچی نگفتم. اونا برای گرفتن اعتراف دست به هر کاری میزدن؛ فشارهای روحی و روانی، تهدید و بازداشت موقت مادرم، استفاده از سلول انفرادی، شکنجه ی سفید، ایستاده نگاه داشتنم برای بیش از ۵۰ ساعت و … فقط یه تیکه از شیوه های بازجوییشون بود. کم کم داشتم خسته میشدم…
انداختنم تو انفرادی تا ۲۰ روز بعد، از بازجویی خبری نشد. روز ۲۱ ام بود که پنجره کوچک سلول انفرادی‌ باز شد؛ بدون اینکه چهره نگهبان رو ببینم گفت: “چشم‌ بندت رو بزن و بیا بیرون!”
این جمله یعنی شروع سخت دوباره ی بازجویی‌ها.
تو اتاق بازجویی با چشم بند رو به دیوار ایستاده بودم و بازجو مدام سوال میپرسید. گفتم: “میشه بگید برام سیگار بیارن؟!”
بازجو پوزخند زد و گفت: “آب و غذا دادن هم به توی عوضی حر‌ومه حالا چه برسه به سیگار! من اعصاب درست حسابی ندارم؛ بدون طفره رفتن و حاشیه چیدن و بیهوده گفتن، مثل آدم به سوالام جواب میدی. فهمیدی؟!”
گفتم: “میدونی من از چی می‌سوزم؟ از اینکه اگه رفیقام از پشت خنجر نمی‌زدن، محال بود دستتون بهم برسه. من آب از سرم گذشته؛ بخوام حرف نزنم گنده تر از تو هاش هم نمیتونن به حرفم بیارن. پس شما یه پاکت سیگار بهم بدید، منم از بچگی تا حالا هر گهی که خوردم رو اعتراف میکنم.”
بازجو که دیگه خودشم از کتک زدن و شکنجه کردن خسته شده بود، دستور داد برام سیگار بیارن. بعد از اینکه آخرین کام رو از سیگار گرفتم، با صدای گرفته گفتم: “وقتی ۱۰ سالم بود پدرم از رو داربست افتاد و مرد؛ چون بیمه نداشت دیه بهش تعلق نگرفت. بعد از مرگ پدرم، مادرم تو خونه ی مردم کار میکرد. منم از کارگری شروع کردم و بیخیال درس شدم. سخت بود؛ کسی به زن و یه بچه حقوق خوبی نمیداد. تو فقر دست و پا میزدیم. وضع بدی داشتیم از تحقیر جلوی کارفرما و صاحبخونه بگیر تا نگاه های هیز مرد ها رو مادرم…
۱۴ سالم بود که با یکی به اسم دیاکو بیکَس آشنا شدم و یه واسطه شدم واسه فروش موادهاش. پول خوبی بهم میداد؛ حداقلش بیشتر از پول کارگری بود. ۱۸ سالم که شد با یه نارفیق به اسم اصلان، خودمون شروع کردیم به فروش مواد و دزدی و خفتگیری. وضعمون بهتر شده بود تا اینکه رفتم حبس. تو زندان با یکی به اسم اضعر شیشه آشنا شدم. آشپزخونه داشت و قرار شد سفارشم رو بکنه وقتی آزاد شدم، برم تو آشپزخونه‌اش کار کنم. از زندان که آزاد شدم رفتم تو اون آشپزخونه مشغول کار شدم. ناگفته نماند تو ماشین اونی که باعث شد بیفتم زندان مواد جاساز کردم و گزارشش دادم. حبس ابد خورد و الانم احتمالا هنوز تو زندانه. فکر کنم دیگه ادب شده باشه. چند سال اونجا کار کردم و بعد خودم آشپزخونه زدم. به واسطه ی همین آشپزخونه، با یکی به اسم حسن دو سَر آشنا شدم. تو کار قاچاق دختر به پاکستان بود. الان خودش پاکستانه؛ من اینجا دختر واسش میفرستادم، اونم اونا رو به خانه های فساد که به خرابات مشهورن میفروخت و پولشون رو نصف نصف تقسیم میکردیم. البته من کسی رو به زور نمیفرستادم و همه رو با اطلاع کامل و رضایت خودشون میفرستادم. اگه دخترا شانس میاوردن و چشم شیخ های عرب رو میگرفتن، پول زیادی بابتشون داده میشد. ما هم درصدی از اون پول رو به خودشون میدادیم… بخاطر همون خونه های فساد که به خرابات مشهورن، بهم میگفتن رضا خرابات.”
بازجو گفت: “حسن دو سر رو کجا میشه پیدا کرد؟ چرا بهش میگن حسن دو سر؟”
گفتم: “اولاً آدم فروشی تو مرام ما نیست. دوماً پیدا کردن حسن جزو محالاته! بهش میگن حسن دو سر چون سرش اندازه ی دو تا سر درازه.”
بازجو گفت: “تو پرونده ی سیاسی هم داری و اینجا نوشته شده که یه مدت تو حزب “کومَله” بودی؛ اینم تایید میکنی؟!”
گفتم: “چند سالی اونجا بودم ولی چون طاقت دوری از مادرم رو نداشتم، فرار کردم و قاچاقی برگشتم ایران… حالا حکمم چیه؟ اعدام؟!”
بازجو گفت: “نه! این چه حرفیه! بخاطر قدردانی از اعمال شایِستَت بهت ترفیع میدیم. مرتیکه ی حرومی، نصف این شهر رو تو بدبخت کردی اعدام کمترین حقته…”

به حکم قاضیِ پرونده، قرار شد رضا احمدی ملقب به رضا خرابات در ملا عام اعدام بشه تا درس عبرتی بشه برای بقیه…
محوطه ی اعدام شلوغ بود و کلی آدم جمع شده بودند. از بچه گرفته تا پیر، بعضی ها با اشتیاق مشغول فیلم گرفتن بودند. کسی اونجا دلش به حال رضا نمی‌سوخت و همه به چشم یه مجرم و یه آدم بد بهش نگاه میکردن و از مُردنِش خوشحال بودند. اما تو اون جمع یه مادرِ داغدار بود که برای پسرش زار میزد؛ یه زن عاشق بود که بعد از مدت ها به معشوقش رسیده بود اما حالا باید شاهد جون دادن معشوقش میبود؛ یه پسر بچه ی ۸ ساله به اسم “راژان” بود که با یه دسته گل ته جمعیت نشسته بود و گریه میکرد…
چند ساعت بعد از اجرای حکم، اون منطقه ساکت شده بود و خالی از جمعیت بود. دقیقا برعکس چند ساعت پیش… اما راژان هنوزم اونجا نشسته بود و بی صدا اشک میریخت. هوا رو به تاریکی میرفت و غروب اون جمعه از همیشه دلگیر تر بود. با برخورد دستی رو شونه هاش به خودش اومد. روژان با یه صدای مهربون گفت: “چرا داری گریه میکنی؟ مگه یادت رفته که رضا همیشه چی بهت میگفت؟!”
راژان اشک هاش رو با پشت دستش پاک کرد و گفت: “نه یادم نرفته! مرد ها هیچوقت گریه نمیکنن!”
بعد از اعدام رضا یه مادر داغدار شد، دوتا عاشق از هم جدا شدند و کلی بچه ی یتیم بی سرپرست شدند ولی هیچوقت خلاف و فساد ریشه کن نشد! چون فقر همچنان ادامه داشت…

نوشته: سفید دندون


👍 84
👎 3
17801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

781286
2020-12-12 00:18:42 +0330 +0330

منکر زیبایی قلم شما نیستم ولی اینجا یه تناقض بزرگ وجود داره. رضا خرج یتیم خونه میده یعنی حامی ادمای بی پناهه بعد دخترا رو میفرسته پاکستان که یا به جنده خونه بفروشنشون یا اعضای بدنشون رو بدزدن! این ادم کارش شیشه است یعنی میلیارد تومن براش پول خورده پس نیازی به در آمدش نداره! چرا به جای پول یتیم خونه دادن از همین دخترها حمایت نمیکنه و با پولاش کارگاهی چیزی نمیزنه اونجا مشغول شن؟ میتونه به اندازه حل مشکلشون بهشون وام بده بعدا از حقوقشون برداره! یا حامی زعفاست یا یه مادر جنده که میخواد از بدبختیشون پول در آره! جفتش با هم نمیشه!! برده فروش مردم دوست!! نداریم! بخشیدن اصلان هم واقعا غیر منطقی بود! لو دادنش از طرف اصلان بعدش هم همینطور!!

11 ❤️

781288
2020-12-12 00:24:32 +0330 +0330

خوب بود.اشکالات ریزی داشت که در مقابل نقاط قوت زیادش به چشم نمیاد.موفق باشی

6 ❤️

781292
2020-12-12 00:28:01 +0330 +0330

خب تموم شد.
بیشتر گزارش بود.
چیز بیشتری نمی خوام بگم. خوب بود ولی همین که تهش هندی نشد، امتیازه.
سه جا (اگه اشتباه نکنم)توئه داشتی که دوجاش غلط بود.
منتظر بعدی هام✔️

8 ❤️

781325
2020-12-12 01:07:07 +0330 +0330

به نظر منم رفتار رضا یه جاهایی پارادوکس داشت و منطقی نبود.
اما در کل دلیل خوندن داستان برای من فقط سرگرمیه و من از خوندن داستانتون لذت بردم و ممنونم ازتون. 🌹

4 ❤️

781344
2020-12-12 01:33:04 +0330 +0330

بهترین پایان و سناریوی ممکن برای پایان
نمونه بارز یک داستان کامل
با خواندن این داستان
لبخند بر لبان شما میاد
شاید بغض سراغ شما بیاد
در لحظه‌ای امید میگیری
در لحظه ی بعد تمامی امید ها واهی میشوند
مثل همیشه فوق العاده بود سفید دندان عزیز

2 ❤️

781387
2020-12-12 08:13:23 +0330 +0330

خواهش میکنم ❤
خوشحال شدم که تونستم کمک کنم.

