مسافر خارج

1395/03/12

ساعت 3:30 دقیقه فرودگاه امام دارم از ایران میرم فقط منتظرم که هواپیما بلند بشه تا بتونم مانتو و شلوارما در بیارم 2 تا صندلی عقب تر یک پسره حدودا 23 ساله 10 دقیقه اس که نگاش روم زومه خب اونم آدمه دیگه چیکار کنه بی اعتنا از پنجره بیروونا نگا میکنم داره هواپیما از زمین بلند میشه برام اهمیتی نداره ایران را ناکجا آبادی میدونم که خیلی وقته واسم مرده اصطلاک چرخ های هواپیما را دیگه روی این خاک سرخ حس نمیکنم درسته هواپیما بلند شده و من درحال بیرون آوردم چیزی ام که بهش میگن عفت زن حجاب زن خدا را شکر مفهوم زن بودنا خیلی وقته میدونم درحالی که دارم مانتووما بیرون میارم نگاه سنگین 2 صندلی عقب تر را روی خودم حس میکنم اما اهمیتی نمیدم بدون حس خاصی دوباره بیرونا نگاه میکنم گرمای نفسم روی پنجره هواپیما نشسته چشمامم رو بستم و دارم با نفسم روی پنجره هواپیما بازی میکنم.صدایی گوشم را آزار میده صدای مهماندار----خانم چیزی نمیخوایید براتون بیارم فقط گوش میدم چشمام هنوز بسته اس صدا داره کمرنگ و کمرنگ تره میشه انگار صداهای دیگه دارن جایگزینش میشن توی اون صدا ها صدای مردی را میشنوم (ببخشید ببخشید) هنوز صدا دوره ببخشید خانم حالا میتونم نزدیک به خودم احساسش کنم میتونم اینجا بشینم هنوز چشمام بسته اس لبهام هم همین طور 1 دقیقه گذشته دیگه صدایی نمیشنوم سرم از را پنجره بر میدارم و دست راستما نگاه میکنم همون جووونه همونجا واستاده و داره بهم نگاه میکنه هر از گاهی یه تکونی میخوره یاد اولین دست اندازهای درخواست دوستی تو اتوبوس شهرادی افتادم همینجور نگاش میکنم خیلی معمولی ------میتونم اینجا بشینم دوباره از بالا پایینا نگاه میکنم
بغلم میشینه سلام اسم من مهرانه اصلا به من چه آخرین چیزی که بهش فکر میکردم اسم اون پسر بود عکس العملی ندارم مثل یه مرده به پنجره چسبیدم اسم شما چیه؟5 دقیقه سکوت تنها چیزی بود که میخواستم متوجه شد که هیچ جذابیتی برام نداره حالا دیگه ساکت شده و من با آرامش میتونم چشمام رو روی هم بگذارم و به سکوت شب و صدای هواپیما گوش بدم دستی را روی زانوم حس میکنم ببخشید شما حالتون خوبه؟ پاهام رو توی هم میکشم دوباره میبینمش که داره با چهره ای حیرون بهم نگاه میکنه تنها چیزی که حس میکنم تکون های خفیف هواپیماس
چیزی میخوایید براتون بیارم قفل سکوت من شکسته میشه ن فقط همین ن
من اسمم مهرانه چیزی نگفتم اسم شما چیه؟بعد از چند ثانیه مکثی سرم را به پنجره تکیه دادم بودم آروم گفتم لینا
ببخشید متوجه نشدم گفتید چی؟دوباره جوابشا ندادم فقط میخواستم تنها باشم سرم رو به طرفش گردوندنم تا ازش بخوانم تنهام بگذاره ک گفت آهااااا لینا چه اسم زیبایی این کلمه رو 9 بار دیگه هم شنیده بودم نفسم را نگه داشتم و با بالا انداختن شونم دوباره به پنجره نگاه کردم انعکاس صورتش رو توی پنجره و گرمای نفسش رو روی بازوم حس کردم اما چیزی که بارز تر بود ادکلنی بود که احتمالا 15 دقیقه قبل زده بود هنوز صورتش توی پنجره بود سرم رو برگردوندم و بهش نگاه کردم چیه؟جوابی نداد اما من منتظر جواب بودم
خیلی گرفته هستید آیا حضور من باعث ناراحتیتون شده دستم رو پشت صندلیم حلقه کردم و به صورت تقریبا کنایه آمیزی گفتم نه
به صورت مودبانه ای گفت واقعا معذرت میخوام همین الان میرم کمربندش را باز کرد از کاری که کرده بودم پشیمون شدم دستش رو گرفتم در حالی که کمربند تو دستش بود و سرش پایین توی حالت نیم خیز بهم یه نیم نگاهی کرد گفتم ن بشین چیزی نیست مطمئنی؟ آره بشین اما؟ نه بشین لطفا
کمربندش را بست و دوباره نشست
چیزی اذیتت میکنه؟
زیاد عادت به حرف زدن ندارم اما برای اینکه ناراحتش نکرده باشم گفتم نه من راحتم فقط الان حوصله حرف زدن ندارم. ساکت شد منتظر بودم یه چیزی بگه اما هیچی نگفت چند دقیقه گذشته و من گوشم به اینکه یه حرفی بزنه بالاخره خودم سکوتا شکستم چیه ساکتی؟چیزی نگفت حالا من دیگه میخواستم حرف بزنه گفتی اسمت مهرانه بهم نگاه کرد…بله …خب یه چیزی بگو
مهران:متاسفم که حرفام واست جذابیتی نداشتن من:خب ولی حالا میخوام بشنوم…یه آهی کشید ولی چیزی نگفت:زود باش من منتظرم حالا دیگه من از لاکم بیرون اومده بودم ولی اون تازه رفته بود تو لاک برای اینکه یکم حالش را بهتر کنم یه تکون کوچیک با پام به پاش دادم من منتظرمااااا خودش را به طور کامل معرفی کرد و گفت که از ایران بدش میاد و داره اونجارو به مقصد کانادا ترک میکنه ازش درباره دوست دختر داشتنش پرسیدم و اونهم گفت تا حالا 3 تا دوست دختر داشته و سکس هم باشون داشته احساس میکردم خیلی راحت همه چیرو بیان میکنه بسته نبود و صریحا اظهار نظر میکرد ازم دلیل ترک ایران رو پرسید و اینکه تا حالا با کسی رابطه داشتم یا ن منم بهش همه چیزو گفتم اما با اینکه خودم سر بحثا شروع کرده بودم دل اینو نداشتم که دیگه ادامه بدم همین حالاشم کلی حرف زدم شروع کرد برام جک تعریف کردن میخواست بخندونتم اما واقعا نیازی ب حرفاش نداشتم دستش رو دور گردنم حلقه کرد و منا ب خودش چسبوند هی چی شده سرم رو به شونش تکیه دادم و چشمم یه کلیدای بالای سرم بود دیگه داشت نزدیکای ساعت 5 میشد که دیدم سرش رو به سرم تکیه داد و چشمام رو بست و خوابش برد بدون اینکه سرم رو تکون بدم منم چشمام رو بستم مثل اینکه تو بغل همسرم خوابیدم بیدار که شدم دیدم مهران نیست دست راستم رو گذاشتم روی صندلیش هنوز گرم بود پشت سرم رو نگاه کردم کسی نبود جلوم بازم خبری از اون نبود مثل اینکه یکی از نزدیکانم رو گم کرده باشم داشتم دنبالش میگشتم سرم رو ناخداگاه به طرف پنجره گردوندم صدای پایی راحس کردم به پشت نگاه کردم اون نبود از جلو صدا اومد بالاخره بیدار شدی سرم رو بالافاصله چرخوندم و بدون هیچ گونه لبخندی با قیافیه ای کاملا معمولی با مکثی کوتاه گفتم آره اومد بغلم نشست کجا بودی؟ دستشویی چرا؟ داشتی دنبالم میگشتی جوابی ندادم
2 ساعت دیگه تا مقصدمون مونده بود دوباره دستش رو دورم حلقه کرد حس عجیبی داشت به نظر میومد که اصلا سکس با من رو نمیخواد انگار میخواد باهام باشه ولی ن ب خاطر سکس خودم رو پس کشیدم میدونی من چند سالمه گفت ن من 10 سال از تو بزرگترم خب چی میخوای بگی؟تو نمی تونی با من باشی-------میدونم خب پس برو رو صندلی خودت بشین دستش رو کمی به طرف خودش جمع کرد لینا دوست ندارم همینجوری برم------یعنی چی فکر میکردم قانعش کردم پرسیدم چی میخواد بگه؟گفت دوست داره فقط پیشم بشینه حتی اگه بخوام حرف هم نمیزنه لمسم هم نمیکنه فقط میخواست پیشم بشینه ازش علتش رو خواستم و گفت از من خوشش اومده حضورم رو پیش خودش دوست داره گفتم ببین این درست نیست رابطه من و تو فقط 3 ساعت بوده حرفی نزد منم بعدش دیگه بی خیال شدم هواپیما نشست ساکهامون را برداشتیم و به طرف درب خروج حرکت کردیم من جلو تر بودم گفت بگذارکمت کنم گفتم ن مرسی خودم میارم در حالی ک دستش یکی از ساکای من بود به صورت نیم رخ بهم نگاه میکرد منم تو همون حالت داشتم بهش نگاه میکردم که با صدا ی مهمان دار به خودم اومدم اونم سرش رو پایین انداخت و پشت سر من حرکت کرد ازش تشکر کردم و پرسیدم کجا میره گفت هتل خب من خونه داشتم اما دعوتش نکردم که دیدم گفت تو کجا میری مجبور شدم بگم خونه خودم که گفت منم میتونم بیام؟
گفتم ن نمیشه با چشماش تو چشمام زل زده بود گفتم خب چیه؟؟؟ نمیتونی بیای دیگه خداحافظ -----انتظار یه همچین برخوردی را ازم نداشت ساکم را گذاشت زمین و رفت منم با یه ساک توی دستم همینجور بهش نگاه میکردم حتی پشت سرشم نگاه نکرد داد زدم مهران فک کنم نفهمید مهران------- با چمدونی که دستم بود به طرفش دویدم مهران وایسا برگشت لعنتی خیلی خب میتونی بیای ولی باید بعدش بری …مطمئنی؟آره اما تو یه دقیقه پیش گفتی… گفتم میتونی بیای میخوای نظرما عوض کنم؟سریع پرید تو حرفم ن ن باشه الان میام سب کن چمدونما بردارم یه تاکسی گرفتیمو رفتیم خونه من اولین قدمش رو با تعلل برداشت گفتم چیه؟
هیچی
خونه دل بازی داری داشت همه جارو وارسی میکرد منم که تنم بوی عرق گرفته بود رفتم دوش بگیرم بهش گفتم اگه میخواد بره روی کاناپه دراز بکشه اما مطمئن بودم که توی این 10 دقیقه ای که میرم حموم خوابش نمیبره من الان توی حمومم فک کنم یه رب هم رد شده و من هنوز ایجام دارم چیکار میکنم فقط شیرآبا باز کردم و سرم به طرف بالاس دیگه باید بیرون میومدم خودما خشک کردم و شورت و سوتینم رو که روی تخت کناری بود برداشتم و پوشیدم انگار ن انگار که کسی اونجاس هنوزم پشتم بهش هست روما که بهش کردم دیدم مثه یه بچه کوچولو خوابش برده دلم نیومد صداش کنم واسه خودم قهوه ریختمو 1 ساعت بعدش رفتم بیرون یه سری خرت و پرت بخرم وقتی برگشتم مهران رو دیدم که روی کاناپه نشسته و داره هاج و واج به من نیگا میکنه معلوم بود که تازه از خواب بیدار شده بود آخه هنوز خط کاناپه روی صورتش نقش بسته بود.
از اون حالتش خندم گرفت اونم خندید واسش یه چیزی درست کردم بخوره اما قبلش فرستادمش حموم بوش واقعا غیر قابل تحمل بود خودمم سیگارما روشن کردمو رفتم روی تراس سیگارم نصفه شده بود که دیدم اومد ولی به غیر از همون حوله حمومی لباسی نداشتم بهش بدم
گفتم بره یکی از لباسای منا بپوشه تا یه دست لباس واسش بخرم یجوری نگام کرد فک کنم بهش برخورد که دیدم اومد جلو که حرف بزنه اما از هوش رفت سریع سیگارما خواموش کردم و به طرفش دویدم مهران مهران چی شد حالا چه غلطی بکنم گرفتمش توی بغلم همین جور صداش میزدم دو تا سیلی محکم زدم تو گوشش تا شاید اینجوری بیدار بشه اما نشد که نشد حالا چه خاکی تو سرم کنم تنفس مصنوعی هم که بلد نیستم سریع زنگ زدم به اورژانس بعد از 10 دقیقه اومدن بردنش بیمارستان پرسیدن رابططون با بیمار چیه گفتم دوستشم شماره بستگانش رو میخواستن منم که شماره ای نداشتم خلاصه 2 روز بستری بود علتش رو که از پزش
کش پرسیدم گفت آسم داره و به بوی سیگار و دخانیات هم واکنش شدید نشون میده حالا من مونده بودم با یه مرد آسمی با 30هزار دلاری که از کارتم کم شده بود اولین کاری که واسش کردم این بود که رفتم یه اسپری آسم گرفتمو و بعدش تو فاصله ترخیصش از بیمارستان تو خونه اووود و بخور روشن کردم حالا دیگه وبال گردنمم شده بود نمیتونستم اینجوری بگذارم برم.
حالا دیگه یک شناس ناشناس دارم که هر لحظه خودمو بهشه نزدیک تر حس میکنم اما چرا من چرا اون چرا حالا چراهای زیادی هستن که تو رابطه ام بی ربط اما مرتبط به نظر میان در حالی که دسته کلید تو دستمه به پشت سرم نگاه میکنم سکوت محضه تنها چیزی که میبنم چهره ی منتظر و معصوم مهرانه که از شیشه ماشین بهم خیره شد نمیدونم چند ثانیه یا چند دقیقه طوی همون حالت موندم شاید نمیخواستم زمان سپری بشه شاید هم اصلا گذر زمان را حس نمیکردم تعجب عجیبی را توی انعکا س چشماش تو صورت خودم می بینم این اولین رابطه من نیست پس چرا به چیزی که فکر میکنم غلطه کشش پیدا کردم چشمام روی صورت مهران ایستاده اما فکرم درگیره چرایی که شاید هیچوقت دوست نداشته باشم جوابش رو بفهمم برام فقط همین لحظه مهمه فقط همین الان ن گذشته ن آینده کالبد جسمم را روی ذهنم حس میکنم اما حس ذهنم را دوست دارم ن حس جسممم تا حالا اینجوری شده بودم نمی دونم شاید اما دیگه واسم اهمیتی نداره صدایی میاد اون مهرانه که شیشه ماشینو داره پایین میکشه خوبی؟
