مرگ نگار

1395/08/01

توجه : متن طولانی و غیر سکسی است در صورتیکه وقت یا حوصله بقدر کافی ندارید از خواندنش اجتناب کنید . زهره

ساعت 5:00 صبح: بدن لاغر و کشیده اش روی اخرین تخت اورژانس زیر ملافه ی سفید به مجسمه ای گچی می ماند. ملافه تا سینه اش را پوشانده است و قسمتی از شانه و دست های باریکش از زیر ملافه بیرون افتاده اند. کمرش به یک سمت انحنا دارد. ناخن هایش لاک صورتی رنگ جیغی دارند و انگشت اشاره ی دست راستش انگار نقطه ای در روبه رو را نشان می دهد. لب های گوشتالویش چنان به هم دوخته شده اند که گویی کسی تا به حال صدایی از او نشنیده و پلک های بسته اش گویا هیچ وقت زندگی به خود ندیده است. مژه های بلند و مشکی اش حالتی عروسکی به صورتش داده اند. پرستاری که عینکی به رنگ آلبالویی به چشم دارد، ناخنش را چند بار روی پلک جسد می کشد. با دو انگشت اشاره و شست مژه های جسد را می کشد و بعد در حالی که با دست دیگر پنبه های خونی و دیگر وسایلی که روی تخت ریخته شده اند را توی سطل قرمز بزرگی می اندازد، می گوید:
" نه بابا مژه هاش هم مصنوعی نیست. انگار مال خودشه. همه چیزش مال خودشه {می خندد}چک کردم. ولی ناخن هاش گمونم کاشته. لب ها و گونه هاش تزریق نیس. دست می زنی زیر دست معلومه. تزریقی ها زیر دست قل می خوره. شنیدم تو سردخونه این ناخن کاشت ها رو با انبر می کشن. بدبخت. دیگه تقاص گناهاشو باید پس بده دیگه".
پرستار بلند قدی که بالای سر تخت بغلی ایستاده و در حال نوشتن است، دست نگه می دارد و در حالی که با دست دیگرش با جوش بزرگ روی چانه اش ور می رود به مژه های دختر مرده خیره می شود و می گوید:
" چه مژه هایی داره. مصنوعیه؟ ببین کنده می شه؟"
رو به مرد لاغر اندام و سیه چرده ای که روی تخت نشسته و خودش را می خاراند می گوید:
“نمی خواد اطلاعات مواد شناسی تو به رخ ما بکشی، علت مرگ اوردوز نبود. این داستانت رو ده بار تعریف کردی مثلا بگی این کاره ای . ریختت معلومه. بعدشم از کی تا حالا پسرخاله شدی؟ ببین یعنی چی؟ هی می گی ببین ببین”
ساعت 4:50 صبح: پرستار قد بلند سرش پایین است و قلمش را تند تند روی پرونده ای که توی قاب فلزی کثیفی گذاشته شده است، می لغزاند. در همان حال گوشش به مرد لاغر اندام است که تند تند حرف می زند و دست هایش به این طرف و آن طرف حرکت می کنند. رگ های درشت دست هایش زیر پوست کدر و تیره اش به طناب های سبزی می مانند که در نهایت جایی در بازویش محو می شوند. صدایش تودماغی و کش دار است. چشم هایش موقع حرف زدن خمار می شوند، انگار که می خواهد به خواب برود. مدام دماغش را بالا می کشد.
“ببین. ببین. گفتم بهت. این یه نوع قلابیشو زده. اینا بلد نیستن بهشون جنس خوب نمی دن. می ندازن بهشون. همون اول اومد تو من فهمیدم اصلا. به این دکتر زردنبوئه هم گفتم این جنس خوب نزده خرجش یه نالوکسانه. اما گوش نکرد. اینا رو از کدوم موزه میارن می کنن دکتر {می خندد} والا من بی سواد راننده کامیون از این بهتر می فهمم. مواد زده. اوردوس کرده. خوراک اوردوسم نالوکسانه…”
پرستار بلند قد دست از نوشتن برداشته و نگاهش به پزشک جوان و سفید پوشی است که کنار تخت دختر مرده ایستاده و به صفحه ی نمایشگر بالای سر او زل زده است، طوری که فقط او بشنود، می گوید:
“اِ دکتر تموم شد؟ برنگشت؟ ای بابا. الان سر تعویض شیفت باید جسد اینو راست و ریست کنیم. حالا با اپی نفرین تا بعد تعویض شیفت نگهش می داشتین”
ساعت 4:40 صبح: پرستار عینک آلبالویی دستکش های پلاستیکی دستش است، پرده های دور تخت نگار را کنار زده و سعی می کند با قسمت بالای دست مقنعه اش را که عقب رفته و موهای مش کرده اش از آن بیرون ریخته اند، جلو بکشد، در همان حال می گوید:
“دکتر این عمرش به دنیا نبود. خودتو ناراحت نکن.”
پزشک جوان با دستمالی عرق روی صورت و موهای تقریبا بورش را پاک می کند. در حالی که گوشی را دور گردنش می اندازد، به پرستار عینک آلبالویی که در حال کنار زدن پرده های دور تخت دختر است، می گوید:
" من می رم گواهی فوت رو بنویسم. به رزیدنت سال بالا هم خودم اطلاع می دم {بعد انگار دارد با خودش حرف می زند } حالا که باید این جا باشن نیستن. تا یک ساعت پیش همه بیخود و بی جهت این جا می پلکیدند. {دوباره رو به پرستار عینک آلبالویی می گوید} بنویس زمان مرگ پنج صبح. مدت زمان احیا یک ساعت. علت مرگ… "{ مکث می کند و بعد سرش را به پرستار نزدیک می کند و چیزی می گوید}.
ساعت 4:30صبح: خط زندگی روی صفحه ی نمایشگر به پایان خود رسیده است. پرستار عینک آلبالویی با دست راست کیسه ی تنفسی را که به ماسکِ روی صورت نگار وصل است، تند تند پر و خالی می کند. دست دیگرش به کمر است. پزشک جوان پاشنه ی دست چپش را روی پشت دست راست و هر دوی آنها را روی قفسه سینه ی دختر گذاشته و انگشتان دو دستش را در هم گره کرده است. طوری روی تخت خم شده که دست هایش کاملا عمود روی سینه ی دخترک قرار دارند و با حرکات منظم قفسه ی سینه ی او را به داخل می برد و رها می

کند. بدن دختر به رنگ خاکستری شده است، انگار که گردی از دوده روی آن ریخته باشند. موهای بلند و عسلی رنگش از کنار تخت بیرون افتاده اند. سرش با هر تکان پزشک جوان به قفسه ی سینه اش نزدیک می شود و بعد دوباره عقب بر می گردد. پزشک جوان به نفس نفس افتاده است. موهای لَختش که روی چشم هایش ریخته، خیس شده اند و شیارهای باریک عرق از پیشانی به سمت بناگوش حرکت می کنند و زیر صورت در یقه ی پیراهن محو می شوند. هر از چند گاهی سر بلند می کند و صفحه ی نمایش گر را نگاه می کند. روی صفحه خط صاف درخشنده ای در یک زمینه ی تیره حرکت می کند که با هر حرکت دست پزشک جوان قله ای از آن بلند می شود و دوباره فرو می نشیند. پرستار عینک آلبالویی که نگاهش را به او دوخته، می گوید:
" دکتر راست می گه، بس کن. بسه تو رو خدا از کت و کول افتادم بابا این برگشتنی نیست. چی می خوای از جونش. بزار بره بابا از این زندگی بدبختی و فلاکتش راحت شه".
از آن طرف بخش پرستاری که از بقیه مسن تر است و موقع راه رفتن صندل های مشکی اش که انگار گل و گشاد شده اند، لخ لخ صدا می دهند، در حالی که استین هایش را بالا زده و به طرف روشویی بخش می رود، داد می زند:
“دکتر بس کن. بچه ها بهش بگین بس کنه که الان هر چی ذخیره ی دارو داریم تموم می کنه، بابا این حالا اگه برگرده مغز نمونده براش که… "
یکی از آن طرف استهزاکنان می گوید:
“حالا نه که خیلی هم مغز داشت…”
ساعت 4:20 صبح: پرستار مسن رو به زن بلند قد و لاغری که چادر مشکی به سر دارد و مثل یک ستون بلند و سیاه کنارش ایستاده و غر غر می کند می گوید:
" ببین تو امشب منو کچل کردی. اخه زن حسابی چرا انقدر رو اعصاب همه ای؟ حالا که همه حرفات رو به کرسی نشوندی برو سر جات بالا سر بچه ات بشین دیگه، مگه نمی بینی مریض بد حال داریم. پسرت همه کاراش انجام شده. نیاز به دکتر نداره. مسکن هم گرفته. دهن بی ادبش رو هم بگو ببنده وگرنه زنگ می زنم حراست بیادها”
زن قد بلند چادرش را به دندان می گیرد و از بالای سر یکی از تخت ها که پسر جوانی رویش دراز کشیده و روی شکم و سینه اش پانسمان است، به سمت پرستار مسن می آید:
" این دکتر بچه من نیومد؟ اخه درد داره. همه تون رفتین بالا سر اون… کراهت داره والا به زبون اوردنش حتی… انگار بقیه ی مریضا ادم نیستن. این جور زنا بمیرن بهتره… جوون عذبم رو اوردم اینجا درمون بشه ببین چی باید ببینه"
پسرش روی تخت دراز کشیده و ناله می کند. روی پانسمان شکمش یک لکه ی بزرگ قرمز افتاده که دور آن کمرنگ تر می شود. دست راستش روی صورت است و موهای بلند و روغن زده اش روی بالش پهن شده اند. در حالی که کلمات را می کشد با گریه می گوید:
“مامان…ماااامااان… مُردم اخه…این کثافتا چرا هیچ گهی نمی خورن… آی خدا… خدا… بی شعورا…گل بگیرین اینجا رو دیوثا… بیاین یه چیزی بهم بزنین …همتون لاشی هستین… کثافتا… آی مُردم…تو خفه شو آشغال…”
آَشغال را به پرستار مسن می گوید که کنار یکی از تخت ها ایستاده و در حال خون گرفتن از دست پیرزن نحیفی است که روی تخت دراز کشیده است. پیرزن پیراهن مشکی منجوق دوزی شده ای پوشیده و انگار از مهمانی آمده است. ماسک سبز رنگ اکسیژن را که روی بینی و دهانش است با دست گرفته و تند و عمیق نفس می کشد. توی دست دیگرش تسبیح بلند و با مهره های فیروزه ای رنگ دارد که می چرخاند و زیر لب چیزی می خواند.
پرستار مسن بدون این که سرش را بلند کند به جوانک می گوید:
“برای تو دیگه مسکن نداریم بیخود داد و بیداد راه ننداز. بدنت با چاقو قیمه قیمه شده. دعا کن زنده موندی. معلوم هم نیست چه کوفتی زدی که هیچ مخدری روت اثر نمی کنه”
ساعت 4:10 صبح: پیرزن نحیف چشم دوخته به آن طرف بخش که مرد لاغر و سیه چرده ی معتاد روی تخت بغلی نگار نشسته و سعی می کند از لای پرده هایی که دور تخت کشیده اند، او را دید بزند. در همان حال دارد برای مرد کچلی که طرف دیگر او روی تخت بغلی نشسته چیزی را با آب و تاب تعریف می کند. سبیل های مشکی و پرپشتش تکان می خورند. هر از چند گاهی هر دو نیشخندی می زنند. مرد کچل سر و وضع مرتبی دارد و کمی چاق است. یکی از آستین های پیراهنش را بالا زده اند و کاف فشارسنجی دور بازویش بسته اند. دکمه های پیراهنش باز است و سه سیم از صفحه ی نمایشگر بالای سرش با برچسب های گرد و کوچکی به قفسه ی سینه ی پر مویش چسبانده شده اند. مدام با دست صورت بی مو و گِردش را می مالد. او هم چشمش به سمت تخت دختر است و سعی می کند وقتی به خاطر حرکت پزشک و پرستار بالای سر او پرده کمی کنار می رود، داخل را دید بزند. چشم هایش سرخ شده و موقعی که با مردی که بالای سرش ایستاده حرف می زند، کلمات را کشیده و بریده بریده می گوید. انگار که نفس تنگی داشته باشد. مرد بالای سرش پیراهن استین کوتاهی به تن دارد و مدام عینکش را بالا می دهد. کیف چرمی قهوه ای رنگی را از این دست به آن دست می کند و می گوید

:
“اوهو. اینو. تو با این وضعت حلقه ی دست پرستار رو دیدی. بابا تو دیگه کی هستی. حالا حلقه دستش باشه. منم حلقه دستمه. مگه دل ندارم.” قهقهه می زند.
مرد روی تخت سر کچلش را می خاراند و می گوید:
“اون که حلقه دستش بود”
" هنوز گیر اونی بابا بی خیال داره می میره. من مخ اون مسئول پذیرشو زدم"
ساعت 4:00 صبح: مرد کچل با دست کناره ی برچسب های روی سینه اش را می خاراند و در همان حال به پرستار عینک آلبالویی نگاه می کند که دارد با عجله پرده های دور تخت دختر را می کشد و خودش و پزشک جوان را که همان موقع به کنار تخت رسیده است، داخل حصار پارچه ای دور دختر محصور می کند. رو به مردی که بالای سرش ایستاده می گوید:
“نه بابا این زنا مثل گربه هفت تا جون دارن؟ ببین چه دافیه جون تو.”
“بابا تو دیگه کی هستی؟ داره می میره بدبخت.”
“خودت می گی مثلا؟ حالا خیلی جدی نگیر. یه برونشیت واسه ادم سیگاری معمولیه. بقیه شم ادا و اصوله که از پسش بر اومدم. یه هفته همه رو مچل می کنه تا چکم پاس شه. حله دیگه. همه رو ول کن دختر رو تخت رو بچسب.”
“بابا اینجا هم؟ ناسلامتی مثلا سکته کردی.”
" دختره رو."
ساعت 3: 50 صبح: پرستار مسن با پنبه الکلی در حالی که مشغول تمیز کردن گوشی تلفن روی سکوی پرستاری است، به مادر جوانک که مشخص است یکی از دست هایش را زیر چادر سیاه به کمر زده است، می گوید:
“هر چی می خوای غر بزن. شکایت هم می کنی بکن. برو به هر کس می خوای شکایت کن. می خوای آدرس دفتر رییس جمهور رو بدم. {رو به تختی که نگار را روی آن احیا می کند داد می زند} داری احیا می کنی پرده های دورشو بکش الان باز ناظر میاد گیر می ده”
پرستارعینک آلبالویی کیسه ی تنفسی را از کشو بیرون می کشد، به پزشک جوان که به او نزدیک می شود، می گوید:
" می دونستم میره. بس که دست دست کردن."
پزشک جوان و موبور از پشت میز بلند می شود و در حالی که به سمت تخت نگار می دود، داد می زند:
“ترالی احیا رو بیار. مریض ارست کرد”

ساعت 3:40 صبح: مادر جوانک غرولند می کند:
“یه تازه کار فرستادین بالا سر بچه ی من. به خدا اگه فردا ازتون شکایت نکردم”
پرستار قدبلند را می گوید که در حال تزریق دارویی به پسرش است. جوانک تلفن همراهش را روی میز کنارش پرت می کند و داد می زند:
" هو لاشی . تو رو از کجا اوردن. اصلا بلدی کار کنی؟"
پرستار قدبلند که سرنگ را آماده تزریق می کند، در همان حال نگاهش به پرستار عینک آلبالویی است که به طرف تخت نگار می رود که صدای بوق صفحه ی نمایشگر بالای سرش درآمده. صورت نگار مثل گچ سفید شده و یکی از دست هایش از تخت پایین افتاده است .
پرستار عینک آلبالویی که کنار در اتاق تزریق ایستاده، ناگهان لیوان چایی اش را روی نزدیک ترین میز کنارش می گذارد و در حالی که عینکش را بالا می زند و به سمت تخت دختر می دود، داد می کشد:
“اوا مریض ارست کرد”
بخار از روی لیوانش بلند می شود و همان طور که به چارچوب در تکیه داده است با نیشخند به پرستار جوان قدبلند نگاه می کند که سرنگ در دست به سمت جوان می رود. جوانک با دست آزادش گوشی اش را گرفته و سعی می کند با انگشت شست همان دست چیزی تایپ کند. پرستار جوان را که می بیند غرولندی می کند و خودش را جمع می کند.
پیرزن با دست هایش که مثل ترکه ی درخت باریک و خشک به نظر می رسند، ماسکش را بر می دارد و به پزشک جوان که پشت میز نشسته و چیزی می نویسد می گوید:
“پسرم اون بنده خدا حالش بده”
دخترش با حالتی عصبی در حالی که یکی از دست های تپلش را به کمر زده می گوید:
“وا… این دختره چرا این جوری نفس می کشه… این مرض پرض نداشته باشه ما بگیریم. بهش دست می زنید دست هاتونو بشورین. {رو به پرستار جوان که کنار میز پرستاری ایستاده و یکی از پرونده ها را ورق می زند و زن را نگاه می کند می گوید} والا… اینا ایدز میدز دارن همشون. مرده شور ببره همه شونو. همینا شوهرای بدبخت ما رو از راه بدر می کنن”

ساعت 3:30 صبح: سه پزشک سفید پوشی که روی صندلی های پشت میز نشسته اند، بلند می شوند و به سمت در می روند. یکی از آن ها ریش پروفسوری دارد و وقتی می خندد، دو تا خط عمیق منحنی شکل کنار لب هایش می نشیند. به پزشک مو بور می گوید:
“خوب دکتر. شب خوش، ما بریم پاویون. شما هم ایشالا شیفت خوبی داشته باشید” با صدای بلند می خندد.
آن یکی که روی صندلی لم داده و پاهایش را جلویش دراز کرده، می گوید:
“پس این طور.نفر اول کنکور هم رفتنی شد. اینم عاقبت خوش شد. بریم دیگه. پاشین.”
پزشک دیگر که صورت آبله رویی دارد و سیم پلاستیکی گوشی اش را در دست گرفته و می چرخاند در حالی که را سرش با ضربات اهسته به دیوار پشت سرش می زند. می گوید:
“ما برای چی این جا نشستیم حالا. بزارین اونی که کشیکه حالشو ببره. مستر بوفالو”
پزشک سومی که از بقیه مسن تر است دست هایش را روی سرش گذاشته و سرش را به عقب تکیه داده می گوید:
" این نره پس کی بره. گفت کدوم دانشگاه. بوفالو؟"
پزشک آبله رو

در حالی که لبخند می زد و چاله ای یک طرف گونه اش افتاده بود، گفت:
“بابا امون بده. دکتر همین دو دقیقه پیش زنگ زدیم گفت داره میاد. خخخخخ …ما که کشیک اورژانسیم هر چی معتاد و باقالی خورده و اسهالیه گیرمون می افته. این که کشیکه ببین اورژانس چه بهشتی می شه. شانس داره دیگه. تازه پذیرش دانشگاهشم گرفته آقا”.
پزشک موبور که بالای سر پیرزن با حالتی جدی به سه پزشک دیگر می گوید:
“بچه ها زنگ بزنید جراح بیاد. چرا نمیاد پس؟ من نمی دونم اورژانسی تو قاموس اینا یعنی چی. می گی اورژانسی سه ساعت بعد میاد”
ساعت 3:20 صبح: پرستار مسن توی دستش پر از سرنگ است و آن ها را توی قفسه هایی که به دیوار گوشه بخش آویزان است می چپاند گاهی با تلفن همراهش که بین گوش و شانه اش گذاشته قربان صدقه ی کودکی می رود و در همان حال با عصبانیت به زن چادری می گوید:
“نه بابا خانم مگه بیمارستان شخصیه دستور می دی. به تحفه ات بگو دماغشو بگیره. ما از این امکانات نداریم.”
زن چادری با غیظ وسط بخش ایستاده و رو به پرستار مسن می گوید:
“خانم نمیشه این زنه رو از این جا ببرید. بوی عطرش پرشده. جوون من عذبه. به گناه می افته.”
پرستار عینک آلبالویی سرش را از روی پرونده ای بلند می کند و داد می زند:
“همراه این دختره رفته. هیچ مشخصاتی ازش نمی دونیم. تو برگه درمانگاه هیچی ننوشته فقط اسم نگار سن 21. همین.”
ساعت 3:10 صبح: زن جوانی که همراه پیرزن نحیف آمده و بالای سر او ایستاده بلند بلند غرولند می کند.
"الان تا صبح علافیم. یکی نیس بهت بگه اخه ادم آسمی می ره مهمونی که توش ملت عطر و ادکلن زدن به خودشون. لابد کلی هم ناپرهیزی کردی. چیزایی که برات ممنوعه کوفت کردی. فکر ما رو هم نمی کنی. "
پیرزن تسبیحش را می چرخاند و مابین غرولندهای دخترش می گوید:
“گفتم بیای بلکه جسدم رو زمین نمونه. حالا که خوبم برو به کارت برس مادر.”
سه پزشک جوان خنده کنان وارد بخش می شوند و توجهشان به تختی است که پزشک بلوند بالای سر آن ایستاده و نگار روی آن خوابیده است. بدن دختر در هم می پیچد. موهای بلندش از کنار تخت بیرون ریخته اند و دستهای باریکش را به کنار تخت فشار می دهد گویا می خواهد از جایش بلند شود. پرستار عینک آلبالویی خنده کنان به سه پزشک جوان می گوید:
“چیه اقایون اطبا؟ دسته جمعی تشریف میارید. مورد اورجانسی داریم؟ {به نگار روی تخت آخر نگاه می کند و چشمکی می زند} وقتی خودنون کشیکید به زور میشه اینجا نگهتون داشت.”
پزشک جوان که بالای سر نگار ایستاده بود به طرف ایستگاه پرستاری راه می افتد و در همان حال بلند بلند به پرستار عینک آلبالویی که توی یکی از کشوهای قفسه ی گوشه بخش را می جوید، می گوید:
“پس چرا تو پرونده این مریض هیچ مشخصاتی ننوشتید. زنگ بزنید سریع بیان برای سونوگرافی اورژانسی. اتاق عمل هم گفتم آماده اس سریع بگید جراح بیاد. خودمم یه بار زنگ زدم”
ساعت3:00 صبح: پرستار قد بلند که پشت ایستگاه پرستاری نشسته و با تلفن همراهش صحبت می کند، سرش را بلند می کند تا ساعت را نگاه کند که چشمش به در ورودی می افتد. با پوزخند می گوید:
“وا اینا کی هستن دیگه؟”
زن درشت هیکلی با موهای قرمز رنگ در حالی که آدامس می جود و حالتی عصبی دارد همراه دختر لاغر اندامی که ساق براق و مشکی به پا و مانتوی جلوباز و کوتاهی به تن دارد وارد می شوند. زن درشت هیکل سرش را بالا گرفته و با چشم هایی که دورشان را سرمه ی پررنگ کشیده است این طرف و آن طرف را نگاه می کند. دختر که آرایش غلیظی دارد دلش را گرفته و به خود می پیچد. همانجا کنار در ورودی روی زمین می نشیند. روسری اش عقب می افتد. سرش را به دیوار تکیه می دهد. بوی تند سیگار و عطری زنانه فضا را پر می کند. نگهبان اورژانس در حالی که چپ چپ نگاهشان می کند با لحنی عصبانی می گوید:
“خانم اینجا نشینید. جلو راهه. نمی بینید. همه چی رو باید بهتون بگن؟ استغفراله”
بعد زیر لب غرولند می کند:
“خجالت نمی شکن با این وضع میان تو خیابون. لا اله الا اله.”
زن درشت هیکل یک دستش را به کمر زده و می گوید:
“خب آقا. چته؟ می بینی که حالش بده. رفتیم درمانگاه گفت بیاریم اینجا. حرف هم نمی زنن که چه مرگشه.”
بعد کاغذ مچاله شده ای را به دست نگهبان می دهد. نگهبان کاغذ را نگاه می کند و می گوید:
“نوشته بستری اورژانسی. کی نوشته؟ نه اسمی نه چیزی؟ خوب حالا صبر کنید تخت خالی شه ببرش بخوابون تا دکتر ببینه.”
زن درشت هیکل پشت چشمی به نگهبان نازک می کند و به سمت دختر می چرخد و می گوید:
“چته دقیقا؟ گند زدی به همه چی.”
الماس این را گفت و دستپاچه این طرف و آن طرف را نگاه کرد. پلک چشم چپش تند تند می پرید و پره های دماغش با هر نفس باز و بسته می شد. یک طرف مداد قهوه ای دور لبش پاک شده بود و قیافه اش را مسخره تر کرده بود. طبق عادت انگشت های گنده و بی قواره اش را توی موهای شرابی رنگش فرو می کرد، یک دسته از آن ها را بیرون می آورد و بعد دوباره زیر شال چروک فسف

ری رنگش هل می داد. با حالت عصبی نگاهم کرد. کف زمین پهن شده بودم و با دو دست شکمم را فشار می دادم. درد از یک طرف به طرف دیگر می رفت و با کوچکترین حرکتی مثل این که چاقو به پهلوهایم بزنند، نفسم می برید.
نالیدم:
“درد می کنه. نمی فهمی؟”
نگاهی غضبناک به من کرد و رفت آن طرف تر ایستاد و با گوشی همراهش ور رفت.
سرم را به دو طرف تکان می دادم. مانتویم کنار رفته بود و انگار هزار تا چشم زل زده بودند به ساق پاهایم که لخت بود. آن قدر شتاب زده بودیم که شلوارم را نپوشیده بودم. ساپورت براق و مشکی ام کوتاه بود. در همان حال که بدنم ضعف می رفتم و شکمم مثل این که با مته به جانش افتاده باشند، از درد سوراخ می شد، سعی کردم گوشه ی مانتویم را روی پاهایم بکشم. مردم که از کنارمان رد می شدند، سرتاپای الماس و بعد من را نگاه می کردند. نگاهشان از صورتم که حتما آرایش چشم هایم رویش ماسیده بود، شروع می شد و بعد روی تتوی I am lost روی ساق پایم خیره می ماند. تتو زیر نور بدرنگ و غمبار مهتابی های اورژانس به ابی کاربنی می زد. منتظر بودیم یکی از شش تخت اورژانس خالی شود تا من را رویش بخوابانند و دکتر معاینه ام کند. آخرین تخت بخش نصیبم شد. الماس به طرفم آمد و با انگشت هایش آستینم را کشید تا بلند شوم. پرستاری که عینک البالویی رنگ بزرگی به چشم داشت ویلچری برایم آورده بود. سعی کردم بلند شوم و روی ویلچر بشینم. پرستار چپ چپ سر تا پایم را ورانداز کرد.
الماس پرسید:
“خانم چشه؟ مسموم شده ؟”
پرستار عینک آلبالویی که بالاخره تصمیم گرفت کمکم کند تا روی صندلی پلاستیکی ویلچر قرار بگیرم گفت:
“چه می دونیم. هنوز باید دکتر معاینه کنه. حالا عوض سوال کمکش کن بشینه هل بده ببرش رو تخت بخوابه”
الماس که از پشت ویلچر را هل می داد غرولند کرد:
“چه غلطی کردی؟ باز قرص مرص که نخوردی خبر مرگت؟ اونم اد همین شب باید این طوری بشه. حالا جوابشو چی بدم. می دونی از کی قرار مدار گذاشته بودم باهاش. می دونی چقدر تی کرده بود؟ اصلا یک ساعت شد رفتی اونجا؟ من هنوز نرسیده بودم خونه زنگ زد گفت بیا بردار ببرش. دوباره برگشتم بالا. وقت گیر اوردی تو هم. حالا برای ثبت نام این ترم میای به التماس می افتی…”
توی مسیر از کنار تخت بقیه ی مریض ها رد شدیم. نمی توانستم چهره هایشان را تشخیص دهم. سرم که سبک شده بود، پایین افتاد. یک نفر که به نظرم نگهبان اورژانس بود بلندم کرد و روی تخت خواباند. به پهلو افتادم و نگاهم روبه زمین ماند. درد شدیدتر از قبل بود. از حال رفتم. اخرین چیزی که جلوی چشمم بود انگشت های درشت پای الماس توی صندل سفید و پاشنه لژ دار بلندش بود. لاک نارنجی زده بود که تو پای کت و کلفت برنزه کرده اش بیشتر به چشم می آمد.
بیدار که شدم، روی تخت افتاده بودم. درد کمتر شده بود. پرستار دیگری که مسن تر بود، بالای سرم این طرف و این طرف می رفت. داشت با گوشی همراه با بچه ای حرف می زد و قربان صدقه اش می رفت. سردم بود. چیزی رویم نبود و فکر کردم حتما مانتوی جلو بازم کنار رفته و بدنم بیرون افتاده است. سعی کردم سرم را بلند کنم و ببینم بدنم تو چه وضعی است. اما انگار که با میخی به تخت کوبیده شده بودم. سرم را به سمت چپ برگرداندم. مرد لاغری با چشم های وغ زده و سبیل های مشکی پرپشت زل زده بود به من. وقتی دید نگاهش می کنم چشمکی زد و برای این که کسی نشنود نجوا کنان گفت:
“چی زدی؟ جنس خوب ندادن بهت. شماره تو بده خودم برات جنس میارم درجه یک. خوب حساب می کنم باهات.”
بوی تریاک سوخته می داد. بویی که خوب می شناختم. بوی بابا و رفقاش. بوی دهان خیلی از مردهایی که با آنها می خوابیدم. موقع حرف زدن دندان های زردش معلوم می شد. درست مثل بابا. اخ. بابا. هر وقت می خواست دوستانش را دعوت کند همین طوری نیشخند می زد و موقع حرف زدن چشمک های شیطنت آمیز می زد. از مرد متنفر شدم. صورتم را برگرداندم. چشم هایم را برای لحظه ای بستم و وقتی دوباره باز کردم مرد سفید پوشی که به نظر می رسید یکی از دکترها است روی صورتم خم شده بود و داشت سعی می کرد گوشی را روی سینه ام بگذارد. صورتش که به زردی می زد نزدیک صورتم قرار گرفت. روی صورتش پر از جای جوش بود. وقتی خواستم چشم هایم را روی صورتش متمرکز کنم، دردی در شقیقه ام پیچید. یک دستش را روی شکمم گذاشته بود و فشار می داد. دستش سرد و زبر بود. سعی کردم سرم را بلند کنم و بدنم را بپوشانم. نتوانستم. بدنم بی حس بود و با شدت زیادی درد می کرد. پرستار عینک آلبالویی که طرف دیگر ایستاده بود. همان طور که داشت سرمی که به دستم وصل بود را تنظیم می کرد رو به بقیه گفت:
“دکتر زودتر تکلیفشو معلوم کنید. حالش خوب نیست. سر تعویض شیفت برامون شر می شه ها. بره بخش جراحی؟”
دکتری که بالای سرم بود شانه هایش را بالا انداخت و در حالی که ازم دور می شد گفت:
" کشیک من نیست. من اومدم به بچه ها سر بزنم".
پرستار عینک آلبالویی غرولند کنان گفت:
"حوب پس چرا مع

اینه می کنی مریض رو."
سعی کردم دهانم را باز کنم و چیزی بگویم. انگار لب هایم را به هم دوخته بودند. به زور از هم جدایشان کردم، نوارهای غلیظی از بزاق بین لب هایم کش آمد. با صدایی ضعیف گفتم:
“رومو بپوشون.”
پرستار سرنگی را با فشار توی سرم بالای سرم خالی کرد و گفت:
" روت پوشیده اس".
پزشکی که از همه جوان تر بود و موهای بلوندی داشت به طرفم آمد. چشم هایش زیر شیشه ی عینک فلزی اش درشت تر به نظر می رسید. رو به پرستاری که بالای سرم بود گفت:
“پتو ندارید؟ سردشه”.
پرستار که از من دور می شد بی حوصله گفت:
“برم ببینم تو انبار داریم”
پرستار مسن که کنار تخت من رو به دیوار ایستاده بود و با گوشی همراهش صحبت می کرد برگشت و با اشاره به پرستار عینک آلبالویی فهماند که پتو ندارند.
پزشک موبلوند بالای سرم ایستاده بود. نگاهش به تلوزیون بالای سرم بود. چیزی شبیه چاقو انگار شکمم را پاره می کرد. به خود پیچیدم. نگاهم کرد و پرسید:
“درد داری؟ مسکن زدیم الان بهتر میشی.”
دقایقی بعد چیزی مثل یک گرمای عمیق تمام بدنم را گرفت. انگار تونلی از پشت دهن باز کرد و من را به درون خود کشید. دست و پایم از انقباض دردی که می کشیدم رها شد. همچنان نگاهش می کردم. سرش هنوز بالا بود. دلم خواست ببوسمش. برای اولین بار دلم خواست مردی را ببوسم. چشم هایم سنگین شده بود و کم کم انگار به خلسه می رفتم. پلک هایم را که دوباره باز کردم بابا بالای سرم بود. مهربان نگاهم می کرد. کلاه بافتنی قهوه ای رنگش را سرش گذاشته بود. ته ریش نامرتب همیشگی به صورتش بود. خواستم بلند شوم اما حس و حالی نداشتم. بعد چهره اش مثل تصویری که توی لنز دوربین تنظیم نیست تار شد. تصویرش دور و نزدیک می شد. مهربانی اش کم و کمترمی شد و ابروهای پرپشتش درهم می رفت. بعد جلوی چشمم بابا هیولایی شد که همیشه در کابوس هایم به سراغم می امد. نفسم تند شد و سعی کردم فریاد بکشم اما انگار هیچ کس تقلایم را نمی دید. پرده ی سیاهی جلوی چشمم افتاد و روی آن دختر سیزده ساله ای دیدم که با دامن کوتاهی که پدرش مجبورش کرده بود بپوشد داشت از مهمان های او پذیرایی می کرد. صدای قهقهه هایشان می آمد. لیوان هایشان پر می شد و کم کم نگاهشان تغییر می کرد. نگاه هایی که ترسناک و ترسناک تر می شدند و دخترک ملتمسانه به پدر نگاه می کرد. پدر جلوی چشمش تبدیل به هیولا می شد. بعد از آن هیولاها را می دیدم که رویم خم می شدند. دندان های زرد و چندش آورشان را نشانم می دادند و می رفتند. از چشم های ترسناکشان آتش بلند می شد و بدنم را به سوزشی عمیق می انداخت. یکی یکی رویم خم می شدند و آن چه از همه ی آن ها می دیدم چشم های ترسناک و آنش سرخی بود که به جانم می افتاد.
“دختر، دختر جان. می شنوی. اسمتو می گی، چند سالته. همراهت که ول کرد رفت”
می شنیدم، دهان باز کردم و اسمم را گفتم اما انگار صدایم جایی در خلا رها می شد و حتی خودم چیزی نمی شنیدم. اطرافم را نگاه می کردم و صداها را می شنیدم. اما در من رمقی برای پاسخ نبود. زنی با قد بلند که چادر مشکی به سر داشت پایین تختم ایستاده بود و داشت به پرستاری که از همه مسن تر بود می گفت:
“اینو بغل دست پسر من نخوابونید. همینا بچه های مردمو از راه به در می کنن. حالا بچه ام به این روز افتاده. تقصیر همین زناست. سر یکی از همینا ریختن بچه مو با چاقو پاره کردن”.
پرستار مسن که داشت با یک گلوله پنبه ی بزرگ خیس میز فلزی که پشتش می نشست را پاک می کرد گفت:
“تو انگاری حرف حالیت نمی شه. گفتم مانیتور بالای سرش خرابه شاید مجبور شیم بیاریمش اینور. حالا فعلا که نه. اگر قرار شد بیاریم پسر پیغمبر تو رو می برم جای اون. حالا می ری سرجات وایسی یا زنگ بزنم حراست”
زن برگشت به سمت من و با چشم هایی که گودی سیاه عمیقی زیر آن ها بود، نگاهی غضب ناک به من کرد و رفت.
پرستار عینک آلبالویی، چیزی توی سوزن دستم زد و گفت:
“مشخصاتت رو بهم بگو. خانمی که اوردت اینجا ول کرده رفته. یه شماره ای بده زنگ بزنم بیان. خانواده ای. کسی رو داری بگم بیان اینجا پیشت. باید رضایت عمل بدن. اسمت چیه؟ چند سالته؟ مشخصاتت رو می گی؟”
صدای ضعیفی از من در آمد:
“نگار . بیست و یک سالمه. کسی رو ندارم. کسی که زنگ بزنی ندارم.”
درد دوباره توی شکمم می پیچید و مثل خنجر به پهلویم میزد. صورتم در هم فشرده شد. شاید ناله می کردم شاید هم در سکوت درد می کشیدم. انگار طنابی به پاهایم بسته بودند و بدنم را این طرف و آن طرف می کشیدند. ساییده شدن پوستم روی زمینی پر از قلوه سنگ را حس می کردم. لحظه ای بعد حس کردم که همه ی تنم مانند آبی از روی تخت به زمین سرازیر شد. از من رطوبتی روی زمین نقش بست و چشم هایم با همان فاصله ای که روی صورتم از هم داشتند، وسط این رطوبت افتاده بودند و هماهنگ با هم این طرف و آن طرف را نگاه می کردند. ادم ها از رویم رد می شدند و من عاجزانه نگاه می کردم بلکه یکی من را ببیند و دوباره روی تخت برگرداند. پرس

تار مسن هنوز داشت با زن چادری کلنجار می رفت. پسر زن روی تخت نشسته بود و در حالی که ناله می کرد نگاهش به من بود. پرستار عینک آلبالویی داشت توی کاغذی که بالای سر من بود چیزی می نوشت. پرستار قدبلندی که از همه جوان تر بود با دستپاچگی سرمی را آماده می کرد. دکتر بلوند کتاب قطوری را تند تند ورق می زد. انگار دنبال چیزی می گشت. زنی که مانتوی ساتن سبز رنگ به تن داشت کنار پیرزنی که انگار مادرش بود ایستاده بود و داشت بلند بلند با یکی پشت تلفن حرف می زد و شکایت پیرزن را می کرد. پیرزن تسبیحی به دست داشت و نگاهش را دوخته بود به دانه های آن که یکی یکی از این دست به دست دیگرش می داد. سه دکتر جوان پشت میز ایستگاه پرستاری روی صندلی نشسته بودند. آن ها هم نگاهشان به من بود. از نگاهشان تنم مور مور می شد. چشمم را چرخاندم این طرف. کنار تخت خودم مرد معتاد پاهای لاغر و سبزه اش را از تخت اویزان کرده بود و آن ها را تکان می داد. با چشم هایی که سفیدی شان به زردی می زد به من زل زده بود. روی تخت بغلی اش مردی کچل نشسته بود. سر تخت را بالا اورده بودند و او در حالی که لم داده بود، دست هایش را از دو طرف پایین انداخته بود. او هم نگاهش به من بود. مرد دیگری هم کنار او ایستاده بود و پیراهن چارخونه ی استین کوتاه پوشیده بود و داشت نی ای را توی پاکت آب میوه فرو می کرد. او هم به من نگاه می کرد. صداهایشان را می شنیدم. انگار طنین داشتند. در مورد بدن من حرف می زدند. هر صدایی از هر کسی در می آمد چندین بار تکرار می شد. بدنم منجمد شده بود. انگار در فضایی از خلا به این طرف و ان طرف کشیده می شدم. ابعاد بدنم به نظرم غیر عادی بود. گاهی آن قدر بزرگ بودم که انگار از فاصله ای خیلی دور در بالای تختم به پایین نگاه می کنم. گاهی روی زمین پهن شده بودم و مثل کرمی با حرکات لوله ای این طرف و آن طرف می خزیدم. آدم ها از کنارم رد می شدند. صدای قدم هایشان با طنینی کوبنده و ترسناک توی سرم می پیچید. گاهی یکی از قدم ها درست روی بدنم فرود می آمد. با صدایی لزج روی زمین له می شدم. دوباره به خودم تکانی می دادم و تن ماسیده شده ام را از زمین جدا می کردم. خواستم فریاد بزنم که کسی من را از روی زمین بردارد و روی تختم بگذارد. دهانم را باز کردم و تا جایی که می توانستم انرژی ام را جمع کردم و داد زدم. اما هیچ صدایی از دهانم بیرون نمی امد. بعد انگار که چیزی من را مکیده باشد به سمتی کشیده شدم. از جایی بالا غلطیدم. روی تختم بودم. چشم هایم را باز کردم. دکتر بلوند بالای سرم ایستاده بود. صورتش هیچ حسی نداشت. حتی مهربان هم نبود. هیچی نبود. صورت مردهای زیادی را از فاصله ی نزدیک دیده بودم. خسته. کسل. غمگین. ناامید. معترض. سرگردان. عصبانی. بی قید. سرخوش. بغض دار. اما صورت این دکتر خالی خالی بود. فقط یک صورت. سعی کردم بلند شوم. اما نتوانستم. زن قدبلند چادری آن طرف تر بالای تخت دیگری ایستاده بود و با غیظ نگاهم می کرد. وقتی دید نگاهش می کنم دهانش را جمع کرد و تف بزرگی به سمتم انداخت.پرستاری به سمتم امد. خوب که نگاه کردم مریم بود. بهترین دوست دوران دبیرستانم. کنارم روی تخت نشست و دستم را گرفت.
نگار حالا که دانشگاه قبول شدی مسیر زندگیت روی عوض کن. از این خونه بیا بیرون. برای خودت زندگیتو بساز.
تو وضعیت منو مگه نمی دونی.
از یه جایی به بعد دیگه خودتی که تصمیم می گیری. اختیار با خودته. مسئولیت هر چی هم سرت میاد خودتی.
نمی شه. به این راحتی نیست. انگار راه دیگه ای نداره.
زن چادری دست مریم را گرفت و کشید. مریم مقاومت می کرد. زن چادرش را پرتاب کرد دور گردن مریم و او را با زور به سمت خود کشید. قهقهه ی شیطانی اش توی فضا طنین انداخت. داد زدم:
مریم رو نبر. تورو خدا بزار لااقل اون پیشم بمونه. تورو خدا.
قهقهه زنان گفت:
خفه شو جنده مگه تو خدا پیغمبر حالتیه. دهنتو ببند نکبت.
دست مریم را گرفتم و سمت خودم کشیدم. بابا آن طرف تر با سه دکتر هیز بساط منقل به پا کرده بود. همان طور که با برگه های یکی از پرونده ها زغال منقل را باد میزد گفت:
ولش کن بزار بره دختره رو.
دست مریم را کشیدم و داد زدم:
مریم. نرو. تو رو خدا نرو. قول دادم به خودم. این بچه که بیاد سربراه می شم. همون طور که می گی میشم. بزار این بچه ام بیاد. قول دادم. با هم یه خانواده می سازیم. گور بابای باباش . خودم باباش می شم. تو هم خاله اش می شی. مریم نرو.
دست مریم مثل ماهی لغزنده ای از توی دست هایم بیرون افتاد. زن چادری مریم را به سمت خودش می کشید. پرستار عینک البالویی مریم را مثل بچه گربه ای سبک از پشت گردنش بلند کرد و پرت کرد توی دست و بال زن چادری.
بگیر بابا. بردار ببرش. بخش رو شلوغ کردی. بردار ببرش. سر تعویض شیفته زودتر تکلیفتو مشخص کن.
مریم شبیه پشمک شده بود. گربه ی بچه گی هایم که بهش توی حیاط غذا می دادم. همان که بابا انداختش توی آتش بخاری. صدای جیغ های پشمک توی گوشم پیچید

ه بود. صدای خنده های الماس هم می آمد. آن طرف تر روی تخت مرد معتاد نشسته بود و تخمه می شکاند. توی گوش هم پچ پچی می کردند و الماس قهقهه سر می داد. بوی عرقش با بوی تریاک مرد آمیخته و همه ی فضا را پر کرده بود. مرد کچل که روی تخت بغلی اش نشسته بود به من اشاره کرد و گفت:
یادت باشه گفتی یک هفته می دی من ببرمش ویلای چالوسم. نزنی زیرش.
بعد هر سه با هم خندیدند. بوی مشروب و آروغ هایی که پشت سر هم می زد را احساس می کردم. پرستار عینک آلبالویی به سمتم آمد. سرنگ بزرگی توی دستش بود. سرنگ سوزنی شبیا الت مردها داشت. پشت سرش الماس و مرد معتاد نیشخندی به لب به طرفم می آمدند. سر راهشان سه دکتر هیز را هم با خود همراه کردند. پرستار عینک آلبالویی بالای سرم رسید. من روی تخت ولو شده بودم. می خواستم بلند شوم اما انگار بدنم را به تخت چهار میخ کرده بودند. پرستار عینک آلبالویی بالای سرم ایستاده بود. مرد معتاد و الماس دست هایم را گرفتند. سه دکتر هیز که پایین تخت ایستاده بودند، پاهایم را از هم باز کردند. پرستار عینک آلبالویی رویم نشسته بود. من فریاد می زدم. بابا آن طرف تر بالای سر منقلش نشسته بود وبا چشم های خمار نگاهم می کرد. در همان حال که سیگاری توی دهانش می گذاشت گفت
“دخترا بزرگ شده واسه من دانشجو شده. فکر کردی گهی شدی ؟ هنوز هیچ پخی نیستی. می بینی که. هنوز هیچ پخی نشدی.”
زن چادری دست های مریم را از پشت گرفته بود. مریم تقلا می کرد که فرار کند. صورتش را از من برگردانده بود و نمی خواست نگاهم کند. پرستار عینک آلبالویی تند تند من را می بوسید. با یک دست مژه هایم را گرفته بود و لب هایم را لای انگشت های دست دیگرش فشار می داد. الماس لباس پرستارها را پوشیده بود یک گوشی پزشکی به گردنش انداخته بود. خنده ای بلند کرد و گفت:
“تخم جن پتیاره از کی حامله شدی که حالا می خوای نگهش داری. آخه تو رو چه به این غلطا.”
پرستار عینک آلبالویی سینه هایش را به سینه هایم می مالید. صورتش روبه روی صورتم بود. داشت لب هایم را با انگشت هایش می مکید. توی شیشه ی عینکش صورتم را می دیدم. صورت نه سالگی ام را. روی گونه هایم از سرمای اتاق کبره بسته بود. موهای بلندم روی بالشی که مادربزرگ برایم از شهرستان فرستاده بود پخش شده بود. آخ مادربزرگ. کاش من بی مادر را قبول می کردی. داشتم هق هق می کردم. توی شیشه ی عینک پرستار صورتم کج و معوج می شد. پرستار یا مرد معتاد یا الماس نمی دانم کدام یکی التی را لای پاهایم فشار می داد تا تو برود. تصویر صورتم توی عینک آلبالویی پرستار جمع شد. چشم هایم را بستم. درد توی شکمم پیچیده بود و مثل چاقو درونم را از هم می برید. چشم هایم را باز کردم صورت مرد معتاد بالای سرم بود. در لحظه ای بعد صورت زن چادری. لحظه ای دیگر صورت پرستار مسن. دکتر های هیز. پرستار قدبلند. مرد کچل. نگهبان اورژانس. حتی پیرزن تسبیح به دست و دخترش. الماس کنار تخت ایستاده بود و یکی یکی جلو می فرستادشان. هر لحظه یکی از آن ها از من کام می گرفت. آه لذتشان را که می کشیدند جایشان را به دیگری می دادند. داشتم بالا می اوردم. بوی عرق ومشروب و آروغ می آمد. توی عینک آلبالویی که هر کدام یکی یکی صورتشان را به پشت آن می چسباندند نگاه کردم. دیگر تصویری از صورت نه سالگی ام نبود. هیچ چیز نبود. عینکی با شیشه های سیاه جلوی چشمم بود. الماس قهقهه می زد و پول ها را می گرفت و به بابا می داد.
“ببین هر وقت خواستی می تونی بری نگار. ولی غیر از این جا غیر از من و بابات هیچ کس به ریختت نیگا نمی کنه. تو الان یه جنده ای. کثافتی. مردم به صورتت تف هم نمی ندازن. فکر نکن بری خلاص می شی. همین گهی که هستی می مونی. مثل من. دیگه هیچ کس به صورت تو نیگا نمی کنه…”
الماس حرف می زد و من کام می دادم و بابا پول می شمرد. صورتم را برگرداندم. آن طرف پشت میز پرستاری دکتر بلوند نشسته بود. نگاهمان می کرد و به نشانه ی تاسف سر تکان می داد. شاید فریاد زدم و کمک خواستم. اما سرش را پایین انداخت و شروع کرد به ورق زدن کتابی که جلویش باز کرده بود. دست هایم را کنارم به لبه ی تخت فشار دادم و سعی کردم بلند شوم. چشمم باز به شیشه ی عینک آلبالویی افتاد. صورت پشمک را دیدم. من پشمک شده بودم. با چشم هایی براق و بینی مثلثی به رو به رو نگاه می کردم. گوش های سه گوشم به این طرف و آن طرف می چرخید. قدرتم را جمع کردم و از روی تخت بلند شدم. پنجه کشیدم روی صورت مرد کچل که رویم خم شده بود. صورتش خط افتاد. پنجه هایم را آماده حمله جلوی صورتم نگه داشته بودم و جیغ های گربه ای می کشیدم. بعد روی تخت های دیگر جهیدم. دیوانه وار از این طرف به آن طرف می پریدم. انگار که توی آتش افتاده باشم. بدنم تا عمق وجود می سوخت. جیغ می زدم و به این طرف و ان طرف می پریدم. جهنم است اینجا؟ مجازات می شوم؟ مریم داد می زد:
"گفتم از یه جایی به بعد دیگه نمی تونی گناهتو گردن کسی بندازی. حالا ببین د

اری توی آتیش جهنم می سوزی."
الماس قهقهه زنان گفت:
“گه زیادی می خوره این دختره. دروغ می گه. سرنوشت تو همینه. هیچ کس دیگه ریختت رو نگا نمی کنه. فکر کردی ناصر ملک مطیعی میاد از کاباره نجاتت می ده.”
مریم همان طور که توی دست های زن چادری تقلا می کرد که بیرون بپرد داد زد:
“نگار بیا بیرون”
پریدم و روی صورت مریم پنجول کشیدم. صورتش خون افتاد. الماس به طرفم آمد. روی صورت او هم پنجه کشیدم. از این طرف به آن طرف پریدم. روی صورت همه پنجه کشیدم. بدنم گر گرفته بود. می سوختم. روی صورت زن چادری پریدم. با دست پرتابم کرد. محکم به دیوار روبه رو خوردم و روی زمین افتادم. انگار نفس کشیدن برایم سخت شده بود. صدای ناله هایم شبیه ناله های پشمک بود وقتی نیمه جان از توی آتش بیرون کشیدمش. بدنم مثل ذغال سیاه بود. نفس هایم به شماره افتاده بود. دکتر بلوند به سمتم آمد و بلندم کرد. توی دست هایش گرفت و من را به سینه اش چسباند. انگار آرام گرفتم. با دست زیر گردنم را نوازش می کرد. من خر خر می کردم. دیگر درد نداشتم. بدنم کرخت و گرم بود. اما گرمی خوشایندی داشت. زیر نوازش های دست هایش چشم هایم را بستم. انگار که مسخ شده بودم. کمی دیگر نوازشم کرد و بعد من را روی تخت گذاشت. آهسته مثل این که کودکی در خواب را سر جایش می گذارد. گفت:
“آروم بخواب. من دیگه باید برم. می رم بوفالو. می دونی که پذیرش گرفتم.”
من با چشم های بسته آرام گرفتم. هیچ دردی نداشتم. انگار که بعد از یک دل سیر بازی و یک غذای خوب توی آفتاب باغچه دراز کشیده باشم. دکتر بلوند بالای سرم ایستاده بود. به پرستار عینک آلبالویی گفت:
“بنویس زمان مرگ پنج صبح. مدت زمان احیا یک ساعت. علت مرگ پارگی ساک حاملگی خارج رحم”
سبک شدم. دیگر چهار میخ به تخت نبودم. از جایم بلند شدم. باید می رفتم. خیلی وقت بود که باید می رفتم. شاید از همان سیزده سالگی که خودکشی کردم. یا پانزده سالگی یا هفده سالگی. اما حالا بیست یک سالگی ام است و من حتما باید بروم. روی تخت را نگاه کردم تا پشمک را هم با خودم ببرم. اما روی تخت پشمک نبود. من بودم. با بدنی که زیر ملافه ی سفید از کمر خمیده بود. دست های لاغرم از زیر ملافه بیرون افتاده بودند. انگشت اشاره ام در روبه رو جایی را نشان می داد. موهای عسلی ام آشفته از لبه ی تخت آویخته بودند. من مرده بودم. ساعت پنج صبح من مردم.
پایان

…نوشته :زهره


👍 33
👎 5
23730 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

561670
2016-10-22 07:14:42 +0330 +0330

دست گلت درد نکنه که از همون اول گفتی نخونید.مرسی

1 ❤️

561676
2016-10-22 07:36:44 +0330 +0330

سلام نویسنده گرامی
عالی و بود . از وقتی که برای نوشتنش گذاشتی مممنون

1 ❤️

561681
2016-10-22 09:15:29 +0330 +0330

قشنگ و غمگین بود
موفق باشید ?

1 ❤️

561685
2016-10-22 11:12:16 +0330 +0330

دوست داشتم. مرسي كه نوشتي

1 ❤️

561687
2016-10-22 11:17:42 +0330 +0330
NA

خیلی خیلی خیلی عالی بود .

1 ❤️

561691
2016-10-22 11:48:09 +0330 +0330

انگار طنابی به دست و پایم بسته بودند و مرا به اینطرف و انطرف میکشیدن==چقدر این جمله برام تداعی کننده گذشته بود -------مرسی بسیار زیبا روان و جذاب بود –اصلا این داستانه نه اونایی که با دروغ شروع و با بی معنایی تمامش میکنند –ممنونم از نوشته زیباتون

1 ❤️

561692
2016-10-22 11:53:29 +0330 +0330

vaghean chetor bazia khondn ino??? (hypnotized) (hypnotized) (hypnotized)

0 ❤️

561696
2016-10-22 12:30:03 +0330 +0330
NA

مرسی زهره جان …خیلی خوب بود

1 ❤️

561697
2016-10-22 12:35:59 +0330 +0330

عزیزم خیلی طولانی بود اما خوندمش.قربونت برم عالی ترجمه کردی یا بهتره بگم نوشتی…
منتظر آثار بعدیت هستم

1 ❤️

561698
2016-10-22 12:36:14 +0330 +0330

بانو زهره عزیز
ممنونم از،نگاه تاثیر گذار و قلم توانمندتون
و همینطور مدت زمانی که واسه نوشتن داستان صرف کردین

1 ❤️

561703
2016-10-22 13:09:33 +0330 +0330

اولین بار بود که به غیر از یک فیلم فاخر یک نوشته منو مسخ خودش کرد
برای من عالی بود

1 ❤️

561707
2016-10-22 13:26:44 +0330 +0330

خیلی تخماتیک بود

0 ❤️

561714
2016-10-22 14:52:21 +0330 +0330

Ba inke kheili toolani bood vli arzeshsho dasht ?

1 ❤️

561716
2016-10-22 15:58:48 +0330 +0330

من نخوندم.
ولی طبق گفته دوستان دمت گرم واسه نوشتن

0 ❤️

561724
2016-10-22 18:15:33 +0330 +0330

khaste nbashi qoqol (clap)

0 ❤️

561726
2016-10-22 19:20:22 +0330 +0330

خوب بودش خسته نباشی دوست عزیز ?

1 ❤️

561784
2016-10-23 01:10:09 +0330 +0330

زهره جان لایک نوشته هات عالین ولی برخلاف بقیه من آخر داستان بخودم گفتم چرا زود تموم شد :(

1 ❤️

561842
2016-10-23 13:17:35 +0330 +0330

آفرین!زیبا بود!

0 ❤️

561848
2016-10-23 14:30:44 +0330 +0330

یه دونه ای زهره خانوم
دمت گرم

1 ❤️

561850
2016-10-23 14:44:24 +0330 +0330

سلام …لذت بردم از خوندن داستانتون
شاد و سرافراز باشید .

1 ❤️

561881
2016-10-23 20:34:30 +0330 +0330

مرگ نگار با دقت و سلیقه بسیار خوبی نوشته شده و برخورداری نویسنده از اطلاعات مکفی پزشکی -پرستاری و نیز اگاهی ایشون از روابط کادر درمانی اورژانسها در سراسر طول داستان بچشم میخوره البته جسارتا داستان ضعفهایی هم داره که بارزترینشون تغییر زبان روایتگری نویسنده در طول داستانه به این معنا که در ابتدای داستان که راوی سوم شخص است ولی بعد نگار خود شخصا راوی میشود که این امر در،داستان تویسی مرسوم امروز جایی ندارد
اما روی هم رفته داستان از قوام و جذابیت بسیار خوبی برخورداراست …موفق و موید باشید زهره جان

2 ❤️

561932
2016-10-24 03:14:12 +0330 +0330

دوست گرامی ، زهره خانوم
خسته نباشید ، واقعا متوجه نشدم کی به آخرش رسیدم ، واقعا ارزش وقت گذاشتن رو داشت ، خسته نباشید ، بهترین هارو براتون آرزو دارم
امیدوارم زودتر بتونم داستان های دیگری هم ازتون بخونم
موفق و موید باشید .

1 ❤️

562046
2016-10-25 01:06:06 +0330 +0330
NA

kheili jazab bood
vaghean lezzzzzzzzzzzzat bordam az khoŋdane dastane ziba va ghamangizet zohre khanooom

1 ❤️

562139
2016-10-25 22:50:54 +0330 +0330

چون همیشه عالی ای سرو ناز پرتغالی

0 ❤️

562355
2016-10-27 19:25:09 +0330 +0330
NA

پسر اندامی با کون بخونش ما،در خ،راب گه خوری،زیادی کنی،میام تو کس،خ- واهر و م -ادرت مرگ موش میریزم راه نون خو ردنتونو کیری میکنم بچه کون

1 ❤️

562498
2016-10-28 21:44:52 +0330 +0330

زمان زیادی صرف خوندن داستانتون کردم اما
واقعا ارزشش را داشت !!
خواندن این داستان رو به همه دوستان و دشمنان پیشمهاد میکنم

1 ❤️

562768
2016-10-31 05:22:40 +0330 +0330

مرسی زهره جان واقعا که مرسی!
خیلی عالی از،عهده حفظ جذابیت داستان تا انتها براومدي “ممنووووووووونم”

0 ❤️

563218
2016-11-03 07:17:00 +0330 +0330
NA

چه حوصله ای!!!

0 ❤️

563392
2016-11-04 14:27:59 +0330 +0330

داستان فوق العاده ای بود …مرسی

1 ❤️

563515
2016-11-05 10:50:01 +0330 +0330

زهره خانوم آفرین
گل کاشتی

1 ❤️

564048
2016-11-10 17:57:58 +0330 +0330

به شما بایدلقب شهرزاد قصه گوی قرن حاضر رو اهدا کرد مهارتت در قصه سرایی عالیه …مرسی!!

0 ❤️