کل داستانتم یه طرف، اون بخش آخرش هم یه طرف 😍
فقط یکم روند داستان سریع پیش رفت. به نظرم اگه زمان اتفاق افتادن داستان‌هاتو کوتاه کنی بهتر باشه. مثلا به جای ۳سال، فقط اتفاقای ۳روز توضیح بدی که داستان خیلی پرش زمانی نداشته باشه.

  • پ.ن: تو فقط بیا واسه من توضیح بده چرا ستاره هایی که من تو متن گذاشته بودمُ پاک کردی؟؟؟ 😒😂
4 ❤️

781394
2020-12-12 09:03:41 +0330 +0330

رضا جان سفید دندان خسته نباشی.کلیت داستانت رو دوست داشتم.خوب بود.در کنار نقاط قوت فراوون داستانت اما فقط شخصیت رضا تا آخر داستان برام مجهول موند!یه آدم فردین مسلکِ اسکوبار منش!!!منتظر داستانهای بعدیت هستم برادر…

4 ❤️

781433
2020-12-12 12:53:03 +0330 +0330

آفرین رضا
پیشرفتت توی هر قسمت بیشتر به چشم میخوره ‌.ممنونم که موضوعات اجتماعی رو با همون سیاهی و تلخی کنار سپیدی ها به زیباترین شکل نوشتی .دوسش داشتم ‌…
خیلی از این آدم های بدی که در جامعه هستند بالقوه بد نبودند خوب بودن رو بهشون یاد ندادند
جامعه پر از فساد و تباهی که ما داریم روز به روز بدتر میشه و به سمت قهقهرا با سرعت در حال حرکتیم.
لایک به خودت و قلمت پسر قشنگم ❤🎈

3 ❤️

781440
2020-12-12 13:35:20 +0330 +0330

آفرین، عالی بود

4 ❤️

781545
2020-12-13 02:58:08 +0330 +0330

خیلی ممنون .
دستت درد نکنه آقا رضا .
خدا قوت.
میخواستم خواهش کنم
لطف کنی باز هم برامون بنویسی.

عالی بود عالییییی👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍👍

2 ❤️

781588
2020-12-13 16:14:09 +0330 +0330

دس خوش. زور جوان نوسیبوت

2 ❤️

781685
2020-12-14 05:03:17 +0330 +0330

لطفا داستان من هم اومد بخونيد و نظر بدين مرسي

2 ❤️

782244
2020-12-18 00:31:32 +0330 +0330

از داستان های اجتماعی بدم میاد
اشکم رو در میاره.
مثل رضا خرابات زیاد هستن.حتی سنگدل تر از رضا خرابات.سنگدل هایی که روزی با یک تقه هزار تیکه میشن.
رضا خرابات محصول فقر و نداریه.محصول یتیمیه.محصول عشق نافرجام.
محصول جامعه مریض.و خیلی چیزای دیگه…

1 ❤️

782372
2020-12-18 18:53:33 +0330 +0330

تو این دنیا هیچ چیز بدتر از فقر نیست …‌ لعنت به این فقر

1 ❤️

783228
2020-12-24 17:26:05 +0330 +0330

خیلی عالی بود

2 ❤️

783907
2020-12-29 18:41:05 +0330 +0330

سلام و درود

" دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت. رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم. ❤️ "

خب خیلی عمیق شد… عشق و جدایی و فداکارای ، یکمم یاد صحنه های متری شش و نیم افتادم ریختم بهم.

احساس خوبی بود، ممنون ازت سفید دندون

آرزو موفقیت، artemis25

1 ❤️

851794
2022-01-06 02:00:01 +0330 +0330

قلمت خداس پسر
اشکالای ریزی داشتی که درحدی نیستم بخوام بگمشون ولی واقعا داستانات فوق العادس

1 ❤️

854132
2022-01-19 00:36:11 +0330 +0330

👏 🙏

1 ❤️

885473
2022-07-17 13:43:38 +0430 +0430

ناز قلمت عوضی❤️ ، ای لعنت بهت بدجور اشکمو راه انداختی
مردها هم گریه میکنند چجور هم گریه میکنند وقتی این داستانتو بخونن

1 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها