مرگ عشق (1)

1392/12/19

این داستانی که مینویسم قسمتی از زندگی خودمه.سعی میکنم از گفتن زیاد از حد جزییات پرهیز کنم و تا جایی که میشه فقط حقیقتو بنویسم و حتی از حرفا هم فقط اونایی که دقیق تو ذهنم هستو مطرح کنم. این داستان داستان سکسی نیست.از اون داستانایی که تو پاراگراف اول شرت دختره از پاش دراومده…یه تجربه ی بزرگ تو زندگیمه که میخواستم بقیه ی هم سن و سالام هم ازش درس بگیرن… ساعت 1 بود رسیدیم خونه.خسته و داغون افتادم رو تختم.فقط فکر فقط بغض… نه اشک از چشمام میومد نه حرفی میزدم. سرمو کردم زیر بالشتو همه انرژیمو به خرج دادم تا خوابم ببره و فردا صب بتونم زود واسه آزمونم بیدار شم.نفهمیدم چقد طول کشید تا خوابم برد… صدای بوق بوق ماشینا از خواب بیدارم کرد…چشمامو باز کردم.دیدم پنجره ی اتاقم طبق معمول بازه و داره نقش بلندگو رو ایفا میکنه.میخواستم پاشم ببندمش ولی تازه فهمیدم صدای بوق ماشینا معنیش چیه.سرم افتاد رو بالشت.چشامو بستم.تو اون شولوغ بازی بوق بوق کردن و کل کشیدنای تو کوچه من تو فکر بودم…تو فکر خاطره هام…بعد از مدتها بالاخره اشک میریختم.از ته دل آه میکشیدمو بی صدا گریه میکردم… ا اون موقع ها تو باغ نبودم.بزرگ میشدم و حسای دخترونم سر و کلشون پیدا شد.امینو زیاد نمیدیدم.فقط موقع هایی که نذری ای چیزی میبردم در خونشون شانس دیدنشو داشتم.اون دوران هنوزم حس زیادی بهش نداشتم.اما همون چند دقیقه که میخواست ظرفو ازم بگیره با نگاهاش بابامو درمیورد.کلافم میکرد خندیدناش.بدجنس بود خیلی.ولی من تو دلم قند آب میکردن.دیگه سالای آخر راهنمایی از نذری مذریم خبری نبود و کلا نمیدیدمش.به غیر از وقتایی که من تو کوچه بودمو اونو تو فاصله ی خونه تا ماشینیش میدیدم از 30 40 متر فاصله.به هر حال چیزی که میدیدم قلبمو میلرزوند.همون تیپی بود که میخواستم.ظاهرش 20 بود.بلا استثنا هم منو تا لحظه آخر نگاه میکرد.میفهمیدم که این نگاهاشو نثار بقیه دخترای کوچه نمیکنه. تابستون بود.میرفتم چارم دبیرستان.تو کوچه بادختر همسایمون حرف میزدم.خونشون دیوار به دیوار امین اینا بود.امین اومد.از ماشینش پیاده شد.من با مریم حرف میزدم اما حواسم پیش امین بود.اومد جلو در خونشون.اما نرفت داخل.چند لحظه ای روش بمن بود.منم نگاش نمیکردم.یهو گفت سلام علیکم.نمیفهمیدم واقعیه یا منه خر توهم زدم. هیچی نگفتم.سرشو کج کرد و با یه پیچ و تابی گفت سلام علیکمم ! دیدم نمیشه جوابشو ندم. ابروهامو کشیدم تو همو گفتم علیک سلام. یه خنده ای از ته دلش کرد و رفت.دل منم برد.نمیفهمیدم چرا یه همچین اتفاق ساده ای انقد منو گرفته و دلمو برده.محل به خواسته ی دلم نذاشتم.چندروز گذشت.داشتیم میرفتیم بیرون که باز تو کوچه دیدمش.اونم طبق معمول از اون لبخندای زهر ماریش تحویل من داد.اونشب از فکرش بیرون نمیومدم.خر شدم و به مریم اس دادم که حوصلم سر رفته همه سرشون به یکی گرمه و از این بهونه ها.آخرشم گفتم شماره ی یه نفر که بدونی من ازش خوشم میاد نداری؟؟؟! اونم شماره امینو داد.داداشش با امین حسابی رفیق بودن.دیگه اصن جواب مریمو ندادم.با هزار جور ترس و لرز به امین اس دادم.میترسیدم از آخرش. میترسیدم دردسر بشه برام.با خودم گفتم نمیگم کیم.بذار فقط ببینم چجور آدمیه.جواب داد و چندتا اس دادیم که گیر دادناش شروع شد.که بگو کی هستی وگرنه دیگه جوابتو نمیدم.منم نمیدونستم چی بگم.عین خنگا گفتم بچه بودم یه بار یه ماچ حسابی بهم کردی.گفتم الان شوکه میشه.با خبال راحت گفت من خیلیا رو ماچ کردم درست خودتو معرفی کن.داشتم چل میشدم.گفتم تو کوچه فوتبال بازی میکردیم.این اسو که دادم کلا زیر و رو شد.یه آدم دیگه شد.اون امین سر و سنگین غیبش زد. -وای باورم نمیشه یعنی خودتی؟ دختر تو چقد ماهی. -یعنی شناختی؟ -آره.تو که کشتی منو با این چشات دختر. یخ زده بودم.نمیفهمیدم چی به چیه.هیچ وقت فک نمیکردم اینجوری باشه.فک میکردم یه پسری به خوش تیپی و خوش رویی اون حتما هزار تا بهتر از من دورشه.فک میکردم منو آدم حساب نمیکنه و براش یه دختر بچم. -خب اسمم چیه؟ -اولش نون -خسته نباشی.نصف دخترای کوچمون اول اسمشون نونه -نگین نگین نگین بابا من کسیو غیر تو تو کوچه نبوسیدم خفه خون گرفته بودم.از خوشحالی داشتم منفجر میشدم.نمیدونستم گوشیو با دستام بگیرم یا با دندونام.همون شب کلی اس دادیم.حرفایی میزد که هیچ وقت انتظار شنیدنشونو نداشتم. چندروزی میگذشت و اون اکثر وقتا بم اس میداد.منم حالم افتضاح بود.چند روز حتی یه قاشقم غذا نمیخوردم و حالم بدجور خراب بود.بعدا فهمیدم درد عاشقی واس من یکی بی اشتهایی میاره. ولی روزا که میگذشت میدیدم اونی نیس که من فک میکردم.نمیدونم با تصوراتم فرق داشت.من فک میکردم یه آدم با شخصیت سر و سنگین باشه ولی از همون اول حرفش ماچ و بغل و این چیزا بود.منم خودم ته اتحرافات بودم ولی نمیدونم چرا از این حرفاش خوشم نمیومد. کلا همش بحث میکردیم و دعوا داشتیم.من احمق بودم و خوشی زده بود زیر دلم.شانس ما اون مدت اصن موقعیت پیش نمیومد که درست و حسابی باش حرف بزنم.تا اینکه یه روز دعوامون شد و من بدجور از کوره در رفتم.تو خونه تنها بودم.زنگ زدم بش که ببینم حرف حسابش چیه…وقتی الو گفت افتادم رو تختم.اصلا یادم رفت میخواستم دعواش کنم. -خانومی؟ چی شد؟ منتظر فوحشاتم خوشگل اون همینجور میگفت و نیش منم باز تر میشد.خدایا.این بشر چطور انقد خوش صداس؟ چرا حرفاش گوش آدمو قلقلک میده؟ به خودم اومدمو گفتم این چرتو پرتا چیه میگی؟ -میخواستم اذیتت کنم عزیزم. -خیلی مریضی -مریض توام توله -چقد صدات خوبه کثافت -صدای توام خیلی افتضاحه عشقم -عوضی.امین کجایی؟ -سر کار…شرکتم -ااااه…همش شرکت شرکت چه خبره اونجا؟ - د لامصب من باید یه لقمه نون دربیارم یا نه؟ باید واس تو مانتو بخرم یانه؟ -ای…مانتو؟ -خب چمیدونم…ممم سوتین پشت تلفن ترکیدم.حرف زدنش فقط به خنده مینداخت منو.اونروز یه ساعت حرف زدیم.یه ساعتو فقط خندیدیم.وقتی گوشیو قطع کرد فقط فک میکردم.به اینکه چه خوبه.چه آشغال دوست داشتنی ای نصیبم شده.چقد با امینی که این مدت میشناختم فرق داره. مهر شده بود.منم کنکوری بودم و کل وقتم یا مدرسه بودم یا تواتاق.امینم مراعات میکرد و کم تکست میزد.هرچند من خودم از نبودنش و اس ندادنش کلافه میشدم. هر روز بیشتر میخواستمش.اونم هر روز بیشتر بهم غز میزد که چطو دلت میاد نذاری ببینمت.منم هر شب توضیحای تکراری که بابا نمیشه من اصن از خونه بیرون نمیام. گف من میام.گفتم لازم نکرده.دنبال دردسر نمیگردم.ولی فایده نداشت. راضی نمیشد.روانشناسیش حرف نداشت.یه جوری بحثو پیش میبرد که آخر دست چاره ای جز قبول کردن نداشتی. گفت من اصن تو خونه نمیام خوبه؟ از در پشت بوم میام. تا نیم ساعت به حرفش میخندیدم.ولی آخرش انقد گیر داد تا قبول کردم.قرار شد هرموقع تنها شدم خبرش کنم.قرارم شد اصن داخل نیاد.خودمم داشتم میمردم که از نزدیک ببینمش. چارشنبه صب بود.من تعطیل بودم.مامان بابامم سر کار.بش اس دادم. گف 5 دقیقه دیگه اونجام.رفتم در پشت بومو باز کنم.باز کردن و بستنش خیلی دنگ و فنگ داشت…به عمرم همچین تپش قلبی نگرفته بودم.دستام یخ زده بود و میلرزیدم.صدای پاش میومد…صدای قلب من صدای پای اون…

نوشته: Negin_Aj


👍 0
👎 0
12257 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

414413
2014-03-10 07:18:07 +0330 +0330
NA

ایول .خیلی قشنگ بود .
تو نویسنده ای .
بیشتر بنویس لطفا.حالا چرا اینقدر کم بود؟زود تموم شد .نگارشت برام آشناس.

0 ❤️

414414
2014-03-10 10:16:46 +0330 +0330

یه سوژه تکراری :|
حیف اسم نگین :|
با اون نگارش مسخره

0 ❤️

414416
2014-03-11 02:58:07 +0330 +0330

والا خب :|
افسون :-D

0 ❤️

414417
2014-03-11 05:31:13 +0330 +0330
NA

وا ؟سپیده ؟
آخه چرا ؟

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها