خسته از پياده روى طولانى تو بازار، كنار هم رو يكى از نيمكت هاى سنگى ناصرخسرو نشستيم. پاكت پر از كاموا جلو پام بود و ذهنم پر از ايده واسه هر كدوم.
خودمو لوس كردم و سرمو رو شونش گذاشتم. دلم ميخواست دستاش رو دورم حلقه كنه و گم بشم تو آغوشش اما به قول خودش “اينجا جاى اين جلف بازيا نيست!” لبخند زدم و لبمو از داخل، طورى كه پيدا نباشه گاز گرفتم. دلم ميخواست لباشو ببوسم و به جاى خودم، كيارش لبمو گاز بگيره. لبخندم غليظ تر شد وقتى كه خودمون رو دم در خونه و در حال پيدا كردن كليد تصور كردم. دستام رو كه بين كليدام دنبال كليد ورودى بود و نفس داغش كه از پشت به گوش و گردنم ميخورد. نخودآگاه لرزى به تنم افتاد و برگشتم به زمان حال و حال خوبى كه داشتم.
ساندويچ فلافلم رو بهم داد و گفت “مسموم نشيم يه وقت؟! خب حداقل ميرفتيم مسلم غذا ميخورديم. اين معلوم نيست اصلاً چيه!” خندم گرفت از حرفش و گفتم “سوسولى ديگه! من كه چيزيم نميشه تو رو نميدونم!” يكم از كاغذ كاهى دور ساندويچو پاره كردم و با لذت مشغول خوردن شدم.
سرم رو به طرفش برگردوندم و ديدم كه گوشه ى چشماش از لبخند بزرگِ رو لب هاش چين خورده، از اون چين و چروك هاى سى و چند سالگى كه ترس پير شدن رو به دل آدم ميندازه.
زمزمه كردم “مرسى كه باهام اومدى بازار” بازار رو دوست داشتم، پر از حس خوب و انگيزه و انرژى بود برام. هيچ جا اينقدر بهم حس زنده بودن نميداد. ساندويچش كه تقريباً تموم شده بود رو بهم نشون داد و گفت “مرسى مجبورم كردى فلافل بخورم!”
سر انگشتام بازوش كه سوخته بود و تيره تر شده بود رو لمس كرد و با صورتى بر افروخته از آفتاب و چشماى خمارى كه همه چيز رو نشونش ميداد، لبخند بزرگى تحويلش دادم و گفتم “كم كم برگرديم خونه؟!” لبخند جذاب و دندون نمايى زد و با لحنى پر از شيطنت گفت “ميريم سوفيا خانوم! ميريم!”
خوشحال بودم و فارغ از هر دل مشغولى تو حال خوبم سير ميكردم. خوشحال بودم و به دليلى نامعلوم اونقدر تحريك شده بودم كه دلم ميخواست زودتر از بازار برگرديم خونه. خوشحال بودم تا لحظه اى كه شنيدن كلمه ى “سيانور” توجهم رو به سمت منبع صدا جلب كرد. دختر جوون با چهره ى زيبا كه غم صورتش رو كدر كرده بود، داشت از يكى از همين فروشنده هاى بازار سياه دارو، قيمت سيانور ميپرسيد…
يخ زدم!
سيانور؟!!
بهت زده گوشم رو سپردم به حرفاشون و اميدوار بود كه بشنوم “نه خانوم ما نداريم!” اميدوار بودم كه بشنوم “فروش سيانور غيرقانونيه” حتى بشنوم كه اون فروشنده كه مُسن هم بود، دختر رو واسه درخواست نابجاش سرزنش ميكنه… اما به جاى تمام اين واكنش ها شنيدم “چقد ميخواى آبجى؟!”
صورت دختر اونقدر غمگين بود كه هر لحظه ممكن بود گريه كنه. گفت “به اندازه اى كه واسه يه… يه نفر …” حرفشو ادامه نداد و منه بهت زده اولين قطره ى اشكش رو تا افتادن رو زمين دنبال كردم. “٩٠٠ دارى؟! يا…” نگاه هرزه ى فروشنده رو بدن دختر ميلغزيد وقتى كه داشت اينو ميپرسيد. انگار كه داشت رو تخت خواب تصورش ميكرد، انگار كه داشت تن زيبا و جوون دختر رو تصور ميكرد، انگار كه داشت خودش رو تو تن اون دختر غمگين خالى ميكرد. چشماش چنان برقى ميزد كه حس ميكردم تو همون لحظه ممكنه ارضا بشه…
انگار نه انگار كه اون دختر داشت به…
داشت به چى فكر ميكرد؟!
به خودكشى؟!
شايد هم كشتن يكى ديگه…؟!
توجهم به عابرها جلب شد كه در كمال بى توجهى رد ميشدن…
چرا هيچكس چيزى نميگفت؟!
چرا هيچكس كارى نميكرد؟!
چند لحظه بعد، چند تا فروشنده ى ديگه از راه رسيدن و هر كدوم چيزى گفتن. يكى گفت “٧٠٠ ميدم اگه واقعاً مشترى باشى!” اون يكى گفت “بابا چرا تو سر مال ميزنى لامصب؟! خانوم اين جنسش قاطى داره از ما گفتن بود!” بعد در حالى كه دستش رو تا نيمه از جيبش در آورده بود، اون بسته ى كوچيك رو نشون داد و گفت “٨٥٠ خيرشو ببينى!!” يه نفر ديگه كه تازه از راه رسيده بود خنديد و گفت “صفرشو در نظر نگيريم، اين عدد خيلى هم مقدسه! حالا چى ميخواى؟!”
…
از خودم پرسيدم اين آدما ميدونن دارن چى معامله ميكنن؟!
حالم داشت بهم ميخورد. منزجر از صحنه اى كه ميديم دستم رو جلوى دهنم گرفتم و زمزمه كردم “حالم داره بد ميشه كيا!” بى خبر از اتفاقاتى كه درست تو يكى دو متريمون در جريان بود، با خنده گفت “ديدى گفتم مسموم ميشى…” اما وقتى رنگ پريده و اشك هام رو كه بى اختيار ميچكيد رو ديد حرفشو قطع كرد و نگران پرسيد “خوبى سوفيا؟! چى شدى تو يهو؟!”
خط نگاهمو دنبال كرد و خيلى زود متوجه اتفاقات در جريان شد. اخماش تو هم رفت، دستشو دورم حلقه كرد و گفت “پاشو بريم”… انگار تو چند ثانيه بازار يخ زد، انگار تمام اون سرزندگى و نشاط از بين رفت.
جايى كه تا چند لحظه قبل بهم حس زندگى ميداد، داشت به يكى ديگه مرگ ميفروخت…
براى حفظ تعادل دستش رو دورم حلقه كرد و ما هم مثل تمام عابرها از كنارشون رد شديم. رد شديم اما ذهنم پيش اون دختر جا موند…
چى شد كه به اين بن بست رسيد؟!
براى خودش ميخواست يا…؟!
چرا همچين چيزى تا اين حد در دسترسه!؟؟؟
چرا…؟!
“برگرفته از خاطرات”
نوشته: سوفی
بعد از یک همصحبتی خوشایند و لبریز ازخوشی با لبخندی عریض اومدم قبل از خواب داستانها رو نگاهی بندازم و بخوابم فقط واسه ارضای حس کنجکاوی …اما اسم این داستان بدجور قلقلکم داد که بازش کنم اسم سوفی دلیل قانع کننده ای بود که خواب رو برای دقایقی پس بزنم با خوندن اولین سطور لبخندم پررنگ تر شد و خوشی چند دقیقه قبلمو یادآوری کرد اما…
اونقدر سیانور تلخ بود که حتی نمیتونستم تصور کنم چه چیزی میتونه از این تلخ تر باشه…تلخی های زیادی رو در زندگی تجربه کردم اما این یکی از تمام تجربیات من بدتر و تلخ تر بود
قلمت همیشه به شیرینی برقصه بانو
موضوع بکر و تلخ و غم انگیزی بود و خدا به دادت برسه که تجربه دیدنش رو داشتی لایک
عالی بود سوفی جان،چند تا داستان کوتاه ازت خوندم حرف نداشتند.در عین کوتاهی،پر مغز و با پیامهای گوناگون اخلاقی و انسانی.
واقعا دیدن همچین صحنه ای کافیه که چند روز انسان رو بفکر فرو ببره. یک انسان باید چقدر ناامید باشه که حاضر باشه دست به همچین کاری بزنه. ناامید کننده تر اینه که صحنه های کم و بیش اینچنینی رو روزانه شاهد باشی و بناچار بیتفاوت از کنارش رد بشی،چون کاری ازت ساخته نیست… بیدلیل نیست متوسط عمر یه ایرانی ۶۰ ساله
لایک
حق با بودایی هاست
آدم های گناهکار به مرگ محکوم نمی شوند؛
به زندگی محکوم می شوند…
مثـــــــــل همـــــــیشه عالـــــــــے
از داستانات خوشم میاد ولی وقتی چنین حسی داری و میتونی حداقل یک نثیحت خشک و خالی کنی چرا تو هم بی تفاوت بودی؟ شاید یک زندگی رو میتونستی نجات بدی. شاید اون دختر نیاز به دلداری داشت. و شاید داستانت با پایانی غیر از این جذاب تر هم میشد
مختصر و مفید… مث همیشه ? جوری توصیف میکنی که آدم از محیطی مث ناصرخسرو هم حس خوبی بگیره!
آخرش پرسیدی «چرا همچین چیزی تا این حد در دسرسه؟» عرض شود که مرگهای فروشیِ دیگهای هم تو این گوهدونی تا همین حد در دسرسه با این فرق که اونا به قصد کُشت فروخته نمیشن ولی تدریجی میکشن.
مرسی که هسی ?
اسکار باید داد به جمله ی “انگار تو چند ثانیه بازار یخ زد!” عالی…
سوفی عزیزم، عالی بود.
ترن آن کی بودی شما؟ اونم تو بازار ?
هی بنویس ?
لایک۱۴
هرجا اسم از سیانور میاد یاد خودم میفتم که تو بچگی یه مارمولکو گرفتم و انداختم تو ظرف ماست خونه عمه م !
اگه شانس باهام یار نبود الان قاتل کل خانواده عمه ام بودم با اون زهر سیانور مارمولک…
امیدوارم دخترک قصه تو هم بخت یاریش کرده باشه و از اون زهر مهلک قصر در رفته باشه !
مرسی سوفی نازنینم عالی بود مثل خودت…
متاسفانه همینطوره،آمار خودکشی بالاست یا حداقل بدلیل کثرت وسایل ارتباط جمعی،ماها بیشتر از قبل در جریان قرار میگیریم.اگه به ریشه های آن و آمار و ارقامی که در این زمینه وجود دارد رجوع کنیم میبینیم که حدود ۸۰٪ خودکشیها به دلیل افسردگی یا افسردگی همراه با شیدائی و سرخوشی یا همان دوقطبی است. افسردگی لعنتی هم به حدی شایع و رایج است که بهش میگن سرماخوردگی روانی.خوب افسردگی یه بیماریه،مثل فشار خون،مثل قند خون… من و شما در اکثر موارد خودمون کاری نمیتونیم براش بکنیم.اما میتونیم کاری بکنیم که بهش مبتلا نشیم و تو اون شرایط قرار نگیریم.اما وقتی اومد و اتفاق افتاد فقط یه روانشناس و روانپزشک توامان میتونن کمک کنن که درمان بشیم،افسردگی نه با دارو درمانی تنها درمان میشه،نه با روان درمانی تنها، بلکه هردو رو به موازات هم میخاد.ینی به محض دیدن اولین نشانه ها باید به پزشک مراجعه کرد.موردی که شما تعریف کردید شاید اولین موردی باشه که در طول زندی باهاش مواجه شده اید،در حالیکه روزانه صدها و ای بسا هزاران مورد اتفاق بیوفته.نمیگم نمیتونستی کاری واسه اون دختر بکنی،اما به احتمال زیاد اگرم جلو میرفتی و باهاش حرف میزدی،با فرض اینکه اون هم استقبال میکرد و حاضر میشد باهات حرف بزنه،به احتمال قوی فقط باعث میشدید این کار یکی دو روز به تعویق بیوفته.مگر اینکه میتونستی راضیش کنی به روانشناس مراجعه کنه.میخام بگم در مواقع اینچنینی بهترین کار راضی کردن فرد برای مراجعه به روانشناسه.