توی همون حالت .مستی ذهنم از این افکار میپره پایین پامو نگاه میکنم دم در خونه ام 10 دقیقه ای میشه چرا من خشکم زده زبونم بند اومده فقط با حس قلبم حرف میزنم اما مهران نمیتونه زبون بی زبونی منا درک کنه در ماشینا باز میکنه بده من کلیدا بندازم یه دفعه دست پاچه میشم شاید میخوام خودم درا واسش باز کنم اما دستام میلرزن کلیدا نمیتونم پیدا کنم.بده من…من باز میکنم کلیدا از دستم میگیره و مشغول میشه حالا من موندم و یک حس دوگانه نسبت به کسی که فقط 3 روزه میشناسمش درباز شده اما من هنوز بیرون درم چرا اونجا وایسادی بیا تو بدون اینکه حرفی بزنم با تعلل میام تو هی اینجا کجا؟ این مکان برام غریبه دیگه همه چی غربیه اس فقط یک حس قریب از کسی دارم که حرف آخر اسمش با نبودش واسم بهای اول اسمش با مرگم تموم میشه من چم شده اولین قدمم را که روی پادری خونه گذاشتم دیگه حتی همین حسم ندارم احساس میکنم من به خونه اون اومدم من یه ماسافرم که دنبال یه سرپناس اما الزاما ن یک سقف حتی ن یه تن یه حس با تو بودن تو این افکارم ک مهران داره کفشم را از پام در میاره صحنه قشنگیه دلم نمیاد ممانعت کنم همون جور سرش را بلند میکنه و یه لبخند زیبا تحویلم میده و دوباره به بیرون آوردن اون یکی کفشم مشغول میشه حیف خنده منو نمیبینه خیلی خسته ام شاید از ذهنم ن جسمم بلند میشه و منا توی دستش بلند میکنه من فقط به اون خیره شدم داره کجا میبرتم واسم مهم نیست فقط میخوام من رو روی دستش تو همون حالت نگه داره یعنی داره میره به سمت تخت؟ تو دلم میگم کاشکی همینطور باشه
درسته منو توی تخت میخوابونه اما خودش کنارم نمیخوابه متمایل به سمت راست شدم و دارم مهران را میبینم اما فقط اون نیست از پنجره پشت سرش دود غلیظ و هوای کثیفی را میبینم اما توی اطاق واسم همه جا سفیده حتی رو تختی که هنوزوقت نکردم بشورمش کاشکی بارون بباره
چی گفتی؟این صدای مهرانه کاشکی بارون بباره هوا خیلی کثیفه بهم لبخند گرمی میزنه و انگشت سبابه اش رو روی پیشیونیم به صورت یک نقطه تقریبا کورحرکت میده این حرکتا قبلا هم حس کرده بودم اما یادم نماید کجا چشمام داره میره با اونا ازش میپرسم تو چرا هنوز بیداری دیوونه با چشماش بهم میگه تو میتونی 1شب جلوی تخت من بیدار بمونی اما من نمی تونم؟واقعا که خیلی خودخواهی مهران تنها چیزی که میخوام اینکه دست تو الان به جای بالش زیر سرم باشه با چشماش بهم میگه میدونم اما نمیتونم دلیلش را نمیدونم کاشکی بهم میگفتی هنوز با هم ارتباط چشمی داریم که دیگه داره خوابم میگیره چشمای من بسته شده اما حسم بهم میگه مهران هنوز بیداره
با صدای بوق یه ماشین از خواب میپرم مهرانو میبینم که سرش رو روی کنار تختم گذاشته و خوابه انگشتام رو توی موهاش حلقه میکنم یه حس عجیبی دارم منتظر یه جوابم اما اون خوابه دوست ندارم بیدارش کنم اما از سکوتی که حاکمه دلم میگیره
به آرومی صداش میزنم مهران----مهران پاشو غروب شده بغضی تهه گلوم نشسته دلیلش رو نمیدونم فقط یه حسی بهم میگه صداش نکن بگذار بخوابه به آرزوم رسیدم داره بارون میباره اما ن از آسمون حالا یادم افتاد آخرین باری که انگشتی رو روی پیشونیم حس کردم کی بود تنها 3 حسرت برام باقی مونده چرا اول من خوابم برد و دوم اینکه چرا بهش نگفتم تو میتونی بدون من باشی اما اگه من با تو نباشم ن امروزو دارم ن فردارو اما مثه اینکه برعکس شده نزدیکای غروبه غروب زندگی منه اول ایران حالا هم اینجا دیگه کجا رو دارم برم براستی که دیگه ن امروزا دارم ن فردا رو

حسرت سومم با صدای بعض آلود در حین گریه به زبونم جاری میشه مهران چرا بهم نگفتی که سرطان نه آسم…
این داستان غیر واقعی است

نوشته: شروین


👍 3
👎 7
27682 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

543285
2016-06-01 20:24:03 +0430 +0430

با این لحجه ات،
مقصد: کابل

2 ❤️

543298
2016-06-01 21:21:02 +0430 +0430
NA

چی گغتی؟ میخاسی رمان بنویسی ؟ من موندم ادمین چجوری اینو گذاشه جز بهترینا . راسی دادا بچه کجایی؟:|

0 ❤️

543301
2016-06-01 21:30:21 +0430 +0430
NA

کیرما میکنم تو کونتا با این لحجتا… ولی دمت گرم خوب نوشته بودی

0 ❤️

543347
2016-06-02 00:31:07 +0430 +0430
NA

دقیقا اخرش میگن غیرواقعی.

ولی تابلو بود از اسم دختره.

0 ❤️

543397
2016-06-02 11:18:30 +0430 +0430

بروبچه افغانی.اینجا شهوانی مقیم ایرانیان ساکن مرکزن

0 ❤️

543407
2016-06-02 11:57:24 +0430 +0430

نداریم پرواز از امام به کابل فقط از مشهد میشه پرواز کرد کابل
حالا داستانت قشنگ ولی سکسیش میکردی انجمن جلوقها بهت جایزه میداد

0 ❤️

543499
2016-06-03 03:35:40 +0430 +0430

تو یه قابلیت داری به اسم تلفیق لغات
احتمالاً منظورت از اصطلاک ( اصطکاک + استهلاک ) بوده (dash)

0 ❤️