مزرعه حیوانات (۱)

1395/11/08

از وقتی پایم را به مدرسه گذاشتم همیشه افرادی بودند که بمن بچسبند و از اینکه بامن این رفتار را میکردند از مدرسه گریزان بودم اما تحصیل نه… سعی میکردم تا جایی که امکان دارد جاهای خلوت نروم و اغلب هم خودم را نگه میداشتم تا بخانه برسم و راحت دستشویی بروم مگر در مواقعی که فشار آنقدر زیاد بود که انگلوک شدن را ترجیح دهم به خراب کردن آبرو و شلوارم یادم میاید یکبار که این حالت برایم رخ داده بود تا از توالت درآمدم دونفر از بچه های سال سوم که هم هیکل و هم سنشان از من بیشتر بود مرا خفت کردند و در همان توالت درمالی بدون شلوار و شورت را تجربه کردم اما چون مکان و شرایط اجازه نمیداد دخول به ثمر نرسید وانگهی آنها هم بچه تر از آن بودند که تا آن مرحله پیش بروند… گذشت و کمی بزرگتر شده بودم و بدنم توپر تر شده بود بچه های بزرگتر طوری که تابلو نشه ولی کاملا تابلو تو نخم بودن و یکی از اونها با ترفندی منو کشوند خونه شون اولین بارم بود که بکسی اعتماد کرده بودم چون اصلا بهش نمیومد حتی برای جلب اعتمادم گاهی از اذیت شدن هاش توسط دیگران میگفت و نوعی همزادپنداری رو درمن بوجود آورده بود حتی وقتی هم توی اتاقش مثلا داشتیم سگا بازی میکردیم زیاد نشون نداد که قصدش کردن منه اول کشتی گرفتن بود بعد متوجه بزرگ شدن کیرش روی شیار کونم شدم این یک واقعیت شده بود برام که برای کون دادن بدنیا اومدم و نه کون کردن از طرفی چون کمتر کسی توی خونه اون وقت ها سگا داشت و من هم بخاطر شرایطم مطمئن بودم سگا به خودم نخواهم دید یه طورایی بدم هم نیومد و با این چراغ سبز هم هادی که اسمشو هرگز فراموش نخواهم کرد به صورت مرحله مرحله و آروم بدون عجله که مبادا من بترسم رسید به یک کون لخت و آکبند برای جلسه سوم بود که با هر زحمتی بود قفل کونمو باز کرد و من با درد زیادی کونی شدم البته هادی مهربون بود و اذیتم نمیکرد و آرووم آرووم تا وقتی دردم کمتر نمیشد به حجم وارد شده در بدنم کیری اضاف نمیکرد بعد از چند بار شل کن سفت کن برام عادی شد و کرم کون دادن همه وجودمو گرفت
بچه های محل که شک کرده بودن و همچنین دهن لق هادی باعث شد کون تشنه به کیر من بدام دونفر از لات های محل بیوفته که البته اونها به مهربونی هادی نبودند و منو در خرابه ای بردن و با کیرهایی چند برابر کیر هادی منو بگا دادن کم کم بچه خوشگل های محل هم منو میکردن و رسما یک کونی باتجربه شده بودم
ناپدریم هم منو به همین اسم صدا میزد و البته با دعوای مادرم… که هزار بار بهت گفتم من بچه ای رو که معلوم نیست کدوم کره خری تخمشو انداخته بزرگ نمیکنم، گوش ندادی جنده خانم اینم عاقبتش… پسرت کونیه و فقط انگار خودم نکردمش و اون پدر مجهول الهویه ش…
راست هم میگفت و مادرم هرگز نگفت منو‌از کدوم پدر سگ حامله شده… اما این وسط گناه من چی بود؟ منی که هیچ اختیاری از بدنیا اومدن نداشتم و اگر هم داشتم نمیدونستم حرامزاده ام… بگذریم اما خوره ی کون دادن بدجوری آزارم میداد و دیگه بچه ها ی محل کونم نمیذاشتن و من مجبور بودم برای کون دادن به محله های دورتر برم…
تا اینکه ناپدریم نقشه ای کشید… او مردی هفت خط بود و بقولی قاب قمارخانه بود…
یک شب بعداز شام روبه من و مادرم کرد و گفت تصمیممو گرفتم و دیگه نمیتونم این ننگ متحرک رو جلوی چشام ببینم باید بفرستمش پیش هم قطارهای خودش … مادرم گفت یعنی چی مرد چی میگی؟
ناپدریم که به رضا قرقی معروف بود هم گفت تو خفه… و روبمن کرد و گفت ببین میخوام درحق کونیت کاری کنم که سرنوشتت درست بشه فقط اگه قبول نکردی دیگه حق هم نداری پاتو اینجا بذاری و مادرتم باخودت میبری کونی گری…
سرم رو پایین انداخته بودم که رضا قرقی بلند خندید و گفت کونی خجالتی هم دیدیم قبل مردنمون… بعد ادامه داد میخوای از این نکبت زندگی کردن خلاص بشی گوش میدی ور نه آواره ای و کم کم هیشکی محلت نمیذاره تا جوب تنگه بپر پسر جون…ورنه آب خودتو این زنیکه رو برده…
میخواستم بپرسم چکار کنم که نذاشت و ادامه داد… الان سن تو مناسبه واسه پیوستن به یه مشت از خودت کونی تر اما… اما چی؟ اما ی مشت کونی پدر سووخته تر از خودت که راه و رسم پدر سوخته بازی رو هم بلد بشی و ادامه شو خوب بلدن اونا…
گفتم کیا…؟؟؟ ترسیده بودم و منظورشو نمیفهمیدم…
فکر میکردم میخواد با این حرفها مادرم رو گول بزنه و منو ببره و سربه نیستم کنه چون میدونستم ازش برمیاد و به کرات میان کتک زدن هایش این را با خشم زیر چانه ام گفته بود… داشتم توی ذهنم نقشه ی فرار همیشگی رو میکشیدم چون چند بار بصورت چند روزه تا یک هفته هم بعد از کتک خوردن از دستش فرار کرده بودم ولی اون موقع زمانی بود که برایم سرودست میشکستند نه حالا که کسی برای کونم تره هم سیخ نمیکرد چه برسه به کیر… تا با غرش رضا قرقی بخودم آمدم و او هم با فریاد گفت:
حوزه ی علمیه… شیر فهم شد؟ و من مات و مبهوت به ااو و مادر متحیرم مینگریستم اما اصلا شوخی نمیکرد و البته هرگز بامن شوخی نکرده بود مگر مرا به شلاق تمسخر گرفته باشد… مادرم گفت رضا خان آخه… و او دستمال یزدی اش را از جیب درآورد و سبیل هایش را پاک کرد و گفت آخه بی آخه همین که گفتم با چند نفر صحبت کردم و قراره بهم وقتشو بگن تا ببرمش تحویل هم قطارهاش…
این گونه من وارد جایی شدم که بعدها برایش این اسم را انتخاب کردم که برازنده اش بود…
مزرعه ی حیوانات
ادامه دارد…

نوشته: ‌teen wolf


👍 23
👎 9
21630 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

576474
2017-01-27 21:54:46 +0330 +0330

چند بار این داستان کس شعر رو میزاری ادمین جووووون

1 ❤️

576476
2017-01-27 22:00:52 +0330 +0330

دخول به ثمر نرسید
یه لحظه حس کردم دارم رساله میخونم .ادامشو ننویس جون رضا قرقی

1 ❤️

576482
2017-01-27 22:20:26 +0330 +0330

اوه!!! خیلی دلم میخاد بقیشو بدونم…ولی اخه یکم این اسمی که انتخاب کردی …
امیدوارم چیزایی که بعدا میبینم حقیقت داشته باشن.
نیکبیری جان لایک

0 ❤️

576507
2017-01-28 00:30:46 +0330 +0330

گرگ نوجوان اینو نوشته لایکت میکنم به خاطراسمت نه چرندیاتت اونم چون نوجوان دوس دارم

0 ❤️

576545
2017-01-28 06:41:14 +0330 +0330

با خودم گفتم این کی میتونه باشه عایا که مث من زده تو کار جک جونورا…!! نگو داش امین خوب خودمونه
دادا یادت باشه ((ان قلت)) اشو واسه من توضیح بدی
لایک تقدیم حضورتان شد

0 ❤️

576547
2017-01-28 07:05:06 +0330 +0330
NA

داستانت قشنگ بود دوست من . ادامه بده لطفا

0 ❤️

576562
2017-01-28 10:45:16 +0330 +0330

قلمت خوش. تا آخر منظور و هدفت را فهمیدم. اول فکر کردم جرج اورول اومده اینجا خاطره سکسی بزاره!

0 ❤️

576591
2017-01-28 15:16:57 +0330 +0330

ادبیات راوی اصلا شبیه یک کونی نبود

0 ❤️

576621
2017-01-28 19:40:31 +0330 +0330

خخخخخخ خو امین داداش شکر که نیستی ?

0 ❤️

576631
2017-01-28 20:21:31 +0330 +0330
NA

خخخ اسم رو با لهجه گذاشتی باحال بود نیکبیری داش از کاممنت هات معلومه میتونی طنزم ببنویسی اینکارو بوکن

0 ❤️

576639
2017-01-28 20:57:51 +0330 +0330

قبلا خونده بودمش. هم خوب بود هم کیری

0 ❤️

576790
2017-01-29 20:53:48 +0330 +0330

نظر شما چیه؟

بالاخره من نفهمیدم خوبه یا نه بخونم یا نه ؟چون تعداد موافقین و مخالفین تقریبا برابره

0 ❤️

576975
2017-01-31 06:45:34 +0330 +0330
NA

چرا کامنت های نیکبیری حذف شده

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها