مرز عشق و نفرت (۳ و پايانی)

1398/01/07

…قسمت قبل

در من گیاهی کوچک زندگی میکند که نیاز دارد به نور، هوای تازه، هم‌صحبتی دلنشین، باران و محبت.
من در نورگیرترین اتاق خانه می‌نشینم، پنجره را باز میگذارم و هوای تازه را نفس میکشم. ساعت‌ها به حرف‌های عزیزی گوش می‌دهم. آشپزی میکنم. انتظار باران را میکشم و سعی میکنم کسی را روز به روز بیشتر دوست داشته باشم. من این‌ها را میگیرم و گیاه کوچکم سبز میشود.

اون روزا رویایی ترین روزای زندگی من بود،دایی از بیمارستان مرخص شده بود،صبح ها با اشتیاق زیادی از خواب بیدار میشدم و زیباترین لباسمو میپوشیدم،انگار هر روز كه شروع میشه مهمترین روز زندگیمه.
سهیل بعضی روزا قبل از من از خونه بیرون رفته بود، گاهی هم نون تازه میخرید و با هم صبحانه میخوردیم و منو به دانشگاه میرسوند.
دوستام چند باری جلوی دانشگاه دیده بودنش و خیلی از تیپ و قیافه ش تعریف میكردن.من با همه ی وجود حس غرور میكردم و از خدام بود كه هر روز با سهیل برم دانشگاه.
سعی میكردم خاطره ی شیوا و اون روزای جهنمی رو از ذهنم بیرون كنم و پیش خودم وانمود میكردم اصلا همچین اتفاقی نیفتاده و همه ش یه كابوس بوده.
بیرون رفتن و ارتباط با دوستامو كمتر كرده بوده بودم و بیشتر وقتمو تو دانشگاه یا خونه میگذروندم.
بعد از مدت ها همكلاسیم الناز ،من و چند تا از بچه های دیگه رو به مناسبت تولدش، شام به یه رستوران دعوت كرد.برعكس همیشه اون شب آرایش بیشتری كرده بودم،دخترا كلی ازم تعریف كردن.چند تا از پسرای دانشگاهم بودن كه چشم ازم برنمیداشتن، به قول الناز دیگه چشمم كسیو جز سهیل نمیدید.
اون شب واقعا خوش گذشت و بعد از مدتها با بچه ها دور هم جمع شدیم و گفتیم و خندیدیم.
ساعت حدود یازده بود كه رسیدم خونه، سهیل هنوز بیدار بود و كلافه توی حیاط قدم میزد، با دیدن من اخماش توی هم فرو رفت و با عصبانیت گفت؛كجا بودی تا حالا؟؟
پاهام شروع به لرزیدن كرد، فكرشم نمیكردم اینجوری برخورد كنه.زبونم بند اومده بود و سكوت كرده بودم.
دوباره پرسید؛مگه ازت سوال نپرسیدم؟
-با دوستام رفته بودم بیرون.
+تا این موقع شب؟چرا قبلش بهم نگفتی؟ یه نگاه به گوشیت انداختی ببینی چند باز بهت زنگ زدم؟شانس آوردی بابا امشب دماونده وگرنه واقعا عصبانی میشد.
-حواسم نبود به گوشیم، اصلا نفهمیدم زنگ زدی به خدا.
+از سر شب چند بار گرفتمت،مردم از نگرانی! این چه قیافه ایه؟اخه حیف این صورت نیست اینجوری آرایش كردی؟
صدام در نمیومد، بغض گلومو گرفته بود، هیچوقت فكر نمیكردم سهیل باهام اینجوری رفتار كنه، لبامو گاز میگرفتم كه گریه م نگیره،ولی اشكام به سرعت سرازیر می شد.
بدون اینكه جواب سهیلو بدم، سریع از جلوی چشماش دور شدم و رفتم توی اتاقم.
درو بستم و بی صدا اشك ریختم، گوشیمو درآوردم تا یه كم اهنگ گوش بدم و آروم شم.تماسای بدون پاسخ سهیل روی گوشیم بیشتر به همم ریخت.غم عالم توی دلم بود. آخه چرا اونجوری دعوام كرد؟
با صدای تق تق در به خودم اومدم،با صدای لرزون گفتم؛ بله.
_میتونم بیام تو؟
صدای سهیل بود. باید باهاش حرف میزدم وگرنه این شب صبح نمیشد.ناچار گفتم؛-بفرمایید.
اومد توی اتاق و درو پشت سرش بست، ظاهرش خیلی جدی بود.یه نگاه تو صورتم انداخت و به زور جلوی خنده شو گرفت.
_نگاش كن تو رو خدا ریملاش ریخته شكل حاجی فیروز شده.
هول كرده بودم نباید منو اینجوری میدید، سریع خودمو رسوندم تو حموم اتاق و صورتمو با صابون شستم.نمیخواستم بهش نگاه كنم، حوله رو از جلوی صورتم كنار زد و با مهربونی گفت؛-حالا ماه خودم شدی.
دوباره دستام شروع به لرزدیدن كرد.سهیل بازم خنده ش گرفته بود.
_چرا میلرزی تو؟
+نمیدونم، هول میكنم وقتی این حرفا رو میزنی.
_حالا اشكالی نداره، ولی وقتی زنم شدی،حامله شدی، اونوقت باید مراقب باشم هول نكنی.
دوباره همون حس همیشه گی بهم دست داده بود، به زور آب دهنمو قورت میدادم.
سهیل میدونست به این راحتی نمیتونه بهم دست بزنه ولی همون اندازه كه سخت بودم ، همونقدرم در مقابل سهیل ضعیف و ناتوان بودم.
كاملا حالات منو تحت كنترل داشت.منو توی بغلش كشوند و سرمو بین بازوهاش گرفت.
_قربونت برم خجالت كشیدی؟ همین چیزات عاشقم كرده.كی میشه تو مال من بشی. كاش میتونستم اما…
میخواستم داد بزنم اما چی؟؟ ولی نمیتونستم.
چونه مو با دستش بلند كرد و توی چشمم خیره شد.
آروم توی گوشم زمزمه كرد؛_سارا… تو رو خدا این شبا رو از من و خودت نگیر. بهم اعتماد كن.
لباشو به لبام نزدیك كرد،اینبار مانع نشدم و همكاری كردم.شروع به خوردن لبای هم كردیم. حس میكردم سینه هام سفت شده و نبض كسم میزنه،
همدیگرو تنگ تو بغل گرفته بودیم و با ولع لب میگرفتیم.
دستشو از روی كمرم برداشت و روی سینه م گذاشت، ناخودآگاه ازش جدا شدم و خودمو عقب كشیدم.
دوباره گفت؛_سارا… بزار بهش دست بزنم.میدونی چند وقته دارم جلوی خودمو میگیرم؟ دیگه طاقت ندارم، میدونم توام دوسم داری. چرا خودت و منو محروم میكنی؟
تی شرت مشكیشو با یه حركت درآورد،اندام ورزیده و سینه های سفت با موهای نه چندان زیادش، دیوونه كننده بود.
-دلت نمیخواد بیای تو بغلم؟
شل شده بودم، حس میكردم اخرین روز زندگیمه.دلم میخواست هركاری كه میخواد باهام بكنه.حرفی نمیزدم.یه پیرهن سبز بلند كه روی كمرش تنگ میشد و قدش تا مچ پا میرسید تنم بود.
دست برد كه پیرهنمو از تنم بیرون بیاره، مقاومت نكردم، تو كسری از ثانیه با لباس زیر جلوی سهیل نشسته بودم.
سرمو تا جایی كه میشد پایین انداخته بودم و موهامو روی شونه ها و كمرم افشون كرده بودم.
روی تخت لم داد و منو توی بغلش كشید.
_عشقم،نمیخوای باهام حرف بزنی؟ بگو دوسم داری، بگو كه توام دلت میخواد…
+سهیل…
_جونم.
+دوسِت دارم، از تمام دنیا بیشتر دوسِت دارم.
_منم دوسِت دارم سارای قشنگم. خودتو بسپار به من و نگران هیچی نباش. مطمئن باش كه مال خودم میكنمت.
بهش اعتماد كردم، دستشو برد توی سوتینم و شروع به مالیدن سینه هام كرد.
_وای… چقد سفت و خوشگلن.هر شب از تصورشون دیوونه میشدم.میشه بقیه شم در بیارم؟
سرمو به علامت مثبت تكون دادم.سوتینمو باز كرد، وقتی به شرتم رسید پاهامو محكم به هم چسبونده بودم.
_عزیزم، نترس، پاهاتو آزاد كن.
شرتمو درآورد.موهای كسمو تازه زده بودم.
با شوخی اخم كرد و گفت؛_واسه كی شیو كرده بودی؟؟
با خجالت گفتم؛واسه نظافت خودم.
_میدونم عشقم، شوخی میكنم باهات.
هر حركتی كه میكرد قبلش ازم اجازه میگرفت، با آب دهن نك سینه هامو خیس كرد و با انگشت شروع به مالیدن كرد.شهوتم به اوج رسیده بود،چشمامو بسته بودم، زبونشو روی سینه هام میكشید و با زبون تند تند به نكش ضربه میزد، صدای ناله هام اتاقو پر كرده بود، كسم كاملا خیس شده بود و سهیل مدام قربون صدقه م میرفت.
كیرش از روی شلوار داشت میتركید، با یه دست كمربندشو باز كرد و شلوارشو درآورد،دست منو از روی شرت رو كیرش گذاشت و ازم خواست بمالمش.
وقتی شرتشو پایین كشید، چیزی كه میدیدم برام ناملموس و ترسناك بود، كیرش تیره تر از رنگ پوستش و پر از رگهای بیرون زده بود به نظرم خیلی كلفت و بزرگ میومد.واقعا این باید تو بدن من میرفت؟ با حالت ترس خودمو كشیدم عقب.
_نترس عزیزم، نمیزارم اذیت شی، قول میدم یه ذره هم درد نداشته باشه.دراز بكش خوشگل خانومم.
متكا رو زیر كمرم گذاشت، كسم كامل بالا اومده بود.
با انگشت شروع به مالیدن چوچولم كرد، اینقد خیس بودم كه از سهیل خجالت میكشیدم.
_جوووون، چه خیس كرده این دختر خوشگل.
+سهیل… تو رو خدا، میترسم تا همینجا بسه.
_میدونم توام میخوای سارا، بزار امشب تمومش كنیم.
+خب بزاریم واسه وقتی كه زن و شوهر شدیم.
_سارا…امشب كستو نكنم میمیرم.
حرفش شهوتی ترم كرد و باعث شد بیشتر وا بدم.
پاهامو از هم باز كرد و سر كیرشو روی سوراخ كسم تنظیم كرد.
_قربونت برم هر وقت دردت اومد بگو، میكشم بیرون.
+سهیل میترسم،جون سارا آروم بكن.
اولین فشار كه داد دردش به شدت زیاد بود. جیغ بنفشی زدم كه سهیل دستشو فوری روی دهنم گذاشت.
+واااااایییییییییی سهیل مردم.
_هیسسس…باشه عزیزم درش آوردم، آروم باش.
یه كم دیگه لبامو خورد و همزمان با انگشت با كسم بازی كرد، دوباره كیرشو فرو كرد و همون درد به سراغم اومد.
_یه كم تحمل كن عزیزم، به خاطر سهیل.
رسما جیغ میزدم و سهیل دیگه بدون توجه فشار میداد، بالاخره راه كسم باز شد و فریاد های من شدید تر.
سهیل منو محكم تو بغلش فشار میداد و نوازشم میكرد.
_جونمممم،بمیرم من دردش اومد. عزیز دلم تموم شد.از این به بعدش همه ش لذته، قول میدم بهت.
+آیییی ،تو رو خدا آروم، خیلی درد داره سهیل به خدا راست میگم.
_نترس عزیزم،آروم میكنمت.
صداش و حرفاش و بوشو با همه ی وجود میخواستم.
نمیخواست خون روی ملافه و كیرشو ببینم میدونست بیشتر میترسم، ولی من كاملا حس میكردم یه مایعی ازم خارج شده.
+سهیل… خون میاد؟
_زیاد نیست خیلی كم، یه قطره.
آروم آروم توی كسم تلمبه میزد، دردم خیلی كم و قابل تحمل شده بود، هر چند دیقه یه بار میپرسید؛دوس داری؟ و من ازخجالت چشممو میبستم.
در حقیقت لذت وصف ناپذیری داشت،یه شهوت بیش از حد شیرین تو بغل كسی كه با تمام وجود میخواستمش.پاهام ناخوداگاه لرزید و سهیلو محكم به خودم فشار دادم. چند بار بی اختیار تكون خوردم و یه حال خیلی خوب بهم دست داد.
_جووونم، ارضا شدی نفسم؟الان منم میام.
دقیق نمیفهمیدم چی میگه.سرعت تلمبه هاشو بیشتر كرد و درد واژن من خیلی زیاد شد،من ناله میكردم و سهیل تو اوج بود.یهو آبشو به سرعت روی شكم و سینه هام پاشید و خودش توی بغلم افتاد.
عرق كرده بود و نای حركت كردن نداشت.
با وجود لذتی كه برده بودم عذاب وجدان شدیدی داشتم. چند تا قطره اشك از چشمام اومده بود.این بود نتیجه ی اعتماد مامان و دایی؟
نكنه منم مثل شیوا یه معشوقه ی گذرام؟ حالا كه بكارتمو به باد دادم یاد این حرفا افتادم؟ خدایا چیكار كردم؟!؟!
سهیل به سختی از جاش بلند شد. كیرش اندازه ی یه قارچ كوچولو شده بود.نگاهی به من انداخت و گفت؛عزیزم گریه كردی؟ پاشو یه دوش داغ بگیر سر حال شی.
بعد از دوش گرفتن سهیل برام از تو آشپزخونه یه كم خوراكی اورد، روی تخت كنارم دراز كشید و دستاشو مثل یه بالشت زیر سرم دراز كرد.
چشمامو بستم و توی ذهنم به عنوان زن سهیل به یه خواب شیرین رفتم.
از اون روز به بعد رفتار من و سهیل مثل زن و شوهرا شده بود، بعضی وقتا كه مشغول اشپزی یا كار خونه بودم از پشت بغلم میكرد و منو میبوسید.
دور از چشم دایی لقمه توی دهنم میزاشت، برام كادوهای گرون قیمت و قشنگ میخرید و در كل بهم حس یه پرنسس خوشبختو میداد.
دو سه ماه بعد از این جریان رفتار سهیل كم كم تغییر كرد،عصبی و پرخاشگر شده بود، دوباره مثل روزای اولی كه شناخته بودمش بداخلاق و غیر قابل تحمل بود.حس میكردم عمدا سعی میكنه روزایی كه خونه م بزنه بیرون و حتی الامكان منو نبینه. چقدر بی روح و بی حوصله بودم،دنیای من اون روزا واقعا بی رنگ بود.پوچ و بی هدف. پر از این سوال كه چی شد؟ چیكار كردم؟
راست میگن که زنا بدون عشقشون زنای معمولی میشن. باید عشقی باشه که اگر توی مترو یه پسر بچه ی بامزه ،میبینی یادش بیفتی. که یه فهرست بسازی از فیلم هایی که باید با هم ببینیم. که که به سرت بزنه شاعر بشی و شعر بگی و قافیه ی تمام شعرهات اون باشه. که شبا خواب پاریس ببینی. که شیشه ی خالی مربا رو برداری و هر چند روز یه بار یه كم پول توش بندازی که کم کم بشه هزینه ی كادوی های غیرمنتظره. که هربار روبروی آینه خندیدی انگشت اشاره تو فرو کنی توی چال گوشه لبت و ذوق كنی كه همیشه عاشقش این چاله.که شبا، نیمه شبا، دم صبحا کسی باشه که صداش کنی. که مثلا بی هوا بگی سهیل! یه چیزی بگو… و بی هوا بگه چه قشنگ شدی! یا چقدر هوای این اطراف خوبه،بیا نزدیکتر. باید عشقی باشه که بهارو بهار ببینی و تابستونو تابستون.که غمت غم باشه و شادیت شادی. عشق باید باشه که اگه نباشه اتفاق های بدی می افته…
یادم نیست چندمین روز شهریور بود. نود و دو بود یا نود و سه. شنبه بود یا پنجشنبه. ولی ساعت پنج و سی و دو دقیقه عصر بود.
دیدن دوباره ی كابوس شبای من كه اون روزا بیش از پیش آزارم میداد.
توی خونه نشسته بودم و بی حوصله كتابای صادق هدایتو ورق میزدم، حس مرگ داشتم، حسی كه همیشه از خوندن این كتابا بیش از پیش تو وجودم شعله ور میشد.
صدای زنگ آیفون چند بار پشت سر هم به صدا درومد.
بی حوصله تر از اون بودم كه بپرسم كیه؟! یا دایی بود یا سهیل… قبل از اینكه برگردم تو اتاقم صدای تق تق آزار دهنده ای توجهمو جلب كرد. صدای پاشنه ی كفش شیوا كه همیشه مثل یه بختك توی زندگیم حسش میكردم.
با یه ریخت و قیافه ی جدید،وارد خونه شد. موهاشو پر كلاغی كرده بود، آرایشش مثل بار اول زننده و تحقیر آمیز بود.طرز لباس پوشیدنش فرقی نكرده بود، شلوار تنگ لوله تفنگی و كفش های پاشنه بلند نوك تیز، با شال نازك و مانتوی كوتاه حریر.
قبل از اینكه خودمو ببازم، با تمام وجود سعی كردم حالت بی تفاوتی به خودم بگیرم.
به روم نیاوردم كه چیزی درمورد این خانوم میدونم.
به آرومی گفتم؛-شما؟! به جا نیاوردم، فكر كنم منزلو اشتباه تشریف اوردین؟
با كفش تا وسط پذیرایی جلو اومد، بی ادبانه كیفشو روی مبل پرتاب كرد وفریاد زد؛+ تو اشتباه اومدی خانوم كوچولو. از سهیل آبی واسه تو گرم نمیشه. سهیل نامزد منه و تا چند ماه دیگه باهم ازدواج میكنیم. پس سعی نكن با مظلوم نمایی از چنگ من درش بیاری چون نمیتونی. شیر فهم شد؟
عرق كرده بودم و تپش قلبم به شدت بالا رفته بود، داشتم گر میگرفتم و امیدوار بودم حال درونم توی ظاهرم مشخص نباشه.با پوزخند گفتم؛_تو چجور نامزدی هستی كه هنوز خواستگاریتم نیومدن؟دایی من روحش از وجود تو باخبر نیست.
شیوا فریاد زد؛+دایی توام به زودی تشریف میاره خواستگاری، چون چاره ای نداره. خواست سهیل منم ولاغیر. پس دمتو بزار رو كولت و بزن به چاك تا بیشتر از این تحقیر نشدی.
نتونستم خودمو كنترل كنم، با عصبانیت داد زدم؛- از خونه ی ما گمشو بیرون…
شیوا به طرفم حمله ور شد،با ناخن بلندش روی صورتم چنگ انداخت و سیلی محكمی توی گوشم زد، من از شدت ضربه روی زمین افتادم.
قبل از اینكه از جام بلند بشم فورا كیفشو برداشت و از خونه بیرون زد.خودمو جلوی آینه رسوندم، روی گونه م خونی شده بود و جای سیلی شیوا باد كرده بود.
روی تختم دراز كشیدم و ساعتها گریه كردم.عشق از دست رفته هنوزم عشقه، فقط شکلش عوض میشه. نمیتونی لبخندشو ببینی یا موهاشو نوازش کنی یا دوتایی با هم برقصید. ولی وقتی این حسا ضعیف میشه حس دیگه ای قوی میشه !خاطره. خاطره شریک تو میشه.خاطره هاتو بغل میگیری، باهاشون میرقصی و زندگی میكنی.شیرینی خاطراتی كه تو اون لحظه ها برام تلخ ترین مزه ی دنیا رو داشتن.
چطور تونست باهام همچین كاری كنه؟
سر شب بود، صدای پای سهیل توی خونه پیچید.
همیشه عادت داشت از دم در سلام میكرد ولی خبری نبود، پله ها رو تند تند بالا اومد بدون اینكه در بزنه، به سرعت در اتاقمو باز كرد. نگاهش روی صورت زخمی و ورم كرده ی من خشك شد.
سكوت كرده بودم، حرفی برای گفتن نداشتم، همه چیز گویای ماجرا بود.
با صدای دورگه تر از همیشه ش، فریاد زد؛-میكشمش…
درو محكم به هم كوبید و رفت.گیج و منگ بودم، دوباره معادلاتم به هم ریخت.
به دروغ به دایی گفتم زمین خوردم و صورتم زخمی شد، باز در كمال حماقت اسرار سهیلو پیش خودم حفظ كردم.
سهیل تا فردا عصر خونه برنگشت.
غروب بود كه صدای ماشین سهیل توی حیاط منو كنار پنجره كشوند.كجا گیر كرده بودم؟ توی مرز عشق و نفرت؟ نگرانی و بی تفاوتی… بهشت و جهنم؟
از سهیل متنفر بودم،در عین حال عاشقش بودم و تا صبح از نگرانی چشم روی هم نزاشته بودم.
از دم در ساختمون صدام كرد… _سارا…
خودمو فورا به سهیل رسوندم.
اشك توی چشماش جمع شده بود، موهاش به هم ریخته و صورتش به اندازه ی یه عمر خسته بود.
دوباره به صورتم نگاه كرد، دستمو روی گونه م گذاشتم. سهیل جلوی پام زانو زد و با هق هق گفت؛ _منو ببخش سارای قشنگم…
چشمامو بستم، پشتمو به سهیل كردم،+مقصر خودم بودم كه وقتی تو و شیوا رو تو این خونه باهم دیدم باز به تو دلبستم.صدای سكستونو شنیدم ، باز باهات خوابیدم.به قربون صدقه هایی كه میرفتی گوش كردم
ولی باز خام حرفات شدم.
نمیدونم سهیل چه حالی بود، حتما از حرفام بهت زده شده بود.بهش نگاه نمیكردم،و فقط حرف میزدم، حرفایی كه تمام این مدت به دلم مونده بود.
+من فردا از دانشگاه انصراف میدم و برمیگردم شهرمون. قصه ی ما نباید از اول شروع میشد.
سهیل كمرمو از پشت گرفت. -سارا بهت التماس میكنم به حرفم گوش كن.
دوباره یه قدم به جلو برداشتم و توجهی به حرفش نكردم.
_سارا… اول گوش كن، بعد هرجا خواستی برو.
من شیوا رو نمیخواستم، شیوا دختر شریك من بود، بعد از بدهی سنگینی كه بالا آوردم، تنها شرط شریكم برای جمع كردن گندی كه زدم ازدواج با شیوا بود.
اگه قبول نمیكردم مجبور بودم واسه همیشه بكشم كنار و اصل سرمایه مو كه همه ی زندگیم بود دو دستی تقدیم باباش كنم.
سارا من عاشقت شدم، با تمام وجود میخوامت. اوایل حسی بین من و تو نبود، بعد از اینكه تو زندگیم پا گذاشتی من رابطه مو با شیوا قطع كردم تا اینكه چند ماه پیش باباش دوباره تهدیدم كرد كه سرمایه شو میكشه بیرون و ورشكستم میكنه.حاضرم بمیرم… ولی تو نری. بدونم كه هنوز اینجایی حتی اگه من نباشم.دیروز كه فهمیدم این كارو باهات كرده رفتم دم خونشون و هرچی از دهنم درمیومد بار خودش و باباش كردم.
سارا… زنی جز تو توی زندگی و قلبم نیست…
بغلش كردم با تمام وجود ، بدون نگرانی، بدون دغدغه…میخواستمش برای یه عمر…
من برای شروع دوباره با سهیل نیاز به صبر كردن نداشتم چرا كه دنیا صبر كردن بلد نیست.

نوشته: مانيا


👍 28
👎 1
10279 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

756848
2019-03-27 22:34:52 +0430 +0430

سهیل گه خورد وقتی ازدواج کرده بود یا اصلا به هر دلیلی به یکی دیگه قول داده بود اومد احساسات و جسم این دختر رو درگیر کرد…
فارغ از غیر واقعی بودن داستان…ادم حرصش میگیره
لایک9

1 ❤️

756867
2019-03-28 00:33:48 +0430 +0430

مرسی بابت داستان قشنگت مانیا جان

1 ❤️

756871
2019-03-28 00:53:37 +0430 +0430

معلومه سریال ممنوعه رو زیاد دیدی اونجا زنه میخواد سرمایشو بکشه بیرون بلدی از خودت چیزی بنویسی؟

1 ❤️

756881
2019-03-28 02:05:26 +0430 +0430

زیبا و دلنشین
ولی وقتی کپی میکنی منبأشو باید بنویسی
پاراگراف اول داستانت از صادق هدایت بود

1 ❤️

756886
2019-03-28 03:29:57 +0430 +0430

لایک به داستانت و نویسندگیت.اما کیرم دهن سهیل.
ببخشید بی ادبی شد ولی نمیگفتم تو گلوم گیر میکرد.آخه آدم اینقدر لاشی؟؟خب شیوا رو آوردی خونه کردی دختر عمتم کردی بهشون قول ازدواجم که دادی احتمالا اگه دم دستش بودیم ترتیب ما رو هم میداد ?

1 ❤️

756913
2019-03-28 09:15:10 +0430 +0430
NA

واقعا قلمت حرف نداره
دستتم درد نکنه بخاطر داستان قشنگت
بازم برامون بنویس
تو بدون شک یکی از بهترین نویسنده های شهوانی یا حتی ب جرعت میشه گفت تهران هستی

1 ❤️

756916
2019-03-28 09:26:07 +0430 +0430

فدای خودت و قلم قشنگت بشم
بازم عالی بود و ترکوندی!
پایدار باشی مانیا جان

1 ❤️

756933
2019-03-28 11:06:01 +0430 +0430

مردهایی مثل سهیل رو دوست دارم …کلا آدمهایی ک تکلیف زندگیشون رو نمی دونن وسط یه چهار راه وایسادن و هر از چند گاهی به یه جاده میرن و باز برمیگردن سر جاشون
سهیل داستانت خاکستری هم نبود سیاه هم نبود حتی مانیا شاید رنگی ک توی ذهنم ازش دارم رو نتونم توصیف کنم اما فقط میتونم بگم خوشرنگ نیست !
لایک 16 رو تقدیم میکنم به قلم شیرینت و منتظر کارهای دیگت هستم

2 ❤️

756934
2019-03-28 11:06:56 +0430 +0430

مردهایی مثل سهیل رو دوست ندارم:-/

2 ❤️

756937
2019-03-28 11:38:29 +0430 +0430

در زیبایی قلم شما که شکی نیست مانیای نازنین.
اما سارای خوش قلب و عاشق حیفه برای کسی مثل سهیل که عشق و هوس و شهوت رو‌با چرتکه های مادی ،حساب و کتاب میکنه.
مطمئنا تو زندگی مشترک هم تا دچار مشکل شد باز سارا رو‌تنها میذاره‌.
چنین مردایی نه از نظر احساسی قابل اتکا هستن نه برای زندگی مشترک.
اما افسوس که عشق کوره و امثال سارا در کوران عشق متوجه عیوب معشوقشون نمیشن.
بسیار سپاس ازشما نازنین بخاطر این داستان ملموس و زیبا.
قلمتون مانا بانو.

1 ❤️

757034
2019-03-28 23:53:37 +0430 +0430
NA

خیلی عالی بود واقعا لایک داری

1 ❤️

757204
2019-03-29 22:34:42 +0430 +0430

بعد از ایلونا که پیجشو بست دومین نویسنده بی نقص شهوانی از نظر من تویی

1 ❤️

759133
2019-04-06 21:28:04 +0430 +0430

در کل قنگ بود.مخصوصا جمله هایی که از صادق هدایت به عاریه گرفتی.قلم خودتم خوبه.خوب بود دختر

1 ❤️