بهرحال یادمون باشه وقتی که من و شما فرضمون بر اینه که شادی در زندگی نیست،یه پیامی داره میده که من و شما،زندگی رو خوب و خوشحال کننده میخوایم.و همین میل به داشتن شادی و لذت،خودش همون جرقه ایست که گرچه برخی اوقات ممکنه کبریت کوچکی باشه،اما ممکنه همون جرقه کوچک به انبار بنزینی بخوره و زندگیمون رو روشن کنه.زندگی ممکنه سخت و مشکل باشه اما دوچیز همیشه ساده و راحته،یکی خدمت به دیگران و دیگری محبت به دیگران که نه هزینه ای داره و نه مشکله، و در واقع اون زمان که از خودمون بیرون میایم اونوقته که یه امیدی واسه یافتن خودمون و دیگران پیدا میکنیم.
جسارت منو ببخشید. همه میدونن که بالاتر ازسیاهی رنگی نیست. ای بسا خیلیا با یه تلنگر بیدار بشن. منم میخواستم بگم اون تلنگر ما باشیم. شاید بازگشتی در کار باشه . در نهایت پیش وجدان خودمون مسئول نیستیم.من همیشه تا آخرین نفس میجنگم.
سیانور؟
خب…ارمین جان این که مارمولک تو بدنش سیانور داره یه شایعه بی پایه و اساسه…تازه اگه باشه هم انوقدری نیست که مثلا بخواد کل خاندان عمه محترمه رو به فنا بده!..
و اما در مورد داستان…جدیدا عادت کردم که قبل خوندن داستانا کامنتارو بخونم…سیانور رو که میدیدم میترسیدم داستان رو بخونم،چون میدونستم با حال و روز الانم باز فکر خودکشی و اور میزنه به سرم…ولی کنجکاوی و اون تیکه (برگرفته از خاطرات) و صد البته اسم نویسنده بدجور برای خوندن داستان غلغلکم میداد…عجیبه که داستان عصبانیم نکرد،شاید چون کم کم داره این وضع (با عرض پوزش از دوستان) تخمی برام عادی میشه…این اصلا خوب نیست!این یه فاجعس!این که ببینیم یکی میخواد بره تو اغوش گرم مرگ و اغوش سرد خاک،ولی کاری برای نجاتش انجام ندیم و تازه بگیم:خوشبحالش که جرىت خلاص کردن خودشو داره،یا بگیم که:بزار راحت بشه،قطعا یه فاجعس…کاش این برگرفته از خاطراتتون نبود سوفی خانوم،کاش همه اینا یه توهم جالب و احمقانه بود،ولی خب…و حرف اخر…لایک n ام…? ?
الان خوندم
یه خاطره پر شور و احساسی
بعد از حس رمانس پریدی توی لحظات کابوس وار و … زیر پوست رنگارنگ شهر اینا واقعیته
لایک سوفی
تنها داستانی بود که دلم میخواد نمره 10 رو بدم بهش 10 واسه موضوع داستان
نویسنده داستان هم ارنست همینگوی نیست که از نگارشش ایراد بگیرم اونم 10
هرچند داستانت هم تلخ بود هم واقعیت جامعه ولی دوساعت به این نظر خندیدم …
اگه شانس باهام یار نبود الان قاتل کل خانواده عمه ام بودم با اون زهر سیانور مارمولک…
امیدوارم دخترک قصه تو هم بخت یاریش کرده باشه و از اون زهر مهلک قصر در رفته باشه !
مرسی سوفی نازنینم عالی بود مثل خودت…
سوفی جان همه تو این سایت میان بلکه یه داستان سکسی بخونن حالا هر چند که داستان تلخ باشه ولی بهتره لااقل کمی تحریک کننده باشه بالاخره اینجا شهوانیه در هر صورت ممنون از داستان خوبت
خوب چي شد الان؟سكسش كجا بود؟اصلا اون دختره چه ربطي داشت به داستان تو چه ربطي داشتي به داستان؟خيلي خيلي بي سر و ته و بي معني و الكي بود
حتي معلوم نشد اخرش سكسي هم اتفاق افتاد يا نه
ديس